گفتار سوم: روایتهای یونانی
هرچند آشناترين و مشهورترين نسخه از نريوسنگ را در اساطير سامي ميتوان بازيافت، اما دامنهي دگرديسي اين شخصيت به اين زمينهي فرهنگي محدود نميشود. در تقابل با مسيري که در ايرانِ جنوب غربي پيموده شد، راهِ ديگري براي وامگيري از نرسه در ايران شمال غربي گشوده شد که در نهايت او را به شخصيتي در سرزمينهاي همسايه تبديل کرد. اين مسير نريوسنگ را در ميان اقوام ساکن آناتولي و بالکان محبوب ساخت و داستانهايي را دربارهاش پديد آورد که از بيخ و بن با آنچه در متون عبري ميبينيم، تفاوت دارد، اما همچنان بند ناف خود را با روایت ایرانی حفظ کرده است.
در اساطير يوناني و رومي شخصيتي وجود دارد که به دليل نامِ عجيبش شايستهي توجه است. او را در يوناني نارکيسوس و در متون رومي نارکيس يا نارکيسوس (Narcissus وNarcis) مينامند. نامش در زبانهاي يوناني و لاتين ريشهي مشخصي ندارد و به نظرم روشن است که اين اسم از نريوسنگ ايراني وامگيري شده و به شکلي موازي با نرسهي ايراني، خلاصه شده است. اين نام همان است که در جريان وامگيري معکوسي به زبان فارسي بازگشته و امروز در زبان ما نرگس ناميده ميشود.
از اين شخصيت اساطيري دو روايت نزديک به همِ يوناني و رومي در دست. کهنترين نسخه، که مربوط به فرهنگ رومي است را در آثار لاتينيِ اوويد (درگذشتهي 8 م.) ميتوان ديد. او در کتاب مشهورش «دگرديسيها» (متامورفوسيس) داستان مرد جوان و زيبايي به نام نرگس را روايت کرده[1] که فرزند پري آبياي به نام لِيروپه[2] بود و در منطقهي تِسپيا[3] زندگي ميکرد. اين ليروپه يک بار توسط ايزدِ شهوتزدهي رودي به نام کسيفوس[4] به دام افتاده و مورد تجاوز قرار گرفته بود. نرگس فرزندي بود که از اين آميزش پديد آمد. ليروپه با زاده شدن فرزندش با پيشگويي به نام تِيرِسياس[5] رايزني کرد و از او خواست تا سرنوشت پسرش را بگويد. تيرسياس هم گفت که او تا سني بسيار بالا خواهد زيست، چندان زياد که حتي خودش هم از آن خبردار نخواهد شد!
نرگس باليد و بزرگ شد و به مرد جوان زيبارويي تبديل شد. تا اين که پري ديگري به نام اِکو[6] دلباختهي او شد و چون ديد نميتواند مهر او را به خود جلب کند، از همگان بريد و به انزوا و اندوهي دايمي روي آورد و چندان در اين حالت باقي ماند که تنها پژواکي از گريههايش به خاطر اين ناکامي باقي ماند، و نامش هم از همين جا آمده که در يوناني «پژواک» معنا ميدهد. سرنوشت غمانگيز اين پري به قدري خدايان را خشمگين کرد که نرگس را نفرين کردند. به اين ترتيب روزي که مرد جوان ميخواست از آبگيري آب بنوشد، تصوير خویش را بر آیینهی برکه ديد و دلباختهي آن شد. اما نفهميد که اين بازتابي از چهرهي خودش است. هربار که نرگس براي بوسيدن تصويرش در آب پيش ميرفت و لب خود را بر آب مينهاد، اين تصوير ميگريخت. از اين رو نرگس که نگران بود مبادا بخت ديدن اين عکس را از دست دهد، از نوشيدن آب خودداري کرد و آنقدر به تصویر خویش خیره ماند تا از تشنگي در کنار آبگير مرد. در محلي که او مرده بود، گلي روييد که آن را نرگس ناميدند.
روايت يوناني از اين داستان به زماني متأخرتر باز ميگردد. کهنترين نسخه از آن را به تازگي در سال 2004 م. در پاپيروس اوکسورونخوس[7] يافتهاند، که به دههي شصت ميلادي مربوط ميشود. آنگاه حدود يک قرن بعد، نويسندهاي به نام پاوسانياس (143-176 م.) در کتاب «توصيف يونان» روايتي مشابه را ذکر کرد.[8] امروز اين دو منبع را براي بازسازي روايت يونانيِ نرگس به کار گرفتهاند. روايت يوناني، چنان که دور از انتظار هم نيست، مضموني همجنسبازانه دارد. نرگس مردي زيبا و جوان بوده، که دلباختهاي به نام آمِينياس[9] داشته است. اين آمينياس خود مردي جوان بود که اصرار را از حد گذراند. تا جايي که نرگس او را از خود راند و شمشيري را به او داد و به تمسخر گفت اگر راهي براي فراموش کردن او نيافت، خود را بکشد. آمينياس هم جلوي درِ خانهي دلدارش خودکشي کرد. آنگاه در واپسين دقايق زندگي نرگس را نفرين کرد و از خدايان خواست تا او نيز مزهي ناکامي در عشق را بچشد.
نرگس به اين ترتيب تصوير خود را در آب برکه ديد و عاشق خود شد و چون نميتوانست به آن تصوير دست يابد، با شمشير خودکشي کرد و به اين ترتيب به سرنوشت آمينياس دچار آمد. ناگفته نماند که پاوسانياس به نسخهاي فرعي و ناشناخته از اين داستان اشاره کرده و ميگويد که نامعقول است کسي نتواند تصويرش را در آب از انساني واقعي تميز دهد. پس آورده که نرگس در ابتداي کار خواهر دوقلو داشته که مانند خودش بسيار زيبا بوده و هردو لباسي شبيه به هم ميپوشيدهاند. گويا کششي از نوع زناي با محارم ميان اين دو برقرار بوده است، تا اين که نرگس پس از درگذشت او ديوانه شد و فکر کرد تصويرش در آب همان خواهر مردهاش است.
چنان که از دو روايتِ يوناني و روميِ نرگس بر ميآيد، افسانهي اين ايزد کهنسال در سرزمينهاي باختري دستخوش دگرديسي عميقي شده است. چنان که از قدمت کهنترين روايتها برميآيد، داستان نريوسنگ در حدود قرن نخست پ.م در قلمرو باختري وامگيري شده و تا دو قرن بعد به شکلي پرداخته و جا افتاده در آمده است. اين تقريبا همان زماني است که در مرزهاي شرقي يونان و روم، وامگيري مشابهي در اديان يهودي انجام ميگرفت و تلمودي که جبرئيل در آن موقعيتي مرکزي داشت، نگاشته ميشد. حدس من آن است که اين داستان نخست در استانهايي مانند يهوديه و سوريه که تازه در همان عصر به دست روميان فتح شده بودند، شکل گرفته و بعد به دست تواناي اوويد به ادبيات رسمي لاتيني راه يافته است. نسخهي يوناني از اين داستان احتمالاً ديرتر و از مجراي وامگيري از متون رومي پديد آمده است و از معدود مواردي است که مسير انتقال منشها ميان دو تمدن رومي و يوناني واژگونه است و روميان در آن مرجع واقع شدهاند.
داستان غربيِ نريوسنگ تقريبا تمام عناصر معنايي اصلي خود را از دست داده است. با اين وجود پوستهاي از آن باقي است که ميتوان خداي خبررسان ايراني را از وراي آن تشخيص داد. در اينجا با موجودي روبرو هستيم که همان اسم کهن خود را حفظ کرده است، و چنان که در روايت ساساني- مانوي ديديم، شکل ظاهري خويش به مثابه مرد جوان زيبارو را نيز داراست. او همچنين خصلت اغواگرانهاي را که در ادبيات زرتشتي وجود داشت و در عصر ماني به نرسه نسبت داده شد، داراست. از آنجا که روايت اوويد پيش از زايش ماني نوشته شده، ميتوان فرض کرد که دو سه نسل پيش از ظهور ماني داستاني دربارهي نرسهي زيبارو و خصلت اغواگرانهاش در آناتولي و استانهاي غربي ايران زمين بر سر زبانها بوده است که توسط روميان وامگيري شده است. اين داستان احتمالاً از ترکيب داستان زرتشتيِ جهي و پسرِ زيباروي اغواگر با نريوسنگي که نامش «جلوهي مردانه» معنا ميدهد ساخته شده است. به عبارت ديگر، به گمانم آشکار است که اين ترکيب در ايران و در زمينهاي زبانی رخ داده که اسم نريوسنگ معناي «جلوهي مردانه» را حمل ميکرده است.
به هر حال، نسخهي اوليهي ايراني اين داستان به قدري فرعي و حاشيهاي بود که امروز نشاني از آن در دست نيست. تنها روايت محکم و پيچيدهي ماني را داريم که نرسهي اغواگر را به عنوان تجلي زيبايي و نيروي مردانه در برابر ديوان قرار ميدهد تا مقطعي از رخدادهاي عصر آفرينش را در ارتباط با آن تفسير کند. شباهتهاي اين داستان مانوي و نسخهي عاميانهترِ اوويد نشانگر آن است که سرمشقي کهنتر و سادهتر از اين هردو وجود داشته که هم اوويد و هم ماني داستان خود را از آن برگرفتهاند.
به هر حال، بر خلاف روايت مانوي که اغواگري و زيبايي نرسه يزد را به اهري هدفمند و جهاني تبديل ميکند و آن را به مثابه گامي مهم در آفرينش هستي مورد استفاده قرار ميدهد، در داستان اوويد با جرياني به نسبت عاميانه روبرو هستيم. نرگس با وجود نام و چهره و کارويژهي مشابهاش با داستان ايراني، پيوند خويش را با آسمان و روندهاي حاکم بر کليت هستي بريده است. او انساني است با تبار افسانهاي، که از تجاوز ايزد نگهبان يک رود به يک پري دريايي زاده شده است و اين تنها نشانهايست که خاستگاه آسماني او را در تمدنهاي شرقي نشان ميدهد. او در سراسر داستانش همچون انساني عادي تصوير ميشود، که به گناهِ خودبيني و غرور دچار ميگردد و به همين دليل هم جان خود را از دست ميدهد.
داستان رومي نرگس، هرچند از نظر زماني بر روايت يوناني تقدم دارد، اما بر محور مفهومي اخلاقي شکل گرفته است که براي نخستين بار در يونان ابداع شد و در زمينهي لاتينيِ اوويد منشي وام گرفته از اين تمدن بود. مفهوم مورد نظر، در يوناني (هوبريس) ناميده ميشد که ميتوان آن را غرور يا خودبيني ترجمه کرد. با اين وجود هوبريس با غرور و خودستايي عادي تفاوت دارد، و به گستاخي بندگان و زيادهطلبيشان اشاره ميکند. هوبريس صفت بردهايست که جايگاه خودش را نشناسد و در برابر اربابش گستاخي نمايد، يا کودکي که سلسله مراتب اجتماعي را رعايت نکند و به فرمان بزرگترها بيتوجهي نمايد. در اين تعبير، هوبريس عبارت است از اين که فرد پا را از گليم خود درازتر کند و حقوق اربابان و سروران خود را خدشهدار سازد.
مفهوم هوبريس در اصل يوناني است و مشابهش در تمدن ايراني ديده نميشود. از برخي جهات، آن را ميتوان با گناهِ نافرماني در فرهنگ يهود شبيه دانست. اين گناه در متون کهنِ تورات به ويژه دربارهي کساني به کار ميرود که خداياني بيگانه و ايزداني فنيقي را ميپرستند. گناه قوم يهود که پس از خروج از مصر نسبت به يهوه ناسپاسي کرد و به بادافره تا چهل سال در صحراي سينا سرگردان شد نيز تا حدودي به هوبريس شباهت دارد. با اين وجود، اين مفهوم در ادبيات اسلامي است که روشنترين بيان خود را پيدا ميکند. چون سجده نکردنِ شيطان در برابر آدم و رانده شدنش از درگاه خداوند نمونهاي دقيق از هوبريسِ يوناني است.
مفهوم هوبريس سراپا با تصوير ايراني از انسان در تعارض است. در ادبيات زرتشتي و در تمام نسخههاي پديد آمده در دل آن – از جمله مانويت- انسان موجودي والا و نيرومند است که همدست خداوند و تعيين کنندهي سرنوشت هستي است. نبرد ميان نيروهاي نيک و شر با دستياري او به سرانجام ميرسد و بنابراين رابطهاش با خداوند «پريستاري» است، نه بندگی. در اوستا و تمام متون کهن ايراني، انسان پريستار و پرستندهي خداوند دانسته شده، و اين واژه که priest انگليسي هم از آن مشتق شده، به معناي «پرستاري کردن، مراقبت کردن، رسيدگي کردن» است، نه خدمتگزاری و عبوديت. پریستاری در لغت «در کنار کسی ایستادن» معنی میدهد و به کلی با ریشهی «عبد» به معنای بندگی کردن و غلام یا برده بودن متفاوت است. در واقع مفهوم عبوديت، از مجراي اديان سامي و به ويژه يهوديت به ساير اديان راه يافته است، و به گمان من خاستگاهي مصري دارد. چرا که در متون و ديوارنگارههاي شهرِ متروک العمرنه، پايتخت نخستين شاه يکتاپرستِ تاريخ -فرعون آخناتون- براي نخستين بار رعيتي را ميبينيم که در برابر فرعون و خدايان همچون بردگان تصوير شدهاند. و ميدانيم که دين يهود در ابتدا سخت زيرتاثير آيين يکتاپرستانهي آتون و نوآوريهاي ديني اين فرعون بوده است،[10] اگر اصولاً شاخهاي ياغيگرانه از آن دين نبوده باشد.
چنين مينمايد که دو نوع از رابطهي انسان و خداوند در اديان کهن وجود داشته باشد. در يکي که با انقلاب زرتشتي براي نخستين بار پديدار شد، همان برداشتِ کهن و طبيعتگرايانهاي که انسان را نيرويي در ميان نيروهاي متکثر و مقدس طبيعي ميديد، پيرايش شد و صيقل خورد و به بينشي در مورد جهان منتهي شد که در آن يک مرکز مقدس و نيک با يک مرکز پليد و بدکار در نبرد بود و بنابراين انسان نه تنها دوست، تحت حمايت، پيرو و دوستدار، يا متحدِ مقطعيِ يک ايزد، که ياور و متحد هميشگي او محسوب ميشد و در تاريخ هستي نقشي برجسته را ايفا ميکرد. اين همان روندي بود که به مفهوم پريستاري انجاميد و انسان را پرستنده، نگهدارنده، و نگهبانِ ايزدان دانست.
رويکرد ديگر، احتمالاً يکي دو قرن زودتر از زرتشت در مصر باستان پديدار شد، و از مجراي قوم يهود به سوريه راه يافت و از آنجا در کل جهان کهن پراکنده شد. اين برداشت انسان را بنده و خدمتگزار خدايان ميدانست. اين برداشت نيز در رويکرد تمدنهاي کهنسال کشاورزي ريشه داشت که انسان را پيکري گلي ميدانستند که خدايان آن را براي خدمت کردن و همچون برده آفريدهاند. اين برداشت نيز در زمينهي مصري با تلقي يکتاپرستانهي آخناتون در زمینهی سیاسیاش پرداخته شد[11] و به تصويري از انسان انجاميد که در جهاني به همان اندازه قطبي شده و مرکزدار ميزيست. اما اين بار در نبرد نيروهاي غولآساي اهريمني و اهورايي نقش زيادي بر عهده نداشت و بيشتر بندهاي ناچيز و خرد بود تا متحدي نيرومند و دلاور. اين دو روايت متفاوت از انسان، به گمان من در دو پيکربندي متمايز تمدنهاي کوچگرد در ايران شرقي، و کشاورزِ بردهدار در مصر ريشه داشته است. آفرینندهی یکی پیامبری ایرانی بود که در میان قبیلهای مهاجر و بیقید و بند میزیست، در حالی که مبلغ دیگری فرعونی بود که بر انبوهی از رعیتِ بردهگونِ مصری همچون خدایگانی حکومت میکرد.
به اين شکل بود که دو انقلاب ديني بزرگ در مرزهاي شرقي و غربي ايران زمين، دو تصويرِ واژگونه از انسان را به دست داد. دو انقلابِ ياد شده از بسياري جهات شبيه به هم بودند. هردو توسط يک شخصيت تاريخي تاثيرگذار (زرتشت و آخناتون/موسي) تاسيس شدند، هردو يکتاپرستي افراطي را تبليغ ميکردند، هردو در دوران خودشان انقلابي اجتماعي را پديد آوردند و هردو نظامي فراگير از اخلاق فردي را پي ريختند که در نهايت بر محور مناسک تطهير سازماندهي شد.
با اين همه اين دو جنبشِ ديني از برخي سويهها با هم متفاوت بودند. يکي زادهي تمدني کوچگرد و نو پا بود و پيامبري يکه و تنها بي پشتوانهي سياسي بنايش نهاد. زرتشت تازه سالها پس از آغاز تبليغش بود که توانست پشتيباني شاهي از دولتشهرهاي ايران شرقي را به خود جلب کند. اين دين خصلتي جهاني داشت، در غياب قواي فعال سياسي توسعه يافت، و براي مدتي بسيار طولاني -از قرن دوازدهم پ.م تا قرن ده ميلادي به شکل ديني جهاني دوام آورد. پس از آن نيز تا به امروز ادامه يافته است و به تعبيري کهنترين دين زندهي جهان است.
ديگري، در جامعهاي کهنسال و پيچيده با تمدن کشاورزي جا افتاده پديدار شده بود، پشتيبان و پيامبرش فرعوني بود با قدرت خداگونه، و از همان ابتدا همچون جرياني سياسي جلوه کرد. اين دين تنها به قدر عمر فرعونِ مبلغش دوام آورد و پس از مرگ او با انقلابي اجتماعي منقرض شد. با اين وجود شاخهاي از آن قبايل يهودي شورشي را به خود جالب کرد و يکي و دو قرن بعد از مرگ فرعونِ يکتاپرست، در قالب پيامبري تازه به نام موسي رستاخيزي را تجربه کرد و ديني را برساخت که تا امروز دوام آورده است.
دين يهود، از هنگامي که به بابل تبعيد شد تا دوران معاصر همواره در همزيستي و آميختگي و حتي يگانگي با فرهنگ و تمدن ايراني به بقاي خود ادامه داده است. عناصر و منشهاي مهم و بنياديني مانند بقاي روح، شيطان، رستاخيز، سنجش کردارها پس از مرگ، دوزخ و بهشت، ناجيِ آخر زمان، محوريت آیینهاي تطهير و قيامت در دين يهود از زرتشتيگري واميگري شدهاند. اما هستهي مرکزي دين يهود و موقعيت انسان در آن همچنان دست نخورده باقي ماند و حالتِ کهنسالترِ مصرياش را حفظ کرد. به اين ترتيب، دو مسير متمايز از پيکربندي مفهوم انسان در برابر خدايي يگانه پيموده شد. در يکي رابطهي سرباز- فرمانده، و ياوري و دوستي و اتحاد محوريت داشت، و در ديگري رابطهي برده-ارباب، عبوديت، و بندگي. ستون فقرات تفسير زرتشتي از اين ارتباط را ميتوان در مفهوم پيمان ديد که در اصل از آيين جنگاورانهي مهر وامگيري شده است، اما در دين زرتشت جايگاهي درخور و مرکزي يافته است. بر مبناي اين تفسير، انسان را با اهورامزدا پيماني است، تا هردو در برابر نيروهاي اهريمني با هم متحد شوند و همچون دو جنگاورِ همسنگر با دشمن بجنگند. پيمان در دين زرتشت تا جايي به انسان اصالت ميدهد که با خواندن برخي از بندهاي گاهان و اوستا درمييابيم که روانِ آدميان (فروشيها) از ازل وجود داشتهاند و ورودشان به عرصهي گيتي و پيوند خوردشان با مادهي استومند نه ناشي از جبر و تقديري الاهي، که برآمده از انتخابي شخصي است. چرا که اهورامزدا صحنهي نبرد ميان دو نيرو را به روان آدميان نمود و آدميان پيوستن به نيروهاي نيک را برگزيدند و به اين ترتيب در جهان زاده شدند. پيمان در واقع همين قبول ورود به عرصهي هستي و ايفاي نقش در ميداني چنين گسترده است. هرچند در دين يهود نيز مفهوم پيمان وامگيري شد، اما هرگز کاربرد انسانگرايانهي زرتشتياش را نيافت و همچنان به صورت هبه کردنِ چيزي (مثلاً گوشت ناشي از ختنه) براي خدايي قدرقدرت و جبار، در چارچوبی قومی و نه شخصی، باقي ماند.
در اين زمينه از تفسيرهاي واژگونه دربارهي انسان، ميتوان درکي دقيقتر از مفهوم هوبريسِ يوناني به دست آورد. يونانيان در واقع تا زمان رخنهي مسيحيت در اين قلمرو به يکتاپرستي روي نياوردند و بنابراين مفهوم هوبريس را در زمينهاي چندخدايي ميفهميدند. براي ايشان، جهان انباشته از خداياني بود که پيکر و ظاهري همچون انسان داشتند، و هيجانها و خواص روانيشان هم به انسان شبيه بود. دينِ ايشان در واقع بازماندهاي از اديان باستاني تمدنهاي کشاورز اوليه بود که نمودهاي طبيعي را در قالبي انساني ميپرستيدند.[12] جامعهي يوناني نظامي بردهدار با سلسله مراتب سست و ناپايدار بود که با خشونت (مثلاً در آتن) و جنگهاي دايمي (مثلاً در اسپارت) تثبيت ميشد. در اين زمينه، مفهوم گناه به شکلِ يهودي يا زرتشتي نميتوانست پيکربندي شود. پس تنها به صورت تخطي از حد و مرز مجازِ فرد تبلور يافت و به هوبريس تبديل شد.
مفهوم هوبريس در ادبيات عصر زرين تمدن يوناني گرانيگاهي است که تقريبا تمام آثار ادبي و فلسفي مهم را در مدار خود نگه ميدارد. محور معنايي تمام تراژديهاي يوناني هوبريس است و بخش مهمي از بحثها و جدلهاي علماي اخلاق و فيلسوفان يوناني در مورد کردارِ درست و فضيلت نیز بر همین پاشنه میگردد. ناگفته پيداست که مفهوم هوبريس به دليل استوار شدن بر نظامي بردهدار، با دستگاه نظري يهودي-مصري همخواني بيشتري دارد تا چارچوب زرتشتي. به همين دليل هم وامگيري اين مفهوم در دين زرتشت جاي بحث و ترديد زياد دارد. اما ردپاي آن را به روشني در ادبيات يهودي، مسيحي و اسلامي ميتوان بازيافت.
در اين چارچوب از مفاهيم و جبههبندي سنتهاي ديني است که پويايي ايزدي مانند نريوسنگ اهميت مييابد. نريوسنگ از آن رو ايزدي جالب توجه است که ميتوان با توجه به خوانشهاي متفاوتش در اين فرهنگها، به ماهيت «من» در آنها پي برد. در ايران زمين، نريوسنگ راه دراز و پر پيچ و خمي را طي کرد تا از ايزدِ آتشينِ برندهي قرباني به برندهي بانگ نمازگزاران و بعدها ايزدي بيدار کننده و زيبارو تبديل شود. شاخهزايي در دو قرن پيش و پس از ظهور مسيحيت، خوشههايي از اساطير و افسانهها را در سنتهاي ديني باختري پديد آورد که هريک بر گوشهاي از ويژگيهاي وي تاکيد ميکردند. در بستر يهودي-مسيحي نريوسنگ به فرشتهاي تبديل شد که بسياري از خواص قديمي خود را همچنان حفظ کرده بود، اما پيوندش با انسان کاملاً گسست. در دين مانوي اما، اين ايزد پيوند خود را با بدنِ مرد و اغواگريِ ديرينهاي که در اصل به ديگران مربوط ميشد، حفظ کرد.
در روم که هنوز در زمان اين وامگيري مشرک و چندخداباور بود، اين وامگيري شکلي غيرعادي به خود گرفت. در اينجا نريوسنگ پيوند خود را با آسمان گسست و به انساني عادي تبديل شد که به گناه خودپرستي و هوبريس دچار آمده و به همين دليل عقوبت ميشود. جالب آن که همين بار اخلاقيِ اندکي هم که در دگرديسيهاي اوويد وجود داشت نيز در برداشت يوناني از بين رفت. در آنجا، هوبريس همچنان باقي ماند، اما نرگس به مردي زيبا تبديل شد که چون عشق مردي ديگر را رد کرده بود، عقوبت ميشد. چنان که نويسندگان بسياري گوشزد کردهاند، داستان نرگس در ادبيات يوناني در واقع براي گوشزد کردنِ خطرهاي غرورِ زيبارويان رواج يافته بود،[13] و اندرزِ اخلاقياش به اين معنا فروکاسته شده بود که مردان زيبارو نبايد عشق مردان ديگر را خودستايانه رد کنند!
داستان نرسه کمي ديرتر، در دوران اسلامي در ادبيات فارسي نيز وامگيري شد و نام نرگس به قلمرو شعر و ادب پارسي راه يافت. جالب آن که در اين وامگيري، بخشهاي مربوط به همجنسگرايي يوناني حذف شده بود و به ويژه رابطهي نرگسِ خودبين و گل نرگس بود که مورد تاکيد بود. اين رابطه به احتمال زياد از ديرباز در ادبيات ايراني وجود داشته است. چرا که تشبيه مفاهيم و شخصيتهاي اساطيري به گياهان و گلها و پرندگان در ادبيات فارسي پيشينهاي بسيار طولاني دارد و به پشتوانهي اين تاريخ دراز است که شاهکارهايي مانند منطق الطير را پديد آورده است.
- . Ovide, III.340 – 350, 415 – 510. ↑
- . Leirope ↑
- . Thespia ↑
- . Cephisus ↑
- . Teiresias ↑
- . Echo ↑
- . Oxyrhynchus ↑
- . Pausanias, 9.31.7. ↑
- . Ameinias ↑
- . Assmann, 1997. ↑
- الدرد، 1377. ↑
- . Gantz,1993. ↑
- . Vinge, 1967. ↑
ادامه مطلب: بخش پنجم: مهر و ميترا
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب