پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار دوم: هنر هرات و گنداره  و هند

گفتار دوم: هنر هرات و گنداره و هند

ربع جنوب شرقی ایران زمین قلمروی باستانی است که از ابتدای هزاره‌‌ی سوم پ.م شهرنشینی و فرهنگ یکجانشینی داشته و فرهنگ درخشان هیرمند-هامون- سند از آن برآمده است. هسته‌‌ی جغرافیایی این فرهنگ دریاچه‌‌ی هامون بوده و از آنجا در اطراف رودهای هیرمند و سند به جنوب و شرق گسترش یافته است. این فرهنگ را اغلب بر اساس مرزبندی‌‌های سیاسی قرن بیستم به بخشهایی جدا جدا تقسیم می‌‌کنند و اصراری هست که آن را «هندی» و «غیرایرانی» قلمداد کنند.

این در حالی است که شبه قاره‌‌ی هند تا قرون نزدیک به عصر مسیحی فاقد کشاورزی و شهرنشینی بوده و آنچه که در حاشیه‌‌ی شمالی این شبه قاره‌‌ی عظیم می‌‌بینیم، دنباله‌‌ی صریح و آشکارِ تمدن ایرانی است. یعنی منطقه‌‌ی باریک شمالی هند که حاشیه‌‌ی هندوکش و آبرفت سند و گنگ را در بر می‌‌گیرد، بخشی از حوزه‌‌ی تمدن ایرانی است و هم از نظر جمعیتی و هم ساخت فرهنگی به کلی با بقیه‌‌ی هندوستان تفاوت دارد. خود هندیان هم این ناحیه را از دیرباز آریاوَرتَه (سرزمین آریایی‌‌ها) می‌‌نامیده‌‌اند که پیوندش با ایران نمایان است، و آن را از بدنه‌‌ی شبه‌‌قاره در جنوب (دِکیشْنا، دکن) متمایز می‌‌دانسته‌‌اند.

فرهنگ هیرمند – هامون – سند از شمال با فرهنگ بلخی-مروی-خوارزمی در ارتباط بود و از غرب با فرهنگ جیرفت و کرمان پیوند می‌‌خورد. یعنی از لحظه‌‌ی پدیدار شدن‌‌اش بر صحنه‌‌ی تاریخ در ابتدای هزاره‌‌ی سوم پ.م یکی از زیرسیستم‌‌های حوزه‌‌ی تمدن ایرانی بوده و کاملا با بخشهای دیگر مربوط و متصل بوده است. در عصر هخامنشی این ناحیه چندین استان مهم را شامل می‌‌شد که عبارت بودند از زَرَنگَه (سیستان)، رُخَج (بلوچستان)، هَپتَه‌‌هیندوش (هفت‌‌آب، پنجاب امروزین)، گَندارَه (پاکستان و گجرات امروز) تَثَه‌‌گوش و هیندوش (استانهای شمالی هند تا اوتارپرادش). این نواحی از ابتدای دوران هخامنشی تا پایان عمر این دودمان بخشی از قلمرو سیاسی هخامنشیان محسوب می‌‌شدند و بعد از آن هم در جریان حمله‌‌ی اسکندر مقدونی یکی از کانونهای مقاومت در برابر مهاجمان را پدید آوردند. در واقع ایران شرقی که یک قطب جنوبی در گنداره و یک قطب شمالی در بلخ داشت، نیرومندترین مقاومت را در برابر مقدونیان از خود نشان داد. بلخ به شدت توسط مقدونیان درهم کوبیده شد و مردمش کشتار شدند، اما مردم استانهای جنوبی به خاطر اقلیم نفوذناپذیرشان پیروزمند از آب درآمدند و با موفقیت حمله‌‌ی مقدونیان را دفع کردند. با این زمینه قدری طنزآمیز است که امروز فرهنگ و هنر این ناحیه را یونانی می‌‌پندارند و آن را از دستاوردهای درخشان حمله‌‌ی اسکندر به منطقه می‌‌دانند.

چنان که در کتاب «تاریخ سیاسی شاهنشاهی اشکانی» به تفصیل شرح داده‌‌ام، پس از فروپاشی دولت هخامنشی چندین دولت کوچکتر در پهنه‌‌ی ایران زمین شکل گرفت که همه‌‌شان مدعی میراث پارسیان بودند. در میان اینها سه دولت بزرگ شمالی (ماد با رهبری خاندان آذرباد، بلخ با رهبری خاندان دیوداد و پارت-سکائیه با رهبری خاندان اشکانی) با هم متحد شدند و مقدونیان را چند دهه بعد از ایران زمین بیرون راندند. در جنوب هم سه دولت بزرگ اصلی شکل گرفت که عبارت بود از مائوری‌‌ها در جنوب شرقی، الیمایی‌‌ها در مرکز و سلوکی‌‌ها در جنوب غربی. در میان اینها تنها سلوکی‌‌ها و تا حدودی بلخی‌‌ها به خون مقدونی آمیختگی داشتند و بقیه بلافاصله پس از مرگ اسکندر نیروهای مهاجم را از قلمرو خود بیرون راندند.

در میان مناطق یاد شده، بحثی درباره‌‌ی هرات و سیستان و بلوچستان در کار نیست و ایران‌‌ستیزترین نویسندگان هم ناگزیر این مناطق را در درون قلمرو اقتدار هخامنشیان می‌‌گنجانند. اما اصراری هست تا بخشهایی که امروز در کشور پاکستان و هند جای گرفته و طی دو قرن گذشته بخشی از مستعمره‌‌ی انگلستان بوده را غیر ایرانی قلمداد کنند و بر این مبنا گرایشی در متون تاریخی دیده می‌‌شود که باقی استانهای جنوب شرقی شاهنشاهی هخامنشی را به کلی نادیده بگیرند یا قلمرو جغرافیایی بسیار کوچکی را به آن نسبت دهند.

در میان این استانها، بحثی نیست که هند (هیندوش) جنوبی‌‌ترین و بیرونی‌‌ترین استان بوده، و به این ترتیب جایگاه استان گَنداره به خصوص حائز اهمیت است. چون هند در جنوب و تثه‌‌گوشه و هپته‌‌هیندوش در همسایگی آن قرار داشته است. یعنی اگر جایگاه گنداره روشن شود، خود به خود نقشه‌‌ی جنوب غربی قلمرو هخامنشی ترسیم خواهد شد و به همین ترتیب درباره‌‌ی آثار هنری جای گرفته در این منطقه و متعلق بودن یا نبودن‌‌اش به سپهر تمدن ایرانی نیز تکلیف‌‌مان روشن می‌‌شود.

استان گنداره از جنبه‌‌ی دیگری هم اهمیت دارد و آن هم این که در کنار هرات و بلخ و زرنگ، یکی از چهار مرکز مهم فرهنگی و هنری ایران شرقی را تشکیل می‌‌داده و به ویژه از نظر هنر گرانیگاه کل ربع جنوب غربی حوزه‌‌ی تمدن ایرانی است. بر این اساس لازم است نخست داده‌‌هایی که درباره‌‌ی این منطقه داریم را مرور کنیم.

سرزمین مورد نظرمان، از نظر جایگاه جغرافیایی تقریبا با پاکستان امروزین همپوشانی دارد. پیوند این منطقه با حوزه‌‌ی تمدن ایرانی –اگر اصراری در نفهمیدن نداشته باشیم- به قدر کافی روشن است. قدیمی‌‌ترین اشاره‌‌ها به این منطقه را در اوستا می‌‌بینیم که در آنجا «وَئِه‌‌کَرَتَه» خوانده می‌‌شود و یکی از هفت نقطه‌‌ی زیبای زمین دانسته شده که اهورامزدا آن را آفریده است.

تقریبا در همان زمان در ریگ‌‌ودا[1] و آثَروَه‌‌ودا هم اشاره‌‌ای به مردم گنداری دیده می‌‌شود.[2] نخستین ارجاع سیاسی به این ناحیه هم به دوران هخامنشی و اسناد دولتی شاهنشاهی پارس مربوط می‌‌شود که در آنها نامش به پارسی باستان گَندارَه یا گَدارَه آمده است. در دوران هخامنشی اسم این منطقه در اسناد به زبان اکدی و ایلامی هم ذکر شده و در آنجا اسمش «پاراوپاری‌‌سِنا» است. اسم گَنداره که بعدتر برای هزار سال بر این منطقه باقی ماند، از ریشه‌‌ی اوستایی-سانسکریت «گَند» به معنای معطر و بودار گرفته شده و به ادویه‌‌هایی اشاره می‌‌کند که فراورده‌‌ی اصلی و صادرات مهم این منطقه بوده است.

هسته‌‌ی جغرافیایی منطقه‌‌ی گنداره دره‌‌ی پیشاور بوده و اغلب دره‌‌ی سوات و بَگرام را نیز بخشی از آن به حساب می‌‌آورده‌‌اند. مراکز شهری کهن آن عبارتند از چارصده و پیشاور، به همراه مرکز حکومتی بسیار مهمی که در ابتدای عصر هخامنشی در این منطقه ساخته می‌‌شود و تا هزار سال بعد گرانیگاه تحول هنر در منطقه به حساب می‌‌آید، و آن شهری است که امروز با خوانش اروپایی تاکسیلا خوانده می‌‌شود و کمابیش همان راولپندی امروز است. نام کهن این شهر به پالی «تَخَّه‌‌سیلَه» و به سانسکریت «تَکشَه‌‌سیلا» ( तक्षशिला) بوده که یعنی «سنگِ بریده» و احتمالا به بناهای سنگی آنجا اشاره می‌‌کند.

منطقه‌‌ی تاکسیلا از ابتدای هزاره‌‌ی سوم پ.م نشانه‌‌های استقرار کشاورزانه را نشان می‌‌دهد، و از این رو باید آن را بخشی از سیستم فرهنگی هیرمند-هامون-سند در نظر گرفت. نخستین نشانه‌‌های استقرار در حدود سال ۲۹۰۰ پ.م در این منطقه پدیدار می‌‌شود، اما سه قرن بعد با فروپاشی نظام کشاورزانه‌‌ی سیستم هیرمند-هامون-سند، این شهرک اولیه هم از بین می‌‌رود.[3]

در حدود سال ۱۰۰۰ پ.م بار دیگر نشانه‌‌های یکجانشینی در این منطقه نمایان شد که بازمانده‌‌هایش تپه هَتیال نامیده می‌‌شود. این مرکز استقراری آشکارا به مهاجران آریایی شمالی مربوط می‌‌شود و باید آن را بخشی از شبکه‌‌ی سکونتگاه‌‌هایی دانست که در ابتدای هزاره‌‌ی اول پ.م در سراسر ایران زمین نمایان می‌‌شوند و نشانه‌‌ی عصر آهن هستند. در این مرحله‌‌ی آغازین سفالگری و نشانه‌‌های مقدماتی از فلزکاری دیده می‌‌شود، اما هنوز شهری به معنای دقیق کلمه نمایان نیست.[4] در حدود ۹۰۰ پ.م نشانه‌‌های بازرگانی با مناطق اطراف در این تپه نمایان می‌‌شود. در این هنگام مرکز سیاسی منطقه شهر چهارصده (در سانسکریت: پوشکالاوَتی، یعنی شهر نیلوفر: पुष्कलावती) است که در نزدیکی تنگه‌‌ی خیبر و شمال پیشاور واقع شده است. در این منطقه تپه‌‌ی بالاحصار را داریم که از ۱۴۰۰ تا ۸۰۰ پ.م شکوفا بوده و مرکز تجاری این منطقه محسوب می‌‌شده است.[5]

در میانه‌‌ی قرن ششم پ.م و همزمان با تاسیس دولت هخامنشی، ناگهان نظم اجتماعی در سراسر این منطقه دگرگون می‌‌شود و موجی از شهرسازی را می‌‌بینیم که با ظهور نشانه‌‌های دیوانسالاری پارسی همراه است.[6] یعنی کاملا روشن است که در دوران کوروش و کمبوجیه این منطقه به کشور پارس ملحق شده و در نتیجه شکوفایی ناگهانی و نمایانی در شهرنشینی و هنر و نویسایی در آن اقلیم نمایان می‌‌شود.

همزمان با گسترش ناگهانی بالاحصار، در تاکسیلا هم الگویی مشابه را می‌‌بینیم و این با تاسیس شهری نو مصادف است که بقایایش به صورت تپه بِهْر باقی مانده است. نخستین نشانه‌‌های استقرار در این تپه به حدود ۸۰۰ پ.م مربوط می‌‌شود، اما تبدیل شدن‌‌اش به شهر به شکلی شتابان در فاصله‌‌ی ۵۵۰ تا ۵۲۵ پ.م انجام پذیرفته[7] و آشکارا نشان می‌‌دهد که در دوران کوروش و کمبوجیه بخشی از قلمرو ایران بوده است. شهر در این دوران خیابانهایی باریک و دراز دارد و معماری فضای شهری‌‌اش همان الگوی حیاط مرکزی مرسوم در ایران است، یعنی ده دوازده اتاق فراهم چیده که درهایشان به حیاطی میانی باز می‌‌شود.[8] شیوه‌‌ای متمایز از سازماندهی فضای سکونتگاهی که تا پایان دوران قاجار در سراسر ایران زمین پابرجا مانده و خاستگاهش به شهرهای ایلامی باز می‌‌گردد.

برخی از منابع تاریخ شهر تاکسیلا را تا سال ۱۰۰۰ پ.م عقب برده‌‌اند،[9] که با توجه به آنچه گذشت، نادرست است. هرچند نشانه‌‌هایی از یک روستای بزرگ در این حدود وجود داشته و تا چند قرن بعد به مرتبه‌‌ی شهرکی ارتقا یافته است. اما تاسیس شهر تاکسیلا امری به نسبت ناگهانی و پرشتاب بوده و زمانش به میانه‌‌ی قرن ششم پ.م و دوران کوروش و کمبوجیه باز می‌‌گردد و گواهی‌‌ است بر پیوستگی نزدیک این منطقه با سیاست آغازین هخامنشیان. به ویژه که گویا تاکسیلا در اصل پایتخت قدرت قبیله‌‌ی کورو بوده باشد، و این همان قومی است که کوروش نام خود را از آن گرفته است. چنان که می‌‌گویند پاریکشیت (نوه‌‌ی اَرجونَه، قهرمان مهابهاراتا) که شاه کوروها بوده، در عصر پیشاهخامنشی این شهر تاجگذاری کرده است.[10]

نشانه‌‌های هنر عصر هخامنشی از همان میانه‌‌ی قرن ششم پ.م و دوران کوروش بزرگ در این منطقه پدیدار می‌‌شود. این را باید در نظر داشت که خاندان هخامنشی و اصولا پارسهایی که با ایلامی‌‌ها در آمیخته و اداره‌‌ی این دولت باستانی را بر عهده گرفته بودند، از نظر تبارنامه بیش از همه با مردم سیستان و بلوچستان و هرات پیوند داشته‌‌اند و نام خاندان سلطنتی انشان که در آن اسم کوروش و کمبوجیه زیاد تکرار می‌‌شود، در اصل بازتابی از اسم دو قبیله‌‌ی مهم ایرانی است که در هرات و پیشاور امروزین مستقر بوده‌‌اند و به همین ترتیب کورو و کمبوجه نامیده می‌‌شده‌‌اند و هم در منابع هخامنشی و هم در اسناد بسیار کهنتر از جمله مهابهاراتا نامشان آمده است. به همین خاطر گزارشی از تاختن کوروش یا داریوش به این منطقه در دست نداریم و چنین می‌‌نماید که گوشه‌‌ی جنوب شرقی ایران‌‌ زمین از ابتدای کار و پیش از آن که کار فتح قلمروهایی مثل ماد و لودیه آغاز شود، بخشی از استوار از قلمرو حکومتی کوروش بوده‌‌اند و از انشان-شوش فرمان می‌‌برده‌‌اند.

از اسناد درباری هخامنشیان بر می‌‌آید که داریوش بزرگ زمستان سال ۵۱۶ پ.م را در گنداره و احتمالا در خود تاکسیلا گذرانده و ارتشی بزرگ از مردم آن منطقه گردآورده و با فرا رسیدن بهار به سمت جنوب پیشروی کرده است.حدود دقیق پیشروی او روشن نیست.اما پس از این عملیات استانی به نام هند (هیندوش)در اسناد هخامنشی و فهرست استانهای شاهنشاهی(مثلا بر نبشته‌‌ی آرامگاه داریوش در نقش رستم)[11] ظاهر می‌‌شود،در حالی که تا پنج شش سال قبل در کتیبه‌‌ی بیستون چنین استانی وجود نداشته است.[12]هند پس از آن استانی استوار در قلمرو دولت هخامنشی است و در میان حاملان اورنگ اردشیر دوم یکی از کسانی که تختگاه شاهنشاهی را برافراشته،نماینده‌‌ی هیندوش (هند، سند) است.[13]با توجه به اندازه و ترتیب جایگیری سایر استانها،می‌‌توان حدس زد که استان هند سراسر حاشیه‌‌ی شمالی هندوستان که آریایی‌‌نشین بوده را در بر می‌‌گرفته است.

با این حال مرکز فرهنگی و سیاسی این منطقه همان شهر نوساز تاکسیلا بود که در منابع هندویی و بودایی اولیه بسیار مورد اشاره‌‌ قرار گرفته و این نشان می‌‌دهد که از همان ابتدای دوران هخامنشی مرکزی فرهنگی و مهم بوده است چنان که در متن هندویی «سَتَه‌‌پاثَه برهمنَه»[14] (به سانسکریت یعنی «صد راه برهمن»: शतपथब्राह्मण) که در دوران هخامنشی تدوین شده،[15] می‌‌خوانیم که اودَلاکَه آرونی[16]به این شهر سفر کرده است.در متون دیرآیندترِ بودایی «جاتَکَه» حتا می‌‌بینیم که او و پسرش در این شهر دوره‌‌ی آموزشی خود را گذرانده‌‌اند.[17]

اولانی از پیشوایان دین هندویی که یکی از کهنترین واکنشهای دین هندویی به آیین زرتشتی را نشان می‌‌دهد و دیدگاه‌‌های فلسفی‌‌اش در «بریهَه‌‌درَنیاکَه اوپَه‌‌نیشاد»[18] (बृहदारण्यक उपनिषद्) و «چاندوگیَه‌‌ اوپه‌‌نیشاد»[19] (छान्दोग्योपनिषद्) ثبت شده، در همین آغاز کار برای آموزش به تاکسیلا سفر کرده است. با پرهیز از تمایل غیرعلمی جاری برای منسوب کردن منابع هندی به گذشته‌‌های بسیار دور، اگر به اسناد و شواهد زبانشناسانه بنگریم روشن می‌‌شود که هردوی این متون –که کهنترین بخشهای اوپه‌‌نیشاد هستند- در قرن ششم پ.م و دوران کوروش و کمبوجیه نوشته و تدوین شده‌‌اند. آرای خود آرونی در «سامنیاسَه اوپه‌‌نیشاد» گردآوری شده که به همین خاطر به «آرونی اوپه‌‌نیشاد» هم شهرت یافته است و متنی است که به اواخر دوران هخامنشی مربوط می‌‌شود و قدیمی‌‌ترین لایه‌‌اش به قرن چهارم پ.م باز می‌‌گردد.[20]

نکته‌‌ی جالب آن است که همین آرونی به نوعی بنیانگذار فلسفه‌‌ی ودانتا هم هست و در همین متون می‌‌بینیم که پرسشهایی زرتشتی را برای پسرش که در حال یادگیری وداهاست، مطرح می‌‌کند:[21] تمایز میان راستی و دروغ، ارتباط میان «من» و کیهان، و ماهیت وجود و عدم.[22] یعنی مسائلی که برای نخستین بار هفتصد سال پیش در گاهان زرتشت مطرح شده بود و دقیقا در همین هنگام با شکل‌‌گیری دولت پارسی در همه‌‌ی متون و مراجع دینی سراسر ایران زمین بازتاب پیدا می‌‌کند.

پانینی (पाणिनि) ‌‌هم که بنیانگذار دستور زبان سانسکریت و اولین ادیب در زبانهای هندی است، در میانه‌‌ی دوران هخامنشی در همان حوالی می‌‌زیسته و در کتاب مهم‌‌اش «اَشتادیایی» به تاکسیلا اشاره کرده است.[23] پانینی در نیمه‌‌ی نخست دوران هخامنشی در استان گنداره[24] – احتمالا در ساَلاتورَه نزدیک لاهور امروزین- می‌‌زیسته[25] و شواهدی هست که در این منطقه مهاجر بوده و از اهالی مناطق شمالی‌‌تر شاهنشاهی هخامنشی بوده باشد.[26] این نکته که دستور زبان سانسکریت را نوشته هم به این حدس دامن می‌‌زند. چون معمولا دستور زبان‌‌ها توسط کسانی نوشته می‌‌شوند که از بیرون به آن زبان می‌‌نگرند.

شخصیت مهم دیگری که در زمان حمله‌‌ی اسکندر در تاکسیلا می‌‌زیسته، چاناکیَه نام دارد و او حکیمی خردمند و رزم‌‌آرایی زیرک بوده که در مقام وزیر و مشاور چاندراگوپتا نقش ایفا کرد و نظریه‌‌پرداز شکل‌‌گیری دولت مائوریه شد. منابع بودایی زادگاه او را تاکسیلا دانسته‌‌اند و منابع جین منطقه‌‌ی گولا در همان ناحیه را در این مورد ذکر کرده‌‌اند. چاناکیه چنان که در کتاب «خرد بودایی» بحث کرده‌‌ام، اندیشمندی بانفوذ بوده و گاه او را با کوتَلیَه یکی دانسته‌‌اند که نویسنده‌‌ی کتاب «ارتَه‌‌شاسترَه» (अर्थशास्त्र) که قدیمی‌‌ترین متن درباره‌‌ی اقتصاد و سیاست به زبانهای هندی است. هرچند اینها انگار دو نفر متفاوت باشند و این متن احتمالا یک قرن دیرتر در گجرات نوشته نوشته شده باشد. مرور منابع کهنی که درباره‌‌ی زندگینامه‌‌ی او بحث کرده‌‌اند،‌‌ نشان می‌‌دهد که به احتمال زیاد یکی از دیوانسالاران بلندپایه‌‌ی دولت هخامنشی بوده و به خاندانهای امیران محلی گنداره پیوندی داشته است. او سازمان دهنده‌‌ی اصلی مقاومت در برابر مقدونیان و بیرون راندن‌‌شان بوده است.

با این مقدمه، کاملا روشن است که گنداره با مرکزیت تاکسیلا یک استان ایرانی بوده که اصولا شهرنشینی و رونق‌‌اش در مقام مرکزی فرهنگی از ابتدای دوران هخامنشی آغاز شده است. مردمی که در آنجا ساکن بوده‌‌اند احتمالا بیشتر ایرانی (از قوم کورو و سکا) بوده‌‌اند تا هندی، و اهمیت دینی و فرهنگی این شهر در حدی بوده که نخستین رساله درباره‌‌ی زبان سانسکریت و اولین واکنش دینی هندو در برابر دین زرتشتی در آن رخ نموده و نخستین متن به زبانهای هندی درباره‌‌ی سیاست زیر سایه‌‌ی سیاست ایرانشهری در آنجا نگاشته شده است. چنان که به زودی خواهیم دید، آثار هنری این منطقه هم ادامه‌‌ی فرهنگ هیرمند-هامون-سند است و از ابتدای دوران هخامنشی شکوفایی و گسترشی چشمگیر را تجربه می‌‌کند که یکسره همتاست با آنچه که در بقیه‌‌ی نقاط کشور نوظهور پارسی پدید می‌‌آمده است.

با این زمینه‌‌ی مستند و انبوه داده‌‌های باستان‌‌شناختی بسیار جای تأمل دارد که نویسندگانی از معاصران می‌‌کوشند گنداره را یک پادشاهی مستقل قلمداد کنند، و اسناد باستانی را به شکلی بخوانند که در بهترین حالت باید آن را تخیلی و وهم‌‌انگیز دانست، اگر که نگوییم تحریفی سیاسی است و دروغ‌‌پردازی‌‌هایی ایدئولوژیک. جالب آن که مورخان رومی قدیمی که شرح فروپاشی دولت هخامنشی را نوشته‌‌اند و تاخت و تازهای اسکندر را شرح داده‌‌اند، به روشنی تاکسیلا که شرقی‌‌ترین استان جنوبی مورد تعرض اسکندر بود را با غربی‌‌ترین استان جنوبی یعنی مصر همتا انگاشته‌‌اند. چنان که پلوتارک می‌‌گوید تاکسیلا به اندازه‌‌ی مصر مساحت و ثروت داشته و میوه‌‌هایش مرغوبتر هم بوده است.[27] استرابو هم چنین گزارشی آورده و می‌‌گوید قوانین این منطقه بسیار خوب تنظیم شده بود و از مصر هم پهناورتر بوده است.[28] یعنی مورخان رومی هم هنگام گزارش تاخت و تازهای اسکندر آن منطقه را در قیاس با مصر همچون دو استان شاهنشاهی در نظر می‌‌گرفته‌‌اند.

در واقع دشوار است بتوان در تاریخ جایی را پیدا کرد که مستندتر از این در حریم سیاسی دولتی جای گرفته باشد! گذشته از آن که نام گنداره و تثه‌‌گوش و هند در اسناد هخامنشی آمده و آثار دیوانی هخامنشی در این مناطق یافت شده و خط رسمی دولت هخامنشی در دوران هخامنشی برای نوشتن زبانهای مرسوم در این منطقه مورد استفاده قرار گرفته، و جدای از موج شهرسازی و تحول هنر و جنبشهایی دینی مثل آیین جین و بودا که آشکارا در پیوند با بدنه‌‌ی ایرانشهر قرار می‌‌گرفته، شیوه‌‌ی رویارویی این منطقه با مهاجمان مقدونی نیز بسیار گویا و روشنگر است.

چنان که در کتاب «اشکانیان» شرح داده‌‌ام، چاندراگوپتا که بنیانگذار این دودمان است، به احتمال نزدیک به یقین شهربان هخامنشیِ استان هند بوده و جنگ مشهور او با اسکندر بخشی از مقاومت نظامی شهربانان پارسی با مهاجمان مقدونی بوده است. این را می‌‌دانیم که او به قبیله‌‌ی شاکیَه تعلق داشته که خوانش دیگری از همان سکاهاست. القاب و نامهای این شاهان نیز بیشتر به شاخه‌‌ی ایرانی زبانهای این منطقه تعلق دارد تا هندی، که در میانشان مشهورتر از همه، آشوکاست، که یعنی بی (آ-) سوگ (شوکَه). دین رایج در میانشان هم پرستش خدایان کهن آریایی به ویژه مهر بوده و از دوره‌‌ی آشوکا به بعد دین بودایی در میانشان اهمیت زیادی پیدا می‌‌کند که آن هم در میانه‌‌ی عصر هخامنشی یکسره زیر نفوذ فرهنگ ایرانی و همچون واکنشی به دین زرتشتی پدید آمده بود.

خودِ چاندراگوپتا احتمالا یکی از مقامهای شهربانی هیندوش در دوران هخامنشی بوده است. لقب او (مائوریه) که بر سلسله‌‌اش ماندگار شده، یعنی «جای طاووسها» و از کلمه‌‌ی «مورا» در زبان پالی مشتق شده که یعنی طاووس. منابع جین می‌‌گویند که او در ابتدای کار در کاخی مسئول پرورش طاووس‌‌ها (مایورَه پوشَکَه) بوده است.[29] از سوی دیگر منابع بودایی لقب مائوریه را به طایفه‌‌ای در قبیله‌‌ی سکا (شَکیا) مربوط می‌‌دانند، و بعید نیست که این طایفه به خاطر ارتباطی که با پرورش این پرنده داشته‌‌اند چنین اسمی پیدا کرده باشند.

به هر روی پیوند با طاووس خود نشانه‌‌ایست که ارتباط با سیاست درباری هخامنشیان را نشان می‌‌دهد. با تکیه بر منابع یونانی و همچنین آثار هنری سبک ملی هخامنشی می‌‌دانیم که پرورش طاووس در دوران هخامنشی در مراکز دولتی رواج داشته و شهربان‌‌ها در پردیس‌‌های شاهی این پرنده را همچون نمادی از شکوه و عظمت شاهنشاهی نگهداری می‌‌کرده‌‌اند. در حدی که در شهری دورافتاده مثل آتن، پدرخوانده‌‌ی افلاطون که با پارسیان در لودیه ارتباطهایی داشته، به خاطر داشتن طاووس ایرانی‌‌مآب قلمداد می‌‌شده است.[30]

در زمانی که سپاهیان مقدونی به این منطقه رسیدند، امیری محلی به نام اَمبی در تاکسیلا حاکم بود و چه بسا شهربان این منطقه بوده باشد. او دروازه‌‌های شهر را بر اسکندر گشود و با او به نوعی توافق شکننده دست یافت.[31] او در نبرد هیداسپ در سال ۳۲۶ پ.م به اسکندر یاری رساند، و در برابر چاندرَه‌‌گوپتا (احتمالا شهربان استان هند) موضع گرفت که برای دفع حمله‌‌ی اسکندر ارتش بزرگی را بسیج کرده بودند. او در نبرد با مقدونیان از حمایت سرداری نیرومند برخوردار بود که پورو نام داشته و احتمالا شهربان پنجاب بوده و نامش تنها در منابع یونانی ثبت شده است. با توجه به توصیفی که از سربازانش داریم، این شخص احتمالا سرکرده‌‌ی قبیله‌‌ای سکا از مردم منطقه‌‌ی کوهستانی هندوکش بوده است. در حدود سالهای ۳۲۲-۳۲۴ پ.م بلافاصله پس از مرگ اسکندر سکه‌‌ی نقره‌‌ای برای یادبود جنگ هیتاسپ در بابل ضرب شده که نبرد اسکندر سوار بر اسب با پوروی فیل‌‌سوار را نشان می‌‌دهد و در آن پورو به شکل جالب توجهی فرادست نموده شده است.[32]Porus alexander coin.pngسکه‌‌ی «پیروزی اسکندر» که رویارویی او با پورو را در وضعی نه چندان پیروزمندانه نشان می‌‌دهد، بابل، ۳۲۲-۳۲۴ پ.م

یونانیان و بعدتر رومیان نوشته‌‌اند که در نبرد هیتاسپ مقدونیان بر بومیان چیره شدند.[33] اما شواهد تاریخی واژگونه‌‌ی این را گواهی می‌‌دهد. اسکندر پس از این جنگ عقب نشست و به بابل بازگشت و کمی بعد درگذشت. از سپاهیانش هم تنها چند اردوگاه نظامی پراکنده در منطقه باقی ماندند که دولتی پایدار تاسیس نکردند و به سرعت در جمعیت اطراف‌‌شان حل شدند. در مقابل چاندره‌‌گوپتا استانهای جنوب غربی شاهنشاهی پارسی (هند، گنداره، تثه‌‌گوش، هرات) را با هم متحد کرد و سلسله‌‌ی مائوریه را پدید آورد که مانند ماد آتورپاتکان و پارت، یکی از دولتهای به جا مانده از تجزیه‌‌ی شاهنشاهی هخامنشی بود.

این دولت در سال ۳۲۲ پ.م در گوشه‌‌ی جنوب شرقی ایران زمین شکل گرفت و تا پنج سال بعد (۳۱۷ پ.م) بقایای امیران مقدونی را از استانهای گنداره و هپته‌‌هیندوش و تثه‌‌گوش بیرون راند. این دولت تا سال ۱۸۵ پ.م به مدت یک و نیم قرن پا برجا باقی ماند و در این مدت گرانیگاه اقتدارش در همان استانهای گنداره و هند جای داشت. امروز تلاشهایی از سوی ناسیونالیست‌‌های هندی صورت می‌‌گیرد تا دولت مائوریه را اولین واحد سیاسی «هندی» بدانند و به خاندان حاکم بر آن هویتی هندی بدهند. تاریخ‌‌نگاری بریتانیایی که تعیین کننده‌‌ی خط و ربط پیکربندی تاریخ مدرن است نیز ابداع کننده‌‌ی این تقابل میان هند و ایران است و همین نظرگاه را تکثیر می‌‌کند.

با این حال اسناد تاریخی به صراحت و روشنی نشان می‌‌دهند که در زمان شکل‌‌گیری دولت مائوریه هویتی هندی وجود نداشته و هندی‌‌ها در کنار گنداری‌‌ها و تثه‌‌گوشی‌‌ها و هراتی‌‌ها و دیگران یکی از اقوام ایرانی به حساب می‌‌آمده‌‌اند. به ویژه درباره‌‌ی شاهان مائوریه این را به دقت می‌‌دانیم که ایشان به قبایل ایرانی سکا تعلق داشته‌‌اند. نام مائوریه البته در اسناد همزمان نیامده، و بعدتر به این خاندان منسوب شده است. همچنین این نکته جای توجه دارد که هرچند خاستگاه خاندان مائوریه منطقه‌‌ی مَگَده در شمال شرقی هند (و بنا به حدس من، مرکز استان هیندوش) بوده، مراکز سیاسی و فرهنگی دولت مائوریه در شمال شرقی هند و درون قلمرو ایران زمین قرار داشته و در کشمیر و پاکستان و افغانستان امروز جای می‌‌گرفته است. آثار باقی مانده از فرمانروایان مائوریه در مناطق جنوبی‌‌تر و درون شبه‌‌قاره جسته و گریخته است و نشانه‌‌ی دست‌‌اندازی‌‌های دوره‌‌ای، و نه استیلایی پایدار.

بنابراین در دودمان مائوریه و دودمانهای دیگری مثل هند و سکاها و کوشانی‌‌ها که جایگزینش می‌‌شوند و اتصالی روشنتر با سیاست ایرانشهری پیدا می‌‌کنند، رگه‌‌ی هندی را تنها در مقام یکی از اقوام قلمرو ایران شرقی می‌‌بینیم و نه یک هویت ملی مستقل و جداگانه، چنان که حدود هزار سال بعد به تدریج تکامل یافت و ظهور پیدا کرد. حتا در حماسه‌‌ی مهابهاراتا که متن مرجع هویت هندی است هم نیمی از شانزده اردوگاه یا قلمرو قبیله‌‌ای که مورد اشاره‌‌اند، ایرانی هستند و پهنه‌‌ی ایران شرقی از بلخ تا پنجاب و گجرات و راجستان را در بر می‌‌گیرند، و گنداره هم در آن میانه بین قبایلی مثل کورو و کمبوجه جای دارد.

کوشش برای جدا ساختن فرهنگ این ناحیه و منسوب کردن‌‌اش به هند، باعث شده که هم در تاریخ‌‌گذاری اشیا اغتشاش و تحریف‌‌هایی نمایان شود، و هم تفسیر معنای آثار به خاطر نادیده انگاشتن ارتباطش با سایر آثار ایرانی نادیده گرفته شود. یعنی بخش مهمی از آثاری که به دوران مائوریه و پس از آن منسوب شده‌‌اند، به احتمال زیاد به کمی پیش از آن و عصر هخامنشی مربوط می‌‌شوند و وقتی در این بافت نگریسته شوند به روشنی در پیکره‌‌ی منسجم هنر ایرانی جای می‌‌گیرند و نمادپردازی‌‌ها و اصول زیبایی‌‌شناسانه‌‌شان هم خواندنی و فهمیدنی می‌‌شود.

بر این مبنا در این گفتار آثاری را بررسی خواهم کرد که از حدود میانه‌‌ی قرن ششم پ.م (دوران کوروش و کمبوجیه) تا حدود سال ۳۰۰ پ.م (فرو نشستن غوغای مقدونیان) در این منطقه پدید آمده است. کل این آثار باید به عصر هخامنشی منسوب شوند و سبک محلی رایج در گوشه‌‌ی جنوب غربی ایران زمین هستند. هنری که دو کانون مهم در گنداره و هرات داشته و به ویژه زیر تاثیر هنر بلخ در شمال قرار داشته است. هنر بلخی اما در عصر هخامنشی بیش از پیش در پیوند با هنر استانهای مرو و سغد و خوارزم با هنر سکایی پیوند می‌‌خورد و با آن ادغام می‌‌شود. به این ترتیب بلخ در عصر هخامنشی به صورت بخشی از مراکز هنر شمالی بازتعریف می‌‌شود که در پیوند با موج دوم کوچ آریایی‌‌ها و به ویژه سکاها و قبایل اوستایی (که در اصل زیرسیستمی از همین سکاها بوده‌‌اند) هویت خود را تعریف می‌‌کرده است. با این حال بند ناف میان بلخی‌‌ها و منطقه‌‌ی هیرمند و هامون و سند پابرجا باقی می‌‌ماند. همچنان که هنر منطقه‌‌ی کرمان و سیستان و بلوچستان هم با دیرینگی چشمگیرش اتصال خود را با هنر مورد نظرمان حفظ می‌‌کند و بخشی از این سبک محلی را تشکیل می‌‌دهد.

پیوند انداموار این ناحیه با بقیه‌‌ی نقاط شاهنشاهی پارسی جای تردید ندارد. چنان که مثلا در منطقه‌‌ی شیخان دره (پوشکالاوَتی باستانی) که یکی از شهرهای گنداره بوده، سکه‌‌هایی یافت شده که در حدود سال ۴۸۰ پ.م و همزمان با تسخیر آتن توسط سپاهیان مردونیه در این شهر ضرب شده است. یعنی در میانه‌‌ی قرن پنجم پ.م قلمرو گنداره بخشی از شبکه‌‌ی تجاری عظیمی بوده که توسط دولت هخامنشی پدید آمده، و ضرب سکه و پولی شدن اقتصاد برای نخستین بار در آن تحقق یافته است.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/d/da/Athens_coin_discovered_in_Pushkalavati.jpg/220px-Athens_coin_discovered_in_Pushkalavati.jpgسکه‌‌ی آتنی کشف شده در پوشکالاوتی

بخش عمده‌‌ی آثار هنری به جا مانده از دولت مائوریه در دوران آشوکا کمی پس از فرو نشستن آشوب اسکندری پدید آمده‌‌اند و لحظه‌‌ی تثبیت اقتدار سیاسی دودمان مائوریه بر استانهای جنوب شرقی شاهنشاهی و پیدایش دولتی خودمختار در این ناحیه را نشان می‌‌دهند. کوشش مورخان فرنگی برای هندی و غیرایرانی قلمداد کردن این آثار، در ضمن با تلاشی مضاعف همراه بوده تا آنها را یونانی بدانند. اما بسیار بعید می‌‌نماید که مقدونیان زیر فرمان اسکندر که جمعیتی سرگردان و غارتگر بودند، طی چند سال تاخت و تازشان در این منطقه که تازه با شکست هم روبرو شد، در کنار جنگیدن و غارت کردن و شکست خوردن توانسته باشند یک سبک هنری نوظهور هم در این منطقه تاسیس کنند.

در واقع یونانی پنداشتن هنر این ناحیه به قدری پرت است و به لحاظ جامعه‌‌شناختی و تاریخی ناممکن، که تداوم اشاره به آن و پافشاری‌‌ درباره‌‌اش به تعصبی مذهبی شباهت دارد و به کلی از دایره‌‌ی عقلانیت علمی و گواهی اسناد تاریخی خارج است. مقدونیان چه در دوران هخامنشی که استانی ایرانی محسوب می‌‌شدند و چه بعدتر که ایران را ویران کردند و دولتی مستقل در بالکان برای خود پدید آوردند، هرگز هنر مستقل و ویژه‌‌ای پدید نیاوردند و همواره زیر تاثیر هنر ملی پارسی و به ویژه هنر محلی سکاهای ایرانی تبار بوده‌‌اند. بدیهی است که وقتی هنرمندان درباری مقدونی در سرزمین خودشان و در اوج رونق و شکوه و اقتدار در ایجاد سبک هنری مستقلی ناکام مانده بودند، این تصور که شاخه‌‌ای غارتگر و رو به فنا از سربازان‌‌شان در شمال هند چنین دستاوردی داشته باشند، تخیلی و وهم‌‌انگیز است.

بدیهی به نظر می‌‌رسد که در جریان چند سالی که هجوم اسکندر در این منطقه رخ نموده، و پس زده شده، این امکان وجود نداشته که هنرمندانی تازه زاده شوند و زیر نظر مهاجمانی که هیچ نمودی از هنر پدید نیاورده‌‌اند، به سبکی نو آموزش ببینند و خلاقیتهایی یکسره جدید پدید آورند. از این رو آنچه در این دوران پدید آمده حاصل دست هنرمندانی بوده که در دوران هخامنشی در استانی ایرانی می‌‌زیسته‌‌اند و در آن بافت به استادی رسیده بوده‌‌اند.

آثار بازمانده از هنر این منطقه نشان می‌‌دهد که در دوران زمامداری مائوریه یعنی پس از فروپاشی دولت هخامنشی همچنان سبک هنری ویژه‌‌ی فرهنگ هیرمند-هامون-سند باستانی در این منطقه رواج داشته است. این را بهتر از هرجا در پیکرک‌‌های گلی زنانی می‌‌توان دید که دقیقا با همان چارچوب قدیمی پیکرک‌‌های هزاره‌‌ی سوم و دوم پ.م ساخته می‌‌شوند. چرخش مهمی که در این میان صورت گرفته، واقع‌‌گرا شدن پیکرها و تاکید بر آرایه‌‌ها و زیورهاست، که هردو از گسستهای مهم و چرخشهای هنری عمده‌‌ی عصر هخامنشی محسوب می‌‌شود.

G:\pix\projects\iranzamin\3000-1200\-3000 Harappa.jpg

G:\pix\projects\iranzamin\ashkani\-300 Maurya_2.jpg

پیکرک‌‌های زنانه، قلمرو مائوریه، حدود ۳۰۰ پ.م (میان و پایینی) در مقایسه با پیکرکی از هاراپا، حدود ۳۰۰۰ پ.م (بالایی)

G:\pix\projects\iranzamin\ashkani\-250 Mauryan_figurine.jpg

G:\pix\projects\iranzamin\ashkani\-300 Mauryan_2.jpg

G:\pix\projects\iranzamin\ashkani\-300 Mauryan_1.jpgپیکرک‌‌های گلی زنانه، قلمرو مائوریه، حدود ۳۰۰ پ.م

G:\pix\projects\iranzamin\3000-1200\-2500 Mohenjo Daro.jpg

G:\pix\projects\iranzamin\3000-1200\-2700 C. 2700-2100 B.C. Place of Origin Mohenjo-Daro.jpg

G:\pix\projects\iranzamin\3000-1200\-2500 De Mohenjo Daro 1.jpeg

G:\pix\projects\iranzamin\3000-1200\-2500 Diosa de la fertilidad, Pakistán, 3000 a 2500 AC.JPG پیکرک‌‌های زنانه از هاراپا (پایینی)، موهنجودارو (سه‌‌تای دیگر)، ۲۵۰۰-۲۷۰۰ پ.م

نمودهای هنر رایج در استانهای جنوب شرقی ایران زمین بلافاصله پس از فروپاشی اقتدار پارسیان را می‌‌توان در آثار یافت شده در پَتَلی‌‌پوترَه بازجست که پایتخت دودمان مائوریه بوده و در نزدیکی منطقه‌‌ی بلندی‌‌باغ امروز در پَتنَه قرار داشته، ادامه‌‌ی مستقیم هنر هخامنشی است و حتا عناصر هنر ملی پارسی را نیز به روشنی تکرار می‌‌کند.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/f/fa/I42_1karshapana_Maurya_Bindusara_MACW4165_1ar_%288486583162%29.jpg/1920px-I42_1karshapana_Maurya_Bindusara_MACW4165_1ar_%288486583162%29.jpg

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/2/2c/Mauryan_Empire._Circa_late_4th-2nd_century_BC.jpgسکه‌‌های نقره‌‌ی کَرشَه‌‌پانَه (۱۴ میلی‌‌متر، ۳/۳۴ گرم) مائوری با نقش چرخ و انسان، اواخر قرن چهارم پ.م

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/1/1e/Mauryan_ruins_of_pillared_hall_at_Kumrahar_site_of_Pataliputra_ASIEC_1912-13.jpg

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/2/2b/MauryanCoin.JPG/1920px-MauryanCoin.JPG

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/d/de/Mauryan_coin_with_arched_hill_symbol_on_reverse.jpgسکه‌‌های مائوری، با نقش چرخ و پیل، قرن سوم پ.م

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/9/98/Mauryan_Empire._temp._Salisuka_or_later._Circa_207-194_BC.jpgسکه‌‌ی سالی‌‌سوکَه، ۲۰۷-۱۹۴ پ.م

این سرستون سنگی ۸۵ سانتی‌‌کمتر بلندا و ۱۲۳ سانتی‌‌متر عرض دارد و وزنش به نهصد کیلوگرم بالغ می‌‌شود. ساختار آن را معلوم نیست چرا یونانی پنداشته‌‌اند. در حالی که بخش عمده‌‌ی نقش‌‌مایه‌‌هایش در همان منطقه قرنها پیشینه دارد و آنهایی هم که مثل ردیف گلهای نیلوفر تازه است، به هنر ملی هخامنشی مربوط می‌‌شود. برخی از این عناصر البته در هنر یونانی هم یافت می‌‌شوند، اما این یافته‌‌ها همگی به درون قلمرو دولت هخامنشی (استان ایونیه و لودیه) مربوط می‌‌شوند و تا پیش از عصر پارسی نظیری در منطقه ندارند. بخشی از این نقش‌‌مایه‌‌ها (مثل نخل با برگهای آتش‌‌سان) در ایلام و میانرودان قرنها پیشینه دارند و بدنه‌‌ی ترکیب‌‌بندی‌‌شان آشکارا از هنر درباری پارسیان و نمونه‌‌های تخت جمشید و پاسارگاد الهام گرفته‌‌اند. این سرستون در قرن سوم پ.م و حدود پنجاه سال پس از تازش اسکندر ساخته شده است و در همان حدود زمانی مشابه آن را در شهر آی‌‌خانم هم می‌‌بینیم که در بخشهای شمالی‌‌تر و در افغانستان فعلی قرار داشته، و آن هم به غلط یونانی‌‌مآب پنداشته شده است.

نقشهایی از این دست تازه پس از فتح آتن و شبه جزیره‌‌ی یونان در دوران خشایارشا در این منطقه (استان ایونیه‌‌ی آنسوی دریا) پدیدار می‌‌شوند و پیشتر از آن در آناتولی (استانهای لودیه و کاریه و کاپادوکیه و همچنین ایونیه) رواج داشته که تنها این آخری یونانی‌‌نشین بوده است. بنابراین ماجرا چنین نبوده که چنین سبک هنری‌‌ای در یونان وجود داشته باشد و بعد در جنوب غربی قلمرو هخامنشی هم ناگهان نمایان شود. این سبک هنری فراگیر و ملی دوران هخامنشی بوده که در همه جای قلمرو شاهنشاهی رواج داشته، از جمله استانهایی که یونانیان در آن می‌‌زیسته‌‌اند.

در تمام این مناطق این نقشها آشکارا از ایلام و میانرودان و سبک درباری هخامنشی وامگیری شده‌‌اند. چون قرنها پیش از این در هنر ایران غربی نمونه‌‌های فراوانی از آن را می‌‌بینیم. آراستین قابهای تصویر با ردیفی از گلهای آفتابگردان یا نیلوفر ابداعی هخامنشی است که همچون نوعی شاخص و امضا برای هنر ملی پارسی به کار گرفته می‌‌شود، و از اواخر قرن ششم پ.م یعنی بیش از صد سال قبل از قدیمی‌‌ترین نمونه‌‌های یونانی و سیصد سال پیشتر از آثار پتلی‌‌پوترا و آی‌‌خانم رواج پیدا می‌‌کند.

نمودهای کهنتر آن را هم در هنر درباری ایلامی و آشوری می‌‌توان یافت که پیشینه‌‌شان تا قرن نهم پ.م عقب می‌‌رود. یعنی آنچه که در گوشه‌‌ی جنوب غربی ایران زمین، در دورترین نقطه نسبت به یونان یافت شده و به یونانیان منسوب شده، ششصد سال پیشتر در میانرودان رواج داشته و سیصد سال قبل‌‌تر در هنر ملی پارسی به کمال و توازن دست پیدا می‌‌کند و در یونان هم نمونه‌‌هایش اندک‌‌تر هستند و هم دیرآیندتر، و شگفت‌‌انگیز است تخیلی که توانسته باشد کل این جریان هنری را یونانی قلمداد کند.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/5/59/Persepolis_column_front_and_side_view.jpg/800px-Persepolis_column_front_and_side_view.jpg

G:\pix\projects\iranzamin\achaemedian\persepolis\img_4267_small.jpg

G:\pix\projects\iranzamin\achaemedian\persepolis\2679766762_e66c75d89c.jpgترکیب ستونها و آرایه‌‌های نیلوفری، تخت جمشید، اواخر قرن ششم پ.م

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/3/3e/AntefixSharp.jpg آرایه‌‌های شهر آی‌‌خانم، حدود ۱۵۰ پ.م

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/f/fc/Greek_frieze_designs.jpgآرایه‌‌های بنای اِرِختِئیون[35] در شمال آکروپلیس آتن، قرن چهارم پ.م

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/2/21/Pataliputra_capital_front_and_back_views.jpg/800px-Pataliputra_capital_front_and_back_views.jpg File:Pataliputra capital, Bihar Museum, Patna, 3rd century BCE.jpg آرایه‌‌های نیلوفری در تیرنوس[34]، پلوپونسوس، قرن چهارم پ.م

G:\pix\projects\iranzamin\1200-550\-750 عاج Nimrud (ancient Kalhu) Assyrian Ivory, wood (35.2 x 49.8 cm).jpg

G:\pix\projects\iranzamin\1200-550\-700 A MAGYAROK TUDÁSA NIMRÓD – az ősi NAPKIRÁLY.jpgنقشهای گیاهی آشوری در دستبند زرین و بخشی از اثاثیه از جنس عاج، نمرود، حدود ۷۰۰ پ.م

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/9/9a/The_Pataliputra_capital_and_three_Greek_anta_capitals.jpg/1024px-The_Pataliputra_capital_and_three_Greek_anta_capitals.jpgبالا راست: سرستون پاتالی‌‌پوتره، ۲۵۰ پ.م؛ بالا چپ: سرستون ارختئیون، حدود ۴۰۰ پ.م؛ پایین راست: سرستون معبد پریِنِه، در موکاله، آناتولی، ۳۵۰ پ.م؛ پایین چپ: سرستون معبد آپولو در دیدوما، میلتوس در آناتولی، حدود ۴۰۰ پ.م

G:\pix\projects\iranzamin\1200-550\-860 Detail_of_an_embossed_scene_on_bronze_plate_showing_Shalmaneser_III_in_a_chariot_and_Assyrian_archers._From_a_Balawat_gate,_Iraq,_859-824_BCE._Ancient_Orient_Museum,_Istanbul.jpgنقشهای گل بر آرایه‌‌ی مفرغی دروازه‌‌ی کاخ شلمناصر سوم، شاه آشور، حدود ۸۶۰ پ.م

G:\pix\projects\iranzamin\achaemedian\-300 mau2.JPG

G:\pix\projects\iranzamin\ashkani\-250 Sanchi_capital_frontal_view_before-after_reconstitution.jpg

G:\pix\projects\iranzamin\ashkani\-250 آشوکا سارناث.jpg

G:\pix\projects\iranzamin\ashkani\-250 سارناث.jpg

G:\pix\projects\iranzamin\ashkani\-250 Sarnath_Ashoka_Capital_Horse_motif.jpgآثار عصر آشوکا در سارناث

G:\pix\projects\iranzamin\achaemedian\-350 آناتولی.jpgتندیس سنگی شیر، لودیه، آناتولی، حدود ۳۵۰ پ.م

G:\pix\projects\iranzamin\achaemedian\-400 بابل.jpgتندیس عاجی شیر، بابل، حدود ۴۰۰ پ.م

برخی آثار هم جزئی از شبکه‌‌ای هماهنگ و دیرپا از چیزهای مشابه هستند که بی‌‌دلیل از آن برکنده شده و به طریقی به چیزهایی چسبانده شده‌‌اند که یونانی پنداشته می‌‌شوند. نمونه‌‌اش مجسمه‌‌های فلزی است که خاستگاه‌‌شان و مهمترین مرکز ساخت‌‌ و نوآوری‌‌ هنری درباره‌‌شان از دیرباز شوش و قلمرو ایلام بوده است. در کنار نمونه‌‌های ظریف و پیچیده‌‌ی ایلامی، در سراسر ایران زمین از ابتدای هزاره‌‌ی سوم پ.م پیکرک‌‌های برنزی‌‌ای کوچکتر و زمخت‌‌تر ساخته می‌‌شده که معمولا خدایان-جنگاوران را نشان می‌‌داده است.

نمونه‌‌اش پیکرک سوارکاری است که بی‌‌شک در دوران هخامنشی در بگرام واقع در استان هرات هخامنشی ساخته شده است. تاریخ این مجسمه را –که به دقت معلوم نیست- بی دلیل طوری قرار داده‌‌اند که با زمان حمله‌‌ی اسکندر به این منطقه مصادف شود و بعد فرض کرده‌‌اند که این مجسمه اسکندر را نشان می‌‌دهد. در حالی که مشابه آن را از مناطق دیگر ایران و دورانهای دیگر فراوان داریم و در غیاب شاهدی که آن را به اسکندر منسوب کند، چنین تصوری به سادگی جعل و تحریف است.

به همین شکل مجسمه‌‌ی برنزی یافت شده در گوری سکا در ترکستان، که چندی پیش در موزه‌‌ی اورومچی دیدمش، با برچسبی تخیلی آراسته شده و آن را به یک «یونانی با کلاه فریگی» متعلق دانسته‌‌اند. در حالی که این منطقه نه به فریگیه ربطی دارد و نه یونان، و سایر اشیای یافت شده در گور هم نشان می‌‌دهد که به مردم سکا که ایرانی‌‌تبار هستند تعلق داشته، که اتفاقا کلاههای نوک‌‌تیز و آراسته به شکلهای عجیب و غریب در میانشان رواج داشته است. این مجسمه‌‌ی بزرگ ۴۲ سانتی‌‌متر بلندا و چهار کیلوگرم وزن دارد و کلاهش با کلاه شکسته‌‌ی مهری که در روم به اسم کلاه فریگی شهرت داشته، متفاوت است. بماند که فریگی‌‌ها هم قومی متمایز و غیریونانی بوده‌‌اند و اگر حتا این کلاه را فریگی هم فرض کنیم، باز ارتباطی با یونانی‌‌ها پیدا نمی‌‌کند. کنار هم نهادن این دو اثر با نمونه‌‌ی دیگری از شهر صور در فنیقیه که حدود هشتصد سال پیشتر (یعنی پانصد سال قبل از ظهور نمونه‌‌های مشابه در اسناد یونانی) ساخته شده، نشان می‌‌دهد که چنین انتساب‌‌هایی تا چه اندازه پرت و غیرعلمی است.

G:\pix\projects\iranzamin\achaemedian\-320 Statuette of the young Alexander astride a horse, Begram, Afghanistan.jpgپیکرک برنزی سوارکار، بگرام، افغانستان، قرن چهارم پ.م

G:\pix\projects\iranzamin\3000-1200\-2700 harapa5.jpgمجسمه‌‌ی برنزی رقاص هاراپا، حدود ۲۷۰۰ پ.م

G:\pix\projects\iranzamin\achaemedian\Art\Oxus treasure of the Achaemenid Persian.jpg پیکرک‌‌ مفرغی از بَگرام، قرن چهارم پ.م 

G:\pix\projects\iranzamin\ashkani\گنداره\-250 Greek Phrygian helmet, from a 3rd-century BC burial site north of the Tian Shan, Xinjiang.jpgپیکرک برنزی سرباز، یافته شده در گوری در شمال تیان‌‌شان، ترکستان، موزه‌‌ی اورومچی، قرن چهارم پ.م

G:\pix\projects\iranzamin\1200-550\-1100 Tyre (Phoenicia).jpgپیکرک برنزی بعل، صور، فنیقیه، اواخر قرن دوازدهم پ.م

G:\pix\projects\iranzamin\achaemedian\-400 BegramHarpocrates.jpg پیکرک‌‌ مفرغی از بَگرام، قرن چهارم پ.م

تحول دیگر به پیدایش مضمون «یَکشا» (यक्ष) مربوط می‌‌شود که ایزد فروپایه یا روح محافظی است که با چشمه‌‌ها و درختان و بیشه‌‌های مقدس پیوند دارد و نخستین نمونه‌‌هایش در دوران مائوریه پدیدار می‌‌شوند. این موجودات در هر سه دین بودایی و جینی و هندویی همزمان در قرن سوم پ.م ظاهر می‌‌شوند و احتمالا واکنشی هستند به مفهوم فروهر که در قلمرو نفوذ زرتشتیان در شمال این منطقه رواج داشته است.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/a/ac/Mudgarpani_Yaksha%2C_Mathura%2C_100_BCE.jpg/800px-Mudgarpani_Yaksha%2C_Mathura%2C_100_BCE.jpg

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/1/12/Yaksha_Manibhadra_-_Parkham_Mathura_circa_150_BCE.jpg/800px-Yaksha_Manibhadra_-_Parkham_Mathura_circa_150_BCE.jpg تندیس دو یَکشا از ماتورَه با بلندای بیش از دو متر؛ پَرکام در میان (۱۵۰ پ.م) و مودگَرپانی (گُرزبان) در بالایی(۱۰۰ پ.م)

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/a/aa/Patna_Yakshas_and_inscriptions.jpg/800px-Patna_Yakshas_and_inscriptions.jpgتندیس دو یَکشا در پتلی‌‌پوتره، قرن سوم پ.م، با کتیبه‌‌هایی به خط برهمنی مربوط به قرن دوم میلادی

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/5/57/Vidisha_District_Museum_Yaksha.jpg یَکشا ی یافته شده در ویدیشَه، مادیه‌‌پرادش،‌‌ قرن دوم پ.م

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/7/7f/North_Gateway_-_Rear_Side_-_Stupa_1_-_Sanchi_Hill_2013-02-21_4480-4481.JPGدروازه‌‌ی سَتَه‌‌وَهانَه، سانچی، مادیه‌‌پرادش، قرن اول میلادی

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/9/9b/MauryanRingstone.JPG

 

 

  1. ۶۸ ریگ‌ودا، سرود اول، ۱۲۶، ۷.
  2. ۶۹ آثروه‌ودا، سرود پنجم، ۲۲، ۱۴.
  3. Allchin and Allchin, 1988: 127.
  4. Allchin and Allchin, 1988: 314.
  5. Coningham and Batt, 2007: 93-98.
  6. Samad, 2011: 32.
  7. Petrie, 2013: 656.
  8. Bhatti, 2006: 73.
  9. Allchin and Allchin, 1982: 314.
  10. Kosambi, 1975: 126.
  11. ۷۸ کنت، ۱۳۸۴: ۴۵۲.
  12. ۷۹ کنت، ۱۳۸۴: ۴۰۲.
  13. ۸۰ کنت، ۱۳۸۴: ۵۰۳.
  14. Shatapatha Brahmana
  15. Witzel, 2001.
  16. Uddalaka Aruni
  17. Raychaudhuri, 1923: 25–26.
  18. Brihadaranyaka Upanishad
  19.  Chandogya Upanishad
  20. Olivelle, 1992: 5–9.
  21. Deussen, 1980: 156–172.
  22. Chandogya Upanishad, 5, 3; 6,1-16.
  23. Scharfe, 2002: 140-141.
  24. Cardona, 1997: 268.
  25. Scharfe, 2002: 70; Staal, 1996: 39.
  26. Olivelle, 1999: xxvi–xxvii.
  27. Sastri, 1988: 35.
  28. Sastri, 1988: 38.
  29. Habib and Jha, 2004: 14.
  30. ۹۷ درباره‌ی این شخصیت جالب توجه و نادیده انگاشته شده بنگرید به کتاب «افلاطون» که جلد سوم از مجموعه‌ی «تاریخ خرد» است و به طور مفصل اسناد مربوط به او را مرور می‌کند.
  31. Heckel, 2002: 48.
  32. Cheshire, 2009: 139.
  33. Plutarch, 62.1; Arrian, 5.15; Diodorus, 17.87.2.
  34. Tiryns
  35. Erechtheion

 

 

ادامه مطلب: گفتار سوم: هنر اتروسکی(پیوندگاه هنر ایرانی بالغ و هنر اروپایی نوزاد)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب