بخش سوم: ابرپهلوانان
گفتار سوم: ویژگیهای ابرپهلوانان
- 1. در رستم و اسفندیار عناصری وجود دارد، که آنان را از سایر پهلوانان متمایز میسازد، و در سطحی برتر و والاتر قرارشان میدهد. برای دستیابی به ماهیت این والایش، باید نخست نگاهی دقیقتر به ساختارشان بیندازیم و نقاط اشتراک و تمایزشان را دریابیم.
دو نظام شخصیتی رستم و اسفندیار دراین موارد با هم شباهت دارند:
هردو پهلوانانی زورمند و تنومند و زیبارو هستند و نمونهی کامل جوانمردی و اخلاق سلحشوری محسوب میشوند.
هردو اسبی ویژه دارند. رخش که به قدر کافی شهرت دارد، و اسفندیار هم معمولا با اسب سیاهی تصویر شده است.
هردو تباری شاهانه و فرهمند دارند و ایرانیانی نژاده هستند، و در جریان زندگیشان بارها در یک قدمی تاج و تخت قرار میگیرند. رستم بر توران به مدت هفت سال سلطنت میکند، و اسفندیار معمولا با صفتِ شاه مورد اشاره قرار میگیرد.
هردو پدری دارند که با نیروهای آسمانی در پیوندی نزدیک قرار دارد. از یک سو زال را داریم که پروردهی سیمرغ است، و از سوی دیگر گشتاسپ را داریم که حامی و پیرو زرتشت است.
هردو یکتاپرستانی سرسخت هستند و از حمایت نیروهایی آسمانی برخوردارند. این حمایت در مورد رستم امری دورادور و نامحسوس است و گهگاه در قالب موجودی مانند سیمرغ یا میشی که راه را به وی مینماید، تجلی مییابد. در مورد اسفندیار این حمایت صفتی صریح و روشن است و به پیوندش با زرتشت باز میگردد.
هردو بر یک شاه بزرگ تورانی (افراسیاب، ارجاسپ) چیره میشوند، که ایرانیان را کشتار کرده و دست خود را خون افرادی فرهمند و مقدس آلوده بود. در هر دو مورد، ایرانیان فرهمندی که به دست شاه تورانی کشته شده بودند، یک شخصیت مقدس (سیاوش/ زرتشت) و یک شاه بازنشسته و ضعیف اما برخوردار از فره (نوذر/ لهراسپ) را شامل میشدند.
هردو برادرانی (زواره و پشوتن) داشتند که رایزن و یاورشان بودند.
هردو با شاهان زمانهی خویش (کیکاووس، گشتاسپ) دچار مشکل و تنش بودند.
هردو پسری گردنکش و نوخاسته (سهراب، بهمن) داشتند که خود را بیهوده در رویارویی با رستم به خطر میانداخت.
هردو از هفت خوان گذشتند.
هردو دژی فتح ناشدنی (دژ اسپند، دژ رویین) را با این تدبیر گشودند که در قالب بازرگان به درونش نفوذ کردند.
هردو بر دشمنانی غلبه کردند و دوستان و یارانی (کیکاووس، بیژن، همای و بهآفرید) را از اسارت نجات دادند.
هردو خویشاوندانی خائن داشتند که نقشهی قتل ایشان را میکشیدند. این خویشاوندان یک مرد از همخونان درجه اول (شغاد، گشتاسپ) و یک مرد از خویشاوندان دورتر (شاه کابل، گرزم) را در بر میگرفت.
این فهرست به روشنی نشان میدهد که هستهی مرکزی ماجراهای رستم و اسفندیار شباهتی بسیار با هم دارند. هرچند قدمت اسفندیار و عظمت و شاخ و برگِ داستان رستم افزونتر از آن دیگری است.
در این میان، این دو ابرپهلوان در این موارد با هم اختلاف دارند:
رستم، سالخورده و پیر است و هفتصد سال عمر میکند، در حالی که اسفندیار جوان است و به سن پیری نمیرسد.
رستم بارها از تاج و تخت چشم میپوشد، در حالی که اسفندیار آرزومندِ دستیابی بدان است.
نیروی آسمانیِ حامی رستم، ایزدی یگانه است که ابرپهلوان همچون دوستی با او راز و نیاز میکند، اما تقریبا در هیچ جایی به طور مستقیم در رخدادها مداخله نمیکند و به خدایی بیکاره و بیاثر و حتی گاه به اصلی اخلاقی و انتزاعی میماند. نیروی فعال در زندگی رستم، سیمرغ است که خصلتی جادویی دارد و به زودی استدلال خواهم کرد که نمایندهی قدرتهای وحشی طبیعت است. در مقابل، نیروی حامی اسفندیار اهورامزداست و در قالبی دینی او را حمایت میکند و او را رویین تن میسازد.
رستم مرشد و راهنمای معنوی ندارد و در هیچ ساختار دینی شناخته شدهای نمیگنجد. در هیچ جا نمیبینیم که برای ایزدی قربانی کند، یا مراسمی دینی را به جای آورد، و در کل ارتباطش با خداوند امری شخصی و ساختارشکنانه است. در مقابل، اسفندیار شاگرد نامدار زرتشت است و در قالبی دینی با اهورامزدا ارتباط برقرار میکند و بابت تاسیس آتشکدهها و ویران کردن بتخانهها شادمان است. یعنی در چارچوبی مناسکآمیز و شریعتمدار به دین مینگرد.
به همین دلیل هم رستم در بسیاری از جاها کافر و بیخدا دانسته میشود، در حالی که همه به مقدس بودن و خداپرستی اسفندیار گواهی میدهند.
رستم ارتباطی بسیار نزدیک با پدرش دارد و تا پایان از پشتیبانی و دوستی او برخوردار است. اما اسفندیار با پدر دشمنی میورزد و به خاطر بدخواهی او به سوی مرگ پیش میتازد.
اسفندیار مردی سیاستمدار است و با پدر از در سیاست وارد میشود و با دسیسههای درباری درگیر میشود به دلیل سعایت شاه از او زندانی میشود و آسیب میبیند، اما رستم به توطئههای کاخ هیچ چسبندگی ندارد و در مواردی هم که مانند ماجرای سودابه بدان بر میخورد، با قدرت آن را نابود میکند.
در آنجا که این ابرپهلوانان دوست یا خویشاوندی را از بند میرهانند، رستم مردان (کیکاووس و بیژن) و اسفندیار زنان (همای و بهآفرید) را از زندان نجات میدهد. نجات یافتگان با رستم خویشاوندی ندارند، اما در مورد اسفندیار دارند.
چنان که رستم خود در زمان نبردش با اسفندیار پافشاری دارد، هرگز تن به بند و قید نداده و آزادگی اصلِ بنیادین وجودش است. در حالی که اسفندیار قید و بند شاه را بر خود میپذیرد و برای سالها در گنبدان دژ زندانی میشود.
و بالاخره مهمتر از همه این که اسفندیار در زمینهای شهری و یکجانشین زندگی میکند، اما رستم مردی کوچگرد و سرگردان است.
تا اینجای کار آشکار است که رستم و اسفندیار دو روایتِ متفاوت از یک الگوی شخصیتی خاص هستند. این را از آنجا نیز میتوان فهمید که جمهای تشکیل دهندهی روایتهای ایشان نیز با هم یکسان است، هرچند شیوهی جایگیری پهلوان در برابر هریک از این دوقطبیها متفاوت است. جمهای اصلی برسازندهی داستانهای رستم و اسفندیار عبارتند از:
بدی/ نیکی: محور مرکزی کردارهای رستم و اسفندیار، بر مبنای پایبندی بیقید و شرط و استوار ایشان به نیکی و پرهیزشان از بدی استوار است. پیوند آنها با نیروهای آسمانی و پشتیبانی چرخ از این دو نیز به همین دلیل است.
مهر/ بیمهری: این جم را در معنای میترایی کلمه به کار گرفتهام، برای آن که بر پاسداشت یا تخطی از عهد و پیمانِ دوستیِ میان پهلوانان تاکید کنم. هم رستم و هم اسفندیار، به پاسداشت دوستی و حفظ عهدهای یاری سخت پایبند هستند. رستم، حتی در آن هنگام که پسرش را میکشد، بدان دلیل که از وجود چنین عهدی ناآگاه است، بیگناه مینماید. از همان دم که این دو پیوند مهر را میگسلند، به مرگ دچار میآیند. اسفندیار، کسی است که با سرسختی به خرج دادن در اجرای فرمان پدر، عهدی کهنِ میان شاهان ایرانی و رستم را میگسلد، و میکوشد تا او را خوار سازد. در مقابل، رستم نیز اسفندیار را میکشد و با نابود کردن این ابرپهلوان که هم شاهِ آیندهی ایران و هم قهرمانی دینی است، آن عهد دیرین را به باد میدهد. بیهوده نیست که سقوط هردو ابرپهلوان پیامد این مهر گسستن است و اندک زمانی بعد هردو کشته میشوند.
گناهکاری/ بیگناهی: این نیز جمی بنیادین در داستان رستم و اسفندیار است. هردو مردانی بزرگوار و سترگ و نیکوکارند، که همدلی و ستایش شنوندهی داستانهایشان را به شدت بر میانگیزند. با این وجود، در کردارهایشان نشانههای بسیاری از گناه میتوان یافت. رستم، اگر در چارچوبی دینی نگریسته شود، فردی بیدین و بنابراین گناهکار است، که پسرِ خود و جانشین شاهِ ایران را قتل میرساند. اسفندیار را اگر تنها بر اساس قواعد جوانمردیِ مورد نظر رستم بسنجیم، در برخی جاها خطاکار خواهیم یافت. چنان که گرگسار را با وجود آن که عهد کرده بود جانش را ببخشد، به قتل رساند، و رستم را با وجود احترامی که سزاوارش بود، خوار داشت.
با این وجود، شخصیت این دو را میتوان بر اساس گناهانی که مرتکب نشدند نیز بازشناسی کرد. هردوی اینان، در موقعیتهایی پرشمار در آستانهی ارتکاب گناه قرار گرفتند و هربار از آن چشم پوشیدند. اسفندیار از فرمان پدر سرپیچی نکرد، احترام او را همواره حفظ کرد، و در برابر او سرکشی پیشه نکرد، و رستم همواره بر دشمنان شکست خوردهاش بخشود، جز در جریان جنگهای کینخواهی که هردو طرف با خشم و کین بسیار میجنگیدند.
ایرانی/ انیرانی: محور فعالیتهای رستم و اسفندیار، دور داشتن نیروهای زیانکار از مرزهای ایران زمین است. در این میان، اسفندیار تا حدودی با انگیزهی دینی و با پشتوانهی موقعیتش به عنوان شاه آیندهی ایران است که چنین میکند. تنها رستم است که نه به تاج و تخت ایران چشمی دارد، و نه پیرو مرشد و راهبری معنوی مانند زرتشت است، و با این وجود بیشترین اثر را در دفع حملههای دشمنان ایران زمین دارد.
مقدس/ نامقدس: چنان که گفتیم، پیوند این دو ابرپهلوان با امور قدسی امری محوری است. هریک از این دو به شکلی ویژه و متفاوت با دیگری با نیروهای آسمانی پیوند برقرار میکنند و در چارچوبی خاص و واژگونهی دیگری با یزدان ارتباط برقرار مینمایند. با این وجود، جوهرهی این ارتباط در کانون کردارهای ایشان قرار دارد.
پیروزی/ شکست: از آنجا که این دو جنگاورانی رزمجو هستند و به هیاهوی میدان نبرد خو کردهاند، شکست و پیروزی در محور کردارهایشان قرار دارد. هردو به شدت پیروزمند هستند و شکست خوردنشان تنها در شرایطی تحقق مییابد که با هم روبرو شوند.
پدر/ پسر: جفت متضاد معنایی جالبی که در مورد این دو وجود دارد، پدر و پسر است. هردوی ایشان کشمکش میان پدر و پسر و کشته شدن پسر با نیرنگ پدر را در خود دارند. با این تفاوت که رستم پدرِ کشنده است و اسفندیار پسرِ کشته شده.
کشاورز/ کوچگرد: احتمالا مهمترین جم در این میان، که ساخت و مفهوم سایر جمها را نیز تعیین میکند، همین کوچگرد یا کشاورز بودنِ ابرپهلوانان است، که به زودی بیشتر بدان خواهم پرداخت.
- 2. ابرپهلوانان، از این رو با پهلوانان تفاوت دارند، که جامعِ تمام عناصر معنایی ایشان هستند. این بدان معناست که تمام الگوهای رواییِ گوناگونی که ردههای مختلف پهلوانان را بر میسازد، در منظومهای منسجم و به طور یکجا در ابرپهلوانان گرد هم آمده است، و از این روست که ایشان را شخصیتهایی چنین تنومند و سترگ تبدیل میکند. رستم واسفندیار به عنوان بهترین نمونههای موجود از ابرپهلوانان با الگوهای گوناگون پهلوانی، به این ترتیب شباهت دارند:
نخست: این دو با شاه- پهلوانان همخوانی دارند. هردوی ایشان به تاج و تخت دسترسی داشتهاند، و بنا به روایتهای گوناگون در عمل نیز سلطنت کردهاند. رستم هفت سال در توران اورنگ و تاج داشت و متون دوران اسلامی و نوشتارهای پهلوی اسفندیار را شاهی میدانند که پس از پدرش گشتاسپ به تخت نشست و بعدتر به دست رستم کشته شد. بنابراین عنصر اصلی شاه پهلوانان، یعنی تاجدار بودن را هردو دارند. با این وجود نظام هویتشان چندان بزرگ و عظیم است که شاه بودن در آن همچون زایدهای فرعی مینماید.
این دو همچنین از این نظر که بر اژدها چیره میشوند، جادوگری را از میان بر میدارند، و شاهی پلید و انیرانی را از میان بر میدارند، به شاه- پهلوانان میمانند. سفرهای جنگی ایشان چین و روم و هند، با آنچه که شاه -پهلوانان در جریان فتح جهان انجام میدهند همخوانی دارد، و هریک به مرزبندی عنصری از هویت ایرانی همت گماشتهاند. رستم، مرزبان قلمرو ایران است، و زرتشت پاسبان مرزهای قلمرو زرتشیان است و هردو نیز این قلمرو را گسترش داده و مرزها را به پیش میرانند. درست مانند شاه -پهلوانانی که جهان را فتح کرده و با تقسیم کردنش به طبقات و قلمروهای گوناگون، آن را مرزبندی میکردند. با این تفاوت که مرزبندی اصلی ابرپهلوانان بر محور درون/ بیرون بنیان نهاده شده است، و طبقاتی نیست.
این دو از این نظر نیز با شاه پهلوانان پیوند دارند، که گناهکار هستند. اسفندیار در دشمنی جستن با رستم، و طمع کردن به تاج و تخت پدرش، گناهکار است، و رستم به خاطر کشتن اسفندیار و شاید پسرش گناهکار دانسته میشود. هردوی این ابرپهلوانان – مانند جمشید و کیکاووس- به بادافرهی این گناه خویش فره خود را از دست میدهند و کشته میشوند.
دوم: رستم و اسفندیار را میتوان نوعی پهلوان شهید شمرد. چرا که مانند پهلوانان شهید، بارها در موقعیت ارتکاب گناه قرار میگیرند و از آن پرهیز میکنند، و در کل پایبندیشان به ارزشهای اخلاقی به قدری است که مهر و ستایش همگان را بر میانگیزد. درعین حال، هردوی آنان با ساختاری شبیه به آنچه که در پهلوانان شهید میبینیم، کشته میشوند. در هردو مورد، توطئهای درباری (به رهبری گشتاسپ و شاه کابل) شکل میگیرد که به دور شدن پهلوان از سرزمین اصلی خودش منتهی میشود. خویشاوندی نزدیک (پدری مثل گشتاسپ و برادری همچون شغاد) طراح اصلی توطئه است و با فریب دادن پهلوان او را به قتلگاه میکشاند.
در هردو مورد پهلوانان ناجوانمردانه و با نیرنگ به قتل میرسند. اسفندیار وقتی تیر خورد، آن را از چشم بیرون کشید و نالید که رستم با زور بازو بر او غلبه نکرده و این ناشی از مکر سیمرغ است، و خودِ رستم که از نابود کردن پهلوانی چنین ارجمند ناخوشنود بود، گفتارش را تایید کرد. درمورد رستم هم از آنجا که هیچکس یارای رویارویی با وی را در میدان نبرد نداشت، گودالهایی بر سر راهش کندند و به این ترتیب او را بر سرنیزههای نشانده در آن در انداختند.
در هردو مورد، انتقام مرگ پهلوان شهید با کنشی جنگاورانه گرفته شد. بهمن پسر اسفندیار انتقام او را از خاندان سام گرفت، و رستم که با تنی شکافته و زخمی در ته چاه افتاده بود، برادر را با تیری به درختی دوخت.
سوم: رستم و اسفندیار با پهلوانان ماجراجو نیز همخوانی دارند. سفرهای جنگی آن دو، و رویاروییشان با خطرهای گوناگون، بنمایهی اصلی سفرهای پرخطرِ ماجراجویان است. به ویژه رستم که در کل مردی سرگردان و مسافر است و دایم از جایی به جایی میتازد و در کل عمر دراز خویش هیچ جا آرام و قرار ندارد. آنچه که این دو ابرپهلوان را به شکلی قطعی در ردهی ماجراجویان جای میدهد، هفت خوان است که شکلی تکامل یافته از سیر وسلوک پهلوان در مکان و رویاروییاش با مخاطرات است و در شکلی به همین ترتیب هفت مرحلهای در داستان سندباد بحری نیز وجود دارد.
بر این مبنا، ابرپهلوانان به راستی آمیختهای از تمام عناصر حماسی زندگینامههای پهلوانی هستند. آنان به مکندههایی میمانند که عناصر نمادین و روایتهای سایر پهلوانان را به خود جذب میکنند، و در ترکیبی همسازگار و منسجم ادغامشان میکنند، تا کاملترین و چندسویهترین الگوی ممکن از منِ آرمانی را به دست دهند، و این دقیقا کارویژهی آنهاست در قلمروی نظام اجتماعی. به همان ترتیبی که پهلوانان، همچون سرمشقهایی برای شخصیتهای تاریخی عمل میکنند، و به نوبهی خود با یادبود کردارهای ایشان غنی میشوند و پختگی مییابند، روایتهای ابرپهلوانی نیز به هویت جمعیِ مردمی که در یک قلمرو تمدنی زندگی میکنند، تشخص میبخشند.
ساختار ابرپهلوانان به قدری پیچیده و تقلید از ایشان به قدری دشوار است، که همانندسازی با ایشان کاری ناممکن مینماید. از این رو شخصیتهای تاریخی دست بالا به سرمشق پهلوانان بسنده میکنند، و در آن لایه است که حضور دارند، اگر که همچون انبوهِ مردمانِ جویای نام، در حد قهرمانیگری قانع نشوند و بدان بسنده نکنند. آن انگشت شمارانی که سرمشقشان ابرپهلوانان است، اگر که در خواست خود کامیاب شوند، همچون ابرپهلوانان تاثیری چندان شگرف بر هستی باقی میگذارند که دیر یا زود به مرتبهی خدایان برکشیده میشوند. همهی خدایان چنین نیستند، اما همهی ایشان خدایاناند و کمیاب بودنشان در روزگار تاریخی ما، نشانگر پیچیدگی شگفتِ این امر، و نامحتمل شدنِ کامیابی در این مسیر است، که جز در سادگیِ شرایط آشوبناک و عدم قطعیت آشفتگی ممکن نیست.
از این روست که ابرپهلوانان، بیشتر همچون درفشی جامعه شناختی بر فراز سر آدمیان در اهتزاز هستند. اینان بیشتر هویت جمعی مردمی را نمادگذاری میکنند، که اوج غایت وآرمانشان شبیه شدن به ایشان است و در برخورداری از نمادی چنین غنی و پیچیده و الهامبخش با هم شریک هستند. ابرپهلوانان مانند زبان مشترک، بند نافی فرهنگی هستند که آدمیانِ متعلق به یک تمدن و یک زمینهی معنایی را به هم پیوند میدهد، و انگارهای مشترک، و خودانگارهای بلندپروازانه، و منِ آرمانی ویژه و سترگی را برایشان فراهم میآورند.
تمدنهایی اندکاند که از ساختار اساطیری چنین عظیمی برخوردار باشند، و تا جایی که من دیدهام، همانندِ رستم و اسفندیار جز در تمدن چینی و هندی در جاهای دیگر نظیر ندارد و تازه در این دو نیز به پیچیدگی و اثرگذاری نسخهای ایرانی حتی نزدیک نمیشود. رمز بقای خودانگارهی ایرانی و هویت پارسی در کشاکش ایام، شاید گرانیگاههایی معنایی همچون ابرپهوانان باشد، که در دشوارترین شرایط نیز امکان ایزدگونه شدن را به آدمیان گوشزد میکردهاند.
ادامه مطلب: بخش سوم ابرپهلوانان – گفتار چهارم: نبرد ابرپهلوانان