پنجشنبه , آذر 22 1403

اسطوره شناسی پهلوانان ایرانی – بخش سوم ابرپهلوانان – گفتار پنجم رزمنامه‌­ها – سخن دوم: هفت خوان(1)

بخش سوم: ابرپهلوانان

گفتار پنجم: رزمنامهها

 سخن دوم: هفت خوان(1)

  1. 1. ابرپهلوان، از نگاه بافتِ اساطیری در آن هنگام به سن بلوغ می‌رسد، که جهشی بزرگ را تجربه کند، تا از مرتبه‌ی قهرمانی عادی و پهلوانی معمولی، به موجودی ابرانسانی دگردیسی یابد. این جهش، معمولا در جریان مجموعه‌ای فشرده از رخدادها و حوادث خطرناکِ آزمون گونه انجام می‌پذیرد. ابرپهلوان باید برای اثبات هستیِ متمایز خویش، آزمونی بزرگ را از سر بگذارند و این آزمون معمولا در قالب انجام کارهایی بزرگ و چیرگی بر دشمنانی سهمگین تجلی می‌یابد.

به این شکل، ابرپهلوان باید “خوان”‌هایی را پشت سر گذارد و به این ترتیب مسیر تبدیل شدن به موجودی ابرانسانی را طی نماید.

در فرهنگهای گوناگون، صورتبندی‌های گوناگونی از این خوان‌های ابرپهلوانانه وجود دارد، اما از آنجا که در فرهنگ ایرانی یکی از ساخت یافته‌ترین و دقیقترین صورتبندی‌های موجود در مورد این اساطیر گذار را در اختیار داریم، بحث خود را بر داده‌های برخاسته از اسطایر ایرانی متمرکز می‌کنم. به ویژه که فردوسی بزرگ با درایتی شایسته‌ی تحسین بخشی مهم از این صورتبندی را در شاهنامه به انجام رسانده است، و کافی است بر روایت هفت خوان رستم و اسفندیار تمرکز شود تا درکی ژرف در این باره به دست آید. اما پیش از آن، تنها به عنوان مقدمه‌ای بر تاریخِ شکل‌گیری مفهوم خوان، باید به چند متن کهنتر از شاهنامه اشاره کرد که در آنها شکلی مقدماتی از خوان دیده می‌شود.

کهنترین متنی که در این زمینه برای ما باقی مانده است، اسطوره‌ی گیلگمش است که در آن ماجرای تلاشهای پهلوانی ایزدوگونه برای دستیابی به جاودانگی شرح داده شده است. هرچند در این اسطوره نشانی از مفهومِ “خوان” و شمارشِ آن وجود ندارد، اما توالی ماجراهایی که گیلگمش از سر می‌گذراند، به قالبی اولیه برای هفت خوان می‌ماند. گیلگمش برای دستیابی به جاودانگی، نخست مرحله‌ای ناخودآگاه را پشت سر می‌گذارد که در جریان آن از مرگ خویشتن آگاه نیست و تنها به عنوان شاه-پهلوانی سرکش و جنگاور ماجراجویی‌های خود را دنبال می‌کند.

او به ابراز عشق ایزدبانویی بی‌توجهی می‌کند و خشم او را به خود بر می‌انگیزد، گاوی مقدس را که از سوی او گسیل شده تا شهرش را ویران سازد را از پای در می‌آورد، و پهلوان- جانوری به نام انکیدو که برای مبارزه با او گسیل شده را شکست داده و با بخشیدن جانش دوستی او را به دست می‌آورد. بعد با یاری او بر اژدهای هوم بابا چیره می‌شود، و تازه بعد از آن است که در پی کشته شدنِ انکیدو به مرگِ خویشتن نیز آگاه می‌شود و سفری را برای دستیابی به داروی جاودانگی آغاز می‌کند که در نهایت بی سرانجام می‌ماند[1].

ساختار کلی ماجراهای گیلگمش به چارچوب اساطیرِ مربوط به مناسک گذار – که در آن ابرپهلوانی برای دستیابی به هدفی، ماجراهایی خطرناک را از سر می‌گذراند،- شباهت دارد. با این وجود داستان گیلگمش به دو دلیل ویژه است. از یکسو بدان دلیل که ابرپهلوان در نیمه‌ی راه و پس از گذراندن شماری از مراحلِ دشوار، تازه به هدفِ اصلی خود – جاودانگی- آگاه می‌شود، و دوم آن که در نهایت ناکام می‌ماند و گیاه جاودانگی را بر اثر غفلت به ماری واگذار می‌کند.

روایت دیگری که از گیلگمش دست کم هزار سالی جدیدتر است، اما باز کهنسال می‌نماید، رامایاناست. این اسطوره‌ی هندی را شاعری افسانه‌ای به نام والمیکی در حدود قرن چهارم پ.م سروده[2] و در آن ماجراهای پهلوانی به نام راما را شرح داده است. رامایانا از این نظر اهمیت دارد که به هفت بخشِ اصلی تقسیم شده و هر فصل آن بخشی از زندگی راما را روایت می‌کند و به شرح ماجراها و خطرهای پیشاروی او می‌پردازد[3]. این ساختار، البته در قالب هفت خوان، یا شماری مشخص از خوانها که در جهت دستیابی به هدفی مشخص منظم شده باشند، صورتبندی نمی‌شود. با این وجود آن را نیز می‌توان همچون پیش درآمدی بر مفهوم خوان در نظر گرفت.

تقریبا همزمان با نگاشته شدنِ رامایانا، در گوشه‌ی دیگر جهان متمدن، اسطوره‌ی هراکلس در قالب شعرها و داستانهایی روایت می‌شد، که در نهایت در قالب دوازده خوانِ مشهور هرکول تا به روزگار ما دوام آورد. در مورد خوانهای هراکلس به زودی بیشتر خواهم نوشت، و از آن به عنوان نمونه‌ای از اساطیر پهلوانی که خوانِ دارند اما ابرپهلوان ندارند، بهره خواهم جست.

  1. 2. خوان، در زبان فارسی چندین دلالت معنایی دارد، معنای نخستی که از آن در عبارت هفت‌خوان به دست می‌آید، مجلس بزم و زمینه‌ی رامش و عیش و نوش است. خوان، همواره با خوردن و نوشیدن همراه است و معمولا به مهمان شدن گروهی به خرج کسی اشاره می‌کند. این معنا را از اشعار فارسی به روشنی می‌توان دریافت. پیش از فردوسی این معنای خوان رایج بوده است چنان که رودکی گوید:

هر یکی کاردی ز خوان برداشت     تا پزند از سمو طعامک چاشت

و فرخی:

ای پسندیدگان خسرو شرق     همنشینان او به بزم و به خوان

در میان معاصران فردوسی، در شعر ابوسعید ابوالخیر همین معنی را می‌توان یافت:

هر لقمه که بر خوان عوانست مخور     گر نفس ترا راحت جانست مخور

پس از فردوسی هم وحشی بافقی می‌گوید:

خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا

و به قول مولانا:

نهاده خوان و نعمت‌های بسیار     ز حلواها و از مرغان بریان

غلامان چو مه در پیش ساقی     نوای مطربان خوشتر از جان

ولیک از عشق شه جان‌های مستان     فراغت دارد از ساقی و از خوان

در عین حال این هم راست است که خوان مصدری است فارسی است که خوانده شدن و با صدای بلند روایت کردن را نیز معنا می‌دهد.

تا جایی که می‌دانم، واژه‌ی خوان را نخستین بار فردوسی برای اشاره به کردارهای بزرگ پهلوانانی که مراحل گذار را طی می‌کرده‌اند، به کار برده است. تا پیش از حکیم توسی، این عبارت در مقام اسم تنها برای اشاره به مجالس بزم و مهمانی به کار می‌رفته است، و این خود بسیار پرمعناست که فردوسی عبارت خوان را برای اشاره به مراحل مرگبار عروج ابرپهلوانان خویش برگزیده است، نه کلمات رزمی دیگری مانند نبرد، جنگ، و ستیزه را.

برگزیده شدن این نام، از سویی می‌تواند به چشمداشت شاعر در خوانده شدنِ هریک از پرده‌های این نمایش در خوانی و بزمی حکایت داشته باشد، یا آن که در برداشتی نازک‌کارانه‌تر، به مراسم‌گونه بودنِ کردارهای نمایان پهلوانان اشاره کند، و پیوندشان با آیین‌های گذار، که دست بر قضا در مجالسی شبیه به خوان برقرار می‌شده‌اند و تحمل رنج و سختی و عبور از مراحلی دشوار را نیز به همراه داشته‌اند. به طور خلاصه، حدس من آن است که برگزیده شدنِ نامِ خوان برای مراحلِ کارهای دشوارِ ابرپهلوانان شاهنامه‌ای، بدان معناست که فردوسی بر پیوند این کردارهای بزرگ با مراسم گذار آگاه بوده است و آگاهانه واژه‌ای را به کار گرفته که با بزم و نشستهای خصوصی و دوستانه‌ی بزرگان – که قاعدتا مراسم گذار دینی نیز از آن جمله بوده- پیوند دارد، و نه با رزم و کنشهای جنگی عادی.

به هر صورت این حدسی بیش نیست و تحلیل استفاده از این واژه در شاهنامه نیازمند بررسی بیشتر است. در هر حال، حدس برخی از نویسندگان معاصر که خوان را به معنای خانه و جایگاه گرفته‌اند و صورت نوشتاریِ “خوان” را ناشی از خطای ناسخان دانسته‌اند، به گمان من درست نیست. چرا که فردوسی به روشنی در پایان هر خوان بر ترتیب یافتنِ بزمی و چیده شدنِ خوانی با خوراک و شراب تاکید می‌کند و بنابراین چنین می‌نماید که آگاهانه واژه‌ی خوان را با دلالت بزمی‌اش به کار گرفته باشد. دلالتی که بی‌تردید در مناسک مهرپرستانه‌ی کهن و سلسله مراتب هفتگانه‌ی آنها و بزمها و نشستهای مربوط به مراسم اهلیت در هریک از آنها پیوند داشته است.

  1. 3. پس نخستین بار مفهوم خوان در معنای پهلوانی‌اش در شاهنامه به کارگرفته شده است، و فردوسی تنها دو ابرپهلوان را شایسته‌ی برخورداری از این نام دانسته است، که هردو در اساطیر ایرانی موقعیتی ویژه و منحصر به فرد دارند. یکی از آنها، رستم است که به همت فردوسی، در هزار سال گذشته هفت خوانش شهرت بیشتری یافته است. او پهلوانی است که هسته‌ی مرکزی روایتهای سکاییِ شاهنامه، و حماسه‌های سیستانی ایرانی را تشکیل می‌دهد، و شخصیتی دلاور و جنگاور است که در زمان اشکانیان در شرق ایران می‌زیسته است. دیگری، اسفندیار است که ابرپهلوانِ روایتهای دینی ایرانی است. به این ترتیب فردوسی هفت خوان را تنها برای دو پهلوان بزرگی شایسته دیده است که نقاط اوج روایت سیستانی و شاهنشاهی را در شاهنامه تشکیل می‌دهند، و هردو نیز ابرانسانهایی ارجمند هستند.

حدسِ کریستن‌سن آن است که از میان این دو، روایت اسفندیار کهنتر و اصیل‌تر باشد، و از آنجا که فردوسی به روشنی به برساختن روایت رستم اشاره می‌کند، باید پذیرفت که هفت خوان رستم بر مبنای الگوی کهنترِ هفت خوان اسفندیار ساخته شده است. با این وجود، چنان که آشکار است، رستم ابرپهلوان محبوب فردوسی بوده است و کسی بوده که حکیم توسی جوهره‌ی اخلاق ابرپهلوانی و معناهای مورد نظر خویش را در وجودش به تصویر کشیده است. به همین دلیل هم روایت رستم از جنبه‌هایی زیباتر صورتبندی شده است و بیشتر هم در یادها مانده است. گذشته از آن، چنین می‌نماید که روایتِ کهنسالترِ اسفندیار، با وجود رواج و قدمت بیشترش، تا پیش از فردوسی در قالب هفت خوان صورتبندی نمی‌شده و تنها زنجیره‌ای از کردارهای پهلوانی – مانند داستان گرشاسپ و گشتاسپ- را در بر می‌گرفته است.

از آنجا که فردوسی کمی بعد از روایت هفت خوان‌های این دو ابرپهلوان، یکی را به دست دیگری از میان می‌برد و این دو را رویاروی هم قرار می‌دهد، تحلیل هفت‌خوان‌های این دو و مقایسه‌ی میانشان اهمیتی بیشتر می‌یابد. فردوسی ابرپهلوان دینی ایرانیان را در برابر ابرپهلوانی ملی که خود آفریده قرار می‌دهد، و با وجود آن که به دلاوری و مردانگی و نیک بودنِ اسفندیار و پیوندش با نیروهای ایزدی تاکید دارد، او را به دست رستم به کشتن می‌دهد. اگر ساختار روایت هفت خوان این دو را به دقت بنگریم، دلیل این چیرگی ابرپهلوان ملی بر دینی، و چگونگی ترجیح فردوسی را نیک درخواهیم یافت.

  1. 4. اسفندیار، در اساطیر پیشاشاهنامه‌ای نمودِ تبلور فره شاهی در قالب پهلوانی مقدس است. روایت هفت خوان اسفندیار در شاهنامه در جایی ذکر شده که اسفندیار را با پهلوانانی دیگر مانند سیاوش شبیه می‌سازد. فردوسی، بر خلاف موبدان زرتشتی، گشتاسپ را شخصیتی طمعکار و بدخواه و کژرفتاری تصویر می‌کند، که با وجود دلاوری‌های فرزند نامدارش اسفندیار، از سپردن تاج شاهی به وی ابا داشت و با سخنان وزیری کینه‌جو به نام گُرَزم فریفته ‌شد و پسر را با غل و زنجیری گران در قلعه‌ای به نام ‌دژ گنبدان در بند کرد.

در این میان ارجاسپ تورانی که دید سپهسالار ایرانی به ناحق در بند است و پشت و پناه ارتش ایران از صحنه خارج شده، از شرق بر ایران زمین ‌تاخت و بلخ و سغد را غارت ‌کرد و در این میان پدر گشتاسپ، که لهراسپ کیانی بود، کشته ‌شد و شاه تورانی دو خواهر اسفندیار را با خود به اسیری ‌برد. گشتاسپ که پس از این شکست از کرده‌ی خود پشیمان شده بود، پیک و پوزش به نزد اسفندیار ‌فرستاد و او را از بند ‌رهاند و بار دیگر سپهسالاری ایرانیان را به او سپرد. به این ترتیب اسفندیار رو به سوی توران ‌گذارد تا از ارجاسپ انتقام بکشد و خواهران را از بند آزاد کند.

اسفندیار، در نخستین قدم بر سپاهی تورانی چیره ‌شد و سرداری به نام گرگسار را به اسارت ‌گرفت. بر مبنای روایت دقیقی از نبرد ارجاسپ و گشتاسپ می‌دانیم که این گرگسار فرزند ارجاسپ بوده است. اسفندیار در چندین مجلس که همواره ساختارش به شکلی یکسان روایت شده، به او سه جام می ‌نوشاند و چون گرگسار مست ‌شد، مسیر و راهِ رسیدن به توران و رویین دژ را- که قرارگاه ارجاسپ است- از او باز ‌پرسید. تنها در نخستین مجلس از این دست است که گرگسار چهار جام باد می‌نوشد.

سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان     یکی داستان راند از هفتخوان

ز رویین دژ و کار اسفندیار     ز راه و ز آموزش گرگسار

چنین گفت کو چون بیامد به بلخ     زبان و روان پر ز گفتار تلخ

همی راند تا پیشش آمد دو راه     سراپرده و خیمه زد با سپاه

بفرمود تا خوان بیاراستند     می و رود و رامشگران خواستند

برفتند گردان لشکر همه     نشستند بر خوان شاه رمه

یکی جام زرین به کف برگرفت     ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت

وزان پس بفرمود تا گرگسار     شود داغ دل پیش اسفندیار

بفرمود تا جام زرین چهار     دمادم ببستند بر گرگسار

ازان پس بدو گفت کای تیره‌بخت     رسانم ترا من به تاج و به تخت

گر ایدونک هرچت بپرسیم راست     بگویی همه شهر ترکان تراست

چو پیروز گردم سپارم ترا     به خورشید تابان برآرم ترا

نیازارم آنرا که پیوند تست     هم آنرا که پیوند فرزند تست

وگر هیچ گردی به گرد دروغ     نگیرد بر من دروغت فروغ

میانت به خنجر کنم بدو نیم     دل انجمن گردد از تو به بیم

چنین داد پاسخ ورا گرگسار     که ای نامور فرخ اسفندیار

ز من نشود شاه جز گفت راست     تو آن کن که از پادشاهی سزاست

بدو گفت رویین دژ اکنون کجاست     که آن مرز ازین بوم ایران جداست

بدو چند راهست و فرسنگ چند     کدام آنک ازو هست بیم و گزند

سپه چند باشد همیشه دروی     ز بالای دژ هرچ دانی بگوی

چنین داد پاسخ ورا گرگسار     که ای شیردل خسرو شهریار

سه راهست ز ایدر بدان شارستان     که ارجاسپ خواندش پیکارستان

یکی در سه ماه و یکی در دو ماه     گر ایدون خورش تنگ باشد به راه

گیا هست و آبشخور چارپای     فرود آمدن را نیابی تو جای

سه دیگر به نزدیک یک هفته راه     بهشتم به رویین دژ آید سپاه[4]

به این ترتیب اسفندیار به گرگسار وعده داد که اگر راست بگوید  و راهنمای خوبی باشد، او را زنده بگذارد و تاج و تخت توران را به او بسپارد. گرگسار هم ‌پذیرفت و به او سه راه را پیشنهاد ‌کرد که دو تا آنها طولانی و یکی کوتاه بود. یعنی گذشتن از آنها به ترتیب سه ماه و دو ماه و یک هفته به طول می‌انجامید. اما گرگسار معتقد بود که قدم نهادن در راه کوتاه به معنای رفتن به پیشواز مرگ است. چرا که در این مسیر خطراتی بسیار کمین کرده است.

پر از شیر و گرگست و پر اژدها     که از چنگشان کس نیابد رها

فریب زن جادو و گرگ و شیر     فزونست از اژدهای دلیر

یکی را ز دریا برآرد به ماه     یکی را نگون اندر آرد به چاه

بیابان و سیمرغ و سرمای سخت     که چون باد خیزد به درد درخت

ازان پس چو رویین دژ آید پدید     نه دژ دید ازان سان کسی نه شنید

سر باره برتر ز ابر سیاه     بدو در فراوان سلیح و سپاه

به گرد اندرش رود و آب روان     که از دیدنش خیره گردد روان

به کشتی برو بگذرد شهریار     چو آید به هامون ز بهر شکار

به صد سال گر ماند اندر حصار     ز هامون نیایدش چیزی به کار

هم‌اندر دژش کشتمند و گیا     درخت برومند و هم آسیا

چو اسفندیار آن سخنها شنید     زمانی بپیچید و دم درکشید

بدو گفت ما را جزین راه نیست     به گیتی به از راه کوتاه نیست

چنین گفت با نامور گرگسار     که این هفتخوان هرگز ای شهریار

به زور و به آواز نگذشت کس     مگر کز تن خویش کردست بس[5]

این راه به قدری مهیب و مرگبار بود که تورانیان باور نمی‌کردند کسی بتواند از آن بگذرد. چنان که وقتی ارجاسپ ‌شنید اسفندیار از راه هفت خوان به سوی او پیش می‌آید،

دگر گفت کو از دژ گنبدان     سپه برد و شد بر ره هفتخوان

که رزم آزماید به توران زمین     بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین

بخندید ارجاسپ گفت این سخن     نگوید جهاندیده مرد کهن

اگر کرکس آید سوی هفتخوان     مرا اهرمن خوان و مردم مخوان

چو بشنید جنگی زمین بوسه داد     بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد[6]

با این وجود، اسفندیار که برای رسیدن به ارجاسپ و رهاندن خواهرانش شتاب داشت، همین راه را بر‌گزید و “بدو گفت ما را جز این راه نیست، *     به گیتی به از راه کوتاه نیست”.

پس از آن، ماجرای هریک از خوان‌های اسفندیار یک به یک می‌آید، و این خوان‌ها دشواری‌هایی هستند که اسفندیار باید برای رسیدن به رویین دژ آنها را از سر بگذراند. اسفندیار در گذار از این راه تنها نیست، و سپاهی گران از ایرانیان به همراه برادرش پشوتن که سرداری بزرگ است، او را همراهی می‌کنند. اما این سپاه همواره یک منزل عقب‌تر از اسفندیار حرکت می‌کند و اسفندیار به تنهایی با دشواریهای هفت خوان روبرو می‌شود و پس از چیرگی بر آنها سپاه خویش را یک منزل به پیش می‌خواند. به این ترتیب با وجود آن که ارتش ایران در این هفت خوان با اسفندیار همراه هستند و بعدها در نبرد رویین دژ نقشی بزرگ را ایفا می‌کنند، این اسفندیار است که به تنهایی بر هفت خوان غلبه می‌کند.

پس از گذر از هر خوان، اسفندیار در قطعه‌ای تقریبا تکراری از شاهنامه، سپاه خویش را و پشوتن را پیش می‌خواند، ایشان را در اردویی جای می‌داد و بزمی بر پا می‌کرد (که به گمانم نام هفت خوان از اینجا آمده است). بعد سه جام می به گرگسار می‌نوشاند و ادامه‌ی راه را از او می‌پرسید، و پس از سپردن ارتش به پشوتن، به تنهایی به استقبال خطرهای خوان بعدی می‌رفت.

چو از راه نزدیک منزل رسید     ز لشکر یکی نامور برگزید

پشوتن یکی مرد بیدار بود     سپه را ز دشمن نگهدار بود

بدو گفت لشکر به آیین بدار     همی پیچم از گفته‌ی گرگسار

منم پیش رو گر به من بد رسد     بدین کهتران بد نیاید سزد[7]

نخستین خوان اسفندیار، آن است که باید با دو گرگِ عظیم بجنگد. اسفندیار این دو را با کمان زخمی ‌کرد، و بعد با شمشیر سرشان را از تن جدا نمود.

ز پیکان پولاد گشتند سست     نیامد یکی پیش او تن درست

نگه کرد روشن‌دل اسفندیار     بدید آنک دد سست برگشت کار

یکی تیغ زهرآبگون برکشید     عنان را گران کرد و سر درکشید

سراسر به شمشیرشان کرد چاک     گل انگیخت از خون ایشان ز خاک[8]

در دومین خوان، دو شیر انتظارش را می‌کشیدند و این دو را نیز با شمشیر از پای در ‌آورد.

بیامد چو با شیر نزدیک شد      چهان بر دل شیر تاریک شد

یکی بود نر و دگر ماده شیر     برفتند پرخاشجوی و دلیر

چو نر اندرآمد یکی تیغ زد     ببد ریگ زیرش بسان بسد

ز سر تا میانش به دو نیم گشت     دل شیر ماده پر از بیم گشت

چو جفتش برآشفت و آمد فراز     یکی تیغ زد بر سرش رزمساز

به ریگ اندر افگند غلتان سرش     ز خون لعل شد دست و جنگی برش

به آب اندر آمد سر و تن بشست     نگهدار جز پاک یزدان نجست

چنین گفت کای داور داد و پاک     به دستم ددان راتو کردی هلاک[9]

 سپس نوبت به رویارویی با اژدهایی کوه پیکر ‌رسید که اسب و سوار را یکجا می‌بلعید و از دهانش آتش و زهر بیرون می‌ریخت. اسفندیار دستور داد تا صندوقی چوبین برایش بسازند و در کناره‌های آن تیغه‌هایی تیز کار گذارد و خود در آن نشست.

یکی نغز گردون چوبین بساخت     به گرد اندرش تیغها در نشاخت

به سر بر یکی گرد صندوق نغز     بیاراست آن درگر پاک مغز

به صندوق در مرد دیهیم جوی     دو اسپ گرانمایه بست اندر اوی

نشست آزمون را به صندوق شاه     زمانی همی راند اسپان به راه

زره‌دار با خنجر کابلی     به سر بر نهاده کلاه یلی

چو شد جنگ آن اژدها ساخته     جهانجوی زین رنج پرداخته [10]

وقتی اژدها اسب او را فرو ‌برد و خواست گردونه‌اش را هم ببلعد، این تیغه‌ها در کام و دهانش فرو رفتند و زخمی‌اش کردند.

بپوشید خفتان جهاندار گرد     سپه را به فرخ پشوتن سپرد

بیاورد گردون و صندوق شیر     نشست اندرو شهریار دلیر

دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی     سوی اژدها تیز بنهاد روی

ز دور اژدها بانگ گردون شنید     خرامیدن اسپ جنگی بدید

ز جای اندرآمد چو کوه سیاه     تو گفتی که تاریک شد چرخ و ماه

دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون     همی آتش آمد ز کامش برون

چو اسفندیار آن شگفتی بدید     به یزدان پناهید و دم درکشید

همی جست اسپ از گزندش رها     به دم درکشید اسپ را اژدها

دهن باز کرده چو کوهی سیاه     همی کرد غران بدو در نگاه

فرو برد اسپان چو کوهی سیاه     همی کرد غران بدو در نگاه

فرو برد اسپان و گردون به دم      به صندوق در گشت جنگی دژم

به کامش چو تیغ اندرآمد بماند     چو دریای خون از دهان برفشاند

نه بیرون توانست کردن ز کام     چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام

ز گردون و آن تیغها شد غمی     به زور اندر آورد لختی کمی

برآمد ز صندوق مرد دلیر     یکی تیز شمشیر در چنگ شیر

به شمشیر مغزش همی کرد چاک     همی دود زهرش برآمد ز خاک[11]

به این ترتیب اسفندیار از گردونه بیرون آمد و سر اژدها را به ضرب شمشیر از تن جدا ‌کرد. اما زهر و آتش کام اژدها چندان مرگبار بود که از دودِ ناشی از چکیدن این زهر بر زمین بیهوش ‌شد. تا آن که سپاهیان ایرانی او را ‌یافتند. در بزمی که آن شب ‌آراستند، گرگسار هشدار ‌داد که فردای آن روز اسفندیار با موجودی مهیبتر از هر آنچه تا آن لحظه دیده روبرو خواهد شد.

تو فردا چو در منزل آیی فرود     به پیشت زن جادو آرد درود

که دیدست زین پیش لشکر بسی     نکردست پیچان روان از کسی

چو خواهد بیابان چو دریا کند      به بالای خورشید پهنا کند

ورا غول خوانند شاهان به نام      به روز جوانی مرو پیش دام

به پیروزی اژدها باز گرد     نباید که نام اندرآری به گرد

جهانجوی گفت ای بد شوخ روی     ز من هرچ بینی تو فردا بگوی

که من با زن جادوان آن کنم     که پشت و دل جادوان بشکنم

به پیروزی داد ده یک خدای     سر جاودان اندر آرم به پای[12]

به این شکل در خوان چهارم، اسفندیار با زنی جادوگر روبرو ‌شد که در واقع پیرزالی نفرت‌انگیز و زشت بود، اما با مکر و جادو خود را به صورت زنی زیبا و جوان آراسته بود و در بزمی به اسفندیار پیوست. اسفندیار به کمک زنجیری که زرتشت به او بخشیده و آن را بر بازوی زره خود دوخته بود، بر نیرنگ او چیره شد و با خنجر او را کشت.

یکی نغز پولاد زنجیر داشت     نهان کرده از جادو آژیر داشت

به بازوش در بسته بد زردهشت     بگشتاسپ آورده بود از بهشت

بدان آهن از جان اسفندیار     نبردی گمانی به بد روزگار

بینداخت زنجیر در گردنش     بران سان که نیرو ببرد از تنش

زن جادو از خویشتن شیر کرد     جهانجوی آهنگ شمشیر کرد

بدو گفت بر من نیاری گزند     اگر آهنین کوه گردی بلند

بیارای زان سان که هستی رخت     به شمشیر یازم کنون پاسخت

به زنجیر شد گنده پیری تباه     سر و موی چون برف و رنگی سیاه

یکی تیز خنجر بزد بر سرش     مبادا که بینی سرش گر برش

چو جادو بمرد آسمان تیره گشت     برآن سان که چشم اندران خیره گشت

یکی باد و گردی برآمد سیاه     بپوشید دیدار خورشید و ماه[13]

آنگاه، اسفندیار به خوان پنجم ‌رسید که نقطه عطف ماجراهایش را تشکیل می‌داد. در راه اسفندیار، کوهی قرار داشت که ماده سیمرغی با دو جوجه‌ی خویش بر آن آشیان کرده‌ بودند، و اسفندیار باید برای عبور از آن منطقه بر سیمرغ چیره می‌شد. این بار هم اسفندیار از گردونه‌ی تیغه‌دار بهره ‌جست.

همان اسپ و گردون و صندوق برد     سپه را به سالار لشکر سپرد

همی رفت چون باد فرمانروا     یکی کوه دیدش سراندر هوا

بران سایه بر اسپ و گردون بداشت     روان را به اندیشه اندر گماشت

همی آفرین خواند بر یک خدای     که گیتی به فرمان او شد به پای

چو سیمرغ از دور صندوق دید     پسش لشکر و ناله‌ی بوق دید

ز کوه اندر آمد چو ابری سیا     نه خورشید بد نیز روشن نه ماه

بدان بد که گردون بگیرد به چنگ     بران سان که نخچیر گیرد پلنگ

بران تیغها زد دو پا و دو پر     نماند ایچ سیمرغ را زیب و فر

به چنگ و به منقار چندی تپید     چو تنگ اندر آمد فرو آرمید

چو دیدند سیمرغ را بچگان     خروشان و خون از دو دیده چکان

چنان بردمیدند ازان جایگاه     که از سهمشان دیده گم کرد راه

چو سیمرغ زان تیغها گشت سست     به خوناب صندوق و گردون بشست

ز صندوق بیرون شد اسفندیار     بغرید با آلت کارزار

زره در بر و تیغ هندی به چنگ     چه زود آورد مرغ پیش نهنگ

همی زد برو تیغ تا پاره گشت     چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت[14]

به این شکل سیمرغ هم که پس از حمله به گردونه دست و بالش با نیزه‌ها زخمی شده بود، با ضرب شمشیر اسفندیار کشته ‌شد و شاید از این رو بعدها جفتش رستم را یاری کرد و راه کشتن اسفندیار را به او آموخت.

اسنفدیار پس از کشتن سیمرغ، به جایی ‌رسید که سرما و برفی شدید بر آن حاکم بود. در اینجا برای نخستین بار سپاهیان ایرانی از بازگشتن و پیش نرفتن دم ‌زدند و وقتی از گرگسار ‌شنیدند که سرمایی کشنده بر ایشان فرود خواهد آمد، هراسان گشتند. اما اسفندیار ایشان را ملامت ‌کرد و سپاهیان نیز به سرعت شرمگین ‌شدند و بار دیگر رسمِ پیروی از او را در پیش ‌گرفتند. آنگاه:

هم‌اندر زمان تندباری ز کوه     برآمد که شد نامور زان ستوه

جهان سربسر گشت چون پر زاغ     ندانست کس باز هامون ز زاغ

بیارید از ابر تاریک برف     زمینی پر از برف و بادی شگرف

سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت     دم باد ز اندازه اندر گذشت

هوا پود گشت ابر چون تار شد     سپهبد ازان کار بیچار شد

به آواز پیش پشوتن بگفت     که این کار ما گشت با درد جفت

به مردی شدم در دم اژدها     کنون زور کردن نیارد بها

همه پیش یزدان نیایش کنید     بخوانید و او را ستایش کنید

مگر کاین بلاها ز ما بگذرد     کزین پس کسی مان به کس نشمرد

پشوتن بیامد به پیش خدای     که او بود بر نیکویی رهنمای

نیایش ز اندازه بگذاشتند     همه در زمان دست برداشتند[15]

به این شکل با نیایش و دعای اسفندیار و پشوتن و سربازان، بادی نیکو وزیدن گرفت و سرما و برف را از برابر ایرانیان پراکنده ‌کرد.

 پس از آن، اسفندیار و سپاهیانش دریافتند که تا رویین دژ ده فرسنگی بیشتر راه نمانده است و از این رو بزم و شادخواری آغاز کردند. اما در همین مقطع، گرگسار نیز به بزم فرا خوانده شد. اسفندیار به او وعده ‌داد که پس از فتح رویین دژ او را به حکومت آنجا بگمارد، اما گرگسار که از پیروزیهای پیاپیِ پهلوان ایرانی دلخور بود، او را نفرین کرد و اسفندیار که خشمگین شده بود،

ز گفتار او تیز شد نامدار     برآشفت با تنگدل گرگسار

یکی تیغ هندی بزد بر سرش     ز تارک به دو نیم شد تا برش

به دریا فگندش هم‌اندر زمان     خور ماهیان شد تن بدگمان[16]

این تنها تلفانی نبود که تورانیان پیش از جنگ دادند. چون در همین جا اسفندیار دو تورانیِ رهگذر را که گویا در پی شکار در کوهها می‌گشتند، پیدا کرد و از ایشان در مورد رویین دژ پرسید. آن نیز ساده دلانه هرچه می‌دانستند گفتند و بعد اسفندیار آنها را به قتل رساند. به این ترتیب، سفر پرماجرای اسفندیار به سرانجام رسید. از اینجا به بعد ماجرای گشودن رویین دژ آغاز می‌شود که هفتمین خوانِ اسفندیار را تشکیل می‌دهد. اسفندیار پس از رسیدن به رویین دژ دریافت که تسخیر آنجا با سپاه کاری ناممکن است. از این رو بخشی از اسبان و شتران سپاه خود را با دیبا و جامه و زر و دینار آراست و هشتاد صندوق را که در یک دو نفر پنهان شده بودند را بر آنها بار کرد. بعد جامعه‌ی خود را عوض کرد و در قالب بازرگانی که مادرش ایرانی و پدرش تورانی است، به رویین دژ گام نهاد و هدایایی چندان گرانبها به ارجاسپ پیشکش کرد که دل او را به دست آورد و اجازه گرفت تا در جایی از شهر برای خود بازاری برپا کند.

اسفندیار مدتی را در شهر بازرگانی کرد تا اعتماد مردم شهر را به خود جلب کند، و در همین حین بود که دو خواهرش را دید که با حال نزار و در کسوت کنیزان، سبو به دوش برای بردن آب از کاخ ارجاسپ خارج می‌شدند. اسفندیار هرچند چهره‌ی خود را از ایشان پنهان کرده بود، اما  همای از صدایش او را شناخت و به این ترتیب با ضرباهنگی سریع، داستان به اوج خود نزدیک شد. در نهایت اسفندیار شبی ارجاسپ و سرداران بزرگش را به مهمانی دعوت کرد و وقتی همه خوب خوردند و نوشیدند، بر بام ارگ شهر شد و با آتش برای سپاهیانش علامتی ارسال کرد. آنگاه در حینی که ایرانیان به رویین دژ می‌تاختند، با مردانی که از صندوقچه‌هایش بیرون آمده بودند، بر تورانیان تاخت و سرداران و پهلوانان بزرگی را که در مهمانی “لو رفته” و هویتشان افشا شده بود، قتل عام کرد. به این شکل رویینه دژ گشوده شد، ارجاست و کهرم و پهلوانان بزرگ تورانی به قتل رسیدند، و خواهران اسفندیار از بند رها شدند، و این گونه بود که هفت خوان اسفندیار به پایان رسید.

  1. 5. ساختار هفت خوان رستم، با وجود رنگ آمیزی هنرمندانه‌ترش، و شهرت افزون‌ترش، و آورده شدنش پیش از ماجرای اسفندیار، بی‌تردید بر مبنای کردارهای دلاورانه‌ای شکل گرفته است که درباره‌ی این پهلوان دینی بر سر زبانها بوده است. رستم، پس از سفر ماجراجویانه‌ی کی کاووس به مازندران و شکست خوردنش از شاه مازندران، به ماموریتِ سهمگینِ رهاندن او گسیل می‌شود. داستان هفت خوان رستم از آنجا آغاز می‌شود که کی کاووس در مجلسی از زبان رامشگر مازندرانی‌اش، توصیف زیباییهای طبیعی و ثروت این سرزمین را شنید و عزم خود را جزم ‌کرد تا آنجا را فتح کند. پس با وجود مخالفت سردارانش، و هشدارهای زال، به آن قلمرو لشکر ‌کشید. اما شاه مازندران از حمایت دیوانِ نیرومندی برخوردار بود که بر سپاه ایران ‌تاختند و سپهسالارشان، که دیو سپید نام داشت، با جادویی چشم ایرانیان را نابینا ‌کرد و همه را در غاری به بند ‌کشید. آنگاه سرداران ایرانی پیکی به نزد زال و رستم ‌فرستادند و از پهلوان ایرانی برای نجات کی کاووس کمک ‌خواستند. رستم، یک تنه راه مازندران را در پیش ‌گرفت و مسیری را ‌پیمود که هفت خطرِ بزرگ در آن نهفته بود. ساختار این دشواریها با آنچه که در هفت خوان اسفندیار دیدیم کمابیش یکسان است.

نخستین خوانِ رستم، نبرد با شیری نیرومند بود. رستم به همراه رخش به دشتی سبز و خرم ‌رسید و گوری شکار ‌کرد و آن را کباب کرد و خورد و بعد خواب او را در ‌ربود. در این میان شیری غول پیکر از بیشه‌ای در آن نزدیکی خارج ‌شد و با این تدبیر که با کشتن اسب، سوار را درمانده خواهد کرد، به رخش حمله ‌کرد. رخش هم از پای ننشست و او را با ضرب سم و دندان خویش از پای در آورد. به طوری که وقتی رستم از خواب بر ‌خاست، دید لاشه‌ی شیری در کنارش افتاده و رخش را بابت این که او را بیدار نکرده بود، ملامت ‌کرد.

درآن نیستان بیشه‌ی شیر بود     که پیلی نیارست ازو نی درود

چو یک پاس بگذشت درنده شیر     به سوی کنام خود آمد دلیر

بر نی یکی پیل را خفته دید     برِ او یکی اسپ آشفته دید

نخست اسپ را گفت باید شکست     چو خواهم سوارم خود آید به دست

سوی رخش رخشان برآمد دمان     چو آتش بجوشید رخش آن زمان

دو دست اندر آورد و زد بر سرش     همان تیز دندان به پشت اندرش

همی زد بران خاک تا پاره کرد     ددی را بران چاره بیچاره کرد

چو بیدار شد رستم تیزچنگ     جهان دید بر شیر تاریک و تنگ

چنین گفت با رخش کای هوشیار     که گفتت که با شیر کن کارزار

اگر تو شدی کشته در چنگ اوی     من این گرز و این مغفر جنگجوی

چگونه کشیدی به مازندران     کمند کیانی و گرز گران[17]

رستم پس از این مرحله، به دشتی بی آب و علف رسید و از گرما و تشنگی به جان آمد.

یکی راه پیش آمدش ناگزیر     همی رفت بایست بر خیره خیر

پی اسپ و گویا زبان سوار     ز گرما و از تشنگی شد ز کار

پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست     همی رفت پویان به کردار مست

همی جست بر چاره جستن رهی     سوی آسمان کرد روی آنگهی

چنین گفت کای داور دادگر     همه رنج و سختی تو آری به سر

گرایدونک خشنودی از رنج من     بدان گیتی آگنده کن گنج من

بپویم همی تا مگر کردگار     دهد شاه کاووس را زینهار

هم ایرانیان را ز چنگال دیو     گشاید بی‌آزار گیهان خدیو

گنهکار و افگندگان تواند     پرستنده و بندگان تواند

تن پیلوارش چنان تفته شد     که از تشنگی سست و آشفته شد

بیفتاد رستم بر آن گرم خاک     زبان گشته از تشنگی چاک چاک

همانگه یکی میش نیکوسرین     بپیمود پیش تهمتن زمین

ازان رفتن میش اندیشه خاست     بدل گفت کابشخور این کجاست

همانا که بخشایش کردگار     فراز آمدست اندرین روزگار

بیفشارد شمشیر بر دست راست     به زور جهاندار بر پای خاست

بشد بر پی میش و تیغش به چنگ     گرفته به دست دگر پالهنگ

بره بر یکی چشمه آمد پدید     چو میش سراور بدانجا رسید[18]

به این شکل، خوان دوم با یاری میشی که راهِ آبشخوری را به رستم نمود، پشت سر نهاده شد.

خوان سوم رستم، نبرد با اژدهایی کوه پیکر بود. رستم پس از نوشیدن از آبی که میش به او نموده بود و شستن سر و تن، به نخجیر پرداخت و شکاری به سیخ زد و خورد و شبانگاه به خواب رفت.

تهمتن به رخش سراینده گفت     که با کس مکوش و مشو نیز جفت

اگر دشمن آید سوی من بپوی     تو با دیو و شیران مشو جنگجوی

بخفت و بر آسود و نگشاد لب     چمان و چران رخش تا نیم شب[19]

به ناگاه اژدهایی که در آن نزدیکی کنام داشت، به سویش بیرون آمد و رخش که هوشیارانه او را می‌پایید، دو بار رستم را از خواب بیدار کرد و هربار اژدها در تاریکی پنهان شد و رستم رخش را بابت بی‌دلیل بیدار کردنش سرزنش کرد.

ز دشت اندر آمد یکی اژدها     کزو پیل گفتی نیابد رها

بدان جایگه بودش آرامگاه     نکردی ز بیمش برو دیو راه

بیامد جهانجوی را خفته دید     بر او یکی اسپ آشفته دید

پر اندیشه شد تا چه آمد پدید     که یارد بدین جایگاه آرمید

نیارست کردن کس آنجا گذر     ز دیوان و پیلان و شیران نر

همان نیز کامد نیابد رها     ز چنگ بداندیش نر اژدها

سوی رخش رخشنده بنهاد روی     دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی

همی کوفت بر خاک رویینه سم     چو تندر خروشید و افشاند دم

تهمتن چو از خواب بیدار شد     سر پر خرد پر ز پیکار شد

به گرد بیابان یکی بنگرید     شد آن اژدهای دژم ناپدید

ابا رخش بر خیره پیکار کرد     ازان کاو سرخفته بیدار کرد

دگر باره چون شد به خواب اندرون     ز تاریکی آن اژدها شد برون

به بالین رستم تگ آورد رخش     همی کند خاک و همی کرد پخش

دگرباره بیدار شد خفته مرد     برآشفت و رخسارگان کرد زرد

بیابان همه سر به سر بنگرید     بجز تیرگی شب به دیده ندید

بدان مهربان رخش بیدار گفت     که تاریکی شب بخواهی نهفت

سرم را همی باز داری ز خواب     به بیداری من گرفتت شتاب

گر این‌بار سازی چنین رستخیز     سرت را ببرم به شمشیر تیز

پیاده شوم سوی مازندران     کشم ببر و شمشمیر و گرز گران

سیم ره به خواب اندر آمد سرش     ز ببر بیان داشت پوشش برش[20]

در بار سوم رستم با هشدار رخش برخاست و اژدها را دید و با او درآویخت. این بار هم رخشِ وفادار به یاری سوار خود آمد و کتف اژدها را با دندان درید و به این ترتیب رستم توانست بر او غلبه کند و سرش را از تن جدا کند.

بغرید باز اژدهای دژم     همی آتش افروخت گفتی بدم

چراگاه بگذاشت رخش آنزمان     نیارست رفتن بر پهلوان

دلش زان شگفتی به دو نیم بود     کش از رستم و اژدها بیم بود

هم از بهر رستم دلش نارمید     چو باد دمان نزد رستم دوید

خروشید و جوشید و برکند خاک     ز نعلش زمین شد همه چاک چاک

چو بیدار شد رستم از خواب خوش     برآشفت با باره‌ی دستکش

چنان ساخت روشن جهان‌آفرین     که پنهان نکرد اژدها را زمین

برآن تیرگی رستم او را بدید     سبک تیغ تیز از میان برکشید

بغرید برسان ابر بهار     زمین کرد پر آتش از کارزار

بدان اژدها گفت بر گوی نام     کزین پس تو گیتی نبینی به کام

نباید که بی‌نام بر دست من     روانت برآید ز تاریک تن

چنین گفت دژخیم نر اژدها     که از چنگ من کس نیابد رها

صداندرصد از دشت جای منست     بلند آسمانش هوای منست

نیارد گذشتن به سر بر عقاب     ستاره نبیند زمینش به خواب

بدو اژدها گفت نام تو چیست     که زاینده را بر تو باید گریست

چنین داد پاسخ که من رستمم     ز دستان و از سام و از نیرمم

به تنها یکی کینه‌ور لشکرم      به رخش دلاور زمین بسپرم

برآویخت با او به جنگ اژدها     نیامد به فرجام هم زو رها

چو زور تن اژدها دید رخش     کزان سان برآویخت با تاجبخش

بمالید گوش اندر آمد شگفت     بلند اژدها را به دندان گرفت

بدرید کتفش بدندان چو شیر     برو خیره شد پهلوان دلیر

بزد تیغ و بنداخت از بر سرش      فرو ریخت چون رود خون از برش

زمین شد به زیر تنش ناپدید     یکی چشمه خون از برش بردمید

چو رستم برآن اژدهای دژم      نگه کرد برزد یکی تیز دم

بیابان همه زیر او بود پاک      روان خون گرم از بر تیره خاک

تهمتن ازو در شگفتی بماند     همی پهلوی نام یزدان بخواند

به آب اندر آمد سر و تن بشست     جهان جز به زور جهانبان نجست[21]

 

 

[1] George, 2003.

[2] Sankalia, 1963.

[3] Dutt, 2004: 191

[4] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 25-49.

[5] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 50-63.

[6] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 527-531.

[7] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 76-78.

[8] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 85-88.

[9] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 114-121.

[10] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 140-145.

[11] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 150-164.

[12] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 183-190.

[13] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 217-227.

[14] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 256-270.

[15] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 353-363.

[16] شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: 429-431.

[17] شاهنامه، داستان هفت خوان رستم: 293-303.

[18] شاهنامه، داستان هفت خوان رستم: 308-324.

[19] شاهنامه، داستان هفت خوان رستم: 342-344.

[20] شاهنامه، داستان هفت خوان رستم: 345-364.

[21] شاهنامه، داستان هفت خوان رستم: 365-391.

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم ابرپهلوانان – گفتار پنجم رزمنامه‌­ها – سخن دوم هفت خوان (2)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب