گفتار سوم: تکامل همجنسخواهی
رفتار همجنسخواهانه گرایشی جنسی است که آشکارا انتقال ژنوم به نسل بعد را مهار میکند و اگر زیربنایی ژنتیکی برایش قایل شویم این که چطور در جمعیتهای انسانی باقی مانده همچون معمایی تکاملی جلوه خواهد کرد. چنان که گفتیم در جانوران رفتار همجنسخواهانه به معنای جایگزینی آمیزش طبیعی با همآغوشی با همجنس نیست و از این رو نمیتوان آن را سوگیری جنسی به معنای دقیق کلمه در نظر گرفت. دست کم در جانوران شواهد نشان میدهد که رفتار همجنسخواهی اغلب وضعیتی مطلق ندارد و با جفتگیری با جنس مقابل رقابت نمیکند و جایگزین آن نمیشود و آن را مهار نمیسازد. به همین دلیل در شکلی که در جانوران دیده میشود، تهدیدی برای کاهش باروری و انتقال ژنوم محسوب نمیشود.[1] از این رو تکامل این رفتار در جانوران با کارکردهای نشانهای و مناسکآمیزش منطقی و فهمیدنی است. اما این که چطور رفتار مشابهی در انسان تکامل یافته و باقی مانده، جای بحث فراوان دارد.
اگر همجنسخواهی رفتاری وابسته به یک برنامهی ژنتیکی ساده بود، انتظار میرفت که به سرعت در جمعیتهای انسانی منقرض شود. چون بر خلاف جانوران جایگزینی برای آمیزش طبیعی محسوب میشود و به معنی دقیق کلمه نوعی بیماری محسوب میّشود. از نظر پیامد و نتیجه همجنسخواهی در همان حدِ عقیم شدن یا نازایی بیماری است. تنها تفاوت در آن است که در این مورد به جای اختلال در سیستم فیزیولوژیک تولید مثل، مسیرهای عصبی و مدارهای نرمافزاری انتخاب جفت دستخوش اغتشاش میشوند. آن کسانی که از کاربرد کلمهی بیماری برای همجنسخواهی پرهیز میکنند، اگر بیماری روانی را در نظر داشته باشند، بر حق هستند. اما اصولا کاربرد کلمهی بیماری[2] برای سطح روانی کاربرد چندانی ندارد و این واژهایست که بیشتر در سطح زیستی به کار میرود و هر ویژگی، اختلال یا صفتی را شامل میشود که بخت بقای فرد یا ژنوماش را کاهش دهد. در سطح روانی به جای کلمهی بیماری از تعبیر اختلال[3] استفاده میکنند.
برای دیرزمانی همجنسخواهی را به خاطر بروز رفتاری و سوگیری روانشناختیاش در زمرهی بیماریهای روانی ردهبندی میکردند. زمانی که نخستین جلد از «کتابدستی اختلالهای روانی» (DSM)[4] به سال 1952.م منتشر شد، همجنسگرایی را به عنوان یک اختلال مطرح کرد. اما در بازنویسی این کتاب به سال 1973.م این عنوان از کتاب حذف شد و تاکید شد که همجنسخواهی با هیچ اختلال شناختی، یادگیری، رفتاری یا داوری همراه نیست و نباید همچون برچسبی برای بیماریهای روانی به کار گرفته شود. در متن راهنمای ICD-9 که توسط سازمان بهداشت جهانی در سال 1977.م منتشر شد همچنان همجنسگرایی نوعی بیماری قلمداد شده بود، اما در ویراست بعدی این کتاب این عنوان حذف شد. نهادهای روانپزشکی چین هم در 2001.م این حالت را از فهرست بیماریهای روانی خارج کردند. در حال حاضر تنها الگوی معنادار آن است که احتمال ابتلا به اعتیاد، انزوای اجتماعی، مشکلات تحصیلی و مهمتر از همه خودکشی در نوجوانان همجنسخواه آشکارا بیش از دگرجنسخواهان است،[5] اما احتمالا این متغیرها به فشار اجتماعی و ناپذیرفتنی نمودن رفتار ایشان در زمینهی اطرافشان باز میگردد.
بنابراین همجنسخواهی در سطح روانی اختلال و بیماری محسوب نمیشود. یعنی کسی که همجنسخواه است از نظر هوشبهر، تواناییهای شناختی، رفتارهای اجتماعی و سایر شاخصهایی که سلامت روان را تعیین میکند تفاوتی با یک فرد عادی ندارد. اما بیمارگونه بودن همجنسخواهی اصولا به سطح روانی ارتباطی ندارد و به سطح زیستی باز میگردد. به همان ترتیبی که فردِ مبتلا به مرض قند یا نهانبیضگی[6] میتواند در سطح روانی انسانی کاملا سالم باشد، همجنسخواه هم میتواند از سلامت روانی برخوردار باشد. اما سلامت روانی ارتباطی با بیمار بودن این افراد در سطح زیستی ندارد. مرض قند بخت بقای فرد را کاهش میدهد و از این رو بیماری محسوب میشود. نازایی یا نهانبیضگی هم حالتهایی است که امکان بقای ژنوم در نسل بعد را از بین میبرد و به این خاطر بیماری محسوب میشود. همجنسخواهی هم مثل موارد اخیر همین شاخص را کاهش میدهد و به این دلیل اگر با شاخصهایی عقلانی و عینی و روشن به مفهوم بیماری و همجنسخواهی بنگریم، در بیماری بودناش در سطح زیستی بحثی وجود ندارد.
تکامل همجنسخواهی در جانوران دیگر دشواری چندانی ایجاد نمیکند. چون این رفتار در واقع شکلی مناسکآمیز و نمادین از رفتار جنسی است و کارکردی متفاوت را در سطحی متمایز برآورده میسازد. به همان ترتیبی که به کار بردن کلمات رکیک در زبان انسانی بیماری نیست و نوعی ساخت ارتباطی محسوب میشود، رفتار همجنسخواهانهی بونوبوها و دلفینها هم که کارکردی اجتماعی و ارتباطی ایفا میکند بیماری نیست. چرا که بخت بقای فرد را میافزاید و چون با جفتگیری رقابت نمیکند، مایهی کاهش بخت بقای ژنوم نمیشود.
از این رو در جانوران بسیاری از مقدمهها و پیامدهای رفتار همجنسخواهانه باید در بافتی غیرجنسی مورد تحلیل واقع شود. فشارهای تکاملی حاکم بر رفتار همجنسخواهی بونوبو ارتباطی به جفتگیری و همآغوشی او ندارد، بلکه بیشتر به راهبردهای غذایابی و سهمگیری اجتماعی از خوراک مشترک مربوط میشود. به همین ترتیب برای فهم رفتار همجنسخواهانهی دلفین پوزه بطری باید به الگوی شکلگیری دستههای همیاری میان نرها نگریست و شیوهی همکاریشان برای دستیابی به جفت را تحلیل کرد. در میان برخی از نظریهپردازان فمینیست با نوعی واژگونهسازی این روند تحلیلی روبرو هستیم. یعنی به جای این که روندهای نمادین رفتار همجنسخواهانه در بافت اصلی و کارکرد زیستی واقعیشان تحلیل شوند، صفتهایی ریختی یا رفتاری در مسیری واژگونه در پرتو میل جنسی ارزیابی و تفسیر شدهاند.
نمونهاش پیشنهادی است که جایگیری کلیتوریس زنان در بالا و جلوی آلت تناسلی، نشانهی اهمیت رفتار همجنسخواهانه و همپایه بودن آن با رفتار دگرجنسخواهانه است. نویسندهای که چنین نظری را ابراز کرده، معتقد است جای طبیعی کلیتوریس باید در درون مجرای تناسلی باشد تا هنگام جفتگیری طبیعی تحریک شود. از دید او مهاجرت این اندام به بالا و خارج از مجرای تناسلی نشانهی آن است که شکل دیگری از جفتگیری (که در غیاب نره و دخول انجام میشده) اهمیت یافته و این شکل از دید وی رفتار همجنسخواهانهی مادههاست.[7] بر اساس این دیدگاه جایگیری خاص کلیتوریس که در بونوبو هم دیده میشود، از رفتار همجنسخواهانهی بونوبوهای ماده ناشی شده که در وضعیتی شکمی آلت خود را به هم میمالند.
این برداشت از چندین نظر ایراد دارد. نخست آن که دیدیم رفتار همجنسگرایانهی بونوبوها نوعی کردار علامتی است و با وجود آن که اندامهای جنسی در آن درگیر میشوند و لذت هم تولید میکند، کارکرد جنسی ندارد، یعنی رقیب یا همتا یا جایگزین جفتگیری عادی نیست. گذشته از این، الگوی رفتار همجنسخواهانه در بونوبو و انسان به کلی متفاوت است. در بونوبو جنس تقریبا رفتار همجنسخواهانه ندارد و فقط مادهها و آن هم اغلب هنگام رقابت بر سر غذا این رفتار را نشان میدهند. در انسان الگویی به کلی متفاوت را داریم که بیشتر به رفتار بابونها شبیه است و رفتار همجنسخواهانه بین نرها تعیین سلسله مراتب اجتماعی را رمزگذاری میکند. یعنی مهاجرت کلیتوریس اگر در انسان غایب بود و تنها در بونوبو دیده میشد، منطقی بود که به رفتار همجنسخواهانهی مادهها مربوطش کنیم. اما چون در انسان هم وجود دارد، قاعدتا باید دلیلی عامتر داشته باشد که نقطهای مشترک در سبک زندگی انسان و بونوبو بازگردد. توضیح سادهتر در این زمینه آن است که بسامد بسیار بالای رفتار جنسی و بازیهای مقدماتی پیچیدهتری که در انسان و بونوبو با لمس اندامهای جنسی همراه است، دلیل مهاجرت این اندام بوده است. چنین رفتاری در جفتگیری نر و ماده بیشتر دیده میشود و تکیه کردن بر آن معقولتر است تا پافشاری بر رفتاری که تنها در بونوبو وجود دارد و ظهور همان پدیده در انسان را نامفهوم میسازد.
با پرهیز از این خطاهای روششناسانه که به خاطر وفاداری به پیشداشتهایی سیاسی یا اعتقادی بروز میکنند، میتوان دریافت که تحلیل رفتار همجنسخواهانه در جانوران به خاطر گنجیدن در بافتی غیرجنسی و همسو با انتخاب طبیعی کار چندان دشواری نیست. اما در انسان همجنسخواهی الگویی متفاوت دارد و چون سوگیری جنسی خالصِ فرد در سطح روانی را تعیین میکند، رقیب و جایگزین رفتار جفتگیری عادی محسوب میشود. در این مورد باید توضیح دهیم رفتاری از این دست که بخت بقای ژنوم را در عمل از بین میبرد، چطور در سطح جمعیت باقی مانده است. به ویژه که به زودی خواهیم دید زیربنایی ژنتیکی برای همجنسخواهی پیدا شده است. یعنی این حالت در واقع نوعی اختلال رفتاری است که به بروزِ یک اختلال ژنتیکی-هورمونی میماند. دربارهی تکامل رفتار همجنسخواهانه چندین نظریه وجود دارد.
سرراستترین نظریه آن است که این حالت را اختلالی تصادفی بدانیم که در سطحی قابلتحمل مدام در جمعیت پدید میآید و از بین میرود. نخست فیشر در 1922.م و بعد از او هالدین در 1928.م نشان دادند که حتا صفتهای بیمارگونهای که شایستگی زیستی را کم میکنند نیز میتوانند بسامدی اندک و پایدار را در جمعیتی بزرگ به خود اختصاص دهند، به شرط آن که زیربنای ژنومیشان جهشپذیری زیادی داشته باشد. این دو نویسنده مفهوم «تعادل جهش-انتخاب» را پیشنهاد کردند، بدین معنا که اگر بسامد جهش در ژنهای مربوط به صفتی بالا باشد، آن صفت حتا اگر زیانمند و بیمارگونه هم باشد در جمعیت با بسامدی اندک مشاهده خواهد شد. دادههای بعدی نشان میدهد که این تعادل به راستی برقرار است و برخی از ویژگیهای کاهندهی شایستگی زیستی به این ترتیب در جمعیتی بسامدی اندک اما پایدار را به دست میآورند.[8] یک نظریهی سرراست برای توضیح پیدایش و ثبات رفتار همجنسخواهانه در جمعیتهای انسانی آن است که آن را چنین حالتی در نظر بگیریم. این نکته که فراوانی این صفت در جمعیت همواره بسیار کم (کمتر از 5٪) است با این فرضیه سازگار است. همچنین این نکته که بسامد یاد شده کمابیش در تمام جوامع انسانی و دورانهای تاریخی ثابت بوده هم تاییدی است بر این مدل.
دیدگاه تعادل جهش انتخاب به سادهترین و سرراستترین شکل ظهور و پایداری رفتار همجنسگرایانه در جمعیتهای انسانی را توضیح میدهد و از این رو اگر بخواهیم بر مبنای اصل خست[9] داوری کنیم، کارآمدترین نظریه محسوب میشود. اما به خاطر خصلت تصادفیای که برای زیربنای این رفتار قایل است، راه را بر تحلیلهای عمیقترِ این رفتار میبندد.
یک احتمال دیگر که میتوان برای فهم تکامل همجنسخواهی در نظر گرفت آن است که این رفتار در بخشی از جمعیت بروز میکند که بخت بارآوری اندکی دارند و به این ترتیب راهبردی جایگزین را برای تکثیر بخشی از ژنوم خویش در پیش میگیرند. این نظریه بر اساس یافتههای جیمز واینریش بنا شده که پیدایش رفتار همجنسخواهانه را بر مبنای قواعد انتخاب خویشاوندی[10] تحلیل کرده است. چنین مینماید که در جوامع انسانی اولیه همجنسخواهان بنا به دلایلی زیستشناختی یا جامعهشناختی بخت کمتری برای تولید مثل داشته باشند. دادههایی در این زمینه در دست است که نشان میدهد در بسیاری از جوامع که تعریف و جایگاه رسمی و مشخصی برای همجنسخواهان دارند، افرادی در این رده میگنجند از نظر بخت تولید مثلی فروپایهتر از اعضای دیگر جامعه هستند و از این رو به جای پیگیری باروری شخصیشان به پرورش فرزندان خواهران و برادرانشان یاری میرسانند و به این ترتیب دست کم احتمال بقای بخشی از محتوای ژنتیکی خود را در نسل بعد افزایش میدهند.
در بسیاری از جوامع ابتدایی که مردمشناسان رفتار همجنسخواهانه را در آن بررسی کردهاند، مردان همجنسخواه بنا به ناهنجاری ریختی، ظرافت و یا ضعف بنیه در دوران کودکی شناسایی میشوند و با بر عهده گرفتن نقشهای اجتماعی زنانه و همچنین نقش آمیزشی منفعل در ارتباطی همجنسگرایانه به دوران بلوغ وارد میشوند. به همین ترتیب در قبایلی که ازدواج و همزیستی دو زن در آن رسمیت دارد، زنی که نقش شوهر زنی دیگر را ایفا میکند، نازاست.
دادههایی عامتر که دربارهی تفاوتهای کالبدشناختی افراد همجنسخواه و دگرجنسخواه وجود دارد هم این فرضیه را تایید میکند که در یک جامعهی بدوی و در شرایطی که رقابت جنسی شدیدی میان اعضای همجنس برای دسترسی به جفت وجود داشته باشد، همجنسخواهان به دلایل ریختی و کالبدی از بخت کمتری برای جفتگیری برخوردارند. میانگین قد مردان همجنسگرا و دگرجنسگرا تفاوتی با هم ندارد. اما به طور متوسط مردان دگرجنسخواه 25/6 کیلوگرم سنگینتر از دگرجنسخواهان هستند. همجنسخواهان تراکم بافت چربی کمتری در زیر پوست خود دارند و دستگاه اسکلتی-عضلانیشان کوچکتر و سبکتر از دگرجنسخواهان است. به همین ترتیب عرض شانهشان نسبت به عرض لگن خاصره کمتر است و قدرت عضلانی کمتری هم دارند. در این زمینه ارتباط میان نوبت زاده شدن و همجنسگرایی هم معنادار میشود. میدانیم که هرچه شمار برادران بزرگتر یک پسربچه بیشتر باشد احتمال همجنسخواه شدناش بیشتر است، و این میتواند به مصرف یا تصاحب منابع خانوادگی توسط برادران بزرگتر مربوط باشد. به این ترتیب پسربچهای که شمار زیادی برادر بزرگتر دارد، احتمالا منابع کافی برای تشکیل خانواده و تولید مثل موفق را از نهاد خانواده به ارث نمیبرد و بخت کمتری برای انتقال ژنوم خود به نسل بعد دارد.[11]
این تحلیل با این یافتهی واینرایش پشتیبانی میشود که همجنسخواهان در قبایل بدوی مورد بررسی او (سرخپوستان آمریکای شمالی) از موقعیت اجتماعی بالایی برخوردار بودهاند. این افراد لباس جنس مخالف را میپوشند، همچون جنس مخالف رفتار میکنند و با جنس موافق همآغوش میشوند، و در ضمن به پرورش فرزندان خویشاوندانشان یاری میرسانند و با فرضِ دارا بودن نیروهای جادویی همچون شمن یا کاهن قبیله نقش ایفا میکنند. در نتیجه در این قبایل همجنسخواهان به خاطر نفوذ دینیشان به منابع فراوانی دسترسی دارند و به پرورش مناسب فرزندان خویشاوندانشان کمک موثری میکنند.[12] نکتهی جالب توجه دیگر آن که حتا در جوامع پیچیدهی امروزین در میان همجنسگرایان از سنین پایین استعدادی چشمگیر برای ایفای نقش و اجرای نمایش وجود دارد. آشکار است که این توانایی ارتباطی برای کسی که قرار است نقش کاهن یا شمن قبیله را بر عهده بگیرد چقدر ارزشمند است. به همین ترتیب چنین مینماید که هوشبهر همجنسخواهان هم از دیگران کمی بالاتر باشد[13] و میتوان حدس زد که این افزونی به مهارتهای بیشتر در زمینهی زبان و ارتباطات انسانی ارتباط داشته باشد. این دادهها با پیشبینیهای دیدگاه انتخاب خویشاوندی سازگاری زیادی دارد. یکی از تفسیرهایی که میتوان در چارچوبی ژنتیکی از این دادهها داشت آن است که شبکهای از ژنها که رفتار همجنسگرایانه را تولید میکنند، در شرایطی که بخت تولید مثل فرد از حدی کمتر باشد، روشن میشوند و صفتهای دیگری را تشدید میکنند که از سویی مانند هوشبهر بالا به کار حمایتگری از فرزندان خویشاوند میآید و ارتقای اجتماعی را ممکن میسازد و از سوی دیگر رفتار همجنسخواهانه را رقم میزند.[14]
چنان که به زودی خواهیم دید، زیربنایی ژنتیکی برای رفتار همجنسخواهانه یافت شده است. از این رو یکی از راههای توضیح دادنِ تکامل و تثبیت این صفت آن است که مدلی به نسبت ساده بسازیم و پویایی بسامد ژنهای یاد شده و رفتارهای ناشی از آن را در تناسب با انتخاب طبیعی مدلسازی کنیم. یکی از این مدل ها نظریهی انتخاب طبیعی است که بر مبنای آن ژنهای مربوط به همجنسخواهی اتوزومی هستند، یعنی بر کروموزومهای جنسی قرار ندارند. این ژنها رفتاری (همجنسگرایی) را تولید میکنند که در نرها از سویی بخت جفتگیری و انتقال ژنوم را کاهش میدهد و از سوی دیگر با بالا بردن رفتار حمایتگرانه و فرزندپرورانه بخت نگهداری از فرزندان خویشاوندان را بالا میبرد.[15] بسامد همجنسگرایی در جمعیت از دید این نظریه نتیجهی تعادل میان این دو جریان ناهمسازِ انتخاب طبیعی است. واین گِتس که این نظریه را پیشنهاد کرده در چارچوب تعادل هاردی- واینبرگ مدل خود را تولید کرده است. یعنی فرض کرده که نسلها بر هم افتادگی ندارند، اندازهی جمعیت نامحدود است، و آللها به شکلی تصادفی تفکیک و بازآرایی میشوند. این پیشداشتها دربارهی بیشتر جمعیتهای طبیعی مهرهداران درست در نمیآید، اما چارچوبی برای پیشبینی و طراحی آزمون را به دست میدهد که بر مبنایش میتوان این موارد را دگرگون ساخت و به مدلهای نظری تازه دست یافت.
نظریهی دیگری که تا حدودی ظهور و ثبات این رفتار در جمعیتهای انسانی را نشان میدهد، این فرض را مطرح میکند که ناقلان مادینهی ژن همجنسخواهی مردانه از داشتن آن بهره میبرند و از این رو نقصِ ناشی از ابتر ماندن نرهای حامل را فرو میپوشانند. دادههایی هست که نشان میدهد زنانی که خویشاوند همجنسگرایان هستند، نسبت به حالت پایه باروری بیشتری دارند. اما این حالت تنها در تبار مادری همجنسگرایان دیده میشود و نه آنهایی که از طرف پدری با آنها خویشاوندند.[16] بر این مبنا مدل نظری دیگری ساخته شده که همجنسگرایی را با فرضِ یک ژن و دو آلل مدل میکند. یکی از دو آلل تاثیری بر سوگیری جنسی ندارد، اما دیگری اگر به شکل هموزیگوت باشد، سوگیری همجنسخواهانه پدید میآورد، یعنی مردان را زنانه و زنان را مردانه میسازد.[17] در این حالت چند حالت در پیوند با فشار انتخاب طبیعی و توانایی باروری پیشبینی میشود و نتیجهی جالب توجهش این که اگر این آلل با کروموزوم X پیوند داشته باشد، در نهایت مردان همجنسگرا فرزندان زنانی با باروری بیشتر از حالت عادی از آب در میآیند، و این دادهایست که با شواهد آماری در انسانها تایید شده است. میانگین زایایی مادران همجنسخواهان 73/2 نوزاد است که به شکل نمایانی از مادران دگرجنسخواهان (07/2 نوزاد) بالاتر است. مدل یاد شده به نسبت پیچیده است و از این نظر بر رویکردهای رقیب برتری دارد که متغیرهایی مانند برتری هتروزیگوتی، احتمال وراثت کروموزومی، تعادل نیروهای متضاد برخاسته از انتخاب طبیعی را همزمان محاسبه و مدل میکند.
به این ترتیب چنین مینماید که ژن همجنسبازی بر کروموزوم جنسی X نشسته باشد و داشتن فرزندانی بیشتر را برای حاملان مادینهاش ممکن سازد. هرچند در مقابل این کارکرد سودمند تکاملی، زیانی هم به بار میآورد که همانا همجنسخواه شدنِ نرهای حامل و نابارور شدنِ ایشان است. در این فرضیه مردان همجنسخواه (که نسبت جمعیتیشان کمابیش دو برابر زنان همجنسخواه است) در واقع نوعی محصول جانبی روندی تکاملی محسوب میشوند که در اصل بر توانایی باروری زنان بنیاد شده است. زنانی که ژنِ افزاینده بر شمار فرزندان را دارند، با این عارضه روبرو هستند که فرزندان پسرشان (که فقط یک کروموزوم X دارند) امکان پوشاندن تاثیر آن را با کروموزوم X اضافی (که در زنان هست) ندارند، و در نتیجه همجنسخواه میشوند و از تولید مثل باز میمانند. با این همه تاثیر سودمند افزایش باروری برای زنان حامل به قدری است که این زیانِ کناری به قمارش میارزد و صفت یاد شد در جمعیت تثبیت میشود.
در این میان دیدگاههای دیگری هم هست که تا حدودی تخیلی مینماید و با دادههای تجربی پشتیبانی نمیشود. یکی از این دیدگاهها همجنسخواهی را حالتی حاشیهای در کنار برتریِ هتروزیگوتیِ دوجنسخواهی میداند. بر اساس این مدل مردانی که دوجنسخواه باشند از همهی مردان دیگر جمعیت باروری بیشتری دارند. چون هم توانایی بارور کردن مادهها را دارند و هم نرهای دیگر (با رفتار همجنسخواهانهشان) را از دسترسی به مادهها منع میکنند. در این مدل همجنسگرایی حالتی ضعیف و محصولی جانبی از این وضعیتِ موفق پنداشته میشود. اما چنان که دیدیم بسامد دوجنسخواهی در انسان بسیار اندک است و افراد همجنسخواه کامل آشکارا بخت تولید مثلی اندکی دارند و به لحاظ آماری ابتر محسوب میشوند. دیدگاه دیگری هم ارائه شده که میگوید همجنسخواهی به دنبال دستکاری رفتاری و پرورشی ناخودآگاه والدان رخ مینماید. بر اساس این نظریه والدان در صورتی که ببینند یکی از فرزندانشان از بقیه ناتوانتر است یا به خاطر نارس بودنِ صفتهای جنسی بخت اندکی برای تولید مثل دارد، او را به سمتی سوق میدهند که همجنسخواه شود و به این ترتیب به یاریگری برای خواهران و برادرانشان بدل شود. این نظریه هم با شواهد عینی سازگار نیست و ساز و کاری برایش قابل تصویر نیست که آزمودنی باشد و یا تایید شود.
آنچه که تا اینجای کار گفتیم را میتوان به این شکل جمعبندی کرد:
۱. توضیح تکاملی همجنسخواهی در انسان و جانوران متفاوت است. تکامل همجنسخواهی در جانوران مسیر رفتاری نمادین و مناسکآمیز را طی کرده و با تولید مثل و آمیزش جنسی طبیعی با جنس مخالف تداخل و تعارضی نیافته است. چنین تداخل و مهاری در همجنسخواهی انسان دیده میشود و از این رو در مورد انسان با یک بیماری تناسلی روبرو هستیم و نه صفتی مناسکآمیز. چرا که همجنسخواهی در انسان امری یکسره جنسی و فروبسته در کامجویی جنسی است، در حالی که در جانوران چنین نیست و کارکردهای دیگر همواره بر آن غلبه دارد.
۲. یک توضیح ساده و سرراست برای توضیح این رفتار آن است که آن را اختلالی از ردهی جهشها در نظر بگیریم و رفتار جنسی را یک ویژگی حساس به جهش بدانیم که در حالت بیمارگونهاش هم در نهایت به تعادلی با فشار انتخاب طبیعی دست مییابد. این نظریه با بسامد اندک همجنسخواهی در جمعیتهای انسانی سازگاری دارد و آن را توضیح میدهد.
۳. یک فرضیهی دیگر آن است که همجنسخواهی راهبردی جایگزین است برای افرادی که به خاطر ناتوانیهای گوناگون زیستی یا اجتماعی بخت چندانی تولید مثل ندارند و بنابراین راهبردی جایگزین را انتخاب میکنند و با قواعد انتخاب خویشاوندی به پروردن فرزندان خواهران و برادرانشان یاری میرسانند.
- Bailey and Zuk, 2009: 439–446. ↑
- dedease ↑
- disorder ↑
- Diagnostic and Statistical Manual of Mental Disorders ↑
- Gibson, 1989. ↑
- Cryptorchism ↑
- Roughgarden, 2004: 155-156. ↑
- Poiani, 2010: 56. ↑
- Parsimony principle ↑
- Kin selection ↑
- Ruse, 2014: 21-22. ↑
- Ruse, 2014: 23. ↑
- Ruse, 2014: 23-24. ↑
- Ruse, 2014: 24. ↑
- Getz, 1993. ↑
- Iemmola and Camperio Ciani, 2009. ↑
- Gavrilets and Rice, 2006. ↑
ادامه مطلب: گفتار چهارم: ژنتیک همجنسخواهی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب