بخش چهارم: دستگاه سیاسی
گفتار هفتم: تاریخ فروپاشی ساسانیان
دسیسهی آزرمیدخت برای به قتل رساندن فرخ هرمزد بیش از آن که از خودداری شاهدخت ساسانی برای وصلت با سرداری بلندپایه ناشی شده باشد، در رقابت خاندان مهران و اسپهبدان ریشه داشت. چنین مینماید که مهرانها که تازه در دوران خسروپرویز از راه پیوند با شاهدختان ساسانی نفوذ و اقتداری در دربار به دست آورده بودند از بازگشت پهلوانان اسپهبدی به این رقابت خانوادگی ناخرسند بوده و بر این مبنا برای از میان برداشتن فرخ هرمزد نقشهای چیده باشند. نام کسی که پشت این توطئه بوده در تاریخها ثبت شده و میدانیم که او سرداری بانفوذ بوده که سیاوش رازی خوانده میشده و برخی از منابع او را نوهی بهرام چوبین، و احتمالاً فرزند مهران پسر بهرام، دانستهاند. سیف بن عمر به تلویح میگوید که این مرد همان کسی بود که تازیان هنگام تاختن بر ری در سال 643 م. (22ق) با او رویارو شدند و یوستی نیز همین برداشت را پذیرفته است. اما خودِ سیف گزارش میکند که سیاوش رازیای که قاتل فرخ هرمزد بود در سال 631 م. به دست رستم فرخزاد کشته شد.
ابهامی دربارهی نام و تبار رستم فرخزاد وجود دارد و چنان که از این ثبت از نامش پیداست، تاریخنویسان دوران اسلامی از جمله طبری و بلعمی و میرخوند او را پسر سرداری به نام فرخزاد به شمار آوردهاند. اما پورشریعتی به شکلی قانعکننده استدلال کرده که او برادر فرخزادان و این دو پسران فرخ هرمزد بودهاند.[1] این ابهام دربارهی تبار فرخ هرمزد هم تکرار میشود، چون بسیاری از منابع مثل طبری او را فرخزاد پسر بیندو یا مثل ابن اثیر فرخزاد بن البندوان دانستهاند و پورشریعتی به درستی نشان داده که این نامها تحریفی از فرخ هرمزد پسر ویندویه است و از همسان انگاشته شدنِ فرخ هرمزد و پسر دیگرش فرخزادان برخاسته است. به این ترتیب، به این خط دودمانی میرسیم: رستم و فرخزادان پسران فرخ هرمزد پسر ویندویه برادر ویستهم پسران سرکردهی خاندان اسپهبد، که نامش معلوم نیست و به همین ترتیب در منابع ارمنی اسپرپت خوانده شده است.[2]
منابع در این مورد همداستان هستند که پوراندخت با خاندان اسپهبدان پیوند داشته و وقتی فرخ هرمزد به قتل رسیده، به رستم پسر فرخ هرمزد نامه نوشته و ماجرای مرگ او را شرح داده و وی را به خونخواهی برانگیخته است. رستم گویا در این هنگام در مرزهای شرقی ایران درگیریهایی داشته است، اما به سرعت با سپاهش به سوی تیسفون پیش میرود و در چند جنگ قوای هوادار آزرمیدخت را شکست میدهد و بعد از محاصرهی تیسفون و در هم شکستن قوای سیاوش رازی او را میکشد و آزرمیدخت را نیز نابینا میکند. بر اساس بیشتر گزارشها او بعدتر آزرمیدخت را به قتل رساند و گفتهاند که وی را مسموم کرد. رستم پس از بر تخت نشاندن پوراندخت با او شرط کرد که زمام امور همچون شاهی تا ده سال در دست او باشد و پس از آن اگر پسری بالغ از خاندان ساسان یافت شد او را به تخت بنشانند، وگرنه یکی از دختران این خاندان به سلطنت برسد. پوراندخت در این هنگام همچون واسطهای عمل کرد که سرکردگان و اشراف دیگر را با این شرط رستم همراه ساخت و همگی در این مورد با او همداستان شدند. رستهی اشراف پارسیگ نیز در این میان به او پیوستند و یعقوبی نوشته که فیروزان از این گروهِ خاندانی، همراه با رستم، بخشی از قدرت را در دست داشت.[3] به این ترتیب، پوراندخت به شکلی رسمی سلطنت را عهدهدار شد و منابع گوناگون دربارهی دوران زمامداریاش اعدادی از شش ماه تا دو سال را به دست دادهاند.
در میان نویسندگان معاصر دقیقترین تحلیل از درازای دوران زمامداری پوراندخت را پورشریعتی به دست داده است. او میگوید رستم فرخزاد تیسفون را در 631 م. گرفت، آزرمیدخت و در همین سال سیاوش رازی را به قتل رساند و بار دیگر پوراندخت را بر تخت نشاند.[4] تکیهی او در این استنتاج به پژوهش سکهشناسانهی کرتیس و مالک است که میگویند پوراندخت در 27 خرداد 629 م. بر تخت نشست و عمر اقتدارش از 27/3/631 م. هم فراتر رفت و به سومین سال وارد شد.[5] پورشریعتی برای اصلاح تاریخ یادشده به این نکته توجه کرده که سکههای آغازین پوراندخت همگی در سرزمینهای زیر سیطرهی خاندانهای پارتی (آمل، نیشابور، گرگان، ری) ضرب شدهاند. ناگفته نماند که بیش از نیمی از کل سکههای شناساییشده از پوراندخت در مکانی ناشناخته ضرب شدهاند که شناسهشان روی سکه WYHC است. پورشریعتی بر اساس این فرض که پشتیبان سلطنت آزرمیدخت خاندان پارتی اسپهبدان بوده، این شناسه را به شهر ویسپشاد هوسرو (بهشادخسرو) در ماد مربوط میداند. بر مبنای این برداشت پوراندخت تا خردادماه 632 م. بر تخت باقی بوده است.[6] سکههای سال دوم و سوم سلطنت پوراندخت در شهرهای جنوبی سیستان، فارس و خوزستان ضرب شدهاند[7] و پورشریعتی از اینجا نتیجه گرفته که بعد از کنار رفتن آزرمیدخت از سلطنت و بازگشت پوراندخت بر اورنگ، خاندانهای پارسیگ نیز حکومت او را پذیرفته بودند.
در این میان خطر اعراب همچنان پا برجا بود. طبری به روشنی اشاره کرده که شورش شهروراز در سال 630 م. و کشته شدن اردشیر سوم و کشمکشی که در تیسفون بر سر قدرت درگرفت، ارتش ایران را فلج کرد و مرزبانانی که قرار بود در برابر حملهی اعراب از شهرها دفاع کنند، به خاطر قرار گرفتن در جبهههای سیاسی رقیب از یاری رساندن به هم خودداری میکردند و از این رو از مقاومت در برابر مهاجمان باز میماندند. اما گذشته از واکنش نظامی دودلانهی ساسانیان در برابر خطر اعراب، این را هم میدانیم که خودِ مردمِ شهرها به مقاومتهایی پراکنده در برابر اعراب روی آورده بودند. مثلاً از مردی به نام شیرزاد خبر داریم که گویا در غیاب سپاهیان ساسانی رستهای از نیروهای داوطلب را گرد آورده و مدتی از شهر انبار در برابر تازیان دفاع میکرد. اما در نهایت کمشمار بودن یارانش و ناآشناییشان با فنون جنگآوری باعث شد تا با خالد بن ولید مذاکره کند و عقبنشینی نماید. او به سپاه بهمن جادویه پیوست که حالا تنها سردار ساسانی در برابر موج مهاجمان محسوب میشد.
چنین مینماید که بعد از جنگ مذار تعادلی بین نیروی دو طرف به وجود آمد. ایرانیان با وجود آشفتگی در دربار بر سر این که با تازیان مقابله کنند همداستان شدند و راه پیشروی بیشتر خالد بن ولید را سد کردند. با این همه، اعراب تا فرات پیشروی کرده بودند و پارسیان در فراسوی این رود هیچ پایگاهی در اختیار نداشتند. در این میان تنها شهر وهاردشیر بود که همچنان سرسختانه با اعراب میجنگید. به احتمال زیاد همین ثبات جبههها باعث شده تا خالد بن ولید نامهی مشهورش را به پارسیان بنویسد و ایشان را به دین خویش دعوت کند. خالد در این نامه میگوید اگر پارسیان اسلام بیاورند اعراب ایشان را با سرزمینشان وا خواهند نهاد و به سوی اقوامی که فراسوی ایشان قرار دارند گذر خواهند کرد، و در ضمن این جملهی معنادار را هم آورده که اگر چنین نکنند، به دست قومی از میان خواهند رفت که مرگ را چنان دوست دارند که پارسیان زندگی را دوست دارند. اما پارسیان سرِ مقاومت داشتند و از این رو خالد حدود یک سال بعد از جنگ مذار به سوی سوریه لشکر کشید.
سیف بن عمر گفته که زمان حملهی خالد به سوریه چهارم ذیقعده سال 12 هجری بوده که با 23/10/633 م. (634 به حساب میلادی گریگوری) برابر میشود. اما پورشریعتی با جمع بستن یک سالی که دربارهی اقامت اعراب در حیره گزارش شده و تاریخهای پیشین به این نتیجه رسیده که این حمله در دوران زمامداری پوراندخت در سال نهم هجری (امرداد 630 م.) رخ داده. طبری میگوید وقتی نامهی خالد به مداین رسید، زنان خاندان کسری در مقام پاسخگویی برآمدند، چرا که شیرویه همهی مردان خویشاوندش را کشته بود و از ساسانیان مردی در میانه باقی نمانده بود. این زنان فرخزاد بن بندویه را بر کارها گماشتند تا امور را اداره کند و مجالی پیدا شود تا شاهی سزاوار را بر تخت بنشانند. چنانکه آشکار است، گزارش طبری هم به زمان حکومت پوراندخت و آزرمیدخت اشاره میکند و کسی که به گمانش بر صدر امور نشسته و مقام نخستوزیر را پیدا کرده، باید خودِ فرخهرمزد پسر ویندویه باشد که نامش به فرخزاد بن بندویه تحریف شده است.
مثنی بن حارثه پس از رسیدن به حیره پانزده روز آرام گرفت و بعد شروع کرد به برنامهریزی برای حمله به قلمروهای فتحناشده. در این میان رستم نیز رهبری قوای ایرانی را به دست گرفت و از دهگانان یاری خواست و سپاهی از جنگاوران را که خاندانهای پارتی گرد آورده بودند برای جنگ با اعراب به زیر پرچم فرا خواند. احتمالاً جنگ بعدی در شهر کسکر در گرفته باشد که بین کوفه و بصره بر کرانهی خاوری دجله قرار داشته و تا چند قرن بعد از اسلام همچنان آباد بوده است.
رستم دو سردار را به این سو فرستاد. یکی نرسی که برادر ماهآذرگشنسپ وزیر اردشیر سوم بود و دیگری گاوان که اعراب نامش را به صورت جابان ثبت کردهاند و پیشتر در الیس با ایشان جنگیده بود. فرماندهی دو بال سپاه زیر فرمان گاوان بر عهدهی دو پهلوان بود به نامهای جشنسماه (ماهگشنسپ) و مردانشاه. این سپاه با اعراب در جنگ نماریق رویارو شد و شکست خورد. ماهگشنسپ کشته شد و مردانشاه ناگزیر تسلیم شد.
بازماندگان سپاه با فرماندهی نرسی عقبنشینی کردند. رستم فرماندهی را به خودِ نرسی سپرد و او رهبری دو بال سپاهش را به دو پسر ویستهم اسپهبد سپرد که بندویه و تیرویه خوانده شدهاند. این نکته هم شایان ذکر است که نرسی پسرخالهی خسروپرویز دانسته شده و این نشان میدهد که هم با ویستهم اسپهبد همخون بوده و هم خویشاوند با خاندان ساسانی[8] به شکلی که سرداران دو بال سپاهش، که پسران ویستهم بودند، پسرداییهایش محسوب میشدهاند. او برادر مردانگشنسپ هم بود که وزیر مقتدر دوران اردشیر سوم بود و به دست شهروراز به قتل رسید. همچنین میدانیم که خسروپرویز کسکر را از ده (یا هفت)[9] سال پیش همچون تیولی به او بخشیده بود. یعنی سپاهیان نرسی در جریان حملهی اعراب از ملک شخصی او دفاع میکردند. رستم از رستهای از سربازان ارمنی نیز برای پشتیبانی از نرسی یاری خواسته بود، اما این سپاه که فرماندهشان جالینوس نام داشت، نتوانست خود را به موقع به کسکر برساند و پیش از آن اعراب بر نرسی غلبه یافته بودند. اعراب پس از فراری دادن نرسی با جالینوس جنگیدند و او را نیز به گریز وا داشتند.
احتمالاً در این هنگام چیرگی اعراب بر میانرودان که قلب کشاورزی منطقه بود، به گسیختگی اقتصادی استانهای جنوبی ساسانی منتهی شده بود و این امر علت اصلی شکستهای پیاپی سپاهیان ایرانی بوده است.[10] در این بین، گزارش ابن اثیر را در دست داریم که نشان میدهد درگیریهای سیاسی میان جبهههای گوناگون و خاندانهای نیرومند همچنان برقرار بوده است و این مانع بسیج سپاهیانی یکپارچه و نیرومند بوده است. ابن اثیر نوشته که ایرانیان در این هنگام به دو گروهِ فَهلَوَج (پهلویگ) و اهل فارس (پارسیگ) تقسیم شده بودند و به ترتیب از رستم و فیروزان فرمان میبردند و با هم دشمنی میورزیدند. سیف بن عمر میگوید که این دودستگی وقتی رخ نمود که مردم تیسفون بر رستم شوریدند و عهد و پیمانی را که با وی بسته بودند شکستند.
پورشریعتی با تحلیل این متنها نشان داده که پارسیگ و پهلویگ در این هنگام به دو گروه قومی اشاره میکرده که ساکن فارس و جبال بودهاند. احتمالاً این تمایز همان تفاوت باستانی پارسها و مادها را نشان میدهد و مردم دشتنشین جنوبی را از کوهنشینهای شمالی تفکیک میکند. با این نکته که ماد در این هنگام زیر سیطرهی خاندانهای پارتی بوده که مرکز قدرتشان در شمال شرقی ایرانزمین بوده است. یعنی محور یادشده علاوه بر تمایزی شمالی ـ جنوبی در ایران غربی، به دوقطبیِ عمومیتری هم اشاره میکند که بین جنوب غربی و شمال شرقی ایرانزمین برقرار بوده و تمایز میان سلسلههای هخامنشی ـ ساسانی و اشکانی را منعکس میکرده است.
پس از جنگ کسکر سرداران شکستخورده باز نزد رستم گرد آمدند. این بار رستم بهمن جادویه را به فرماندهی ایشان برگماشت و معلوم است که به جالینوس ارمنی اعتمادی نداشته و شکست پیشین او و نرسیدنش به میدان نبرد نرسی با تازیان را عمدی میدانسته است، چون به بهمن میگوید که اگر باز هم ارمنیان شکست خوردند جالینوس را گردن بزند. بهمن جادویه در این هنگام سرداری سالخورده بود و این افسانه که ابروهایش چندان پرپشت بود که ناگزیر برای دیدن روبهرو آنها را بر سر میبست، از همینجا آمده است.
در دوران ساسانی دستکم چهار تن با لقب جاذویه شناسایی شدهاند. مشهورترینشان همان بهمن جاذویه است که با اعراب جنگید. علاوه بر او از شهروراز، هرمز و آبان نامی هم خبر داریم که لقب جاذویه داشتهاند. همهی این افراد سردارانی بلندپایه بوده و به گروه پارسیان تعلق داشتهاند. یوستی حدس زده که این نام شکل عربیشدهی بخش نخست از منصبِ «دْریوشان ژادوگگُو اود دادگَر» (سخنگو و داورِ درویشان) باشد[11] که دارندهاش پس از اصلاحات اقتصادی سال 550 م. وظیفهی رسیدگی به زندگی تهیدستان و یاری به درویشان را بر عهده داشته و سازمانی دولتی را مدیریت میکرده که کمابیش از نظر کارکرد با سازمان تأمین اجتماعی یا اوقاف امروز همتاست.
پورشریعتی پیشنهاد دیگری در این زمینه دارد و میگوید ژادوگگو که به جاذویه تبدیل شده در اصل سخنگو و واسطهی انتقال خبر و گزارش محسوب میشده و به کسی اشاره دارد که میتوانسته ماهی یک بار به نمایندگی از طبقهای از مردم با شاهنشاه دیدار و گفتوگو کند. او در این مورد به گزارش سیف بن عمر تکیه میکند که میگفت ایرانیان در هر ماه سی روز دارند و هر گروه از ایشان برای هر روز نمایندهای نزد شاهنشاه میفرستند. هم او میگوید که بهمن جادویه یکی از این نمایندگان بوده و روز دوم هر ماه با شاه دیدار میکرده است. پورشریعتی هوشمندانه حدس زده که بهمن جادویه در اصل لقب کسی بوده که در روز دوم ماه (بهمن روز) نزد شاه نقش سخنگو (ژادوگگو) را ایفا میکرده است. بر این مبنا، آبانجادویه و هرمزجادویه هم لقبِ کسانی است که در آبان روز و هرمز روز (روزهای هشتم و اول هر ماه) با شاه دیدار میکردهاند. شهرورازجادویه هم احتمالاً در اصل شهریور جادویه بوده و سخنگوی چهارمین روز ماه را نشان میداده است.[12] هم این حدس پورشریعتی درست مینماید و هم ادامهاش که بهمن جادویه را همان مردانشاه ملقب به ذوالحاجب میداند و او را از فیروزان، که در نبرد نهاوند کشته شد، جدا میداند.
این نکته را پورشریعتی به درستی مورد تأکید قرار داده که بهمن جادویه از سرکردههای خاندانهای پارسیگ بوده و بنابراین رستم با این واگذاری فرماندهی از نرسی به او، در عمل کوشیده تا اتحادی میان پهلویگهایی مثل خودش و پارسیگها ایجاد کند. سپاه زیر فرمان بهمن که شمارشان به روایتی سی هزار تن بود، با دلیری تمام در جنگ پل با اعراب درگیر شد و آنها را شکست داد. پیروزی ایرانیان در جنگ پل میتوانست تداوم یابد، اگر که تنگنظری سرکردهها و کشمکشهای درونی شالودهی اقتدارشان را از هم نمیگسست. اما چنین بلایی رخ نمود و در همان زمانی که اعراب در جنگ پل پس نشانده میشدند، بار دیگر دشمنی میان پارسیگها و پهلویگها در تیسفون رخ نمود.[13] این دشمنی فاجعهبار در قالب شورش پارسیگها بر رستم بروز کرد، به شکلی که در تیسفون او را از قدرت کنار زدند و فیروزان قدرت را به دست گرفت و پوراندخت را به قتل رساند.
کشمکش در دربار ایران باعث دلیر شدن اعراب شد. به این ترتیب، نیروهای مسلمان بار دیگر تجدید آرایش یافتند و در نزدیکی شاخهای از فرات که بویب نامیده میشود و در حوالی کوفه قرار دارد بار دیگر با رهبری مثنی برای حمله به نیروهای ایرانی صف آراستند. بیشتر منابع این نبرد را بعد از جنگ پل قرار میدهند. اما سیف بن حارث آن را در زمان زمامداری پوراندخت قرار داده و اشارهای هست که نشان میدهد دو رستهی پارسیگ و پهلویگ هنوز در این هنگام دچار تفرقه و کشمکش نشده بودند. بر همین اساس پورشریعتی هم این نبرد را پیش از جنگ پل قرار داده و در حقیقتِ تاریخیاش تردید روا داشته است.[14] چون اگر آن را به بعد از جنگ پل مربوط بدانیم میتوانید همچون روایتی تخیلی برای جبران سرشکستگی اعراب در جنگ پل قلمداد شود، چون رستم و فیروزان با هم توافق میکنند تا کسی به نام مهران همدانی را به نبرد اعراب بفرستند.
این مهران فرزند کسی به نام باذان یا مهربنداد بوده است. رهبری یکی از دو بال سپاه او را کسی بر عهده داشته که در شعر ابومِخنَف با نام ابن الآزادبه از او یاد شده است. احتمالاً این سردار پسر آزادبه فرماندار حیره بوده است. بال دیگر سپاه مهران را گویا بهمن جادویه رهبری میکرده است که در منابع کهن از او با اسم مردانشاه یاد کردهاند. همچنین از کسی به اسم شهروراز خبر میشنویم که احتمالاً یکی از فرزندان یا بستگان شهروراز مهرانی بزرگ بوده و رهبری سوارههای سبک اسلحه را بر عهده داشته است. در این جنگ اعراب بر قوای ساسانی پیروز شدند و مهران و شهروراز به قتل رسیدند.
احتمالاً در همین حدود بوده که دشمنی میان پارسیگها و پهلویگها بالا گرفته و به مرگ شاهدخت ساسانی انجامیده است. پس از مرگ پوراندخت واپسین شاهنشاه مهم ساسانی به قدرت رسید که همانا یزدگرد سوم بود. به قدرت رسیدن یزدگرد تا حدودی قدرت را در دربار ساسانی متمرکز کرد، هر چند خاندانهای بزرگ پارتی به این انتخاب روی خوش نشان ندادند. یزدگرد در زمان بر تخت نشستن نوجوانی بیش نبود، اما درایت و لیاقت فراوان از خود نشان داد و تاجوتخت ساسانی را تا بیست سال بعد با دشواری فراوان در برابر اعراب حفظ کرد. سعید بن بَطریق و ابن قتیبه گزارش کردهاند که یزدگرد سوم در پانزده سالگی به تاجوتخت دست یافت.[15] دینوری هم عدد مشابهی به دست داده و او را در این هنگام شانزده ساله میداند.[16] این روایتها در برابر گفتهی طبری قرار میگیرد که میگوید یزدگرد در بیست و هشت سالگی کشته شد و بنابراین او را در زمان تاجگذاری هشت ساله دانسته است. نولدکه با اشاره به این که یزدگرد بر سکههای سال دهم سلطنتش هنوز ریش ندارد، همین نظر اخیر را پذیرفته است.[17]
کل سکههایی که در دوران بیست سالهی زمامداری یزدگرد ضرب شدهاند، به شمار کمی از هفده ضرابخانهی آن روزگارِ ایران مربوط میشوند که نشان میدهد مراکز اقتدار اقتصادی شاهنشاه در قلمرویی خاص محدود بوده است.[18] غریب آن است که شمار این ضرابخانهها با رانده شدن تدریجی یزدگرد به شرق کاهش نمییابد. در سال نخست تاجگذاری او هفتجا به نامش سکه میزدند و ده سال بعد شش تا از آنها همچنان فعال بودند. حتا در سال بیستم زمامداریاش که دیگر ایران به دست اعراب افتاده بود، همچنان شمار زیادی از ضرابخانهها سر پا و در حال کار بودهاند.[19]
در سه سال نخست پادشاهی یزدگرد (632 ـ 634 م.) هشت ضرابخانه فعالاند که همهشان جز ضرابخانهی سیستان در قلمرو فارس و خوزستان قرار دارند. سیستان در این هنگام در دست خاندان سورن بوده و دیدیم که قلمرو سیستان و فارس چندان با هم پیوسته بودند که سرکردههای سورن خویشتن را پارسیگ میدانستند. بیشتر این ضرابخانهها تنها در سال نخست سلطنت یزدگرد فعال بودند و همهشان بعد از سال چهارم عصر وی (636 م.)، که اعراب فارس و خوزستان را گرفتند، ضرب سکه را متوقف کردند. در سکههای مربوط به سال ششم و هفتم (637 ـ 639 م.) سلطنت یزدگرد ضرابخانهی WYHC هم به این جرگه میپیوندد و این مهمترین مرکز ضرب سکه در دوران پوراندخت بود و گفتیم که پورشریعتی آن را با ویسپشاد هوسرو در ماد یکی دانسته است.[20] او بر همین مبنا با نظر نولدکه که میگوید آذربایجان در برابر پذیرش سلطنت یزدگرد مقاومتی نشان میداد،[21] همداستان است و میگوید سرزمینهای پارتی هر چند برای سرنگون کردن یزدگرد کوششی نشان ندادند، اما به نامش هم سکه ضرب نکردند.
در سال دهم تا بیستم سلطنت یزدگرد (643 ـ 652 م.)، سکههایش تنها در کرمان و احتمالاً سیستان ضرب میشدهاند و احتمالاً در این دوران در این سرزمینها اقامت داشته و مقاومت در برابر تازش تازیان را سازمان میداده است. در ضمن این دادهی غیرعادی را هم داریم که در فاصلهی سالهای سوم تا دهم سلطنت وی (634 ـ 641 م.) هیچ سکهای به اسمش ضرب نشده است.[22] بر مبنای تمرکز ضرابخانههای آغازگاه سلطنت یزدگرد سوم حدس زدهاند که وی کل ایران را زیر فرمان نداشته و تنها قلمرو زیر فرمان فرماندهان پارسیگ به او وفادار بودهاند.[23]
پورشریعتی، با پیروی از رهنمود گوبل،[24] بر مبنای الگوی ضرب سکه به اسم یزدگرد به سنجهای برای سالشماری جنگهای ایرانیان و اعراب دست یافته است. او معتقد است توقف ناگهانی ضرب سکه به اسم شاهنشاه در سال چهارم زمامداری یزدگرد بازتاب شکست بزرگ ایرانیان در نبرد قادسیه بوده و از کار افتادن ضرابخانهی WYHC در ماد به سال هفتم دوران یزدگرد پیامد ورود اعراب به ماد و فتح ری بوده که بعد از جنگ جلولا ممکن شده است.
یزدگرد بلافاصله پس از بر تخت نشستن ارتشی بزرگ آراست و برای رویارویی با تازیان به جنوب گسیل کرد و این همان روندی بود که به فاجعهی جنگ قادسیه ختم شد. نیروی اصلیای که فرماندهی ارتش ساسانی را در این هنگام بر عهده داشت رستم فرخزاد بود که در بر تخت نشاندن یزدگرد نیز نقشی تعیینکننده ایفا کرده بود. منابع اسلامی جنگ قادسیه را بعد از نبرد بویب قرار میدهند. هم طبری و هم ابن اثیر به این نکته اشاره کردهاند که اختلاف میان جناح پارسیگ و پهلویگ باعث شد سرداران ایرانی نتوانند از پیروزی جنگ پل بهرهبرداری کنند و تازیان را از مناطقی که در اختیار داشتند عقب بزنند. در نتیجه، مردم (احتمالاً سپاهیان) سر به شورش برداشتند و رستم و فیروزان را به خاطر نابخردی و سرسختیشان در دشمنی با هم تهدید کردند و گفتند که اگر با هم آشتی نکنند و جبههای متحد در برابر اعراب تشکیل ندهند، کشتن مهاجمان و ویرانگران ایران را از ایشان آغاز خواهند کرد.
بعد از آن بود که رستم و فیروزان با هم صلح کردند و تصمیم گرفتند ارتشی مشترک و نیرومند برای مقابله با اعراب بسیج کنند. همین توافق بود که به قدرت رسیدن یزدگرد سوم را تضمین کرد و او را به عنوان شاهنشاه بر اورنگ ساسانی تثبیت کرد. همزمان با این شرایط ایرانیان در مناطقی که به دست اعراب فتح شده بود سر به شورش برداشتند و تازیان را از سرزمین خود راندند. با این همه، موجهایی تازه و پرشمار از اعراب مسلمان همچنان پشت سر هم سر میرسیدند. این اعراب دگرگونیهای سیاسی منتهی به سلطنت یزدگرد سوم را با نامهای به عمر اطلاع دادند و او ایشان را به مقاومت و سرسختی در نبرد تشویق کرد و همچنان مثنی بن حارثه را رهبر قوای عرب دانست. اینها همه به جنگ بزرگ قادسیه انجامید که سیف بن عمر آن را در ذیقعده سال 13 هجری، یعنی زمستان 634 م، میداند.
از گزارش طبری برمیآید که در آستانهی جنگ قادسیه میان یزدگرد و رستم فرخزاد کشمکشی جریان داشته است. رستم به ظاهر خواهان آزادی عمل و استقلال در فرماندهی بوده و میخواسته به تنهایی به جنگ اعراب برود، اما شاهنشاه او را به اتحاد با سرداران پارسیگ فرا میخوانده است. همچنین رستم هوادار شکیبایی و جنگیدن فرسایشی و جداگانه با سپاهیان کوچک عرب بوده، اما یزدگرد او را به بسیج سپاهی بزرگ و انجام نبردی سرنوشتساز برمیانگیخته است.[25] پورشریعتی بعد از مرور گفتوگوی این دو به درستی نتیجه گرفته که خودِ یزدگرد در این هنگام احتمالاً نوجوانی بیش نبوده و توانایی مخالفت با سپهسالار خود را نداشته است. از این رو، آنچه به اسم او ثبت شده باید به اختلاف نظر سرداران پارسیگ و رستم که نمایندهی فرماندهان پهلویگ بوده دلالت داشته باشد. این کشمکش در ضمن از آنجا برمیخاسته که مردم فارس و میانرودان از ستم اعراب به ستوه آمده بودند و تیسفون که در این میان همچنان مقاومت میکرد در آستانهی سقوط بود، و از این رو پارسیان تاب سیاست محتاطانه و زمانگیرِ رستم را نداشتند.[26]
همهی منابع در این مورد همداستاناند که رستم در ابتدای کار تمایل داشت با اعراب مذاکره کند و به شکلی مسالمتآمیز ایشان را از قلمرویی که تسخیر کرده بودند بیرون کند. همهی منابع به رایزنیهای او و نامهنگاریهایش با سرداران مسلمان اشاره کردهاند. پورشریعتی با مرور این گزارشها به این نتیجه رسیده که اعراب به تجارت در ایرانزمین گرایش داشتند و تلویحاً این اعتقاد را مطرح کرده که دلیل اصلی هجوم اعراب به ایران دستیابی به راههای تجاری گستردهی درون ایرانشهر بوده است.[27]
فردوسی هم در شاهنامه مضمونی نزدیک به این را آورده و میگوید که:
از ایشان فرستاده آمد به من سخن رفت هرگونه بر انجمن
که از قادسی تا لب رودبار زمین را ببخشیم بر شهریار
وزان سو یکی برگشایند راه به شهری کجا هست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز از آن پس فزونی نجوییم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران نجوییم دیهیم کنداوران
شهنشاه را نیز فرمان بریم گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنینست گفتار، کردار نیست جز از گردش کژ پرگار نیست
پورشریعتی فرض کرده که منظور از رودبار در اینجا جیحون است و هدف اصلی اعراب این بوده که به بازارهای فراسوی سغد و خوارزم دست پیدا کنند و حاضر بودهاند برای این امکان مالیاتی سنگین هم به ساسانیان بپردازند و سلطنتشان را هم به رسمیت بشناسند.[28] همچنین جملهای در تاریخ طبری هست دربارهي پیشگوییهای مربوط به پایان کار ساسانیان. در اینجا خسروپرویز است که در جریان محاکمهاش ميگوید به زودی سلطنت ایران به دست مردم عوام خواهد افتاد و از دست نژادگان و شاهزادگان بیرون خواهد رفت. طبری از قول خسروپرویز این مضمون را چنین آورده که «ان مجد الملوک قد صار عند السوق»؛ یعنی، «همانا شکوه شاهان به دست اهل بازار میافتد». پورشریعتی باز در اینجا این اهل بازار را با عربان یکی گرفته و آن را تأییدی بر اهداف تجاری ایشان دانسته، و نه بلندپروازیهایشان برای فتح ایرانزمین و غلبه بر ثروت آن.[29]
با این همه، این تفسیرها را باید نقادانه خواند و ارزیابی کرد. رفتار جنگی مسلمانان از جنس غارتگریِ عادی قبایل بدوی است و نشان چندانی از پذیرش قواعد زندگی شهرنشینانه و قاعدهمندی عقلانی روابط بازرگانانه در میانشان دیده نمیشود. اعراب تا یک قرن بعد و پایان عصر اموی هم که برای سه نسل ایران را در دست داشتند همچنان در قالب قبایلی جنگاور سازمان مییافتند و گواهی بر شکلگیری نهادهای تجاری در میانشان در دست نداریم. در واقع، در قرنهای بعدی هم اعراب هرگز شبکهی بازرگانی موفق و گستردهای پدید نیاوردند و در این دوران متأخر هم تنها خاستگاه بازرگانی اعراب در یمن و عربستان جنوبی قرار داشت که از دیرباز بخشی از شبکهی بازرگانی ایران زمین و ایستگاهی در پیوسته با آن بود و بیشتر هم به تجارت دریایی با هند و هندوچین محدود میشد. بازرگانی اعراب حجاز که مثلاً در مکه نمونهاش را میبینیم بسیار ابتدایی و محدود بوده و شواهدی هست که نشان میدهد حتا ساختار پولی بر کل آن حاکم نبوده است. از این رو، شاهدی در دست نداریم که به کارآیی یا گرایش اعراب صدر اسلام به بازرگانی حکایت کند، در حدی که بخواهد با شبکهی عظیم بازرگانی ایرانیان در راه ابریشم رقابت کند یا همچون عضوی در این سیستم نقش ایفا کند.
همچنین در جریان نامهنگاریهای رستم به مسلمانان میخوانیم که او مهربانیهای گذشتهی ایرانیان به اعراب را گوشزد میکند و بر این نکته تأکید دارد که ایرانیان در روزگار تنگدستی و خشکسالی چراگاه و اقامتگاه در اختیار اعراب میگذاشتهاند و به ایشان اجازه داده بودند در قلمرو ایران تجارت کنند. از این رو، به نظر نمیرسد منع و محدودیتی برای بازرگانی اعراب در قلمرو ساسانی وجود داشته باشد که بخواهد با هجومی نظامی برطرف شود. مضمونی که در نامهنگاریها برجسته و چشمگیر است، بیش از میل اعراب به تجارت، تبلیغ دین نو و حقانیت آن است و چنین مینماید که همین پافشاری بر دین و رویگردانی از امتیازهای مادی است که رستم و ایرانیان را تحت تأثیر قرار میدهد. گذشته از این که رفتار اعراب مهاجم با این محتوا سازگار نیست و به غارتگری خام و عریان میماند، نات به درستی نشان داده که بخش مهمی از محتوای نقلشده در جریان این نامهنگاریها بر مبنای افسانهها و داستانهای خیالی شکل گرفته[30] و کارکرد ایدئولوژیک آن تثبیت مشروعیت و حقانیت فاتحانی بوده که پس از کشتار و غارت فراوان در ایرانزمین مستقر شده بودند.
با این همه اشارهی پورشریعتی درست و بهجاست که رستم در جریان نامهنگاری با اعراب از سوی سرداران پارسیگ زیر فشار بود و ایشان نگران بودند که او به توافقی خوارکننده با ایشان رضایت دهد. در شاهنامه نام و نشان برخی از این سرداران آمده است:
بزرگان که با من به جنگ اندرند بهگفتار ایشان همی ننگرند
چو میروی طبری و چون ارمنی به جنگ اند با کیش اهریمنی
چو گلبوی سوری این مهتران که گوپال دارند و گرز گران
همی سرفرازند ایشان کهاند به ایران و مازندران بر چهاند
اگر مرز و راهست اگر نیک و بد به گرز و به شمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی به کار آوریم بریشان جهان تنگ و تار آوریم
شاید زیر فشار این سرداران بود که رستم بعد از دیدار و گفتوگو با مثنی بن حارثه مذاکره را قطع کرد و از خودبینی و غرور اعراب خشمگین شد و به خورشید (مهر) سوگند خورد که همهشان را در میدان نبرد کشتار کند. این هم نکتهای است که رستم در روایت فردوسی کاملاً در قالب مغی مهرپرست نموده شده که رازهای نوشته بر اختران را میدانست و پایان کار دودمان ساسانی را در آسمان پیشاپیش خوانده بود.
ز بهرام و زهره است ما را گزند نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدهست عطارد به برج دو پیکر شدهست
رستم در این میان به برادرش فرخزاد نامهنگاری میکرد و او را از غلبهی محتوم تازیان زنهار میداد. فرخزاد، که اسمش به صورت البندوان (منسوب به پدربزرگش ویندویه) نیز ثبت شده، به روایت طبری مرزبان دربند در قفقاز بوده و پهلوانی جنگاور و شکستناپذیر محسوب میشده است.
رستم حتا در آن هنگام که به بسیج جنگی عمومی تن در داد، برای درآویختن با اعراب شتابی نشان نمیداد و از لحظهای که همراه با لشکرش از تیسفون خارج شد تا روز جنگ قادسیه چهار ماه درنگ کرد. چنین مینماید که رستم تاختوتاز اعراب در میانرودان و خوزستان را از جنس همان حملههای غارتگرانهی مرسوم میان تازیان میدانسته و در انتظار بوده که بعد از چاپیدن مردم خسته شوند و به بادیهی خویش بازگردند. یا شاید ناتوانی و ویرانیِ قلمرو مورد نظر را، که پایگاه قدرت سرداران پارسیگ بوده، برای چیرگی سیاسی خویش و برتریجوییهای بعدیاش سودمند میدانسته است. در منابع دیرآیندتر میخوانیم که او به خاطر مهارتش در خواندن اختران و پیشگویی در انتظار بوده تا اختر سعد اعراب گذر کند و زمانِ مناسب برای نابود کردنشان فرا برسد. به هر رو، فشار سرداران پارسیگ و این خبر که تازیان در قلمرو گشودهشده مستقر شدهاند و قصد بازگشت ندارند او را به نبرد وا داشت.
چنین مینماید که هستهی مرکزی ارتشی که در جنگ قادسیه جنگید از قوای ماد تشکیل شده بود. سبئوس میگوید این سپاه هشتاد هزار تن داشت و رستهای سه هزار نفره که از ارمنستان به یاریاش آمده بود با رهبری موشیل مامیکونیان در میانشان قرار میگرفت. شاهزاده گریگور، سرکردهی خاندان سیونی، نیز با هزار تن با این گروه همراه بود.[31] این رستهی ارمنی نقش جلودار را بر عهده داشت و از رستم فرمان گرفته بود که در جنگیدن شتاب نورزد. بال راست سپاه را هرمزان پارسی و بال چپ را بهرام مهران رازی از خاندان مهران رهبری میکرد. فیروزان پارسی هم عقبدار سپاه بود. رهبری سوارکاران سبکاسلحه سرداری بود به نام کنارَه که با پسرش شهریار در نبرد شرکت داشت و بنا به حدس پورشریعتی همان کنارنگی است که در برکناری خسروپرویز نقشی ایفا کرده بود و بعدتر هم هنگام رسیدن تازیان به خراسان در میان مدافعان موقعیتی کلیدی یافت.[32] همهی این سرداران زیر فرمان رستم میجنگیدند و فرماندهی سپاهیان سواد نیز به دو پسرعمویش ویندویه و تیرویه پسران ویستهم سپرده شده بود.
اعراب تا این هنگام به نقش کلیدی سرداران و فرماندهان ایرانی پی برده بودند و از این رو برنامهای چیده بودند تا در میدان نبرد نیروی خود را بر کشتن پهلوانان بزرگ و فرماندهان متمرکز کنند. ایرانیان گویا به این سیاستشان پی برده بودند و از این رو رستم در ابتدای کار از یزدگرد خواست خودش در میدان نبرد حضور نداشته باشد تا در صورت شکست هیبت و شکوهش در چشمان دشمن باقی بماند و بسیج نیروهای تازهی ایرانی به خاطر ناامیدی و دلسردیشان مختل نشود. یزدگرد این اندرز را نپذیرفت و رستم را به میدان فرستاد. اما، در سوی دیگر، اعراب به پندی همسان عمل کردند و از حضور عمر در میدان نبرد جلوگیری کردند. بدان دلیل که اگر در میدان به خاک بیفتد دیگر مسلمانی در جهان نخواهد ماند، اما اگر در پشت جبهه بماند و شکست بخورد باز امکان بسیج سپاهیان را خواهد داشت.
شاید به خاطر چنین برنامهای بود که شمار فرماندهان ایرانی کشتهشده در نبرد قادسیه چشمگیر بود. موشیل مامیکونیان و دو برادرزادهاش، گریگور و پسرانش، شهریار پسر کناره، و در نهایت خودِ رستم در این نبرد جان باختند و فیروزان و هرمزان که جان به در بردند، ناچار شدند از میدان بگریزند.[33] زنده ماندن فیروزان باعث شد نیروهای پارسیگ بتوانند تا حدودی انسجام خود را حفظ کنند و زیر فرمان او قوای خود را جمع کنند و دو سه بار دیگر با اعراب بجنگند. اما نیروهای پهلویگ که رستم را از دست داده بودند دچار پراکندگی گشتند و مدتی طول کشید تا فرخزاد از قفقاز سر برسد و بار دیگر به کارشان سامانی بدهد.[34] اما سرداران پارسیگ و پهلویگ دربارهی فرماندهی او مانند رستم همداستان نبودند و پس از جنگ قادسیه در عمل جبههی ساسانی تمرکز رهبری نظامی خود را از دست داد.
بعد از جنگ قادسیه تیسفون، که دیرزمانی در برابر اعراب مقاومت ورزیده بود، دستخوش ناامیدی شد و تسلیم تازیان شد. با این همه، ایرانیان از جنگیدن دست بر نداشتند. سپاهیان پهلوی که در آذربایجان زیر پرچم فرخزاد جمع شده بودند به فیروزان و هرمزان پیوستند و همهی سرداران بازمانده از قادسیه بار دیگر گرد هم آمدند و در جلولا کوشیدند جلوی عربان را بگیرند، اما باز شکست خوردند. طبری و بقیهی تاریخنویسان تاریخ این جنگ را در سال شانزدهم هجری قمری (637 م.) قرار میدهند، اما واقدی آن را به سال 19 ق. (640 م.) مربوط میداند. پورشریعتی که جنگ قادسیه را در 635 م. قرار داده، تاریخ این نبرد را در دو سال بعد یعنی سال 637 م. قرار داده و قول طبری را معتبر میشمارد.[35]
این بار فرخزاد (به قول طبری: خرهزاد بن خرههرمزد) سرکردهی رستهی پهلویگ بود و کسی با لقب خسروشنوم که همان ورازتیروچ باگراتونی بود فرماندهی ارمنیان را بر عهده گرفته بود. در این نبرد هاشم بن عتبه فرماندهی اعراب را بر عهده داشت. مهران بهرام رازی کشته شد و فیروزان و خسروشنوم عقبنشینی کردند. خسروشنوم مدتی در حلوان راه اعراب را سد کرد، اما بعد از آن که یزدگرد حلوان را ترک کرد و دربار خود را به ایران مرکزی منتقل کرد، از سرسختی دست کشید. اعراب طی سال بعد اهواز، شوشتر و رامهرمز را گرفتند، در حالی که هرمزان، که حاکم بزرگ این ناحیه بود، در برابرشان مقاومت میکرد.
چنین مینماید که هرمزان شهربان خوزستان بوده باشد و در این حالت پایگاه اصلی او را باید شهر هرمز اردشیر دانست که مرکز استان خوزستان بود و اعراب با جمع بستن اسم ایلامی هوزه/ خوزه (نیشکر) آن را اهواز مینامیدند.[36] هرمزان تا مدتی در همین اهواز در برابر تازیان پایداری کرد و از میشان و دشت میشان سربازانی را برای جلوگیری از پیشروی آنان بسیج کرد. این نکته نیز جای توجه دارد که هرمزان و سربازانش در نبرد جلولا حضور نداشتند. احتمالاً دلیل این غیاب آن است که شاخهای از اعراب تا این هنگام به خوزستان نفوذ کرده بودند و هرمزان سرگرم مبارزه با ایشان بوده است.
با وجود مقاومت شدید و دلیرانهی هرمزان و پشتیبانی مردمیای که از آن برخوردار بود، سیل جمعیتی اعراب دیگر چندان خروشان شده بود که نمیشد جلویش را گرفت. تقریباً در همین هنگام (سال 17 قمری/ 637 م.) اعراب شهر بصره را در نزدیکی ابله تأسیس کردند و این در واقع اردوگاهی نظامی بود که جمعیتی بزرگ از عربستان بدان میکوچیدند و برای حمله به استانهای ساسانی در آنجا سازمان مییافتند. بصره از این نظر به پولیسهای مقدونیان شبیه بود که دقیقاً به همین ترتیب کارکردی اردوگاهی و نظامی داشتند و نباید آنها را با شهر به معنی راستین کلمه همتا شمرد.
هرمزان بعد از چند جنگ سخت با تازیان اهواز را از دست داد و دید که چطور این شهر هم به سرعت از مهاجران عرب انباشته شد. پس، کوشید با ایشان به صلحی دست یابد و بخشی از قلمرو خود را حفظ کرد و در مقابل بر گردن گرفت که به ایشان جزیه بدهد. اما اعراب در مرزهای شمالی قلمرو مورد توافق که به هرمزان تعلق داشت همچنان قتل و غارت میکردند. از این رو، هرمزان از دادن جزیه سر باز زد و باز برای نبرد نیروهای خود را بسیج کرد و این بار از قبایل کُرد هم یاری طلبید. اما باز شکست خورد و به رامهرمز گریخت. باز صلحی میان عتبه و هرمزان شکل گرفت که عمر بدان سفارش کرده بود. عربان این بار خواهان دریافت جزیه از قلمروهای رامهرمز و شوشتر و شوش و جندی شاپور و بونیان و مهرگان گُذَک بودند که حملات اعراب را تا این لحظه پس زده بود.
هرمزان پذیرفت که خودش مالیات این مناطق را گردآوری و به اعراب پرداخت کند. جالب آن است که در این میان توافق شده بود که اگر کردان به هرمزان حمله بردند، اعراب از او حمایت کنند! با این همه، روشن است که اعراب به توافقهای خود پایبند نمیماندهاند. چون کمی بعد علاء بن حضرمی از بحرین به قلمرو هرمزان تاخت و در جنگ طاووس بر سرداری ایرانی غلبه کرد. احتمالاً در این مقطع نامهنگاریهای یزدگرد سوم باعث شد تا بقایای قوای پهلویگ در منطقه به هرمزان بپیوندند و بار دیگر هماهنگیای میان سرداران پارسیگ و پهلویگ شکل بگیرد. با این همه، ارتشتاران ایرانی از رمق افتاده بودند و بعد از شکستی دیگر، اعراب هرمزان و خانوادهاش را اسیر کردند و به بصره نزد عمر بردند.
هرمزان با شکوه و جلال بسیار در حالی که تاج بر سر داشت و جامههای شاهانه در بر کرده بود، در برابر خلیفهی مسلمانان حاضر شد و وقتی دریافت قصد دارند او را به قتل برسانند، زیرکانه عمر را فریب داد و جام آبی را که عمر سوگند خورده بود پیش از خوردناش او را به قتل نخواهد رساند بر زمین پاشید و به این ترتیب خلیفه را ناگزیر ساخت تا جانش را مصون دارد. با این همه، اعراب باز قصد جان او را داشتند و چون راهی جز این پیش رویش نبود، اسلام آورد تا زنده بماند. هر چند این کار هم سود چندانی نداشت و کمی بعد که عمر به دست پیروز ابولؤلؤ کشته شد، فرزندان عمر به خونخواهی او را به قتل رساندند.
بعد از شکست قادسیه، ایرانیان یک بار دیگر تمام نیروی خود را متمرکز ساختند و برای نبرد با تازیان به جنبش در آمدند. این بار سپاهی که ایرانیان آراستند در نهاوند اردو زد. این شهر در قلمرو ماد و زیر سیطرهی سرداران پهلویگ قرار داشت، اما خطر تازیان چندان بزرگ شده بود که همه بار دیگر زیر درفش فیروزان گرد آمدند و رهبری او را پذیرفتند. همچنین مقاومت در برابر اعراب همچنان در خوزستان و میانرودان باقی بود و تازیان با وجود سیلابی از قبایل عرب، که در سرزمینهای تازه اشغالشده سکونت گزیده بودند، همچنان موقعیتی شکننده داشتند. در این هنگام بود که عمر دستور داد سپاهیان عرب به ایران مرکزی وارد شوند و به همان شیوهای که پیشتر در میدان نبرد سرداران و پهلوانان نامدار را میجستند و میکشتند، سفارش کرد که هرچه سریعتر یزدگرد را که ستون خیمهی شاهنشاهی ساسانی محسوب میشد بیابند و از میان بردارند. رهبری سپاه اسلام را در این جنگ مقرن بر عهده داشت.
در جنگ نهاوند سربازانی از هر چهار کوست گرد آمده بودند. طبری در گزارشی که از این نبرد به دست میدهد میگوید سی هزار تن از سرزمینهای بین باب و حلوان، شصت هزار تن از سرزمینهای بین حلوان و خراسان، شصت هزار تن دیگر از سجستان و فارس تا حلوان در این سپاه حضور داشتهاند. اینها به ترتیب برابرند با کوست آدوربادگان، کوست خراسان و ترکیب کوست نیمروز و کوست خوربران که در جنوب با هم یکپارچه دیده شدهاند. احتمالاً گزارش طبری به تقسیمبندی نظامی کهنی اشاره میکرده که استعداد نظامی هر یک از کوستها را سی هزار سرباز میگرفته است. اگر کوست خراسان به شکلی استثنایی پرجمعیت و جنگاور نبوده باشد، در گزارش او سرزمینهای سیستان، ماد و فارس هر یک سی هزار سرباز گسیل کردهاند، با این شرح که سیستان و فارس را روی هم رفته با شصت هزار تن سرشماری کرده است.
به گزارش طبری یزدگرد سوم پیش از جنگ نهاوند به مردم استانهای شاهنشاهی نامههایی نوشته بود و از ایشان خواسته بود تا بجنبند و برای دفاع از کشور به ارتش نهاوند نیرو بفرستند. شهربانان استانها از این فرمان پیروی کردند و در نهاوند ارتشی شکل گرفت که از رستههای گوناگون تشکیل یافته بود. خسروشنوم با ارمنیها همراه بود و اهالی سرزمینهای میان حلوان و خراسان نیز نیروهایی گسیل کرده بودند.[37] با این همه، فرخزاد و سپاهیانش که قاعدتاً بیشتر از نیروهای اسپهبدان تشکیل یافته بود در این جنگ شرکت نداشتند.
به این ترتیب، جنگ سرنوشتساز نهاوند آغاز شد. طبری این جنگ را در سال 21 هجری قمری قرار میدهد که با 641 میلادی برابر میشود. عمر پیش از جنگ نهاوند برای تصمیم دربارهی رزمآراییاش با هرمزان مشورت کرد، اما روشن است که هرمزان همچنان دل با ساسانیان داشت و میکوشید او را گمراه سازد. وقتی عمر آرایش جنگی ایرانیان را برای هرمزان شرح داد و از او راهنمایی خواست، هرمزان پرسید که سر کجاست؟ و عمر پاسخ داد در نهاوند، چرا که ارتش ایرانیان در آنجا اردو زده بود. در روایت طبری تشبیه عمر به همینجا ختم میشود اما در منابع دیگر میخوانیم که فارس و آذربایجان را بالهای این سر قلمداد میکند. جالب آن که در روایتی دیگر سر، کسرا و دو بال، ایران و بیزانس است و معلوم است هنوز حال و هوای عصر خسروپرویز و دستنشاندگی امپراتور روم زیر سایهی ساسانیان مورد نظر است.[38] هرمزان به عمر گفت که باید بالها را قطع کند و بعد سر هم بریده خواهد شد. اما روشن است که هدفش پراکنده کردن سپاه پرشمار اعراب در قلمروی بزرگ و جلوگیری از تمرکزشان در برابر ارتش نهاوند است. عمر نیز به این ترفند پی میبرد و هرمزان را دروغگو میخواند و میگوید باید سر را نخست قطع کرد.[39] در این روایت فرماندهی ارتش ایران مردی است به نام بُندار که دوخویه او را همان مردانشاه دانسته و پورشریعتی این نظر را پذیرفته و وی را همتای بهمن جادویه گرفته است.[40]
جنگ نهروان با پیروزی تازیان پایان یافت و فیروزان در این میان به قتل رسید. بهمن جادویه که به جای او به رهبری برگزیده شد سپاهیانش را به درون سرزمین ماد عقب کشید و خسروشنوم که همان ورازتیروچ ارمنی بود به همدان پس نشست و چون هیربدی خیانتکار چند و چون خزانهاش را بر اعراب فاش ساخته بود، دست پایین پیدا کرد و ناگزیر شد با تازیان صلح کند و همدان و دستبا را به اعراب واگذار نماید.
بعد از جنگ نهاوند سرداران و شهربانان ایران غربی به تدریج به سلطهی اعراب گردن نهادند و با حذیفه پیمانهایی بستند و سرزمینهایی را به ایشان واگذار کردند. در این میان کسی به نام دینار موفق شد با فریفتن بقیهی بزرگان ایرانیِ مستقر در نهاوند خود را نزد اعراب عزیز کند و همچون سرکردهی بقیهی اشراف موقعیتی برای خویش به دست بیاورد. این اشرافی که از او فریب خوردند و با زور تازیان همچون زیردست او قلمداد شدند، انگار به خاندان کارن تعلق داشتهاند.[41]
با این همه، مقاومتها پایان نیافته بود. پارسیان بعد از شکست نهاوند باز سرسختانه در اصفهان گرد آمدند و بار دیگر تصمیم به جنگ با اعراب گرفتند و این احتمالاً به سال 641 ـ 642 م. مربوط میشود. در این هنگام فرماندهشان سرداری بود به نام شهروراز جادویه که با کسی به نام فاذوسفان همکاری میکرد. فاذوسفان شکل عربیشدهی پادوسپان است و منصبِ این سردار را نشان میدهد. همچنین از پهلوانی به نام مردانشاه خبر داریم که در این نبرد حضور داشته است. از آنجا که در این نبرد به مرگ ذوالحاجب اشاره شده و این لقب تازی برای بهمن جادویه است، و از سوی دیگر بهمن جادویه نیز لقبی برای مردانشاه دانسته شده، پورشریعتی همهی اینها را به یک تن مربوط میداند.[42] به هر رو، آشکار است که در جنگ اصفهان قوای محلی پارسی که مرزبان و نیروهای مدافع شهر محسوب میشدهاند شرکت کردهاند و از ارتش بزرگ اقوامِ متحد ایرانی نشانی در میان نیست. در این نبرد عبدالله بن عتبان و ابوموسی اشعری اعراب را رهبری میکردند. در نهایت، تازیان بر ایرانیان غلبه کردند و شهروراز جادویه و مردانشاه به قتل رسیدند.
پادوسپان ناگزیر شد با اعراب صلح کند و شرط کرد که مردم اصفهان اجازه داشته باشند تا شهر را به سلامت ترک کنند. از همین جا روشن است که اعراب حق ورود به اصفهان را به دست آورده بودند و باز معلوم است که پیشینهای به جا گذاشته بودند که مردم شهر از کشتار و برده شدن در هراس بودهاند. تازیان شرط را پذیرفتند و بسیاری از مردم اصفهان از آنجا بیرون شدند و اعراب آن سامان را گرفتند. در تاریخهای بعدی کوشیدهاند بر هراس مردم شهرها از تازیان و گریختنشان از شهرها سرپوشی بگذارند و به همین خاطر مثلاً در تاریخ طبری میخوانیم که شمار این فراریان تنها سی تن بوده که تازه آنها هم با مردم اصفهان مخالفتی داشتهاند. گزارشی که بیشک نادرست است و برای رفع و رجوع غارتگریهای تازیان برساخته شده است.
- Pourshariati, 2008: 3.3.1. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.3.1. ↑
- یعقوبی، 1362: 25. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.3.4. ↑
- Curtis and Malek, 1998: 123. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.3.4. ↑
- Curtis and Malek, 1998: 124 – 128. ↑
- Morony, 1984: 186. ↑
- Morony, 1984: 185 – 186. ↑
- Donner, 1981: 192. ↑
- Justi, 1895: 107. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.3.2. ↑
- Morony, 1991: 205. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.3.5. ↑
- Noldeke, 1879: 397. ↑
- دینوری، 1346: 130. ↑
- Noldeke, 1879: 397. ↑
- Tyler – Smith, 2000: 135 – 170. ↑
- Tyler – Smith, 2000: 138 – 139. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4. ↑
- Noldeke, 1879: 307 – 308. ↑
- Tyler – Smith, 2000: 140. ↑
- Tyler – Smith, 2000: 138 – 140. ↑
- Goble, 1971: 54. ↑
- یعقوبی، 1362: 27. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.1. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.1. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.1. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.1. ↑
- Noth, 1968: 284. ↑
- Sebeos ,1999: 98. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.1. ↑
- Sebeos, 1999: 98 – 99. ↑
- Sebeos, 1999: 99. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.1. ↑
- Lockhart, 2007. ↑
- طبری، 1368، ج.5: 1939. ↑
- Noth, 1968: 283 – 284. ↑
- طبری، 1368، ج.5: 1934. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.2. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.3. ↑
- Pourshariati, 2008: 3.4.3. ↑
ادامه مطلب: بخش چهارم: دستگاه سیاسی – گفتار هفتم: تاریخ فروپاشی ساسانیان (3)