گفتار پنجم: فروپاشی میل و خواست
از آن جا که در انسان، خواست ساختاری زبانی دارد شاید به نظر برسد به گفتگوی درونی نیز مربوط است. شواهدی وجود دارد که نشان میدهد کودکان هنگام یادگیری زبان خواست شان را با گفتگوی درونی تقویت می کنند. این فرضیه را اولین بار ویگوتسکی مطرح کرد. به طور کلی مکتب ساخت گرایی روس بر این عقیده است که زبان و خواست امری اجتماعی است و انسان خواستن را با زبان یاد می گیرد و به عبارت دیگر من در این رابطه تأثیری ندارد.
در دیدگاه زروان انسان قبل از زبانمند شدن نیز خواستهایی دارد و این دو به هم ارتباط چندانی ندارند. البته همان طور که افراد در سنی خاص میآموزند تا با دیگران از خواستهایشان صحبت کنند، کمکم عادت می کنند
خواستهایشان را به خودشان هم بازگو کنند. اختلالی که در نتیجهی چنین عادتی ممکن است رخ دهد این است که فرد به جای این که بخواهد، می گوید که می خواهد. ویگوتسکی میگوید، کودک در سن زبانآموزی، وقتی برای مثال می خواهد چیزی را بردارد ابتدا به خودش می گوید و بعد آن را برمی دارد. اما واقعیت این است که کودک تا قبل از این سن هم خواست دارد و چیزهایی را برمی دارد، پس کودک برای انجام کارها نیاز به زبان ندارد. به عبارت دیگر خواست بنیادی تر از زبان است. اما بعد از شکل گیری زبان، زبان خواست را تسخیر می کند.
زبان ابزار و رسانه ای ا ست که انسان از آن برای صورت بندی خواست و توضیح دادن آن به دیگری بهره میگیرد، اما درگفتگوی درونی ، من خواست را با زبان یکی می گیرد و من به جای این که بخواهد با خودش دربارهی آنچه می خواهد گفتگو میکند. در صورتی که همهی ما به آنچه میخواهیم آگاهیم و عمل گفتن به دیگری مربوط است. گفت وگوی درونی خواست را فلج میکند و میل را پس می زند یا آن را پنهان، تحریف و به چیز دیگری تبدیل می کند. ممکن است من میلی داشته باشدکه گفتگوی درونی آن را شرم آور بداند و به همین دلیل آن میل پس زده یا به چیز دیگری تبدیل شود. البته دربارهی خواست وضعیت متفاوتی وجود دارد، گفتگوی درونی خواست را پنهان نمی کند، بلکه آن را تصریح میکند و در این بین ممکن است خواست به چیز دیگری ترجمه شود. در هر دو حالت وانمود می کند خواست و میل برآورده شده و در حالی که قلبم محقق نشده، علایم رسیدن به آن را نشان دهد. برای مثال فردی کتابی خوانده است و چیزی از آن نیاموخته اما چون کتاب را به پایان رسانده، وانمود می کند چیزی یاد گرفته است.
بررسی موضوع میل و خواست و تفکیک آنها از یکدیگر امر بسیارمهمی است. در زیست جهان هر فرد، من، دیگری و اشیا و رخداد هایی وجود دارند که هر یک ممکن است موضوع میل و خواست من باشند. برای مثال من، اشیایی را می خواهد که به آن اشیا موضوعِ میل گفته می شود. افرادی که از اشیاء مختلف کلکسیون میسازند، آن اشیاء برایشان موضوع میل است. البته نمی توان دقیقاً مشخص کرد که افراد چرا به این اشیاء علاقه دارند و همین توضیحناپذیر بودن میل، تفاوت آن را با خواست نشان میدهد. از طرف دیگر فرد نمیتواند موضوع میل خود را به شکل کامل به تملک دربیاورد و همهی اشیائی که به آنها میل دارد در کلکسیونش جمعآوری کند.
گاهی موضوع میل و خواست، دیگری است. جنبه ی اصلی میل به دیگری مهر است، البته همیشه این گونه نیست و ممکن است اشکال مختلف داشته باشد و حتی در اطراف آن تابو شکل بگیرد. در نهایت ممکن است موضوع میل و خواست من، من باشد. در واقع من، مهمترین موضوع خواست من است و هرم خواست و آرمان به تحول بنیادین من منتهی می شود، به همین دلیل رکن بنیادین آرمان و پروژه ی اصلی هرم خواست تحول من است.
در این جا ذکر این نکته ضروری به نظر میرسد که آرمان ممکن است لزوماً چیز درستی نباشد و افق اشتباهی را ترسیم کند که با پیروی از آن قلبمِ همه کم شود. یک راهِ سنجش درستی آرمان این است که بررسی شود آیا من در مسیر حرکت به سمت آن در حال تحول است یا خیر؟ افرادی که آرمان هایی بزرگ دارند و با جدیت در جهت آن حرکت می کنند، اما به تحول من توجه نمیکنند، خطرناک اند. دیکتاتورهای بزرگ همه آرمان داشته، منضبط و موفق بودند اما باعث تباهی خود و جهان شدهاند زیرا در مسیر حرکتشان، من تحول پیدا نمی کرد و چیزی نمی آموخت. مثلاً مائو هیچ گاه زبان ماندرین را، که زبان رسمی چین است، نیاموخت و به زبان روستای محل سکونتش سخن می گفت. شواهد نشان می دهد با آ ن که کتاب های مارکس را خوانده بود اما به درستی متوجه محتوای آنها نشده بود و از آرای مارکس برداشت بسیار اشتباهی داشت که منجر به صدور احکام فاجعه آمیزی شد. برای مثال به این دلیل که گنجشک ها محصولات کشاورزی را می خوردند، از نظر او دشمن خلق بودند و باید کشته میشدند. کشتن گنجشک ها سبب افزایش جمعیت موش ها و از بین رفتن محصولات کشاورزی شد که قحطی سراسریای را در چین رقم زد. فاجعهای که اثرات آن تا امروز هم به جا مانده است. این مثال نشان می دهد داشتن آرمان به تنهایی کافی نیست بلکه باید آن را در اختیار گرفت و پیوسته بررسی و ویرایش کرد.
ما در دورانی زندگی میکنیم که خواست و میل در آن تابو است و مردم همواره به گونه ای سخن می گویند که انگار خواستی ندارند. بارها در مصاحبه های تلویزیونی مشاهده می شود که افراد در پاسخ به این پرسش که هدف شما از زندگی چیست به شکل کلی پاسخ می دهند می خواهم به مردم خدمت کنم یا می خواهم کشورم سربلند باشد و پاسخ هایی از این دست، اما هیچ کس به شکل روشن و مشخص به خواست خودش اشاره نمیکند. اگر شخصی نتواند به روشنی خواستاش را بیان کند، یعنی خواستِ مهمی ندارد و این فاجعه بارتر از آن است که فردی خواستی دارد اما به هر دلیل نمی تواند آن را برآورده کند.
ممکن است فردی به دلیل بدشانسی یا هر دلیل دیگری، چیزی را بخواهد و به آن نرسد. اما میتوان به صراحت گفت که بدترین بدشانسی این است که چیزی نخواهیم و در این حالت طبیعی است که به جایی هم نمی رسیم. به نظر می رسد شانس همان خواست درست است. زیرا وقتی فرد چیزی می خواهد، نیرو و منابعش را در جهت تحقق آن بسیج می کند و معمولاً هم به آن می رسد. یعنی، خوش شانسی از دل سازمان دهیِ خواست بیرون می آید.
به طور کلی بخش عمده ی رفتار انسانی را «عمل» تشکیل می دهد. یعنی فرد به جای این که به خواست و میل درونی خود فکر کند، هنجارهای بیرونی را در نظر می گیرد. افراد به شکل معمول در جوامعی به دنیا می آیند که خواست و میل ها به وسیله ی قواعدی رمزگذاری شده است و به دنبال آن در همین شرایط زندگی کرده و می میرند. در بخش زیادی از تاریخ بشر، بخش عمده ای از افراد هرگز از خودشان دربارهی خواست و میلشان پرسش نکردهاند. مثلاً فردی که در جامعه ی گرد آورنده ـ شکارچی زندگی می کرده، هیچ گاه به این نمیاندیشیده که آیا می خواهد به شکار گوزن برود یا حیوان دیگری. در این جوامع خواست فردی معنا نداشته و این شرایط قرن ها ادامه یافته است. برای نمونه در تورات، همه چیز به خواست جمعی و قوم مربوط است و جز زلیخا که چهرهی مطلوبی از او به نمایش درنیامده، هیچ کس خواست فردی ندارد. در صورتی که خواست و میل به منِ مجزا از نهاد مربوط است و چون افراد عضو نهاد هستند، خواست ـ میلِ آنها نشت کرده و در نهاد رمزگذاری می شود. مثلاً خواست و میل فرد در نهادهایی چون خانواده، مدرسه یا سازمانهای دیگر منعکس می شود، اما خواست به خود من مربوط است و در طول تاریخ نیز گرانیگاه پیچیدگی، من بوده است. در همان دورانِ گرد آورنده ـ شکارچی یا نوشتن تورات هم رفتار از من ها سر می زد و گرانیگاه خواست ها من بود، اما انسان هنوز این مفاهیم را صورتبندی نکرده بود.
حال این پرسش پدید میآید که چگونه من هایی که می توانند خواست و میل داشته باشند آن را انتخاب نمیکنند؟ دلیل این اتفاق، نوعی اختلال است که منجر به تحریف زیست جهان می شود. چنین اختلالی به دلیل زبانی شدن خواست و قرار گرفتن آن در زمان یا به عبارتی زمانمند شدن آن رخ میدهد. به این ترتیب، من راحت تر با دیگری هماهنگ می شود چون زمان به نوعی قراردادی است بین من با جهان یا دیگری. البته وابستگی میل به زبان و زمان دشوارتر است زیرا میل را به راحتی نمیتوان بازگو و صورتبندی زمانی کرد چون به اکنون متصل است و برآوردن آن در طولانی مدت بی معنی است. مثلاً شما نمیتوانید بگویید شش ماه دیگر به شیرینی میل خواهید داشت. پردازش میل در دستگاه عصبی متفاوت است و منطقِ بیان پذیرِ خواست را ندارد. اما اگر سازماندهی شده و سالم باشد از نیرویی مانند خواست برخوردار است به طوری که میل های قبلی و بعدی به هم متصل میشوند و با هم شبکه منسجمی میسازند.
نکتهی جالب دیگر دربارهی میل و خواست این است که اگرعضلات میل و خواست ورزیده و قوی نباشند نیروهای بیرونی به راحتی خود را بر آن تحمیل می کنند. از طرف دیگر ارتباط انسان ها به وسیله ی بیان خواست صورت میگیرد و افراد میل خود را بازگو و اجتماعی و بر سر آن توافق نمی کنند، در صورتی که بر سر خواست توافق صورت میگیرد. به همین دلیل فرآیند مسخ میل به سمت خواست وجود دارد، حتی پیش از این که اتفاقی از بیرون بر آن تأثیر بگذارد. یعنی انسان چون موجودی اجتماعی است باید میل هایش را مشروعیت ببخشد تا به کرسی بنشیند و قابل دفاع باشد، از این رو آن را زیر لفافه ی خواست پنهان و به شکل خواست بیان می کند تا دیگری آن را به صورت خواست دریافت و فهم کند.
فروید و نیچه آرای مشابهی دربارهی خواست و میل دارند. هر دوی این اندیشمندان معتقدند، خواست و میل ممکن است به شکلی سرکوب، تحریف و تبدیل به چیز دیگری شود که فرومایه و ناکارآمد است. نیچه عامل این سرکوب را چارچوب هایی از باور می نامد که البته مرادش مسیحیت به مثابه ی تفکری فلسفی است و فروید آن را ساخت روانی فرامَن می داند، که همان قوانین اجتماعی نهاد یا قوانین پدر است. به عقیده ی این دو ممکن است خواست و میل از بیرون سرکوب شود، اما پیش از آن، افراد از درون دست به این کار زده و معمولاً میل را به خواست فرو کاستهاند. بنابراین، در مواقعی فرد خودش میل اش را تحریف کرده و به خواست تبدیل می کند. مثلاً فردی از دوستش می خواهد که با هم به کوه بروند چون برای سلامتی خوب است، اما در میانهی راه آن دوست متوجه می شود که فرد قصد درد دل داشته و نه ورزش. در مواقعی حتی خود فرد هم به این دگردیسی میل آگاه نیست، اما در بازگشت از کوه احتمالاً احساس بهتری دارد، چون میلی که به شکل ناخودآگاه در لفاف خواستی پیچیده شده بوده، با درد دل کردن همراه با ورزش برآورده شده است.
بنابراین گاهی فرد قبل از ورود و تأثیرگذاری نهاد نیز میل اش را تحریف می کند، زیرا تصور میکند آن میل مشروعیت کافی ندارد و هم نوایی ایجاد نمی کند یا به عبارت دیگر افراد برای محقق کردن آن متقاعد نمی شوند، چون امری شخصی است، به همین دلیل فرد برای میل اش بیانی اجتماعی پیدا کرده و آن را در لفاف خواست می پیچد. به این ترتیب بخشی از ساختار فرسایش خواست و میل در خود من است و سبب می شود فرد از آنها دست بکشد.
تمرین: به اطرافیان نگاه کنید و میل و خواستِ نهفته در پشت رفتارشان را بیابید.
گرچه میل و خواست در لایه ی روانی پردازش میشوند، اما موضوع آنها در هر چهار لایه ی فراز قرار دارد. یعنی میل لذت از شنا وجود دارد و همینطور فرد می خواهد برای بهبود تندرستیاش شنا کند که این خواست درلایه ی زیستی قرار می گیرد. مثال دیگر این که ممکن است فرد میل به خوردن چیزی داشته باشد که برایش لذتبخش است اما منطقی پشت این میل نیست و این صرفاً در قبیلهاش یک عمل آیینی باشد. در این شرایط هم خوردن آن چیز لذتبخش است و هم خواستی را برآورده میکند. بنابراین، در لایه های معنا و قدرت هم می توان میل و خواست داشت. از این رو، میل ـ خواست به چیزهای متنوعی که در چهار لایه ی فراز قرار دارند قلاب می شوند، اما ماشینی که آن را هدایت می کند در لایه ی روانی و دستگاه انتخاب گر قرار دارد. به همین دلیل، هنگام مواجهه با خواست و میل «من» اهمیت زیادی دارد و نادیده گرفتناش یکی از خطاهای اصلی بعضی از دستگاه های نظری است.
ادامه مطلب: گفتار ششم: آرمان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب