پنجشنبه , آذر 22 1403

نه روز بعد- سي و هفت روز پيش از پايان- همستگان

ويسپات از آنچه كه از يك آسگارت معمولى انتظار مى ‏رفت، سحرخيزتر بود. وقتى از حالت مراقبه خارج شدم ديدم كه توانسته به تنهايى ورزشگاهِ كوچكِ نزديك خانه را پيدا كند. وقتى برگشت، نرمش آيينى ‏اش را، كه سنت تغييرناپذير بوميان سياره‏ مان بود، انجام داده، و قبراق و سرحال مى‏ نمود. نمونه‌اي کامل از هم­نژادانش بود. سالم، قوي، تندخو، و صريح. تنها بدشانسي‌اي که آورده بود اين بود که در بين دو رده از آسگارت هاي خيلي باهوش يا خيلي کودن، به رده­ ي دوم­شان تعلق داشت. دو سه شبِ اولي را که در خانه­ ي من مهمان بود، مثل فرسپاتي در حال زايمان خرناس کشيده بود و تمرکز مرا در حال مراقبه به هم زده بود. اما بعد کم کم با سر و صدايش سازگار شدم و ديگر به ندرت متوجه نفيرهاي شبانه ­اش مي­ شدم.

وقتى از حالت مراقبه خارج شدم هنوز احساس خستگى مى‏ كردم. ويسپات به ورزشگاه رفته بود و هنوز بر نگشته بود. از سر كنجكاوى و با كمي خجالت، اسباب و اثاثيه‏ ى اندكى را كه ويسپات به همراه خود به خانه ‏ام آورده بود، وارسي كردم. حوادث به شكلي پيش رفته بود كه مي­ بايست دور از ذهن‌ترين امكان ­ها را هم جدي بگيرم و به شدت مراقب دور و برم باشم. در بين وسايل شخصي ­اش جز يك دفترچه‏ ى يادداشت چيز قابل توجهي نيافتم. دفترچه‏ اى كه بر آن با نمادهاى ويژه‏ ى هم نژادانش چيزهايى را ثبت كرده بود. با وجود آن كه چيز مهمى نيافته بودم، حس مى‏ كردم چيزى در مورد ويسپات وجود دارد كه ذهنم را آشفته مى‏ كند. چيزى كه مانند ماهى ليزى مرتب از چنگ مغز دومم مى‏ گريخت.

بعد از اين كند و كاوِ شتاب زده، كش و قوسي به بازوهايم دادم و براي ورزش از خانه خارج شدم. دازيمداها، حتا آنهايى كه مثل من به عنوان مهاجرى در جهان‏ هاى خارج از دارما سر از تخم در آورده بودند، عادت داشتند هر روز پس از پايان مراقبه شكلى ويژه از حركات نرمشى را انجام دهند. در واقع نرمش آسگارت‏ ها هم مشتقى از همين آيين محسوب مى ‏شد كه به دليل متفاوت بودن ساختار بدنى‏شان به شكلى ديگر اجرا مى‏ شد. من هم هر روز که فرصتي دست مي ­داد، اين حركات را انجام مي­ دادم.

ورزشگاه ‏ها، محل ‏هايى با اندازه‏ ها و اشكال بسيار متنوع بودند كه لابلاي برج ‏ها قرار داشتند. علاوه بر ورزش كردن، تمام فعاليت ‏هاى ديگرى هم كه نياز به فضاى وسيع و باز داشت، در آنجا انجام مى‏ گرفت. اطراف خانه ‏ى من، سه ورزشگاه وجود داشت. يكى از آنها فضاى به نسبت كوچكى بود كه تمامش توسط ميله ‏هاى فلزى و پلاستيكى شبكه ‏بندى شده بود. از آنجا كه بيشتر همسايگان من به نژاد موگاى تعلق داشتند و آنها عادت داشتند در چنين محيطى نوعى بازى پيچيده را اجرا كنند، شوراى محله‏ مان كه بيشتر اعضايش هم موگاي بودند، اين ورزشگاه را به اين ترتيب تزيين کرده بود.

ديگري، محوطه ‏اى بسيار وسيع و بزرگ بود كه به نژادهاى غول ‏پيكر اختصاص داشت. اين يكى از بقيه به خانه ‏ى من نزديك‏ تر بود و گاهى وقت ‏ها كه سرحال بودم و از له شدن زير دست و پاى يك سنگان يا برخورد با سوهران‏ هاى دونده نمى‏ ترسيدم، در آنجا نرمش مى‏ كردم. اما امروز هيچ از چابكى خودم اطمينان نداشتم. خستگى فعاليت‏ هاى چند روز اخير كاملا بر عضلات بال‏ هايم انباشته شده بود. پس به سوى ورزشگاه كوچك‏تر و دورترى كه امن‏ تر هم بود پرواز كردم.

در آنجا، مهار كار را به مغز اولم سپردم و با هدايت آن چند بار در هوا معلق زدم و دور خودم چرخيدم و بازوهايم را با نظم خاصى باز و بسته كردم. مى‏ توانستم در اطرافم چند موجود ديگر را هم در حال ورزش ببينم. درست در وسط زمين ورزشگاه، يك موراشوي ثروتمند و چاق، در حالى كه توسط بردگان خُمره مانند و كوتوله ‏اش احاطه شده بود، حركاتى بسيار خفيف و نامحسوس را انجام مى‏ داد و در اين حين با سر و صدا نفس ‏هاى عميق مى‏ كشيد. در گوش ه‏اى ديگر يك گروه چهار نفره از ايكچواها با وحشی گر‏ى در حال كشتى گرفتن با هم بودند و مرتب با پاهاى چنگك­ دارشان همديگر را سر دست بلند مى‏ كردند و با شدت بر كف‏پوشِ لاستيكىِ زرد ورزشگاه مى‏ كوبيدند. وقتى يك رشته از حركاتِ نرمشى آيينى ‏ام را انجام دادم، حس كردم خستگى شب پيش از بدنم خارج شده و براى از سرگيرى فعاليت روزانه آمادگى دارم. پس با حركاتى چابك‏ تر و بال زدنى محكم ‏تر و مصمم‏ تر، از يكى از حفره‏ هاى موجود بر گنبد ورزشگاه خارج شدم و به سوى خانه ‏ام بال زدم.

ويسپات در خانه منتظرم بود. پس از ورزش شديدي که کرده بود، هنوز عضلات بدنش ضربان داشت و سياهرگ هايش مانند خالکوبي درختي ظريف بر بدنش نمايان بود. شاد و سرحال به من سلامي داد و بعد هردو در خودرو نشستيم و بدون اتلاف وقت به راه افتاديم. در راه چند کلوچه ­ي مادالينا را در آوردم و با هم خورديم. آسگارت ها هم مي­ توانستند اين غذا را بخورند، هرچند به دليل ضعيف بودن قوه­ ي بويايي­شان بخش عمده ­ي لذتِ جويدن آن را درک نمي­ کردند. در راه به داستان هايي که از ماموريت هاي پرماجرايش تعريف مي­ کرد، و احتمالا هرگز به اين شکل رخ نداده بود، گوش ­دادم و سرگرم ­شدم. آن روز کاملا از اين که دستيار شوخ و شنگي مثل اين آسگارت را برايم در نظرگرفته‌اند، راضي بودم. درست بود که به خاطر عادتِ عجيبش براي خوابيدن در شب ها با من تفاوت داشت، اما به سادگي ممکن بود به جاي او سروانِ بي ­همه چيز را به خانه ­ام روانه کنند!

آن روز قرار بود به دنبال سرنخي برويم که هنگام بازپرسي از موراشو به دست آورده بوديم. يک استاد دانشگاهِ عالي­ رتبه درست بیخ گوش ما حضور داشت که بي­ فايده بودنِ اطلاعات موجود در موزه ­ي مردم شناسي را به ارباب خبر داده بود. او ممکن بود بتواند به ما در يافتن جاي کاهن کمک کند. حالا که پاي شاخ دراز، پسرِ ارباب هم به ميان کشيده شده بود، اطمينان داشتم که با يک گروهِ سازمان يافته­ ي جنايتکار روبرو هستم، نه يک فرقه­ ي ديني عادي.

استادي که براي ديدنش به دانشگاه بزرگ همستگان رفتيم، پژوهشگري برجسته در زمينه ­ي باستان شناسي و مردم­ شناسي بود. چنان که در بين دازيمداها رسم بود، او را هم با نقش اجتماعي ­اش يعني محقق مي­ شناختند.

محقق دانشمندي بزرگ و سالخورده بود. در ميان دازيمداها شمار کمي از پژوهشگران بودند که به قدرِ او نامدار باشند. سال ها قبل، به خاطر باب کردنِ بررسي­ هاي باستان­ شناسانه بر خرده ­ريزهايي که ماهيگيران سرگردان مي­ گرفتند، شهرتي عالمگير به دست آورده بود. ماهيگيران سرگردان، موجوداتي بودند به نسبت مرموز و منزوي که در فضاپيما­هاي بزرگ خود پهنه ­ي کهکشان را در مي­ نورديدند و با شکار جانداران کميابي که در فضاي بين ستارگان شناور بودند، روزگار مي­ گذراندند. جانداران بين ستاره ­اي، انواع و اقسام نژادهاي عجيب و دور از انتظار را در بر مي­ گرفتند. همه ­ي موجوداتي که در فضاي سرد وتاريک و يخ ­زده­ ي بين ستارگان تکامل يافته بودند يا امکان مهاجرت به آنجا را به دست آورده بودند، آماج آنها قرار مي­ گرفتند. از نهنگ هاي بخارگونه­ ي منظومه­ ي تيشتر، که بدني از جنس پلاسما داشتند و با زوزه ­هايي بلند در اطراف خورشيدِ عظيم و سرخشان مي­ چرخيدند، تا هاگ هاي ذره­ بيني و خطرناکي که در چشم به هم زدني لاشه ­هاي بازمانده از جنگ هاي فضايي را هضم مي­ کردند و آنها را به ميليون ها بذرِ ديگر شبيه به خودشان تبديل مي‌نمودند.

ماهيگيران سرگردان، براي شکار کردن اين موجوداتِ غيرعادي، روشهاي خاصي به کار مي ­بردند. بسياري از آنها در فضاپيما­هايشان تورهايي مغناطيسي يا نوري داشتند که قادر بود ميدان هايي به عظمت يک سياره را در چشم به هم زدني جارو کند و هر ذره­ ي بزرگتر از اتم هليم را گير بيندازد.

محقق، نخستين کسي بود که به ارزشِ علمي چيزهايي پي برد که در تورِ ماهيگيران سرگردان گرفتار مي ­شد. او نشان داد که ماهيگيران هر از چند گاهي اشيايي مرموز و مسئله برانگيز را در تورهاي خود پيدا مي­ کنند. از آنجا که هدفِ آنها يافتنِ جانداراني قابل فروش بود، هميشه اين اشيا را با بي­ توجهي در فضا رها مي­ کردند.

محقق توانست ديوانسالاران دانشگاه مرکزي همستگان را متقاعد کند تا هزينه ­هاي سفري پژوهشي را به او بپردازند. آنگاه خودش با ماهيگيران سرگردان همراه شد و مسيرهايي بسيار طولاني را در کيهان طي کرد. او با دقت خرده ريزه ­هايي که در تور ماهيگيران گير مي­ کرد را وارسي کرد، و به اين ترتيب نشان داد که برگه­ هاي تاريخي شگفت­ انگيزي را در ميان اين اشيا مي‌توان يافت. اشيايي در این میان پیدا کرد که تنها ردپای نژادهای ناشناخته و منقرض شده‌ی باستانی بودند، و یا اسنادی منحصر به فرد که داستان نبردی گم شده در دوران های دوردست را حکایت می‌کردند و معمولا بقاياي فضاپيماهاي متلاشي شده یا جسدهای خشکیده در فضا بودند. محقق وجود ده ها گونه­ ي ناشناخته­ ي هوشمند را به کمک همين خرده ريزه ­ها اثبات کرد، که بسياري از آنها هزاران سال پيش منقرض شده بودند يا خاستگاهي نامعلوم داشتند. او حتا توانسته بود رخدادهايي مانند ظهور و سقوط دولت های محلی و هجوم ­هاي بين سياره ­اي را هم به همين شکل بازسازي کند.

جايگاه علمي محقق چندان ارجمند بود که محل زندگي و کارِ او را در دروني­ ترين بخشِ دانشگاه همستگان قرار داده بودند، و اين افتخاري بود که به ندرت نصيب دانشمندان مي­ شد.

در آستانه­ ي ساختماني که به اقامتگاه او منتهي مي ­شد، پياده شديم. با ديدن اين که خودروي ديگري پيش از ما در آنجا پارک شده، غرولندي کردم. سروان را در دو سه روز گذشته به بانک ژنوم فرستاده بودم تا وقتش را با روبات‌هاي زبان نفهمِ آنجا تلف کند. خبر داشت كه مي ­خواهم از محقق پرس و جو کنم. اما اميد ضعيفي داشتم که به خاطر ملال ماموريت بي­ نتيجه ­اش، قرار امروز را فراموش کرده باشد. اما اين طور نبود. خودروي براق و تميزش اينجا بود.

با ويسپات از راهروي روشن و تميزي گذشتيم و به جايي رسيديم که ديوارهايش از نمايشگرهاي فراوان پوشيده شده بود. حتا چند نمايشگر گران قيمتِ بويايي هم در آنجا بود. اين همان محلى بود كه براي پذيرايي از مهمانان در اختيار محقق قرارداده بودند. اتاق بزرگ و مجللى بود كه در بخش تشريفاتى دانشگاه قرار داشت و براى بازديدكنندگان در نظر گرفته شده بود. سروان که قبل از ما آمده بود، داشت در اتاق پرسه مي ­زد و خلاصه­ ي سوابق کاري محقق را از نموداري بر ديوار مي­ خواند.

وقتى در سالن ايستادم و از پنجره ‏هاى كوچك و متعدد آنجا چشم ­انداز برج‏ هاى همستگان را از بالا نگاه كردم، از داشتن چنين هم‏ نژاد دانشمندى به خود باليدم. كم پيش مي ­آمد كسي از چنين موقعيت علمى بالايى در بهترين دانشگاه جمهورى برخوردار شود. هرچند که احتمال داشت اين مغزِ بزرگ آلت دست کاهن قرار گرفته باشد. ديوارهاى خميده ­ي اتاق با پلاك‏ هايى درخشان و نورانى تزيين شده بود كه عنوان كتاب‏ ها و مقالات علمى استاد را نمايش مى‏ داد. كف‏پوش ضخيم و گران بهايى زير پايمان را مي ­پوشاند، كه از رشته ‏هاى ابريشمي نوعى جانور ذره ‏بينى بافته شده بود.

محقق، درست به تصويري آرمانى از دانشمندى نابغه شبيه بود. يال‏ هايى پريشان، جمجمه­ اي که به خاطر درشتي مغز دومش ورم کرده بود، برجستگي شاخي کوچک، و کلاه خودي کهنه و قديمي که خودش با خطي عجيب و غريب دور تا دورش چيزهايي نوشته بود. چشمان متحركش گويي کور بودند و با گيجي به سقف خيره شده بودند. اما در چشمان مرکبِ بزرگش برقي از ذکاوت مي­ درخشيد. پوشش لاكى پشتش كدر و تقريبا كثيف بود. با بى‏ مبالاتى، و در عين حال اعتماد به نفس بال مى ‏زد و آرامش و وقار خاصى داشت. وقتى از حفره ‏اى در كف زمين بالا آمد و در وسط سالن شناور شد، بازوهايم را روى شكمم جمع كردم و با زبان بويايى به او درود فرستادم. سروان هم چنين کرد. او هم به همان روش سنتى جوابمان را داد.

من بودم که با لحني رسمي سرِ حرف را باز کردم: «محقق گرامي، ما از سوي اداره ­ي امنيت ماموريتي داريم که ياري شما در موفقيت آن اثرگذار خواهد بود.»

بر خميدگي­ اي بر ديوار نشست و گفت: «من در خدمتتان هستم.»

بحث را اين طور شروع کردم: «بابت وقتي که در اختيار ما قرار داديد سپاسگزارم. پرونده­ اي در اداره­ ي امنيت گشوده شده، که به فعاليت فرقه ­اي از پرستندگانِ ايلو مربوط مي­ شود. شما در اين مورد چيزي مي ­دانيد؟»

محقق با بي ­تفاوتي چشمان پايه­ دارش را به پشت سرش چرخاند و گفت: «ايلو؟ همان خداي باستاني؟ البته، در موردش چيزهايي مي­ دانم. خدايي بسيار بسيار کهن است که من ردپاهايي از او را در سراسر منظومه­ ي دارما پيدا کردم. به قول معروف، هر مسافري كه در کوي ميکده ره دانست، دري دگر زدن را انديشه­ اي تباه دانست

محقق جمله ­ي آخر را به زباني ناشناخته و صدايي آهنگين خواند. من و سروان و ويسپات به هم نگاهي انداختيم. هيچ کدام­مان منظورش را نفهميده بوديم. سروان موقعيت را براي اين که وارد بحث شود مناسب دانست و گفت: «محقق بزرگ، مسئله­ ي ما اين است که گويا ايلوپرستان در خارج از دارما پخش شده ­اند و به فرقه ­اي خشن تغيير شکل داده­ اند…»

محقق گفت: «آه، بله، توسعه يافتن ايلوپرستان… چيزهايي شنيده ­ام… ديوان مي ­فرمايد: «هرکه خواهد بگو بيا و هرچه خواهد گو بگو، کبر و ناز و حاجب و دربان!»… به همين دليل هم توسعه ­ي اين آيين هيچ عجيب نيست…»

باز نيمي از حرفهايش مفهوم نبود. پرسيدم: «در اين مورد چه اطلاعاتي داريد؟»

محقق گفت: «اطلاعاتم کم است. اما زماني که ماهيگيران سرگردان در منظومه­ اي دور افتاده چمداني عجيب و غريب را به تور انداختند، و در آن کتابِ عجيبِ ديوان را يافتند، معلوم شد که اين آيين قدمتي بيش از آنچه که ما گمان مي­ کرديم دارد. فکرش را بکنيد، شاعري به نام ديوان در گوشه­ اي ديگر از کيهان ميليونها سال قبل از تکامل يافتنِ حيات در دارما چنين سروده: «غير ازين نکته که حافظ از تو ناخشنودست، در سراپايت هيچ هنري نيست…”

سروان گفت:” حافظ؟”

محقق گفت:” آري، گويا به زبان مردمي که روزگاري در آن منظومه مي‌زيستند، حافظ اسم رمزي براي ايلو بوده باشد. چون این اسم در پایان تمام شعرهای این کتاب دیده می‌شود. دست کم ديوان اين طور گفته است…»

ويسپات ديگر تاب نياورد و به وسط بحث پريد: «قربون شرمنده… اما اين حقير اصلا نمي­ فهمه شما چي مي­ گيد… اين جمله­ ها که به يه زبون عجيب مي‌خونيد، يعني مربوط به ايلوپرستا مي­شه؟»

محقق با خوشحالي گفت: «دقيقا، شما واقعا باهوش هستيد! درست نکته همين جاست. اين سند نشان مي­ دهد که ايلو ميليون هاي سال قبل از آن که حيات در دارما تکامل پيدا کند در گوشه ­ي ديگري از کهکشان توسط مردمي که امروز منقرض شده ­اند، ستايش مي­ شده است. بنابراين شايد بتوان او را قديمي ­ترين خداي کيهان دانست…»

حرفش به هواداران متعصب يکي از اين گروه هاي دست دومي شبيه بود که نژاد يا سرزمين خودشان را برتر از همه مي­ دانستند. چنين برداشتي از يک دازيمدا به قدر کافي عجيب بود، چه رسد به اين که طرف دانشمندي چنين نام دار هم باشد. از فکر اين که حرف هاي نامفهومش در دست ايلوپرستان به چه ابزار تبليغي خطرناکي تبديل مي­ شود، به خود لرزيدم. اما با اين وجود همه­ ي حرف هايش هنوز مبهم و نامعلوم بود. آمدم چيزي بگويم که سروان پيش دستي کرد و پرسشي را که در مغز دومم شناور بود، طرح کرد: «محققِ عزيز، ممکن است بيشتر در مورد اين سند مهم و جالب توجه بگوييد؟»

محقق، انگار که شاگرداني علاقه­ مند يافته باشد، با شور و شوق گفت: «البته. البته. بياييد اينجا را نگاه کنيد…»

او با صدايي تيز و بريده بريده به مغز هوشمندِ کنترل کننده­ ي اتاق فرمان هايي داد. در چشم بر هم زدني اتاق نيمه تاريک شد و يکي از نمايشگرهاي بزرگ بر ديوارِ روبرويمان روشن شد. تصوير، مجموعه ­اي از خطوط بي­ معنا را نشان مي ­داد که روي ورق ه­اي زرين حک شده بود. محقق گفت: «اين را مي­ بينيد؟ اين را هزاران سال قبل در اطراف همستگان گرفتند. يکي از خودروهاي محلي همستگان که براي گردآوري اطلاعات آب و هواشناسي در مدار سياره بود، با فضاپيما­ي کوچک و ساده ­اي برخورد کرد که يک بانکِ داده­ هاي نامفهوم داشت، به همراه اين پلاک. براي مدتها، اين را نوعي آشغال فضايي و ضايعاتي که از فضاپيماهاي دفع شده باشد در نظر مي‌گرفتند. تا اين که يکي از بزرگترين دانشمندان سه نسل پيش، تشخيص داد که اين فضاپيما در واقع پيکي بوده که پيامي را در مورد حضور گونه­ اي به نام انسان به همراه داشته است.»

سروان گفت: «انسان؟ اين ديگر چه موجودي است؟»

محقق گفت: «بر اساس تحقيقات من این نژاد ميليون ها سال قبل منقرض شده است. اما آن فضاپيما را در زماني که هنوز زنده و فعال بوده فرستاده بودند. اين پلاک هم نمادي از اعتقاداتشان محسوب می‌شده. به آن نگاه کنيد… اگر خطوط را بازسازي کنيم، به چنين شکلي مي ­رسيم…»

روي نمايشگر، برخي از خطوط کمرنگ و برخي ديگر پررنگ شدند، تا اين که کليت شکل معنايي يافت. تصوير زمخت و بدوي­اي بود از دو موجود که در کنار چيزي ايستاده بودند. بدنشان دو زايده ­ي حرکتي در بالا و پايين داشت و يک سر، و اندامشان تقريبا به آسگارت ها شبيه بود، با این تفاوت که دم نداشتند. موجودي که جلوتر ايستاده بود و اندامي درشت­ تر داشت، يکي از اعضاي حرکتي ­اش را به بالا بلند کرده بود و پنج برجستگي روي آن را باز کرده بود.»

گفتم: «خوب، يعني مي­ خواهيد بگوييد گونه­ اي وجود داشته كه توانسته فضاپيما به فضا بفرستد اما ابزار لازم براي ذخيره­ ي اطلاعات به زبان هاي معيار كيهاني را نداشته؟ در نتيجه ناچار شده مثل صدف هاي هنرمند درياهاي رگا شكل خودش را روي يك صفحه­ ي دو بعدي حك كند؟ اين که يک گونه ­ي منقرض شده چنين روش ابتدايي ­اي براي اعلام حضورش در کيهان پيدا کرده، خيلي جالب است. اما ربطش را به ايلوپرستان نمي ­فهمم.»

محقق گفت: «ربطش از اينجا معلوم مي­ شود که چند سال قبل، وقتي در يکي از منظومه­ هاي دورافتاده­ ي خارجي در قلمرو امپراتوري به همراه ماهيگيران سرگردان سفر مي­ کردم، چيزي را در تور انداختند که بعدها معلوم شد چمداني است که احتمالا در جريان سانحه ­اي در کهکشان رها شده است. در اين چمدان مجموعه ­اي از اشيا وجود داشت که نشان مي­ داد دارنده ­اش يکي از همين موجوداتي است که تصويرش را مي ­بينيد. از آنجا که چمدان ياد شده براي مدتي بسيار طولاني در فضا سرگردان بود، بخش عمده ­ي مواد قابل تجزيه ­ي داخل آن منهدم شده بود. اما يک چيزِ عجيب در آن وجود داشت که بعدها معلوم شد چيزي شبيه به کتاب است. اما بر خلاف کتاب هاي ما، يک صفحه ­ي انباشته از اطلاعات الکترونيکي نبود، بلکه مقدار زيادي ورقه­ ي سلولزي بود که به هم دوخته شده بودند و رويشان با ماده ­اي رنگي چيزهايي نوشته بودند.»

سروان گفت: «برخي از بوميان دارما هم به اين ترتيب اطلاعات خود را نگاه داري مي­ کنند.»

محقق گويي دوستي قديمي را يافته باشد، گفت: «آفرين بر شما، دقيقا همين­طور است. من هم از روي همان ­ها فهميدم که اين نوعي کتاب است. من سال ها وقت صرف کردم تا ساختار زباني اين متن را بفهمم و تا حدودي آن را ترجمه کنم. در همان چمدان يک ديسکِ حاوي اطلاعات صوتي هم بود و بنابراين امروز ما تا حدودي مي دانيم که انسان ­ها چگونه حرف مي­ زده ­اند.»

توافقي که انگار بين محقق و سروان شکل گرفته بود را نمي ­فهميدم. گفتم: «اما همه­ ي اين حرف ها، چه ربطي به ايلوپرستها دارد؟»

محقق گفت: «اين کتاب توسط کسي به نام ديوان نوشته شده بود. در واقع اسم کتاب ديوان حافظ بود. که احتمالا حافظ اسمي رمزي براي ايلو است.»

گفتم: «حافظ؟ ايلو؟ چه ربطي دارند؟ مگر نمي­ گوييد اينها نژادي بوده ­اند که ميليون هاي سال قبل از ظهور حيات بر دارما منقرض شده ­اند؟ ايلو هم ديني است خاص دارما، پس اينها نمي ­توانند به هم مربوط باشند.»

محقق گفت: «چرا، هستند. توصيف هايي که از ويژگي هاي حافظ در اين کتاب وجود دارد خيلي شبيه به ايلو است. حافظ به چيزي به نام «مِي» مربوط است، که احتمالا همان برکت دادنِ خودمان در دارماست، و با استعاره­ ي نوشيدن بيان مي­ شده، درست همان طور که در زبان بويايي دازيمداها از برکت حرف مي‌زنند. همچنين به جايي به نام خرابات اشاره شده که حافظ در آنجاست. خرابات اسمي است که از نظر ريشه با معبدهاي ايلوپرستان شباهت زيادي دارد. کلمه­ هاي ديگري هم هست که اگر درست تفسير شود، نشان مي ­دهد که ايلو همان حافظ است. مثلا يک چيزي به اسم خرقه هست، که بايد همان کلاه خود ايلوپرستها باشد، يا رند، که انگار نوعي رنده بوده که در مراسم قرباني ايلو هنگامي که دو خورشيد دارما در امتدادي مشترک قرار مي­ گيرند…»

ويسپات ناگهان از کوره در رفت: «مي­ بخشيدا اوستا!، اما اين حرف ها که شما مي­ زنيد خيلي عجيبه. با اين آسمون و ريسمون به هم بافتن مي شه هر چيزي رو به هر جايي ربط داد. خودتون گفتين اين موجودات قبل از پيدايش تمدن دازيمداها منقرض شدن، پس ارتباط اون کتابه با ايلو هم جز خيالات نيست. برام عجيبه از اين که شما همچين حرفي مي ­زنين. اگه اين حرفا رو از يه دازیمدای قوم‌گرا مي­ شنيدم جا نمي ­خوردم ولي…»

چشمان مرکبم را به محقق دوخته بودم و ديدم که چطور با پرخاشِ ويسپات خشمگين شد. وقتی متوجه شدم در مغز اولش موجی از هیجان سر برکشیده، موقعيت را مناسب ديدم و پيش از آن که بتواند حرفي بزند، گفتم: «راستي استاد، در مورد هورپات ­ها چه مي ­دانيد؟»

يکه ­اي خورد و گفت: «هورپات ­ها؟ آنها به اين موضوع چه ربطي دارند؟»

گفتم: «شايد ربطي نداشته باشند. فقط مي­ خواستم در موردشان بيشتر بدانم.»

گفت: «خوب، کليات موضوع را که همه مي ­دانند، آنها تنها موجوداتي هستند که مي­ توانند شکل تمام جانداران ديگر را تقليد کنند. تقليد کننده ­هايي مادرزاد هستند. یعنی در چشم به هم زدنی به شکل هر موجودی در می‌آیند. آن هم نه تنها در ظاهر، بلکه محتوای ژنتیکی دیگران را هم به همین سادگی تفلید می‌کنند. اسطوره ­اي هست كه مي­ گويد بيشتر جمعيت­شان در کل کيهان پراکنده شده­، و انجمني سري دارند كه هدفش كنترل كل كهكشان است. همه‌شان هم شکلِ موجودات نژادهاي ديگر را به خود گرفته ­اند، و بنابراين تشخيص داده نمي­ شوند.»

سروان گفت: «اطلاعاتي که در مورد آنها در دانشگاه هست چه قدر کامل است؟»

محقق با غرور گفت: «خيلي کامل است. يکي از شاگردان خودم داده­ هاي مربوط به آنها را از سياره­ ي زادگاهشان گردآوري کرده. مي ­دانيد كه، در واقع اگر از زادگاهشان خارج شوند زود مي­ ميرند…»

سروان گفت: «يعني اطلاعات ژنتيکي­شان هم آنجا هست؟»

محقق براي لحظه­ اي مکث کرد، معلوم بود که مغز اول و دومش درگير تعارضي شده­ اند. بعد گفت: «عجب، دومين بار است که در چند روز گذشته در اين مورد از من مي پرسند.»

حس کردم دارم به پاسخ نزديک مي ­شوم. بر سروان پيشي گرفتم تا پرسش تعيين کننده را طرح کنم: «بسيار خوب، کسِ ديگري که در اين مورد از شما پرسيد که بود؟»

محقق با چشمان مرکبش به من خيره شد و گفت: «چطور شما نمي ­دانيد؟ همان کسي بود که مي­ خواست بداند اطلاعات ژنومِ هورپات ها در موزه­ ي دانشگاه کامل هست يا نه. فکر مي­ کردم به شما مربوط باشد، چون يک افسر اداره­ ي امنيت بود…»

 

 

ادامه مطلب: همان شب – شبِ سي و ششم پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب