در اداره ي امنيت خيلي ها اعتقاد داشتند من موجود يک دنده و سرکشی هستم. شايد هم حق با آنها بود. به هر حال، اين سرشت من بود. به همين دليل هم بود که معمولا مثل مکنده اي دردسر را به سمت خودم جذب مي کردم. درست همان طور که بوي گلهاي گوشتخوار سياره ي دارماي خشک، نهنگ هاي پرنده را به سمت آرواره ي مهيبشان مي کشاند. يا همان طوري که آبشارهاي واژگونه ي رگا جذبِ گرانشِ ماه هاي سرگردان اين سياره مي شوند.
آن روز که براي سر و سامان دادن به ماجراي عده اي قاچاقچي خرده پا به شهرِ پست رفتم، اين نظريهی همکارانم اثبات شد که بخشي از رمزگان ژنتيکي من براي يافتن و درگير شدن با دردسر تخصص يافته است. ماجرا خيلي ساده شروع شد. گزارشي به دستم رسيد که در آن نشاني مخفيگاه گروهي از قاچاقچيان در شهر پست مشخص شده بود. گويا با شبکه ي بازرگانانِ موراشو هم ارتباطي داشتند. خبرچين ما اسمِ آن تاجرِ موراشويي مجرم را نمي دانست. همچنين درست معلوم نبود قاچاقچيان چه محموله اي را بدون مجوز به همستگان وارد کرده اند. روي هم رفته، گزارش مجموعه اي از حرف هاي پيش پا افتاده و ساده بود که خبرچين هاي اداره ي امنيت به فرستادنشان عادت دارند.
اما اين که فضاپيمایي انباشته از کالاهاي غيرقانوني بر خاك پايتخت جمهوري بنشيند و درست زير شاخكِ اداره ي امنيت محموله ي خود را تخليه کند، براي من شرم آور بود. به عنوان يک افسر عالي رتبه ي اداره ي امنيت، وظيفه ي رسمي ام اين بود که پشت ميزِ منبت کاري شده ام در اداره بنشينم و يک گروهان از نيروهاي ضربت را براي بازداشت قاچاقچيان بفرستم. گذشته از اين، در گزارش قيد شده بود که يکي دو تا از قاچاقچي ها هم نژاد من هستند، يعني به نژاد زيبا و هوشمندِ دازيمدا تعلق دارند. اين را هم اضافه كنم كه در گزارش از يك همكار قديمي ام هم اسم برده شده بود. كسي كه مدتي پيش در عمليات منظومه ي پروين افسر زيردستم بود و گويا رابطه ي خويشاوندي دوري هم با من داشت. انگار بويي از فعاليت قاچاقچيان برده بود، اما نتوانسته بود جز ارسال پيامي كوتاه كاري بكند و همانها به گروگانش گرفته بودند.
آوازه ي غيرت نژادي دازيمداها در سراسر كهكشان پيچيده است. براي ما، مهمترين چيز در سراسر كيهان، شرف و افتخار دازيمداها بود. از همين جا مي توان فهميد كه با خواندن آن گزارش چه حالي پيدا كردم. همه ي دازيمداهايي که در اداره ي امنيت کار مي کردند، وقتي خبردار مي شدند همنژادانشان به قانون شکني مشغول اند، عصباني مي شدند. خيلي وقت ها هم براي پاک کردن اين لکه ي ننگ از دامن مردمشان، دست به خشونت مي زدند. به خصوص حالا كه جان يكي از دوستان قديمي ام هم در خطر افتاده بود، اصلا نمي توانستم بنشينم و بازوهايم را زير لاكم جمع كنم و تنبلانه كار را به سربازان واگذار كنم.
همان طور كه گفتم، جای مخفیگاه قاچاقچيان در گزارش ذكر شده بود. پس زره و اسلحه ام را برداشتم، حلقه هاي سپرِ تابشي را بر تمام بندهاي بازوهاي فراوانم چفت کردم و به تنهايي به شهر پست رفتم تا دمار از روزگار بزهکاران در آورم. پيامي براي همکارانم گذاشته بودم تا ساعتي بعد از حرکت من از ماجرا خبردار شوند و براي کمک به من بيايند. اميدوار بودم تا آن موقع خودم همه ي مجرمان را بازداشت کرده باشم. در واقع تصور اوليه ام اين بود که در آنجا با دو سه قاچاقچي خرده پا روبرو مي شوم و همه را با کلاه هاي فلج کننده بازداشت مي کنم. بعد هم آن همكار قديمي ام را نجات ميدهم و با او گپ مي زنم تا ماموران اداره سر برسند. درست مثل آن روزها كه رهبري عمليات منظومه ي پروين را بر عهده داشتم. خوب، بايد اعتراف کنم که کمي به قهرمان بازي عادت کرده بودم.
بعدها همه به من گفتند و من هم پذيرفتم، كه به تنهايي روبرو شدن با خطري که آنجا انتظارم را مي کشيد، از عقل به دور بود. با اين همه، من افسري تکرو بودم و با همين ديوانه بازي ها و رفتارهاي قهرمانانه در منظومه ي پروين براي خودم شهرتي دست و پا کرده بودم. انگار همين ديروز بود كه به دريافت نشان شجاعت و لقبِ جسورترين افسر پليس سرافراز شده بودم. بين خودمان بماند، بدم هم نمي آمد به افسران جوانتري که بين خودشان مرا به پيري و از کار افتادگي متهم مي کردند، ضرب شستي نشان بدهم.
سياره ي زادگاه من، همستگان، پايتخت قلمرو جمهوري بود. اين قلمرو که من شهروندِ نامدار آن محسوب مي شدم، سومين دولت سراسري بزرگي بود كه در تاريخ كهكشان پديدار شد.
آن طور كه در كتاب هاي تاريخ نوشته اند، پايتخت نخستين جمهوري، سيارهي رگا بود. بعد از آن كه ماجراي شگفت انگيزِ نفرين سبز رخ نمود و طبيعت وحشي بر آن سياره غلبه كرد، براي مدتي هرج و مرج در كيهان حاكم بود. تا آن كه جمهوري دوم تاسيس شد. مركز آن دنياي دوردست و مقتدري بود كه در جريان جنگ هاي بزرگ به كلي از ميان رفت. آن جهان مغرور و سربلند، امروز به خرده سياره هايي حقير تبديل شده كه حلبي آبادهايي فقيرانه در گوشه و كنارش احداث شده اند و ساكنانش در مدار خورشيدي سرگردان هستند كه در روزگارِ عظمت و شكوه جمهوري دوم، آن منظومه را روشن مي ساخت. چند قرنِ ديگر به آشفتگی گذشت، تا این كه جمهوري سوم تاسيس شد، و اين بار پايتختش همستگان بود. يعني دنياي زادگاه من.
زادگاه و محل زندگي من، در بزرگترين شهر همستگان قرار داشت. به همين دليل هم بيشتر اهالي همستگان به سادگي آن را «شهر» مي ناميدند. شهر، مثل تمام مناطق متمدن ديگرِ سياره، در ستوني سنگي فرو رفته بود كه همچون بازوي هيولايي سنگی، تا ابرهاي رنگارنگي که بوي عسل مي دادند، بالا ميرفت. شهر مثل گلسنگی از جنس شيشه و فلز در دل اين ستون سنگي ريشه كرده بود و در بالاترين نقطه ي آن به گلبرگي عظيم و لايه لايه از آسمان خراش ها وبرج هاي زيبا ختم مي شد. در اين تاجِ درخشان كه بر ستون سنگي سايه افكنده بود، اداره ها و سازمان هايي وجود داشت كه در آنها امور مربوط به هزاران دنياي گوناگون مديريت مي شد. اين شبكه ي درهم و برهم از ساختمان هاي تر و تميزِ اداري، با خانه هاي زيبا و پرتجملش را بر سطوحي قديمي تر از خانه ها، کوچه ها و محله ها ساخته بودند. اين بخش هاي قديمي که زیستگاه ساکنان بومي اين منطقه به شمار میرفت، به تدريج با رشد و توسعهي شهر به زير سايه ي لایههای زبرین رانده میشدند و محله هاي فقيرنشين و کوچه هاي سردرگمشان به پناهگاهي براي خلافکاران دگردیسی مییافت. براي همين هم بود که ساکنان شهر بالايي به آن «شهر پست» مي گفتند و هرگز به آن قدم نمي گذاشتند.
حضور يک افسرِ تنهاي اداره ي امنيت در شهر پست، با لباس و تجهيزات نشاندار سازمان بر تن، خودکشي محسوب مي شد و من اين قدرها هم ديوانه نبودم. پس ردايي سبک بر دوش انداختم و کلاه خودِ شاخدار عادي ام را بر سر گذاشتم و با خودروي شخصي ام که علامت اداره ي امنيت را نداشت، به آنسو شتافتم.
محله اي که قاچاقچيان در آن منزل کرده بودند، به راحتی پيدا کردم. ورودي مخفيگاهشان بيشتر به پنجره اي بر زمين شباهت داشت. با استفاده ي ماهرانه از ابزارهايي که به همراه داشتم، در فاصله ي چند دم زدن قفل در را گشودم و وارد راهروي تنگ و تاريکي شدم که به فضاي نمناک و سرپوشيدهاي منتهي مي شد. از آن گذشتم و در حالي که تفنگ هاي کوچکم را در بازوهايم مي فشردم، به حياط خلوتي نمور و بدبو وارد شدم. در انتهاي حياط درهاي شيشه اي تالاري بزرگ ديده مي شد که همهمه اي از آن به گوش ميرسيد. از بوي تندي که از آنجا مي آمد، پيدا بود که چندين باسوگا در گوشه و کنار حضور دارند. با احتياط بيشتري پيش رفتم.
ظاهرِ باسوگاها، با آن بدنِ دراز و لاغر و يگانه بازوي باريک و ضعيفشان، به جانورانِ مفلوک و ترحم برانگيز شبيه بود. اما من به خوبي از خطرناك بودنشان آگاه بودم. اين موجودات به خاطر کوچکي مغزشان، هرگز در آسيب رساندن و کشتن ترديد نمي کردند و درك دقيقي هم از مفهوم زخم و درد نداشتند. بنابراين بازداشتنشان از حمله کاري دشوار بود. گذشته از اين، بر تيغه ي دراز بينيشان، غدد بزرگي براي ترشح اسيد داشتند و اصلا دلم نميخواست فواره اي از اسيد سوزانشان روي بدنم بپاشد.
در همين فکرها بودم که بويي آشنا توجهم را جلب کرد. گوشه اي از حياط، يکي از هم نژادانم با بال هايي جمع شده روي يکي از برجستگي هاي ديوار نشسته بود و داشت نگهباني مي داد. به سرعت به طرفش پرواز کردم و قبل از آن که بتواند حرکتي بکند، با سه تا از بازوهايم پايه هاي چشمان متحرکش را گرفتم و آن را فشردم. یک لحظه مکث کرد و بعد بی هوش نقش زمین شد و بازوهایش مثل انبوهی از مارهای زخمی کنارش روی زمین در هم لولید.
در هنرهاي رزمي دازيمداها، اين حرکتي پيچيده و خطرناک بود و تنها کساني که مانند من در فنون جنگي استاد بودند، مي توانستند آن را درست به کار ببندند. چون فشار داخلي مغز مردم ما خيلي زياد است و پيدا شدن کوچکترينِ شکافي در جمجمه، باعث میشود کل سر مثل نارنجكي منفجر شود. پايه ي چشم هاي متحرک دازیمداها جلوي شاخك هايي دراز، بر پيشانيشان میرويد. اعصاب و رگ هاي اين چشم يك راست به مغز اول وصل مي شود، که درست پشت استخوان پيشاني قرار دارد. بنابراين فشردن آن باعث بيهوشي، و محکم کشيدنش منجر به مرگ در اثر انفجار جمجمه مي شود. البته هيچ جنگاوري چشم حريفش را تا حد مرگ فشار نمي دهد. چون انفجار جمجمه ي يک دازيمدا چندان مهيب و ترکش هاي استخواني اش چنان تيز است که معمولا تا دامنه ي چند متري کسي را زنده نمي گذارد.
به حریف بی هوشم نگاهی انداختم. کلاه خودي بر سر داشت كه ستاره ي سرخ رنگِ پيچيده اي رويش نقش شده بود. آن كلاه خود به همراه شنل سياهش به لباس رسمي دسته هاي تبهکار مي ماند. کلاه خود و رداي خودم را همانجا در گوشه اي پنهان کردم و لباس او را پوشيدم. بعد نقاب کلاه خود را پايين کشيدم و به سمت تالار رفتم.
همان طور که حدس مي زدم، گروهي بزرگ از باسوگاها و دازيمداها تالار را پر كرده بودند. شمار باسوگاها آنقدر زياد بود که بوي گندشان رايحه ي ملايم هم نژادانم را پوشانده بود. جستي زدم و بر تاقچه ي کوتاهي که در نزديکي سقف قرار داشت نشستم. با يك نگاه دريافتم كه گزارش گروگانگيري راست بوده. چهره ي دازيمداي گروگان برايم آشنا بود. يكي از جنگاوراني بود كه هنگام مبارزه با راه زنان فضايي در منظومه ي پروين زير دستم خدمت كرده بود. بعد از بازگشت به همستگان زياد او را نديده بودم. اما آن روزها كه هم سنگر بوديم، رفاقتي با هم داشتيم. او را دست بسته بر ميزي در انتهاي تالار نشانده بودند. دو باسوگا با دماغ هاي دراز و تهديد کننده شان دو طرفش ايستاده بودند. چند دازيمداي ديگر، همگي آراسته به کلاه خود و شنلي مشابه با آنچه پوشیده بودم، داشتند مشعل هايي برقي را در اطراف زنداني شان مي چيدند. انگار كه مراسمي آييني در جريان باشد.
براي اين که بهتر ببينم، روي تاقچه خزيدم و كمي جلوتر رفتم. اما با همين اشتباه کوچک، خودم را لو دادم. حركتم به چشم ديگران آمد و بوي تند و تيزي به زبان دازيمدايي شنيدم كه مي گفت: «آهاي تو، چرا پست نگهباني ات را ترک کرده اي؟»
هنوز درست به سمتش بر نگشته بودم، که بازوهايي مارگونه دور پايه ي چشمان متحرکم پيچيد. از ترس ناشيگري حريفم در كاربرد اين فن، بيحركت ماندم. حس کردم همه ي بوهاي جهان در کورانی تاريك از بادی سرد مكيده مي شود، … و بي هوش شدم.
نخستين كورسوي هشياري ام با بوي گندِ دود آلوده شد. شاخك هايم را تكاني دادم و پيش از آن كه چشمانم را باز كنم، يك بار ديگر در گيجيِ بعد از بي هوشي، جهان اطرافم را بو كشيدم. چند بوي ديگر، همه ناخوشايند، در مشامم نشست: بوي سوختن چيزي شيميايي، و بوي به جوش آمدن آبي كه در بافته اي زنده زنداني بود.
وقتي هشياري مانند سيلابي به مغز دومم هجوم آورد، دريافتم که درست وسط ميدان جنگ نشسته ام. دور و برم غوغا بود. همه به اين سو و آن سو ميدويدند. چيزي بزرگ از جنس مواد پلاستيكي در خارج از ميدان ديد من آتش گرفته بود و موج هايي از بوي گرم و تهوع آور را به تالار فرو مي ريخت. درون تالار، نبردي بين دو گروه در جريان بود. روي زمين مي شد جسد چند باسوگا را ديد كه هنوز اسيد از دماغشان چكه مي كرد. شعاعهاي نازك تابیده از دهانهي تفنگ هاي ليزري گهگاه هدفي جاندار را مييافتند و سوراخش ميكردند.
تکاني به خودم دادم و سعي کردم برخيزم. اما متوجه شدم که بازوهايم را بسته اند. بال هايم را هم با يوغي سنگين روي لاك پشتم مهار كرده بودند. چند دقيقه با بيچارگي در ميان هنگامه اي که هيچ از آن نمي فهميدم، دست و پا زدم، تا آن که تجربه ي سالها جنگيدن بر دستپاچگي غلبه کرد. به سرعت به ياد آوردم کجا هستم و چه کساني دست و بالم را بسته اند. بازوهايم را با آهنگي سريع لرزاندم و كم كم بندها را سست کردم.
هرکس که دستانم را بسته بود، از طناب و گره چيز زيادي نمي دانست. تحقيرآميز بود كه بستن دست و بال مرا به باسوگاي ابلهي سپرده باشند که طناب را از مارماهيهاي رقصانِ دارما تشخيص نمي دهد. اما از اين قضيه شکايتي نداشتم. به زودي بندها چندان سست شد كه توانستم يكي دو تا از بازوهايم را از زيرش بيرون بياورم. بعد به سرعت گره ها را گشودم و يوغ را هم از روي بال هايم برداشتم. به سرعت به گوشه اي پريدم و در سايه ي پرده اي سنگين و آويخته به ديوار فرو رفتم. حدس ميزدم سربازان اداره ي امنيت به خانه حمله کرده باشند.
با ديدن چند نفر از مهاجمان اين حدس تاييد شد. مي توانستم از آنجا دو تا آمورگاي بلند قامت و زيبارو را ببينم كه در زواياي تالار پناه گرفته بودند و با شليک هايي دقيق دشمنان را از پا در مي آوردند. مثلِ هميشه با ديدن چابکي شگفت انگيزِ اين كوههای عضلات در هم پيچيده، احساس امنيت كردم. باسوگاها طبق معمول با حماقت تمام به سمت آنها حمله مي کردند و قبل از آن که بتوانند خرطوم هاي اسيدپاششان را به كار بگيرند، در ميانه ي راه هدف قرار مي گرفتند و به توده اي گوشتِ خونين و بدبو تبديل مي شدند.
مدافعان، تنها همين باسوگاهاي كم عقل بودند. دازيمداهايي که ديده بودم، فرار را بر قرار ترجيح داده بودند. با شگفتي دريافتم کلاه خود و رداي خودم را بر تن دارم. انگار وقتي بي هوش بودم، همان نگهبان حياط خلوت سراغم آمده و بعد از پس گرفتن شنلش، لباس مرا دوباره تنم كرده بود. هرچند دليل اين كارش برايم قابل درك نبود، چندان خود را بدان مشغول نكردم. پيش خود هرطور فكر كرده باشد، با اين کارش جانم را نجات داده بود. چون هيچ بعيد نبود آمورگاها مرا با لباس هايي شبيه به تبهكاران ببينند و به سويم شليك كنند.
از اين افكار دست برداشتم و به سرعت موقعيتم را محاسبه کردم. تصوير دازيمداي گروگان در برابر چشمانم بود و مي خواستم نجاتش دهم. خود را به لاشه ي سوخته ي باسوگايي رساندم و تپانچه ي سبکش را برداشتم. بعد هم بال زنان در تالار پيش رفتم و سه تا از باسوگاها را که در گوشه و کنار کمين کرده بودند، از پا در آوردم. سقف تالار آنقدر کوتاه بود که آمورگاهاي تنومند نميتوانستند در آن پرواز کنند. اما من اين مشکل را نداشتم. باسوگاها که در نگاه کردن به بالاي سرشان و هدف گرفتن چيزي بالاتر از افق ديدشان دچار مشکل بودند، مرا نمي ديدند. به اين ترتيب در زماني کوتاه کل تالار از مدافعان باسوگا پاکسازي شد. آمورگاها که حرکت مرا ديده بودند، با پيشروي منظمي تالار را تسخير و بقاياي قاچاقچيان را دستگير کردند. من به انتهاي تالار پريدم و در آنجا با ديدنِ جسد خشکيده ي آن دازيمداي آشنا، عضلات بالم سست شد و بوي تلخِ شکست در مشامم پيچيد.
باسوگا و بومیِ سیارهی سورات
ادامه مطلب: چهل و هفت روز بعد – پنجاه و سه روز پییش از پایان – همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب