پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش نخست: شیر حق (۱)

شیرِ حق:

شرحی بر داستان شیر و نخجیران در مثنوی معنوی

سخنرانی ارائه شده در ایوان شمس (موسسه‌ی سروش مولانا)، ۱۳۹۰/۴/۲۷

پیش درآمد

شاید خیلی از کسانی که مثنوی معنوی را خوانده‌اند، در این حس با من شریک باشند که داستان شیر و نخجیران در دفتر اول، دشواریاب می‌نماید و به شکلی دغدغه‌آفرین رمزپردازی‌ شده است. تجربه‌ی شخصی من از خواندن این بخش آن بود که بر خلاف بیشتر داستانهای مثنوی، حسِ کاملی از فهمیدن برایم حاصل نشد و مدام می‌جستم تا “چیزی” را که در لا به لای ابیات پنهان شده بود، بازیابم. چیزی که انگار در خوانش اولیه‌ی متن از قلم افتاده بود و رویاروییِ دو جانورِ نیرومند و ضعیف همچون نقابی بر چهره‌اش می‌نمود.

متن کنونی حاصل گمانه‌زنی‌هایی است که از کند و کاو در محتوا و گاه بازی خیال پیرامون مضمون‌های آن برخاسته است. خوشبختانه امروز آن باور متعصبانه و ساده‌اندیشانه‌ای که دستیابی به نیت مولف را ممکن و مهم می‌دانست، منقرض شده است. از این رو سرِ آن ندارم که نیت پنهانی مولانای بلخی یا مقصود حقیقی و اصیل وی را بازسازی کنم. در مقابل، از فرصتِ تفسیر همچون مجالی برای جولان در متون و روایتهای موازی و گاه بسیار دیرینه بهره‌ خواهم برد، بدان امید که معنایی بر داستانِ پیچیده و دلکش شیر و نخجیران بیفزایم، و خوانشی از آن را به دست دهم که شاید با برداشت غاییِ مورد نظر مولانا یکی نباشد، اما چه بسا که تداومی از آن و شاخه‌ای شکوفیده بر همان درخت باشد.

در این متن چنین پیش خواهم رفت که نخست ساختار و مضمون داستان شیر و نخجیران را وارسی می‌کنم و شرحی ساختارشناسانه از عناصرش را به دست می‌دهم. آنگاه بر برخی از رمزگان کلیدی داستان تاکید می‌کنم و رمزگشایی‌شان را با ارجاع به داده‌هایی تاریخی و ادبی پی می‌گیرم. این کار به طور موازی با خواندن بیت‌ها و بخشهای غیرداستانی و جدلیِ گنجانده شده در داستان پیش می‌رود و به این ترتیب خواهم کوشید علاوه بر به دست دادن تفسیر خویش، با آنچه که مولانا از داستان می‌فهمیده نیز وارد مکالمه شوم.

ویژگی‌های داستان

داستان شیر و نخجیران در مثنوی معنوی یکی از طولانی‌ترین و پیچیده‌ترین داستانهای این کتاب است و بخش مهمی از دفتر نخست مثنوی (که در کل چهار هزار بیت دارد) را به خود اختصاص داده است. این داستان بیش از پانصد بیت و شش هزار کلمه را در بر می‌گیرد و به تنهایی همچون مثنوی مستقلی می‌نماید که ساختاری خودبسنده‌ و محتوایی چشمگیر و بحث‌برانگیز دارد. این داستان در نیمه‌ی نخست دفتر نخست و پس از سه داستانِ به نسبت ساده می‌آید که در آن از عشق پادشاهی به کنیزش، و دشمنی پادشاهی یهودی و وزیری یهودی با دین حق (آیین مسیح) سخن به میان رفته است. داستانهای پیش و پس از ماجرای شیر و نخجیران به نسبت ساده هستند و روندی خطی و نتیجه‌گیری‌ها و شخصیت‌پردازی‌هایی روشن دارند. روایت پادشاه و کنیزک یا وزیر حیله‌گر جز یکی دو جا به کوتاهی برای نقل داستانی فرعی قطع نمی‌شود، و سیر داستان خطی راست و ساده را دنبال می‌کند. شخصیت‌پردازی‌ها هم به همین ترتیب ساده و نمادین هستند، چنان که مثلا تردیدی نیست که وزیر حیله‌گر با وجود ظاهرِ خداپسندانه‌اش مردی حیله‌گر و بدخواه است، یا این که دوازده شاگرد او نیتی نیک دارند، هرچند قربانیِ نیرنگش شده‌اند. پس از بخش مورد نظر ما نیز ماجرا چنین است، داستان عایشه و پیامبر یا حتی ماجرای پیرچنگی ساختاری به همین ترتیب تخت و سرراست دارند.

اما در داستان شیر و نخجیران این الگوی خطی و سرراست روایت به هم می‌ریزد. در اینجا با پانصد بیت سر و کار داریم که در میانه‌ی آن دو داستان مشهورِ هدهد و سلیمان و گریختن مردی از مرگ به هندوستان گنجانده شده‌اند. در این پانصد بیت دست کم پنجاه بیتِ بسیار مشهور می‌بینیم که در قرون پس از سروده شدنِ مثنوی، بارها و بارها همچون زبانزدی در گوشه و کنار تکرار شده‌اند و بخش عمده‌شان امروز در حافظه‌ی بیشتر ایرانیان حضور دارند.

داستان شیر و نخجیران گذشته از این بافت روایی پیچیده‌تر و داستانهای درونی‌اش، به دلیل بحثهای بلند فلسفی و اخلاقی و تاکید راوی بر نظریه‌ی عریان و صریح نیز ویژه است. وجه تمایز دیگر این روایت با بخشهای پیشین و پسین‌اش آن است که در آن از داستانی کاملا جانوری استفاده شده است. یعنی بر خلاف داستانهای پیشین و پسین، شاهان و وزیران و پیامبران شخصیتهای اصلی نیستند، و حتی مانند داستان طوطی و بازرگان انسانی نمادین هم در صحنه حضور ندارد. این غیاب شخصیتهای انسانی با نقل دو داستان، هردو مربوط به سلیمان، جبران شده است، اما روشن است که این داستانها در خدمتِ متن اصلی گمارده شده‌اند.

گذشته از این، در داستان مورد نظرمان بر خلاف روایتهای دیگرِ دفتر نخست، شخصیت‌پردازی پیچیده و غیرمعمولی دیده می‌شود. به شکلی که گاه درست معلوم نیست مولانا با کدام شخصیت همدلی بیشتری دارد. شیر در ابتدای داستان از موضع اختیارگرا دفاع می‌کند و به دیدگاه جبرگرایانه و ضعیفِ نخجیران می‌تازد، و از این رو بیشتر با دید مولانا نزدیک می‌نماید. اما کمی بعد تن به جبر می‌دهد و در نهایت همچون نمادی از نیروهای شر مجسم می‌شود که نابود شدنش در قعر چاه نشانه‌ی پیروزمندی قوای نیک و فرازین است. یعنی گویی مولانا خود در مورد ماهیت شخصیتهای این داستان به تصمیمی نهایی نرسیده و ایشان را به عنوان نمادهایی خالص برای مفاهیمی سرراست در نظر نگرفته است.

این پیچیدگی شخصیتها و دلالتهای چندسویه‌ی ایشان را وقتی بهتر می‌توان دریافت که به داستان اصلیِ شیر و خرگوش در کلیله و دمنه بنگریم و ببینیم که در آنجا تنها با قصه‌ای جانوری در مورد کشمکش جانوری زورمند و جانوری هوشمند و مکار سر و کار داریم. در متن کلیله و دمنه، که مرجع مولانا هم بوده[1]، خرگوش نماد جانوری خردمند و زیرک است که با کمک هوش سرشارش بر دشمنی نیرومند اما کم‌خرد چیره می‌شود. یعنی تقابل دو عاملِ توانمندی در جهان کهن –زیرکی در برابر زورمندی- موضوع اصلی داستان کلیله و دمنه است. در این متن هیچ تردیدی وجود ندارد که شیر با یک سرِ قطبهای متضاد معنایی (زورمندی، خشونت، شکارگری، شکست) و خرگوش با سر دیگرِ همین جم‌[2]ها (زیرکی، نرمخویی، شکار شدن، پیروزی) پیوند دارد. در حالی که در داستان مثنوی هم جم‌ها ابهامی چشمگیر دارند و هم پیوندها پیچیده و لایه‌ لایه است.

ساختار داستان

ستون فقرات داستان شیر و نخجیران، به رویارویی شکارچی و شکار مربوط می‌شود. داستان از لحظه‌ای شروع می‌شود که شیر –نیرومندترینِ شکارچیان- با نخجیران وارد گفتگو می‌شود و زمانی پایان می‌یابد که اندرکنش وی با خرگوش –ناتوان‌ترینِ شکارها- به اوجی چشمگیر دست می‌یابد. کل داستان در پانصد و سی بیت بازگو شده که صد بیتِ نخست آن به شرح بحث فلسفی و گاه کلامیِ شیر و نخجیران در مورد جبر و اختیار اختصاص یافته است. در میانه‌ی این بخش، داستان گریختن مردِ هراسان از مرگ به هندوستان در ده دوازده بیت آمده که بخشی از استدلال نخجیران در برابر شیر است. از حدود بیت صدم، خرگوش وارد داستان می‌شود و او جانوری است که قرعه به نامش خورده و باید قربانی شیر شود. آنگاه گفتگوی خرگوش و نخجیران شرح داده شده که قرینه‌ی بحث شیر و جانوران است. با این تفاوت که در اینجا خرگوش در ستایش خرد سخن می‌گوید و نوعی از رازورزی را نیز تبلیغ می‌کند. پس از آن حدود صد بیت در شرح خشم شیر و مکر خرگوش و گفتگوی آغازین این دو با هم آمده است. پس از آن داستان زاغ و هدهد در بارگاه سلیمان و ماجرای لغزش آدم در حدود شصت بیت آمده که باز در تایید قضا و قدر و انکار اختیار و تدبیر است. حدود چهل بیت بعدی شرح رسیدن شیر و خرگوش به سرچاه است و پا پس کشیدن خرگوش و نیرنگ ساختنش. بعد در سی بیت رویارویی نهایی و افتادن شیر در چاه بیان شده و به دنبالش ابیاتی در نوید جانوران بابت مرگ شکارچی و تفسیر داستان نقل شده است.

ساختار داستان دو شخصیت اصلی (شیر و خرگوش) و زمینه‌ای درهم و برهم و تشخص نایافته از جانوران را در بر می‌گیرد. بر خلاف سایر داستانهای مثنوی، در این داستان بدنه‌ی اصلی متن به بحثهای فلسفی و استدلالهای انتزاعی یا تفسیر آیات قرآن و احادیث اختصاص یافته است. شخصیتهای فرعی داستان عبارتند از مرد گریزان / عزرائیل، هدهد / زاغ و حضرت آدم که همگی در زمینه‌ی بارگاه حضرت سلیمان تصویر شده‌اند. سلیمان هرچند در این روایتهای کوتاه حضور دارد، اما عامل فعال و مهمی نیست و دیگران هستند که داستان را به پیش می‌برند.

مضمون نخست: جبر و اختیار

تردیدی نیست که مولانا از داستان هندی شیر و خرگوش به عنوان بستری برای طرح مسئله و بحث درباره‌ی جبر و اختیار بهره برده است. مضمون اصلی داستان شیر و نخجیران کشمکش میان دو گرایش جبرگرایانه و اختیار‌گراست. با این وجود راوی در جریان پیش بردن داستان از موضع‌گیری صریح و روشن در این زمینه خودداری کرده و سخن خویش را طوری بر زبان شخصیتهای داستان نهاده که گاه درست معلوم نیست باور درونی خودش چه بوده است. یعنی با وجود آن که مولانای بلخی در چشم عوام مردی مسلمان و سنیِ حنفی و بنابراین اشعری بوده، اما در متن بدنه‌ی اصلی سخنش به دفاع معتزله از اراده‌ی آزاد اختصاص یافته است.

نکته‌ی شگفت‌انگیز در مورد این داستان آن است که شیر و خرگوش، با وجود آن که دو شخصیت مقابل هم هستند و نمایندگانی شایسته برای جفتهای متضاد معنایی به شمار می‌آیند، در ارتباط با مضمون اصلی قصه و موضع‌گیری‌شان در قبال جبر و اختیار با هم اختلافی ندارند و می‌توان هردو را نماینده‌ی اختیارگرایی قلمداد کرد. جبهه‌ی هوادار جبر در این داستان توسط جانورانی نمایانده شده که همواره به شکلی مبهم با نام نخجیران یا جانوران مورد اشاره قرار گرفته است. شیر در گشایش داستان بحثی پردامنه و دقیق را با طایفه‌ی نخجیر می‌آغازد. وقتی نخجیران به نزدش می‌روند و پیشنهاد می‌کنند: …کز وظیفه ما ترا داریم سیر / بعد ازین اندر پی صیدی میا / تا نگردد تلخ بر ما این گیا. شیر در برابر این پیشنهاد سخاوتمندانه که خوراک روزانه‌ی او را تضمین و او را از رنج شکار کردن آسوده می‌سازد، مقاومت می‌کند و آن را مکری می‌داند که پیش از این نمونه‌هایش را دیده است:

گفت آری گر وفا بینم نه مکر         مکرها بس دیده‌ام از زید و بکر

من هلاک فعل و مکر مردمم           من گزیده‌ی زخم مار و کزدمم

مردم نفس از درونم در کمین           از همه مردم بتر در مکر و کین

گوش من لایلدغ المومن شنید           قول پیغامبر بجان و دل گزید

شیر پیشنهاد نخجیران را با این استدلال رد کرد که در اینجا مکری وجود دارد که او پیش از این با آن سر و کار داشته است. این فریب به فعل و مکر مردمان مربوط می‌شود، و شیر صوفیانه آن را با وسوسه‌ی نفس در اندرون خویش همسان می‌انگارد، و این گذشته از همخوانی چشمگیرش با متون مانوی و مسیحی، با حدیثی منسوب به امام علی نیز سازگار است که: “لا عدوا عدی علی المرء من نفسه[3]“. بعد هم زبانزدی عربی را نقل می‌کند که به عنوان حدیثی از پیامبر هم آمده است[4]: “لایلدغ المومن من جحر واحد مرتین”، یعنی (پای) گرونده دو بار در یک سوراخ نمی‌لغزد، و این همتاست با آن سخن سعدی که “خردمند را نشاید که از یک روزن دو بار گزیده شدن”.

بنابراین در ابتدای کار سخن شیر آن است که پیشنهاد جانوران به مکر و نیرنگی می‌ماند و با وسوسه‌ی نفس همسوست. وقتی نخجیران بر تقاضای خود پافشاری می‌کنند، معلوم می‌شود که این مکر، به مفهوم توکل مربوط می‌شود:

جمله گفتند ای حکیم با خبر           الحذر دع لیس یغنی عن قدر

در حذر شوریدن شور و شرست           رو توکل کن توکل بهترست

با قضا پنجه مزن ای تند و تیز           تا نگیرد هم قضا با تو ستیز

مرده باید بود پیش حکم حق           تا نیاید زخم از رب الفلق

تا اینجای کار بحث به داد و ستد پیشنهادهایی و بدگمانی یا اثبات نیت نیک طرفهای درگیر مربوط می‌شود، اما از این نقطه به بعد، نخجیران با زبانی دینی و با پشتوانه‌ی مفهوم تقدیر و تاکید بر اقتدار خداوند پیشنهاد خود را تکرار می‌کنند. نخجیران دل به قضا و قدر دادن را نشانه‌ی توکل می‌دانند و کسی که با بخت بستیزد را آماج قهر خداوند می‌دانند. در ضمن به زبانزد عربی “تذکر قبل الورود الصدر، والحذر لا یغنی من القدر و الصبر من اسباب الظفر” نیز اشاره می‌کنند که همچون حدیثی به امام علی هم منسوب شده است، یعنی که: پیش از واردشدن خروج را به یاد آور، و دوری کن از چیزی که سرنوشت را بی نیاز نمی کند، و صبر از عوامل پیروزی است[5].

اما شیر همچنان بر موضع خود استوار است و این بار همچون دانشمندی دینی به مرور روایتها و حدیثهای موافق با نظرش روی می‌آورد:

گفت آری گر توکل رهبرست           این سبب هم سنت پیغمبرست

گفت پیغامبر بآواز بلند           با توکل زانوی اشتر ببند

رمز الکاسب حبیب الله شنو           از توکل در سبب کاهل مشو

شیر با نقل دو حدیث از پیامبر پاسخ حریفان را داد. اما جانوران کوتاه نیامدند و پاسخی بسیار غرا و استوار به شیر دادند.

قوم گفتندش که کسب ازضعف خلق           لقمه‌ی تزویر دان بر قدر حلق

نیست کسبی از توکل خوب‌تر          چیست از تسلیم خود محبوب‌تر

بس گریزند از بلا سوی بلا           بس جهند از مار سوی اژدها

حیله کرد انسان و حیله‌ش دام بود           آنک جان پنداشت خون‌آشام بود

در ببست و دشمن اندر خانه بود           حیله‌ی فرعون زین افسانه بود

صد هزاران طفل کشت آن کینه‌کش           وانک او می‌جست اندر خانه‌اش

دیده‌ی ما چون بسی علت دروست           رو فنا کن دید خود در دید دوست

دید ما را دید او نعم العوض           یابی اندر دید او کل غرض

طفل تا گیرا و تا پویا نبود           مرکبش جز گردن بابا نبود

چون فضولی گشت و دست و پا نمود          در عنا افتاد و در کور و کبود

جانهای خلق پیش از دست و پا          می‌پریدند از وفا اندر صفا

چون بامر اهبطوا بندی شدند           حبس خشم و حرص و خرسندی شدند

ما عیال حضرتیم و شیرخواه           گفت الخلق عیال للاله

آنک او از آسمان باران دهد           هم تواند کو ز رحمت نان دهد

پس نخجیران با چهار تمثیل به او پاسخ دادند: نخست فرعونی که از ترس پدیدار شدنِ دشمنی بزرگ نوزادان عبرانی را می‌کشت، از قضا و قدر خبر نداشت و در کاخ خویش موسی را می‌پرورد، یعنی از ماری می‌گریخت و به اژدهایی پناه می‌برد، دوم کره‌ی چشم که در واقع به عضوی بیمار می‌ماند و هیچ نمی‌بیند و تنها به یاری خداوند و با اراده و قصد اوست که بینایی می‌یابد، سوم کودکی که تا راه نیفتاده و بر گردن پدرش سوار است، از آسیب در امان است، اما وقتی خود راه می‌افتد و به قدمهای خود اعتماد می‌کند، می‌لغزد و ضربه می‌بیند. چهارم اشاره به روان مردمان در عالم ذر که تا پیش از گناه آدم و سوءاستفاده‌اش از اراده‌ی آزاد در بارگاه خداوند به سر می‌بردند و تنها پس از آن بود که از آن قلمرو تبعید شدند. این که استدلال نخجیران از نقل حدیث به ذکر تمثیل دگردیسی یافته معنادار است. هر چهار مثال هم زیبا و گیرا هستند و معلوم است مولانا همدلانه و دقیق از دید جبرگرایان به موضوع نگریسته است.

گفت شیر آری ولی رب العباد           نردبانی پیش پای ما نهاد

پایه پایه رفت باید سوی بام           هست جبری بودن اینجا طمع خام

پای داری چون کنی خود را تو لنگ           دست داری چون کنی پنهان تو چنگ

خواجه چون بیلی به دست بنده داد           بی زبان معلوم شد او را مراد

دست همچون بیل اشارتهای اوست           آخراندیشی عبارتهای اوست

چون اشارتهاش را بر جان نهی          در وفای آن اشارت جان دهی

پس اشارتهای اسرارت دهد           بار بر دارد ز تو کارت دهد

حاملی محمول گرداند ترا           قابلی مقبول گرداند ترا

قابل امر ویی قایل شوی          وصل جویی بعد از آن واصل شوی

سعی شکر نعمتش قدرت بود          جبر تو انکار آن نعمت بود

شکر قدرت قدرتت افزون کند           جبر نعمت از کفت بیرون کند

جبر تو خفتن بود در ره مخسپ           تا نبینی آن در و درگه مخسپ

هان مخسپ ای کاهل بی‌اعتبار           جز به زیر آن درخت میوه‌دار

تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد          بر سر خفته بریزد نقل و زاد

جبر و خفتن درمیان ره‌زنان           مرغ بی‌هنگام کی یابد امان

ور اشارتهاش را بینی زنی           مرد پنداری و چون بینی زنی

این قدر عقلی که داری گم شود           سر که عقل از وی بپرد دم شود

زانک بی‌شکری بود شوم و شنار           می‌برد بی‌شکر را در قعر نار

گر توکل می‌کنی در کار کن           کشت کن پس تکیه بر جبار کن

شیر نیز کمابیش با همان شیوه‌ی نخیران به ایشان پاسخ می‌دهد. با این تفاوت که تمثیل‌ او به روایتها و داستانهای گذشتگان باز نمی‌گردد، بلکه استنتاجی است برگرفته شده از نظم طبیعت و ویژگیهای ریختی مردمان. شیر شرط رضایت از اراده‌ی کردگار را کوشیدن و بهره جستن از اراده‌ی آزاد می‌داند و به ویژه عقل را در این میان راهبر می‌داند. درست در تقابل با دید نخجیران که گرایش به عقل و تدبیر را امری حیله‌گرانه و از جانبی ساده‌لوحانه می‌دانستند و بچه‌کشی فرعون و گناه نخستین آدم را نتیجه‌ی آن قلمداد می‌کردند. در این قالب، شیر آشکارا هوادار نگاه معتزلی است و نخجیران از زبان اشاعره سخن می‌گویند.

جمله با وی بانگها بر داشتند           کان حریصان که سببها کاشتند

صد هزار اندر هزار از مرد و زن           پس چرا محروم ماندند از زمن

صد هزاران قرن ز آغاز جهان           همچو اژدرها گشاده صد دهان

مکرها کردند آن دانا گروه           که ز بن بر کنده شد زان مکر کوه

کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال           لتزول منه اقلال الجبال

جز که آن قسمت که رفت اندر ازل          روی ننمود از شکار و از عمل

جمله افتادند از تدبیر و کار           ماند کار و حکمهای کردگار

کسپ جز نامی مدان ای نامدار           جهد جز وهمی مپندار ای عیار

استدلال و اعتراض نخجیران در این مرحله چندان محکم نیست و تنها به شواهد آماری درباره‌ی ناکام ماندن بسیاری از سرکشان و نامداران اشاره می‌کند. ایراد آن است که به همین ترتیب می‌توان به شماری از نامداران که در خواست خود کامیاب شدند که تدبیرهایشان به نتیجه رسید گواه آورد. نخجیران گویی به موقعیت ضعیف خود آگاه باشند، چون با شور و نکوهشی بیشتر و عقلانیت و استدلالی کمتر پاسخ می‌دهند و می‌کوشند با استناد به ‌آیه‌ی ۴۶ از سوره‌ی ابراهیم سخن خود را به کرسی بنشانند: “قَد مَکروا مَکْرَهُم وَعِندَاللّهِ مَکْرُهُم وَاِنْ کانَ مَکْرُهُم لِتَزُولَ مِنْهُ الجِبال”؛ یعنی «همانا که نیرنگ خویش به کار بستند و نیرنگشان نزد خداست و اگر چه نیرنگشان کوه‌ها را از جای می‌برد». ایشان در نهایت داستان عزراییل و مردِ هراسانِ گریزنده به هندوستان را برای اثبات جبر و بی‌فایده بودنِ تدبیر نقل می‌کنند:

زاد مردی چاشتگاهی در رسید           در سرا عدل سلیمان در دوید

رویش از غم زرد و هر دو لب کبود           پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود

گفت عزرائیل در من این چنین          یک نظر انداخت پر از خشم و کین

گفت هین اکنون چه می‌خواهی بخواه          گفت فرما باد را ای جان پناه

تا مرا زینجا به هندستان برد          بوک بنده کان طرف شد جان برد

نک ز درویشی گریزانند خلق           لقمه‌ی حرص و امل زانند خلق

ترس درویشی مثال آن هراس          حرص و کوشش را تو هندستان شناس

باد را فرمود تا او را شتاب           برد سوی قعر هندستان بر آب

روز دیگر وقت دیوان و لقا          پس سلیمان گفت عزرائیل را

کان مسلمان را به خشم از بهر آن           بنگریدی تا شد آواره ز خان

گفت من از خشم کی کردم نظر           از تعجب دیدمش در ره‌گذر

که مرا فرمود حق کامروز هان          جان او را تو به هندستان ستان

از عجب گفتم گر او را صد پرست          او به هندستان شدن دور اندرست

تو همه کار جهان را همچنین           کن قیاس و چشم بگشا و ببین

از کی بگریزیم از خود ای محال           از کی برباییم از حق ای وبال

در نگاه نخست چنین می‌نماید که داستان مرد گریزان به هند تیر خلاصی بوده که نشانگر غلبه‌ی استدلال نخجیران بر شیر است.

شیر گفت آری ولیکن هم ببین           جهدهای انبیا و مومنین

حق تعالی جهدشان را راست کرد          آنچ دیدند از جفا و گرم و سرد

حیله‌هاشان جمله حال آمد لطیف           کل شیء من ظریف هو ظریف

دامهاشان مرغ گردونی گرفت           نقصهاشان جمله افزونی گرفت

جهد می‌کن تا توانی ای کیا           در طریق انبیاء و اولیا

با قضا پنجه زدن نبود جهاد           زانک این را هم قضا بر ما نهاد

کافرم من گر زیان کردست کس           در ره ایمان و طاعت یک نفس

سر شکسته نیست این سر را مبند          یک دو روزک جهد کن باقی بخند

بد محالی جست کو دنیا بجست           نیک حالی جست کو عقبی بجست

مکرها در کسب دنیا باردست           مکرها در ترک دنیا واردست

مکر آن باشد که زندان حفره کرد          آنک حفره بست آن مکریست سرد

این جهان زندان و ما زندانیان          حفره‌کن زندان و خود را وا رهان

چیست دنیا از خدا غافل بدن           نه قماش و نقده و میزان و زن

مال را کز بهر دین باشی حمول           نعم مال صالح خواندش رسول

آب در کشتی هلاک کشتی است           آب اندر زیر کشتی پشتی است

چونک مال و ملک را از دل براند          زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند

کوزه‌ی سربسته اندر آب زفت           از دل پر باد فوق آب رفت

باد درویشی چو در باطن بود           بر سر آب جهان ساکن بود

گرچه جمله‌ی‌این جهان ملک ویست           ملک در چشم دل او لاشی‌ست

پس دهان دل ببند و مهر کن           پر کنش از باد کبر من لدن

جهد حقست و دوا حقست و درد           منکر اندر نفی جهدش جهد کرد

پس از داستان عزراییل مولانا همچنان دلایل شیر در اثبات اختیار سخن می‌گوید. او کل جهد در راه حق و طاعت خداوند را نیز با اراده‌ی آزاد مربوط می‌داند و به این ترتیب به شکلی استدلال می‌کند که انگار جایی برای بحث بیشتر باقی نمانده است. مولانا هم در همین قالب شیر را برنده‌ی نهایی بحث اعلام می‌کند:

زین نمط بسیار برهان گفت شیر          کز جواب آن جبریان گشتند سیر

روبه و آهو و خرگوش و شغال          جبر را بگذاشتند و قیل و قال

این نکته باید مورد توجه قرار گیرد که مولانا در بیت آخری خرگوش را به هم به همراه روباه و آهو و خرگوش در میان نخجیران و هواداران جبر به شمار می‌آورد. اما عجیب است که در نهایت پیشنهاد نخجیران پذیرفته می‌شود و قرار می‌گذارند که شیر از شکار کردن چشم‌پوشی کند و در مقابل هر روز جانوری را بر حسب قرعه بخورد. یعنی هرچند در هنگام گفتگو شیر پیروز می‌شود، اما در عمل این نخجیران هستند که حرفشان را به کرسی می‌نشانند.

عهدها کردند با شیر ژیان           کاندرین بیعت نیفتد در زیان

قسم هر روزش بیاید بی‌جگر           حاجتش نبود تقاضایی دگر

قرعه بر هر که فتادی روز روز          سوی آن شیر او دویدی همچو یوز

مضمون دوم: تدبیر و تقدیر

از لحظه‌ای که خرگوش به داستان وارد می‌شود، مضمون و محتوای بحثها دستخوش چرخش می‌شود. رکن اصلی بحث همچنان در آویختن من با بخت و کشاکش بخت و اراده است، اما این بار خرگوش سخنگوی اصلی است و از موضعی متفاوت با اراده‌گرایی شریعتمدارانه‌ی شیر سخن می‌گوید. خرگوش از همان ابتدای کار، وقتی می‌فهمد قرعه به نام خودش خورده، از مکر و نیرنگ سخن به میان می‌آورد:

چون به خرگوش آمد این ساغر بدور          بانگ زد خرگوش کاخر چند جور

قوم گفتندش که چندین گاه ما           جان فدا کردیم در عهد و وفا

تو مجو بدنامی ما ای عنود           تا نرنجد شیر رو رو زود زود

گفت ای یاران مرا مهلت دهید           تا بمکرم از بلا بیرون جهید

تا امان یابد بمکرم جانتان           ماند این میراث فرزندانتان

خرگوش نیز می‌کوشد تا در چارچوبی دینی بحث خود را پیش ببرد و مکری را که در چنته دارد به حکمت و خردِ پیامبرانه شبیه می‌داند. هرچند با مخالفت و ریشخند نخجیران روبرو می‌شود:

هر پیمبر امتان را در جهان           همچنین تا مخلصی می‌خواندشان

کز فلک راه برون شو دیده بود           در نظر چون مردمک پیچیده بود

مردمش چون مردمک دیدند خرد           در بزرگی مردمک کس ره نبرد

قوم گفتندش که ای خر،گوش دار          خویش را اندازه‌ی خرگوش دار

هین چه لافست این که از تو بهتران           در نیاوردند اندر خاطر آن

معجبی یا خود قضامان در پی‌است          ور نه این دم لایق چون تو کی‌است

خرگوش نیز قصد دارد تا از حکم تقدیر سر بپیچد و نوبتِ ساغرِ مرگ را که به حکم تقدیر با نامش گره خورده، ناچشیده باز پس فرستد. سخن او تا حدودی انعکاس سخن اراده‌گرایانه‌ی شیر است که جهد را بر توکل و کوشش را بر رامشِ جبرگرایانه ترجیح می‌داد. اما تفاوت در اینجاست که خرگوش از موضع کوشش و اراده و تلاش سخن نمی‌گوید، بلکه خرد و فرزانگی و مکر را راهِ در آویختن با سرنوشت می‌داند. به همین دلیل هم شیوه‌ی بحث نخجیرانِ جبرگرا با وی متفاوت است. نخجیران شیر را با این استدلال قانع کردند که اراده‌ی خداوند برترین است و زنجیره‌ی علی کردارها به وی ختم می‌شود و از این رو باید به خواست و اراده‌اش دل داد و سر تسلیم فرود آورد. در برابر خرگوش، سخن ایشان متفاوت است. نخجیران خرگوش را خردتر و ناتوان‌تر از آن می‌دانند که بخواهد با تقدیر طرف شود و منکر کارآمد بودنِ تدبیرش هستند. خرگوش در مقابل می‌کوشد تا خود را از برچسب خودپسندی و خودبزرگ‌بینی برهاند و با منسوب کردن مکر و تدبیرش به خداوند، برای آن مشروعیتی فراهم آورد:

گفت ای یاران حقم الهام داد           مر ضعیفی را قوی رایی فتاد

آنچ حق آموخت مر زنبور را           آن نباشد شیر را و گور را

خانه‌ها سازد پر از حلوای تر           حق برو آن علم را بگشاد در

آنچ حق آموخت کرم پیله را           هیچ پیلی داند آن گون حیله را

آدم خاکی ز حق آموخت علم           تا به هفتم آسمان افروخت علم

جالب اینجاست که خرگوش در میان بهره‌مندان از خرد و حکمت – که لطف و عطیه‌ی خداوند تلقی شده- از شیطان نیز نام می‌برد. موجودی که هم به خاطر جهد و عبادت دیرپایش شهرت دارد، و هم اگر با اهریمنِ ایرانی همتا انگاشته شود، نماد بلاهت و نادانی‌ است و جالب است که گویا مولانا از ابلیس بیشتر اهریمن زرتشتیِ نادان و بی‌خرد را فهم می‌کند، نه ابلیسِ هوشمند و زیرک و فریبکار را. این برداشت از آنجا تقویت می‌شود که ابلیس در اینجا با شیر همتا انگاشته شده، تصویری که به مفهوم خرفستر یا جانداران زیانکارِ دین زرتشتی شباهت دارد، که خطرناک‌ترین رده‌شان گرگها هستند و شیر رهبرشان محسوب می‌شود. بنابراین مفهوم شیر – که در زمینه‌ی اسلامی نمادی مثبت و نیرومند است- در زمینه‌ی زرتشتی یکی از نیرومندترین آفریده‌های اهریمن بوده و در این ابیات هم با وی چنین برخوردی شده است.

نام و ناموس ملک را در شکست          کوری آنکس که در حق درشکست

زاهد ششصد هزاران ساله را           پوزبندی ساخت آن گوساله را

تا نتاند شیر علم دین کشید           تا نگردد گرد آن قصر مشید

علمهای اهل حس شد پوزبند           تا نگیرد شیر از آن علم بلند

بحث خرگوش تا اینجای کار در چارچوبی ترکیبی انجام می‌شود. چنان که گویی نادانی و بلاهت اهریمن است که در زمینه‌ای سامی و در پیوند با داستان آدم و فرشته‌ی طغیانگرِ زاهد بازخوانی می‌شود. پس از آن، تمایزی میان جان و صورت (یعنی محتوا و فرم) طرح شده و وا ماندن در توجه به صورت و عجز از فهم باطن (معنی) دلیل اصلی نادانی شیر و ابلیس قلمداد شده است.

قطره‌ی دل را یکی گوهر فتاد           کان به دریاها و گردونها نداد

چند صورت آخر ای صورت‌پرست           جان بی‌معنیت از صورت نرست

گر بصورت آدمی انسان بدی           احمد و بوجهل خود یکسان بدی

نقش بر دیوار مثل آدمست           بنگر از صورت چه چیز او کمست

جان کمست آن صورت با تاب را           رو بجو آن گوهر کم‌یاب را

شد سر شیران عالم جمله پست          چون سگ اصحاب را دادند دست

چه زیانستش از آن نقش نفور           چونک جانش غرق شد در بحر نور

وصف و صورت نیست اندر خامه‌ها           عالم و عادل بود در نامه‌ها

عالم و عادل همه معنیست بس          کش نیابی در مکان و پیش و پس

می‌زند بر تن ز سوی لامکان          می‌نگنجد در فلک خورشید جان

این سخن پایان ندارد هوش‌دار           هوش سوی قصه‌ی خرگوش دار

گوش خر بفروش و دیگر گوش خر          کین سخن را در نیابد گوش خر

رو تو روبه‌بازی خرگوش بین          مکر و شیراندازی خرگوش بین

بعد ابیاتی آمده که پرشورترین ستایش مثنوی معنوی از دانش و خرد است.

خاتم ملک سلیمانست علم           جمله عالم صورت و جانست علم

آدمی را زین هنر بیچاره گشت           خلق دریاها و خلق کوه و دشت

زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش          زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش

زو پری و دیو ساحلها گرفت           هر یکی در جای پنهان جا گرفت

آدمی را دشمن پنهان بسیست           آدمی با حذر عاقل کسیست

خلق پنهان زشتشان و خوبشان           می‌زند در دل بهر دم کوبشان

بهر غسل ار در روی در جویبار           بر تو آسیبی زند در آب خار

گر چه پنهان خار در آبست پست          چونک در تو می‌خلد دانی که هست

خارخار وحی‌ها و وسوسه           از هزاران کس بود نه یک کسه

باش تا حسهای تو مبدل شود           تا ببینیشان و مشکل حل شود

تا سخنهای کیان رد کرده‌ای           تا کیان را سرور خود کرده‌ای

پس از این سخنان، نخجیران گویی قانع می‌شوند و کنجکاوی می‌کنند تا دریابند مکر خرگوش چیست. اما خرگوش در لفافه از ضرورت رازداری با ایشان می‌گوید:

بعد از آن گفتند کای خرگوش چست           در میان آر آنچ در ادراک تست

ای که با شیری تو در پیچیده‌ای           بازگو رایی که اندیشیده‌ای

مشورت ادراک و هشیاری دهد           عقلها مر عقل را یاری دهد

گفت پیغامبر بکن ای رای‌زن           مشورت کالمستشار موتمن

گفت هر رازی نشاید باز گفت           جفت طاق آید گهی گه طاق جفت

از صفا گر دم زنی با آینه           تیره گردد زود با ما آینه

در بیان این سه کم جنبان لبت           از ذهاب و از ذهب وز مذهبت

کین سه را خصمست بسیار و عدو           در کمینت ایستد چون داند او

ور بگویی با یکی دو الوداع           کل سر جاوز الاثنین شاع

گر دو سه پرنده را بندی بهم           بر زمین مانند محبوس از الم

مشورت دارند سرپوشیده خوب           در کنایت با غلط‌افکن مشوب

مشورت کردی پیمبر بسته‌سر           گفته ایشانش جواب و بی‌خبر

در مثالی بسته گفتی رای را           تا ندانند خصم از سر پای را

او جواب خویش بگرفتی ازو           وز سوالش می‌نبردی غیر بو

تا اینجای کار روشن است که نوعی توازی میان خرگوش و شیر برقرار است. هردوی ایشان طرفدار اختیار و اراده‌ی آزاد هستند و هردو قصد دارند با سرنوشت بستیزند. این سرنوشت برای شیر امری دلپسند و خوشایند است و با آسودگی از شکار و رهیدن از بین گرسنگی همراه است. برای خرگوش، این سرنوشت امری دردناک و مرگبار است و به کشته شدنش در چنگ شیر دلالت می‌کند. شیر با تاکید بر اراده‌ی آزاد و مخالفت با جبر، جهد را بر توکل ترجیح می‌دهد، اما با وجود چیرگی در بحث، در نهایت به حکم سرنوشت گردن می‌نهد.

خرگوش از منظری کاملا متفاوت به موضوع می‌نگرد. هدف او جهد و کوشش و اثبات خود نیست، که رهیدن از شرایطی ناخوشایند و گریز از بن‌بستی شخصی است. مسئله‌ی او جهد یا توکل نیست، که تدبیر یا تقدیر است. او تدبیر و عقل را بر می‌گزیند و با رازداری و فریبکاری در پی آن است تا از سرنوشت محتوم خود بگریزد. جانوران در بحث با هردو از موضعی جبرگرایانه و تقدیرمدارانه دفاع می‌کنند. با این تفاوت که سخنشان با شیر آغشته به تمثیل و داستان است، و بحثشان با خرگوش کوتاه و تند است، با رگه‌هایی از تحقیر. نخجیران در برابر شیر آشکارا موضعی فرودست و چاپلوس دارند و از در تملق و اندرزگویی وارد شده‌اند، اما برخوردشان با خرگوش تحکم‌آمیز و فرادستانه است. لحن گفتگوها هم متفاوت است. گفتگوی شیر و نخجیران کاملا در چارچوبی دینی و اسلامی انجام می‌شود. هردو طرف به آیات قرآن و احادیث گوناگون استناد می‌کنند و به ویژه قطب بودن و مرجعیت سخن پیامبر اسلام در این بافت کاملا آشکار است. در حالی که بحث خرگوش و جانوران عاری از این مضمون فقهی و کلامی است. در سراسر بحث خرگوش تنها به یک حدیث از پیامبر اشاره شده که آن هم به ضرورت مشورت و افشای مکر خرگوش دلالت دارد و خرگوش هم بدون این که استدلالی اسلامی از همین رده عنوان کند، با تاکید بر رازداری و رازپوشی از انجام آن شانه خالی می‌کند.

به عبارت دیگر، اگر بحث شیر و خرگوش با نخجیران را با توجه به محتوایشان تحلیل کنیم، به این نتیجه می‌رسیم که شیر، خرگوش و نخجیران به عنوان نمادهایی برای سه گرایش فکری دوران مولانا برگزیده شده‌اند. نخجیران نماینده‌ی شریعت‌مداریِ ساده و خامِ تقدیرگرا و مطیع بودنِ افراطی هستند. ایشان نه تنها از موضع جبر دفاع می‌کنند، که در عمل هم در برابر شیر تسلیم می‌شوند و اصولا پیشنهاد اولیه‌شان این است که از گریختن دست بردارند و با پای خودشان به مقتل بروند. شیر، نماد اقتدار اراده‌گرایانه‌ایست که در ضمن با شریعت‌مداری نیز در آمیخته است. اگر نخجیران اشعریانِ تابع خلافت بغداد و ظاهریون باشند، شیر معتزلی -و شاید شیعه یا باطنی- است. یعنی اراده‌گرایی که در ضمن بر منابع اسلامی نیز تسلط دارد و می‌تواند در دایره‌ی بحث کلامی و فقهی رقیب را از میدان به در کند.

مهم آن است که شیر و نخجیران با وجود بحثهای پرشورشان، در نهایت بر سر یک رفتار مشترک به توافق می‌رسند و آن همانا پیروی از راه جبر است. نخجیران از گریختن و کوشش برای آزاد زیستن دست می‌کشند و بر حسب قرعه مطیعانه نزد شیر می‌روند، و شیر نیز شکار کردن و تلاش برای معاش را از دست فرو می‌نهد و به حاصل قرعه تسلیم می‌شود. در ضمن موضع نخجیران در برابر شیر و شیر در برابر بخت تا حدودی به شرایط سیاسی دوران مولانا شباهت دارد. من نمی‌توانم از این وسوسه‌ی این حدس رها شوم که شاید مولانا هنگام سرودن این ابیات کردار مسلمانان در زمان حمله‌ی مغولان و گردن نهادن نهایی به بخت را در نظر داشته، و چه بسا که طالع شیر را نیز همچون سرنوشت شاهان مسلمان و گردنکشی مانند خوارزمشاه تعبیر می‌کرده که در برابر مغولان خوار و زبون شدند.

در این میان موضع خرگوش غریب است. او از سویی در بافت اسلامی سخن نمی‌گوید و از سوی دیگر از رمزگان و مثالهایی بهره می‌برد که دلالتهای مربوط به تمام ادیان کهن ایرانی از جمله زرتشتی و اسلامی را در بر می‌گیرد. خرگوش موضعی فردگرایانه دارد، بارها و بارها خرد و دانش را می‌ستاید، و چندان در بند متقاعد کردن سایر جانوران نیست، در حدی که بدون آوردن دلیلی محکم، حدیث سفارش به مشورت را پشت گوش می‌اندازد و با تاکید بر رازورزی از دادن پاسخ شانه خالی می‌کند.

خرگوش را شاید بتوان نماینده‌ی عارفانی دانست که هم با شریعت میانه‌ای ندارند و هم با جبرگراییِ نهفته در شاخه‌های رام و دولتی شده از تصوف. یعنی خرگوش به نماد حکمت و خردی شورشگر و مطیع ناشده می‌ماند که مانند اهل طریقت رازورز و پنهانکار و زیرک است، و در ضمن از جبرگرایی زاهدان و خردگریزی عوام صوفیان پرهیز می‌کند. او با سلطه‌ی چشمگیرش بر نمادهای زرتشتی و درآمیختن ماهرانه‌ی آنها با روایتهای اسلامی، به مهرپرستانی می‌ماند که در درون قالب اسلامی به بقای خود ادامه دادند و عرفان ایرانی را بر ساختند. کردار خرگوش در میان شخصیتهای ادبی کهن به عیاران و رندان و تا حدودی جوانمردان شباهتی دارد، و این اصیل‌ترین شاخه‌ایست که پیوند استوار خود با باورهای مهرپرستانه و خرد باستانی ایرانی را حفظ کرده است.

جدول مقایسه‌ای روایت خرگوش و شیر در بحثشان با نخجیران

اوج داستان: رویارویی شیر و خرگوش

اوج داستان زمانی فرا می‌رسد که خرگوش و شیر با هم روبرو می‌شوند. به این ترتیب دو قهرمان اراده‌گرایی که از دو زاویه‌ی گوناگون به موضوع نگریسته و با دو زنجیره‌ی مستقل و واگرا از استدلالها بر مخالفان جبرگرای خود چیره شده‌اند، در برابر یکدیگر قرار می‌گیرند و زورآزمایی می‌کنند. مولانا صحنه‌ی آغازین رویارویی این دو را با زیبایی و شیوایی چشمگیری روایت کرده است. در ابتدای کار، شیر را می‌بینیم که به خاطر دیر رسیدن غذای آن روزش خشمگین است و پنجه بر زمین می‌کشد و خویشتن را به خاطر فریب خوردن از دهر و پذیرش جبر روزگار سرزنش می‌کند:

ساعتی تاخیر کرد اندر شدن          بعد از آن شد پیش شیر پنجه‌زن

زان سبب کاندر شدن او ماند دیر           خاک را می‌کند و می‌غرید شیر

گفت من گفتم که عهد آن خسان          خام باشد خام و سست و نارسان

دمدمه‌ی ایشان مرا از خر فکند           چند بفریبد مرا این دهر چند

سخت در ماند امیر سست ریش           چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش

آنگاه مولانا با چرخشی در مضمون به ستایش از معنی و خوار دانستن زبان و لفظ روی می‌آورد:

راه هموارست زیرش دامها           قحط معنی درمیان نامها

لفظها و نامها چون دامهاست           لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست

آن یکی ریگی که جوشد آب ازو           سخت کم‌یابست رو آن را بجو

منبع حکمت شود حکمت‌طلب          فارغ آید او ز تحصیل و سبب

لوح حافظ لوح محفوظی شود           عقل او از روح محظوظی شود

چون معلم بود عقلش ز ابتدا           بعد ازین شد عقل شاگردی ورا

عقل چون جبریل گوید احمدا           گر یکی گامی نهم سوزد مرا

تو مرا بگذار زین پس پیش ران           حد من این بود ای سلطان جان

بعد از شرح تقابل لفظ و معنا و تاکید بر مرزِ میان دانش و عقلِ محدود به ساختارها و خردِ رهای سرزنده، در می‌یابیم که مولانا هنگام شرح این معانی همچنان دوگانگی جبر و اختیار را در ذهن داشته است. او بسنده کردن به لفظ و افکندن معنی را به شیفتگیِ ظاهرِ شریعت و تسلیم شدن به جبرگراییِ نهفته در آن شبیه می‌داند. تسلیم شدنی که در ضمن در ابتدای کار و دوران صدر اسلام تعبیری از مفهوم مسلمان شدن و اسلام آوردن نیز بوده است. مولانا به طور تلویحی مسلمانان صدر اسلام را نماینده‌ی تسلیم شدنِ خردگریزانه به شریعت و ظاهر فرمان دینی (همتای لفظ) قلمداد می‌کند و خودِ پیامبر را، که مردمان با واسطه‌ی او تسلیم خداوند شده‌اند، نماد آن خردِ بلندپرواز و رها می‌داند که با اسبِ آسمانیِ براق به معراج می‌رود و در بندِ جبر روزگار باقی نمی‌ماند:

هر که ماند از کاهلی بی‌شکر و صبر          او همین داند که گیرد پای جبر

هر که جبر آورد خود رنجور کرد           تا همان رنجوریش در گور کرد

گفت پیغمبر که رنجوری بلاغ           رنج آرد تا بمیرد چون چراغ

جبر چه بود بستن اشکسته را           یا بپیوستن رگی بگسسته را

چون درین ره پای خود نشکسته‌ای          بر کی می‌خندی چه پا را بسته‌ای

وانک پایش در ره کوشش شکست           در رسید او را براق و بر نشست

حامل دین بود او محمول شد          قابل فرمان بد او مقبول شد

تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه           بعد ازین فرمان رساند بر سپاه

تاکنون اختر اثر کردی درو           بعد ازین باشد امیر اختر او

گر ترا اشکال آید در نظر           پس تو شک داری در انشق القمر

تازه کن ایمان نی از گفت زبان           ای هوا را تازه کرده در نهان

تا هوا تازه‌ست ایمان تازه نیست          کین هوا جز قفل آن دروازه نیست

کرده‌ای تاویل حرف بکر را           خویش را تاویل کن نه ذکر را

بر هوا تاویل قرآن می‌کنی           پست و کژ شد از تو معنی سنی

بعد در همین امتداد مثالهایی می‌زند که می‌تواند برای اشعریان و مفسران ظاهری قرآن توهین‌آمیز بنماید.

آن مگس بر برگ کاه و بول خر           همچو کشتیبان همی افراشت سر

گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام           مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام

اینک این دریا و این کشتی و من           مرد کشتیبان و اهل و رای‌زن

بر سر دریا همی راند او عمد           می‌نمودش آن قدر بیرون ز حد

بود بی‌حد آن چمین نسبت بدو          آن نظر که بیند آن را راست کو

عالمش چندان بود کش بینش است           چشم چندین بحر همچندینش است

صاحب تاویل باطل چون مگس           وهم او بول خر و تصویر خس

گر مگس تاویل بگذارد برای آن          مگس را بخت گرداند همای آن

مگس نبود کش این عبرت بود          روح او نه در خور صورت بود

همچو آن خرگوش کو بر شیر زد           روح او کی بود اندر خورد قد

صوفی بلخ با این مثال، پایبندی به جبر و ظاهر و لفظ و ساختار شرع را به مگس و شکافتن معنا و دستیابی به باطن و رهیدن از بند زبان و محتواجویی را به هما تشبیه کرده است. او بعد از این میان‌پرده‌ی طولانیِ انتزاعی، باز به شرح حال شیر باز می‌گردد:

شیر می‌گفت از سر تیزی و خشم           کز ره گوشم عدو بر بست چشم

مکرهای جبریانم بسته کرد           تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد

زین سپس من نشنوم آن دمدمه          بانگ دیوانست و غولان آن همه

بر دران ای دل تو ایشان را مه‌ایست           پوستشان برکن کشان جز پوست نیست

پوست چه بود گفته‌های رنگ رنگ           چون زره بر آب کش نبود درنگ

این‌سخن چون پوست ومعنی مغزدان           این سخن چون نقش و معنی همچو جان

پوست باشد مغز بد را عیب‌پوش           مغز نیکو را ز غیرت غیب‌پوش

چون قلم از باد بد دفتر ز آب           هرچه بنویسی فنا گردد شتاب

نقش آبست ار وفا جویی از آن           باز گردی دستهای خود گزان

باد در مردم هوا و آرزوست           چون هوا بگذاشتی پیغام هوست

خوش بود پیغامهای کردگار           کو ز سر تا پای باشد پایدار

خطبه‌ی شاهان بگردد و آن کیا           جز کیا و خطبه‌های انبیا

زانک بوش پادشاهان از هواست           بارنامه‌ی انبیا از کبریاست

از درمها نام شاهان برکنند           نام احمد تا ابد بر می‌زنند

نام احمد نام جمله‌ی انبیاست          چونک صد آمد نود هم پیش ماست

به این شکل شیر همچنان بحث را ادامه می‌دهد و همان خط استدلالی سابق را این بار با مقابل نهادن پوست و مغز پی می‌گیرد. در این هنگام است که خرگوش از راه می‌رسد، در حالی که نسبت به زمان مقرر بسیار دیر کرده است.

در شدن خرگوش بس تاخیر کرد           مکر را با خویشتن تقریر کرد

در ره آمد بعد تاخیر دراز           تا به گوش شیر گوید یک دو راز

در اینجا تقابل ظریفی میان شیر و خرگوش به چشم می‌خورد. شیر به زمانی منظم و آهنگین عادت کرده است و انتظار دارد در راس ساعتی مقرر خوراک دریافت کند. دیر کردن نخجیران است که او را خشمگین کرده و زمانی هم که این خشم را بیان می‌کند، بارها و بارها به جبر روزگار اشاره و دهر را شماتت می‌کند. یعنی شیر در زمان کرانمند اسیر شده و در چرخ دنده‌های ضرباهنگ منظم و چرخه‌های تکراری‌اش گرفتار آمده است. خشم و تنش او از به هم خوردن این نظمِ ماشینی ناشی می‌شود. یعنی مشکل او در آنجاست که با زمان کرانمند و تکراری بودنِ هستی و روزمرگیِ زندگی خو کرده است و این نمایان‌ترین نمودِ جبر در کردار مردمان است.

 

 

  1.  دفتر نخست، بیت 899.
  2.  جم سرواژه و کوتاه شده‌ی “جفت متضاد معنایی” است.
  3.  بدیع الزمان، فروزانفر، احادیث مثنوی، ص 9
  4.  جامع صغیر ، ج۲ ، ص۲۰۴.
  5.  بدیع الزمان، فروزانفر، احادیث مثنوی، ص 10 و ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 570.

 

 

ادامه مطلب: بخش نخست: شیر حق (۲)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب