پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش پنجم: شاهنشاه کوروش – گفتار نخست: شرحی بر سیاست ایلام

بخش پنجم: شاهنشاه کوروش

گفتار نخست: شرحی بر سیاست ایلام

1. تاريخ نگاران كلاسيك و آنان كه در چهارچوبي مرسوم و معمول درباره تاريخ باستان مي‌‌‌نويسند معمولاً سرمشقي نظري و پيش‌‌‌فرض‌‌‌هایي طرح‌‌‌ناشده را در مورد جوامع كهن در ذهن دارند. كافي است هر يك از كتاب‌‌‌هاي درسي تاريخ را ورقي بزنيم تا دريابيم كه آنچه در مورد جوامع باستاني و سير تحول قدرت سياسي در آن گفته مي‌‌‌شود بر پيش‌‌‌فرض‌‌‌ها و پيش‌‌‌‌‌‌داشت‌‌‌هايي معمولاً نقدناشده متكي است. در متون درسي و كلاسيك غربي به طور مشخص سه پيش‌‌‌فرض ديده مي‌‌‌شود. اين پيش‌‌‌فرض‌‌‌ها عبارتند از:

نخست، اسطوره‌‌‌ی پيشرفت، كه به طور مشخص از عصر خرد در غرب آغاز شد، مدعي است كه جوامع انساني سير تحولي خطي، روشن و آشكار و تخطی‌‌‌ناپذیر را از وضعیتی ابتدایی و پست به حالتی پیشرفته و عالی را پشت سر مي‌‌‌گذارند. بر مبناي اين پيش‌‌‌داشت جوامع انساني در مسيرهايي معمولاً از پيش تعريف‌‌‌شده دگرديسي مي‌‌‌يابند و كم كم مراحل متفاوت پيشرفت را پشت سر مي‌‌‌نهند. اين كه منظور از پيشرفت در اين عبارت دقيقاً چيست، در هر يك از نوشتارهاي اين متفكران به شكلي گوناگون تفسير مي‌‌‌شود. با وجود اين، چنين مي‌‌‌نمايد كه دستيابي به رفاه مادي، آزادي مدني و شكوفايي فرهنگي عناصر اصلي مفهوم پيشرفت را تشكيل دهند. بنابراين نخستين پيش‌‌‌داشت رایج در نوشتارهاي تاريخي دوران ما آن است كه شكلي از پيشرفت جبرآميز جوامع از وضعيت بد به خوب يا ابتدايي به پيشرفته وجود داشته است.

دوم، اين باور وجود دارد كه پيشرفت جوامع انساني گرانيگاه‌‌‌ها و مركزهاي مشخصي را به لحاظ جغرافيايي و فرهنگي در بر مي‌‌‌گيرد. اين بدان معناست كه همه‌‌‌ی جوامع با ضرباهنگی مشابه به سوي پيشرفت حركت نمي‌‌‌كنند بلكه برخي با سرعتي بيشتر و با استعداد فزون‌‌‌تري نسبت به بقيه مسير تعالی را طي مي‌‌‌نمايند. پيش‌‌‌داشت معمول آن است كه نخستين گرانيگاه و مركز ظهور اين پيشرفت اجتماعي شهر آتن در يونان باستان بوده و دوراني كه به عصر زرين تمدن يوناني شهرت دارد، اين پيشرفت در جامعه‌‌‌ای «غربی» نهادینه شده است. معمولاً پیروان اين سنت فکری باور دارند كه پيشرفتي كه در يونان آغاز شده بود، پس از مدتي توسط رشد مسيحيت بازداشته شد، و پس از يك ميان‌‌‌پرده‌‌‌ی هزار ساله، یعنی چيرگي عصر ظلمت مسيحي، بار ديگر جوامع غربي در دوران نوزايي به اصل خود بازگشتند و شاهراه پيشرفت را كه حرکت در آن دچار وقفه شده بود، از نو در پیش گرفتند.

سوم، اين پيش‌‌‌داشت معمولاً در نظريات مورخان وجود دارد كه برخي از ساختارهاي سياسي و الگوهاي توزيع قدرت اجتماعي بر برخي ديگر به طور ذاتي برتری دارد. اين بدان معناست كه به عنوان مثال الگوهاي مدرن توزيع قدرت سياسي در جوامع غربي را نه از چشم‌‌‌اندازی كاركردگرايانه، بلکه به طور ذاتي برتر از الگوهاي ديگري مانند رهبري قبيله‌‌‌اي در ميان عشاير و كوچ‌‌‌گردان می‌‌‌دانند. البته بر مبنای چارچوبی سیستمی مانند دیدگاه زروان، می‌‌‌توان متغیرهایی رسیدگی‌‌‌پذیر و فراگیر مانند قدرت و لذت و بقا و معنا (قلبم) را برای داوری درباره‌‌‌ی کارکرد جوامع گوناگون و نظام‌‌‌های سیاسی متفاوت مورد استفاده قرار داد، و من نیز چنین می‌‌‌کنم. اما نتیجه‌‌‌ی این داوری را نمی‌‌‌توان به جوهری یا ذاتی فرارونده منسوب کرد و نوعی خاص از پیکربندی سیاسی را به طور ذاتی از نوعی دیگر برتر یا فروپایه‌‌‌تر قلمداد کرد. تجربه‌‌‌ی دموکراسی به همان ترتیب که برای آلمان غربی بعد از جنگ جهانی دوم سودمند بود و بر سوسیالیسمِ آلمان شرقی (بر مبنای «قلبمِ» تولیدشده) برتری داشت، در حال و هوای جمهوری وایمار خطرناک و ناکارآمد بود و به ظهور فاشیسم دامن زد.

سه پيش‌‌‌داشت يادشده معمولاً در قالب چارچوبي شُسته و رُفته و سامان‌‌‌مند تاريخ جهان را به شکلی خطی بازگو مي‌‌‌كند. اين تاريخ جهان در واقع حاشیه‌‌‌ای بر تاريخ جوامع غربي است كه از يونان باستان آغاز مي‌‌‌شود و به جوامع غربي امروزين ختم مي‌‌‌گردد. تاريخ ساير جوامع يا حاشيه‌‌‌اي بر اين تاريخ اصلي است و يا اصولاً ناديده گرفته مي‌‌‌شود. جوامعي مانند ايران، چين و هند كه تاريخي ديرينه و دستاوردهایي چشمگير داشته‌‌‌اند معمولاً هم‌‌‌چون عناصري حاشيه‌‌‌اي، دوردست و معمولاً وام‌‌‌گيرنده از اين تمدن شكوفاي غربي تصویر مي‌‌‌شوند. جوامع ديگري که در هندوچین، افريقاي زير صحرا و امريكاي پيش از كلمب وجود داشته‌‌‌اند، صرفاً به اين دليل كه نوشتارهاي اندكي از آنها به جا مانده، ناديده انگاشته مي‌‌‌شوند.

اما كافي است كمي نقادانه به سه پيش‌‌‌فرض يادشده بنگريم تا دريابيم كه هر سه‌‌‌ نادرست است. پيش‌‌‌فرض نخست که به سيري تخطي‌‌‌ناپذير از پيشرفت در جوامع انساني باور دارد به سادگي در سايه‌‌‌ي دستاوردهاي امروزين نظريه‌‌‌ی سيستم‌‌‌هاي پيچيده فرو مي‌‌‌پاشد. جوامع انساني سيستم‌‌‌هايي چندان پيچيده و بغرنج هستند كه باور كردن به سير تحول خطي و يگانه براي‌‌‌شان تنها ناشي از ساده‌‌‌انگاري است. تمام نظام‌‌‌هاي پيچيده كه جوامع انساني نمونه‌‌‌هاي بارزی از آن محسوب مي‌‌‌شوند، خط‌‌‌راهه‌‌‌هاي متفاوت، مسيرهاي موازي و شاخه‌‌‌زايي‌‌‌هاي پياپي را در مسير تكامل خود تجربه مي‌‌‌كنند. از اين رو آنچه در قرون هفدهم و هجدهم ميلادي در غرب به عنوان پيشرفت تفسير مي‌‌‌شد، در ساده‌‌‌ترين حالت در دوران امروزي بايد به افزوده شدن و پيچيدگي نظام‌‌‌هاي اجتماعي ترجمه شود. اين افزایش پيچيدگي نهادهاي اجتماعي مي‌‌‌تواند به افزايش «قلبم» منتهي شود و يا آن‌‌‌كه آن را بكاهد. به عنوان مثال مي‌‌‌دانيم كه گذار از جمهوري وایمار به نظام سياسي نازي در دهه‌‌‌ی 1930 م. با افزايش پيچيدگي در جامعه‌‌‌ي آلمان همراه بود، و تمرکز سیاسی و دیوان‌‌‌سالارانه‌‌‌ی چشمگیری به این جامعه بخشید، اما به خاطر خشونت و جنگ‌‌‌افروزی‌‌‌اش قلبم را در میان شهروندان آلمانی به شدت کاست. به همین ترتیب، استالین در برنامه‌‌‌ی مرگبار و تقریباً ابلهانه‌‌‌ای که برای صنعتی کردنِ روسیه تدوین کرده بود، بر پیچیدگی اقتصاد و ارتش و تمرکز سیاسی روسیه افزود، اما با از میان بردن بیش از چهل میلیون نفر از شهروندان این دولت قلبم را به شدت کاهش داد.

این بدان معناست که پیچیدگی در حوزه‌‌‌های گوناگون اجتماعی لزوماً همگام با هم توسعه نمی‌‌‌یابد و توسعه یافتن‌‌‌اش هم ــ که به پیشرفت ترجمه می‌‌‌شود ــ لزوماً امری نیک و پسندیده و دلخواه نیست و به افزایش قلبم و برتری جامعه‌‌‌ای بر جامعه‌‌‌ای دیگر منتهی نمی‌‌‌شود. پس، پيش‌‌‌فرض نخست كه به سير تحولي خطي باور دارد، در واقع، با ناديده انگاشتن متغيرهاي حاكم بر تحول نظام‌‌‌هاي اجتماعي و پیچیدگی این سیستم‌‌‌ها به چنين تصويری دست يافته است. نظام‌‌‌هاي اجتماعي ممكن است در شرايط گوناگون حداكثر پيچيدگي خود را به اشکال گوناگون ارتقا دهند و الگوهاي متفاوتي نمودار سازند. به همين ترتيب، مقدار قدرت، لذت، معنا و بقايي كه يك نظام اجتماعي توليد مي‌‌‌كند، ممكن است با ساختارهايي مشابه ولي شرايطي متفاوت به مقدار چشمگيري نوسان داشته باشد.

از سوي ديگر، اين نكته كه تمدن غربي و به‌‌‌خصوص يونان و اروپاي غربي خاستگاه و مركز پيشرفت جوامع انساني بوده است امروز ديگر در ميان مورخان جدي پشتيبان چنداني ندارد. در واقع، مي‌‌‌دانيم كه اسطوره‌‌‌ي مركز بودن اروپا امري بود كه در دوران عصر خرد و در همان ميانه‌‌‌ی قرن هجدهم و نوزدهم میلادی در اروپا شكل گرفت و هم‌‌‌زمان بود با هويت‌‌‌يابي جوامع اروپايي كه داشتند به تدریج تاريخ خويش را با ارجاع به تمدن‌‌‌های باستانی بازنویسی می‌‌‌کردند. اگر با ديدي بي‌‌‌طرفانه همه‌‌‌ی تمدن‌‌‌های شكل‌‌‌گرفته بر پهنه‌‌‌ي گيتي را در نظر بگيريم، درخواهيم يافت كه جامعه‌‌‌ی يوناني، رومي و اروپاييِ قرون وسطایی در پيوستار تاريخي خود تنها بخشي مصرف‌‌‌كننده و حاشيه‌‌‌اي از تمدن‌‌‌هاي انساني بوده‌‌‌اند، و نه کانونی مولد و پیشرو. در واقع، از قرن شانزدهم به بعد است كه دنباله‌‌‌ی اين رگه از تمدن‌‌‌هاي انساني خلاقیتی از خود نمایان می‌‌‌سازد و به تدریج موقعيتی ممتاز و برتر در میان سایر جوامع انساني پيدا مي‌‌‌كند. تا پيش از قرن هجدهم، يعني در سراسر 4800 سال از کلِ پنج هزاره‌‌‌ای که از عمرِ تمدن‌‌‌های نویسا می‌‌‌گذرد، جوامع غربي تنها حاشيه‌‌‌اي دورافتاده، توسعه‌‌‌نيافته و مصرف‌‌‌كننده در كنار جوامع بزرگ‌‌‌ترِ شرقي بوده‌‌‌اند، که تنها در دوران شش قرنه‌‌‌ی توسعه‌‌‌ی امپراتوری روم، و آن هم تنها از نظر سیاسی و نظامی، درخششی را از خود نمایان ساخته‌‌‌اند.

سومين پيش‌‌‌داوري در مورد تكامل نظام‌‌‌هاي اجتماعي نيز به همين ترتيب تاب نقد را ندارد. اين كه نظام‌‌‌هاي سياسي خاصي از نظام‌‌‌هاي ديگر برتر و يا فروپايه‌‌‌تر هستند، با نگریستن به پيچيدگي آنچه در دوران خود ما تجربه شده، گزاره‌‌‌ای خام و نادرست مي‌‌‌نمايد. اسطوره‌‌‌ای که «آزادی» و دموکراتیک بودنِ جوامع را مبنای برتری در نظر می‌‌‌گیرد و آن را به جوامع غربی منحصر می‌‌‌داند، دو خطای نمایان را با هم ترکیب می‌‌‌کند. ‌‌‌اگر مشاركت سياسي را به‌‌‌عنوان نماد اصلي پيشرفت جوامع انساني در نظر بگيريم، درخواهيم يافت كه رخدادهايي مانند انقلاب بلشويك‌‌‌ها در روسيه و چین و يا ظهور نازيسم در آلمان اتفاقاً با مشاركت سياسي بسيار زيادي همراه بوده‌‌‌اند. به همين ترتيب، مي‌‌‌توان نشان داد كه اگر آزاديِ مدني متغير اصلي مورد نظر در ترجيح دادن يا برتر دانستن يك نظام اجتماعي تلقي شود، گاه می‌‌‌بینیم که شهروندانِ بسياري از دولت‌‌‌ها پس از تجزيه شدنِ واحد سیاسی‌‌‌شان به چنين آزادي مدني‌‌‌ای دست يافته‌‌‌اند و اين با فروكاسته شدن از پيچيدگي نظام‌‌‌هاي اجتماعي‌‌‌شان همراه بوده است.

اگر اين آزادي مدني را با كم بودن قدرت تابوها و سستی حرمت‌‌‌هاي اجتماعي يكسان بدانيم، خواهيم ديد كه جوامع گردآورنده ـ شكارچي كه ساده‌‌‌ترين نهادهاي اجتماعي ممكن را بر مي‌‌‌سازند اين نوع از آزادي را بیش از جوامع امروزین دارا بوده‌‌‌اند. بنابراين، چنين مي‌‌‌نمايد كه ماهيت قدرت اجتماعي اصولاً مفهومی بسيار پيچيده و متغير است و نمی‌‌‌توان بر مبنای توزیع یا تمرکز آن به سادگی تمدنی یا فرهنگی را برتر یا پست‌‌‌تر قلمداد کرد. اين مفهوم به ویژه در پیوند با الگوبندي‌‌‌هاي ساده‌‌‌انگارانه‌‌‌اي كه سير تحول تاريخي را در يك مسیر خطی و ساده خلاصه مي‌‌‌كند، داوري‌‌‌هايی نادقيق و ایدئولوژیک را به دست می‌‌‌دهد.

اسطوره‌‌‌ی سياسي‌‌‌ای كه بر مبناي سه پيش‌‌‌فرض يادشده شكل گرفت، و بستر معنایی و آمادگی ذهنی اروپاییان را برای شکل‌‌‌دهی به عصر استعمار ممکن ساخت، قالب عمومی حاکم بر تاریخ‌‌‌نگاری مدرن را برساخته است. در ايران‌‌‌زمین، از همان دوراني كه این سبک از تاريخ‌‌‌نگاری با واسطه‌‌‌ی طبقه‌‌‌ی ديوان‌‌‌سالار قاجاري رواج یافت، شيفتگي نسبت به دستاوردهای فن‌‌‌آورانه‌‌‌ی تمدن غربي به پذيرش غیرنقادانه‌‌‌ي این سه پيش‌‌‌داشت دامن زد. نخستین تاریخ‌‌‌نگاران نو، از جمله حسن پيرنيا و عباس اقبال آشتياني، که در دانشمندی و شور وطن‌‌‌خواهانه و تأثیر سازنده و سودمندشان در تاریخ فرهنگ معاصر شکی نیست، در نخستین تلاش‌‌‌ها براي تدوين تاريخ ملي‌‌‌مان در چارچوبی مدرن، همین سه پیش‌‌‌داشت را بدون نقد و موشکافی به زمینه‌‌‌ی فرهنگ ایرانی منتقل كردند. اين گوشزد البته به معناي ناديده انگاشتن خدمت بزرگ اين انديشمندان در معرفي دستاوردهاي جديد تاريخي غرب به ايرانیان نيست. اما بزرگی و حقی که این پیشگامان به گردن ما دارند نباید باعث غفلت از این حقیقت شود که ما ايرانيان، كه خود بنيان‌‌‌گذار يكي از تمدن‌‌‌هاي کهن و بزرگ باستانی هستيم، در دوران جدید یک‌‌‌سره خویشتن را در زمينه‌‌‌ی پيش‌‌‌داشت‌‌‌هاي اروپامدارانه تعريف كرده‌‌‌ايم. به عنوان مثال، در كتاب حسن پیرنیا در آن‌‌‌جا كه سخن از تاريخ هخامنشيان مي‌‌‌رود، تقريباً همه‌‌‌ي آنچه مورخان قرن نوزدهم اروپا در مورد جنگ‌‌‌هاي ايران و يونان تصور كرده‌‌‌اند، يك‌‌‌سره به زبان پارسی منتقل شده است. در باب دوم كتاب دوره‌‌‌ی تاریخ ایران به قلم پیرنیا و اقبال آشتیانی كه به دوران هخامنشي اختصاص يافته، يك فصل كامل به جنگ‌‌‌هاي ايرانيان و يونانيان اختصاص يافته و در آن شاهنشاهی پارسی با چند دولت‌‌‌شهر سرکش يوناني همتا و برابر پنداشته شده است. جالب آن‌‌‌كه هنگام ترجمه كردنِ مفهومي مانند دموكراسي كه در جامعه‌‌‌ی آتني آن دوران مفهومي نزديك به «اتحاديه‌‌‌ی برده‌‌‌داران» را می‌‌‌رسانده، كلمه‌‌‌ی «ملي» به كار گرفته شده است. يعني پيرنيا و اقبال موقعي كه به ترجمه‌‌‌ی كلمه‌‌‌ی «دولت دموكراتيك آتن» رسيده‌‌‌اند آن را «دولت ملي آتن» ترجمه كرده‌‌‌اند، بي آن كه به معناي دموكراسي و ملیت در دوران مدرن و غیاب همتایان آن در يونان باستان توجهی كنند. آنچه از كتاب پيرنيا و اقبال نقل كردم تقريباً در تمام تاريخ‌‌‌هاي ديگري كه توسط ايرانيان نگاشته و يا ترجمه‌‌‌شده ديده مي‌‌‌شود. چنين چارچوبي وامی مستقیم است از تاريخ‌‌‌هاي كلاسيك اروپایی که بر مبنای پيش‌‌‌داشت‌‌‌هاي يادشده نگاشته شده‌‌‌اند.

2. مهم‌‌‌ترین کلیدواژه‌‌‌ای که در متون کهن یونانی وجود دارد و به تداوم سه پیش‌‌‌داشتِ یادشده یاری رسانده است، «دموکراسی» است. این کلیدواژه‌‌‌ای است که بر مبنای آن شکل خاصی از مشارکت سیاسی به یونانیان باستان منسوب شده و آن شکل با نظم‌‌‌های سیاسی نوین اروپایی همتا انگاشته شده و بر این مبنا پیوستگی فرهنگی و تاریخی واحدی یکپارچه به نام «غرب و اروپا» نتیجه گرفته شده است. در کتاب اسطوره‌‌‌ی معجزه‌‌‌ی یونانی دلالت‌‌‌های این مفهوم و چگونگی چفت و بست شدن‌‌‌اش با زمینه‌‌‌ی اجتماعی دولت‌‌‌شهرهای کهن یونانی شرح داده شده، و تمایز پیکربندیِ قدرتِ وابسته بدان با دموکراسی مدرن به تفصیل بیان شده است. آنچه در این کتاب جای بحث دارد، بررسی الگوهای رقیبی است که در ایران‌‌‌زمینِ همان دوران وجود داشته، و چه بسا خاستگاهی استوارتر و تأثیرگذارتر از الگوی یونانی برای تحول علم سیاست در دورانهای متأخرتر بوده باشد. پس یکی از راه‌‌‌های سودمند برای واسازی این برداشت‌‌‌های ایدئولوژیک و نقد ریشه‌‌‌ای پیش‌‌‌داشت‌‌‌های یادشده، آن است که به بستر سیاسی ظهور دولت هخامنشی بنگریم و الگوهای توزیع قدرت را در آن دوران بازنگری کنیم و به خصوص دلالت این کلیدواژه را دقیق‌‌‌تر بشناسیم.

افلاطون در كتاب هشتم جمهور به چهار نوع حكومت اشاره مي‌‌‌كند كه از دید او به لحاظ فلسفي امكان‌‌‌پذیر هستند. فؤاد روحاني اين بخش را از زبان افلاطون چنين ترجمه کرده است: «گفتم پذيرفتن خواهش تو آسان است. زيرا انواع حكومت‌‌‌هايي كه من در نظر دارم، اسامي مخصوصي دارند. اولين كه مورد ستايش عامه است، آن طرز حكومتي است كه در كشورهاي كرت و لاکدمونیا برقرار است. دومي به ترتيب اهميت مقبوليت حكومت موسوم به اليگارشي است كه معايب بي‌‌‌شماري دارد. پس از آن دموكراسي است كه درست نقطه‌‌‌ی مقابل اليگارشي مي‌‌‌باشد و بالاخره حكومت استبدادي است كه فرّ و شكوه و قدرت آن از انواع ديگر بيشتر است و اين چهارمين و آخرين نوع حكومت ناسالم است. حال آيا تو حكومت ديگري سراغ داري كه بتواني آن را نوع مشخصي در ميان انواع حكومت‌‌‌ها تلقي نمود؟ سلطنت موروثي و امارت‌‌‌هايي كه خريد و فروش مي‌‌‌شود و بعضي حكومت‌‌‌هاي ديگر هم فرعيِ انواعي است كه من ذكر كردم و نمونه‌‌‌هاي آنهم در ميان قبايل يونان و هم در بين اقوام غيرمتمدن يافت مي‌‌‌شود»[1].

چنان كه مي‌‌‌بينيم، افلاطون در اين بند از كتاب جمهور آشكارا به شكل‌‌‌های گوناگون از صورت‌‌‌بندي نظام سياسي در جوامع يوناني اشاره مي‌‌‌كند. افلاطون در چارچوب نظريه‌‌‌ی ويژه‌‌‌ی خود، چهار شكل از حكومت را به ترتيب اولويت و بر اساس نزديكي به وضعيت آرماني‌‌‌اش چیده است. از ديد افلاطون، جامعه‌‌‌ی آرماني جامعه‌‌‌اي است كه توسط شاه ـ فيلسوفی قدرقدرت اداره شود. به عبارتي، او به چيرگي نوعي رهبر معنوي و در عين حال خودكامه‌‌‌ی سياسي بر جوامع آرماني باور دارد. جوامعي كه از ديد او در زمان نگارش كتاب جمهور وجود دارند بسته به اين‌‌‌كه چقدر به اين آرمان‌‌‌شهر ديكتاتورمآبانه نزديك باشند، مرتب مي‌‌‌شوند. از ديد او، جامعه‌‌‌ی پادشاهي اوليه كه در كشورهاي كرت و اسپارت (لاکدمونیا) وجود داشته، از همه‌‌‌ی اشكال ديگر سياست به جامعه‌‌‌ی آرماني نزديك‌‌‌تر است. جامعه‌‌‌ی اليگارشي، يعني نظامی سياسي كه گروهي از اشراف نخبه بر مردم فرمان برانند، يك پايه از وضع آرمانی دورتر است. بعد از آن دموكراسي است كه از ديد افلاطون وضعيتي نابه‌‌‌سامان و فاسد تلقي مي‌‌‌شود و در نهايت، حكومت استبدادي یا جباري وجود دارد كه از ديد او بدترين نوع حكومت است. افلاطون خود از خاستگاهی اشرافي بهره‌‌‌مند بود و طبيعتاً چيرگي يك فيلسوف اشراف‌‌‌زاده بر نهادهاي اجتماعي را بيشتر مي‌‌‌پسنديد. ولي جالب است كه افلاطون در شرايطي كتاب جمهور را می‌‌‌نوشت كه بزرگ‌‌‌ترين دولت و بزرگترين ساختار سياسي آن روزگار، در همسايگي شهر آتن وجود داشت و تقريباً تمام جهان متمدن شناخته‌‌‌شده براي افلاطون را زير سلطه خود داشت. اين دولت بزرگِ غول‌‌‌آسا همان دولت هخامنشي بود كه تمام سرزمين‌‌‌هاي نويسا و متمدن روزگار خود را زير چتر يك نهاد سياسي بزرگ گرد آورده بود.

پس، از ديد او، نخستين و قديمي‌‌‌ترين جوامع، بهترين‌‌‌هاي‌‌‌شان هم بوده‌‌‌اند. اين جوامع به شيوه‌‌‌ي اليگارشي اداره مي‌‌‌شده‌‌‌اند و معدودي خردمندِ برگزيده بر آنها حکومت مي‌‌‌کرده‌‌‌اند. پس از آن که تغيير و تباهي در اين جوامع رسوخ کرد، جوامع به تيموکراسي يا تفاخر ثروتمندان دچار شدند. آن‌‌‌گاه در اثر شورش عوام، دموکراسي حاکم شد و پس از آن يکي از ميان عوام به قدرت دست يافت و به اين شکل دولت جباري حاکم شد که از ديد افلاطون بدترين نوع حکومت است. افلاطون آشکارا با اين نظريه جانب آريستوکرات‌‌‌ها را نگه می‌‌‌دارد و عناصر تشکيل‌‌‌دهنده‌‌‌ي حکومت دموکراتيک را نشانه‌‌‌ي تباهي قلمداد مي‌‌‌کند.

بسيار پرسش‌‌‌برانگیز است كه چرا افلاطون در اين بند از كتاب هشتم هيچ اشاره‌‌‌ی مستقيمي به نهادهاي اجتماعي و ساختارهاي توزيع قدرت در شاهنشاهي هخامنشي نمي‌‌‌كند. او هنگامي كه از سير تحول نهادهاي سياسي در جوامع يوناني سخن مي‌‌‌گويد دنيايي يك‌‌‌سره متفاوت را در ذهن دارد. دنيايي كه كاملاً با تمدن‌‌‌هاي جاافتاده‌‌‌ي بزرگ و کهن‌‌‌سالی مانند مصر، بابل و ايلام تمايز دارد. در این دوران همه‌‌‌ی اين سرزمين‌‌‌های باستانی با يكديگر متحد شده و شاهنشاهي هخامنشي را پديد آورده‌‌‌اند. آنچه افلاطون از دولت آرماني خود در سر دارد به تصويري مينويي و انتزاعي از آنچه در تمدن هخامنشي وجود داشته، شبیه می‌‌‌نماید. با وجود اين، بي‌‌‌توجهي افلاطون به ريزه‌‌‌كاري نهفته در نهادهاي سياسي دولت هخامنشي در سراسر نوشتارهاي سياسي اصلی او ــ به ویژه كتاب‌‌‌های جمهور و قوانين ــ به چشم مي‌‌‌خورد. چنين بي‌‌‌توجهي‌‌‌ای در متون اندیشمندان بعدي نيز هم‌‌‌چنان ادامه مي‌‌‌يابد. شاگرد مهم افلاطون كه ارسطو باشد در نوشتارهايي مانند نهادهاي آتني و سياست با همين چارچوب به دفاع از نهادهاي سياسي پادشاهي مي‌‌‌پردازد و البته در اين زمينه به ظهور پادشاهان مقدوني چشم دارد. با وجود اين، ارسطو نيز به همين ترتيب رده‌‌‌بندي مشابه‌‌‌ای از نهادهاي سياسي به دست مي‌‌‌دهد. در کتاب‌‌‌های ارسطو نيز مي‌‌‌بينيم كه گويي نهادهاي سياسي منتهي به پادشاهي وضعيتي اوليه و ابتدايي را در خود دارند كه به تدريج به نهادهاي ديگري مانند اليگارشي، دموكراسي و جباري تكامل مي‌‌‌يابند.

سير تحول يادشده در نوشتارهای افلاطون و ارسطو، با وجود رويكرد سياسي متضادشان، كم و بيش برابر است. ايشان اين الگو را در جوامع يوناني زمان خود تشخيص داده‌‌‌اند كه به تدريج تمركز سياسي در دولت‌‌‌شهرهاي يوناني از ميان مي‌‌‌رود و شماري بيشتر و بيشتر از مردم به مشاركت سياسي و دستيابي به نقش‌‌‌هاي تأثيرگذار سياسي دسترسی مي‌‌‌يابند. آنچه افلاطون و ارسطو به فاصله‌‌‌ی يك نسل شاهد آن بوده‌‌‌اند، فروكش كردن تمركز سياسي و سازمان‌‌‌يافتگي نهادهاي اداره‌‌‌كننده‌‌‌ی جامعه در دولت‌‌‌شهرهاي يوناني بوده است. دولت‌‌‌شهرهاي يوناني در قرون ششم تا چهارم پ.م. شكلي از فروپاشي اجتماعي و بحران سياسي را تجربه می‌‌‌کردند كه در نوشتارهاي فيلسوفانی مانند افلاطون بازتاب يافته است. به عبارت ديگر، این نویسندگان هر آنچه را در جامعه‌‌‌ي كوچك پیرامون خود مي‌‌‌ديدند به كليت تاريخ جوامع انساني تعمیم می‌‌‌داده‌‌‌اند، خطایی كه اروپاييان نيز در قرون هجدهم و نوزدهم با ابزارهايي دقيق‌‌‌تر و گستره‌‌‌ي دانشي بسيار پهناورتر تکرارش کردند.

به عبارت ديگر، به همان ترتيبي كه در نوشتارهاي كلاسيك مورخان امروز مي‌‌‌بينيم در يونان باستان نيز سير تكامل خطي جوامع انساني دیده می‌‌‌شود. اين تحول خطي از جوامع پادشاهي شروع شده به جوامع اليگارشي و اشراف‌‌‌مآب منتهي شده و از آن‌‌‌جا به دموكراسي و جباري يعني استبداد يك نفر با تكيه بر توده مردم تداوم مي‌‌‌يابد. تنها تفاوت در میان رویکرد افلاطون و اندیشمندانِ عصر خرد آن است که افلاطون با نگاهی بدبینانه به تباهی گام به گام جوامع انسانی باور دارد، در حالی که نوشتارهای مربوط به تاریخ سیاست در قرن هجدهم و نوزدهم میلادی زیر تأثیر اسطوره‌‌‌ی پیشرفت نوشته شده‌‌‌اند و خوش‌‌‌بینانه می‌‌‌نمایند.

سير تحول خاصي كه افلاطون و ارسطو در نوشتارهاي خود نشان مي‌‌‌دهند با آنچه هرودت در كتاب تواريخ آورده، شباهت دارد. با این تفاوت که هرودت به خاستگاه ایرانی این پیکربندیِ سیاست اشاره می‌‌‌کند. در كتاب سوم تواريخ، گفت‌‌‌وگوي ميانِ اشراف ايراني پس از سركوب شدن گوماتای مغ بازگو شده است. هرودت در اين جا سير تحول تاريخي جوامع را در نظر ندارد. یعنی كليه‌‌‌ي الگوهاي سياسي يادشده را در كنار هم مي‌‌‌چيند، بی‌‌‌ آن که یکی را پیشینی یا پسینی بداند. اظهار نظر او درباره‌‌‌ی شکل بهینه‌‌‌ی دولت هم در بافتی فلسفی بیان نشده، و با ارجاع به آرای بلندپایگان پارسی اعتبار یافته است. هرودوت از زبان اشراف پارسي به نقد و ابراز داوری درباره‌‌‌ی صورت‌‌‌های مختلف دولت مي‌‌‌پردازد. کهن‌‌‌ترین اشاره به کلمه‌‌‌ی دموکراسي نیز در همین جا دیده می‌‌‌شود.

هرودوت روايت مي‌‌‌کند که وقتي داريوش بر گوتاماي مغ چيره شد و شوراي هفت نفره‌‌‌اي از پارسيان برگزيده گرد هم آمدند تا شيوه‌‌‌ي حکومت ايران را در آينده تعيين کنند، با اختلاف نظري در ميان اشراف روبه‌‌‌رو شدند. چون يکي از هفت نجيب‌‌‌زاده‌‌‌ي پارسي به نام هوتن در اين ميان معتقد بود که بايد به شيوه‌‌‌ي مردم‌‌‌سالاري بر مردم حکومت کرد و آن را شيوه‌‌‌اي شايسته براي پارس‌‌‌ها دانست. عين جمله‌‌‌ي هرودوت اين چنين است:[2]

يعني: «هوتن بر اين باور بود که دموکراسي شايستهترين شيوه‌‌‌اي است که پارس‌‌‌ها بايد با آن اداره شوند».

پس، بنا به روايت هرودوت، هوتن را بايد نخستين مدعي دموکراسي در تاريخ مدون جهان دانست. زمانِ بيان اين حرف به زمان طغيان داريوش در 522 پ.م. بازمي‌‌‌گردد که سال‌‌‌ها قبل از ظهور نخستين نظام‌‌‌هاي سياسي دموکراتيک در يونان است. در كتاب سوم تواریخ هم می‌‌‌خوانیم که پنج روز بعد از مرگ گوماتای مغ بلندپایگان پارسی درباره‌‌‌ی اداره‌‌‌ی کشور به رايزني پرداختند و سخناني گفته شد كه برخي از يونانيان بدان باور ندارند، اما این سخنان به‌‌‌راستي گفته شده است.

هرودوت در ادامه می‌‌‌نویسد:[3] «سخن هوتن در این میان آن بود كه اداره‌‌‌ي امور در اختيار همه‌‌‌ی پارسيان قرار گيرد. [هوتن گفت:] من بر آنم كه يك تن ديگر نمي‌‌‌تواند بر شما به‌‌‌عنوان پادشاه فرمان براند. زيرا اين كار نه نيك است و نه زيبا. شما به واقع ديديد كه غرور گستاخانه‌‌‌ي كمبوجيه به چه حدي رسيد و سركشي آن مغ را نيز تجربه كرديد. نظام پادشاهي چگونه مي‌‌‌تواند نظامي مرتب باشد؟ در حالي که بي‌‌‌هيچ پروايي از حساب پس دادن، مي‌‌‌تواند آنچه را می‌‌‌خواهد انجام دهد؟ حتا اگر بهترين مردمان جهان نيز چنين قدرتي داشته باشند، مي‌‌‌توانند از مجراي عادي زندگي‌‌‌شان خارج شوند. رفاهي كه اين پادشاه از آن بهره مي‌‌‌برد در او گستاخي مغرورانه‌‌‌اي (هوبریس) را به‌‌‌وجود خواهد آورد و حسادت نزد انسان‌‌‌های همه‌‌‌ی زمان‌‌‌ها امري طبيعي است. پادشاهي كه اين دو را داشته باشد هر نوع بدجنسي را نيز در خود خواهد داشت. غرور باعث خواهد شد كه او پس از پر كردن شكم خود به كردارهاي بزهكارانه‌‌‌ی ديوانه‌‌‌واري دست زند. حسادت نيز چنين خواهد كرد. در حقيقت، حاكم جبار بيش از ديگران بايد از حسادت بري باشد. زيرا او همه چيز را در اختيار دارد، اما رفتار او در برابر شهروندان به كلي خلاف اين است. او به بهترين مردمان تا زماني كه در اين جا به سر مي‌‌‌برند و زنده‌‌‌اند، حسد مي‌‌‌ورزد. او با بدترين مردمان به خوبي رفتار مي‌‌‌كند و در پذيرفتن تهمت‌‌‌ها نيز دستي گشاده دارد. هيچ امري نابخردانه‌‌‌تر از اين نيست اگر او را در حد اعتدال ستايش كنيد. او از شما خواهد خواست كه بيشتر تملق گوييد و اگر تملق گوييد او شما را به‌‌‌عنوان چاپلوسي پست مورد سرزنش قرار خواهد داد. من اينك مطلبي خواهم گفت كه پُراهميت‌‌‌تر است. او آداب پدران را دگرگون مي‌‌‌سازد، از زنان هتك حرمت مي‌‌‌كند و مردم را بي‌‌‌دادرسي مي‌‌‌كُشد. برعكس، حكومت عشیره (دموس) يعني دموكراسي به بهترين نام‌‌‌ها ناميده مي‌‌‌شود كه نظام برابري (ايسونومين) است. در اين نظامِ حكومتي هيچ يك از كارهايي كه پادشاهان انجام مي‌‌‌دهند روا دانسته نمي‌‌‌شود. در اين نظام مناصب دولتي با قرعه‌‌‌كشي به دست مي‌‌‌آيد. صاحبان قدرت مسؤول كارهاي خود هستند و رايزني‌‌‌ها به همگان واگذار مي‌‌‌شود. پس من برآنم كه از پادشاهي چشم‌‌‌پوشي كنيم و مردم (دموس) را به قدرت برسانيم. زيرا همه چيز از شمار مردم ناشي مي‌‌‌شود.

رای هوتن چنين بود. بغ‌‌‌بخش بر آن بود كه امور در اختيار گروه ثروتمندان گذاشته شود. او مي‌‌‌گفت آنچه هوتن درباره‌‌‌ي نظام پادشاهي گفت، با راي من نيز هماهنگ است. اما آن‌‌‌جا كه او خواست قدرت را به مردم واگذار كند، از بهترين باور دور شد. زيرا گستاخ‌‌‌تر از انبوه مردم بي‌‌‌مصرف نمی‌‌‌توان یافت. به درستي كه به هيچ وجه سزاوار نيست تا از گستاخيِ جباري فرار كنيم و به دام مردمي لگام‌‌‌گسيخته بيفتيم. جبار اگر كاري انجام دهد با دانش نسبت به آن انجامش مي‌‌‌دهد، اما انبوه مردم حتا از اين دانش نيز بري هستند. در واقع، اين امر چگونه مي‌‌‌تواند امكان‌‌‌پذير باشد، در حالي که انبوه مردم نه آموزشي ديده و نه به امر خيري پي برده‌‌‌اند؟ آنان هم‌‌‌چون رودخانه‌‌‌اي در طغيان، بی هيچ انديشه‌‌‌ای، از هر جا گذر مي‌‌‌كنند و همه چيز را دگرگون مي‌‌‌سازند. پس، همان کسانی كه بدخواه پارسيان‌‌‌اند حكومت مردم را به آنان هديه مي‌‌‌كنند. اما ما گروهي از ميان بهترين مردمان انتخاب مي‌‌‌كنيم و قدرت را در اختيار ايشان مي‌‌‌گذاريم. زيرا به يقين ما خود در شمار آنان خواهيم بود و درست به نظر مي‌‌‌رسد كه بهترينِ مردم، بهترينِ تصميم‌‌‌ها را خواهند گرفت. راي بغ‌‌‌بخش چنين بود.

سومينِ آنان، داریوش، نظر خود را چنين بيان كرد: به نظر من آنچه بغ‌‌‌بخش درباره‌‌‌ی نظام حكومت مردم مي‌‌‌گفت، درست است. اما نه آنچه درباره‌‌‌ی نظام حكومتي نخبگان گفت. از سه نظام حكومتي كه در برابرمان قرار دارد، به فرض آن‌‌‌كه آن سه بهترين نظام ممكن باشند ــ دموكراسي بهترين دموكراسي، اليگارشي بهترين اليگارشي، و پادشاهي نيز همين‌‌‌طور ــ راي من بر آن است كه از بسياري جهات پادشاهي برتري دارد. اگر يك تن بهترين باشد هيچ حكومتي نمي‌‌‌تواند بر حكومت او برتري يابد. پادشاهي كه انديشه‌‌‌هاي شاهانه دارد، مي‌‌‌تواند به دور از سرزنش بر مردم برتري داشته باشد. با حضور پادشاه تصميم‌‌‌هاي مربوط به دشمنان به بهترين وجهي پوشيده مي‌‌‌ماند. در اليگارشي در ميان مردانِ بسياري كه هنرهاي شهروندي خود را در راه نفع همگان به‌‌‌كار مي‌‌‌گيرند، بنا به عادت، دشمني‌‌‌هاي پرخاش‌‌‌جويانه‌‌‌ی شخصي ظاهر مي‌‌‌شود. زيرا هر كس مي‌‌‌خواهد بر ديگري برتري جسته و راي خود را بر كرسي بنشاند. بنابراين آنان از يكديگر بيزاري مي‌‌‌جويند. دشمني‌‌‌هاي‌‌‌شان اختلاف صادر مي‌‌‌کند و از اختلاف‌‌‌هاي‌‌‌شان آدم‌‌‌كشي‌‌‌ها و در نهايت حكومتِ پادشاهيِ سستي پديد مي‌‌‌آيد. اين امر نشان مي‌‌‌دهد اين نظام حكومتي تا چه حد بهترين نظام‌‌‌هاست. برعكس، آن‌‌‌گاه كه قدرت به دست مردم است، پليدي و بي‌‌‌هنري به ناچار گسترش مي‌‌‌يابد و آن‌‌‌گاه كه پليدي در قلمرو امور همگاني گسترده شود، ميان مردمان پليد و بي‌‌‌هنر نه دشمني، بلكه دوستي‌‌‌هاي پرخاش‌‌‌جويانه به وجود مي‌‌‌آيد. زيرا آنها که به كارهاي پليد دست مي‌‌‌زنند، اين كار را با توطئه‌‌‌اي ميان خويش انجام مي‌‌‌دهند. اين قصد تا زماني ادامه دارد كه مردي به حمايت از مردم به اين شورش‌‌‌ها پايان بخشد. بنابراين مردم اين مرد را ستايش مي‌‌‌كنند و آن‌‌‌ كه مورد ستايش قرار گرفته به پادشاهي برگزيده مي‌‌‌شود. بدين سان همين مورد ثابت مي‌‌‌كند كه نظام پادشاهي بهترين نظامي است كه مي‌‌‌تواند وجود داشته باشد. اگر بخواهيم همه‌‌‌ی سخن را در يك كلمه خلاصه كنيم، بايد بپرسيم آزادي براي ما از كجا مي‌‌‌آيد و چه كسي به ما آزادي داده است؟ مردم، اليگارشي يا پادشاهي؟ پس، من برآنم كه چون به لطف يك مرد آزادي خود را بازيافته‌‌‌ايم حكومت يك تن را حفظ كنيم و افزون بر اين نهادهاي بازمانده از پدران‌‌‌مان را كه پايدار نيز هستند دگرگون نسازیم».

هرودت در اين بند از تواريخ بار ديگر همين سه نظام پادشاهي، اليگارشي و دموكراسي را در كنار يكديگر مورد داوري قرار داده است. او داوری‌‌‌ را به نخبگانی پارسي واگذار می‌‌‌کند كه در زمان نگارش كتابش در يونان از اعتباری بي چند و چون برخوردار بوده‌‌‌اند. با وجود اين، هردوت مي‌‌‌كوشد تا نظام پادشاهي را که از ديد او به شكلي آرماني در ايران‌‌‌زمين تحقق يافته، در مقابل دموكراسي كه در دوران او در آتن مستقر بوده، در يك وزنه‌‌‌ی ترازو قرار دهد. باید توجه داشت که هرودوت در این هنگام در آتن می‌‌‌زیسته و بابت نوشتن همین کتابِ تواریخ از همان سیاست‌‌‌مداران دموکرات پول می‌‌‌گرفته است.

از ديد او، داريوش كه مردي بسيار خردمند بوده به سيري از تحول تاريخي نهادهاي اجتماعي اشاره مي‌‌‌كند که، در نهايت، به نظام پادشاهي متمركز خواهند گراييد. از سوي ديگر، او با ارائه كردن تصويري از دموكراسي و منسوب كردنش به هوتن پارسي اعتبار حكومت مردم بر مردم را به پارسياني كه در نزد يونانيان مورد احترام بودند، باز مي‌‌‌گرداند. در يك نگاه كلي، چنين مي‌‌‌نمايد كه تصويري كه امروز اروپاييان از تاريخ جهان در سر دارند، بازمانده‌‌‌ی مستقيم تصويري است كه بیست و چهار قرن پيش در آتن بر مبناي شرايط خاص تاريخي دولت‌‌‌شهرهاي يوناني شكل گرفته بود. تصويري كه بر مبناي آن دوره‌‌‌هاي متفاوت تاريخي با سيري از پيش تعريف‌‌‌شده و مشخص به يكديگر تبديل مي‌‌‌شوند. چرخش اصلي در ميان اين دو تصوير آن‌‌‌جاست كه يونانيان بر مبناي ديدگاه بدبينانه‌‌‌اي كه به ويژه در افلاطون به خوبي صورت‌‌‌بندي شده، به زوال تدريجي جوامع انساني و پس‌‌‌رفت نهادهاي اجتماعي باور داشته‌‌‌اند. اما از قرن هفدهم به بعد، اروپايياني كه به تدريج در كار فتح جهان و تشكيل دولت‌‌‌هاي استعماري كامياب مي‌‌‌شدند، به سيري پيش‌‌‌رونده و اسطوره‌‌‌اي مبتني بر پيشرفت جوامع انساني ایمان آوردند و به اين ترتيب، تكامل نهادهاي اجتماعي را سیری رو به جلو و منتهي به افزايش رفاه و بهروزي آدميان تلقي نمودند. با وجود اين، در هر دوِ اين موارد آنچه آشكار است، سه پيش‌‌‌فرضي است كه در ابتداي گفتار بدان پرداختیم: خطی بودن مسیر تکامل اجتماعی، اسطوره‌‌‌ی پیشرفت، و اروپامداری.

بر مبناي آنچه گذشت، چنين مي‌‌‌نمايد كه مشاركت عمومي مردم در نهادهاي سياسي كه به‌‌‌ويژه در قالب دموكراسي بازنموده مي‌‌‌شود، امري متأخر بوده و از پيشرفت تدريجي جوامع انساني برآمده است. هم افلاطون و هم نظریه‌‌‌پردازان سیاسی مدرن در این نکته توافق داشته‌‌‌اند كه نهادهاي اجتماعي توزيع‌‌‌كننده‌‌‌ی قدرت سياسي در ابتداي كار پادشاهی بوده و وضعيتي متمركز و نقطه‌‌‌اي داشته‌‌‌اند. به تدريج، با گشوده شدن سپهر سياسي، فضاي عمومي تشكيل شده و نهادهاي مدني شکل گرفته و روندهایی براي توزيع قدرت سياسي تحول یافته است. اما این برداشت نیز باید نقادانه مورد وارسی قرار گیرد. یعنی باید ببینیم آيا به راستي جوامع باستاني از وضعيتي بسته كه در آن يك نفر زمام حكومت را در دست داشته، آغاز كرده‌‌‌اند و به وضعيتي مانند دموكراسي‌‌‌هاي آتني رسيده‌‌‌اند؟

3. كافي است به شواهد تاريخي بنگريم تا دريابيم سير تحول نهادهاي سياسي با آنچه در این سرمشقِ خطی پنداشته مي‌‌‌شود، متفاوت بوده است. یکی از كهن‌‌‌ترين شواهدي كه در اين مورد در دست داريم، به اسطوره‌‌‌ی سومري گيلگمش مربوط شود. نخستین بندهای روایت اکدی گیلگمش با شرح خودکامگی و استبداد این شاه ـ پهلوان آغاز می‌‌‌شود، و بنابراین چنین می‌‌‌نماید که در این‌‌‌جا با نمونه‌‌‌ی خوبی از استبداد سیاسی مورد نظرِ دیدگاه‌‌‌های یاد شده روبه‌‌‌رو باشیم.

در داستان گيلگمش مي‌‌‌خوانيم كه شاه شهر کیش ــ مردی به نام آگا ــ تصميم گرفت تا به شهر همسايه‌‌‌اش اوروك هجوم برد. در آن زمان گیلگمش بر شهر اوروك فرمان می‌‌‌راند. گيلگمش تصمیم گرفت تا سپاه شهرش را براي حمله به کیش بسيج كند. اما بر خلاف تصوری که از یک شاهِ بدوی خودکامه در دورانی دوردست در ذهن داریم، گیلگمش برای اجرای تصمیم خود آزادی کامل نداشت. مخالفاني بر سر راه او وجود داشتند كه با نام شوراي مشايخ يا انجمن ريش‌‌‌سپيدان مشخص شده‌‌‌اند. چنين مي‌‌‌نمايد كه انجمني از سالخوردگان و خردمندان شهر شكلي از قدرت سياسي را در اختيار داشته‌‌‌اند و می‌‌‌توانسته‌‌‌اند فرمان‌‌‌های حاكم يعني گيلگمش را لغو و اقتدار وی را محدود سازند. گيلگمش ابتدا كوشید تا نظر شوراي ريش‌‌‌سپيدان را براي حمله به آگا جلب كند. اما ريش‌‌‌سپيدان در مقابل او مقاومت کردند و حمله به آگا را غيرمشروع دانستند. آن‌‌‌گاه گيلگمش به بازار شهر رفت و مردم را براي حمله به کیش برانگیخت. اسطوره‌‌‌ي گيلگمش نشان مي‌‌‌دهد كه در ابتداي كار شوراي مشايخ يا انجمنی از نخبگان قبيله‌‌‌اي وجود داشته که قدرت سياسي را به شاه ـ كاهن تفویض مي‌‌‌كرده و بر شيوه‌‌‌ی فرمانروایی وي نظارت داشته است. مشابه اين ماجرا را در شورای آرئوپاگوسِ یونانی و مجلس سنای رومی نيز مي‌‌‌بينيم. جالب آن كه در میانه‌‌‌ی هزاره سوم پ.م. اين نظارت شوراي ريش‌‌‌سپيدان بر رهبر نظامي در شكلي بسيار سازمان‌‌‌يافته و منسجم در يكي از قبايل برخاسته از كوه‌‌‌هاي زاگرس نیز وجود داشته است.

در حدود 2140 پ.م، گوتي‌‌‌ها که اثر ماندگارشان را در جریان فتح بابل دیدیم، از جنوب كردستان و لرستان كنوني برخاستند و از زاگرس گذشتند و سومر را تسخیر نمودند. شاهان گوتي كساني بودند كه به سلطه‌‌‌ي پادشاهان اكدي در قلمرو سومر پايان دادند و خود براي بيش از يك قرن به اين سرزمين فرمان راندند. بیشتر نویسندگان معاصر (مثلاً کارن نعمت‌‌‌نژاد[4]) بندی کوتاه از فهرست شاهان سومری را برجسته ساخته و بدان شاخ و برگ داده‌‌‌اند و بر این مبنا یک قرن سلطه‌‌‌ی گوتی‌‌‌ها بر میان‌‌‌رودان را دوران ظلمتی دانسته‌‌‌اند که با فروپاشی تمدن و قحطی و مرگ و میر همراه بوده است و دلیلش را هم وحشی بودن این قوم و بیگانگی‌‌‌شان با اصول شهرنشینی و تمدن دانسته‌‌‌اند. اما بررسی شواهد تاریخی نشان می‌‌‌دهد که گوتی‌‌‌ها از همان ابتدا با شهرنشینی و نویسایی آشنا بوده‌‌‌اند. نخستین شاه ایشان که انریداوزیر یا اریدوپیزیر نام داشته، بعد از شکست شاه اکد و غلبه بر قلمروی او در میان‌‌‌رودان، کتیبه‌‌‌ای از خود در شهر نیپور به جا گذاشته و در آن خود را به شیوه‌‌‌ی شاهان میان‌‌‌رودانی «شاه چهار گوشه‌‌‌ی جهان» نامیده است.[5]

آنها با موفقیت در قلمرو تسخیرشده‌‌‌شان نوعی نظام فدرال پدید آوردند و شاهان محلی را به شرط فرمانبرداری و پرداختن خراج به حال خود باقی گذاشتند. در این شرایط بود که برخی از این شهرهای تابع، مانند لاگاش، شکوفایی فرهنگی چشمگیری را تجربه کردند.[6] در واقع مفصل‌‌‌ترین متنِ بازمانده از سومر باستان، که در ضمن کلید فهم این زبان را نیز به دست مورخان داده، در دوران حاکمیت گوتی‌‌‌ها در لاگاش نوشته شده و کتیبه‌‌‌ی گودِآ نام دارد.

اسناد سومری و اكدی فهرست پادشاهان گوتي را ثبت کرده و بر این مبنا مي‌‌‌دانيم كه در حدود یک قرنی که سلطه‌‌‌ی ایشان بر میان‌‌‌رودان به درازا کشید، بیست و یک شاه بر گوتيان فرمان رانده‌‌‌اند. دوران زمامداری ایشان در این کتیبه 124 سال و چهل روز دانسته شده، اما بیشتر منابع جدید این دوره را 91 سال دانسته‌‌‌اند. این فهرست تأكيد می‌‌‌کند كه گوتي‌‌‌ها شاه نداشته‌‌‌اند. از فهرست زمامداران گوتی هم چنين برمي‌‌‌آيد كه هر يك از ايشان تنها براي مدت سه سال بر اورنگ سلطنت دوام مي‌‌‌آورده است. نخستين پادشاه گوتي اِن‌‌‌ريداوزير يا ان‌‌‌ريد‌‌‌وپيزیر ناميده مي‌‌‌شد و در 2141 پ.م. بر تخت نشست. واپسينِ آنها تيريگان نام داشت و در نهایت با خیزش سومری‌‌‌ها از میان‌‌‌رودان رانده شد و در حدود 2050 پ.م. دودمان سوم اور به جایش در این قلمرو حاکم شد. فهرست شاهان گوتی را در جدول زیر می‌‌‌بینید:

نام شاه دوره‌‌‌ی سلطنت طول زمامداری (سال)

اریدوپیزیر 2138ـ2141 پ.م. 3

ایمتا 2135ـ 2138 پ.م. 3

اینکی شوش 2129ـ 2135 پ.م. 6

سارلاگاب 2126ـ 2129 پ.م. 3

شولمه 2120ـ2126 پ.م. 6

اِلولومِش 2114ـ2120 پ.م. 6

ایلی ماکابِش 2109ـ2114 پ.م. 5

ایگه شائوش 2103ـ 2109 پ.م. 6

یارلاگاب 2088ـ2103 پ.م. 15

ایباته 2085ـ 2088 پ.م. 3

یارلانگاب 2082ـ 2085 پ.م. 2

کوروم 2081ـ2082 پ.م. 1

آپیل‌‌‌کین 2078ـ2081 پ.م. 3

لائِرابوم 2076ـ 2078 پ.م. 2

ایراروم 2074ـ2076 پ.م. 2

ایبرانوم 2073ـ2074 پ.م. 2

هابلوم 2071ـ2073 پ.م. 2

پوزورسوئِن 2064ـ2071 پ.م. 7

یارلاگاندا 2057ـ2064 پ.م. 7

سیوم 2050ـ2057 پ.م. 7

تیریگان 2050 پ.م. 1

چنان که نمایان است، قاعده‌‌‌ای مشخص بر زمان حکومت شاهان گوتی حاکم است. هشت شاه اولِ گوتی، از اریدوپیزیر تا ایگه‌‌‌شائوش همگی سه یا شش سال سلطنت کرده‌‌‌اند. سلطنت ایلی ماکابِش را هم باید دوره‌‌‌ای شش ساله دانست که شاید به خاطر مرگ وی زود پایان یافته است. نظم حاکم بر سال‌‌‌های سلطنت این شاهان بسیار چشمگیر و جالب است و نشان می‌‌‌دهد که احتمالاً دوره‌‌‌ای سه ساله برای فرمانروایی وجود داشته که می‌‌‌توانسته یک بار هم تمدید شود. به این ترتیب، نوعی حکومت دوره‌‌‌ای با چرخه‌‌‌ی زمانی کوتاهِ سه ساله در میان گوتی‌‌‌ها برقرار بوده که هشت شاه اول گوتی بدون تخطی از آن حدود چهل سال (2103ـ2141 پ.م.) سلطنت کرده‌‌‌اند. بعد از آن به تنها استثنای این سیاهه می‌‌‌رسیم که یارلاگاب باشد. او پانزده سال سلطنت می‌‌‌کند که به کلی از دامنه‌‌‌ی دوران حکومت بقیه‌‌‌ی شاهان خارج است.

می‌‌‌توان حدس زد که یارلاگاب شاهی بوده که خودکامگی پیشه کرده و سعی کرده بعد از پایان دوران حکومتش هم‌‌‌چنان بر اورنگ اقتدار باقی بماند. با وجود این، حضور او به معنای انقراض سلطنتِ دوره‌‌‌ای نیست و بلافاصله بعد از او می‌‌‌بینیم بار دیگر همان دوره‌‌‌ی سه ساله برقرار می‌‌‌شود، با این تفاوت که دیگر از تکرار دوره و زمان‌‌‌های شش ساله خبری نیست. باز می‌‌‌توان حدس زد که یارلاگاب در ابتدای کار مانند پیشینیان‌‌‌اش به مدت شش سال (دو دوره‌‌‌ی سه ساله) حاکم بوده و بعد از این دوران چندان مقتدر شده که بتواند تاج‌‌‌وتخت را برای یک دهه‌‌‌ی دیگر غصب کند. شاید برای همین بعد از او اجازه‌‌‌ی تکرار پیوسته‌‌‌ی دوره‌‌‌ی فرمانروایی از شاهان گوتی ستانده شد.

در میان چهار شاهِ بعد از یارلاگاب دوران زمامداری‌‌‌ نیمی از ایشان کوتاه‌‌‌تر از سه سال است و این بدان معناست که احتمالاً یا شاهانی سالخورده بر تخت می‌‌‌نشسته‌‌‌اند و زود می‌‌‌مردند، یا شرایطی جنگی وجود داشته و ایشان در کشمکش‌‌‌های نظامی جان می‌‌‌باخته‌‌‌اند. بعد از آن، چهار شاه دیگر را داریم که هر یک دو سال سلطنت کرده‌‌‌اند و این شاید به معنای کوتاه‌‌‌تر شدنِ دوران حکومت باشد. در این حالت افزوده شدن‌‌‌اش به هفت سال در میان دو شاه بعد را نیز می‌‌‌توان مبتنی بر قاعده‌‌‌ای دانست و فرض کرد که این تدبیری بوده برای مقابله با شورش شهرهای سومری، که البته بی‌‌‌نتیجه ماند و در نهایت به رانده شدن گوتی‌‌‌ها از میان‌‌‌رودان انجامید.

بر خلاف آنچه طبق پیش‌‌‌داشت‌‌‌های جاری از مردمی کوه‌‌‌نشین و بربر انتظار می‌‌‌رود، حکومت گوتی‌‌‌ها در میان‌‌‌رودان از بسیاری جهات کامیاب و استوار بوده است. احیای فرهنگ سومری و استقلال نسبی این دولت‌‌‌شهرها زیر نظر حاکمان گوتی در این دوران به رستاخیز فرهنگی سومری‌‌‌ها انجامید که در دوران زمامداری ایشان در شهرهای نیپور و اور و لاگاش نمود یافت و بعد از رانده شدنِ ایشان دودمان پرشکوه اور سوم را پدید آورد. دوران زمامداری گوتی‌‌‌ها از نظر زمانی نیز چشمگیر است. پیش از ایشان، تا 2300 پ.م. نظم سیاسی کلانی در میان‌‌‌رودان وجود نداشت و هر دولت‌‌‌شهری زیر نظر دودمانی مستقل اداره می‌‌‌شد. نخستین واحد سیاسی بزرگی که به طور پایدار از اتحاد چندین دولت‌‌‌شهر تشکیل شده بود، به دست توانای شروکین اکدی تأسیس شد که از 2334 تا 2193 پ.م. دوام آورد و روی هم رفته 140 سال دوام یافت. بعد از گوتی‌‌‌ها، دودمان اور سوم بر سومر غالب شد که از 2112 تا 2004 پ.م. ادامه داشت. یعنی قلمرو میان‌‌‌رودان تنها در یک‌‌‌سوم از هزاره‌‌‌ی سوم پ.م. از حکومتی متمرکز و دولتی فراگیر برخوردار بود. این دوران هم به ثلث آخرِ این هزاره مربوط می‌‌‌شد و در آن سامی‌‌‌های بومی‌‌‌شده‌‌‌ی اکدی به مدت 140 سال، گوتی‌‌‌های بیگانه 125 سال، و سومری‌‌‌های اور 108 سال سلطنت کردند. یعنی گوتی‌‌‌هایی که بیگانه محسوب می‌‌‌شدند و طبق گفته‌‌‌ی سیاهه‌‌‌ی شاهان سومری «شیوه‌‌‌ی اجرای مراسم خدایان (میان‌‌‌رودان) را نمی‌‌‌دانستند»، با وجود آن که دوران زمامداری شاهان‌‌‌شان بسیار کوتاه بوده، به قدر سلسله‌‌‌های بومی یا بومی‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌ی اکدی دوام آورده‌‌‌اند.

به احتمال زیاد آن نهادی که قدرت پادشاه گوتی را محدود می‌‌‌کرده و بر دوره‌‌‌های منظم و کوتاهِ زمامداری نظارت می‌‌‌کرده، همان شورای بزرگان و ریش‌‌‌سپیدان بوده که نظیرش را در منابع سومری کهن نیز می‌‌‌بینیم. داده‌‌‌های مربوط به گوتی‌‌‌ها کهن‌‌‌ترین سندِ موجود درباره‌‌‌ی سلطنت انتخابی و دوره‌‌‌ای است و نشان می‌‌‌دهد که تصورِ مرسوم درباره‌‌‌ی تقدم فراگیر و عمومیِ پادشاهی خودکامه بر سلطنت انتخابی و «مشروط»، اعتبار تاریخی ندارد.

در يك نگاه كلي چنين مي‌‌‌نمايد كه تصوير خطي و ساده‌‌‌انگارانه‌‌‌ي مرسوم درباره‌‌‌ی تكامل نظام‌‌‌هاي سياسي در جوامع باستاني از واقعيت به دور باشد. یعنی در جوامع باستاني مسيري مشخص كه نظام پادشاهي را به آريستوكراسي و بعد به دموكراسي منتهي كند، اصولاً وجود نداشته است. چنين تصويري در تاریخ معاصر نيز نادرست است. پس گویا خط‌‌‌راهه‌‌‌هاي تحول نظام سياسي در جوامع باستانی نیز مانند جوامع مدرن مسيرهايي پرشاخه، نامنتظره، موازي و متنوع را از سر گذرانده باشد. آنچه از تمدن گوتي و بازماندگان آثار سومري مانند اسطوره‌‌‌ی گيلگمش نتيجه مي‌‌‌شود، آن است كه در جوامع باستاني كشمكش ميان دو نهادِ پادشاهی و شورای ریش‌‌‌سپیدان، و تفکیک نقش كاهن از شاه، روندي بوده كه در جوامع گوناگون بسته به شرايط تاريخي متفاوت و الگوهاي جغرافيايي‌‌‌شان مسيرهايي متفاوت را از سر گذرانده است.

 

 

  1. . افلاطون، 1374: 453.
  2. . هرودوت، کتاب ششم، بند 43.
  3. . هرودوت، کتاب ششم، بندهای 46ـ43.
  4. . Nemet Nejat, 1998: 26.
  5. . Bottéro and Vercoutter, 1967: 118.
  6. . De Mieroop, 2004: 67.

 

 

ادامه مطلب: بخش پنجم: شاهنشاه کوروش – گفتار دوم: سیاست کوروش (1)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب