وقت اندک بود. وقتي از دروازه هاي مخفيگاه مجلل و زيرزميني ام عبور کردم و از برابر نگهبانانِ باسوگا رد شدم، بوي شتاب و عجله از تمام روزنه هاي زير لاکم بيرون مي زد. شرايط به شکلي تغيير کرده بود که نمي توانستم جز براي دقايقي به آنجا سرکشي کنم، و از اين موضوع ناراحت بودم. وقتي از دور سايه ي باريك و مرموزِ ناظر را ديدم، بال زدن تند و خشنم را به حركاتي نرم تر و احترام آميزتر تبديل كردم. ناظر با همان لحن آرام و خونسردش گفت: «كاهن بزرگ، منتظرتان بودم.»
گفتم: «ناظرِ ارجمند. به مخفيگاه ما خوش آمديد.»
ناظر گفت: «نگراني هايي پديد آمده كه بايد در موردشان با شما صحبت كنم. شايد بد نباشد اگر دستيارتان هم حضور داشته باشند.»
مي دانستم كه اين حرف با وجود ظاهرِ مودبانه اش، در واقع يك دستور است. پس شش تا از بازوهايم را با حركتي هماهنگ و اشرافي به علامت دعوت كردن در برابرش چرخاندم و بعد همراهش بال زنان وارد تالار مرکزي پناهگاهم شدم. به يكي از دازيمداهايي که گوش به فرمان ايستاده بود، گفتم: «غامباراک را صدا کنيد.»
دازيمداي جوان و نيرومند بال زنان از تالار خارج شد.
به دومي گفتم: «به پايگاهمان در مدار اطلاع بدهيد که سلاح ها را براي عمليات بانک ژنوم پايين بفرستند. اگر در مورد هزينه هايش پرسشي کردند، بگوييد ارباب همه را پرداخت خواهد کرد.»
دومي تازه به راه افتاده بود که با غامباراك برخورد کرد. دازيمدايي ديگر با او همراه بود كه هاله اي از بوي تند نجسي اطرافش را پوشانده بود. طبق معمول ديدن ناظر موجي از ترس را در لکه هاي چشمي غامباراك پديد آورده بود. در حالي كه رشته هاي رقصان دور بدنش مي چرخيدند، کرنشي کرد و گفت: «کاهن بزرگ سلامت باد، ناظرِ بزرگ سلامت باد…»
حوصله ي تعارف هايش را نداشتم. گفتم: «ناظرِ عزيز گويي خبرهايي برايمان دارند و تمایل داشتند تو هم حضور داشته باشی. ببینم، چیزی شده؟»
غامباراك با خرطوم نمناكش به دازيمداي بويناكي كه كنارش ايستاده بود اشاره كرد. حس کردم از ديدنِ شاخ بلند و دندان هاي تيزش آرامش خاطر يافته ام. دازيمدا با غرور بازوهايش را تكان داد و حرکتي به علامت احترام کرد. قبل از آن که غامباراک بتواند حرفي بزند، گفتم: «شاخ درازِ عزيز، از ديدنت خيلي خوشحالم. ماموريت چگونه انجام شد؟»
شاخ دراز وقتي دهانش را براي پاسخ گشود، دندان هاي درازي را نمايان كرد كه از هر گوشه اش نجاست مي باريد!
گفت:«خوب بود، قربان، معبد را ويران کرديم و کتابخانه شان را در اسيد حل کرديم. ديگر از آنها خبري نخواهيد شنيد.»
شادمانه گوش هايم را گشودم و به ناظر گفتم: «مي بينيد؟ خبرهاي خوب است که يکي يکي به دستمان مي رسد. خوب، ناظرِ گرامي، چه چيز باعث نگراني شما شده است؟»
ناظر با صدايي خونسرد كه كمترين بويي از نگراني از آن بر نمي خاست، گفت: «شما که بهتر از من مي دانيد، به دنبال ردپاي شما در دانشگاه مي گردند، و ماجراي حمله به بانک هم لو رفته است. اين افسرهايي که براي پيگيري اين کار تعيين شده اند، از آنچه که انتظار داشتيم بهتر عمل کرده اند. بعيد نيست برگه هايي در مورد ارتباط ما با هم پيدا کنند.»
بوى بدى از بدنم بيرون زد و گفتم: «بله، بله، اين مى تواند براى ما بسيار خطرناك باشد.»
ناظر گفت: «در واقع اين گروه از پليس ها بر خلاف اطميناني كه در ابتداي كار به من داده بوديد، خيلي خوب عمل كرده اند. شنيده ام كه يك موراشو آنها را در جريان دستبرد به بانك قرار داده.»
با دلخوري گفتم: «همه ى اين موراشوها موجودات احمقى هستند. كسى كه نتواند دروغ بگويد به چه درد مى خورد؟»
غامباراک که منتظر بود تا در فرصتي وارد بحث شود، گفت: «قربان، فراموش نكنيد كه بخش عمده ى نيازهاى ما با كمك مالىِ رئيسشان رفع مى شود.»
گفتم: «بله، اما كابال براي اين از ما حمايت مي كند كه بابت حمل و نقل ژلاتين ها پول كلاني به جيب مي زند. وقتى كارمان با او تمام شد، بايد از شرش خلاص شويم. او از معتقدان به آيين ما نيست. مگر نمى بينى؟ كلاه خود بر سر ندارد؟»
ناظر با لحنى تلخ از عمق ظلمت زير ردايش گفت: «اين زياد مهم نيست. من هم كلاه خود بر سر ندارم.»
بابت برداشتى كه ممكن بود از حرفم كرده باشد، ترسيدم. به سرعت گفتم: «شما با همه ى افراد ديگر فرق مى كنيد. شما نماينده ى امپراتور بزرگ هستيد.»
ناظر گفت: «به هر صورت، خطر بزرگى كل برنامه ى ما را تهديد مى كند. من پيش از اين هم در مورد خطر مرد تنها به شما اخطار داده بودم. كساني كه مسئوليت پيگيري پرونده ي ژلاتين را بر عهده گرفته اند، مى توانند هر لحظه به اطلاعاتى خطرناك دست پيدا كنند. فراموش نكنيد كه خطرناكترين دشمن ما مرد تنهاست.»
حس كردم با شنيدن اين حرف بدنم مور مور مي شود. اما نمي توانستم ناظر را از اشاره به اين رازِ مهيب بازدارم. مي دانستم كه حق با اوست. سه افسر در اين ماجرا درگير بودند، اما وضعيتي پيچيده داشتند. نمي شد به همين سادگي هر سه را از بين برد. يکي از آنها که احمقي بيش نبود و برايمان خطري نداشت، و يکي ديگر در موقعيتي بود که کشتنش خارج از بحث بود. سومي، همان کسي بود که داشت برايمان خطرساز مي شد.
گفتم: «در مورد خلاص شدن از شرشان چه فکر مي کنيد؟»
غامباراک گفت: «مي شود ترتيبش را داد، قربان. اما مي دانيد که کار دشواري است.»
گفتم: «حق با شماست. دارند خطرناک مي شوند. حالا که شاخ دراز اينجاست، در مورد انجام کارهايي از اين دست مشکلي نداريم. نقش هاي طرح کنيد و کساني را بفرستيد تا بي اثرشان کنند. مراقب همان کسي که خودتان مي دانيد، باشيد. يادتان باشد که او ارزشمندترين کسي است که در اداره ي امنيت داريم. دو تاي ديگر را مي توانيد بکشيد…»
شاخ دراز و غامباراک کرنشي کردند.
موراشو
ادامه مطلب: روز بعد- چهل و هشت روز پيش از پايان – همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب