بخش ششم: دین هخامنشیان
گفتار نهم: حاشیهنشینی و طرد لذت
1. به فهرست رخدادهای دینی مهمِ عصر هخامنشی، میتوان بندهای دیگری نیز افزود. در همین دوران بود که افلاطون و ارسطو مکتب فلسفی خود را در آتن تأسيس کردند و دستگاه فلسفی را همچون جانشینی اسطورهزدوده برای دین پیشنهاد کردند. در همین عصر بود که پیشینیان ایشان – پوتاگوراس، امپدوکلس و سوفیستها – همچون سخنگویی برای عقاید ایرانی در زمینهی یونانیزبان عمل کردند. به همان ترتیب که امپدوکلس و پوتاگوراس شیفتهی سویههای جادوگرانه و عددمدارِ باورهای ایرانی بودند، افلاطون و ارسطو و سوفیستها جنبهی کلامی و زبانمدارِ آن را برگرفتند و دستگاه استدلال و فلسفیدناش را به سپهر فرهنگ یونان منتقل نمودند.[1]
با جمع بستن تمام این دادهها به این نتیجه میرسیم که در کل تاریخ دینِ جهان، عصر هخامنشی زایندهترین، بارورترین و مؤثرترین دوران محسوب میشود. آن باورها و آیینهایی که در این دورانِ دو و نیم قرنی پدیدار گشت و صورتبندي شد، تا دو و نیم هزاره بعد تمام دستگاههای نظری پدیدآمده در قلمرو میانی را تحت تأثير قرار داد و چنان بر تاریخ کل جهان تأثير داشت که هیچ دوران دیگری را حتا نزدیک بدان نمیتوان دانست.
در این دوران دو رده از آیینها و باورها تکامل یافتند. آنچه در نگاه نخست جلب نظر میکند، دینهایی است که در درون ایرانزمین و در سرزمينهاي مرکزی شاهنشاهی تکامل یافتند. این دینها زیر تأثير مستقیم سیاست شاهان شکل میگرفتند، توسط دربار پشتیبانی میشدند، با سیاستی فراگیر و دیرپا سازماندهی و مدیریت میشدند و معمولاً ارجاعهایی صریح یا غیرمستقیم به این روند را در منابع مقدس خود حفظ کردهاند. دینهای اصلیای که در این دوران به این شکل صورتبندي شدند عبارتاند از: دین زرتشت و دین مهر که در ترکیب با هم سرمشق مذهبی مسلط این دوران را برساختند، و دین یهود و کیش آناهیتا که بر اساس الگوی دین زرتشتی- مهری از نو آفریده شدند.
تمام این ادیان توسط پارسیان یا کارگزاران پارسیان صورتبندي میشدند، با حکم و فرمان مستقیم شاهنشاه مدون میگشتند، و به شیوهای روادارانه مورد حمایت ديوانسالاران پارسی قرار میگرفتند. تمام این ادیان در سنتهای پیشینِ اقوام باستانی ریشه داشتند. زرتشتیان سرمشق خود را از پیامبری برگرفته بودند که در عصر هخامنشی شش قرن از عمرش میگذشت و زبانِ اوستاییِ دینیاش در حال انقراض بود. یهودیان سنت دینی خود را به موسی میرساندند که در همان هنگام پنج قرن از دورانش میگذشت و احتمالاً در ابتدای کار از کاهنان آیین یکتاپرستانهی آتون مصری بوده است. آیین مهر و ناهید هم در متونی پیچیده مانند یشتها ریشه داشتند که از قدمتی همتای زرتشت برخوردار بودند.
تمام این ادیان در شکل قبلیشان یا در شکل متأخرشان چند عنصر پایه را در خود حفظ کرده بودند: نخست آن که کمابیش یکتاپرست بودند. یعنی در همهشان یک خدای یگانه – اهورامزدا، مهر، یهوه یا آناهیتا – برتر از سایر موجودات دانسته میشد و حق انحصاری آفرینش و تعیین سرنوشت مردمان را در اختیار داشت؛ دوم آن که همهی این ادیان دارای یک هستهی فلسفی یکسان بودند که بر تمایز گیتی و مینو، تکقطبی بودنِ تقدس، توضیح وجود شر به کمک شیطان، و تأكيد بر ارادهی انسانی تشکیل یافته بود؛ سوم آن که همهی این ادیان ماهیتی اخلاقی داشتند – یعنی، خدایی یکسره نیک را پرستش میکردند که آدمیان باید به عنوان خدمتگزاران یا همکارانش اخلاقی همچون وی را در خود احداث کنند؛ چهارم آن که تمام این ادیان شادخوار و دنیادار بودند، لذت و شادکامی در همهشان بزرگ داشته میشد و رنج و مرگ و تباهی امری شیطانی قلمداد میگشت.
علاوه بر این ادیان یادشده در کل خصلتی روادار و نرمخو داشتند و در پی تبلیغ به ضرب شمشیر نبودند. تنها درگیریهای دینی که در این دوران میبینیم به کشمکش یهودیان با سامریها و مصریها مربوط میشود که مواردی موضعی و جزئی است و با فتنههای برخاسته از مسیحیتِ تنگنظر در دورانهای بعدی هیچ شباهتی ندارد.
در کنار این ادیان مرکزی، ردهای دیگر از مکتبها و ادیان را میبینیم که در حاشیهی دولت هخامنشی پدید میآیند. اينها ادیان و آیینهایی هستند که در دولتشهرها و یا دولتهای کوچکِ خارج از حریم نظم پارسی ظاهر میشوند. در تمام موارد تأثير فراگیر و بنیادینِ فرهنگ ایرانی و اصول فلسفیِ یادشده نمایان است، اما پیکربندی این ادیان و آیینها بدون راهبری و مدیریت دربار هخامنشی انجام میگیرد، و سیر تکاملشان فارغ از دخالت مستمر نهادهای سیاسی ادامه مییابد. این ادیان مکتب فلسفی افلاطون – ارسطو، مکتب عرفانی پوتاگوراس- امپدوکلس، و دین جاینی و بودایی را در بر میگیرند.
ادیان پدیدآمده در حاشیه نیز با هم شباهتهایی دارند. در تمام موارد با یک پیامبر یا مؤسسِ منفرد و شناختهشده روبهرو هستیم: مهاویره، بودا، پوتاگوراس، افلاطون، ارسطو و دیگران. تقريباً در تمام موارد آن پیامبر نمایندهی نظمی قدیمی بوده و به دلایل سیاسی از موقعیت خود محروم شده و به جایگاهی بسیار فروپایه پرتاب شده است. افلاطون به خاندان شاهان قدیم آتیک تعلق داشت و بودا از اشراف طایفهی سکیه بود. در مورد مهاویره هم میدانیم که برادرزادهی شاه یکی از قلمروهای شانزدهگانه بوده است. تمام این افراد به دلیل تحولات سیاسی و نابودی نظم اجتماعیای که در آن پرورده شده بودند، به موقعیتی ناخوشایند و فرودست تبعید شدند. همهشان در سنین میانسالی – بین سی تا چهل سالگی – با این تجربه روبهرو شدند و همهشان دیدگاهی بدبینانه در مورد دنیا و سیر رخدادها داشتند.
قلمروهای دینی اصلی در ابتدای عصر هخامنشی
همهی ادیان حاشیهای حالتی بدبینانه، منفی و زاهدانه دارند. همهشان لذتجویی و کامرانی را نکوهش میکنند و آن را نشانهي انحطاط و تباهی میدانند. همهشان دستگاهی عقلانی، اسطورهزدوده و منطقی را برای توضیح هستی ابداع میکنند و انتظار دارند تا پیروانشان به کمک آن انضباطی شخصی و اخلاقی را در خود بازآفرینی کنند. عناصر معنایی اصلیِ مورد نظر ایشان درست همان است که در ادیان مرکزی و فلسفهي کهنسال زرتشتی میبینیم. در همه تمایز گیتی و مینو، انسان و خداوند، و گذشته و آینده پررنگ است. همهشان تا حدودی خداستیز هستند و، شاید به خاطر همان بدبینی، آسمان را خالی از تقدس میبینند و تنها به شکلی سطحی تقدیس انسان را میپذیرند. به همین دلیل هم ادیانی متین و اندیشمندانه هستند و شور و شوق گرم ادیان مرکزی را، و رابطهی شخصی و عاشقانهی انسان و خداوند و امکان تبدیل اولی به دومی را، در شکل هستیشناختیاش ندارند.
ادیان حاشیهنشین بنیانگذارانی دارند که به قهرمانانی شخصی شباهت دارند. در اينجا با نامهای بلندآوازهای مانند بودا و افلاطون روبهرو هستیم. در حالی که در مورد ادیان مرکزی تنها از نام و نشان چند کارگزار خبر داریم و نه بیش از آن. ما نام و نشان تدوینکنندگان اوستا و تورات را نمیدانیم و خبر نداریم آن مغزِ اندیشمندی که صورتبندي آیین مهر و ناهید را در زمان اردشیر دوم هدایت کرده، چه کسی بوده است. بیتردید خلاقیت و حمایت شاهنشاه در این مورد اهمیت داشته، اما ایدههای اصلی و کارِ عمدهی سازماندهی را کسانی به انجام رساندهاند که نامشان و روایت زندگیشان برای ما باقی نمانده است. در مقابل، در مورد ادیان حاشیهای واژگونهی این روند را میبینیم. غیاب نیروی مقدس در این ادیان باعث شده که پیروان بعدیشان بنیانگذاران را تقدیس کنند و به این ترتیب، زندگی ایشان را به مرتبهی روایتهای دینی برکشند. چنین چیزی در جهانِ پیشاهخامنشی تنها در مورد یک دین سابقه دارد و آن هم دین زرتشت است، که درست به همین ترتیب در حاشیهی جهان متمدن و نویسا زاده شده و تکامل یافته است.
چارچوب نظری، جمها و کلیدواژگان بنیادی، شیوهي سازماندهی اجتماعی پیروان، و تأكيد بر انضباط اخلاقی در ادیان مرکزنشین و حاشیهای همسان است. اما در اولی نگرشی خوشبینانه و مثبت وجود دارد، در حالی که دومی با نگاهی منفی به دنیا مینگرد. به همین دلیل هم ادیان مرکزی تشویقکنندهی شادمانی و جشن و شادخواری و لذت از زندگی هستند، در حالی که ادیان حاشیهای زهد و دنیاگریزی و تحمیل رنج بر بدن را توصیه میکنند. ادیان مرکزی بازتابی از روحیه و سبک زندگی شاهنشاهانی هستند که پشتیبانشان بودند؛ کسانی که خوب و خوش میزیستند، قواعد اخلاقی را رعایت میکردند، به خویشتن همچون ابرانسانی پارسی مینگریستند، و مقتدرانه بر گیتی فرمان میراندند، و آنقدر بلندنظر بودند که بخواهند تا رعایایشان نیز چنین باشند. در مقابل، ادیان پیرامونی انعکاسی از وضعیت مؤسسانشان محسوب میشوند؛ کسانی که با تأمل در رنج و بدبختی خویشتن و دیگران رمزگان هستی را واگشایی میکردند. ایشان با مسألهي تاب آوردن رنج روبهرو بودند و از این رو، پرهیز از لذت را تبلیغ میکردند. دنیای پیرامون ایشان جهانی آشوبزده، ویرانشده، رو به فساد و ناامن بود و ایشان خود را همچون معلمانی فروتن میدیدند که راهی خلاقانه و خردمندانه برای کنار آمدن با این دنیا را یافته است. ایشان از پیروانشان همان چیزی را انتظار داشتند، که دینمردان مرکزنشین طلب میکردند: اطاعت و تقلید از راهبردی که چند بار در شرایطی ویژه خوب جواب داده بود و مسائل ویژهي مرکز یا حاشیه را به شکلی کارآمد حل میکرد.
توزیع ادیان در قلمرو هخامنشی: الف) ادیان لذتگرا- سبز تیره: آیین زرتشتی؛ سبز روشن: آیین مهر و ایزدان کهن آریایی؛ سبز: ادیان کهن مصری؛ ب) ادیان لذتگریز- ارغوانی: بودایی؛ نارنجی: آیین یهودی- کنعانی؛ سرخ: آیین پوتاگوراسی-افلاطونی
پس از آن که امواج تمدن ایرانی و ارزشهای پارسی به حاشیهی تمدن هخامنشی رسید، واکنشی نظری برای توجیه وضعیت فقیرانهی این سرزمينهاي پیرامونی را پدید آورد. اندیشههای زیربناییِ برسازندهی تمدن هخامنشی که در این سرزمينهاي حاشیهای تازگی داشتند عبارت بودند از: دروغ پنداشتن خدایان سنتی، باور به یک مرکز تقدس یگانه که در پیوند با اخلاقی شخصی و ارادهمدار قرار گیرد، اهمیت قانون و دادگری، رواج دانشهای نو مانند اخترشناسی و پزشکی تجربی و تقدس اعداد، نظامی سلسلهمراتبی از قدرت و اصالت که پارسها همچون ابرانسانی بر فراز آن قرار گرفته بودند.
جایگیری آیینها در جهان عصر هخامنشی
اگر تاریخ تحول اندیشهی یونانی را مرور کنیم، درمییابیم که این عاملها برای نخستین بار همزمان با چیرگی کوروش بر آناتولی به جهان یونانیزبان وارد شدند. در قرن ششم پ.م. باور به قانون، اخلاق شخصی، تقدس اعداد و نقد ایزدان سنتی به ایونیه وارد شد و فیلسوفان مشهور به پیشاسقراطی – هراکلیتوس، امپدوکلس و پوتاگوراس – تبلیغ آن در میان مردم هلنیزبان را بر عهده گرفتند. موج دوم در دوران داریوش بزرگ به این منطقه وارد شد و اهمیت تمرکز سیاسی، اخلاق فضیلت و متغیرهایی نوظهور برای یونانیان – مانند نظام حقوقی انسانمدار و فردگرا، مفهوم منِ پارسی و سلسلهمراتب سیاسی – را تا قلب شبهجزیرهی یونان پراکنده ساخت. ظهور کسانی مانند سقراط و افلاطون و بعدتر ارسطو، نتیجهی تأثير این منشهای نوآمده بر سنت قبیلهای حاکم بر دولتشهرهای یونانی بود.
منشهای جهانی هخامنشیان در قلمروهای غربی با پیروزی کامل پیش تاخت و ساختارهای فکری و اجتماعی را دستخوش انقلاب ساخت. اخلاق قبیلهای و هویت عشیرهمدار (فولِهکراسی و دِموکراسی[2]) زیر فشار این نیروی بیرونی از نو صورتبندي شد و در نهایت زیر فشار قدرت سیاسی پارسیان و جانشینانشان (مقدونیان و رومیان) فرو ریخت.
آنچه در این میان جالب است، آن است که یکی از واکنشهای اندیشمندان یونانی به موقعیتِ فرودستی که در آن قرار داشتند، ستایش از ناتوانی بود و این – به همراه الگوی عبرانیِ مبتنی بر خشم خداوند – یکی از نخستین بارهایی است که چنین چیزی در تاریخ تمدن صورتبندي میشد. در هر دو موردِ هویت یونانی و یهودی، نیروی زورآور یک فرهنگ و نظام سیاسی بیگانه (ایران در مورد یونانیان و بابل در مورد یهودیان) ابتدا باعث بحران فرهنگی و دینی در جامعهای حاشیهای میشود و بعد با دخالت نظامی یا اقتصادی آن دولت شیرازهی اقتدار سیاسی در آن جامعه نیز از هم میپاشد. این روند ممکن است به شکلی خشونتآمیز مانند ویرانی اورشلیم و تبعید گروهی چند هزار نفره رخ دهد یا ماهیتی سنجیده و ماهرانه همچون گماردن دستنشانده در دولتشهرهای ایونی داشته باشد. در هر دو حالت ابتدا ارزشهای اخلاقی و رمزگان دینی جامعه، و کمی بعدتر چارچوب نظم سیاسی، آماج حمله قرار میگیرد و جوامع حاشیهنشین با فرو ریختن سلسلهمراتب سیاسی قبیلهای- عشیرهایِ سنتیشان به دورانی از آشوب اجتماعی پرتاب میشوند.
یونانیانِ شبهجزیره بر این نکته که از ایونیهای همزبان و همتبارِ خود در بخشهای مرکزیترِ شاهنشاهی هخامنشی فقیرتر و بینواتر هستند آگاهی داشتند و به روشنی از آشوب و هرجومرج سیاسی در شهرهایشان ناخوشنود بودند. اما از آنجا که بیرون از دایرهی توجه و علاقهي حاکمان محلی پارسی قرار داشتند، دیرزمانی در این برزخِ فرودستيِ اقتصادی و سیاسی باقی ماندند. این البته بدان معنا نبود که نخبگان یونانی دربارهی راهِ برونرفت از این شرایط اندیشه نمیکردند. در کل چنین مینماید که دو راهبرد اصلی برای رویارویی با این شرایط در یونان اندیشیده شده باشد. یک روش، که فیلسوفان پیشاسقراطی، سوفیستها و مردم تسالی و آرگوس و بعدتر ارسطو هوادارش بودند، پذیرش و تقلید از الگوی ایرانی است. سوفیستها و پیشاسقراطیها این کار را با شوری تقريباً دینی انجام میدادند و به همین دلیل هم بخش مهمی از رمزگان زمینی و گیتیانهی جاری در تمدن هخامنشی – مانند فنون گاهشماری یا اصول هندسه و شمارش – در مکتبهای پوتاگوراسی و اورفهای و امپدوکلسی ماهیتی دینی پیدا کردند. واکنشی که کمی دیرتر در برابر این گرایش ایجاد شد، بازگشت به سنن و قواعد قدیمی زندگی یونانی بود که به ویژه با سرمشق قرار دادنِ بخشهای دورافتادهتر و بدویترِ شبهجزیرهی یونان – یعنی اسپارت – تعریف میشد. افلاطون و سقراط و کسنوفانس از مؤسسان این دیدگاه بودند.
در هر دو این دیدگاهها، تلاش برای توجیه وضعیت فرو دستانهی یونانیان و راهبردهای خلاصی از آن، هدف اصلی قلمداد میشد. تفاوت در آنجا بود که رویکرد نخست به وامگيري و همگون شدنِ سبک زندگی و سبک تفکر پارسیان (پیشاسقراطیها) و یادگیری دانشهای جهان هخامنشی (سوفیستها) یا تقلید از ساخت سیاسیشان (ارسطو) تأكيد میکرد و از این رو موجی انقلابی و اصلاحطلب بود. در حالی که دومین رویکرد، به بازگشت به ارزشهای کهن قبایل باستانی یونانی (کسنوفانس) یا بازسازی این ارزشها به کمک چارچوب دین زرتشت (افلاطون) استوار شده بود.
رویکرد دوم که در نهایت از نظر دینی و فکری بر یونانیان چیره گشت، به ویژه از این نظر مهم بود که با شکلی از ستایش وضع موجودِ غیرمطلوب همراه بود. یعنی اگر بخواهیم آن را در سرمشق سیستمی بنگریم، آن را نوعی گریزِ جامعهشناختی از زیر بار تنشِ ناشی از تماس با تمدنی نیرومندتر خواهیم یافت. افلاطون مهمترین اندیشمند و کیمون آتنی مشهورترین سیاستمداری بودند که این برداشت را تبلیغ و اجرا کردند. در این نگرش، یونانیان دقيقاً به خاطر فقر، سادگی سبک زندگی، و ناآشناییشان با مظاهر رفاه و تجمل زندگی شخصی، و حتا سویههای منفی سبک زندگی سنتیشان – مانند خشونت، بردهداری، همجنسبازی، غارتگری و بیاعتمادی نسبت به هم – ستوده میشدند.
جالب آن است که در روزگار ما نیز همچنان این باور باقی مانده است. مثلاً کورسارو در مقالهای مفصل ظهور ملیگرایی یونانی را بررسی کرده و از آزادگی، قانونمداری، دلاوری و جانبازی در جنگ، خودمختاری و سرافرازی و بنابراین از برتری مردم اسپارت و یونان در برابر تحملگرایی، سستی، بیطاقتی، نوکرصفتی و بزدلی آسیاییها دفاع کرده است. این شیوه از اندیشه و استنتاج در شرایطی همچنان باقی مانده که منابع یونانی باستان به صراحت و بدون کوچکترین تردیدی مردم یونانیِ مورد نظر کورسارو را بردهدار یا برده، نادان و پیرو رهبران سیاسی فریبکار، و هراسان از جنگ و فاقد پایبندی به اخلاق مدنی یا شخصی توصیف میکنند[3].
- در کتاب معجزهی اسطورهی یونانی شرح کاملی در مورد سیر تکامل این مکتبها و آیینهای یونانی به دست دادهام و در اینجا از آن چشمپوشی میکنم. ↑
- از میان واژگانی که در تاریخ یونان باستان دچار بدفهمی شدهاند، بیتردید دموکراسی مقامی یگانه دارد. دموس () در یونانی به معنای انسان یا مردم نیست، و بنابراین دموکراسی مردمسالاری یا انسانسالاری معنی نمیدهد. دموس یعنی «مردِ عضو عشیره (فولِه/ )» و در ادبیات یونان باستان نیز دقیقاً در همین معنا به کار گرفته شده است. به همین دلیل هم دموکراسی یونانی در واقع همان شورای اعضای قبیلههای باستانی بوده که تنها مردان بالغِ همتبار را در بر میگرفته است. جمعیتی که در بالاترین تخمین حدود یک دهم جمعیت دولتشهرهای یونانی را تشکیل میدادند و حق مشارکت سیاسی در انحصارشان بود. ↑
- وکیلی، 1389 (ب). ↑
ادامه مطلب: بخش هفتم: نقدی بر میراثخواران – گفتار نخست: اسطورهی زوال پارسیان