بخش دوم: کوروشِ انشانیِ پارسی
گفتار سوم: کوروش
1. برای دستیابی به درکی عمیق دربارهی هویت کوروش، سادهترین کار آن است که از تبارشناسی نامش آغاز کنیم. یعنی ببینیم نام کوروش از چه زبانی گرفته شده و یعنی چه؟
در سنگنبشتههای پارسی باستانِ به جا مانده از دوران هخامنشی چند بار نام کوروش تکرار شده و احتمالاً در این زبان به شکل کوروش (Kūruš) خوانده میشده است.[1] این نام در تمام تمدنهای دیگری که در نهایت در دولت هخامنشی جذب شدند به همین شکل ثبت شده است و تقریباً همه به پارسی بودن آن گواهی دادهاند. در تورات آن را به شکل כורש (کورَش) میبینیم که شکلِ آرامی و اکدیِ آن را نشان میدهد. ثبت یونانی نام کوروش به شکل (کورُس) بوده که رومیان آن را با آوانگاری لاتینی به شکل Cyrus ثبت کردند. همین نام است که در زبانهای اروپایی رواج یافته و خوانش فرانسوی آن در دوران مشروطه بار دیگر به ایران بازگشته است. در زبان فرانسوي اوپسیلونِ یونانی (u / y) ــ که در اصل «او» خوانده میشده ــ به شکل «ای» تلفظ میشود. همچنین c لاتینی را در این زبان «س» میخوانند. به همین دلیل هم این نام با عبور از زمینهی یونانی و لاتینی در فرانسوی به سیروس تبدیل شده و این همان است که در فارسیِ امروزین نیز رواج یافته است. نام کامبیز و مگابیز نیز نامهاي دیگری از پارسی باستان هستند که امروز در ایران با خوانش فرانسويشان رواج دارند.
در مورد معنای نام کوروش چندین نظر متفاوت وجود دارد که بیشترشان حدسهایی تخیلی بیش نیستند. در میان نویسندگان قدیمی، پلوتارک[2] و کتسیاس[3] آوردهاند که معنای نام کوروش «خورشید» یا «همچون خورشید» بوده است. این تعبیر قاعدتاً از برابر گرفتن بخش نخست این نام (کور) با «هْوَر/ خْوَر» به معنی خورشید برخاسته و پسوند «ـ اوش» در آن با پسوند نسبت «ـ وَش» در پارسی یکی انگاشته شده است. در میان پژوهشگران معاصر فرديناند يوستي این تفسیر را پذیرفته است. اما این ریشهشناسی نادرست مینماید و به عناصر زبانیای تعلق دارد که چند قرن بعد از کوروش تحول یافتهاند و با راویان این دیدگاه (پلوتارک و فوتیوس) در عصر رومیان معاصر بودهاند. با وجود این، تصویر کوروشِ خورشیدنشان که نخستین شاه تاریخی سراسر ایرانزمین است، با جمشید که به همین ترتیب تجلی خورشید پنداشته میشده و نخستین شاه اساطیریِ جهان است، جای تأمل دارد.
در میان پژوهشگران جدید، هارولد لَمب با مقايسهي کاربرد اين واژه در تورات آن را از ريشهاي ايلامي و مترادف با چوپان گرفته است که درست نمينمايد. در واقع، اشارهي اشعياي نبي به اين که يهوه کوروش را «چوپان محبوب من» مينامد بيشتر به نقش سياسي کوروش دلالت دارد تا کلمهي چوپان، و ميدانيم که استعارهي «شاه به مثابهي چوپان» بسيار كهنتر و مفهومي است که از مصر به ميانرودان و ورارود وارد شده است.[4]
دیدگاه دیگر به اشمیت تعلق دارد که بر اساس شکل به کار گرفته شدنِ آن در متن، معنای «خوارکنندهی دشمنان» را برای این نام تشخیص داده[5] و هوفمان[6] هم این برداشت را پذیرفته و نام کوروش را از ریشهی هند و اروپایی «کو» مشتق دانسته که معنای «خوار و ذلیل کردن» را حمل میکند.[7]
در این میان گرایشی هم وجود دارد که کوروش را به جای اسمی پارسی، لقبی ایلامی میداند. این برداشت از گزارش استرابو در جغرافیا برآمده است. او دربارهی اسم کوروش نوشته که «… همچنین رودی به نام کوروش در جایی به نام دهانهی پارسیان جاری است، در نزدیکی پاسارگاد، که شاه نامش را از آن گرفته است و به جای آگراداتِس، کوروش خوانده شد»[8]. این آگراداتس[9] که استرابو از آن یاد میکند، با آتراداتِس[10] که در تاریخ کتسیاس به عنوان نام پدر کوروش آمده همسان مینماید و چه بسا که تحریفی از نام پارسیِ آتُرداتَه (آذرداد) باشد. بنابراین سخن استرابو آن است که کوروش لقبی بوده که بر مبنای نام رود کُر به کوروش داده شده و اسم اصلی این مرد آذرداد یا چیزی شبیه به آن بوده است. بر مبنای این گزارش برخی از پژوهشگران معاصر فرض کردهند که کوروش اسم شخصی نبوده و لقبی سلطنتی محسوب میشده که شاه انشان بعد از بر تخت نشستن آن را اختیار کرده است. همانطور که در اسناد میانرودان و ایلام بارها به این سنت نامگذاری مجدد شاهان برمیخوریم.
اما اگر کوروش لقبی سلطنتی در انشان بوده باشد، باید برای آن تباری ایلامی در نظر گرفت، و این کاری است که بسیاری از پژوهشگران معاصر انجام دادهاند. برای نخستین بار در 1902 م. بود که آندرئاس در همایش ایرانشناسی هامبورگ با قوت اعلام کرد که کوروش نه نامی پارسی داشته و نه خودش ایرانی بوده، بلکه یکی از مردم ایلامی انشان بوده و نامش هم ایلامی است.[11] دلیل اولیهی او برای این حرف شباهت بخش پایانی کوروش به پسوند اسمیِ «ـ اوش» در نامهای ایلامی مانند هوتهلوتوش بود. با وجود این، هم او بر این نکته تأکید کرد که نام کوروش در منابع ایلامی و اکدی همواره به صورت کورَش نوشته شده و شکلِ کوروش تنها در منابع ایرانی دیده میشود. در ضمن، کلمهی کورَش است که در زبان ایلامی معنادار است و نه کوروش. نویسندهي دیگری که با توجه به خاستگاه کوروش در انشان، شکل اصلی این نام را کورَش دانسته و تباری ایلامی برایش در نظر گرفته، آملی کورت است. از دید او، کلمهی کوروش در زبان ایلامی وجود دارد و «حفاظتکننده» و «پاسدارنده» معنی میدهد.[12] اما ایراد این تفسیر آن است که ریشهی ایلامی برای بخش پایانی «ـ اوش» وجود ندارد.
این بحثها دربارهی خاستگاه آریایی یا ایلامی نام کوروش در سالهای اخیر شدت گرفته و امروز بیشتر پژوهشگران غربی به ایلامی دانستنِ این نام گرایش یافتهاند.[13] از دید ایشان، ریشهی نام کوروش شکلی دگرگونشده از «کورَشلوش» ایلامی است.[14] این تلاش برای پارسیزدایی از اسم کوروش حتا به اسم پدرانش نیز تعمیم یافته است. بعد از آندرئاس جان کلنز بیش از همه در تبلیغ تبارِ ایلامی نام کوروش کوشید. او نوشت که سه نامِ مشهور در تبارنامهی شاهان انشان (کوروش، کمبوجیه، چیشپش) نه در منابع ایرانی دیگر دیده میشود و نه ریشهی هند و ایرانیای برایش شناخته شده است، و بنابراین تبار هر سه نام ایلامی است.[15]
نام چیشپیش در استوانهی حقوق بشر و متن پارسی باستان نبشتهي بیستون به صورت شیشپیش آمده،[16] اما در مهر کوروش انشانی آن را به صورت شِشبِش و در روایت ایلامی بیستون به شکل زیشپیش میبینیم. شکلِ تئیسپیس که در برخی از منابع پارسی انعکاس یافته، صورت یونانیشدهی آن است که هرودوت ثبتاش کرده است.[17] به زعم این نویسندگان، بخش دومش به احتمال زیاد پسوندِ ایلامیِ «ـ پیش» است به معنای «نو ساخت، احیا کرد».[18] از سوی دیگر، اشمیت پیشنهاد دیگری طرح کرده و حدس زده که چیشپش از اسم خدای توفان در سنت میتانی ـ اورارتی وامگیری شده باشد. این خدا خاستگاهی هوری دارد و تِشوب یا تِئیشپَس نامیده میشود که این آخری با ثبتِ یونانیِ تئیسپیس کمابیش همسان است.[19] اما تمام این آرا سست و تخیلی مینمایند و شاهدی استوار در اسناد تاریخی برایشان یافت نمیشود.
در میان نویسندگانی که این نامها را ایلامی میدانند، آرای هنکلمان از همه استوارتر مینماید. او معتقد است که نام کوروش و همچنین چیشپیش ریشهی ایلامی دارد و اسم خدایی نامعلوم است به علاوهی پسوندی. به شکلی که کوروش یعنی «فلان خدا + حمایت کرد/ ارزانی داشت» و چیشپیش یعنی «او نیایش میکند + فلان خدا را». از دید هنکلمان شکل اصلی نام اخیر شِپ ـ شِپ ـ اِش بوده که تباری ایلامی داشته، اما بعدتر به شِشپِش کوتاه شده است. هنکلمان، با وجود ایلامی دانستن نام کوروش انشانی و پدرش، معتقد است که ایشان تباری آریایی داشتهاند و تنها به خاطر تأثیر پذیرفتن از فرهنگ غالب ایلامی نامی از این زبان را برگزیدهاند.
با وجود این، همسانیهای یادشده محتمل نمینماید. خودِ نام زیشپیش در سنت ایلامی وجود ندارد و جز این شاهان انشانی که نیاکان کوروش بودهاند، در اسناد ایلامی کسی را به این نام نمیشناسیم. تبدیل تِشوب به چیشپیش یا زیشپیش هم به لحاظ زبانشناختی درست نمینماید و تأکید اشمیت بر شباهت شکل یونانیشدهی این نام (تئیسپیس) است که آشکارا تحریف شده است. ناگفته نماند که در میان نامهای بازمانده از دوران پیشاهخامنشی، یک نام همسان دیگر داریم که تِئوشپَه[20] است و او رهبر کیمریها بوده، که خود قبیلهای ایرانیتبار در آناتولی بودهاند.
برداشتهای یادشده دربارهی نام کوروش، هر چند توسط دانشورانی استخواندار و شایسته ابراز شده، تنها بر این مبنا نباید معتبر شمرده شود. چرا که در میان همین نویسندگان هم گاه به برداشتهایی عجیب و غریب و پیشفرضهایی آشکارا سست برمیخوریم. نمونهی بارزش در این مورد، به آرای والتر هینتس مربوط میشود که به تلویح وجود دو اسمِ کوروشِ پارسی و کورَش ایلامی را پذیرفته که اولی بنا به تفسیر او معنایی نیک و دومی تعبیری ناشایست به معنای «ویرانگر و سوزاننده» داشته است. چنانکه گذشت، پیشفرضِ محبوب او، غلبهی خشن و زورمدارانهی جنگاوران آریایی بر بومیهای ایلامی است. هینتس بر این مبنا فرض کرده که مردم ایلام از کوروش متنفر بودهاند و او را غاصب و بیگانه میدانستند. بعد، بر این مبنا، تفسیر ــ یا تحریف ــ خود از اسناد تاریخی را به دست داده است. هینتس معتقد است که نام اصلی کوروش، با همین خوانش امروزین فارسی، «پاسدارنده» معنا میداده اما کاتب ایلامی چون از این شاهِ غاصبِ بیگانه دل پرخونی داشته، اسمش را به شکلی تحریفشده به صورت کورَش نوشته تا بر خصلت خشن و قهار وی تأكيد کرده باشد.[21]
آنچه هینتس در این مورد نوشته، نمونهای بارز از برداشتهای نادرست و بیپایه در مورد کوروش در ادبیات روزِ اروپایی است. هینتس در این ابراز نظر چهار پیشفرض را در نظر گرفته است: نخست این که کوروش به راستی بیگانهای قهار و سلطهگر بوده و مردم ایلام او را از خود نمیدانستهاند؛ دوم این که یک کاتب ایلامی، که اتفاقاً بسیار بلندپایه هم بوده و قرار بوده مهر شاه را بنویسد، از او متنفر بوده است؛ سوم آن که این کاتب تصمیم گرفته با تحریف نام کوروش به کورَش انتقام خود را از سرورِ خونخوار خود بگیرد؛ و چهارم آن که کوروش و تمام کسانی که مورد اعتماد وی بودهاند و به او علاقه داشتهاند خط ایلامی را نمیدانستند، وگرنه بدیهی است که این مهرِ توهینآمیز مورد استفادهی شاه قرار نمیگرفته است.
این چهار پیشفرض، از یک سو به چیزهای بیربط و رسیدگیناپذیری مانند عواطف و احساسات یک کاتب ایلامی نسبت به کوروش و تمایل وی برای توهین به سرورش اشاره میکند و از سوی دیگر بیسوادی عمیق و فراگیر تمام دوستداران کوروش در ایلام را بدیهی فرض میکند. یعنی مجموعهای از رخدادها و چیزها را واقعی میداند که از سویی ردّ پای تاریخی مشخصی بر جای نگذاشتهاند و دلیلی بر ایشان وجود ندارد و از سوی دیگر نامحتمل و بعید مینمایند.
هینتس تمام این فرضهای نامحتمل و دور از ذهن را بر مبنای دو شاهد تاریخی سوار کرده است. نخست آن که کاتبان بابلی نیز نام کوروش را به سبک ایلامی و با نگارشِ کوراش نوشتهاند. این البته چیزی را نشان نمیدهد مگر این نکتهی بدیهی را که بابلیان با نام شاه ایلام از مجرای نوشتههای ایلامی آشنا شده بودند. دیگر آنکه در سال 1966 م. جامی نقرهای، که نام نارونته را بر خود داشت، به همراه یک لوح برنز و کمربندی زرین در کوزهای کشف شد که در زمین دفن شده بود. برخی از این اشیای گرانبها با خط ایلامی آراسته شده بودند و معلوم بود که زمانی به معبدی تعلق داشتهاند. هینتس از وجود این اشیا در کوزه چنین نتیجهگیری کرد که پارسها هنگام حملهی خونینشان به ایلام معبد خدایان ایلامی را غارت میکردهاند و به همین دلیل کاهنان ایلامی اشیایی چنین گرانبها را در کوزه پنهان کرده و در زمین دفن کردهاند.
اما تمام این داستان پرهیجان بر مبنای پنهان شدن اشیایی در زمین برساخته شده است. تنها یک دلیل برای نادرستیِ سخن هینتس آنکه بر مبنای گاهشماری کربن چهارده، روشن شده که آن کوزه در سدهي سوم پ.م. ساخته شده و بنابراین کسی که این اشیا را در زمین پنهان کرده دو سده بعد از کوروش میزیسته است. اتفاقاً در زمان مورد نظر با هجوم قومی غارتگر و مالاندوز روبهرو هستیم و آنان مقدونیانی هستند که رهبرشان اسکندر بود و منابع یونانی با آب و تاب زیاد غارت خزانههای هخامنشی را به دست ایشان شرح دادهاند. بنابراین اشیای گرانبهای معبد ایلامی، به احتمال زیاد، در جریان حملهی غارتگرانهی مقدونیان به جنوب ایران در زمین پنهان شدهاند و نه ربطی به کوروش دارند و نه به پارسهایی که سه چهار سده پیش از آن در این قلمرو جایگیر شده بودند. بنابراین کل برداشت هینتس در مورد یورش زورآورانهی پارسها به ایلام و دشمنی ایلامیان با ایشان بر مبنای ذهنیتهای شخصی او و شواهدی نامرتبط پدید آمدهاند.
نقد آرای هینتس را از این رو لازم دیدم که سبک و سیاق وی نمونهای برجسته از داستانسرایی و افسانهبافی بر مبنای شواهد اندک تاریخی است. بازسازی تاریخ گذشته، کاری دشوار است که خواهناخواه با دخالت قدرت تخیل و استنتاجهای تاريخنويس پیش میرود. به همین دلیل هم باید بسیار دقت کرد که پیشفرضهای شخصی یا تصویرهای داستانگونهی ذهنی در جریان این فرآيند مداخله نکنند و تصویری در حد امکان نقادانه و رسیدگیپذیر به دست آید. شواهدی که هینتس بر آنها تأكيد دارد، عبارتند از: اشیایی گرانبها که در زمانی بیربط با کوروش در کوزهای پنهان شدهاند؛ پیروی کاهنان بابلی از ایلامیها در نگارش نامی پارسی ـ ایلامی؛ و شیوهی نگارش نام کوروش بر مهرش در ایلام.
در این میان آنچه بیشترین اهمیت را دارد، همانا نگارش نام کوروش در زبان ایلامی است. منابع بعدی نشان میدهند که کوروش معمولاً به همین شکل و در معنای «پاسدارنده» در ایلامی نوشته میشده است. در عین حال مهر کوروش انشانی را هم داریم که نامش بر آن به شکل کورَش نوشته شده و «سوزاننده» معنا میدهد. به گمانم بدیهی است که خودِ کوروش انشانی از آنچه بر مهرش نوشته میشده خبردار بوده و نسبت به آن حساسیت داشته است.
وجود دو شکل برای ثبت ایلامیِ نام کوروش، به نظرم نشانهی آن است که این نام خاستگاهی ایلامی نداشته است. کاتبان ایلامی ـ پارسی هنگام نگارش نام شاهشان نزدیکترین کلمهی همآوای ایلامی را برای نوشتنش به کار میگرفتهاند و این کاری است که در میان کاتبان ایلامی و اکدی رواجی تمام داشته است. در مهری که به خودِ کوروش تعلق داشته و بر آن وی همچون سوارکاری جنگاور و پیروزمند نموده شده نسخهی جنگاورانهی این نام (کوروش) ثبت شده و در منابع بعدی که مهربانی و نیکوکاری او مورد تأكيد بوده نسخهی پاسدارندهاش ثبت شده است. این حدس با این شاهد تقویت میشود که نام کوروش (به همراه کمبوجیه) از سه نسل قبل در میان پارسها رواج داشته و در ضمن نام قبیلهای از پارسها هم بوده است که در نهایت به شمال هند کوچیدند. بسیار نامحتمل است که یک قبیلهی ایرانی، نامی برگرفته از یک کلیدواژهی نه چندان پرمعنای ایلامی را به عنوان برچسب شناسایی خویش برگزیده باشند.
آرای هینتس از این رو ارزشِ نقل را داشت که مداخلهی مداوم و بیامانِ پیشداشتهای ایدئولوژیک را در آرای پژوهشگران نشان میدهد. حدس من آن است که گرایشِ دههی اخیر برای غیرپارسی شمردنِ اسم کوروش و اصولاً «ایرانیزدایی» از تاریخ هخامنشیان، که در آثار برخی از نویسندگان دیده میشود، تا حدودی به همین پیشداشتهای ایدئولوژیک مربوط باشد، که چه بسا از فضای سیاسی روز نیز تأثیر پذیرفته باشد.
اما اگر این گرایشها را نادیده بگیریم و نقادانه تمام منابع را مرور کنیم، به نظرم به برداشتی روشن و نمایان میرسیم. پرسش اصلی در اینجا آن است که نام کوروش تباری آریایی یا غیرآریایی (ایلامی یا هوری) دارد. از آنجا که اقوام و زبانهای آریایی همان هند و ایرانیان هستند، قاعدتاً باید برای پاسخگویی به این پرسش، نخست به منابع هندی و ایرانی کهن بنگریم و ببینیم چنین نامی در آنها یافت میشود یا نه. در این حالت کلید تشخیصِي آریایی یا ایلامی بودنِ نام کوروش، در خودِ این نام نهفته نیست، که به اسم پدر و پسرِ وی یعنی کمبوجیه نیز مربوط میشود. در تبارنامهی شاهان انشان نام کوروش همواره به صورت جفت با پدر یا پسری به اسم کمبوجیه ذکر شده است. بنابراین پرسشی که معمولاً نادیده انگاشته شده،[22] آن است که نام کمبوجیه در این میان از کجا آمده است؟
اگر کوروش نامی ایلامی یا لقبی ایلامی برای شاهان بوده باشد، انتظار داریم نام کمبوجیه را نیز که معمولاً همراه با اوست، در چنین جایگاهی تصور کنیم. این در حالی است که نام کمبوجیه نه سابقهای در منابع ایلامی کهن دارد و نه از بنهای ایلامی مشتق میشود. در عین حال، هم نام کوروش و هم کمبوجیه در اسناد هندی قدیم دقیقاً به همین صورتِ جفت در کنار هم دیده میشوند. اما برای فهم معنای دقیق این دو نام، بد نیست شرحی دربارهی زمینهی ظهور این نامها در دوران پیشاکوروشی به دست دهیم. چون به این ترتیب هم دعویمان دربارهی پیوندهای پارسیان با آریاییهای مستقر در جنوب شرقی ایران زمین استوارتر میشود، و هم تصویر دقیقتری دربارهی توزیع جغرافیایی نامهای کوروش و کمبوجیه به دست میآوریم.
سنت تاریخنگاری معاصر، همچنان زیر تأثیر این پیشفرضِ قرون وسطایی قرار دارد که مرکزِ جهان باستان اورشلیم و بابل بوده و مهمترین سندِ تاریخی از آن دوران، تورات است، که آن هم بابل را بزرگترین شهر دنیا و اورشلیم را مرکز تقدس جهان میانگارد. البته در ارزش و اهمیت عهد عتیق و در دقت و استحکام شواهدِ ثبتشده در آن تردیدی نیست، اما این بدان معنا نیست که جغرافیای دورانِ ظهور کوروش، گرانیگاهی در منطقهی میانرودان ـ فلسطین داشته است. در واقع، اگر به اسناد بنگریم درمییابیم که گرانیگاه دیگری، که چه بسا بزرگتر و نیرومندتر هم بوده، در ایران شرقی قرار داشته که در شمال، فرهنگ بلخ و مرو و خوارزم و در جنوب، فرهنگ گنداری ـ هندی را شامل میشده است. در این میان پیشتر این حدس را طرح کردم که خاستگاه پارسیان جنوب شرقی ایرانزمین بوده است. برای ارزیابی این برداشت، باید دقیقتر به نقشهی باستانی این منطقه نگریست.
در ابتدای دوران هخامنشی، جنوب شرقی ایران زمین و شمال هند به مجموعهای از قلمروهای قبیلهای تقسیم میشد که همهشان را روی هم رفته «اردوگاههای بزرگ» (مَهاجَنَهپاداس[23]: महाजनपद ) مینامیدند. هر یک از این قلمروها به یکی از قبایل آریاییای تعلق داشتند که از حدود پنج قرن پیش به این منطقه کوچیده بودند. برخی از این اردوگاهها آشکارا به قبایلی ایرانیزبان تعلق دارند و جالب آن که دو قبیلهی کورو و کمبوجَه در آن میان به شمارند.
احتمالاً کهنترین جایی که اسم کوروش (به صورت بخشی از نام پادشاهی) آمده، سرودهای ریگوداست که این اسم را در پیوند با این قبیلهها قرار میدهد.[24] از مرور منابع سانسکریت برمیآید که نام کوروش در قلمرو هند و ایرانی شرقی نیز به قدر قلمرو ایلامی ـ پارسیِ غربی رایج بوده است. در این متون از شاهی به نام «اوتّارا ـ کوروس» یاد شده که بخش دوم نامش باید همان کوروش باشد. ارجاع به نام کمبوجه هم به همین ترتیب در اسناد سانسکریت پربسامد است. منابع یونانی هم اسم کمبوجیه را در پیوند با اقلیم هند به کار گرفتهاند. مثلاً بطلميوس به قومي به نام (تامبوزوي) يا (کامبوزوي) اشاره ميکند که ساکن سرزميني ييلاقي و گرمسير بودند و در فن ساخت پوستين و لباسهاي پشمي مهارت داشتند. اين نام در متنهاي اکدي و ايلامي هم وجود دارد. اکديها آن را به صورت «کام» ثبت کردهاند و ايلاميها نام «کان ـ بو ـ سي ـ يا» را به کار گرفتهاند و هر دو از اين نام قبيلهاي را مراد کردهاند. نکتهي جالب آن که نام کشور کامبوج هم از همين ريشهی هند و ایرانی مشتق شده است. نخستین قوم نویسایی که در سرزمین کامبوجِ امروز ساکن شدند، همین قوم کمبوجه بودند که از هند به آنجا کوچیدند و در قرن چهارم پ.م، همزمان با انقراض دولت هخامنشی، نخستین شهرهای دارای فرهنگ آهن را در منطقهی فونان و چِنلا تأسیس کردند.[25]
بنابراین در عصر پیشاهخامنشی، دو قبیلهی بزرگ به نام کورو و کمبوجه در شمال هند و ایران شرقی حضور داشتهاند و افرادی با اسم نزدیک به کوروش نیز در این قلمرو میزیستهاند. در میان قلمروهای شانزدهگانه، اردوگاه کورو منطقهی دهلی و مِروت[26] را در اختیار داشت و پایتختش شهری بود به نام ایندراپرستا یا ایندراپاتا. متن سومانگاویلاسینی میگوید که کوروها به خاطر فرزانگی و قدرت بدنی و سلامتشان شهرت داشتند. وایروپورانا نام نخستین شاهشان را کورو پسر ساموارسانا ذکر کرده است.
پیوند میان دو نام کوروش و کمبوجیه در منابع سانسکریت هم دیده میشود، با این تفاوت که این بار به دو قبیلهی ایرانی اشاره میکند و نه پدر و پسری. اردوگاه کمبوجه در همسایگی کورو قرار داشت، و قلمرویش دو سوی هندوکوش را در بر میگرفت. خاستگاه کمبوجهها سرزمینی در شرق رود وخش و حوالی بلخ بوده است. این قبیله با مردم بدخشان و ساکنان فلات پامیر پیوند داشتهاند، چون مردم بدخشان و پامیر در ادبیات سانسکریت پاراماکامبوجا خوانده شدهاند. پایتخت اردوگاه کمبوجا شهری بود به نام راجاپورا که در جنوب غربی کشمیر قرار داشت. طبقهی جنگاور کمبوجَه بسیار نیرومند و مقتدر بود، طوری که بعدها مَهاپادماناندا ــ شاه مَگَدَه ــ پس از غلبه بر اردوگاههای رقیب کل مردان طبقهی کشتریه را در این سرزمينها کشتار کرد و تنها در مورد گندهاره و کمبوجه از این کار چشمپوشی کرد و از مردم این قبایل حساب برد. آشوکا هم که نخستین کتیبهها را در هند نویسانده است، از کمبوجهها و اقتدارشان یاد کرده و نوشته که اینها قومی بودهاند که از غرب (فلات ایران) به هند کوچ کرده بودند.
به این ترتیب، درست در همان دورانی که خاندانی با بسامد بالای نام کوروش و کمبوجیه در انشان به قدرت میرسند، قلمروهایی قبیلهای در شمال هند و پاکستان و افغانستان امروز را داریم که به قبیلههای کورو و کمبوجه تعلق داشتهاند. تا همین جای کار میتوان حکم کرد که این دو نام ریشهای هند و ایرانی دارند و جستنِ ریشهشان در زبانهایی مانند ایلامی یا هوری خطاست. این اصرار بر یافتن تباری ایلامی برای این اسمها از آنجا ناشی شده که میان مردم ایلام و پارسیانی که کوروش و کمبوجیه خوانده میشدند، پیوندی سیاسی و ارتباطی نزدیک برقرار بوده است.
اگر بتوان نشان داد که پیوندهای مشابه و نیرومندِ سیاسیای میان هخامنشیان و قلمروهای هند و ایرانی یادشده نیز برقرار بوده، این مسأله نیز حل میشود. یعنی استدلال ما وقتی نیرومندتر میشود که بتوانیم نشان دهیم قبایل کورو و کمبوجه در شمال هند و پاکستان امروزین، بر خلاف تصور معمول، در سپهر تمدنی و جمعیتی مستقل و دورافتادهای زندگی نمیکردهاند و پیوندی انداموار با سیاست و دولت پارسها داشتهاند. حقیقت آن است که با مرور منابع هندی به روشنی میتوان این ارتباط را نشان داد. من در دو کتاب دیگر[27] به طور مفصل به این موضوع پرداختهام و بنابراین در اینجا تنها برخی از الگوهای پایه را مرور میکنم.
در قرن ششم پ.م، و همزمان با شکلگیری دولت هخامنشی، گذار مهمی در ایران شرقی و هند شمالی رخ داد و آن هم فروپاشی تدریجی امیرنشینهای کوچکِ قبیلهای، و ادغام قلمروها در قالب واحدهای سیاسی بزرگتر بود. این امر در یکجانشین شدنِ تدریجیِ مهاجران آریایی و گسترش شهرنشینی، افزایش جمعیت ایشان، و در ضمن تأثیر سیاست دولت هخامنشی ریشه داشت. در واقع، تاریخِ هند از همین دوران آغاز میشود و اولین شاه تاریخی و غیراساطیری هندی که بیمبیسارَه نام داشت، نمایندهی نظمهای برآمده از این الگو بود. الگوی مرسوم آن بود که نخست قدرت رهبران قبیلهای رو به افول مینهاد، و بعد شاهی فرهمند یا اتحادیهای از سرکردگان نظامی یا بازرگانانِ بانفوذ قدرت را به دست میگرفتند. این دو الگو را در تاریخهای هند باستان به ترتیب پادشاهی و جمهوری نامیدهاند.
دقیقاً همزمان با ظهور هخامنشیان، موجی از دگردیسیِ پادشاهیها به جمهوریها را میبینیم که به الگوی دگرگونی سیاسی در پادشاهیهای کوچک بالکان شباهت چشمگیری دارد. در کتاب اسطورهی معجزهی یونانی به تفصیل بحث کردهام که سیاست کوروش آن بود که دولتشهرهای کوچک یونانینشین در بالکان جای خود را به جمهوریهایی تابع هخامنشیان بدهند. چنین قاعدهای در مورد قلمروهای شانزدهگانهی هند و ایرانی نیز مصداق دارد. جالب آن که مشهورترین نمونهی این تحول سیاسی را در کورو و پانچالا میتوان بازجست. یعنی همزمان با ظهور کوروش میبینیم که در دو گوشهی شمال غربی (دولتشهرهای ایونیه و لودیه) و جنوب شرقی (کورو و پانچالا) الگوی مشابهی از دگردیسی دولت نمایان میشود. یعنی پادشاهیهایی که به تازگی در قلمروهایی کوچگرد تأسيس شده بودند جای خود را به اتحادیههایی از سرداران و بازرگانان میدهند که قدرت سیاسی را در میان خود تقسیم میکنند و نظامی متکثر همچون جمهوری را پدید میآورند.[28] در دولتشهرهای یونانی و لودیایی این روند با حمایت و گاه دخالت نظامی پارسها جریان مییافته است،[29] و چه بسا که در مورد شمال هند نیز الگوی مشابهی در کار بوده باشد.
در هر دو مورد، احتمالاً، نیروی اصلی ایجاد تحول سیاسی، تثبیت امنیت راهها در ایرانزمین و رونق گرفتن بازرگانی بوده که به ظهور یک طبقهی مالی نیرومند و نوپا دامن میزده است. این طبقهی پولدار نوظهور همان کارگزاری بوده که گذار از پادشاهیهای سنتی قدیمی به دولتهای نخبهسالار اقتصادی را ممکن میساخته است. با وجود ظهور شبکهای از جمهوریهای هندی و یونانی در دوران کوروش و کمبوجیه، از دوران داریوش بزرگ به بعد چرخشی را در سیاست یونانیِ هخامنشیان میبینیم و این بار جبارها و نوادگان شاهان قدیمی هستند که مورد حمایت پارسها قرار میگیرند. جبارها هم در عمل شاهانی نوظهور بودند که معمولاً وارث رسمی سلسلههای قدیمی نبودند و از پشتیبانی مردمی و به خصوص حمایت طبقهی بازرگان برخوردار بودند. ریشههای چنین سیاستی حتا در دوران کوروش هم سابقه داشته و احتمالاً به پشتیبانی پارسها از دولت پیسیستراتوس آتنی انجامیده است.
بنابراین نخستین شاهد برای تأیید ارتباط سیاستِ کوروش با قلمروهای شانزدهگانهی هند و ایرانی، آن است که همزمان با ظهور او دگردیسی مشابهی در قلمروهای پیرامونیِ کشور او ظهور میکند که دستکم در مرزهای غربی (بالکان) اسنادی دربارهی دخالت کوروش در دست هست. اما شاهد دوم که نیرومندتر هم هست، این که بخش عمدهی این قلمروها در زمان زمامداری کوروش بزرگ و کمبوجیه سیری از انسجام سیاسی را طی کردند که در نهایت به پیوستنشان به شاهنشاهی هخامنشی انجامید و آنها را به صورت استانی ایرانی درآورد.
در میانهی قرن ششم پ.م. و همزمان با ظهور کوروش بزرگ، اردوگاههای کورو و گنداره و کمبوجَه و باهلیکاس (بلخ) با هم متحد شدند و کمی بعد به تابعیت ایران درآمدند. قلمرو ایرانینشین دیگرِ همسایهی ایشان، یعنی گَندارَه در ابتدای کار جنوب رود کابل (کوبْهْلا[30] در سانسکریت) و دهانهی رود سند را در اختیار داشت و شهرهای مهمش تاکساشیلا[31] (تاکسیلا) و پوشکالاواتی[32] خوانده میشد. همزمان با ظهور قدرت پارسها در انشان به تدریج چندان قدرتمند شد که پنجاب و کشمیر را نیز فتح کرد. این منطقه بیشک همان استان گَندارهی هخامنشی است که از دوران داریوش بزرگ نامش را در فهرست سرزمینهای تابع پارسها میبینیم. در ریگودا و مهابهاراتا ارجاعهای زیادی به این قلمرو وجود دارد و میدانیم که مردمش ایرانی بودهاند، نه هندی. مردم این قلمرو با کوروها متحد بودند و معمولاً با پانداواسها[33] جنگ داشتهاند.
به این ترتیب، روشن است که اردوگاههای کورو و کمبوجه در گوشهی جنوب شرقی ایرانزمین، پیوندی روشن و تنگاتنگ با سیاست پارسیان داشتهاند و بخشی از موزاییک قومی بزرگی بودهاند که در نهایت طی سی سالِ آغازینِ ظهور دولت هخامنشی، به استانهای شرقی این شاهنشاهی دگردیسی مییابد. به احتمال زیاد، در آن زمانی که اعضای قبیلهی کورو گذار از پادشاهی به جمهوری را تجربه میکردند و با همسایگانشان با الگویی نو پیوند برقرار میکردند، از شاهی به نام کوروش خبر داشتهاند که بیشک تا استان سیستان و بلوچستان را در همسایگیشان زیر فرمان داشته است. داریوش بزرگ در نخستین نبشتهاش در بیستون به استانهای گنداره و هند اشاره میکند و بنابراین این قلمروها در دیرترین حالت تا اواخر دوران کمبوجیه به دولت ایران پیوسته بودهاند. به این ترتیب، قوم کمبوجه هم که به تدریج با بلخیها و گنداریها متحد میشد و ارتباط سیاسی برقرار میکرد، در زمینهای سیاسی قرار داشت که فرمانروای بزرگِ حاکم بر آن، کمبوجیه نام داشته است.
در این مورد که پیوندهای روشن و استواری میان پارسها و ایران شرقی و شمال هند برقرار بوده، به سختی میتوان تردید روا داشت. یعنی چنانکه برخی از پژوهشگران اروپایی نیز تأکید کردهاند، نام کوروش و پدرانش، تباری ایرانی داشته است.[34] در زمان زمامداری کوروش و کمبوجیه، تنها دو قوم در سرزمینهای زیر فرمان (یا متأثر از فرمان) ایشان وجود داشتهاند که نامی همتای ایشان داشتهاند. این دو هم در ایران شرقی قرار داشتهاند و همسایه و خویشاوند با هم بودهاند. بنابراین بدیهی مینماید که کوروش و کمبوجیه نام خود را از این قبیلههای نیرومند گرفتهاند. یعنی میتوان پذیرفت که نوعی پیوند و ارتباط نزدیک بین پارسیان و این قبایل در ایران شرقی برقرار بوده است.
گذشته از ایران شرقی و هند شمالی، نامهای کوروش و کمبوجیه را به صورت جفت در جاینامهاي جغرافيايي[35] دیگری نیز میبینیم و این موضوعی است که آرنولد توینبی دربارهاش اشارههای سودمندی دارد. در حماسهي مهابهاراتا ميخوانيم که نبرد پانيپات در منطقهاي بين رود سند و گنگ در شمال شرقي هندوستان رخ ميدهد که کورو ـ کَشترَه ناميده ميشود، که يعني «دشتِ کورو». جالب آنکه منطقهاي با همين نام را در آناتولي هم داريم. اين «دشت کوروش» در شمال منطقهي ماگنزيا قرار دارد و همان است که يونانيان به شکلِ (کورو) ثبتش کردهاند. در همين دشت بود که در سال 190 پ.م. آنتيوخوس سوم مقدوني از روميها شکست خورد. حدود صد سال قبل از آن در 281 پ.م. نبرد مهم ديگري در همين منطقه در گرفته بود که طي آن جد آنتيوخوس ــ سلوکوس نيکاتور ــ ليسامخوس را شکست داده بود. پس جفتِ نامهای کورو ـ کمبوجه، گذشته از جنوب شرقی ایرانزمین، در مناطق شمال غربی نیز همچون جاینامی حضور دارد. گذشته از رود کُر، که احتمالاً همان کورو بوده، شاخهي چپ رود ارس در قفقاز هم کورو خوانده میشده و شاخهای از آن رودخانهی کمبوجه نام داشته است.
با فهمِ ارتباط پارسها با اقوام ایران شرقی، گره از تبار نامهای کوروش و کمبوجیه نیز گشوده میشود. اگر برای تبارشناسی این نامها به منابع هند و ایرانی بنگریم، ریشه و معنای این دو اسم با استواری بیشتری نمایان میشود و نیازی به خیالپردازی دربارهی نامهای جعلی ایلامی پیدا نمیکنیم. نام قوم کمبوجه بیشک تباری هند و ایرانی دارد و بخش نخست آن همان «کَم/ کام» است که در منابع اوستایی و پارسی باستان و سانسکریت با بسامدی بالا تکرار شده است. اسکالمووسکی پیشنهاد کرده که این نام از بنِ «کَم/ کَمپ» به معنای لرزیدن و پسوندِ «اَوجیاس» (auj-ias) گرفته شده باشد. این پسوند در اوستایی به شکل «اَئوجیَه»[36] دیده میشود و «نیرومندتر از…» معنی میدهد. بر اساس این ریشهشناسی، کمبوجه میتواند اینطور معنی شود: «کسی که نیرومندتر از آن است که به لرزه درآید»[37].
نام کوروش نیز به همین ترتیب باید با توجه به ریشههای هند و ایرانیاش تفسیر شود. در میان پژوهشگران معاصر تنها دکتر حسن رضایی باغبیدی است که به طور جدی به این نکته توجه کرده است. او ریشهی نام کوروش را بنِ هند و ایرانیِ «کو» به معنای جنگیدن میداند و کوروش را صفت فاعلی به معنای «جنگاور» ترجمه کرده که بعدتر به عنوان اسم خاص کاربرد یافته است. در زبان پارسی دری امروزین کلماتی مانند کوشیدن و کشتن و کوفتن از همین ریشه باقی ماندهاند. دکتر رضایی نام خدای جنگ سکاها را هم به شکل کوروش بازسازی کرده است.[38]
پس، نتیجه آن شد که نام کوروش مانند کمبوجیه تباری ایرانی دارد و هر دو این نامها دلالتی جنگاورانه دارند. این نامها از اسم دو قبیلهی نیرومند در ایران شرقی گرفته شدهاند و با بسامد زیاد هم در اسناد هند و ایرانی کهن به کار گرفته شدهاند و هم به عنوان جاینامهایی معمولاً جفت و همراه با هم کاربرد داشتهاند. احتمالاً کاتبان ایلامی و اکدی بعدها برای ثبت این نام آریاییِ ناآشنا شکلِ میخیِ کورَش را، که برایشان شناختهشده بوده، به جایش مینوشتهاند. نام کورَش دستکم از دوران دودمان اور سوم در میان ایلامیان رواج داشته[39] و بنابراین در زمان ظهور کوروش بزرگ قدمتش به شش قرن میرسیده است، بی آنکه گذشته از شباهت ریختی، با کوروشِ هند و ایرانی ارتباطی معنایی یا ریشهشناسانه داشته باشد.
2. ایرانزمین در تمام دورانهای تاریخش، و به خصوص در قرون پیش از ظهور دولت هخامنشی، قلمرویی چندقومیتی و چندزبانی بوده است. همجوشی و درهمآمیختگی میان پارسیان و ایلامیان نیز، چنان که دیدیم، با شواهد و اسناد فراوان تأیید میشود. از این رو، وجود پیوندهای خانوادگی میان خاندان پارسهای انشانی و ایلامیهای بومی امری طبیعی و بسیار محتمل مينماید. شواهدی هم هست که نشان میدهد درخت خویشاوندی کوروش و سایر مردمِ آن دوران پیچیدهتر و پرشاخهتر از چیزی بوده که در نگاه نخست به نظر میرسد.
دولت هخامنشی، در واقع، دو معمار دارد که عبارتند از کوروش و داریوش. کوروش بنیانگذار و گسترشدهندهی این دولت بود و داریوش کسی بود که نظمها را بازتعریف کرد و سازوکارها را پیراست و شالودهی عقلانی آیین شهریاری پارسیان را به سرانجام رساند. این دو تن وارث و جانشین شاهان و نخبگانی ایلامی بودند که برای دیرزمانی در منطقهی انشان فرمانروایی داشتهاند. پس، پرسشی که در برابرمان قرار دارد آن است که ارتباط خونی میان کوروش و داریوش چه بوده و این دو با ایلامیان چه روابط خویشاوندیای داشتهاند؟ برای پاسخگویی به این پرسش باید نخست بافت خانوادگی کوروش بزرگ را شناخت.
مفصلترین و مشهورترین روایتها دربارهی اصل و نسب کوروش را در منابع یونانی مییابیم که محتوایشان گاه همچون وحی مُنزَل راست پنداشته شده است. رنگینترین داستان را در این مورد کسنوفون و هرودوت به دست دادهاند. هرودوت در مورد تبار کوروش به وجود سه روايت اشاره ميکند و يکي از آنها را با شرح و بسط بيشتري ذکر ميکند. این داستانی است که مشروعیت کوروش را از پدربزرگش که شاه ماد بوده مشتق میداند. یک توضیح دربارهی نام این شاه ماد آن که یونانیان وی را آستواگِس (به روایت هرودوت و کسنوفون: Άστυάγης) یا آستوئیگاس (به روایت کتسیاس: Άστυϊγάς)[40] مینامیدهاند. این نام اصالتی تاریخی دارد. چون نام واپسین شاه ماد در سالنامهی نبونید هم به صورت «ایش ـ تو ـ مِگو» ذکر شده[41] که در اکدی ایشتوویگو[42] خوانده میشده است.[43] دربارهی صورت اصلی ایرانی این نامها توافقی شکل گرفته و آن هم این که همهشان شکل تحریفشدهی ارشتیوَیگَه (*Ŗšti-vaiga) است که یعنی «نیزهانداز».[44] این اسم در بیشتر منابع پارسی با خوانش کوتاهشدهی آستیاگ یا حتا گاه با خوانش فرانسویاش به صورت آستیاژ نقل شده است.[45] من نیز در چاپ نخست کوروش هخامنشی برای آشناتر بودنِ این اسم، ثبت یونانیاش را نقل کرده بودم. اما در سالهای اخیر راهِ جا افتادنِ اسمهای درست در متون تاریخی هموارتر شده و از این رو از این به بعد واپسین شاه ماد را به نام مادیاش ارشتیویگه خواهم نامید.
بنا بر روايت هرودوت، ارشتیویگه شاه ماد، فرزند و جانشين هووخشتره بود و دختري به نام ماندانا داشت. اين ماندانا حاصل ازدواج ارشتیویگه با آروئنه، دختر آلواتِس شاه لوديه، بود.[46] ارشتیویگه شبي خوابی عجیب ديد که طبق آن ادرار دخترش آسیا را در خود غرقه خواهد کرد. وقتی شاه ماد دربارهی این رویا با مغها مشورت کرد، به او خبر دادند که دخترش پسري خواهد زاييد که پادشاهي او را از ميان خواهد برد و جهان را فتح خواهد کرد. ارشتیویگه، که از اين پيشگويي ترسيده بود، وقتي زمان شوهر کردن ماندانا شد او را به عقد اشراف مادي درنياورد چون ميترسيد نوهاش با اين خاستگاه اشرافي به زودي ادعاي تاجوتخت کند. پس او را به کمبوجيهي پارسي داد که مردي اصيلزاده، اما از ديد مادها فرودست بود و بيمِ ارتقای فرزندش به اورنگ شاهی نميرفت.[47]
با وجود اين، پس از يک سال از اين ازدواج، بار ديگر ارشتیویگه خواب ديد که تاکي از بطن دخترش روييده و تمام آسيا را فرا گرفته است. پس بار ديگر، خوابگزاران فراخوانده شدند و مغان پيشگو به شاه خبر دادند که دخترش همچنان فرزندي خواهد زاييد که تاجوتخت او را تصاحب خواهد کرد. پس ارشتیویگه محرم خود را، که اشرافزادهاي مادي به نام هارپاگ بود، فرا خواند و از او خواست تا نوهاش را از ميان بردارد.[48]
هارپاگ نوزاد ماندانا را برگرفت و او را به چوپاني از خدمتکاران ارشتیویگه سپرد تا نابود کند. اين چوپان مهرداد نام داشت و زنش اَسپاکو ناميده ميشد که به نظر هرودوت به زبان مادي «ماده سگ» معنا ميدهد. نیکلای دمشقی که همین داستان را روایت کرده، این چوپان را آذرداد[49] نامیده که جالب توجه است. چون انگار اسم مهرپرستانهی مهرداد را به شکلی زرتشتیشده در اینجا باز مییابیم. یعنی انگار او نسخهای زرتشتی شده از همین داستان را روایت میکرده که در آن نسبت به اسم مهرداد حساسیتی وجود داشته است. مهرداد کودک را با خود به کوهستاني که زيستگاهش بود برد. رسيدن او به خانه همزمان بود با زايمان زنش و مرده به دنيا آمدنِ پسر نوزادش. پس مهرداد کوروش را که نوزادي زيبا بود، به فرزندي پذيرفت و آن کودک مرده را در قنداق شاهانهي کوروش نهاد و در جنگل گذاشت و مأموران هارپاگ وقتي بعد از چند روز جسد نيمخوردهاي را در ميان زر و زيور گهوارهي کوروش يافتند، گمان کردند نوهي شاه به راستي کشته شده است.[50]
به اين ترتيب، کوروش در خانهي مهرداد باليد و بزرگ شد. زماني که ده سالش شد، هنگام بازي با بچههاي روستايي، از سوي همبازيهايش به عنوان شاه برگزيده شد و چون در ميانهي بازي فرزند يکي از اشراف مادي به نام اَرتَمبار به فرمانهايش توجه نميکرد دستور داد تنبيهاش کنند. پسر کتکخورده به نزد پدرش شکايت برد که چوپانزادهاي مرا زده است. چون ارتمبار به جستوجوي گناهکار برخاست، دريافت که کوروشنامي فرزندش را تنبيه کرده و شکايت به ارشتیویگه برد. ارشتیویگه با ديدن کوروش دريافت که نوهاش زنده مانده و چون مهرداد را وادار به اعتراف کرد از زنده ماندن وي خوشنود شد. اما چون هارپاگ فرمانش را درست اطاعت نکرده بود، در صدد تنبيه او برآمد. پس پسر هارپاگ را کشت و او را پخت و در ضيافتي آن را به پدرش که از همه جا بيخبر بود خوراند. از آن پس هارپاگ کينهي او را به دل گرفت و دشمن خونياش شد.[51]
از سوي ديگر، مغان گفتند که خواب پادشاه با بازياي که کوروش کرده و به عنوان شاه کودکان انتخاب شده تعبير شده است و ديگر نيازي نيست از او بيم داشته باشد. پس ارشتیویگه نوهاش را گرامي داشت و او را نزد خانوادهاش به پارس فرستاد. به اين ترتيب، کوروش در پارس و در کاخ کمبوجيه، که از زنده بودنش شگفتزده شده بود، بزرگ شد و بعدها با کمک هارپاگ ارشتیویگه را از تخت سلطنت به زير کشيد.
داستاني که ذکر شد، کوروش را دورگهاي پارسي ـ مادي ميداند. داستاني کمابيش مشابه را افراد ديگري هم روايت کردهاند. يوستينوس به داستاني مشابه اشاره ميکند.[52] کسنوفون هم مادر کوروش را ماندانا دختر ارشتیویگه ميداند، اما به ماجراي هيجانانگيز تلاش پدربزرگش براي به قتل رساندنش اشارهاي نميکند و مدعي است که کوروش از ابتداي کودکي نزد خانوادهاش در دربار پارس پرورده شده و بعدها به دعوت پدربزرگش به اکباتان رفته است.[53]
بر مبناي تمام اين روايتها، کوروش فرزند ماندانا دختر ارشتیویگه و کمبوجيه پسر کوروش شاه انشان بوده است. اين روايت، احتمالاً نسخهاي سياسي بوده که توسط مادها توليد شده تا انقراض دودمان پادشاهي ماد و ترکيب شدنش با قدرت نوظهور پارس را مشروع جلوه دهند. این روایت البته ریشه در واقعیت داشته و احتمالاً خاستگاهش ازدواج کوروش با دختر آخرین شاه ماد بوده است. يونانياني که در فراسوی مرزهاي غربي ايرانزمين ميزيستند و با مادها تماس بيشتري داشتهاند، با این روایت بیشتر آشنا بودهاند.
داستانِ شاهی که از تبار دو خاندانِ سلطنتی رقیب زاده میشود و این دو را متحد میسازد، در ایرانزمین پیشینهای طولانی دارد و بنابراین احتمالاً اصل داستان یونانیان تباری ایرانی داشته است. در شاهنامه هم میبینیم که افراسیاب تورانی در نهایت به دست نوهاش کيخسرو برمیافتد که «نسب از دو کس دارد اين نيک پي/ ز افراسياب و ز کاووس کي». در اینجا کافی است افراسیاب را با شاه ماد و کیکاووس را با شاه پارس یکی فرض کنیم تا داستان زایش فرهمندترین شاهِ شاهنامهای با روایت فرهمندترین شاه تاریخی ایران یکی شود. به همين ترتيب، بسياري از روايتهاي ديني شيعيان، همسرِ ايراني امام حسين را دختر يزدگرد ميدانند و به اين ترتيب به نوعي آميختگي خاندانهاي برگزيدهي قومهاي غالب و مغلوب دلالت ميکنند.
روايت يادشده، که با شور و شوق تمام توسط يونانيان تکرار شده، ميتواند يک ريشهي لوديايي هم داشته باشد چون این داستان مادر کوروش (ماندانا) را دورگه ميداند و او را محصول ازدواج دختر شاه لوديه و شاه ماد ميپندارد. اين ازدواج، بنا بر روايت هرودوت، هنگامي رخ داد که ارتش ماد و لوديه براي جنگ با هم صف آراسته بودند، اما خورگرفتي همه را هراسان کرد و ايشان را به صلح واداشت. دو شاه، براي آن که تضميني براي تداوم صلح داشته باشند، فرزندانشان را به عقد هم در آوردند. به اين ترتيب، آلواتس لوديايي دخترش را به عقد ارشتیویگه درآورد که در آن زمان وليعهدِ هووخشتره بود. اين روايت، همچنان که گفتيم، يک چهارم خون کوروش را لوديايي ميداند و احتمالاً روشي براي تسکين مردم لوديه بوده که پادشاهي مستقل خود را از دست رفته ميديدهاند. داستان یادشده همان روایت اتحاد دو خاندان رقیب توسط نوادهای جهانگشاست که این بار برای ادغام پادشاهی پارس و لودیه تعمیم یافته است.
اما گذشته از افسانههاي تاريخي و روایتهای مشروعیتبخش، سندی معتبر از دوران کوروش نداریم که نشان دهد تبار وی به اين شکل برآيندي از خاندانهاي شاهي نيرومند معاصرش بوده باشد. بروسوس بابلي در گزارش خود از تبار کوروش، هيچ اشارهاي به پيوندش با خاندان شاهي ماد نميکند.[54] به همين ترتيب، کتسياس در گزارش خود ارشتیویگه را صاحب تنها يک دختر ــ آموتيس ــ ميداند که آن هم با نبوکدنصر پسر نبوپولسر ــ شاه بابل ــ ازدواج ميکند. اين همان دختري است که شوهرش يکي از عجايب هفتگانهي جهان باستان يعني باغهاي آويختهي بابل را برايش ساخت. خلاصهي فوتيوس به هنگام نقل داستانِ ارشتیویگه، به سرداري مادي به نام اسپيتامَه به عنوان شوهر آموتيس اشاره ميکند که هنگام نبرد با کوروش کشته ميشود.[55]
در متنهاي بابلي و آثار به جا مانده از خودِ کوروش، هيچ اشارهاي به اين خاستگاه خانوادگي دورگه وجود ندارد. سالنامهي نبونيد هنگامي که به نخستين رويارويي کوروش و ارشتیویگه اشاره ميکند، به سادگي کوروش را شاه انشان و ارشتیویگه را شاه ماد ميداند و هارپاگ را هم با لقب حاکم گوتيوم (کردستان) مشخص ميکند. اين متن که روايت رسمي بابليان از رخدادهاي تاريخي آن عصر است، هيچ اشارهاي به روابط خويشاوندي ايشان نميکند. اگر چنين رابطهاي وجود ميداشت چنين بيتوجهيِ آشکاري عجيب مينمود.
البته ما ميدانيم که خاندان سلطنتي ماد در ازدواجهاي سياسي با همسايگانش فعال و کامياب بوده و وصلتهايي ميان شاهان ماد و خانوادههاي بابلي و لوديايي انجام گرفته است. اما اينها دليل نميشود کوروش را محصول اين شبکه از روابط خويشاوندي بدانيم. هر چند چنين فرضی ميبايست براي مردمي که در آن زمان سلطهي کوروش را پذيرفتند شيرين و جذاب بوده باشد.
روايت هرودوت دربارهي تبار کوروش از چندين نظر ناپذيرفتني است. اين که پدربزرگي به خاطر رويايي در صدد کشتن نوهاش برآيد، و مادر و پدرِ آن نوه در اين مورد هيچ مقاومتي به خرج ندهند، و چوپاني با اين شکل معجزهآسا کودک را نجات دهد، و پدربزرگ پس از ده سال از ديدن نوه شادمان شود ولي همزمان پسر کسي را که با بيدقتياش جان او را نجات داده بکشد و به خورد پدرش بدهد، بيشتر به روايتهاي تراژيک يوناني شباهت دارد که رخدادهايي از نوع قتلهاي خانوادگي و پختن و خوردن پسران و پدران در آن زياد ديده ميشود.[56] گذشته از ساختار جذاب، چندشآور، عميقاً يوناني و به همين دليل ترديدبرانگيزِ داستان هرودوت، دلايل ديگري هم ميتوان براي جدي نگرفتن سخنانش ارایه کرد.
مهمترین دليل، آن است که هرودوت آشکارا روایتهای متفاوتی را برای برساختن داستان کوروش با هم درآمیخته و در این میان اشتباههای زیادی هم مرتکب شده است. مثلاً آنکه نام مادي اسپاکو را، که قاعدتاً بايد از واژهي فراگير «اَسپَه» (همان اسب) مشتق شده باشد، به سگ ترجمه کرده است. این خطا احتمالاً از آنجا برخاسته که در دوران هرودوت روایتی دربارهی کوروشِ فرهمند و برگزیده وجود داشته که در نوزادی در جنگل نهاده شده و توسط ماده سگ یا ماده گرگی پرورده شده است. این روایت بعدها هم دوام آورد و مشهورترین نسخهاش همان است که زایش بنیانگذاران شهر رم (رموس و رمولوس) را بازگو میکند. داستان این دو برادر دوقلو آشکارا از روی روایت کوروش برساخته شده است. در اینجا هم شاهی خودکامه را داریم که رویایی مشابه میبیند و رفتار خشن مشابهی با دخترش دارد و نوههایش را در جنگل رها میکند. اما ماده گرگی ایشان را میپرورد و نجات میدهد. به این ترتیب، معلوم میشود هرودوت در تفسیر نام دایهي کوروش پارهای از داستانی دیگر را داخل کرده است. این روایتها که پرورده شدنِ شاه فرهمند توسط سگ یا گرگ را حکایت میکند، حتا اگر در ابتدای کار هم با کوروش پیوندی نداشته باشد، به تدریج چنین ارتباطی یافته است و دستکم در زمان پرداخته شدنِ اسطورههای مربوط به تأسیس شهر رم مردم یونان و روم این داستان را با کوروش مربوط میدانستهاند. دلیلش هم آنکه يوستينوس هم چنين روايتي از باليدن کوروش را بازگو میکند و پرورندهاش را ماده سگي ميداند که در جنگل به او غذا داد و وي را بزرگ کرد.[57]
يک روايت ديگر دربارهي خاندان کوروش، به کتسياس تعلق دارد. کتسياس اصولاً در متنهايش ميکوشد تا در بزرگداشت داريوش يكم اغراق کند و کوروش را در برابر او کوچک نمايد. کتسياس معتقد است که کوروش به قبيلهي مردها تعلق داشته و پدرش راهزني فقير بوده است. او نام پدر کوروش را آترَهدات (آذرداد؟) ثبت کرده است و نوشته که مادرش زني چوپان بوده و گلههاي بز را ميچرانده و اِرگوسته نام داشته است. از همينجا معلوم ميشود که کتسياس ميکوشد با روش سنتي يونانيان خاندان کوروش را پست و حقير نشان دهد. چون در چشم يونانيان ــ بر خلاف ايلاميهايي که بز را جانوري مقدس ميدانستند و نقشمايههايش را بر سفالينههاي خود به زيبايي ميکشيدند ــ اعتقاد داشتند که بز پستترين و ارزانترين دام است. از اين رو، چوپانيِ گلههاي بز در يونان شغلي پست محسوب ميشده است. در ادبيات يوناني اين اشارهي منفي به بز و بزچراني مثالهاي زيادي دارد. قديميترين نمونهاش را ميتوان در اُديسه يافت که در آن يکي از بردگان اوليس، که مردي بدخو و نمکنشناس است، به چوپاني گلههاي بز گمارده شده است اما رقيبش که بردهاي نيکسيرت و حقنگهدار است گلههاي ارزشمند خوک را ميپرورد.[58]
روايت کتسياس چنين است که آترهدات پسرش کوروش را بنا بر رسم پارسها در کودکي به دست يکي از اشراف ماد سپرد تا از او مراقبت کند. اين فرد، ساقي ارشتیویگه شاه ماد بود و چون پير شد و درگذشت پسرخواندهاش کوروش را به جاي خود منصوب کرد. به اين ترتيب، کوروش ساقي شاه ماد شد و نفوذي فراوان به دست آورد و توانست پدرش را به مقام شهرباني پارس منصوب کند و بعدها با ياري او در برابر مادها قيام کند. این داستان را تاريخنويسان ديگري هم بازگو کردهاند که مشهورترينشان نيکلاي دمشقي است.
روايت کتسياس، آشکارا از روي افسانهي شروکين رونويسي شده است. بر مبناي فهرست شاهان سومري که در اوايل هزارهي دوم پ.م. نگاشته شده،[59] نخستين پادشاه کل ميانرودان مردي افسانهاي به نام شروکين (سارگون) بود. خاستگاه خانوادگی او فروپایه و فقیرانه بود، اما تواناییهایش چندان بود که کم کم به مقام ساقي شاه کيش (اورزبابَه) برکشیده شد. او موفق شد تاجوتخت ولينعمتش را غصب کند و به جاي او بر کيش فرمان براند و از اين نقطه جهش خود را براي فتح تمام دولتشهرهاي سومري آغاز کند. راه یافتن این داستان به منابع یونانی نشان میدهد که اسطورهی اکدیِ مربوط به ظهور شاهی نیرومند دیرزمانی در میانرودان باقی بوده و احتمالاً زمانی به کوروش بزرگ نیز منسوب شده و از بابل و آشور به سرزمینهای یونانینشین منتقل شده است.
با وجود این، اشارهی کتسیاس به نامهای خاص ایرانی میتواند معنادار باشد. این گفتهی کتسیاس را که کوروش به قبیلهی مَردیها تعلق داشته، پاتس چنین تفسیر کرده که پیوندی میان خاندان او و قبیلهی مردی برقرار بوده باشد. این قبیله با قومِ جنگاورِ ایرانی اَمَردیها که ساکن شمال زاگرس بودند متفاوتاند و در منطقهای موسوم به مَردَنِه در فارس زندگی میکردهاند.[60] اینها احتمالاً همان کسانی هستند که استرابو راهزنشان دانسته است.[61] نویسندگان گوناگون دربارهی مکان امروزین مردنه تفسیرهای متفاوتی به دست دادهاند، اما توافقی هست که منظور از این جا منطقهی ممسنی و برازجان بوده است.[62]
این که خاندان کوروش با قبیلههای ایرانیِ مناطق همسایه پیوندهایی داشته باشند به هیچ عنوان عجیب نیست و وجود این ارتباطها در آن دوران امری طبیعی و مرسوم بوده و بعدتر در دوران هخامنشی نیز همچنان تداوم مییابد. چنانکه گذشته از روابط میان قبایل ایرانی، از پیوندهایی خبر داریم که میان شاهنشاهان هخامنشی و بانوانی بابلی یا یهودی برقرار میشده است.
- . Schmitt, 2010: 515. ↑
- . Plutarch, Artaxerxes, 1. 3. ↑
- . Photius, Epitome of Ctesias‘ Persica , 52. ↑
- . فوکو، 1376. ↑
- . Schmitt, Encyclopaedia Iranica. Vol. 6. ↑
- . Karl Hoffmann ↑
- . Schmitt, 2010: 515. ↑
- . Strabo, XV.3.6. ↑
- . Agradates ↑
- . Atradates ↑
- . Andreas, 1904: 93-99. ↑
- . Kuhrt, 2007 (a): 48. ↑
- . Schmitt, 1993: 515-516; Schmitt, 2000: 639; Zadok, 1991: 237; Kellens, 2002: 422. ↑
- . Stronach, 1997: 38; Henkelman, 2003 (a): 194-196; Potts, 2005: 21-22. ↑
- . Kellens, 2002: 422. ↑
- . اکبرزاده و یحیانژاد، 1385: 56. ↑
- . هرودوت، کتاب هفتم، بند 11. ↑
- . Grillot and Vallat, 1978. ↑
- . Schmitt, 1992. ↑
- . Teušpa ↑
- . هینتس، 1387: 61. ↑
- . این غفلت البته استثنا هم دارد، مثلا بنگرید به: Tavernier, 2002 ↑
- . Mahājanapadas ↑
- . مندله 10، سرود 32، بند 19. ↑
- . Higham, 2002: 13-22. ↑
- . Meerut ↑
- . در کتاب تاریخ سیاسی شاهنشاهی اشکانی (جلد هشتم از مجموعهی تاریخ تمدن ایران ـ زیر چاپ) به پیوندهای سیاست ایران شرقی و غربی به طور مفصل پرداختهام و دگردیسی این قبایل در دوران پساهخامنشی و نقششان در ظهور دولت کوشانی را نشان دادهام. در کتاب خرد بودایی (جلد چهارم از مجموعهی تاریخ خرد ـ زیر چاپ) روابط تنگاتنگ فرهنگی میان این مردم و تمدن هخامنشی مورد بحث قرار گرفته و پیوندهای میان ادیان و اندیشههای بودایی و جینی با آرای ایرانی تحلیل شده است. ↑
- . وکیلی، 1389 (ب): 404ـ401. ↑
- . هرودوت، کتاب ششم، بند 43. ↑
- . Kubha ↑
- . Taksashila ↑
- . Pushkalavati ↑
- . Pandavas ↑
- . Harmatta, 1971: 8. ↑
- . Toponymy ↑
- . aojiah ↑
- . Skalmowski, 1993: 74-75. ↑
- . رضایی باغبیدی، 63-74 :1390. ↑
- . Zadok, 1991: 237. ↑
- . Photius, Ctesias, F9J. ↑
- . Grayson, 1975: 106. ↑
- . Ištuwēgu ↑
- . Grayson, 1975: 212. ↑
- . Mayerhofer, 1973: 171; Hinz, 1975: 208. ↑
- . نک. کسنوفون، 1388. ↑
- . هرودوت، کتاب نخست، 74ـ73. ↑
- . هرودوت، کتاب نخست، بند 107. ↑
- . هرودوت، کتاب نخست، بندهاي 108 و 109. ↑
- . Atradates ↑
- . هرودوت، کتاب نخست، بندهاي 114ـ110. ↑
- . هرودوت، کتاب نخست، بندهاي 120ـ114. ↑
- . يوستينوس، کتاب نخست، فصل 4، بند 4. ↑
- . کسنوفون، کتاب نخست، فصل 3. ↑
- . Broseus, FGrH680. ↑
- . کتسياس، کتاب 2، بند 3. ↑
- . تقريباً تمام تراژديهاي مهم يوناني از نقشمايهاي برخوردارند که جنايت خانوادگي در آن محوريت دارد. در مورد خوردن اعضاي خانواده هم بنگريد به اسطورهي مدآ و داستان لائوکون و پنجاه پسر آدمخوارش. ↑
- . يوستينوس، کتاب نخست، فصل 4، بند 1. ↑
- . ادیسه، سرود سیزدهم. ↑
- . Drews, 1974. ↑
- . Arrian, Indica, 40; Curtius, 4. 12.7. ↑
- . Strabo, Geographia, 15.3.1. ↑
- . Forbiger, 1844: 577; Spiegel, 1978: 528. ↑
ادامه مطلب: بخش دوم: کوروشِ انشانیِ پارسی – گفتار سوم: کوروش (2)