بخش سوم: ابرپهلوانان
گفتار پنجم: رزمنامهها
سخن نخست: جنگ رستم و اسفندیار(2)
پس از این صحنهی تماشایی، دو پهلوان به رجز خواندنِ آشکار پرداختند و از روز رزم و جنگ یاد کردند. نخست اسفندیار بود که رستم را به رویارویی در میدان نبرد نوید داد. با این وجود، لحنش همچنان پرمهر بود:
چو من زین زرین نهم بر سیاه به سر بر نهم خسروانی کلاه
به نیزه ز اسپت نهم بر زمین از آن پس نه پرخاش جویی نه کین
دو دستت ببندم برم نزد شاه بگویم که من زاو ندیدم گناه
بباشیم پیشش به خواهشگری بسازیم هرگونهیی داوری
رهانم ترا از غم و درد و رنج بیابی پس از رنج خوبی و گنج
بخندید رستم ز اسفندیار بدو گفت سیر آیی از کارزار
کجا دیدهای رزم جنگاوران کجا یافتی باد گرز گران
اگر بر جزین روی گردد سپهر بپوشید میان دو تن روی مهر
به جای می سرخ کین آوریم کمند نبرد و کمین آوریم
غو کوس خواهیم از آوای رود به تیغ و به گوپال باشد درود
ببینی تو ای فرخ اسفندیار گراییدن و گردش کارزار
چو فردا بیایی به دشت نبرد به آورد مرد اندر آید به مرد
ز باره به آغوش بردارمت ز میدان به نزدیک زال آرمت
نشانمت بر نامور تخت عاج نهم بر سرت بر دلافروز تاج
کجا یافتستم من از کیقباد به مینو همی جان او باد شاد
گشایم در گنج و هر خواسته نهم پیش تو یکسر آراسته
دهم بینیازی سپاه ترا به چرخ اندر آرم کلاه ترا
ازان پس بیابم به نزدیک شاه گرازان و خندان و خرم به راه
به مردی ترا تاج بر سر نهم سپاسی به گشتاسپ زین بر نهم
ازان پس ببندم کمر بر میان چنانچون ببستم به پیش کیان[22]
آشکارا فردوسی در طرح کشمکش دو پهلوان در بزم، در مسیری معقول و منطقی، و در عین حال تماشایی و زیبا، هنرِ خویش را در زبانآوری دو ابرانسان به اوج رسانده است. اسفندیار وقتی دید از پسِ رستم در میدان تفاخر بر نمیآید، گفت که فردای رزم او را شکست خواهد داد و دستش را خواهد بست و به نزد شاه خواهدش برد. اما به دفاع از وی خواهد پرداخت و نخواهد گذاشت رنجه شود و وقتی اختلافش با گشتاسپ حل شد، گنجی بزرگ بدو خواهد بخشید و بسیار احترامش خواهد کرد.
رستم اما، بیشتر در جایگاه پدری مهربان که پسری تندخو را ادب کند، گفت که او را از روی زین بر خواهد کند و در آغوشش خواهد گرفت و به سرای خویش خواهدش برد و تاج و افسر و اورنگ بدو خواهد بخشید و آنگاه پیروزمند و بی بند و قید، همراهش به دربار شاه خواهد رفت تا دلیل خشمگین بودنش را بداند، و تاکید میکند که پس از ادب کردن وی، همچنان سر در فرمانش خواهد داشت.
در نهایت، دو سپهبد با این قرار که روز بعد در میدان کارزار با هم روبرو شوند، از هم جدا شدند. رستم در این میان بارها اسفندیار را اندرز داد و او را با نرمی به آشتی فرا خواند، اما اسفندیار، هرچند نرمخویانه و دوستانه پاسخ میداد، اما از درخواست اصلیاش که در بند کردنِ رستم بود، کوتاه نیامد. رستم میدید که تمام گزینههای مقابلش بد و ناخوشایند هستند:
دل رستم از غم پراندیشه شد **جهان پیش او چون یکی بیشه شد
که گر من دهم دست بند ورا **وگر سر فرازم گزند ورا
دو کارست هر دو به نفرین و بد **گزاینده رسمی نو آیین و بد
هم از بند او بد شود نام من **بد آید ز گشتاسپ انجام من
به گرد جهان هرک راند سخن **نکوهیدن من نگردد کهن
که رستم ز دست جوانی بخست **به زاول شد و دست او را ببست
همان نام من بازگردد به ننگ **نماند ز من در جهان بوی و رنگ
وگر کشته آید به دشت نبرد **شود نزد شاهان مرا روی زرد
که او شهریاری جوان را بکشت **بدان کو سخن گفت با او درشت
برین بر پس از مرگ نفرین بود **همان نام من نیز بیدین بود
وگر من شوم کشته بر دست اوی **نماند به زاولستان رنگ و بوی
شکسته شود نام دستان سام **ز زابل نگیرد کسی نیز نام
ولیکن همی خوب گفتار من **ازین پس بگویند بر انجمن[23]
به این ترتیب، روشن است که دغدغهی اصلی رستم، نام و ننگ است. یعنی این که خودانگارهی ارجمند خویش را حفظ کند و تن به بندگی و خفت ندهد، برایش بیشترین ارزش را دارد، هرچند که میداند با این پافشاری بر ارزش بنیادین خویش، به گناه سرکشی از شاه و دشمنی با پهلوانی مقدس مانند اسفندیار دست خواهد یازید. رستم که از سختگیری شاهزاده خشمگین شده بود، وقتی از سراپردهی او بیرون رفت، خیمه و خرگاهش را نفرین کرد که مکانی شوم است و رخدادی گزنده در آن بروز کرده است. اسفندیار که سخنش را شنیده بود، به نزدش رفت و سرزنشش کرد که مهمان وی بوده و با بدگویی دربارهی اردوگاهش حقناشناسی کرده است. رستم در جواب، به صراحت به او گفت که قصد شاه از فرستادنش به سیستان، نابود کردنش بوده است:
ترا سال برنامد از روزگار ندانی فریب بد شهریار
تو یکتادلی و ندیدهجهان جهانبان به مرگ تو کوشد نهان
گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت نیابد همی سیری از تاج و تخت
به گرد جهان بر دواند ترا ه هر سختیای پروراند ترا[24]
اسفندیار خیره سرانه از پذیرش سخن وی سر باز زد، هرچند در دل به راست بودن آن گواهی میداد. رستم برای واپسین بار کوشید با سخنانی موثر او را از نبرد باز دارد:
مکن شهریارا جوانی مکن چنین بر بلا کامرانی مکن
دل ما مکن شهریارا نژند میاور به جان خود و من گزند
ز یزدان و از روی من شرمدار مخور بر تن خویشتن زینهار
ترا بینیازیست از جنگ من وزین کوشش و کردن آهنگ من[25]
اسفندیار اما تندخویی کرد و به این ترتیب سخنان دو پهلوان به جایی ناخوشایند ختم شد. رستم به حریف هشدار داد که به رویین تن بودنش نبالد و خویش را از دست او ایمن نپندارد:
ترا بر تگ رخش مهمان کنم سرت را به گوپال درمان کنم
تو در پهلوی خویش بشنیدهای به گفتار ایشان بگرویدهای
که تیغ دلیران بر اسفندیار به آوردگه بر، نیاید به کار
ببینی تو فردا سنان مرا همان گرد کرده عنان مرا
که تا نیز با نامداران مرد به خویی به آوردگه بر، نبرد
لب مرد برنا پر از خنده شد همی گوهر آن خنده را بنده شد
به رستم چنین گفت کای نامجوی چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی
چو فردا بیابی به دشت نبرد ببینی تو آورد مردان مرد
نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه یگانه یکی مردمم چون گروه
گر از گرز من باد یابد سرت بگرید به درد جگر مادرت
وگر کشته آیی به آوردگاه ببندمت بر زین برم نزد شاه
بدان تا دگر بنده با شهریار نجوید به آوردگه کارزار[26]
به این شکل، دو هماورد به اردوگاههای خویش بازگشتند. در حالی که مجلس بزم را به آوردگاه رزمی در عرصهی زبان تبدیل کرده بودند. موضوع رجز و رجز خواندن در تاریخ و اسطورههای ایرانی، از آنجا که رویارویی خودانگارهی دو حریف در قلمرو زبان مربوط میشود، شایستهی آن است که بیش از این مورد کنکاش واقع شود. اما در اینجا به ذکر سادهی هنرنمایی فردوسی بسنده میکنم و از این بحث در میگذرم، چرا که خود موضوعی یگانه و غنی است و پرداختن بدان فرصتی دیگر را میطلبد. تنها در این حد جبههی پرسش را میگشایم که رجز، که از دیرباز در متون دینی و حماسی و تاریخی ما ردپایی نمایان دارد، به دلیل پیوندش با مفهوم خودانگاره، و همخون بودنش با نمادهای قدرت در زبان، صورتی ادبی و سازهای زبانی است که بررسی سیر تکاملش، تحلیلِ دیالکتیک قدرت در آن، و فهم شرایط چیرگی کسی بر دیگری از مجرای آن، جای اندیشهی بسیار دارد. تا جایی که به بحث ما مربوط میشود، صحنهی رجز خواندن رستم و اسفندیار بر سر خوانِ بزم، کاملترین و دقیقترین و زیباترین رجزی است که نگارنده در کل متون تاریخی و اساطیریای که بدان برخورده، یافته است.
- 3. رستم وقتی به خرگاه خود رسید، به زواره فرمان داد تا سلاح رزم و زین افزار برایش فراهم آورد. زال که ماجرا را دریافته بود، او را پند داد که از نبرد با شاهزاده خودداری کند و به بند تن در دهد. چرا که کشتن اسفندیار در میدان رزم برایش بدنامی به بار خواهد آورد. اما رستم با وجود سخنهای تلخی که میانشان رفته است، همچنان آرزویی جوانمردانه و مهربانانه را در سر میپخت:
گر ایدونک فردا کند کارزار دل از جان او هیچ رنجه مدار
نپیچم به آورد با او عنان نه گوپال بیند نه زخم سنان
نبندم به آوردگاه راه اوی به نیرو نگیرم کمرگاه اوی
ز باره به آغوش بردارمش به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش
بیارم نشانم بر تخت ناز ازان پس گشایم در گنج باز
چو مهمان من بوده باشد سه روز چهارم چو از چرخ گیتی فروز
بیندازد آن چادر لاژورد پدید آید از جام یاقوت زرد
سبک باز با او ببندم کمر وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر
نشانمش بر نامور تخت عاج نهم بر سرش بر دلافروز تاج
ببندم کمر پیش او بندهوار نجویم جدایی ز اسفندیار
تو دانی که من پیش تخت قباد چه کردم به مردی تو داری به یاد[27]
زال اما او را زنهار داد که این آرزویی ناممکن است و اسفندیارِ نیرومند و پیلتن را با کیقباد بر سنجیدن نارواست.
از سوی دیگر، اسفندیار نیز در اردوی خویش با بحثی مشابه روبرو بود. پشوتن او را به پرهیز از جنگ فراخواند و چندان در این راه پیش رفت که اسفندیار سرزنشش کرد که چه موبدی است که او را به آشتی با کافری فرا میخواند.
فردای آن روز، رستم سلاح و کمند و گرز خویش را برداشت و بر رخش نشست و به سوی اردوی اسفندیار رفت. زواره و سپاه سیستانیان –یا همان سکاها- او را همراهی میکردند. اما رستم ایشان را در دوردستِ اردوی کیانی ایستاند و دستور داد که دست به سلاح نبرند.
رستم به آواز اسفندیار را به میدان فرا خواند، وی نیز زرهپوش و آماده، از خیمهی خویش بیرون آمد و در برابر سپاهیانش هنرنمایی نمایانی کرد:
چو جوشن بپوشید پرخاشجوی ز زور و ز شادی که بود اندر اوی
نهاد آن بن نیزه را بر زمین ز خاک سیاه اندر آمد به زین
بسان پلنگی که بر پشت گور نشیند برانگیزد از گور شور
سپه در شگفتی فروماندند بران نامدار آفرین خواندند[28]
اسفندیار چون دریافت رستم تنها به میدان آمده، این رای را پسندید و قرار شد دو سپاه را از نبرد دور بدارند و خود با هم زورآزمایی کنند.
همی شد چو نزد تهمتن رسید مر او را بران باره تنها بدید
پس از بارگی با پشوتن بگفت که ما را نباید بدو یار و جفت
چو تنهاست ما نیز تنها شویم ز پستی بران تند بالا شویم
بران گونه رفتند هر دو به رزم تو گفتی که اندر جهان نیست بزم
چو نزدیک گشتند پیر و جوان دو شیر سرافراز و دو پهلوان
خروش آمد از بارهی هر دو مرد تو گفتی بدرید دشت نبرد[29]
رستم پیش از آغاز نبرد بار دیگر خواستار شد تا از کارزار بپرهیزند. و پیشنهاد کرد که اگر اسفندیار تشنهی خون است و جاری شدن مرگ در هنگامه را میخواهد، از هر سپاه پهلوانی به میدان بیاید و تا پای جان بجنگد. تا شاید از این رهگذر جانِ اسفندیار محفوظ بماند. اما اسفندیار جوانمردانه این پیشنهاد را رد کرد:
مبادا چنین هرگز آیین من سزا نیست این کار در دین من
که ایرانیان را به کشتن دهم خود اندر جهان تاج بر سر نهم
منم پیشرو هرک جنگ آیدم وگر پیش جنگ نهنگ آیدم
ترا گر همی یار باید بیار مرا یار هرگز نیاید به کار
مرا یار در جنگ یزدان بود سر و کار با بخت خندان بود
تویی جنگجوی و منم جنگخواه بگردیم یک با دگر بیسپاه
ببینیم تا اسپ اسفندیار سوی آخور آید همی بیسوار
وگر بارهی رستم جنگجوی به ایوان نهد بیخداوند روی
نهادند پیمان دو جنگی که کس نباشد بر آن جنگ فریادرس
نخستین به نیزه برآویختند همی خون ز جوشن فرو ریختند
چنین تا سنانها به هم برشکست به شمشیر بردند ناچار دست
به آوردگه گردن افراختند چپ وراست هر دو همی تاختند
ز نیروی اسپان و زخم سران شکسته شد آن تیغهای گران
چو شیران جنگی برآشوفتند پر از خشم اندامها کوفتند
همان دسته بشکست گرز گران فروماند از کار دست سران
گرفتند زان پس دوال کمر دو اسپ تگاور فروبرده سر
همی زور کرد این بران آن برین نجنبید یک شیر بر پشت زین[30]
پس از نبرد رستم و سهراب، این نخستین بار بود که رستم با هماوردی در حد خود روبرو میشد، و با این وجود تا اینجای کار هردو زورورزی را با نرمی همراه کرده بودند و از آسیب رساندن به یکدیگر پرهیز داشتند. تا آن که در سوی دیگر میدان، در آنجا که سپاهیان سیستان و ایران در برابر هم صف آراسته بودند، سردارانِ دو سو از دراز شدن زمان نبرد در اندیشه شدند و هر طرف ترسید که مبادا به سپهبدش آسیبی رسیده باشد. به این شکل، زواره که به جای رستم سپهسالاری سکاها را بر عهده داشت، زبان به دشنام گشود و به سپاهیان شاهنشاه ناسزا گفت.
از سوی دیگر، پسران اسفندیار که سردارانی سرافراز بودند، پاسخ دادند و کار به رجز خواندن و تهدید کردن کشید و دو سپاه در هم آمیختند. این نبرد، فرجامی شوم داشت، چون دو تن از پسران اسفندیار یعنی مهرنوش و نوشآذر یکی پس از دیگری به دست فرامرز و زواره از پای در آمدند. بهمن که گویا کوچکترین برادرشان بود، با آشفتگی به نزد پدر تاخت وبه او خبر داد که در غیابش سیستانیان پسرانش را کشتهاند. اسفندیار خشمگین شد و گمان کرد که رستم عهد شکنی کرده است:
به رستم چنین گفت کای بدنشان چنین بود پیمان گردنکشان؟
تو گفتی که لشکر نیارم به جنگ ترا نیست آرایش نام و ننگ؟
نداری ز من شرم وز کردگار نترسی که پرسند روز شمار؟
ندانی که مردان پیمانشکن ستوده نباشند بر انجمن
دو سگزی دو پور مرا کشتهاند بران خیرگی باز برگشتهاند
چو بشنید رستم غمی گشت سخت بلرزید برسان شاخ درخت
به جان و سر شاه سوگند خورد به خورشید و شمشیر و دشت نبرد
که من جنگ هرگز نفرمودهام کسی کین چنین کرد نستودهام
ببندم دو دست برادر کنون گر او بود اندر بدی رهنمون
فرامرز را نیز بسته دو دست بیارم بر شاه یزدانپرست
به خون گرانمایگانشان بکش مشوران ازین رای بیهوده هش
چنین گفت با رستم اسفندیار که بر کین طاووس نر خون مار
بریزیم ناخوب و ناخوش بود نه آیین شاهان سرکش بود
تو ای بدنشان چارهی خویش ساز که آمد زمانت به تنگی فراز
بر رخش با هردو رانت به تیر برآمیزم اکنون چو با آب شیر[31]
اسفندیار که با جاری شدن خون پسرانش در میانهی نبرد خشمگین شده بود، کمان خویش را برگرفت و بر رستم تیر بارید، و رستم نیز چنین کرد.
کمان برگرفتند و تیر خدنگ ببردند از روی خورشید رنگ
ز پیکان همی آتش افروختند به بر بر زره را همی دوختند
دل شاه ایران بدان تنگ شد بروها و چهرش پر آژنگ شد
چو او دست بردی به سوی کمان نرستی کس از تیر او بیگمان
به رنگ طبرخون شدی این جهان شدی آفتاب از نهیبش نهان
یکی چرخ را برکشید از شگاع تو گفتی که خورشید شد در شراع
به تیری که پیکانش الماس بود زره پیش او همچو قرطاس بود
چو او از کمان تیر بگشاد شست تن رستم و رخش جنگی بخست
بر رخش ازان تیرها گشت سست نبد باره و مرد جنگی درست
همی تاخت بر گردش اسفندیار نیامد برو تیر رستم به کار
فرود آمد از رخش رستم چو باد سر نامور سوی بالا نهاد
همان رخش رخشان سوی خانه شد چنین با خداوند بیگانه شد
به بالا ز رستم همی رفت خون بشد سست و لرزان که بیستون
بخندید چون دیدش اسفندیار بدو گفت کای رستم نامدار
چرا گم شد آن نیروی پیل مست ز پیکان چرا پیل جنگی بخست
کجا رفت آن مردی و گرز تو به رزم اندرون فره و برز تو
گریزان به بالا چرا برشدی چو آواز شیر ژیان بشندی
چرا پیل جنگی چو روباه گشت ز رزمت چنین دست کوتاه گشت
تو آنی که دیو از تو گریان شدی دد از تف تیغ تو بریان شدی
زواره پی رخش ناگه بدید کزآن رود با خستگی در کشید[32]
به این شکل، رویین تن بودن اسفندیار به برتریاش انجامید. رخش که تیری بسیار در تن داشت، زخمی و نالان سوارش را ترک کرد و به سوی سپاه ایران بازگشت، و رستم که با تیرهایی بسیار در تن پیاده بر جای مانده بود، راهی جز آن ندید که از کوهی در آن نزدیکی بالا برود و در آنجا پناه بجوید.
اسفندیار لختی در برابر کوه منتظر ماند تا شاید رستم پایین بیاید. در این هنگام او نیز به تدریج آرام شده بود و با دیدنِ ابرپهلوانِ زخمی دلش نرم شده بود. پس بار دیگر درخواست کرد تا رستم به زیر آید و خود را تسلیم کند. بر عهده گرفت که اگر چنین کند، او را بیگزندی به دربار ایران ببرد و در دفاع از او بکوشد و حامیاش باشد. اما رستم حتی در این وضعیت نیز پذیرای بند و ننگِ بندگی نبود.
بالاخره، شامگاه فرا رسید و رستم از اسفندیار خواست تا به اردوی خود بازگردد و فردا بار دیگر برای ادامهی کارزار به میدان بیاید. اسفندیار که حدس میزد رستمِ زخمی به افسونی در این میان شفا یابد، او را به جان زنهار داد و بازگشت. آنگاه رستم از کوه پایین آمد و بی اسب و مرکب به رود هیرمند زد و از آن سو بیرون آمد و به سوی سپاهیان خود رفت، در حالی که اسفندیار از پشت سر نگاهش میکرد و مردانگی و قدرتش را در دل میستود.
- 4. رستم در خیمه و خرگاه خویش، با زال روبرو شد، که برای درمان او راهی میشناخت.
بدو گفت زال ای پسر گوش دار سخن چون به یاد آوری هوش دار
همه کارهای جهان را در است مگر مرگ کآن را دری دیگر است
یکی چاره دانم من این را گزین که سیمرغ را یار خوانم برین
گر او باشدم زین سخن رهنمای بماند به ما کشور و بوم و جای[33]
زال سیمرغ را فرا خواند و از او خواست تا پسرش را شفا دهد.
از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد برفتند با او سه هشیار و گرد
فسونگر چو بر تیغ بالا رسید ز دیبا یکی پر بیرون کشید
ز مجمر یکی آتشی برفروخت به بالای آن پر لختی بسوخت[34]
سیمرغ با سوختن پرش دریافت که زال به کمکش نیاز دارد، پس آمد و تیرها را از بدن رخش و رستم بیرون کشید و آمیختهای از شیر را بر پرش زد و آن را بر زخمهای ایشان مالید و به این ترتیب هردو را شفا داد.
بدو گفت مرغ ای گو پیلتن توی نامبردار هر انجمن
چرا رزم جستی ز اسفندیار که او هست رویینتن و نامدار
بدو گفت رستم گر او را ز بند نبودی دل من نگشتی نژند
مرا کشتن آسانتر آید ز ننگ وگر بازمانم به جایی ز جنگ
چنین داد پاسخ کز اسفندیار اگر سر بجا آوری نیست عار[35]
رستم آنگاه با سیمرغ از رویین تنیِ اسفندیار رای زد، و این که راهی برای غلبه بر وی نمیشناسد. سیمرغ اما، همهی رازها را میدانست. اما پیش از فاش کردن آن، رستم را هشدار داد:
چنین گفت سیمرغ کز راه مهر بگویم کنون باتو راز سپهر
که هرکس که او خون اسفندیار بریزد ورا بشکرد روزگار
همان نیز تا زنده باشد ز رنج رهایی نیابد نماندش گنج
بدین گیتیاش شوربختی بود وگر بگذرد رنج و سختی بود[36]
رستم بار دیگر ارزشهای مورد نظر خویش را با انتخابی که کرد، باز نمود:
جهان یادگارست و ما رفتنی به گیتی نماند بجز مردمی
به نام نکو گر بمیرم رواست مرانام بایدکه تن مرگ راست [37]
پس سیمرغ، که جفتش را در جریان هفت خوان اسفندیار به دست او کشته شده بود، رستم را راهنمایی کرد تا شاهزادهی کیانی را از میان بردارد. او رستم را به دشتی در کرانهی دریاچهای راهنمایی کرد،
گزی دید بر خاک سر بر هوا نشست از برش مرغ فرمانروا
بدو گفت شاخی گزین راستتر سرش برترین و تنش کاستتر
بدان گز بود هوش اسفندیار تو این چوب را خوار مایه مدار
بر آتش مرین چوب را راست کن نگه کن یکی نغز پیکان کهن
بنه پر و پیکان و برو بر نشان نمودم ترا از گزندش نشان[38]
رستم با راهنمایی سیمرغ از آن شاخ گز تیری پرداخت و فردای آن روز در میان شگفتی اسفندیار که از شفا یافتنش حیرت کرده بود، بار دیگر به میدان رفت و او را به کارزار فرا خواند. اسفندیار این بار با قصدِ کشتن رستم به میدان رفت. رستم بار دیگر سخن از آشتی گفت و کوشید تا حریف را به آرامش و صلح بکشاند. اما این بار اسفندیار حتم کرده بود که رستم با توانایی شفا یافتن جادوییاش، نیرنگی در چنته دارد و دیگر به او اعتماد نداشت.
دگر باره رستم زبان برگشاد مکن شهریارا ز بیداد یاد
مکن نام من در جهان زشت و خوار که جز بد نیاید ازین کارزار
هزارانت گوهر دهم شاهوار همان یارهی زر با گوشوار
هزارانت بنده دهم نوشلب پرستنده باشد ترا روز و شب
هزارت کنیزک دهم خلخی که زیبای تاجاند با فرخی
ز دل دور کن شهریارا تو کین مکن دیو را با خرد همنشین
جز از بند دیگر ترا دست هست بمن بر که شاهی و یزدان پرست
که از بند تا جاودان نام بد بماند به من وز تو انجام بد[39]
اما اسفندیار همچنان از بند و قید سخن گفت و تسلیم شدنِ رستم.
بدانست رستم که لابه به کار نیاید همی پیش اسفندیار
کمان را به زه کرد و آن تیر گز که پیکانش را داده بد آب رز
همی راند تیر گز اندر کمان سر خویش کرده سوی آسمان
همی گفت کای پاک دادار هور فزایندهی دانش و فر و زور
همی بینی این پاک جان مرا توان مرا هم روان مرا
که چندین بپیچم که اسفندیار مگر سر بپیچاند از کارزار
تو دانی که بیداد کوشد همی همی جنگ و مردی فروشد همی
به بادافره این گناهم مگیر تویی آفرینندهی ماه و تیر
چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ که رستم همی دیر شد سوی جنگ
بدو گفت کای سگزی بدگمان نشد سیر جانت ز تیر و کمان
ببینی کنون تیر گشتاسپی دل شیر و پیکان لهراسپی
یکی تیر بر ترگ رستم بزد چنان کز کمان سواران سزد
تهمتن گز اندر کمان راند زود بران سان که سیمرغ فرموده بود
بزد تیر بر چشم اسفندیار سیه شد جهان پیش آن نامدار
خم آورد بالای سرو سهی ازو دور شد دانش و فرهی
نگون شد سر شاه یزدانپرست بیفتاد چاچی کمانش ز دست
گرفته بش و یال اسپ سیاه ز خون لعل شد خاک آوردگاه
چنین گفت رستم به اسفندیار که آوردی آن تخم زفتی به بار
تو آنی که گفتی که رویین تنم بلند آسمان بر زمین بر زنم
من از شست تو هشت تیر خدنگ بخوردم ننالیدم از نام و ننگ
به یک تیر برگشتی از کارزار بخفتی بران بارهی نامدار
هماکنون به خاک اندر آید سرت بسوزد دل مهربان مادرت
همانگه سر نامبردار شاه نگون اندر آمد ز پشت سپاه
زمانی همی بود تا یافت هوش بر خاک بنشست و بگشاد گوش
سر تیر بگرفت و بیرون کشید همی پر و پیکانش در خون کشید[40]
با تیر خوردن اسفندیار، غوغایی برخاست و سپاهیان هردو سو در سوگ فرو رفتند. پشوتن و بهمن با غم و درد به بالین وی آمدند، و اسفندیار که نفسهای آخر را میکشید، به سنت زرتشتیان ایشان را از سوگواری بر حذر داشت.
چنین گفت پر دانش اسفندیار که ای مرد دانای به روزگار
مکن خویشتن پیش من بر تباه چنین بود بهر من از تاج و گاه
تن کشته را خاک باشد نهال تو از کشتن من بدین سان منال
کجا شد فریدون و هوشنگ و جم ز باد آمده باز گردد به دم
همان پاکزاده نیاکان ما گزیده سرافراز و پاکان ما
برفتند و ما را سپردند جای نماند کس اندر سپنجی سرای
فراوان بکوشیدم اندر جهان چه در آشکار و چه اندر نهان
که تا رای یزدان به جای آورم خرد را بدین رهنمای آورم
چو از من گرفت ای سخن روشنی ز بد بسته شد راه آهرمنی
زمانه بیازید چنگال تیز نبد زو مرا روزگار گریز
امید من آن است کاندر بهشت دلافروز من بدرود هرچ کشت
به مردی مرا پور دستان نکشت نگه کن بدین گز که دارم به مشت
بدین چوب شد روزگارم به سر ز سیمرغ وز رستم چارهگر
فسونها و نیرنگها زال ساخت که اروند و بند جهان او شناخت
چو اسفندیار این سخن یاد کرد بپیچید و بگریست رستم به درد
چنین گفت کز دیو ناسازگار ترا بهره رنج من آمد به کار
چنانست کو گفت یکسر سخن ز مردی به کژی نیفگند بن
که تا من به گیتی کمر بستهام بسی رزم گردنکشان جستهام
سواری ندیدم چو اسفندیار زرهدار با جوشن کارزار
چو بیچاره برگشتم از دست اوی بدیدم کمان و بر و شست اوی
سوی چاره گشتم ز بیچارگی بدادم بدو سر به یکبارگی
زمان ورا در کمان ساختم چو روزش سرآمد بینداختم
گر او را همی روز باز آمدی مرا کار گز کی فراز آمدی
ازین خاک تیره بباید شدن به پرهیز یک دم نشاید زدن
همانست کز گز بهانه منم وزین تیرگی در فسانه منم[41]
اسفندیار در دم مرگ، رستم را وصی خود قرار داد و او را به بستر خویش بر خاک آوردگاه فرا خواند.
تهمتن به گفتار او داد گوش پیاده بیامد برش با خروش
همی ریخت از دیدگان آب گرم همی مویه کردش به آوای نرم [42]
اسفندیار پدر را و جاماسپ را که از مرگ وی در این راه آگاه بودند و باز او را به نبرد رستم فرستادند، سرزنش کرد و گناه مرگ خویش را از دوش رستم برداشت:
بهانه تو بودی پدر بد زمان نه رستم نه سیمرغ وتیر و کمان[43]
آنگاه بهمن را به وی سپرد تا همچون پسر خویش بپروراندش و آیین رزم و بزم به او بیاموزاند.
سپس، اسفندیار چشمی را که رویینه نبود، از جهان فرو بست.
[22] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 766-785.
[23] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 817-829.
[24] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 834-837.
[25] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 844-847.
[26] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 868-879.
[27] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 971-981.
[28] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1016-1019.
[29] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1020-1025.
[30] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1036-1052.
[31] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1098-1112.
[32] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1117-1136.
[33] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1223-1226.
[34] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1228-1230.
[35] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1262-1266.
[36] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1276-1279.
[37] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1284 و 1285.
[38] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1292-1296.
[39] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1346-1357.
[40] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1365-1389.
[41] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1417-1441.
[42] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1446 و 1447.
[43] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 1458.
ادامه مطلب: بخش سوم ابرپهلوانان – گفتار پنجم رزمنامهها – سخن دوم: هفت خوان (1)