شروین وکیلی
شب که در بزم ادب قانون حیرتساز بود
اضطراب رنگ، بر هم خوردن پرواز بود
دست ما و دامنِ حسرت که در بزم وصال
عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود
یک گهر بیضبط موج از بحر امکان گل نکرد
هر سری کاندوخت جمعیت گریبانساز بود
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم
تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود
ایـرانیان کهن به نظامی دوگانه از مفاهیم، معانی و حتا واژهها باور داشتند؛ نظامی که از تقابلهای دوتاییِ صریح و دقیقی تشکیل یافته بود. دستگاهی از برابرنهادهای اخلاقی و هستیشناختی که از قطبِ اهورامزدا/اهریمن در آسمان آغاز میشد و با گذر از دوگانهی گیتی/مینو (که رونوشت یونانیاش-axod/soedi- از مجرای افلاطون شهرت بسیار یافته است) به دوگانهی ملموس و زمینی جانداران نیکزادهی اهورامزدا در برابر خرفسترهای مخلوقِ اهریمن منتهی میشد. نظام فکری ایـرانیان باستان، دستگاهی دقیق و فراگیر از تقابلهای معناییِ دوتایی بود که دامنهی آن از دو ایزد نیکوکار و بدکردار آسمانی تا تعارض دو جانور کوچک، همچون زنبور و مگس ادامه داشت. این جهانبینی، بارزترین و برجستهترین نمود حاکمیت شیوهای از دیدن جهان است که در اثر جفتهای متضاد معنایی صورتبندی شده است.
«جفت متضاد معنایی» عبارت است از دو مفهومِ جفت و مربوط به هم که یکی از آنها متضاد دیگری باشد؛ به شکلی که یکی را بتوان همتای واژگونه و متضاد و قطب مخالف دیگری در نظر گرفت. دو مفهومی که در قالب یک جفت متضاد معنایی به هم پیوند مییابند، در بسیاری از جنبهها در همتنیدهاند. حضور هر یک از آنها با غیبت دیگری همارز دانسته میشود و به همین روی، در بسیاری موارد، مفاهیم را با توجه به نقضِ جفت متضادشان تعریف میکنند. تعریفکردنِ نیکی به مثابهی غیاب بدی یا فهمیدنِ مفهوم سپید در تقابل با مفهوم سیاه، مثالهایی آشنا هستند که فراگیربودنِ کاربرد جفتهای متضاد معنایی را نشان میدهد. زین پس، این رده از مفاهیم را به صورت کوتاهشده، «جمّ» خواهم نامید که سرواژهی «جفت متضاد معنایی» است.
ایـرانیان، نخستین و کهنترین تمدن در جهان باستان را پیریزی کردند که شالودههای ساختِ سیاسیاش، به شکلی آگاهانه بر جمهایی سنجیده، خودآگاهانه و مناقشهپذیر استوار بود، اما این بدان معنا نیست که ابداع این جفتها و استفادهی فراگیر از آنها را به این مردم، منحصر یا وابسته بدانیم. بر مبنای شواهد باستانشناختی، جفتهای متضاد معنایی از دورترین زمانها، همچون زمینهای مفهومی در آفریدههای هنری و فنی آدمیان وجود داشته است. دیوارنگارههایی که نخستین نقاشیهای به جایمانده از گونهی انسان خردمند (Homo sapiens) محسوب میشود، جانوران در برابر آدمیان و جانوران شکارچی (گوشتخوارانی مانند پلنگ) در برابر جانوران شکارشدنی (گیاهخوارانی مانند گوزن) را به شکلی بازنمایی کردهاند که جز با فرضِ وجود جمها، به شکلی دیگر تفسیرشدنی نیست. مردمانی که ٤٠٠٠٠ سال پیش، دیوارهی غار لاسکو را نقاشی میکردند، آشکارا چارچوب جفتهای متضاد معنایی را در ذهن داشتهاند و جهان پیرامون خود را به این ترتیب ردهبندی و فهم میکردهاند. رنگ و شیوهی به کارگرفتهشده در بازنمایی آدمیان و جانوران و شیوهی توزیع نقشهای گوشتخواران و گیاهخواران بر نقاط دوردست یا دردسترسِ غار، نشانگر آن است که اجداد دور انسان نیز در آن زمان که هنوز در قالب گروههای کوچکِ گردآورنده و شکارچی روزگار میگذراندند، مفهومها را در قالب قطبهایی دوتایی میفهمیدهاند.
«جفت متضاد معنایی» عبارت است از دو مفهومِ جفت و مربوط به هم که یکی از آنها متضاد دیگری باشد؛ به شکلی که یکی را بتوان همتای واژگونه و متضاد و قطب مخالف دیگری در نظر گرفت. دو مفهومی که در قالب یک جفت متضاد معنایی به هم پیوند مییابند، در بسیاری از جنبهها در همتنیدهاند. حضور هر یک از آنها با غیبت دیگری همارز دانسته میشود و به همین روی، در بسیاری موارد، مفاهیم را با توجه به نقضِ جفت متضادشان تعریف میکنند. تعریفکردنِ نیکی به مثابهی غیاب بدی یا فهمیدنِ مفهوم سپید در تقابل با مفهوم سیاه، مثالهایی آشنا هستند که فراگیربودنِ کاربرد جفتهای متضاد معنایی را نشان میدهد. زین پس، این رده از مفاهیم را به صورت کوتاهشده، «جمّ» خواهم نامید که سرواژهی «جفت متضاد معنایی» است.
ردپای جمها را در تمام آثار به جایمانده از تمام تمدنهای انسانی میتوان نشان داد. تقسیمبندی مردم به بردگان و آزادان در قانوننامهی حمورابی، تفکیک خدایان از آدمیان در لوحهای سومری، تقابل ایزدان نیکوکار و خوب در برابر ایزدان زیانکار و بد (مردوک/تیامت، یهوه/شیطان و…) و در نهایت سه جمِ کتیبهی بیستون (خشکی/آبادانی، دشمن انیرانی/قدرت نظامی ایـرانیان و دروغ/راست) که شالودهی ملیت ایـرانی را برمیسازد، نمونههایی از این دوقطبیها هستند.
چنین مینماید که تمام مردمان، در تمام تمدنها و در تمام دورههای تاریخی، به چنین جفتهای معنایی متعارضی دست یافته بودند و نظام معناییِ خویش را بر مبنای آن سازماندهی میکردهاند. در عصر جدید، ساختارگرایانی مانند لوی اشتراوس نشان دادهاند که در برشی همزمانی، جفتهای متضاد معنایی، زیربنای صورتبندی معانی در تمام جوامع انسانی را برمیسازند و فیلسوف/ادیبانی مانند «دریدا» بر این نکته تاکید کردهاند که کانونِ معمولاً نادیدنیِ تمام نظامهای نظری، از یک دوقطبی مفهومیِ بدیهیانگاشتهشده تشکیل یافته است.
چنانکه گفتیم، جفت متضاد معنایی را اگر کوتاه کنیم و سرواژههای آن را برگیریم به عبارتِ «جمم» یا همان «جمّ» میرسیم که برچسب و استعارهای بسیار شایسته برای این مفهوم است؛ چراکه در اسطورههای کهنِ آریایی نیز «جم»، موجودی دوگانه بوده است.
«جم» از ریشهای در زبانهای هند و اروپایی گرفته شده است که «دوتایی» یا «دوقلو» معنا میدهد. واژهی «یمَه» در سانسکریت و «جِمینی» (Gemini) در زبان لاتین از همین ریشه مشتق شدهاند که اولی «جفت» و دومی «دوقلو» معنا میدهد و نام برج خرداد نیز هست.
در اسطورههای ایـرانی، «جم» همان «جمشید» است. موجودی که نظم را بنا مینهد، دیوهایی را که نماد آشوب و بینظمی هستند را لگام میزند و با استفاده از نیروی ایشان، کاخهایی بزرگ و شهرهایی آباد را بنا میکند. «جم» از سویی، به قول کریستنسن، نمونهای از انسانِ نخستین است که همچون نخستین آدم اسطورهای، دست به نظمدادن گیتی میگشاید و از طرف دیگر، با شاهی آرمانی برابر است که بعدها در قالب نسخهای رقیق و تاریخیشده به صورتِ «سلیمان»، شاهِ عبریان، تبلور یافته است.
از این رو «جم»، دو چهرهی برجسته و مهم دارد: از سویی نخستین آدم است و از سوی دیگر، بزرگترین و ارجمندترین شاه.
در اسطورههای ایـرانی-زرتشتی، «جم» در کنار این دو خصلت، نخستین گناهکارِ بزرگ نیز دانسته میشود. «جم»، همان کسی است که ادعای خدایی میکند و گوشت میخورد و تقدس آتش را زیر پا میگذارد و به دلیل این سه گناهِ بزرگ، فرهی ایزدی در قالب کبوتری از سرش میگریزد. به این ترتیب، «جم» نمونهای بسیار دقیق از اسطورهی بازنمایندهی مفهوم جفت متضاد معنایی است. او همان موجود آرمانیِ نیکی است که با گناه، به موجود آرمانیِ بد تبدیل میشود. این نماد فر و شکوهِ شاهی، در عین حال، سرنمون بر بادرفتن فر شاه و سلطانی گناهکار هم هست و چه نمادی دقیقتر از این، میتواند نوسان جفتهای متضاد معنایی در یک «جم» را نمایندگی کند؟
***
یک «جم» را میتوان با چند ویژگی تعریف کرد:
نخستین ویژگی آنکه، این جفتهای معنایی، ساختارهایی نشانهشناسانه و معمولاً زبانی هستند؛ یعنی، در ساختارهای نشانگانیِ فراگیر و عمومی و بهویژه در زبان طبیعی (natural language)، به شکلی پیشتنیده وجود دارند. این بدان معناست که در تمام زبانهای شناختهشده، تقابلی دوتایی در میان واژهها و مفاهیم وجود دارد. این تقابل، گاه مانند سه جفتِ مشهور کانتی (زیبا/زشت، نیک/بد، درست/نادرست) به مفاهیمی مرکزی و غایی اشاره میکنند و وضعیتی صریح دارند و گاهی هم مانند نظامِ آشپزخانهای لوی اشتراوس، خصلتی مبهمتر دارند و در اطراف جفت صریحی مثل خام/پخته تنیده شدهاند.
ردپای جمها را در تمام آثار به جایمانده از تمام تمدنهای انسانی میتوان نشان داد. تقسیمبندی مردم به بردگان و آزادان در قانوننامهی حمورابی، تفکیک خدایان از آدمیان در لوحهای سومری، تقابل ایزدان نیکوکار و خوب در برابر ایزدان زیانکار و بد (مردوک/تیامت، یهوه/شیطان و…) و در نهایت سه جمِ کتیبهی بیستون (خشکی/آبادانی، دشمن انیرانی/قدرت نظامی ایـرانیان، و دروغ/راست)، که شالودهی ملیت ایـرانی را برمیسازد، نمونههایی از این دوقطبیها هستند.
دومین ویژگی آنکه، یک جفت متضاد معنایی، واحدِ پایهی تمایز نشانهشناسانه را برمیسازد. چنانکه سوسور نشان داده است، نشانگان زبانی به شکلی منفرد و استعلایی، قدرت ارجاع و بازنمایی ندارند و خاصیت زبانی خویش را تنها در شبکهای از تمایزهای بینانشانهای به دست میآورند. به همین ترتیب، میتوان فرض کرد که تمام نظامهای نشانگان، در واقع از آرایهای سازمانیافته از تمایزها و تفاوتها تشکیل یافتهاند. به بیانی دقیقتر، اطلاعات، محصول شکستهشدن تقارن است؛ یعنی، آنچه به عنوان عنصری همتای ماده و انرژی در سیستمها جریان مییابد و کارکردها و جریانهای درونی سیستم را تعیین میکند، نتیجهی ظهور تفاوت در میان چیزهایی است که تا پیش از آن همسان بودهاند. مفهوم همسانی/ناهمسانی و تشابه/تمایز، خود جفتهایی معنایی هستند که برای درک مفهوم ریاضیگونهی تقارن/شکست تقارن کارایی دارند.
سیستمهای پیچیده با ایجاد تمایز و با فاصلهگذاری و تفاوت قائلشدن میان چیزهای مشابه و پیوسته، اطلاعات را تولید میکنند. همین روند، در سطحی نشانهشناسانه بازتاب مییابد، به این شکل که تقارن و شکست تقارن؛ یعنی، تشابه و تفاوتی که امکان تشخیص و ادراک را برای نظام شناسنده فراهم میآورد، در سطحِ پردازش عصبی/روانی به نشانگانی زبانی یا شبهزبانی ترجمه میشود که بر مبنای قواعدی مشابه؛ یعنی، قوانین تقارن و شکست تقارن، کار میکند.[1] با این اوصاف، یک جفت متضاد معنایی، کوانتومی است که با بنیادیترین رخداد در سطح پردازش اطلاعات، همتاست. یک جفت متضاد معنایی، شکلِ نمادینشده و بیانشدنیِ شکست تقارنی است که آفرینش اطلاعات و معنا را در سطوح گوناگونِ پردازش عصبی/روانی ممکن میسازد. از این رو، جفت متضاد معنایی را میتوان همچون خشت پایهای در نظر گرفت که شالودهی نظامهای نشانگانی/معنایی را برمیسازد.
سومین ویژگیِ جفت متضاد معنایی آن است که علاوه بر تمایز، شکلی از ترجیح را هم در خود نهفته است. دو سویهی یک جفت متضاد معنایی، تنها تعارض و تفاوت را نشان نمیدهد، بلکه به نوعی میل و گرایش شخصِ شناسنده به سوی یکی از آنها را نیز دلالت میکند. نیک/بد، زشت/زیبا و درست/نادرست، سهگانههای مشهوری هستند که از دید کانت، شکلهای بنیادینِ ترجیح را در سوژهی شناسنده، صورتبندی میکند. بنابراین دو قطب مفهومیِ موجود در یک جفت متضاد معنایی را نمیتوان همارز دانست. آنها علاوه بر تمایزی که در سپهر معناشناسانه دارند، در سطح روانشناختی نیز نیروها و گرایشهایی متفاوت را برمیانگیزند. به شکلی که معمولاً یکی از آنها مطلوب، خواستنی و موضوعِ میل محسوب میشود و دیگری برعکس، نامطلوب و ناخوشایند پنداشته میشود. به تعبیر دقیقتر، یکی از آنها با رنج و دیگری با لذت پیوند برقرار میکند و این گویا جفت متضاد زیربنایی در سطح روانشناختی باشد.
سه خصلتی که در مورد «جم»ها برشمردیم با یک توضیح میتواند در همآمیخته شود؛ اکنون بیش از ۱۰۰ سال از زمانی که نیچه در باب تاثیر میل بر شناخت و ترجیح انگیزههای هیجانی بر مسیرهای استدلال عقلانی قلمفرسایی کرد، میگذرد. امروز ما میدانیم چارچوبهای شناختی و قواعد منطقی حاکم بر ذهن ما، محصول فرایندی درازپا و پیوسته از انتخاب طبیعی و تکامل زیستی است و ظرفیت شناختیِ شگفتی که آدمیان در کاسهی سر خود اندوختهاند، دستاوردی زیستشناختی است که در راستای خواست بقا، انگیزهی لذت و میل به قدرت، جهتگیری یافته است. از این رو، امروز برای ما آشکار است که چارچوبهای شناختیِ ما نهتنها بدیهی و از پیشدادهشده نیستند؛ که در زمینهی میلمدارانه و کارکردگرایانهشان، گهگاه خصلتی کاتورهای و تصادفی را از خود به نمایش میگذارند.
در اسطورههای ایـرانی، «جم» همان «جمشید» است. موجودی که نظم را بنا مینهد، دیوهایی را که نماد آشوب و بینظمی هستند را لگام میزند و با استفاده از نیروی ایشان، کاخهایی بزرگ و شهرهایی آباد را بنا میکند. «جم» از سویی، به قول کریستنسن، نمونهای از انسانِ نخستین است که همچون نخستین آدم اسطورهای، دست به نظمدادن گیتی میگشاید و از طرف دیگر، با شاهی آرمانی برابر است که بعدها در قالب نسخهای رقیق و تاریخیشده به صورتِ «سلیمان»؛ شاهِ عبریان، تبلور یافته است.
شاید بتوان با تمرکز بر همین مفهوم؛ یعنی، ارتباطِ میان میل و شناخت و قواعد حاکم بر تکامل چارچوبهای ادراکیمان به فهمی عمیقتر در مورد «جم»ها دست یافت.
«جم»، چنانکه گفتیم، محصول شکست تقارن است. چنین مینماید که قانون حاکم بر هستی -اگر محصول خلاقیت ذهنِ نظمجوی آدمیان نباشد- نظامی از قواعد تقارنی است که به طور موضعی و بر اساس اندرکنش نیروها و عواملی پراکنده و فراگیر، شکسته میشود. هستی، شاید یک پیوستگی کلان و یک درهمتنیدگی سترگ باشد که وقفه، گسست، تمایز و تفاوت در آن از اندرکنش میان نیروهایی پیوستارگونه و تداخلِ عواملی همگون و همجنس زاییده شده باشد. با این تعبیر، هستی، روندی پیوسته و کلان و فراگیر است که در آن همه چیز با همه چیز برابر است و تفاوتی در ذات چیزها وجود ندارد و این «تقارن» است، اما تمایزها، گسستها و تفاوتهایی در فراز و نشیب این کلیت درهمتنیده به صورت موضعی وجود دارد، که محصول اندرکنش نیروهای فراگیر و منتشرِ جاری در تمام پیکرهی این هستی است. این نیروها و عوامل هستند که تغییر را در سطحی هستیشناختی ممکن میکنند.
در این زمینهی غرقه در تقارن که شکستهای تقارنِ درون آن نیز خصلتی فراگیر و پیوسته و منتشر -و در نتیجه، متقارن- دارند، هستههایی از پیچیدگی وجود دارد. سیستمهایی که انباشتی شگفتانگیز از اطلاعات و روابط را در میان عناصر درونی خویش به نمایش میگذارند. زیرواحدهایی که در نهایت بخشهایی موقت و موضعی از پیکرهی عظیمِ هستی هستند، اما همچون گرانیگاههایی موقت و کوتاهعمر، خصلتی بسیار عجیب را از خود به نمایش میگذارند. این هستههای خُرد و زودگذرِ تراکم پیچیدگی در دل مِهروند[2]، به دلیل انباشت اطلاعات درونیِ خویش و به خاطر سازمانیافتگی غیرمنتظرهای که دارند، میتوانند تقارن درونی خویش را به شکلی متمرکز و سازمانیافته و سلسلهمراتبی بشکنند. به عبارت دیگر، پیچیدگی زیاد این سیستمها باعث شده است که عاملها و نیروهایی که در حالت عادی به شکلی منتشر و پراکنده، تقارن را میشکنند و در نتیجه، الگوهایی تخت و همگون و همسان از سازمانیافتگی را در چیزها پدید میآورند، در اینجا همگرا شوند، با هم تداخل کنند و پس از تشدیدکردنِ یکدیگر، به ساختارهایی سلسلهمراتبی، متمرکز و هدفمند از شکست تقارن منتهی شوند.
امروز ما میدانیم چارچوبهای شناختی و قواعد منطقی حاکم بر ذهن ما، محصول فرایندی درازپا و پیوسته از انتخاب طبیعی و تکامل زیستی است و ظرفیت شناختیِ شگفتی که آدمیان در کاسهی سر خود اندوختهاند، دستاوردی زیستشناختی است که در راستای خواست بقا، انگیزهی لذت و میل به قدرت، جهتگیری یافته است. از این رو، امروز برای ما آشکار است که چارچوبهای شناختیِ ما نهتنها بدیهی و از پیشدادهشده نیستند؛ که در زمینهی میلمدارانه و کارکردگرایانهشان، گهگاه خصلتی کاتورهای و تصادفی را از خود به نمایش میگذارند.
این هستههای انباشت پیچیدگی، ساختارهای زنده هستند. موجودات زنده، همان سیستمهایی هستند که برای زمانی بسیار کوتاه -که نسبت به عمر هستی قابل چشمپوشی است- بخشی از تقارن درونیِ خویش را بر اساس متغیرهایی درونی و سازمانیافته میشکنند و این البته جدای از سیر عمومی اندرکنشِ نیروهای حاکم بر هستی است که شکست تقارنهایی از جنس دیگرْ چیزهای هستنده را نیز در این سیستمها به بار میآورد.
به این ترتیب، در جهانی که قوانین اَبَرتقارنی بر ذرات بنیادیاش حاکم است و در هستیای که تقارنِ حاکم بر ساختارهای معدنی، فرایندهای شیمیایی، رخدادهای فیزیکی و جریانهای زمینشناختیاش بر اساس قواعد عام و فراگیرِ فیزیکی، شیمیایی و زمینشناختی شکسته میشود و الگوهایی بَرخالی یا نظمهایی ساده را ایجاد میکند، سیستمهایی مانند جانداران را داریم که فرایندهای بیوشیمیایی، نیروهای بیوفیزیکی و روندهای فیزیولوژیکِ درونی خویش را بر اساس نوعی همگراییِ همان نیروهای پیشگفته، به شکلی سازمانیافته و متمرکز در هم میشکنند. به این ترتیب، تقارنِ حاکم بر عناصر سیستمهای زنده به شکلی سلسلهمراتبی و به شکلی همافزایانه میشکند. به طوری که تعقیب الگویی خاص از رفتار را برای سیستم، ممکن میسازد و نکتهی مهم در این میان، آن است که این الگوهای هدفمند و جهتدارِ رفتار، بر اساس متغیرها و نیروها و عواملی تعیین و هدایت میشوند که خود، محصول نظمِ همین سیستمها هستند و به تعبیری، از درونِ سیستم برمیخیزند. به این ترتیب، خودسازماندهی، خودزایندهبودن و همافزابودنِ فرایندهای حاکم بر جهانِ زنده را باید حالتی حدی و وضعیتی بحرانی در زمینهای عام و فراگیر دانست که به شکلی منتشر و پراکنده و در سطحی نامتمرکز و سادهتر، زیر فرمان همان قواعد تقارنی قرار دارد و با اصولی مشابه، تقارن را میشکند.
سیستم زنده، تقارن را به شکلی سلسلهمراتبی میشکند؛ یعنی، قواعدی که در سطح فیزیکی، پیدایش الگوهای منظم بیوفیزیکی را ممکن میسازد، در ترکیب و تداخل با یکدیگر، قوانینی بیوشیمایی را در سطحی بالاتر از پیچیدگی پدید میآورند که قواعد تقارنیِ نوظهوری بر آنها حاکم است و شکستهشدنِ آنها نیز الگوهایی تازه و پیچیدهتر را پدید میآورند که خود به ظهور قواعد تقارنیِ بغرنجتری در سطوح بالاتر -مثلاً سطح فیزیولوژیک- منتهی میشود.
یکی از سطوح این نردبان طبیعی، سطحی روانشناختی است. در این سطح، شبکهی عصبیای که مدام توسط دادههای حسی، بمباران میشود و زیر فشار ضرورتِ رفتارکردن قرار دارد، باید محرکهای حسی را به شکلی ردهبندی، تنظیم و سازماندهی کند تا بازنمایی جهانِ خارج در ذهن شناسنده ممکن شود و رفتارِ سیستمِ پیچیدهای که «ذهندار» است، به شکلی تنظیم شود که سازگاری سیستم را با محیطش ممکن سازد. این کار، با ابداع مدلی از جهان ممکن میشود که به قدر کافی با هستیِ بیرونی همخوان باشد.
«به قدر کافی»؛ یعنی، تا آن حدی که بقای سیستم در این محیط را ممکن سازد و رفتار ذهنی را که در جهانی خودساخته دست به انتخاب میزند، چندان دقیق سازد که شایستگیِ زیستیای بسنده را برایش به ارمغان آورد.
این کار با شکستن تقارن در سطحی حسی/پردازشی ممکن میشود که خود به شکست تقارنهایی دیگر در سطوح روانشناختی منتهی میشود. شکستهای تقارنی که باعث میشود ذهنِ شناسنده چیزها و رخدادها را از دل آشِ شلهقلمکارِ محرکهای حسیِ در همآمیخته بیرون بکشد، آنها را ردهبندی کند، الگوهایی تکراری را در میانشان تشخیص دهد و در نهایت به صورت یک پدیدهی مستقل و مجزا بازنمایی، رمزگذاری و بازشناسیشان کند.
یک «جم»، در واقع کوانتومی پایه برای شکستِ تقارن است. سادهترین تقارنی که میتواند شکسته شود، تمایزی است که میان دو چیزِ مشابه ظهور میکند. این همان است که در نظریهی اطلاعات به عنوان واحدی برای شمارش اطلاعات مورد استفاده قرار میگیرد و به عنوان یک بیت (bit) شناسایی میشود. در عین حال، این همان زیربنایی است که «جم»ها با اتکا به آن برساخته میشوند؛ چراکه یک «جم»، در نهایت چیزی جز یک شکست تقارنِ بسیار سادهشدهی دوتایی نیست که برچسبی زبانی خورده باشد و در زمینهای از جفتهای مشابه بافته شده باشد.
این شکست تقارن در سطح زبانی و خودآگاهانه در قالب «جم»ها سازماندهی میشود. یک «جم»، در واقع کوانتومی پایه برای شکستِ تقارن است. سادهترین تقارنی که میتواند شکسته شود، تمایزی است که میان دو چیزِ مشابه ظهور میکند. این همان است که در نظریهی اطلاعات به عنوان واحدی برای شمارش اطلاعات مورد استفاده قرار میگیرد و به عنوان یک بیت (bit) شناسایی میشود. در عین حال، این همان زیربنایی است که «جم»ها با اتکا به آن برساخته میشوند؛ چراکه یک «جم»، در نهایت چیزی جز یک شکست تقارنِ بسیار سادهشدهی دوتایی نیست که برچسبی زبانی خورده باشد و در زمینهای از جفتهای مشابه بافته شده باشد.
به این ترتیب، میلِ سیستم برای غلبه بر آشوبی که پیرامونش را فرا گرفته است و گرایشی که برای سازماندادن به الگوهای شکست تقارن دارد و سلسلهمراتبی که به دلیل پیچیدگی بر این زمینه، حاکم میشود، بستری را برمیسازد که «جم»ها از دل آن زاده میشوند. از این رو است که تمام نظامهای زبانی و نشانگانیِ شناختهشده و تمام رمزگانِ فرهنگهای موجود، میتوانند در قالب شبکهای از «جم»ها بازشناخته شوند؛ چراکه آنها در اصل، خود چیزی جز الگوهای رمزگذاریِ «جم»ها نیستند که آنها نیز به نوبهی خود شکلی تکثیرشده و واحدی تکاملی برای سازماندهیِ شکستهای تقارن در نظام شناختیِ سیستمهای پیچیدهی زیستی هستند.
دومین ویژگیِ «جم»ها؛ یعنی، اتکای آنها بر تفاوت و تثبیتشدنشان بر ضدیت میان دو قطبِ جمعناشدنی نیز از همینجا برمیخیزد؛ چراکه نظام شناختی ما برای تشخیص، ارزیابی و پردازش دوشاخهزاییهایی که به «تقارنِ شکستهشده» دلالت میکنند، نیاز به رمزگانی ساده دارد. در سادهترین حالت، این رمزگان، دودویی است و «جم»هایی را برمیسازد که دو سرِ طیف تقارنی را تشکیل میدهند و در عین حال، برای انکار میانهی این طیف و برای محوکردن و نادیدهانگاشتن آن است که تدوین شدهاند. از این رو «جم»، ابزاری است که ذهن به کمک آن، پیوستارهای هستیشناختی را به دوگانههایی گسستهی شناختشناسانه تحویل میکند و به این ترتیب، پردازش این زمینهی پیوسته و در همتنیده را ممکن میسازد.
سومین ویژگی «جم»؛ یعنی، پیشینیبودنِ مفهومِ ترجیح و حضورِ همیشگیِ انتخاب در میان «جم»ها نیز به همینجا بازمیگردد. در اینجا است که درستبودن سخن نیچه آشکار میشود. بر اساس قواعدی تکاملی، ذهن چیزی را نمیفهمد، مگر آنکه بخواهد در مورد آن تصمیمی بگیرد و کاری انجام دهد و مواردی هم که چنین امری تحقق نمییابد، ما با نوعی کژکارکرد یا اَبَرکارکردِ نوظهورِ همافزایانه روبرو هستیم. ذهن بدان روی «جم»ها را برمیسازد تا به کمک آنها جهانی را برای خود توصیف کند که باید رفتاری شایسته و سازگارکننده را در آن به انجام رساند. «جم»، شکست تقارنی شناختی را نمایندگی میکند که به دلیل و نیز در امتدادِ شکست تقارنی رفتاری خلق شده است. از این رو، سیستمی که «جم»ها را پدید میآورد، در مورد آنها بیطرف نیست. ذهنِ سوژه، «جم» را از ابتدا برای آن پدید میآورد تا بخشی از آن را بر بخشی دیگر ترجیح دهد. «جم»، همواره با ترجیح در ارتباط است؛ چراکه مخلوقِ نیاز به ترجیح و تسهیلکنندهی فرایند «انتخاب» است.
ادامه دارد
[1] برای مطالهی بیشتر، بنگرید به: وکیلی، شروین. نظریهی سیستمهای پیچیده. تهران: نشر شورآفرین. ١٣٨٩.
در فیزیک کوانتوم David Bohm ؛ به تعبیرholomovement برگرفته از واژهی[2]