پنجشنبه , آذر 22 1403

چهارده روز قبل- هفده روز پيش از پايان- همستگان

گفتم: «تنها ي حدسي كه مي ­توانم بزنم اين است كه آرتيمانو هم با ويسپات هم دست است، و لابد زاكس هم همين طور. اينجا هيچ كس از شنيدن اين كه يكي از اعضاي قدرتمند دفتر مركزي همچون سربازي ساده براي مدتي طولاني به خدمت پرداخته تعجب نمي­ كند؟ چرا موجودي چنين قدرتمند بايد بخواهد با هويتي جعلي فعاليت كند؟ دليلش روشن است. ويسپات همان كسي است كه صحنه‌گردانِ پشت پرده بوده. كسي بوده كه هم دستاني در ميان اعضاي اداره ­ي امنيت داشته، و آرتيمانو هم يكي از آنهاست. ويسپات هم فرصت اين را داشته كه افسران مسئول پرونده­ ي ژلاتين را شناسايي كند، و هم آن قدر نفوذ داشته كه آنها را به ماموريت هاي مرگبار بفرستد. حالا مي­ شود فرض كرد كه محقق همان كاهن است. اما در دستان اين موجود حيله ­گر عروسكي بيش نبوده. ويسپات وقتي ديده من به همه چيز پي برده ­ام، انگل او را معيوب كرده، او كسي بوده كه رهبري گروه حمله به مخفي­گاه ­ها را بر عهده داشته و مي توانسته هم ارباب را از سر راه بردارد و هم محقق را ديوانه كند. مي­ بينيد، همه چيز با هم جفت و جور مي­ شود…»

زاكس حركتى ناگهانى كرد و كف تالار را به لرزه در آورد. بعد هم گفت: «سرگرد، مراقب حرف زدن‏تان باشيد. انگار مي­ خواهيد ادعا كنيد كه تمام اعضاي دفتر مركزى هوادار امپراتور هستند؟!»

خونسردانه گفتم: «بله، اگر همدست ويسپات باشند، پس حتما در اين توطئه دست دارند.»

ويسپات با بي ­حوصلگي گفت: «خوب گوش كن. با تهمت زدن به اين و اون كاري از پيش نمي­ بري. همون طور كه گفتم، من به طور خاص براي پيگيري پرونده­ ي ژلاتين زير پوشش يه سرباز عادي وارد سير ماجرا شدم. توي اداره فقط سرهنگ زاكس بود كه از هويت واقعي من خبر داشت. آرتيمانويي هم كه مي بيني همين امروز ماجرا را فهميده و اصلا درگير ماجرا نبوده.»

تمسخركنان گفتم: «آهان، فقط تو و زاكس از اين ماموريت مخفي خبر داشتيد. چقدر جالب. به من كه شهرت و سابقه ­ام جاي بحث ندارد چيزي نگفتيد، و لابد اين موگاي و ارهات هم تا قبل از ورود به اين جلسه از هويت دوگانه­ تان خبر نداشتند.»

ارهات با شكيبايي بويي از خود بيرون داد و گفت: «نه، ما هر دو از اعضاي دفتر مركزي هستيم و از چنين چيزي خبر نداشتيم. البته فرمانده ويسپات را از قديم مي­ شناختيم. اما امروز پيش از آمدن شما به اينجا براي مان همه چيز را تعريف كرد.»

ويسپات گفت: «يه گروه از اعضاي دفتر مركزي در بالاترين سطح سوگند خوردن جلوي زورگويى مولوك‌ها رو بگيرن و به جمهورى وفادار باشن. من يكى از اعضاى اين گروهم. اولش چيزى كه ما مى‏ دونستيم، اين بود كه يكى از اعضاى دفتر مركزى، كه بهش مي ­گفتن ناظر، خائنه و يواشكي براى امپراتور كار مى‏ كنه. با اين وجود، ناظر اونقدر زيرك و كاركشته بود كه تمام تلاش‏ هاى ما براى شناسايى‏ اش بى‏ اثر موند. مى ‏دونستيم كه ناظر به داستان فرقه ‏ى ايلوپرستا علاقه‏ ى زيادى داره و اسمش رو هم براى اولين بار از جاسو‏ساى توي اين فرقه‏ شنيديم. براى همين هم قرار شد يكى از ما با پوشش يه سرباز ساده ­لوح همراه يه افسرى ديگه درگير پرونده ‏ى ايلوپرست ‏ها بشه، تا شايد در جريان پيشرفت پرونده بتونه سرنخى از كل ماجرا به دست بياره.»

ناباورانه گفتم: «و تو آن سرباز بودي.»

ويسپات دمش را به علامت تصديق به زمين كوبيد. من با كمى گرفتگى ادامه دادم: «و آن افسر بى‏ اهميتى هم كه نقش پوشش را براى تو بازى مى‏ كرد من بودم.»

ويسپات گفت: «اولش اين طور فكر مى‏ كرديم، چون گذشته از اطلاعات خوبي كه از مراسم ايلوپرست‏ هاي دارما برامون آوردي، هيچ پيشرفتى توي كارت ديده نمى‏ شد. وقتي بعد از مصاحبه با محقق فرض كردي بي­ گناهه، يه كمي بهت شك كردم. دستور دادم اونو زير نظر بگيرن و معلوم شد مرتب به پناهگاه­ هاي ايلوپرستا رفت و آمد داره. خوب، اول كار من دچار اين اشتباه شدم كه نقش خودت رو توي اين ماجرا دست كم بگيرم. اما بعد به غيبت ‏هاى شبانه ­ات شك كردم. بعدش معلوم شد كه توي اين ماجرا مهره ­ي مهم تري هستي…»

بويي تمسخرآميز از زير لاكم بيرون دادم و گفتم: «خوب، چه مهره ­اي بودم؟»

ويسپات گفت: «يه امكان اين بود كه خودت كاهن اعظم باشي. نژادت، زمان‏ هاى غيبت ‏ات، حضورت روي همستگان، و حدسى كه در مورد مراسم مهم دارما زدي، با اين فرض جور در ميومد. اون وقت حال و روزت بعد از مراسم دارما هم توجيه مي ­شد. بالاخره بايد براي اين جشن مي­ رفتي اونجا و اين طوري يه بهانه­ ي محكمه پسند برای خروج از همستگان پیدا کردی.»

با خونسردي گفتم: «داري اشتباه مي­ كني. آرتيمانو همين چند دقيقه­ ي پيش ذهن مرا خواند. بگو باز هم اين كار را بكند. خواهي ديد كه من هيچ اطلاعي از فعاليت هاي كاهن ندارم.»

موگاي وارد بحث شد و گفت: «ترديدي نداريم كه شما اطلاعي در مورد كاهن نداريد. شما احتمالا به نخستين رده از ژلاتين­ ها آلوده شده ­ايد. اشكال قديمي ­ترِ اين انگل ها روح يك هوادار امپراتور و ايلوپرست دوآتشه را به مغز ميزبان شان تحميل مي­ كنند. بي آن كه به ساختار شخصيتي آنها دست بزنند. در واقع او را به موجودي دو شخصيتي بدل مي ­نمايند.»

برآشفته گفتم: «داريد مي­ گوييد من هم به ژلاتين آلوده شده ­ام و خودم خبر ندارم؟»

ويسپات گفت: «ماجرا جالب تر از اينه. فكر مي ­كنيم تو اولين نمونه­ ي ژلاتينِ توليد شده توي قلمرو امپراتور رو روي سرت داري. نمونه ­هاي جديدتر مثل ايني كه روي سرِ محقق ديدي، كل شخصيت ميزبان رو تغيير مي­دن و به همين دليل هم طرف رو خنگ مي­ كنن. دقت كردي كه محقق به اون ميزاني كه انتظارش رو داشتيم باهوش نبود؟»

گفتم: «اين حرف ها چرند است. مگر امكان دارد من انگل داشته باشم و خودم نفهمم؟»

زاكس گفت: «آري، امكان دارد. انگلي كه بر سر شما سوار شده، گويي نمونه ­اي ابتدايي بوده كه از در اختيار گرفتن كل مغز ميزبان ناتوان بوده، براي همين هم نوعي جنون دو مغزي خفيف را به شما تحميل كرده. با اين تفاوت كه شما داراي دو شخصيت متمايز و ضد هم شده ­ايد. هم كاهن هستيد و هم سرگرد. اما فقط كاهن است كه اطلاعات كاملي در مورد فعاليت هاي سرگرد دارد. به همين دليل نمي ­توانستيد كاهن را دستگير كنيد.»

ويسپات گفت: «براي اينه كه هيچ وقت كلاه خودت رو از سرت بر نمي‌داري. چون انگل زيرش قايم شده. انگل در هر حال يه سري چيزها رو به مغزت ديكته مي­ كنه. مثلا همين اصرار در پوشيدن كلاه خود.»

با تنفر گفتم: «اين حرف ها از سرِ ناداني است. كلاه خود داشتن من و همه ­ي دازيمداهاي ديگر تنها به اين دليل است كه برهنه بودن پوست سرمان را شرم‌آور و بسيار زشت مي ­دانيم. اين حدس ها را به اين دليل زده ­ايد كه از سنن ما اطلاعي نداريد.»

موگاي گفت: «وقتي سنن سرسختانه اجرا شوند، دليلي پنهاني و آغشته به قدرت دارند.»

ويسپات گفت: «اگه مي ­خواي بيشتر مطمئن بشي، بذار بهت خبر بدم كه سلموني ­اي كه همين چند ساعت پيش سراغش رفته بودي، كشته شده. فكر مي كني دليلش چي بوده؟ حدس من اينه كه انگل رو ديده و ناچار شدي به قتلش برسوني.»

با شنيدن اين حرف، فهميدم كه يك نفر از طرف ويسپات تمام روز مرا تعقيب مي ­كرده. بنابراين او مي­ توانست سلماني را هم به قتل رسانده باشد. با بيچارگي به حاضران در اتاق نگاه كردم. گويا تله ­اي بسيار محكم را برايم تدارك ديده بودند. نااميدانه فرياد زدم: «من بي­ گناهم. من كاهن نيستم. بگوييد آرتيمانو فكرم را بخواند. يا اگر لازم باشد، كلاه خودم را بر مي­ دارم تا حقيقت را برايتان اثبات كنم.»

 

 

ادامه مطلب: دوازده روز بعد- پنج روز پيش از پايان- دنياي خوتای‌ها

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب