بخش هفتم: نقدی بر میراثخواران
گفتار نخست: اسطورهی زوال پارسیان
اگر کتابهای مرجع و متنهاي درسی تاریخ جهان باستان را بخوانیم، بارها و بارها به چنین اظهار نظرهایی برخواهیم خورد:
ما نمیتوانیم سایههای سیاهی را که حتا از زمان داریوش گسترش یافت نادیده بگیریم. سایههایی که تا پایان عمر امپراتوری رشد کردند و عمیقتر شدند. بدون هیچگونه تردیدی، برداشتهای ایرانی از فرمانروا و رابطهی آن با رعایا و اتباع خود كاملاً با برداشت غربی و به خصوص آرمان یونانی از آزادی ناسازگار بود. از نظر شاه بزرگ همهی اتباع او، صرفنظر از جایگاه و خاستگاه خود، در تحلیل نهایی بردگان او بودند. و مسلماً تصادفی نیست که در سنت ایرانی هیچ اثری از حتا یکی از دستیاران و مشاوران داریوش باقی نمانده است.[1]
و این یعنی که هخامنشیان جز مشتی بربرِ بردهصفت نبودند که آرمان آزادی یونانیان را تهدید میکردند. شاید به همین دلیل بوده که ایشان از خلق هنر و فرهنگی اصیل ناتوان بودهاند. «غیر از فهرست طولانی کالاهای تجملی و اقلام جذاب و زیبای شخصی مانند جواهر، زر و سیم و بلور و پارچههای گرانبها، که بخشی از اسباب و اثاثیهی شهربانان بودهاند، آری، به جز این کالاها، حضور ایران محدود به مسائل و مواد مربوط به برنامهریزی منطقهای و طرحهای شهرسازی بود و در برنامهریزی شهری نیز بر بنای کاخها و پردیسها در اطراف مناطق پرآب منحصر بود[2].
این قضیه تا حدودی قتل و غارت مقدونیان و پیامدهای ویرانگر تازش اسکندر را توجیه میکند. اگر تبار ایلوری و خاندان قبیلهنشین و خاستگاه مقدونی این جوان را نادیده بگیریم، میتوانیم فرض کنیم این قهرمان یونانی برای احیای آرمان آزادی یونان بود که در برابر ظلم و ستم هخامنشیان قیام کرد و حکومتی پوسیده و رو به زوال را برانداخت، و البته برای قبول این سخن هم باید دستاوردهای هخامنشیان را به همراه دستاورد حکومت کوتاهمدت مقدونیان بر ایرانزمین، نادیده بگیریم!
آنگاه، در آن شب بهاری سال 330 پ.م، هنگامی که شعلههای آتش آسمان بالای تختجمشيد را سرخفام کرده بودند، مقدونی (اسکندر) با مشعلی که در دست آماده داشت، تل مردهسوزان را روشن کرد. در تختجمشيد در آن لحظه عصری از تمدن خاورِ نزدیک نابود شد و مُرد که انگیزهی خلاق خود را – اگر اصولاً داشت! – مدتها بود که از دست داده بود. عصر بزرگ امپراتوریهای آشور و ایران به پایان رسید و دیگر ممکن نیست آن برجستهکاریها و راهپیماییهای بیحرکت و اندوهبار سربازان و چاپلوسان خوشتراش و صیقلخوردهی کنار پلکانهای کاخ، چیزی جز شکوه و کبکبهی مرگ را به نمایش گذارند.[3]
به این ترتیب، ویرانی تختجمشيد، غارت شهرها، کشتار صد هزار تن از مردم بلخ، از هم گسستن شیرازهی اقتصاد جهانی، غلبهی سیاست خشونت مقدونی بر سیاست آشتیِ پارسی، و سایر پیامدهای آن به سادگی توجیهی اخلاقی پیدا میکند. چون:
ما برخی از کارهای دوران پسین هخامنشی، یعنی پس از اردشیر دوم، را مطالعه کردهایم که افول سریع و سقوط بیهمتا و حیرتانگیزی را نشان میدهند، تا جایی که حتا تکنیک محض هم تقريباً به کلی رخت برمیبندد. هنر ایران باستان در واقع پیش از آن که اسکندر ایران را فتح کند، مرده بود و همراه با مرگ هنر کل فرهنگ نیز از میان رفت. این تباهی کامل علت بود و فتح ایران معلول و پیامد آن. آتش زدن تختجمشيد به دست اسکندر تنها جلوهی نمادین این واقعیت بود که شرق باستانی مرده است.[4]
این سخن که هخامنشیان ردپای زیادی بر سرزمينهاي تسخیرشده باقی نگذاشتند و از نفوذ فرهنگی ناچیزی برخورداری بودند، بارها و بارها تکرار شده و شاید به همین خاطر به صورت امری بدیهی در آمده است. یعنی هخامنشیان در طول دو و نیم قرن زمامداريشان بر سراسر جهان متمدن، به ندرت عنصری ایرانی را به فرهنگهای بومی و محلی افزودند و در مقابل، خود از این فرهنگهای بومی بسیار تأثير پذیرفتند. برخی این اصل بدیهی پنداشتهشده را به رواداری و نیکخویی و مهربانی و ملایمت هخامنشیان حمل کردهاند، و برخی دیگر آن را نشانهی بیعرضگی و بیفرهنگی و ناتوانی ایشان از خلق فرهنگ و سنتی مؤثر دانستهاند. اما پرسشی که معمولاً طرحناشده باقی مانده، آن است که دقيقاً منظور از «عنصر فرهنگی ایرانی» یا «تأثیر سنت هخامنشی» چیست؟ اگر بخواهم با کمک نظریهی منشها سخن بگویم، پرسش اصلی آن است که کدام منشها، یعنی کدام عناصر فرهنگی و معنایی، بر اساس کدام معیارها هخامنشی و ایرانی یا غیرهخامنشی و بومی فرض شدهاند؟
ناپرسیده ماندن این گزاره، به ابهامها و انباشت خطاهای پیاپی و پیشفرضهای بیپایه انجامیده است. مثلاً در مورد دو قطبِ فرهنگی مشهورِ ایرانی و یونانی خروارها کتاب نوشته شده، بی آن که دقيقاً معلوم باشد منظور از یک منش فرهنگی یونانی یا ایرانی در آن دوران چیست و شیوهی مرزبندیِ میان این دو و متغیرها و عاملهای شاخص برای هر یک کداماند. در تکنگاریهای ارزشمند و عالمانهای که در این مورد نوشته شده هم این ابهام معمولاً با پیشفرضِ ایرانیزدایی همراه است. یعنی مثلاً موری در نوشتاری که دربارهی بقایای باستانشناختی بازمانده از هنر هخامنشی منتشر کرده، عملاً کوشیده تا هر چه را که میتوان به سنتی محلی منسوب کرد، غیرهخامنشی در نظر بگیرد.[5] به این ترتیب، عناصری بابلی و حتا ایلامی را که به قلب سیاسی و فرهنگی هخامنشیان تعلق دارند به خاطر پیوندشان با سنتهای پیشاهخامنشی کنار گذاشته است. به تعبیر دیگر، او تنها چیزهایی را که با سلیقهی هنری موجود در تختجمشيد شبیه بوده، ایرانی و هخامنشی دانسته است. یعنی فرضی که هم نادرست است و هم دستکم باید با چند نمونه یا دلیل تصریح شود. بدیهی است که موری با این روشِ کژ و مژ در نهایت به این نتیجه رسیده که هخامنشیان تأثیری «عملاً ناچیز» بر سرزمينهاي زیر فرمانشان داشتهاند.[6] دلیلش هم روشن است: چون کسی مانند موری پیدا شده که تنها آثاری «عملاً ناچیز» را به ایشان مربوط دانسته است.
این خطا امروز در میان عموم ایرانیان هم وجود دارد. یعنی وقتی سخن از هنر یا فرهنگ هخامنشی به میان میآید، همه به خط میخی و زبان پارسی باستان و نگارههای تختجمشيد و دین زرتشتی پناه میبرند. در حالی که خط میخیِ پارسی باستان یک ابزار نیمهآیینی برای دورانی محدود بوده و اصلاً قابل مقایسه با اهمیت و گسترش خط آرامی سلطنتی نیست، و سلیقهی هنری مردم بلخ و خوارزم و سغد و ری و سیستان بیتردید با آنچه در تختجمشيد میبینیم متفاوت بوده است، در حالی که تردیدی در ایرانی بودنشان وجود ندارد. این ترکیبِ خاصِ تختجمشيدی، چنان که گذشت، اهمیتی رسمی و نمادین داشته، اما در نهایت یکی از پارههای موزائیک بزرگی بوده که تمدن هخامنشی را برمیساخته است.
برای برطرف کردن این اشتباه و به دست دادن یک آسیبشناسی مقدماتی در مورد فهم تاریخ هخامنشیان، لازم است که ابتدا پیشفرضِ حاکم بر خوارشماری دستاوردهای هخامنشیان و پیشداشتهای منتهی به هخامنشیزدایی از آثار هنری را دریابیم، و بعد با مثالهایی مرزبندی میان آثار هخامنشی و محلی را بازبینی کنیم.
چنان که گذشت، از پیکربندی عقاید دینی و فلسفی در یونان باستان برمیآید که مردم این سرزمین به نشانگان حاشیهنشینی مبتلا بودهاند. نقاط انحراف و تمایز میان دستگاه فلسفی افلاطون و ارسطو و پوتاگوراس نسبت به خاستگاه زرتشتیشان، شباهتی نمایان و چشمگیر با زاویهی واگراییای دارند که میان دین بودایی و جاینی با آیین زرتشتی دیده میشود. این شباهت میان روایتهای یونانی و هندی از بینش ایرانی، حاصل وامگيري یا ارتباط میان این دو سرزمین دوردست نیست که تنها نتیجهی شرایط مشترک حاکم بر این قلمروهای حاشیهای است.
در یونان این وضعیت حاشیهای با خلق دو افسانهی مرتبط با هم توجیه شد و تحملپذیر گشت. افسانهی نخست آن بود که بنیانگذاران شاهنشاهی هخامنشی، که نیکنامی و عظمتشان خدشهبردار نبود، در اصل در موقعیتی همسان با یونانیان میزیستهاند. این بدان معناست که یونانیان شرایط ناخوشایند خویشتن – فقر، خشونت، حاشیهنشینی و دشواری زندگی- را به گرامیترین نقطهی مرجع تاریخی که میشناختند بازتاباندند و فرض کردند که کوروش و داریوش و پارسیانِ آغازین نیز در شرایطی مشابه میزیستهاند. در این چارچوب است که بخش مهمی از انگارهی یونانیان از کوروش و پارسهای آغازین رقم خورد. مثلاً هرودوت زادگاه پارسها را همچون ناکجاآبادی برهوت و بیآبوعلف تصویر میکند و از قول کوروش میگوید که پارسها در زادگاهشان ابزار و جایی برای پرداختن به صنعت نداشتهاند.[7] استرابو نوشته که پارسها به بازار نمیرفتند و تجارت نمیکردند چون چیزی برای داد و ستد نداشتند،[8] و کسنوفانس حتا نوشته که بازرگانان در میان پارسها شهرتی بد داشتند و طبقهای مطرود و فرودست را تشکیل میدادهاند.[9] شگفت آنکه برخی از ایرانشناسان غربی و به پیروی از ایشان برخی از مترجمان ایرانی همین دیدگاه را برگرفتهاند و طوری در مورد پارسیان باستان سخن گفتهاند که گویی این مردم از میانهی بیابان ظهور کرده بودند و یا از آسمان به زمین نازل شده بودند. این که تاريخنويسی غربی، که تا به حال پایش به استان فارس و خوزستان نرسیده، سرزمین زادگاه پارسیان را بیآبوعلف یا «برهوتی خشک» توصیف کند، را میتوان حمل بر اشتباه و نادانی کرد. اما تکرار همین عبارتها از نویسندهای ایرانی، که احتمالاً روزگاری گذارش به شیراز افتاده، نمیدانم چگونه باید تفسیر شود.
روی دیگرِ سکهی فقیر پنداشتن پارسهای آغازین، باور به افسانهی انحطاط پارسها بود. یونانیان شاید به ضرب و زور داستانها و روایتهای اساطیری میتوانستند بپذیرند که کوروش و شاهان باستانیِ مؤسس دودمان هخامنشی مردانی فقیر و برخاسته از محیطی نامساعد و دشوار بودهاند. اما آنچه به طور عینی به چشم میدیدند، پارسیانی ثروتمند و باشکوه بود که از تمام لذتهای زندگی بهره میبردند و فنِ شادکامانه زیستن را به هنری عمومی تبدیل کرده بودند. یونانیانی که در حاشیهای فقیر از این قلمرو ثروتمند میزیستند و دستاندازیها و غارتگریهایشان با واکنش سریع و سرکوبگرانهی این پارسها روبهرو میشد، ناگزیر بودند به شکلی این موقعیت خود را توضیح دهند و به این شکل بود که افسانهی انحطاط پارسها پدیدار شد.
مبنای این افسانه آن بود که چون پارسها از شیوهی سختگیرانه و ریاضتآمیز خود در عصر کوروش دست کشیدهاند، رو به تباهی و فساد میروند و قدرتشان را از دست خواهند داد. زیربنای این افسانه از یک روایت نادرست – این که کوروش و پارسیان آغازین زندگی سختی داشتهاند – ناشی میشد که با اصل موضوعهای خطرناک – این که لذت و شادمانی مایهی تباهی و نابودی است – ترکیب شده بود. بدنهي اصلی آنچه یونانیان در مورد پارسها نوشتهاند، در این زمینه قابل درک است و بازتولیدی موضعی از این افسانه و آن اصل موضوعه بوده است.
مثلاً کسنوفون نوشته که پارسیان به دلیل این که راه و روش کوروش و قانون اصیل بنیانگذار خویش را فراموش کردند لذتجویی را بر تمرین نظامی و انضباط سختگیرانه برگزیده و به این ترتیب، ارزش نظامی خود را از دست دادهاند.[10] افلاطون در کتاب قوانین هنگامی که به شرح کشمکشهای درون خاندان شاهی پارسها رسید و ماجرای قتل بردیا به دست کمبوجیه را بازگو کرد، گوشزد کرد که این آشفتگیها ناشی از آن است که پارسها آموزشهای سختگیرانه و شیوهی ریاضتکشانهی زندگی شبانی را از یاد برده بودند و مانند زنان به ناز و نوازش و لذتجویی خو کرده بودند. به همین دلیل هم از برآوردن تعهدهای خویش در برابر اقوام تابع درمانده بودند و قدرت نظامیشان چندان کم شده بود که نمیتوانستند از خود دفاع کنند.[11] کسنوفانس دقيقاً همین عناصر را برشمرده و گفته که اينها به افول دستگاه قضایی و سیطرهی بیداد در جامعه میانجامد و به این شکل تباهی به بار میآورد.[12] هم او در کتاب آگسیلائوس[13] تصویری آرمانی از این راهزن اسپارتی را در تقابل با شاهنشاه تصویر میکند.[14] بر اساس این انگاره، آگسیلائوس، که مردی خشن و فقیر و با معیارهای شهرنشینانه وحشی است، نیرومند و پیروزمند مینماید چون بر زمین سخت میخوابد، کم و ساده غذا میخورد، و چون برهنه است و لباس ندارد، خود را با شرایط نامساعد اقلیمی – مثل سرما و گرمای هوا – تطبیق میدهد. به همین دلیل هم روحی دلیر دارد و به آسانی در دسترس سربازانش است و سریع به تهدیدها پاسخ میدهد. در مقابل شاه ایران مردی خوشگذران و تنبل است که حریصانه در پی خوردن و نوشیدن و تجربهی لذتهای تازه است. او بر بستری نرم و راحت میخوابد و با پوشیدن لباسهایی آراسته جلوی تأثير هوای سرد و گرم بر بدنش را میگیرد. به همین دلیل هم دور از دسترس سربازانش قرار دارد و دیر و کند نسبت به خطرها هوشیار میشود.[15] او اعتقاد دارد که شاه بزرگ به خاطر این که لباس میپوشد و با گردونه یا سوار بر اسب به اینسو و آنسو میرود، بدنی سست و نرم و ناتوان دارد. این نشان میدهد که خودِ کسنوفانس- چنان که از آثار دیگرش هم برمیآید – با ورزش سوارکاری بیگانه بوده است، وگرنه هر کس که بر اسب نشسته باشد میداند که هر اتفاقی ممکن است بیفتد، جز نرم و سست شدن بدن در اثر راحتیِ زیاد!
تصویر کسنوفانس در سرگذشت آگسیلائوس درست همخوان است با آنچه در کتاب تربیت کوروش میگوید. او در بخش هشتم از این کتاب انتقادی تند و تیز و بدگویی شدیدی را متوجه ایرانیان میسازد. سخنانش در این بخش به قدری با ستایش پرشور پیشین او از کوروش و پارسها تضاد دارد که برخی این فصل را افزودهای از قلم دیگران دانستهاند.[16] نویسنده در این بخش میگوید که کودکان پارسی تمرینهای ورزشی و مشق نظامی را از دست فرو نهادهاند[17] و در دربارها به خوشگذرانی و راحتی خو کردهاند.[18] آنان با اسب به شکار نمیروند[19] و مانند مادها در سستی و تجمل غرق شدهاند.[20] نشانهی این امر آنکه به خوردن شیرینی تمایل دارند و بر فرش ضخیم میخوابند[21] و خود را با لباس از گرما و سرمای هوا حفظ میکنند.[22] اينها همه باعث میشود که پارسها روحیهی جنگاورانه و دلیری خود را از دست دهند و دستخوش تباهی گردند.
گرایش مشابهی را در همشهری کسنوفانس یعنی کیمون آتنی ميبینیم که در سالهاي 478 تا 461 پ.م. در این شهر صاحب نفوذ بود. او روی آوردن به قناعت و سادهزیستی اسپارتی را تبلیغ میکرد و خود نیزی به خاطر رفتار خشن و بیظرافتی رفتارش به مردم بدویترِ جنوب یونان و اسپارتیها شباهتی داشت.[23] در دوران زمامداري او مردان ثروتمند سالخوردهی آتنی لباسهای نازک و پرتجمل لودیایی را که از ایرانیان وامگيري شده بود و به خاطر زیبایی و آراستگیاش شهرت داشت از دست نهادند و بار دیگر به سبک پوشش سنتیشان بازگشتند که در واقع مترادف بود با نداشتن لباس. تنها لباس سنتی ایشان ملحفهای بلند و ساده بود که بر آن میخوابیدند و در روزهای سرد همان را به دور بدن خود میپیچیدند یا «لباسشان را به سبک اسپارتیها میپوشیدند»[24]، یعنی سراپا برهنه میگشتند. کیمون در 463 پ.م. در شهرش به خاطر سیاستهای نابخردانهاش و هواداری از مقدونیها به محاکمه کشیده شد. در آنجا او تصریح کرد که شیفتهی سبک زندگی مردم اسپارت است و زندگی ساده و طاقتفرسای ایشان را نشانهی اعتدال (سوفروسونِه: ) و سادگی (اوتِلِئیا: ) میداند و بدین خاطر ایشان را میستاید.[25] به این ترتیب، فقر و تنگدستی یونانیان و بیگانگیشان با رفاه و تجمل همچون عنصری مردانه و نیکو ستوده شده و حتا به خاطر پیوند خوردنش با شکیبایی و قناعت، نوعی از فضیلت () پنداشته شد.[26]
ایسوکراتس، رقیب اصلی افلاطون، در نامههایش دلیل انحطاط پارسها را مشکلات لجستیک ادارهی کشوری چنین بزرگ و ناممکن بودن مدیریت ارتشهای بزرگ هخامنشی دانسته است. اما در ضمن گفته که آموزش کودکان توسط خدمتکاران و زنان باعث سستی و بردهصفتیشان میشود و آنان را از خوی جنگاوری دور میسازد.[27] مضمون مشابهی را در توصیف آتنایوس از زندگی پارسیان میبینیم. او نوشته که نینوآس[28] نامی تمام عمرش را با خواجههای حرمسرا و زنان گذراند و نمایندهی شاه بزرگ در بابل، که آناروس نام داشت، لباسهای زیبا و زیورهایی زرین به کار میبرد و بنابراین دستخوش زنصفتی شده بود.[29] آندراکوتوس فریگیایی هم به سرنوشت هولناک مشابهی دچار شده بود. این همه بدان دلیل بود که شخصیتی افسانهای به نام سارداناپال، که با وجود نام پارسیاش شاه یا سرداری آشوری پنداشته میشد، بر گورش نوشته بود: «بخور و بنوش و خوش باش!»[30] و این سخن در میان پارسها سخت طرفدار داشت. او همچنين به شرح خلقوخوی شاهنشاه پرداخته و میگوید که وی عادت داشت تا به هر کس که راهی تازه برای لذت بردن از زندگی بیابد، پاداش دهد و خدمتکارانش را برای یافتن راههاي ناشناختهی خوشگذرانی به سرزمينهاي دوردست گسیل میکند.[31] به همین دلیل هم قدرت پارسها رو به تباهی دارد و مردم لودیه هم که این سبک زندگی شادخوارانه را از ایرانیان آموختهاند به همین بلا مبتلا شدهاند.[32] او نوشته که پارسها نخستین کسانی بودند که به خاطر علاقهشان به شادخواری و تجمل (تروفِه: ) شهرت یافتند،[33] اما از شرح او برمیآید که در این مسیر تنها نبودند. چنان که خودش از رقابت استرابون صیدایی و نیکوکلوس پافوسی بر سر تجمل و خوشگذرانی یاد میکند.[34]
با وجود این لذتهراسی و ریاضتطلبی، نشانههایی هست که یونانیان زیادی هم آن شیوهی دیگر را پسندیده و تبلیغ میکردهاند. چنان که هراکلیتوس پونتی رسالهاي داشت به نام دربارهی لذت (پِری هِدونیس: ) که در آن از ارزش لذت دفاع کرده و مردمانِ بزرگمنش (مِگالوپسیخوترا: ) را اصیل و شریف دانسته است. دلیلش هم این است که مادها و پارسها که زندگی خویش را وقف شادکامی و لذتجویی کردهاند در ضمن تواناترین و نجیبترینِ بربرها هم هستند![35]
همچنين این نقل قول معنادار را از سقراط داریم که میگفت بیکاری خواهر آزادی است و به یاد داریم که ارسطو نیز حرفهای شدن در هر کاری را مخالف آزادگی میدانست و آن را نشانهی بردگی به شمار میآورد. با وجود اين، همین حرفها نزد راویشان – الئانوس – چنین تعبیر شدهاند که گویی بیکاری پارسها ناشی از ثروتگریزیشان بوده و کار نمیکردهاند تا مبادا به ثروتاندوزی روی آورند.[36]
اقبال اقوام تابع از سبک زندگی متمدنانه و شادخوارانهی پارسها نزد یونانیان به چیزی شبیه به توهم توطئه تعبیر شده است. مثلاً پلوتارک، بعد از نقل این که خشایارشا شورش بابل را به کمک مردمِ این شهر سرکوب کرد، نوشته که خشایارشا دستور داد تا مردم این شهر به نوشیدن و تفریح و خوشگذرانی بپردازند و این از آن رو بود که به این ترتیب، دیگر به فکر شورش مجدد نمیافتادند. و البته فکر نکرده که احتمالاً دلیل مهربانی شاه با این مردم آن بوده که شورشیان در میانشان هوادار چندانی نیافته بودند و زود شکست خورده بودند. هرودوت داستان مشابهی را در مورد شورش ایونیه آورده و گفته که کوروش پس از سرکوب سرکشان دستور داد تا مردم در خیابانها سلاح حمل نکنند و لباسهای راحت بلند بپوشند و کفش به پا کنند، و کودکان را تشویق کرد که نواختن موسیقی و هنرهای گوناگون را بیاموزند و مردم شهر را به بازرگانی فرا خواند.[37] به این ترتیب، مردم لودیه به مشتی بیکارهی ثروتمندِ خوشگذران تبدیل شدند که به جای حمله به شهرهای همسایه و چاپیدن ایشان و کشتن مردان و تجاوز به زنان، وقت خود را به کارهایی بیهوده مانند نواختن موسیقی و تفریح و بازرگانی میگذراندند![38]
با این اوصاف، کافی است به مبانی و شرایط ظهور اسطورهی انحطاط پارسیان بنگریم تا روایی و درستی آن فرو ریزد. گذشته از این روش درونمتنی و تبارشناسانه، میتوان به متغیرهایی بیرونی نیز نگریست و این افسانه را به محک نقد کشید. آیا به راستی امکان دارد یک واحد سیاسی با مدیریت متمرکز که در دورانی چنین دیرینه ابعادی جهانی داشته، در دوران کمبوجیه دستخوش انحطاط شده باشد و تا دویست سال بعد همچنان دوام آورده و تمام قلمرو خود را در اختیار داشته باشد؟ آیا ممکن است دستاوردهای تمدن هخامنشی در عرصهی دین، اقتصاد، سیاست، حقوق، ارتباطات، نویسایی، و سازماندهی و مدیریت را با توجه به دوران 230 سالهاش در نظر بگیریم، و تمدنی که چنین معجزهای را به انجام رسانده منحط بدانیم؟ آیا میتوان اساطیری شدنِ ماهیت شاهنشاهان هخامنشی، تقدیس شدنشان در ادیان گوناگون، سرمشق قرار گرفتنشان برای زمامداران سرزمینهایی دوردست که قرنها و گاه هزارهها پس از ایشان میزیستند، و جاری ماندنِ مفهوم ابرانسان پارسی را در تمدنهای همسایه ببینیم و باز ایشان را نمایندهی شکلی از تباهی بدانیم؟
به راستی تباهی و انحطاط را بر مبنای کدام متغیرها میتوان سنجید؟
– اگر متغیر مورد نظرمان اقتدار و مشروعیت سیاسی و توانایی حفظ قلمرو سرزمینی باشد، این حقیقت پیش چشممان قرار دارد که اسکندر هنگام حمله به ایرانزمین با کلیت سرزمینهایی که در سراسر دورهی هخامنشی به این مجموعه پیوسته بود سرشاخ شد. در این هنگام مصر و هند و بالکان و دولتشهرهای یونانی تابع پارسیان بودند، بخشی از استانهای شاهنشاهی محسوب میشدند، و برای دفاع از ایشان میجنگیدند. یعنی هخامنشیان همان سرزمینهایی را که در دوران کمبوجیه و داریوش فتح کردند تا دو قرن بعد در اختیار داشتهاند.
– اگر متغیر مورد نظر ما سرزندگی فرهنگی، قدرت زایش معنا و تأثیرگذاری باورها و عقاید باشد، جنبش دینی چشمگیرِ برخاسته از دستگاه فلسفی زرتشت و جهش خیرهکنندهی فنی و علمی در حوزهی ریاضیات و مهندسی و گاهشماری و نجوم و پزشکی را داریم. دستاوردهایی که حجم و تراکمشان نسبت به دو و نیم قرنِ سیطرهی هخامنشیان كاملاً ستایشبرانگیز است.
– اگر متغیر مورد نظر ما سنجههای اخلاقی و معیارهای انسانی و ارزشهای اجتماعی باشد، با شواهدی فراوان روبهرو هستیم که برای نخستین بار از ظهور یک دستگاه حقوقی عقلانی و استاندهشده خبر میدهد که با قربانی کردن انسان و بردگی مخالف است و هنگام دادرسی حقوقی یا محاسبهی اقتصادی به جنسیت و نژاد و زبان و دین افراد کاری ندارد و تنها دستاوردهای عینی و رسیدگیپذیرشان را مورد داوری و ارزیابی قرار میدهد.
این دستاوردهاست، که اگر با هر معیار عینی و عقلانیای نگریسته شوند، نادرستی اسطورهی انحطاط پارسیان را اثبات میکنند. باید به این نکته توجه کرد که دستاوردهای یادشده تنها در عصر هخامنشی با این ترکیب شگفتانگیر همنشینی داشتند و بعد در عمل هرگز تکرار نگشتند. نظم پارسی افسونی بود که بعد از تازش آن جوان مقدونی مانند رویای شیرینی رنگ باخت و به قلمرو اساطیر و روایتهای عامیانه عقبنشینی کرد.
- Bangstone, 1968: 18-19. ↑
- Francis, 1980: 68. ↑
- Wheeler, 1968, 58. ↑
- Herzfeld, 1941: 274-275. ↑
- Moorey, 1980. ↑
- Moorey, 1980: 133. ↑
- هرودوت، کتاب نخست، بند 153. ↑
- Strabo, 15, 3, 9. ↑
- کسنوفون، کوروپدیا، 1، 32. ↑
- Xenophanes, Spartian Society, 14. ↑
- افلاطون، قوانین، 8. ↑
- کسنوفون، کوروپدیا، 8. ↑
- آگسیلائوس سرداری اسپارتی بود که به بهانهی یاری به شورشیان مصر همچون مزدوری به خدمتشان درآمد و پولهایشان را به یغما برد و با سپاهی که دور خود جمع کرده بود به سواحل آناتولی حمله برد و شهرهایی را غارت کرد، تا آن که شهربانان پارسی او را شکست دادند و هنگام فرار کشته شد. ↑
- Xenophanes, Agesilaus. ↑
- بریان، 1388، ج.2: 29-28. ↑
- سانسیسی ورندبورخ، 1388، ج. 2: 195-183. ↑
- کسنوفون، کوروپدیا، 8، 8. ↑
- کسنوفون، کوروپدیا، 8، 13. ↑
- کسنوفون، کوروپدیا، 8، 12. ↑
- کسنوفون، کوروپدیا، 8، 15. ↑
- کسنوفون، کوروپدیا، 8، 16. ↑
- کسنوفون، کوروپدیا، 8، 17. ↑
- کورسارو، 1388، ج. 6: 85. ↑
- کورسارو، 1388، ج. 6: 87. ↑
- پلوتارک، کیمون، 14، 4. ↑
- هرودوت، کتاب هفتم، بندهای 1 و 102. ↑
- ایسوکراتس، مدایح، 4 و نامه به فیلیپ، 5. ↑
- Ninyas ↑
- Athenaeus, 12, 528-529. ↑
- Athenaeus, 12, 530. ↑
- Athenaeus, 4, 144. ↑
- Athenaeus, 12, 515. ↑
- Athenaeus, 12, 512. ↑
- Athenaeus, 12, 531. ↑
- Athenaeus, 12, 515. ↑
- Eleanus, 1, 14. ↑
- Justin, 1, 7, 11-13. ↑
- هرودوت، کتاب نخست، بند 156. ↑
ادامه مطلب: بخش هفتم: نقدی بر میراثخواران – گفتار دوم: مطالعهی موردیِ کوری؛ هنر هخامنشی (1)