بخش چهارم: دستگاه سیاسی
گفتار ششم: جنگ
دورهی پنجم: عصر خسرو پرویز
پس از دوران هرمز چهارم و کامیابیهای بهرام گور، نوبت به خسرو پرویز رسید که با این شرایط رویارو شود. خسرو پرویز با همان اقتدار خسرو انوشیروان با شرایط درآویخت، اما در ساماندهی به نیروهای درونی کشور ناکام ماند و جان و تاجوتخت را بر سر این کار درباخت. مهمترین تهدید بیرونی دوران او رومیان بودند و مهمتر از آنها کشمکشی بود که با بیدرایتی او میان خاندان ساسانی و اسپهبدان درگرفت.
جنگهای بیست و پنج سالهی دوران خسروپرویز با روم را بسیاری از پژوهشگران نقطهعطفی در تاریخ جهان باستان دانستهاند. این جنگها، در واقع، نقطهی شروع آن دورانی بود که عصر اسلامی نامیده میشود. این جنگها در 603 م. آغاز شد و با پیشروی قدرتمند و پیروزی نهایی ایران در 628 م. به پایان رسید. جنگ با بسیج ارتشی بزرگ و نیرومند به دست سرداران ساسانی آغاز شد که فرماندهیاش را در ابتدای کار خودِ خسرو پرویز به دست داشت.
هوارد جانستون در شرحی که بر تاریخ سبئوس نوشته این جنگ را به سه دوره تقسیم کرده است. در دورهی نخست که از 603 تا 610 م. به درازا کشید، ایرانیان در فضای حایل سوریهی شمالی و ارمنستان پیشروی کردند و رومیان را از حاشیهی امنی که در شرق برای خود ایجاد کرده بودند، محروم ساختند. رخداد مهم این دوره فتح شهر دارا (در 604 م.) به دست سپاهیان ساسانی بود. بعد در فاصلهی 610 تا 621 م.
دومین دوره سپری شد که طی آن یکی از سرداران فعال در دورهی نخست ادارهی امور جنگی را به دست گرفت. این سردار شاهین بود، که احتمالاً سرکردهی یکی از خاندانهای پارتی بوده،[1] اما تبارشناسیاش درست معلوم نیست. در دورهی دوم گرانیگاه نبرد به سوی جنوب چرخید و سوریهی جنوبی و مصر را هدف گرفت. ایرانیان سراسر سوریه را با مرکزیت دمشق گرفتند و به جنوب تاختند و مصر را نیز فتح کردند. احتمالاً در این دوره شاهین جبههی شمالی را، که از ارمنستان تا کاپادوکیه گسترده شده بود، زیر فرمان داشته و سردار نیرومند دیگری به نام شهروراز گشودن سوریهی جنوبی و مصر را به انجام رسانده است. هر چند دربارهی هویت فاتح مصر تردیدهایی در کار است.
در این میان قدرتنمایی خسروپرویز در مرزهای غربی ایران پیامدی نامنتظره به دنبال داشت که همانا فعال شدن نیروی نهفته در حجاز بود. خسرو در همان ابتدای لشکرکشیاش به سوی روم به سراغ نعمان بن منذر رفت و او را فرا خواند و محاکمه کرد و زیر پای فیل انداخت. بعد هم فرماندهای ایرانی را به حکومت عربستان گماشت و قبیلهی طی را در میان قبایل عرب برکشید. بعد از کشته شدن نعمان سرکشی برخی از قبایل عرب آغاز شد. طوری که در 604 م. شیبان و بکر در الدقره با طی و متحدان ایران جنگیدند. جنگ به نسبت کوچک و محلی بود و سه هزار تن از بکر و شیبان و دو هزار تن ایرانی به همراه طی و قبایل متحدش در میدان حضور داشتند.[2] در این نبرد برای نخستین بار اعراب با سلاح اسواران ساسانی مسلح شده بودند و این به زرهها و ساز و برگی مربوط میشد که نعمان در زمان اتحاد با ساسانیان از ایشان دریافت کرد و پیش از آن که برای آخرین بار نزد شاهنشاه بار یابد آنها را نزد قبیلهی شیبان، که میزبانش بود، به امانت گذاشت. به خاطر وجود همین سلاحها بود که در نبرد الدوقره بدویان عرب بر ایرانیان و متحدانشان پیروز شدند و این نخستین نشانهی موجی بود که به زودی برمیخاست و تومار ساسانیان را درمیپیچید.
با این همه، در آن هنگام هنوز نشانی از خطر قبایل عرب نمایان نبود، هر چند کم کم داشتند شیوهی جنگی ساسانیان را فرا میگرفتند. خسرو پرویز هم که اعراب را زیر فرمان قبیلهی طی قرار داده بود با اعتماد به نفس سرکشیهای پراکندهی درون شبهجزیره را نادیده میانگاشت و نیروی خود را بر نبرد با رومیان متمرکز ساخته بود. روایت طبری چنین است که پس از کشته شدن امپراتور موریس، که حامی و دوست خسروپرویز بود، فرزندش به دربار خسروپرویز گریخت و باعث شد ایران تصمیم بگیرد به روم حمله کند.
به گزارش طبری خسروپرویز برای انجام این کار سه سردار بزرگ را به خدمت فرا خواند. یکیشان شاهین، پادوسپان باختر بود، دیگری رومیوزان نام داشت و سومی فرُّخان (فروهان) بود که رتبهی شهربرازی داشت.[3] طبری میگوید شاهین مصر و اسکندریه و نوبیه را گرفت و شهرورزا فرخان کنستانتینوپل را مورد حمله قرار داد. رومیوزان گویا سرداری فرودستتر بوده باشد و در میانهی جبههی شمالی و جنوبی برای گشودن سوریه و فلسطین مأمور شده بود و در واقع نیرویی پشتیبانی را زیر فرمان داشت که میبایست فاصلهی افزایشیابندهی دو شاخهی شمالی و جنوبی ارتش ایران را با پاکسازی سوریهی میانی پر کند.
در این میان، گزارش متفاوت ابن بلخی را در «فارسنامه» داریم که میگوید که فرماندهی جبههی جنوبی بر عهدهی شهروراز بوده و او فاتح اورشلیم و مصر و اسکندریه بوده است.[4] پژوهشگران امروزین نیز بیشتر به پذیرش همین قول تمایل نشان دادهاند.[5] همچنین پورشریعتی حدس بازورث را با لحنی تأییدآمیز نقل کرده و آن حدس این که رومیوزان باید همان شهربراز باشد. چون دادههای زیادی هست که نشان میدهد فاتح اورشلیم این مرد بوده است.[6] با این همه، گفتار طبری صریح و روشن است و به سه سردار اشاره میکند نه دو تا، و احتمال پذیرفتنیتر آن است که این رومیوزان سرداری فروپایهتر بوده که نگهداریِ پیوند دو شاخهی جبههی شمالی و جنوبی را بر عهده داشته و بنابراین پیشروی در فلسطین را مدیریت میکرده است. این حدس با این که در نبرد بزرگی برای فتح اورشلیم خودِ شهروراز در میدان حضور داشته و فرماندهی را بر عهده گرفته باشد تعارضی ندارد.
سبئوس هم به سه شاخه شدنِ ارتش ایران در جبههی غربی اشاره میکند، اما موقعیت و فرماندهانش را متفاوت با طبری و منابع اسلامی میداند. او میگوید که یک شاخه از ارتش ایران در آذربایجان مستقر بود، شاخهای دیگر در آسورستان اردو زده بود و خرّم (شهروراز) فرماندهاش بود. سومین شاخه هم در ایران شرقی حضور داشت.[7] آشکار است که منظور او از ارتش آذربایجان و آسورستان همان دو شاخهی بزرگی است که جبههی شمالی و جنوبی را بر رومیان گشودند و آناتولی و مصر را فتح کردند. بر اساس گزارش او، شهروراز فرماندهی شاخهی جنوبی ارتش ایران بوده و این با سایر منابع ما سازگار است. اما فرماندهی شاخهی شمالی یا دستکم اردوگاه اصلی این نیرو در آذربایجان را شاهین نمیداند.
سبئوس از سرداری به نام فرخزاد یا خوروخاورمزد (فرخ هورمزد) یاد میکند و میگوید که او شاهزادهی ماد بوده است و معلوم است که منظورش از ماد همان آذربایجان است.[8] به گزارش او، این فرخ هورمزد سرداری بانفوذ و نیرومند در آذربایجان بوده که دو پسرش به نامهای رستم و زادفرخ در دربار ساسانی موقعیتی مرکزی داشتهاند. این فرد قاعدتاً همان فرخان در تاریخ طبری است و چنین مینماید که در شاهنامه با زادفرخ همتا باشد. هر چند در روایت فردوسی آمیختگیای میان کردارهای فرخهورمزد و پسرش زادفرخ دیده میشود. به این ترتیب میتوان حدس پورشریعتی، که فرخهورمزد را سپاهبد کوست آذربایجان میداند، پذیرفت. از دید او این سردار به خاندان اسپهبدان تعلق داشته و پس از شورش ویستهم از سرزمین اصلی خود که خراسان باشد حرکت کرده و به سپاهبدی غرب گمارده شده است.[9]
در دوران دوم جبههی شمالی همچنان فعال بود. ایرانیان پس از پاکسازی سوریهی شمالی و قفقاز از رومیان، در 611 م. به سوی آناتولی پیشروی کردند و در 615 م. بسفور را گرفتند و در خالکدون که فاصلهی کمی با کنستانتینوپل داشت اردو زدند. شاخهی دیگری از ارتش ایران در جبههی جنوبی به سوی سواحل فنیقیه پیشروی کرد و در 613 م. دمشق و در 614 م. اورشلیم را گرفت و در 619 م. از صحرای سینا گذشت و به مصر وارد شد. جنگ در مصر دو سال به درازا کشید و همهجا با پیروزی ایرانیان همراه بود.
به این ترتیب، جنگ بزرگ در فاصلهی هجده سالهی 603 تا 621 م. در عمل به تسخیر امپراتوری روم شرقی به دست ایران ساسانی منجر شد. روم شرقی در پایان این دوره در واقع تنها شهر قسطنتنیه و حواشی آن را در اختیار داشت و یکسره سرزمینهای زیر فرمان خود را از دست داده بود. به این خاطر بود که امپراتور هراکلیوس، که پشت حصارهای تسخیرناپذیر قسطنتنیه نشسته بود، ناتوانی خود را تشخیص داد و پذیرفت که تابع و خراجگزار شاهنشاه ساسانی باشد. این عهدنامه را در تاریخها به خطا همچون نوعی فرودستی و قبول شکست نظامی قلمداد کردهاند، در حالی که وقتی امپراتور روم میگوید «میپذیرم که به جای برادر شاهنشاه، پسرِ او باشم…» در اصل دارد به پذیرفتن نقش یکی از شهربانهای شاهنشاهی ایران اقرار میکند. خسروپرویز در این جنگها نه تنها قلمرو ایرانِ عصر هخامنشی را احیا کرد، که با پذیرشِ سیاستمدارانهی پیشنهاد هراکلیوس از فرسایشی شدنِ بیشتر نبرد پیشگیری کرد و خودِ او را همچون شهربان آناتولی و شمال سوریه به رسمیت شمرد. از میان رفتنِ امپراتوری بیزانس و تبدیل شدناش به یک شهربانیِ تابع شاهنشاهی را میتوان از اینجا دریافت که هراکلیوس پذیرفته بود که حق تعیین جانشین خود را نداشته باشد و امپراتوران بیزانس (یعنی شهربانان آناتولی) را شاهنشاه ایران برگزیند.[10]
فروپاشی روم شرقی پیامد ناآرامیهای سیاسی وخیمی بود که در تنشهای اجتماعی عمیق این سامان ریشه داشت. درست پیش از خیزش خسروپرویز در منطقهی بالکان شورش گستردهی بردگان برخاست که تا ده سال ادامه داشت و پس از فرو پاشیدن شیرازهی سیاست بیزانس، در نهایت، به شورش سربازان گسترش یافت و کشتار موریکیوس و خانوادهاش را به دنبال داشت. این شورش پیامدهای وخیمی برای رومیان به دنبال داشت و به سیطرهی سیاسی فروپایگانی انجامید که برده یا سرباز بودند و بیشترشان به کیش مسیحیت گرویده بودند.
به این ترتیب، پس از موریکیوس ناگهان امپراتورانی بر مسنتد کنستانتینوپل تکیه زدند که خویشتن را خادم مسیح (servus christi) مینامیدند. هراکلیوس نخستین امپراتور روم بود که خود را با چنین لقبی معرفی کرد. او مردی پیچیده با رفتارهای نامنتظره بود که تفسیرهایی متفاوت و ناهمگون از سیمای تاریخیاش در دست داریم. گئورک اوستروگورسکی[11] میگوید او در ابتدای کار مردی بیاراده و ناتوان بود که با فشار مردم پایتختش ناگزیر شد به جنگ ایرانیان برود، اما در جریان نبرد به تدریج آبدیده شد و به سرداری نیرومند دگردیسی یافت.[12]
هراکلیوس، که حاکم بیزانسی کارتاژ بود، در مهرماه 610 م. ناوگانی با فرماندهی پسرش به قسطنتنیه فرستاد و فوکاس را به قتل رساند و خود امپراتور شد. این انتقال قدرت مانع پیشروی ساسانیان نشد. چون تا چهار سال بعد همچنان در تمام جبههها پیروز بودند و در عمل سراسر مصر و آناتولی را فتح کردند. با این همه، هراکلیوس مدیری لایق بود و موفق شد با وامگیری شیوهی سربازگیری ایرانیان هم از بار مالی لشکرکشی بکاهد و هم به استخدام سربازان مزدور و ناوفادار خاتمه دهد. او نظامی به نام تِما (Thema) را در سپاهش برقرار ساخت. هر تِما کمابیش با یک لشکر برابر بود و از سربازانی تشکیل میشد که بومی یک منطقه بودند و در فصلهای غیرجنگی به کشاورزی میپرداختند. به بیان دیگر او نیز به شیوهی ایرانیان به ارتشی بومی روی آورد که از میان خودِ مردم سربازگیری کند.
بیخی که به این ترتیب در دههی 610 م. کاشته شده بود در ابتدای دههی بعد بار داد. طوری که روز دوشنبهی عید پاک (16/1/622 م.) هراکلیوس در رأس ارتشی بزرگ از قسطنتنیه خارج شد و به جنگ ایرانیان رفت. توصیف تاریخنویسان رومی از مراسم بسیج این لشکر و خروجشان از شهر کاملاً با آنچه بعدها دربارهی جنگهای صلیبی میخوانیم یکسان است و شاید بتوان این را آغازگاه جنگهای صلیبی دانست. جالب آنکه شعار دینی هراکلیوس پس گرفتن صلیب مقدس بود و به معنای دقیق کلمه جنگ خود را صلیبی میدانست.
باید این نکته را گوشزد کرد که در این هنگام هراکلیوس تنها مدعیِ فرمانروایی بر مسیحیان نبود و این خسرو پرویز بود که پیش از او چنین ادعایی را پیروزمندانه مطرح کرده بود. خسرو پرویز طی چهار سالی که در دربار موریکیوس همچون مهمانی ارجمند میزیست، سیاست روم شرقی را به دقت بررسی کرده بود. وقتی چند سال بعد میزبان او کشته شد و خسرو به خاک بیزانس لشکر کشید، از همهی آنچه در زمان پناهندگی آموخته بود استفاده کرد تا مشروعیت هراکلیوس را در چشم رومیان از میان ببرد.
خسرو پرویز با زنی مسیحی به نام شیرین ازدواج کرد؛ خود را حامی دین مسیح معرفی کرد؛ اورشلیم را تصرف کرد و چلیپای مقدس را در اختیار گرفت. بعدتر وقتی دید رومیان همچنان هراکلیوس را نمایندهی مسیحیت غربی میدانند و در برابر سپاهیانش مقاومت میکنند، سیاست خود را تغییر داد و چلیپای مقدس را از مکان خود ربود و در 614 م. کلیسای آرامگاه ورجاوند را که قطب تقدس در مذهب ارتدوکس بود ویران ساخت و شهر را بار دیگر به یهودیان واسپرد. در واقع، برنامهی او چندان موفق بود که هراکلیوس را از رام کردن سرزمینهای شرقی قلمرویش ناامید کرد و نزدیک بود پایتخت امپراتوری روم شرقی از کنستانتینوپل به سیسیل جابهجا شود که با دخالت مردمِ پایتخت این امر تحقق نیافت.
واکنش هراکلیوس به تبلیغات مذهبی خسروپرویز هم به همان شدت ماهیتی دینی داشت. این تبلیغات را در واقع خود هراکلیوس آغاز نکرده بود و کلیسای کنستانتینوپل، که تمام نیروی خود را در خدمت هراکلیوس قرار داده بود و نگرانِ سقوط شهر به دست ایرانیان بود، سازماندهندهی اصلی آن محسوب میشد. رهبران این جریان کلیساییِ پشتیبان هراکلیوس عبارت بودند از سراسقف کنستانتینوپل سرگیوس که به همراه یک شهسوار به جای فرزند خردسال هراکلیوس نیابت سلطنت را بر عهده گرفتند و وی را با تبلیغات مذهبی پردامنه و مراسم جمعی باشکوه روانهی میدان نبرد کردند. درفشی که کلیسا برای جنگ در اختیار هراکلیوس گذاشت شمایل مسیح بود که میگفتند از آسمان فرود آمده و ساختهی دست بشر نیست. در منابع بیزانسی این دوره ارتباط دوستانهی خسروپرویز و مسیحیان به کلی نادیده گرفته شده و وی را «شاهنشاه کافر» یا «خسروی آتشپرست» نامیدهاند. لقبی که نشان میدهد خسروپرویز در چشم اسقف قسطنتنیه رقیبی دینی بوده و نه شاهی بیدین.
نخستین موج پیشروی ارتش بزرگ هراکلیوس به سوی آناتولی بود. اولین درگیری با ارتش ایران در مرزهای ارمنستان رخ نمود و در این جنگ که در پایان 621 م. رخ نمود، برای نخستین بار رومیان پیروزی چشمگیری بر ایرانیان به دست آوردند. نویسندگانی مانند فولکر پوپ معتقدند بازتاب این پیروزی در میان اعراب سوریه که بیشترشان مسیحی بودند چندان چشمگیر بود که سال 622 م. را «نخستین سال عربها» نامیدند و از آن به عنوان خاستگاه تاریخ خویش یاد کردند.[13] از دید این نویسنده، سال هجری و منسوب ساختن مبدأ تاریخ اسلام به هجرت پیامبر امری دیرآیند و ساختگی بوده و آغازگاه اصلی تاریخ هجری در اصل همین جنگ بوده است.
هراکلیوس پس از پس گرفتن چلیپای مقدس و بازگرداندن آن به اورشلیم نمایش مذهبی پرشوری ایفا کرد و شاعران و نویسندگان بیزانسی به ستایش پیروزیهای او در چارچوبی دینی پرداختند. گئورک پیسیدینی، که شاعر دربارش بود، «احیای صلیب» (Restitutio Crucis) به دست او را به کردار یاسون تشبیه کرد که پشم زرین را به زادگاه خود باز میآورد. او حتا ورود او به اورشلیم را همتای ورود مسیح به اورشلیم دانست که در روز یکشنبهی عید نخل (سعانین) انجام شده بود و دلالت دینی نیرومندی داشت. در متنهای دیگر هم او را به داودِ پیروزمندی شبیه دانستند که صندوق عهد را از دشمنان گرفته و به میان قوم خویش باز میآورد.
خودِ هراکلیوس هم بر آتش این تبلیغات دینی میدمید و پسرش را، که در همین حدود زاده شد، داوید نامید. هراکلیوس از چند نظر (به قدرت رسیدن خارج از مسیر وراثتی، کشتن یک شاه ستمگر، جنگ با کافران، و بازپس آوردن چیزی مقدس) با داود شباهت داشت و معلوم است خود نیز این شباهت را صورتبندی کرده و از آن بهرهبرداری سیاسی میکرده است.[14] روزِ برگزاری جشن احیای چلیپا در اورشلیم هم معنادار است و نشان از تأثیرپذیری فرهنگی رومیان از همسایگان ایرانیشان دارد و برقرار بودن بند ناف مسیحیت با ایران را در این تاریخ نشان میدهد. چون هراکلیوس و کلیسای روم این مراسم را در روز مقدس نوروز (اول فروردین) به انجام رساند، با آیینهایی که بخشیشان رومی و مسیحی و بخش دیگرشان ایرانی و عبرانی بود. در واقع، در شعر گئورک پیسیدینی مضمونهایی هزارهگرایانه در کنار اشارههایی روشن به فرشگرد و نوروز و احیای طبیعت دیده میشود، در حدی که بخشهایی از آن را به سادگی میتوان همچون متنی زرتشتی خواند و فهم کرد.
هراکلیوس در شرایطی به پیشروی در آناتولی پرداخت که کل این سرزمین به ایران پیوسته بود و شهرهای ازمیر و قیصریه به استواری در دست حاکمانی ایرانی قرار داشتند. ارتش هراکلیوس برای دیر زمانی در این قلمرو پس و پیش رفت و روستاها را چاپید، در حالی که سپاهی ساسانی دنبالش میکرد. در نهایت، در کاپادوکیه جنگی میان دو ارتش روی داد که تاریخنویسان رومی آن را پیروزی بزرگی برای امپراتور خود دانستهاند. اما بعید است نتیجه به راستی چنین درخشان بوده باشد. چون بیدرنگ بعد از آن هراکلیوس و سپاهیانش به قسطنتنیه بازگشتند. یکی از دلایل بازگشت او شورش آوارها و حملهشان به مرزهای غربی بیزانس بود.
هراکلیوس آشکارا در این هنگام در موقعیتی استوار قرار نداشته، چون پولی به آنها پرداخت و راضیشان کرد که بازگردند. بعد هم نیروهای خود را بسیج کرد و در حدود نوروز 623 م. بار دیگر ناوگانش را به سوی ایران به حرکت در آورد. نامهی خسروپرویز به او، که در آن ضمن ستودن خویشتن وی را «نوکر ابله و بیآبرویمان هراکلیوس» نامیده، نشان میدهد که درگیری نظامی پیشین چندان هم به سود رومیان نبوده است.
اما این بار لشکرکشی هراکلیوس حسابشده و درست انجام شد. او به ارمنستان رفت و از آنجا به آران لشکر کشید و شهر گَنزَک (گنجه) را گرفت. اما فرا رسیدن زمستان او را در همان منطقه زمینگیر کرد و تا دو سال بعد در همانجا ماند، بیآنکه پیشرفتی داشته باشد. خسروپرویز برای دفع خطری که بیخ گوشش لانه کرده بود، راهبردی جسورانه را پیش گرفت و سپاهیانش را دو شاخه کرد و گروهی را برای زمینگیر کردن هراکلیوس و نگه داشتناش در آذربایجان گسیل کرد و گروهی دیگر را به رهبری شهربراز فرستاد تا قسطنتنیه را فتح کنند. سپاهیان ایرانی با شروع تابستان 626 م. پایتخت روم شرقی را در محاصره گرفتند و از همراهی و یاری آوارها هم برخوردار شدند. اما بر خلاف انتظار ایرانیان قسطنتنیه سقوط نکرد و سرگیوس اسقف اعظم قسطنتنیه موفق شد مردان شهر را برای دفاع از آن بسیج کند.
از سوی دیگر، هراکلیوس هم ارتش خود را سه شاخه کرد و کوشید تا به سوی تیسفون پیشروی کند. یعنی برای لحظهای چنین مینمود که بدنهی سربازان ساسانی و بیزانسی هر دو در حوالی پایتخت حریف به ماجراجویی مشغولاند و پایتخت خود را در برابر سپاه دشمن به حال خود رها کردهاند. البته یکی از سه شاخهی سربازان هراکلیوس برای یاری به مردم قسطنتنیه روانه شد، اما این نیرو کوچک بود و کار زیادی از پیش نبرد. تنها باعث شد شهربراز محاصره را بردارد و در خالکدون در همان نزدیکی اردو بزند. دومین شاخهی ارتش روم به فرماندهی تئودوروس در میانرودان بر شاهین غلبه کرد و سومین شاخه به رهبری خود هراکلیوس در پاییز 626 م. به سوی نینوا پیشروی کرد. در این میان ایرانیان موفق شدند اتحاد میان وی و خزرها را به هم بزنند. اما در نبردی که در آذرماه 627 م. در نینوا درگرفت ایرانیان شکست خوردند و سرداری ایرانی که نامش را رومیان رازاتس ثبت کردهاند، در میدان نبرد کشته شد. خسرو پرویز و شیرین، که تا این هنگام در دستکرد مستقر بودند، به تیسفون گریختند و رومیان دستکرد را به آسانی گرفتند و ویران کردند و به باد غارت دادند.
هراکلیوس قاعدتاً میبایست در این لحظه برای فتح تیسفون پیشروی کند، اما جنگ روانی ایرانیان و نقشهی جنگی پیچیدهای که همواره در شرایط خطر طراحی میکردند، مایهی هراس او شد. رومیان کاملاً این شایعهی برساخته به دست ایرانیان را باور کرده بودند که هر امپراتوری که چشمش به تیسفون بیفتد در زمانی کوتاه خواهد مرد. گور مجلل و چشمگیری که ایرانیان برای یولیانوس در سر راه پایتخت درست کرده بودند احتمالاً بخشی از تبلیغاتی بوده که هدفش منصرف کردن جهانگشایانِ بعدی از پیشروی به سوی تیسفون بوده است. از سوی دیگر، سپاهیان ایرانی شروع کردند به بستن راه بازگشت رومیان و زمینه را برای محاصرهشان فراهم میکردند. هراکلیوس در نهروان خبردار شد که پلهای نهر را پشت سرش خراب کردهاند و هراسان از این که به دام بیفتد به سرعت از شهرزور به عقبنشینی روی آورد، بیآنکه شکستی تحمل کرده باشد.
هراکلیوس هنوز در زمانی که این تاختوتازها را مدیریت میکرد، سرداری مدعی تاجوتخت بود که از سوی کلیسا برگزیده شده بود تا با خسروی آتشپرست بجنگد. تازه در 629 م. و پس از لشکرکشی پرماجرایش به آذربایجان بود که به طور رسمی تاجگذاری کرد و به خود لقب پادشاه (باسیلئوس) را داد، و در این هنگام نخستین امپراتور روم بود که مدعی شد به اسمِ مسیح حکومت میکند و سرور (Dominatus) واقعی مسیح است و نه او.
نویسندگانی مانند فولکر پوپ و فرانتس اولیگ فرض کردهاند که تبلیغات دینی هراکلیوس در زمان لشکرکشیاش به ایران غربی گروهی از قبایل عرب ساکن در آسورستان را به سوی او جلب کرده بود و این قبایل متحد رومیان شمرده میشدند. کلمهی متحد و همدست در آرامی «قَرَمَه» است و معرب آن به زعم این نویسندگان «قریش» میشود. فرضِ این پژوهشگران آن است که قریش در اصل مسیحیان عربِ متحد با هراکلیوس بودهاند. این فرض البته با شواهد و گواهان تاریخی دیگر پشتیبانی نمیشود و با توجه به دادههای دقیقی که دربارهی قبیلهی قریش در مکه در دست داریم، نادرست مینماید.
تبلیغات سیاسی رومیان هراکلیوس را در سیمای اسکندر مقدونی تصویر میکرد که بر تناسخ داریوش سوم هخامنشی یعنی خسروپرویز پیروز گشته است. همین مضمون با درآمیختگی تصویر اسکندر با عناصر مسیحی و ترکیب کردنِ سیمای خسرو پرویز با فرعونی مصری در تبلیغات مذهبی کلیسای کنستانتینوپل تکرار میشد. این بار هراکلیوس که با اسکندر ـ موسی همسان شده بود، با پشتیبانی مسیح بر خسروپرویز ـ فرعون غلبه میکرد و عهد الاهی را از آسیب کافران مصون میداشت.[15] چنین مضمونی در سرودهی یک راهب مسیحی، که در الرُها یا آمِد میزیسته و هراکلیوس را هنگام فتح این منطقه (در 629 م.) با لقب اسکندر بزرگ داشته، بازتاب یافته است.
پوپ معتقد است که اشاره به ذوالقرنین در قرآن نیز به همین عملیات نظامی هراکلیوس و محبوبیت نویافتهاش نزد اعراب مسیحی دلالت داشته باشد.[16] این برداشت پوپ به نظر نادرست میرسد و آشکارا ذوالقرنین در قرآن به بندی از تورات اشاره دارد که در آن کوروش بزرگ با این لقب معرفی شده است. این را هم باید به یاد داشت که پرسش و پاسخ دربارهی ذوالقرنین بین پیامبر اسلام و یهودیان عربستان جاری شده، و پرسنده مسیحی نبوده است. یعنی مرجعی که پرسش را با قصدِ سنجش آشنایی پیامبر با تورات طرح کرده، یهودی بوده و قاعدتاً پاسخ میبایست با ارجاع به تورات فهم شود. گذشته از این، اشارههای قرآنی به ذوالقرنین آشکارا به روایتی باستانی و اسطورهای اشاره میکنند و به ساختن سد جلوی یأجوج و مأجوج و خاستگاه برآمدن خورشید اشاره میکنند که به کلی با روایتهای زنده و تازهی سیاسی مربوط به جنگهای هراکلیوس در همان دوران متفاوت است. دیگر از این نکته بگذریم که بنا بر شأن نزولهای ثبتشده برای آیات قرآن، تاریخ ثبت آیات مربوط به ذوالقرنین پیش از سال 628 ـ 629 م. است که پای هراکلیوس به جنوب آسورستان رسید و لقب اسکندر را برایش به ارمغان آورد.
با این همه، تردیدی نیست که در دوران هراکلیوس چرخشی جامعهشناختی در قلمرو بیزانس رخ داده بود که تحولی دینی را در میان طبقات میانی و پایینی مردم به دنبال داشت. ترامبلی در پژوهش جالب توجهی، که بر 169 سنگ قبر مربوط به پیش از عصر اسلامی انجام داده، نشان داده که میانگین عمر ارتشیانی که در روم شرقی صاحب منصب بودهاند 4/38 سال بوده است. به این ترتیب یک ارتشی والامقام رومی دستبالا حدود بیست سال (بنا به تخمین ترامبلی، 9/20 سال) در خدمت نظام بوده است.[17] اما این آمار تنها به کسانی مربوط میشود که در جنگها چندان زنده مانده بودند که به مقامهای بالا دست یابند. یعنی میانگین واقعی عمر و درازای خدمت یک سرباز عادی ارتش روم شرقی باید بسیار کمتر از این بوده باشد. در واقع، با توجه به این که میانگین سن برای مردم آن دوران کمی بیش از سی سال بوده، چنین مینماید که افسران ارتشی گروهی تندرستتر و نیرومندتر از میانگین را در این میان نمایندگی کنند و حدی را در منحنی سن شهروندان بیزانس نشان دهند. اگر میانگین عمر یک سرباز عادی با حساب کردن آنان که در میدان نبرد به خاک میافتادهاند تخمین بزنیم، بعید است به عددی بیش از سی سال دست پیدا کنیم، و این بدان معناست که درازای معمول برای خدمت در ارتش برای یک سرباز حرفهای حدود ده سال بوده است. در این حالت حدس ترامبلی کاملاً تأیید میشود که میگفت سپاهیانی که هراکلیوس برای جنگ با خسروپرویز بسیج کرد، با آن جنگاوران نخبهای که پیشتر در ارتش موریکیوس هنگام نبرد با آوارها خدمت میکردند و متحد شاهنشاه ساسانی محسوب میشدند، متفاوت بوده است. گذشته از فاصلهی زمانی و گذار نسلی، که مورد نظر ترامبلی است، این نکته را هم میتوان افزود که گویا همزمان با به قدرت رسیدن هراکلیوس چرخشی طبقاتی هم در رومِ بیزانسی رخ نموده باشد و شماری روزافزون از بردگان و رعیت فروپایه به سلسلهمراتب ارتشی پیوسته باشند و این تا حدودی شور مذهبی و تعصب مسیحی نوظهور در ارتش روم را توجیه میکند.
اما پیشروی رومیان و شکست سپاه ساسانی تنها به شور مذهبی مسیحیان وابسته نبود و بیش از آن در کشمکشهای مرگبار میان سرداران و شاهنشاه ساسانی ریشه داشت. در حدود سال 625 ـ 626 م. بود که اختلافی میان خسروپرویز و شهربراز بروز کرد و این همان عاملی بود که به بختبرگشتگی نامنتظرهی دولت ساسانی انجامید.[18] این کشمکش باعث شد شهروراز در 627 م. سر به شورش بردارد و بر ضد شاهنشاه ساسانی با هراکلیوس متحد شود. به این ترتیب دو سال واپسینِ این نبرد بزرگ به پاتک بزرگ رومیان گذشت که طی آن خسروپرویز در تمام جبههها از سپاهیانی ایرانی شکست خورد که متحد امپراتور روم بودند و زیر درفش سپهسالار خودش میجنگیدند. در واقع، بستری که هراکلیوس پیشرویاش را در دل آن به انجام رساند، آشفتگی نظامیای بود که از سرکشی و شورش نیرومندترین سرداران ایران ناشی میشد. دلیل شورشهای پیاپی سرداران خسروپرویز احتمالاً به تلاش او برای تصفیهی ارتش مربوط میشود. ابن بلخی میگوید او فرمانی برای کشتار سی و شش هزار تن از بزرگان و شاهزادگان و نخبگان ایرانی و عرب صادر کرده بود که وقتی خبرش به ارتش شهروراز رسید به غوغا و شورش منتهی شد.[19]
نامهنگاریهای او به سرداران و برانگیختن ایشان به جنگ با همدیگر کمابیش همان روندی است که احتمال پیشتر هم هنگام سرکوب ویستهم به دست سندباد باگراتونی آن را با کامیابی آزموده بود. احتمالاً سرداران و فرماندهان ارتش وی نیز به قدر او از این رخداد مهم درس گرفته بودند و بیش از پیش مراقب بودند که با اختلافافکنیها و دسیسههای شاه از میدان به در نشوند. پورشریعتی مجرای فاش شدن توطئهی خسرو پرویز برای از میان برداشتن سرداران مقتدرش را سیستم نامهرسانی و بریدهای شاهی میداند، که در زمان جنگ قاعدتاً ارتباط میان دربار و جبهههای نبرد را استوار نگه میداشتهاند.[20]
پورشریعتی همچنین به درستی بر اهمیت منبعی تأکید کرده که «کتاب فتوح مصر و اخباره» نام دارد. در این کتاب، داستانی روایت شده که ریشهی کشمکش خسروپرویز و سپهسالارش را نشان میدهد. بر اساس این گزارش خسروپرویز از اقامت درازمدت شهروراز در سوریه ناراضی و شاید بدگمان شد و چون شهروراز به دستوراتش برای بازگشت به ایران توجهی نمیکرد، نامهای به سپهسالاری دیگر نوشت و در آن از او خواست تا شهروراز را به قتل برساند و فرماندهی سپاه را بر عهده بگیرد و به ایران بازگردد.
زهری که نویسندهی این متن است دربارهی هویت این سپهسالار دوم سکوت کرده، اما میتوان حدس زد که منظورش شاهین بوده که رهبری جبههی شمالی را بر عهده داشته است. به هر رو، سپهسالار یادشده چند بار با خسروپرویز نامهنگاری کرد و کوشید تا او را از این تصمیم منصرف کند. شاهنشاه که بوی تمرد از این نامهها میشنید، این بار نامهای به شهروراز نوشت و از او خواست تا آن سپهسالار اولی را به قتل برساند. شهروراز گویا قصد اطاعت امر او را داشته که جریان برملا میشود و دو سردار نامههای شاه را که کشتن دیگری را سفارش میکرده به هم نشان دادند و در شورش بر خسروپرویز همقسم شدند.[21]
روایت مشابهی را طبری از قول عکرمه نقل کرده است. در این روایت طبری میگوید فرخان برادر ــ و نه خودِ ــ شهروراز بوده است. او روزی در بزمی می نوشید و به برادرش گفت که دیشب خواب دیده که بر تخت خسرو تکیه زده است. خبرچینان ماجرا را برای خسروپرویز حکایت کردند و او با این تصور که فرخان قصد خیانت دارد به برادرش شهروراز دستور داد تا سر او را برایش بفرستد. شهروراز از انجام این کار سر باز زد و این بار شاه برای فرخان پیام فرستاد و او را جانشین برادرش کرد و قتل وی را خواستار شد. اما دو برادر راز نامهها را نزد هم افشا کردند و به شورش روی آوردند.
دربارهی هویت آن سرداری که همدست شهروراز بود و در ابتدای کار برای کشتن وی مأمور شده بود، اشارههای پراکندهی دیگری نیز در منابع تاریخی دیده میشود. پورشریعتی مجموعهای از این گزارشها را گرد آورده و نشان داده که میکائیل سوری وی را کارداریگان نامیده، که لقبی پارتی به معنای گردآورندهی مالیات است. آگاپیوس هم از کسی به اسم مردیف یاد کرده و در «اخبار سرت» نام وی به صورت فرینجان ثبت شده است.[22] تئوفانس هم از مردی به اسم کارداریگان یاد میکند که نامهای از خسروپرویز دربارهی به قتل رساندن شهروراز دریافت کرد، اما نامه را به هراکلیوس داد و او هم نامه را به شهروراز نشان داد و به این ترتیب هر دو سردار ایرانی را به جبههی خود متمایل ساخت.[23]
مفصلترین گزارش در این میان را در شاهنامهی فردوسی میخوانیم. فردوسی هم مثل طبری از حضور سه سردار در این نبرد سخن گفته است. شاهنامه این سه تن را گراز، زادفرخ و فرخزاد آذرمَگان یاد کرده است. گراز باید همان شهروراز باشد، چرا که بخش دوم این نام همان گراز است. فردوسی میگوید او با بیزانسیها میجنگیده است. این را میتوان چنین تفسیر کرد که وی رهبر جبههی شمالی بوده است. هر چند در این زمان بیزانسیها در مصر هم حضور داشتهاند و شاید منظور همان عملیات فتح مصر بوده باشد. فردوسی گراز را مردی بیهنر و ناراست دانسته است:
یکی بیهنر مرد بود نامش گراز کزو یافتی نام و آرام و ناز
که بودی همیشه نگهبان روم یکی دیوسر بود بیداد و شوم
چو شد شاه با داد بیدادگر از ایران نخست او بپیچید سر
دگر زادفرخ که نامی بدی بهنزدیک خسرو گرامی بدی
نیارست کس رفت نزدیک شاه مگر زادفرخ بدی بارخواه
به این ترتیب، روشن میشود که زادفرخ مقامی دیوانی شبیه به وزیر دربار را بر عهده داشته است. این زادفرخ با داستانی نزدیک به آنچه طبری و زهری گفتهاند، نامهنگاریهایی با گراز میکند و در نهایت به دنبال آن تبادل پیامهاست که گراز سر به شورش بر میدارد و زادفرخ هم، که همچون پیکی به نزدش گسیل شده بود، به او میپیوندد. او همان کسی است که دسیسهی ماهرانهی خسروپرویز برای دشمنی افکندن میان هراکلیوس و شهروراز را فاش میسازد و از کشمکش درونی و تجزیهی سپاه شهروراز، که حالا یاغی محسوب میشدند، جلوگیری میکند.
سبک زادفرخ زبان برگشاد همی کرد گفتار ناخوب یاد
کزین سان سپاهی دلیر و جوان نبینم کس اندر میان ناتوان
شما را چرا ترس باید ز شاه به گیتی پراکند از در سپاه
بزرگی نبینم به درگاه او که روشن کند اختر و ماه او
به دشنام لبها گشایید باز چه بر من چه بر شاه گردنفراز
همه یکسر از جای برخواستند به دشنام لبها بیاراستند
بشد زادفرخ به خسرو بگفت که لشکر همه یار گشتند و جفت
همچنین این اشارهی معنادار را داریم که در همین زمان برادر زادفرخ، که رستم نام داشت، با ده هزار سرباز سر به شورش برداشتند.
به این ترتیب، چارچوبی کلی از گزارش زهری استخراج میشود و آن هم این که گویا سرداران خسروپرویز، که یکیشان قلمرو کهن مصر و فلسطین را زیر فرمان داشت و دیگری آناتولی و بیزانس را فتح کرده بود، کم کم به فکر سرکشی افتادند و مستقل از تیسفون به رفتارهایی دست گشادند. این خودمداریها قاعدتاً بدگمانی خسروپرویز را برانگیخته و او را وادار کرده تا دسیسهای برای کشتن ایشان طراحی کند. این دسیسه برملا شده و خشم و شورش سرداران را به دنبال داشته است. نیروی اصلی در این شورش شهروراز بوده و شاهین گویا همچون تماشاگری منفعل در صحنه حضور داشته است.
از سوی دیگر، در این دسیسهها نباید نقش شیرویه قباد پسر خسروپرویز را نادیده گرفت. او از سویی با سرداران روابطی دوستانه داشته و از سوی دیگر درست در همین هنگام به زندان میافتد. زندانی شدن او احتمالاً نتیجهی مخالفتش با تصفیهی ارتش بوده، و همین قاعدتاً مایهی محبوبیتش میان سرداران بوده است، چون میخوانیم که سرداران شورشی به واسطهی سرداری که در دربار مستقر بود با شاهزادهی زندانی در ارتباط بودهاند و همین سردار در ضمن با هراکلیوس هم برای برکناری شاهنشاه رایزنی میکرده است.[24] پس شورش سپاهیان یک رکن درباری نیز داشته و پای شاهزادهای هم در میان بوده که سرداران یاغی از همان آغازِ کار برای به تخت نشاندن او به جای پدرش میکوشیدهاند.
پورشریعتی به درستی اشاره کرده که فتح آذربایجان به دست هراکلیوس در 624 م. کمابیش همزمان است با شورش رستم پسر فرخهورمزد، که قاعدتاً در همین سرزمین صاحب اقتدار بوده است. یعنی تفسیر سرراست از این گزارشها آن است که هراکلیوس به خاطر شورش سپاهبد غرب بوده که توانسته از آن جبهه وارد ایران شود و در قلمرو آذربایجان تاختوتاز کند. اگر بتوان همدستی زادفرخ و شهروراز با هراکلیوس را که در منابع تصریح شده به فرخهورمزد و پسرش رستم هم تعمیم داد، احتمالاً هراکلیوس با سپاهیانش به سرزمینی وارد شده که فرماندار نظامیاش یاغی بوده و به وی پیوسته است. یعنی حضور ارتش روم در آذربایجان نتیجهی خیانتی سیاسی و همدستی نظامی با شورشیان ایرانی بوده و نه یک عملیات رزمی طولانی و پیروزمندانه.
به این شکل با سرکشی شهروراز و سرداران دیگر، سکهی جنگ ایران و روم برگشت و رومیان با فرماندهی خودِ هراکلیوس به پیشروی در ارمنستان پرداختند و در 627 م. تا آذربایجان پیش آمدند. رومیان پیشتر هم در 624 م. طی پاتکی تا آذربایجان رسیده بودند، اما تا 626 م. از این قلمرو رانده شده بودند.[25] در 626 م. پیروزیشان پردامنهتر بود و موفق شدند شهرهای گنزک (گنجه)، همدان و اورمیه را بگشایند و اموالش را به غارت ببرند.[26] تردیدی نیست که چرخش جریان نبرد و پیشروی رومیان در ارمنستان و آذربایجان از شورش سرداران ایرانی ناشی شده است. به این ترتیب، تاریخ آغاز کشمکشها و سرکشی سرداران را باید در حدود 624 م. قرار داد، و انگار تازه در 626 م. بوده که شهروراز نیز به دنبال فاش شدن محتوای نامههای خسروپرویز به این جریان پیوسته باشد.
با این همه، پیوند میان فرخهورمزد با هراکلیوس را نمیتوان به قدر اتحاد سیاسی شهروراز و امپراتور روم استوار دانست. چرا که در نهایت شهرهای آذربایجان به دست رومیان غارت و ویران شدند و حتا کار به آنجا کشید که بیزانسیها آتشکدهی آذرگشنسپ را غارت و آتش آن را خاموش کردند.[27] بعید است فرخهورمزد در هنگام انجام این کارها هم همدست و متحد هراکلیوس بوده باشد. به احتمال زیاد ورود سپاهیان رومی به ارمنستان و آذربایجان و خودداری سپاهبد کوست باختر از جنگیدن نقشی بوده که او در این زمینه ایفا کرده و بعد از آن رشتهی امور از دستش خارج شده باشد. به هر رو، لشکریان رومی تا پایان کار خسروپرویز در آذربایجان حضور داشتند و شیرویه وقتی در فروردین 627 م. پس از پدر به قدرت رسید، سفیر خویش را به گنجه در اران گسیل کرد، که اردوی رومیان در آنجا قرار داشت.[28]
پورشریعتی استدلال کرده که فرخهورمزد به خاندان اسپهبدان تعلق داشته و به خطا در تاریخها برادر شهروراز دانسته شده است. احتمالاً این خطا از آنجا برخاسته که نام اصلی شهروراز، بر مبنای مهرهایی که گیزلن منتشر کرده، پیراگ بوده و شاید این کلمه بوده که بعدتر معرب شده و به فرخ بدل شده باشد.[29] روند استدلال او پذیرفتنی است و نشان میدهد که بازی دسیسهگرانهی خسروپرویز با این دو سردار و تلاشاش برای به جان هم انداختن ایشان و از بین بردن یکی به دست دیگری در واقع کوششی بوده برای آن که رهبران دو خاندان مهران و اسپهبدان را، که قدرتی چشمگیر یافته بودند، ناتوان سازد. این دقیقاً همان سیاستی است که پیشتر دربارهی خاندان اسپهبدان و باگراتونی به کار بسته بود و توانسته بود به این شکل شورش ویستهم را فرو بنشاند.
پورشریعتی به جستوجوی هویت سرداری که همدستِ شهروراز بوده، به شاهنامه نگریسته و به کمک آن سردار مورد نظر را همان شاهین دانسته است. شاهین در منابع اسلامی مثل طبری گاه با لقب بهمنزادگان مورد اشاره واقع شده و نظر نولدکه آن است که این اسم شکلی دگرگون شده از «وهمنزادگ» است، بدان معنا که خاندان شاهین تبار خود را به بهمن اسفندیار میرساندهاند.[30]
پس از ورود هراکلیوس به آذربایجان و ویرانی آذرگشسپ نظر سرداران و درباران ایرانی از خسروپرویز بازگشت و فرهمندی او و لقب پیروز، که بعد از نامش میآورد، با تردید روبهرو شد. در نتیجه آن دسیسهی درباریای که با رهبری پسرش شیرویه بر ضد او وجود داشت، شدت گرفت. سردارانی که به این دسیسه پیوستند و او را از تاجوتخت محروم ساختند، عبارت بودند از فرخزاد پسر فرخهورمزد و تُخار یا ورازتیروچ پسر سندباد باگراتونی، که پیشتر از خسروپرویز لقبِ خسروجاویدان (یاویتانهوسرو) دریافت کرده بود. به این ترتیب، چنین مینماید که نسلی جوان از نخبگان سیاسی و نظامی که فرزند شاهنشاه و سپهسالارانش بودهاند، بر قدرت مرکزی شوریده و آن را برکنار کرده باشند. تُخار که لقب ورازتیروچ است، ثبتِ شاهنامهایِ لقبِ تَنوتِر است که از سوی خسروپرویز به مهتر خاندانهای ناخارَر یعنی سندباد باگراتونی داده شد. ناخارر شکلی ارمنیشده از لقب پارتیِ نَخْوادَر است که همچون لقبی برای اشرافِ والامرتبهتر از آزاتان به کار گرفته میشده است. در ارمنستان هم این لقب به شبکهای از خاندانهای اشرافی ارجاع میدهد و به یک تبار خانوادگی یگانه دلالت نمیکند.[31]
به احتمال زیاد این دو سردار، که در دربار ساسانی پرورده شده بودند، از همان ابتدا با شیرویه دوستی و صمیمیتی داشتهاند و از این رو در مخالفت او با سیاست پدرش شریک بوده باشند. پیوند میان ایشان پس از پیروزی بر خسروپرویز همچنان باقی ماند. دربارهی نقش فرخزاد و نفوذش بر شیرویه همین بس که بدانیم اعلام پادشاهی شیرویه در خانهی فرخزاد انجام گرفت،[32] و وقتی شیرویه بر تخت نشست بیدرنگ ورازتیروچ را فراخواند و او را به مقام تنوتر منصوب کرد که کمابیش با شهربانی ارمنستان همسان بود.[33]
در شاهنامه و منابع دیگر این نکته به تفصیل آمده که خسروپرویز پس از برکنار شدن زندانی و محاکمه شد و بعد به قتل رسید. به احتمال زیاد این الگوی مرسوم و غالب دربارهی همهی سرنگونیهای شاهانه در ایران بوده است. یعنی بر خلاف روم، که سرنگونی امپراتور با توطئه و به قتل رسیدن او ممکن میشد و زنده ماندن او پس از توطئه به سرکوب توطئهگران و استقرار مجدد وی ميانجامید، در ایرانزمین با ساختاری نهادین برای قدرت سر و کار داریم که توانایی برکناری شاه را دارد و از زنده نگه داشتن و محاکمهی او بعد از سرنگونی هم ابایی ندارد. در واقع، این ساختار به قدری نهادینه بوده که دفاعهای خسروپرویز از خویش را هم برایمان به یادگار گذاشته است. مفصلترین روایت از این دفاعیه را در شاهنامه میخوانیم:
چو بندوی و گستهم خالان بدند به هر کشوری بیهمالان بدند
چون خون پدر بود و درد جگر نکردیم سستی به خون پدر
بریدیم بندوی را دست و پای کجا کرد بر شاه تاریک جای
چو گستهم شد در جهان ناپدید ز گیتی یکی گوشهای برگزید
بهفرمان ما ناگهان کشته شد سر و رای خونخوارگان گشته شد
جالب است که پس از گذر سی سال، همچنان کشته شدن ویستهم و بندوی مهمترین اتهامی است که به خسروپرویز وارد است. طرح دعواهای دیگر همگی به خطاهای او در راهبری نظامی یا ستمهایی که در این میان به خاندانهای نظامی کرده است مربوط میشود. مثلاً او را متهم میکردند که سپاهیان را در مناطقی دوردست و خارج از قلمرو زندگیشان به خدمت گماشته است.[34] منابع کهن در این مورد همداستان هستند که شیرویه به زندانی کردن پدرش اکتفا کرده بود و این اشراف بودند که بر او فشار آورند و کشته شدن شاهنشاه خلعشده را از او خواستند. شیرویه کسی به نام اسفادجُشنَس (احتمالاً اسپادگشنسپ) را، که رئیس دیوانخانهی دربار (به روایت طبری: رئیس کتابالرسائل) بوده، به نزد زندانی تاجدار میفرستد و اتهامها و جرایم وی را به او گوشزد میکنند.
همچنین اشارهای هست که کسی به نام جالینوس، که رئیس نگهبانان زندان شاه بوده، با او دیدار و گفتوگو میکند. دربارهی هویت این جالینوس و مقامش جای بحث فراوان است. نامش معربشدهی گالیِنوس (Galienus) رومی است که در ضمن نام پزشکی نامدار هم بوده است. پورشریعتی حدس بازورث دربارهی مسیحی بودن این شخص را دقیقتر کرده و حدس زده که او به خاندانهای ارمنیِ همدست در عزل شاه تعلق داشته باشد. همچنین این را میدانیم که همین جالینوس در جنگ قادسیه با تازیان میجنگید، و چون خبر داریم که دو تن از سرداران ارمنی به نامهای موشیل مامیکونیان و گریگور سیونی هم در نبرد با اعراب شرکت داشتهاند، پورشریعتی حدس زده که شاید جالینوس یکی از این دو بوده باشد.[35]
بلعمی فهرست مشابهی از کارگزاران دادگاه خسروپرویز به دست داده است. به روایت او دو سرهنگ دستگیری و نگهبانی از شاهنشاه خلعشده را بر عهده داشتند. یکی جالینوس سرهنگ، که رئیس نگهبانان وی بود، و دیگری مهراسفند سرهنگ، که خانهی محل زندان شاه به او تعلق داشت. این نکته جای اندیشه دارد که سرهنگ لقبی پارتی برای سلسلهمراتب ارتشی است و از اینجا چنین برمیآید که این دو پیوندی با سلسلهمراتب نظامی بازمانده از پارتها داشته باشند. این سلسلهمراتب از دوران پارتی تا سراسر عصر ساسانی دوام آورد و بعد از اسلام هم به لایهبندی عیاران وارد شد و یکی از پایگانهای فرازین سازمان عیاری محسوب میشد. بلعمی به جای اسفادجشنس از کسی به نام اسعدحسین نام میبرد که چه بسا تازیشدهی همان نام پیشین باشد. او تصریح میکند که این مرد نقش دادستانی داشته و وظیفهاش گردآوری و مستندسازی اتهامهای منسوب به شاه مخلوع بوده است.
به هر رو، محاکمهای که انگار این افراد در آن نقش دادستان را داشتهاند به انجام رسید و در نهایت خسروپرویز به مرگ محکوم شد. سران اشراف با وجود آن که خواهان مرگ وی بودند از اجرای حکم اعدام ابا داشتند و در این میان تنها کسی به نام مهرهرمز پسر مردانشاه در این کار پیشقدم شد که فرزند سپاهبد کوست نیمروز بود. بزرگترین جنایتی که به خسروپرویز منسوب شده بود و به قتل رسیدناش را رقم زد، قتل مردانشاه بود که پدرِ این مهرهرمزد محسوب میشد.
طبری میگوید مردانشاه در سیستان اقتداری بیمانند داشت و از یاران نزدیک و مورد اعتماد شاه بود. تا این که دو سال پیش از مرگ خسروپرویز، اختربینان به شاهنشاه هشدار دادند که مرگش از جانب کوست نیمروز فرا خواهد رسید، وی مردانشاه را به قتل نرساند، اما دستور داد تا دست راست او را قطع کنند. اما بلافاصله از کردار خویش پشیمان شد و سوگند خورد تا هرچه مردانشاه خواست به او ببخشد. اما مردانشاه که از بریده شدن دستش سخت افسرده شده بود مرگ را بر زندگی ترجیح داد و درخواست کرد که کشته شود، و چنین هم شد.
خسرو پس از این جنایت مهرهرمزد پسر مردانشاه را به پادوسبانی کوست نیمروز برکشید. اما این مرد که از ستمدیدگی پدر خشمگین بود نپذیرفت و از کار لشکری کنارهگیری کرد. یوستی میگوید که مردانشاه برادر بهرام چوبین بود که با وجود شورش وی به شاهنشاه وفادار ماند، اما به خاطر بدگمانی شاه با چنین سرنوشت غمانگیزی روبهرو شد.[36] در مقابل، پورشریعتی بعید میداند کسی از خاندان مهران در سیستان چنین قدرتی داشته باشد و او را یکی از اعضای خاندان سورن دانسته است.[37]
طبری نوشته که خسروپرویز از جفایی که بر مردانشاه روا داشته بود سخت پشیمان بود و وقتی خبردار شد پسر همین سردار انتقام پدرش را از او خواهد ستاند و مأمور قتل وی شده، خرسند شد. به این ترتیب، دو روایت دربارهی کشندهی خسروپرویز در دست است. برخی او را فرخزاد از خاندان اسپهبدان میدانند و برخی دیگر وی را مهرهرمزد پسر مردانشاه قلمداد کردهاند، اما همه در این زمینه همداستان هستند که خسروپرویز به دنبال دادرسیِ طولانی و مستندی که با نامهنگاریهای فراوان همراه بود به جرم کشتن سپهسالاران خود (ویستهم و ویندویه و مردانشاه) به دست بازماندگان این سرداران به قتل رسید.
- Noldeke, 1879: 291, 439. ↑
- Rothstein, 1968: 116. ↑
- طبری، 1362، ج.2: 734 ـ 735. ↑
- ابن بلخی، 1374: 253 ـ 254. ↑
- Cobb and Kaegi, 2002: 121 ـ 143; Pourshariati, 2008: 2.7.4. ↑
- Pourshariati, 2008: 2.7.4. ↑
- Sebeos, 1999: 89. ↑
- Sebeos, 1999: 89. ↑
- Pourshariati, 2008: 2.7.5. ↑
- Sebeos, 1999: 211. ↑
- Georg Ostrogorsky ↑
- Ostrogorsky, 1959: 67. ↑
- پوپ، 1393: 53. ↑
- ↑
- Reinink, 2005, VI: 167. ↑
- پوپ، 1393: 60 ـ 61. ↑
- Trombley, 2002. ↑
- Cobb and Kaegi, 2002: 121 – 143. ↑
- ابن بلخی، 1374: 257. ↑
- Pourshariati, 2008: 2.7.4. ↑
- Zuhri , 1992: 39. ↑
- Pourshariati, 2008: 2.7.4. ↑
- Theophanes, 1997: 452 – 453. ↑
- Sebeos, 1999: 221. ↑
- Minorsky, 1944: 243 – 256. ↑
- Sebeos, 1999: 214. ↑
- Sebeos, 1999: 214 – 215. ↑
- Sebeos, 1999: 222. ↑
- Pourshariati, 2008: 2.7.5. ↑
- Nӧldeke, 1879: 661, 681. ↑
- Buzandaran, 1989: 549. ↑
- ثعالبی، 1368: 455 ـ 457. ↑
- Sebeos, 1999: 86. ↑
- ثعالبی، 1368: 458. ↑
- Pourshariati, 2008: 2.7.6. ↑
- Justi, 1895: 196. ↑
- Pourshariati, 2008: 2.7.6. ↑
ادامه مطلب: بخش چهارم: دستگاه سیاسی – گفتار هفتم: تاریخ فروپاشی ساسانیان (1)