پنجشنبه , آذر 22 1403

يک روز بعد- بيست و هشت روز پيش از پايان- دارماى خشك

مدت زيادى طول كشيد تا از پله‏ هاى بى ‏شمار هرمِ بزرگِ شهر مقدس بالا بروم.

اجدادمان اين هرم را هزاران سال پيش ساخته بودند. در آن هنگام نژاد دازيمدا تازه متمدن شده بود و اولين پيكِ ايلوى بزرگ، تازه خط مقدسى را كه هنوز هم در ميان‏ مان رواج داشت، برايمان به ارمغان آورده بود. دازيمداهاى ساكن دارماى خشك، به سادگى او را پيك مى‏ ناميدند. اين هرمى بود كه پيك را در زيرش به خاك سپرده بودند. هرم هشت ديواره ‏ى صاف و عظيم داشت كه در زير نور سبز يكى از دو خورشيد دارما تقريبا سياه ديده مى ‏شد و با جلايى بلورين مى‏ درخشيد.

پلكانى كه براي بالا رفتن كاهن بزرگ ايلوپرستان ساخته شده بود، از برجستگى‏ هاى قلاب مانند ظريفى تشكيل مى‏ يافت كه مانند گل ميخ ‏هايى فلزى در طولِ ديواره‏ ى جنوبى هرم قرار داشت. بر اساس سنن باستانى‏ مان، كاهن بزرگ مى‏ بايست بدون بال زدن و تنها به كمك بازوهاى درازش اين برجستگى‏ ها را بگيرد و از ديواره بالا برود.

در حينى كه براى چند صدمين بار بازوهايم را دراز مى‏ كردم و گل‏ ميخ‏ هاى سيمينِ پيش رويم را مى‏ گرفتم، به فكر فرو رفتم. مغز اولم به دازيمداهاى بومى دارما انديشيد كه تا چند سال پيش ايلو را افسانه ­اي باورنكردني و دروغي كهنسال مي ­دانستند. همگي در تارهاى چسبناكِ زندگى مادي­شان گير كرده بودند. به ملايمت بى‏ مورد و آرامش ساده ‏لوحانه ‏شان فكر كردم، و اين كه در طول تاريخ درازمان، هرگز مانند مولوك‌ها فاتح و سردار بزرگى پرورش نداده بوديم. تصميم داشتم اين سرنوشت زشت را تغيير دهم. تصميم داشتم لذت ويرانگرى را به هم نژادان تخدير شده و مطيعم نشان دهم، و قدرتى را كه در خشونت نهفته بود را برايشان به نمايش بگذارم.

هنگامي كه به بالاى هرم رسيدم، بازوهايم كرخت و دردناك شده بود. در اين بالا حق داشتم از بال هايم استفاده كنم. بر هوا برخاستم و به منظره ‏ى زير پايم نگريستم.

افق دارما، با آن رنگ زرد و خاكسترىِ برهوتش بسيار نزديك بود. آنقدر در سياره ‏هاى عظيم و بزرگ زندگى كرده بودم كه افق نزديك و سطح كوچك سياره ‏ى محبوبم در چشمانم بيگانه مى­ نمود. از پاى هرم تا افق جمعيت بود كه موج مى‏ زد. هزاران هزار دازيمدا و شمارى كمتر از آسگارت‏ ها و مولوك‌ها در وضعيتى احترام ‏آميز ايستاده بودند و انتظار مى‏ كشيدند. نور سبز خورشيد شبانه ‏ى دارما بر كلاه خودهاى هم  ‏شكل‏شان انعكاس زيبايى داشت.

به آسمان نگاه كردم. چند تكه ابر گوگردي پراكنده به رنگ زرد- آبى در دور دست‏ها ديده مى‏ شدند. خورشيد زرد كه بزرگتر هم بود، به تدريج در پشت خورشيد سبز پنهان مي شد. مي­ شد با چشم غيرمسلح دو ماه بزرگ دارماها را در زيرش ديد. دارماي آبي هنوز ديده نمي­ شد، هنوز روز بود و نور دو خورشيد آن را بر صفحه ­ي زردِ سپهر پنهان مي کرد. با اين همه مي­ شد لب ه­­اش را ديد که داشت سايه ­اي محو بر کناره­ ي خورشيد­ها مي ­انداخت. بيش از چند دقيقه وقت نداشتيم. بايد براى اجراى مراسم آماده مى‏ شدم. بازوهايم را به هوا بر افراشتم.

شش دازيمداى زره پوش كه چيزهاى مورد نيازم را حمل مى‏ كردند، بال ‏زنان به سويم صعود كردند. گذاشتم تا رداي بزرگ و نيمه شفاف كهانت را بر دوشم بيندازند و سه قطره از آب چاه مقدسِ زير هرم را بر كلاه خود شاخ دارم بچكانند. برگشتم و با يك نگاه اطمينان حاصل كردم كه همه چيز مرتب است. بر ميانه ‏ى هرم ستونى بلند برافراشته بودند و يك آسگارت درشت اندام را بر آن بسته بودند. اولين بار بود از نزديك مي­ ديدمش، اما او را خوب مي­ شناختم. همان نويسنده ‏اى بود كه سعى مى‏ كرد با دليل و مدرك صلح‏ جو بودن پيك و ضدجنگ بودن آيين باستانى ما را اثبات كند. او هم يكى از مزدورانى بود كه از جمهورى پول مى‏ گرفت تا دروغ‏ هايى تاريخى را در مورد كيش مقدس ما سرهم كند و مردم را بفريبد. آرام بر جاى خود ايستاده بود و از سه چشم سرخ رنگش نفرت و خشم بيرون مى‏ تراويد. روبرويش، ارهات­ ها را بر زانو روي زمين نشانده بودند. چهار دستِ تنومندشان را به بدن غول­ آسايشان بسته بودند. همه آرام بودند و به نظر نمي ­رسيد از سرنوشت غم­ انگيزشان هراسي به دل راه دهند. مغزشان زیر تاثیر ماده‌ای مخدر رام شده بود تا در جریان اندیشه‌ی دیگران تغییری ایجاد نکند. در كنارشان آتش بزرگى برافروخته بودند. مجموعه ‏اى از هرم‏ هاى حاوى اطلاعات فشرده و كتاب هاي ممنوعه در ميان شعله­ ها مي ­سوخت. كتاب ‏هاى آسگارت ملعون هم در ميان‌شان بود.

بالاخره لحظه‏ ى موعود نزديك شد. بوى زمزمه‏ ى پيروانم را از پايين هرم شنيدم كه دعاى مشهورى را به زبان باستانى و فراموش شده ‏ى دازيمداها مى‏ خوانند. بازوهايم را دراز كردم و يكى از راهبان زره پوش شمشير خميده ‏اى را به دستم داد. چهار دازيمدا و چهار آسگارت که از رهبران بلند پايه­ ي ايلوپرستان بودند و مانند خودم کلاه خود و ردا برتن داشتند، ارهات ­ها را به چهار طرفِ هرم کشاندند و آنها را در چهار جهت اصلي قرار دادند. آنگاه، دازيمداها شاخک هاي ارهات­ ها را در بازوهايشان فشردند و سرهايشان با بالا کشيدند، و آسگارت ها با يک ضربه­ ي تبرزين سنگين شان آن را از بدن جدا کردند. خونِ سياه و درخشنده­ ي ارهات­ ها از پله ­هاي گل ميخ ­دارِ چهار سوي معبد فرو ريخت.

به سراغ آسگارتِ در بند رفتم. دقيقه ­اي ديگر منتظر ماندم، و وقتى قران سه ماه كامل شد و لحظه‏ ى مقدس تولد پيك بار ديگر فرا رسيد، با يك حركت سرش را از بدنش جدا كردم. خون سياه رنگش فواره زد و بر آتش ريخت و آن را شعله‏ ورتر كرد. بدن خاكسترى‏ اش كه در نور ستارگان آبى به نظر مى‏ رسيد، چند بار لرزيد و بالاخره بى‏ حركت ماند. بازويم را در يال‏ هاى خاكسترى ­اش فرو بردم و سر بريده ‏اش را به هوا بلند كردم. به كناره ‏ى هرم رفتم و قلبم از ديدن درياى خروشان جمعيت پر از شوق شد. نگاه هزاران هزار ايلوپرست از زير كلاه خودهاى سياه‏شان به من دوخته شده بود. وقتى سر خون چكانِ آسگارت را به هوا بلند كردم و نعره كشيدم، همگي با فريادي بلند پاسخم را دادند. حس كردم كه چگونه مغزهاى اول‏شان به هيجان ‏آمد و در خروشى سرمست كننده با هم يگانه ‏شد. چه چيزى زيباتر از هزاران هزار مغز اول است كه همگى دقيقا به يك چيز فكر كنند؟ در اين هماهنگي عظيم، محتواي اين فکر چه اهميتي دارد؟

بوي تندِ سرودى جنگى برخاست كه انبوه جمعيت همه با هم مي ­خواندند.

دازيمداها رستاخيز تمدن باستانى ‏شان را جشن مى‏ گرفتند.

 

یک بومی کیمالای سرخ

G:\draw\my works\Dazimda\afrahi1.jpg

 

 

ادامه مطلب: پنج روز بعد- بيست و سه روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب