پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش سوم: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظامی یونان – گفتار دوم: داستان جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های ایران و یونان – سخن دهم: قصه‌‌‌‌‌‌‌‌ی داریوش سوم و اسکندر (2)

بخش سوم: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظامی یونان

گفتار دوم: داستان جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های ایران و یونان

سخن دهم: قصه‌‌‌‌‌‌‌‌ی داریوش سوم و اسکندر

اسکندر، علاوه بر این، توانایی مدیریت منابع خود را هم نداشت. او زمانی از مقدونیه به سوی ایران حرکت کرد که تنها به اندازه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سی روزِ جیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی سربازانش آذوقه داشت. به همین دلیل هم اگر ایرانیان مغرور، چنان که منون پیشنهاد کرده بود، به روش زمین سوخته روی می‌‌‌‌‌‌‌‌آوردند او ناچار می‌‌‌‌‌‌‌‌شد باز گردد. اما شهربان‌‌‌‌‌‌‌‌های پارسی، که حافظ جان و مال مردم‌‌‌‌‌‌‌‌شان بودند، اعلام کردند که به جنگ جوان مقدونی خواهند رفت و حاضر نخواهند شد حتی یکی از خانه‌‌‌‌‌‌‌‌های مردم‌‌‌‌‌‌‌‌شان را بسوزانند. به این ترتیب، اسکندر این امکان را یافت که با غارت منابع دست‌‌‌‌‌‌‌‌نخورده‌‌‌‌‌‌‌‌ی سر راه، لشگریانش را سیر کند. در ایران مرکزی و شرقی که مردم همین شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمین سوخته را به کار بردند، اسکندر موفقیتی به دست نیاورد و خیلی زود ناچار شد از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا عقب بنشیند.

بنابراین لشگر اسکندر، بر خلاف آنچه تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان خوش‌‌‌‌‌‌‌‌قلب غربی تبلیغ می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند، ارتشی نبود که گروه بزرگی از دانشمندان، ستاره‌‌‌‌‌‌‌‌شناسان، زیست‌‌‌‌‌‌‌‌شناسان، تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان و جغرافی‌‌‌‌‌‌‌‌دانان را همراه با خود داشته باشد. این گروه انبوهی از مردم گرسنه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي غربی را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت که برای گریز از بدهی و گرسنگی ناچار بودند راه خود را به شرق بگشایند. در اردوی اسکندر به ظاهر فقط یک نفر آدم فرهیخته وجود داشته که آن هم کالیس‌‌‌‌‌‌‌‌تنس اولونتوسی – شاگرد و خویشاوند ارسطو – بوده است. نویسندگان غربی او را به عنوان تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسی تصویر کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند که اسکندر از ابتدا با علم بر رسالت عظیم تاریخی‌‌‌‌‌‌‌‌اش با خود همراه کرده بود تا تاریخ جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌هایش به رشته‌‌‌‌‌‌‌‌ی تحریر درآید. من در این روایت به شدت تردید دارم. چون تنها شرح خاطراتِ شبیه به تاریخی که برای ما به جا مانده از بطلمیوس، یکی از سرداران اسکندر، است که آن هم به صورت نقل‌‌‌‌‌‌‌‌قول‌‌‌‌‌‌‌‌های پراکنده‌‌‌‌‌‌‌‌ای در نوشته‌‌‌‌‌‌‌‌هاي این و آن باقی مانده و بیشتر با دیدگاه خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویسی ذکر شده تا تاریخ‌‌‌‌‌‌‌‌نگاری. زمان نگارش آن هم به سال‌‌‌‌‌‌‌‌ها پس از پایان عملیات اسکندر مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود، یعنی زمانی که بطلمیوس پیر شده بوده و از روزگار سربازی‌‌‌‌‌‌‌‌اش یاد می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده. در مورد کالیستنس هم در این حد بگویم که به دست اسکندر کشته شد و تنها تاریخی که از سوی او برای‌‌‌‌‌‌‌‌مان به جا مانده است، دشنام‌‌‌‌‌‌‌‌هایی است که ارسطوییان در انتقام از کشته شدنِ دوستشان نثارِ اسکندر کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد اسکندر هنگام آغاز حمله‌‌‌‌‌‌‌‌اش به ایران تصویری از آنچه می‌‌‌‌‌‌‌‌خواسته انجام دهد در سر نداشته است. او حتی به توصیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آینده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نگرانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دوستانش هم توجه نکرد که معتقد بودند باید پیش از حرکت از مقدونیه با دختری ازدواج کند و وارثی از خویش باقی گذارد. احتمالاً فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده با دور شدنش از مقدونیه این زن و بچه در اثر دسیسه‌‌‌‌‌‌‌‌های درباری کشته خواهند شد، و پیش از فتح شدن ایران ضرورت وجود وارث را درک نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کرده است.

رود گرانیکوس – به هر صورت، اسکندر در اوایل بهار 334 پ.م. از آمفی‌‌‌‌‌‌‌‌پولیس به سوی هلسپونت حرکت کرد و سستوس را در خرسونسوس گرفت و به آبودوس وارد شد و برای پوتسیلاس، که نخستین شهید آخائی‌‌‌‌‌‌‌‌ها در تروا بود، قربانی کرد و برای گور آخیلس و پاتروکلس حلقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی گل نثار کرد. از آن‌‌‌‌‌‌‌‌سو، سپاه شاهنشاهی هم از زِلیا در نزدیکی دریای مرمره به حرکت درآمد و در کنار رود گرانیکوس موضع گرفت. طبق گزارش تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان یونانی و رومی، در اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا ایرانیان اشتباه بزرگی مرتکب شدند و بیست هزار سواره‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود را – که مزیت اصلی سپاه‌‌‌‌‌‌‌‌شان بود – بر شیب تندی مستقر کردند که جای مانور نداشت. عموماً دلیل این کار را ناآشناسی ایرانیان با شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی جنگ فالانژهای مقدونی دانسته‌‌‌‌‌‌‌‌اند و این که سرداران هخامنشی فکر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌کردند پیاده‌‌‌‌‌‌‌‌های مقدونی بتوانند به چنین ماشین جنگی هولناکی تبدیل شوند. طبق معمولاً بر شجاعت و نبوغ نظامی خودِ اسکندر هم تأكيد فراوانی شده است. گفته‌‌‌‌‌‌‌‌اند که ایرانیان در سپاه خود بیست هزار یونانی داشتند که به فالانژهای مقدونی شبیه بودند، اما چون در ارتش ایران گروهی فرعی و غیرنخبه محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند، آنها را در پشت سر بقیه گذاشته بودند و وارد جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌شان نکردند. وگرنه شاید آنها می‌‌‌‌‌‌‌‌توانستند از پس مقدونیان برآیند.

در مورد حجم نفرات دو ارتش اختلاف نظر فراوانی وجود دارد. این که به راستی بیست هزار مزدور یونانی و بیست هزار سواره در سپاه محلی حاضر در گرانیکوس حضور داشته باشند، بعید می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید. از شواهد بازمانده روشن است که شمار سپاهیان اسکندر بسیار بیشتر از ایرانیان بوده است. تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان امروزین شمار سپاهیان ایرانی را دست بالا بیست و پنج هزار تن می‌‌‌‌‌‌‌‌دانند که پنج هزار نفرشان مزدور یونانی و بیست هزار نفرشان ایرانی و احتمالاً سواره بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. تخمین‌‌‌‌‌‌‌‌های دیگری هم وجود دارد. فولر شمارشان را در کل پانزده هزار تن[1] و دلبروک این عده را تنها شش هزار تن می‌‌‌‌‌‌‌‌داند[2] که از همه پذیرفتنی‌‌‌‌‌‌‌‌تر است.

بازهم باید به این نکته تأكيد کرد که حمله‌‌‌‌‌‌‌‌ی اسکندر به ایران را نمی‌‌‌‌‌‌‌‌توان جزو جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های یونان و ایران رده‌‌‌‌‌‌‌‌بندی کرد. چون هوپلیت‌‌‌‌‌‌‌‌های یونانی در اردوی ایرانیان بیش از مقدونیان بودند. هر چند به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد انبوهی از جمعیت غیرمنضبط و سبک‌‌‌‌‌‌‌‌اسلحه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی، ایلوری، و مقدونی هم سپاه اسکندر را همراهی کرده باشند. اسکندر با سپاهش از رود گرانیکوس گذشت، و سردار ایرانی – مهرداد، که طبق معمول داماد شاه بود – را از پا درآورد. سپهرداد که در این موقع شهربان لودیا بود در این جنگ دلیری بسیار به خرج داد و توانست به حلقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی محافظان اسکندر نفوذ کند و نزدیک بود او را از پای درآورد که به دست یکی از یاران اسکندر به نام کلیتوس پسر دروپید کشته شد. ایرانیان در زیر فشار سواره‌‌‌‌‌‌‌‌نظام مقدونی، که با پیشروی مورب فالانژ ترکیب شده بود، درهم شکستند و روی به گریز نهادند. در این هنگام پیاده‌‌‌‌‌‌‌‌های یونانی سپاه ایران در برابر اسکندر موضع گرفتند و شجاعانه جنگیدند. به این ترتیب، اسکندر نتوانست ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها را تعقیب کند و سیاست کشتار دشمن شکست‌‌‌‌‌‌‌‌خورده را اجرا کند. اما تلافی این کار را سر یونانیان درآورد و به روایتی به جز دو هزار نفر بقیه را کشت[3].

فردای آن روز اسکندر برای شادی روح قربانیان این نبرد قربانی کرد، و به پهلوانان كشته شده‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی و یونانی یکسان احترام گذارد و برای هر دو گروه قربانی‌‌‌‌‌‌‌‌هایی نثار کرد. چنین به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد که از اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا به بعد اسکندر به امکان تسخیر شاهنشاهی هخامنشی اندیشیده باشد. سیاست او در این زمینه بسیار زیرکانه و موفق بود. به این معنی که شایعه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی در این مورد که فرزند شاه پیشین هخامنشی است بر سر زبان‌‌‌‌‌‌‌‌ها انداخت و رفتاری را در پیش گرفت که می‌‌‌‌‌‌‌‌توانست او را به عنوان وارث مشروع تاج و تخت هخامنشی مقبول ایرانیان کند. بر مبنای این شایعه‌‌‌‌‌‌‌‌ها المپیاس پیش از این که با فیلیپ ازدواج کند به عنوان صیغه به دربار هخامنشی فرستاده شده و یک شب با شاهنشاه هم‌‌‌‌‌‌‌‌بستر شده، اما شاه ایران چون از بوی بد دهان او نفرت پیدا کرده او را با هدایایی نزد خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌اش پس فرستاده است!

این داستان، که احتمالاً توسط خودِ یونانیان و مقدونیان ابداع شده بوده تا برای ادعای تاج و تخت هخامنشی مشروعیت تولید کند، بعد از شکست ایرانیان به عنوان توجیهی آرامش‌‌‌‌‌‌‌‌بخش و التیام‌‌‌‌‌‌‌‌دهنده برای غرور زخم‌‌‌‌‌‌‌‌خورده‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانیان عمل کرد و توسط ایشان نیز پذیرفته شد. اسکندر، به این ترتیب، به عنوان مدعی تاج و تخت هخامنشی گام به میدان نهاد و مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترين نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشروعیت – یعنی جسارت و دلاوری‌‌‌‌‌‌‌‌اش در میدان جنگ – را هم به زودی اثبات کرد.

اسکندر پس از پیروزی در نبرد گرانیکوس به سوی داسکولیون رفت که پیش از او توسط پارمنیون فتح شده بود. او این استان را به مقدونیه الحاق نکرد. بلکه آن را به همان صورت سابقش حفظ کرد و تنها شهربانش را تغییر داد. این شهربان جدید کالاس نام داشت که بی‌‌‌‌‌‌‌‌تردید یونانی یا مقدونی نبوده است. این حرکت اسکندر، یعنی حفظ نظام دیوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالاری استان و تغییر شهربان، همان کاری بود که ديگر مدعیان سلطنت هخامنشی می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. این رفتار او از این پس میان او و یک غارتگر عادی تمایز گذاشت و وی را به عنوان حافظ نظم شاهی نشان داد؛ حافظی که می‌‌‌‌‌‌‌‌بایست بر سر اثبات حقانیت خود با شاه مستقر رویارو شود.

پس از سقوط استان داسکولیون، ایونیه و سارد هم تسلیم شدند و به این ترتیب اسکندر توانست به نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ثروتمندتر جهان یونانی هم دست یابد. در این میان، میلتوس و هالیکارناسوس که هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان از بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌ترين مراکز تمدن یونانی محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند بیشترین مقاومت را از خود نشان دادند و تا مدت‌‌‌‌‌‌‌‌ها در برابر سپاه اسکندر ایستادگی می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. در این شهر مقدونیان برای نخستین بار از قلعه‌‌‌‌‌‌‌‌کوب استفاده کردند و توانستند پس از نبردی شدید میلتوس را بگیرند. اسکندر در اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا هم، بر خلاف انتظار همه، خشونت زیادی به خرج نداد و با این سیاست در میان مردم ایونیه محبوبیت یافت. با وجود اين، هالیکارناسوس هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان مقاومت می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.

سیاست اسکندر برای جلب قلوب، هنگامی به اوج خود رسید که سرزمین ملکه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پیر کاریه، آدا، را گشود و خود را هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون پسرخوانده‌‌‌‌‌‌‌‌ی شوهر او معرفی کرد[4]. این سیاست اسکندر برای انکار حق فیلیپ و منسوب کردن تبار خود به اشخاص گوناگون، به ظاهر، تقلیدی از سیاست کوروش بوده است. با این تفاوت که کوروش را مردم زاده‌‌‌‌‌‌‌‌ی خدایان محلی‌‌‌‌‌‌‌‌شان می‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند، و اسکندر خود را هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون زاده‌‌‌‌‌‌‌‌ی شاهان محلی وانمود می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. در همین اوقات بود که اسکندر به شهر گوردیوم رفت و گره‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشهوری را که شاه آن شهر بر ارابه‌‌‌‌‌‌‌‌ای زده بود به ضرب شمشیر گشود و به این ترتیب نشان دادکه قصد دارد جهان را فتح کند[5].

اسکندر به دنبال این فعالیت‌‌‌‌‌‌‌‌های نمادین و نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌های تبارشناسانه، ساحل شرقی مدیترانه را هم به تدریج فتح کرد و به این ترتیب با راهبرد درخشانی ایران را از دستیابی به ناوگان نیرومندش محروم کرد[6]. مقاومت شهرها و سرداران محلی البته هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان ادامه داشت و در میان‌‌‌‌‌‌‌‌شان فرناباز، دریاسالار ایرانی، از همه خطرناک‌‌‌‌‌‌‌‌تر بود. او با برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌ای هوشمندانه به جبهه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پشت اسکندر، یعنی یونان، حمله برد و با اقبال مردم خیوس و لسبوس روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو شد. به تدریج تمام مردم یونان به او پیوستند، و تنها موتیلنه به اسکندر وفادار ماند. یکی از سرداران مشهور فرناباز مِمنون بود که بیشتر در جهان یونانی آوازه داشت و به همین دلیل هم نام او را بیشتر در کتاب‌‌‌‌‌‌‌‌های تاریخی می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم. او هنگام محاصره‌‌‌‌‌‌‌‌ی موتیلنه در اثر بیماری درگذشت، اما فرناباز کار فتح این دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهر را تکمیل کرد و کمی بعد کشته شد. به این ترتیب، یکی از دشمنان مهم اسکندر از صحنه خارج شد؛ دشمنی که یونانیان باستان و تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان معاصرِ تابع ایشان دستاوردهایش را به یکی از سرداران زیردستش، یعنی ممنون، نسبت می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند.

اسکندر در بهار 333 پ.م. به سرعت به کاپادوکیه تاخت و از گذرگاه توروس گذشت و ارشام، شهربان کیلیکیه، را غافلگیر کرد. مردم کاپادوکیه در برابر سپاه او مقاومت زیادی کردند و آریاراد که حاکم آن منطقه بود با موفقیت حملات مقدونی‌‌‌‌‌‌‌‌ها را دفع کرد و از آن به بعد قلمرو ماد به اضافه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ارمنستان تا مدت‌‌‌‌‌‌‌‌ها مستقل ماند و به کشوری با حاکمان ایرانی تبدیل شد. اسکندر در کیلیکیه بیمار شد و برای مدتی زمین‌‌‌‌‌‌‌‌گیر شد اما سردار باتجربه‌‌‌‌‌‌‌‌اش، پارمنیون، حملات را ادامه داد و ساحل کیلیکیه تا سوریه را فتح کرد و به این ترتیب خط ارتباطی ایرانیان را با ناوگان‌‌‌‌‌‌‌‌شان قطع کرد. هالیکارناسوس هم در همین زمان سقوط کرد و شادی اسکندر تکمیل شد.

در این هنگام داریوش سوم با ارتش شاهنشاهی سر رسید. پس از مانورهای جالبی که در جریان آن سپاه ایران و مقدونیه بدون این که متوجه باشند از کنار هم رد شدند و خود را در محل اردوی قبلی حریف یافتند، صف‌‌‌‌‌‌‌‌آرایی نهایی در دشت ایسوس انجام گرفت. این بار ایرانیان هیچ یک از اشتباه‌‌‌‌‌‌‌‌های گذشته را مرتکب نشدند. پیاده‌‌‌‌‌‌‌‌های یونانی در قلب سپاه ایران و در مقابل فالانژهای مقدونی جای داشتند و محلی وسیع برای مانور سواره‌‌‌‌‌‌‌‌نظام در نظر گرفته شده بود. نبرد ایسوس به هر دو طرف تلفات سنگینی وارد کرد و هر دو سو با دلاوری جنگیدند، اما در نهایت مقدونیان پیروز شدند[7].

داریوش خود در این نبرد حضور داشت و می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند با اسکندر نبرد تن به تن کرد و زخمی هم به ران او وارد آورد. اما در آخر کار داریوش گریخت و خیمه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شاهی را با زن، مادر، و سه فرزندش در دست سپه‌‌‌‌‌‌‌‌دار مقدونی باقی گذاشت[8]. اسکندر در تعقیب سیاست پارسی‌‌‌‌‌‌‌‌نمایانه‌‌‌‌‌‌‌‌اش با ایشان با احترام بسیار برخورد کرد و خود را به مثابه حامی ایشان نشان داد. آن گاه پارمنیون به دمشق تاخت و با خیانت یکی از مردم محلی شهر را گشود و به خزانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شاهی در دمشق دست یافت. به این شکل خیال اسکندر از مشکلات مالی آسوده شد. به دنبال دمشق، شهرهای صیدا، بوبلوس، و آرادوس تسلیم شدند، اما صور به شدت مقاومت کرد.

اسکندر در دی ماه 332 پ.م. صور را محاصره کرد و با ناوگانی که از صیدا – شهر رقیب صور – گرفته بود، کوشید تا فنیقی‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در دریا شکست دهد. اما کشتی‌‌‌‌‌‌‌‌های صور به فرناباز و ناوگان شاهنشاهی پیوست و ناوگان اسکندر را در نزدیکی قبرس شکست داد. در مرداد 332 پ.م. لشگر مقدونی دیوار جنوبی شهر را ویران کرد و همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مردان شهر را کشت و زنان و کودکان را به بردگی گرفت. می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند اسکندر از این شهر سیصد هزار برده گرفت[9]!

شهر دیگری که در برابر اسکندر به سختی مقاومت کرد غزه بود. حاکم این شهر پارسی زیبارو و دلاوری بود به نام «باد» (باتیس). او تا دو ماه در برابر مقدونیان ایستادگی کرد و خود بارها با سپاه ایشان جنگید و یک بار به اسکندر حمله کرد و با تیری شانه‌‌‌‌‌‌‌‌اش را زخمی کرد. اما در نهایت، شهر غزه هم گشوده شد. باد را اسکندر با دست خود به شکل فجیعی به قتل رساند و نیمی از مردم شهر را کشت و نیم دیگر را برده کرد.

در این میان داستان‌‌‌‌‌‌‌‌هایی در مورد نامه‌‌‌‌‌‌‌‌نگاری داریوش به اسکندر وجود دارد. با توجه به این که مضمون این نامه‌‌‌‌‌‌‌‌ها همان قصه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تکراری دامادی شاه است، به نظر من چیزی جز جعلیات تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان یونانی نیست. داریوش، بر مبنای این روايت‌‌‌‌‌‌‌‌ها، دو نامه به اسکندر نوشت و در یکی از او خواست تا در نیمی از شاهنشاهی‌‌‌‌‌‌‌‌اش با او شریک شود، و در دیگری پیشنهاد کرد که ده هزار تالان فدیه بابت اعضای خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌اش بدهد و دخترش را به عقد اسکندر درآورد. با توجه به این که داریوش، قبل و بعد از این نامه‌‌‌‌‌‌‌‌های فرضی، به بسیج قوا و جنگیدن بی‌‌‌‌‌‌‌‌وقفه با اسکندر سرگرم بوده است بعید به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد به صلح فکر کرده باشد. علاوه بر این، حکومت مشترک با اسکندر بر ایران بی‌‌‌‌‌‌‌‌معنا بوده، و ازدواج با دختر شاه هم که آرزوی دیرینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانیان محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. بنابراین بیشتر به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد داستان این نامه‌‌‌‌‌‌‌‌ها بخشی از نبرد تبلیغاتی اسکندر بر ضد داریوش باشد، نه ترفندی از سوی طرف ایرانی که با ارسال چنین نامه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی به سرعت مشروعیت خود را به عنوان مدافع خاک ایران از دست می‌‌‌‌‌‌‌‌داد.

اسکندر پس از فتح سوریه راه خود را به سوی مصر ادامه داد و بدون مقاومت چندانی این کشور را گرفت. مصریان سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌اش را پذیرفتند و او را به عنوان فرعون به رسمیت شناختند. اسکندر از خزانه مصر هم 800 تالان دیگر به دست آورد و به این شکل به مردی ثروتمند تبدیل شد.

اسکندر در مصر تلاش‌‌‌‌‌‌‌‌های بیشتری برای جلب مشروعیت کرد. مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترین و ماندگارترین کارش در تاریخ، یعنی تأسيس شهر اسکندریه، را در همین جا انجام داد. نقشه‌‌‌‌‌‌‌‌ی این شهر را هیپوداموس میلتی بر مبنای طرح شطرنجی شهرهای ایرانی کشید، و به رسم مردم ایونیه آگورا و مجلس بوله را نیز در آن جای داد. در این بین فرناباز هم در یونان کشته شده بود و شهرهایی که به او پیوسته بودند یک به یک دوباره فتح شدند و مخالفان مقدونیان از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا به الفانتین در جنوب مصر تبعید شدند.

اسکندر در اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا دست به کارهایی زد که با شهرت نظامی‌‌‌‌‌‌‌‌اش در تضاد بود. او برای زیارت معبد آمون در واحه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیوَه به این منطقه سفر کرد. این معبد آمون در میان خودِ مصری‌‌‌‌‌‌‌‌ها اهمیت چندانی نداشت. سیوه واحه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بود در شمال غربی مصر و در نزدیکی مرزهای لیبی، که نام اصلی‌‌‌‌‌‌‌‌اش به مصری سِخت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آن بود، یعنی سرزمین نخل. مردم این منطقه نیز آمون را می‌‌‌‌‌‌‌‌پرستیدند و معبدی برایش داشتند. یونانیانی که در شهرهای ناوکراتیس و ممفیس مقیم شده بودند خدای این شهر را زئوس سیوه می‌‌‌‌‌‌‌‌خواندند و بسیار به او معتقد بودند[10]. اهمیت این معبد از اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا معلوم می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که یونانیان در مورد کمبوجیه داستانی ساخته بودند و آن هم این که لشگرياني بزرگ را برای ویرانی این معبد به سیوه گسیل کرده بود اما ایرانیان در راه توسط زئوس نفرین شدند و در توفان شن گم شدند. البته دروغ بودن این حرف آشکار است چون کمبوجیه احتمالاً این معبد دورافتاده در بیابان را نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شناخته و دلیلی هم نداشته چنین جایی را ویران کند. اما وجود چنین قصه‌‌‌‌‌‌‌‌ای به اهمیت این معبد در چشم یونانیان دلالت می‌‌‌‌‌‌‌‌کند.

در ضمن خودِ آمون هم نزد یونانیان بسیار محترم بود. از سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي پنجم پ.م. یونانیان آمون را با همان نام مصری‌‌‌‌‌‌‌‌اش می‌‌‌‌‌‌‌‌پرستیدند و کیمون و لوساندروس هنگام جنگیدن از او یاری می‌‌‌‌‌‌‌‌خواستند و برایش قربانی می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. مردم شهر یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌نشین کورنه، که در نزدیکی واحه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیوه قرار داشت، هم بر سکه‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان سر زئوس را نقش می‌‌‌‌‌‌‌‌زدند که شاخ‌‌‌‌‌‌‌‌هایی هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون آمون دارد!

خودِ معبد سیوه، بنای کوچکی بود که در پرستش‌‌‌‌‌‌‌‌گاه اصلی‌‌‌‌‌‌‌‌اش بت آمون را به صورت سنگی تخم مرغی شکل گذاشته بودند. شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی عمل غیبگوی این معبد آن بود که سنگ مزبور را می‌‌‌‌‌‌‌‌لرزاند و بر اساس شکل غلتیدن و چرخ خوردنش نظر آمون را به پرسش‌‌‌‌‌‌‌‌گران اعلام می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.

اسکندر برای زیارت این معبد که در بیابان‌‌‌‌‌‌‌‌های مصر قرار داشت، شش هفته وقت صرف کرد و به این ترتیب زمان گران‌‌‌‌‌‌‌‌بهایی را از دست داد. او در معبد سیوه ادعا کرد که پسر زئوس یا همان آمون است[11]. این که چرا با این‌‌‌‌‌‌‌‌همه زحمت به چنین معبدی رفت و در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا چنین ادعایی کرد، بسیار مورد بحث قرار گرفته است. عده‌‌‌‌‌‌‌‌ای آن را بخشی از برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشروعیت‌‌‌‌‌‌‌‌ساز وی دانسته‌‌‌‌‌‌‌‌اند، و گروهی معتقدند این کار به دلیل اخلاص قلبی زیادی بود که به زئوس سیوه داشته است.

در مورد خرافاتی بودن اسکندر تردیدی وجود ندارد. اما این الگوی ادعای فرزندی کردن کاری است که معمولاً برای کسب مشروعیت انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌داده است. از دید من، اسکندر در حال تقلید گام به گامِ رفتارهایی بوده که در جهان باستان به کوروش، آخیلس، و ديگر پهلوانان باستانی نسبت می‌‌‌‌‌‌‌‌داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. او در شرابخواری و شادنوشی از هراکلس، در عذاب دادن و با ارابه کشیدن اسیران دلاورش بر زمین از آخیلس، و در تلاشش برای جهان‌‌‌‌‌‌‌‌گشایی از کوروش تقلید می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. از میان همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی این قهرمانان، فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌کنم کوروش از همه بر او اثرگذارتر بوده است. چون از سویی او را به فتح ایران برانگیخت، از سوی دیگر با وجود مخالفت همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سردارانش باعث شد تا با شاهدختی ایرانی ازدواج کند. از جانبی دیگر اصرار اسکندر برای فتح هند را هم می‌‌‌‌‌‌‌‌توان به تصویر اساطیری‌‌‌‌‌‌‌‌ای نسبت داد که یونانیان آن دوران از کوروش در ذهن داشتند. برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌های او برای فتح جهان، و احترامی که از آغاز برای پارسیان قایل بود، به این ترتیب معنادارتر می‌‌‌‌‌‌‌‌شود.

سفرش به معبد آمون در سیوه هم به گمان من یکی از همین تقلیدهاست. او بی‌‌‌‌‌‌‌‌تردید می‌‌‌‌‌‌‌‌دانسته که کوروش نزد مصریان به عنوان فرزند آمون و در نزد اهالی لودیا به عنوان فرزند زئوس شهرت داشته است. به همین دلیل هم به مقدس‌‌‌‌‌‌‌‌ترین و معتبرترین مرکزی که در جهان یونانی این دو را به هم می‌‌‌‌‌‌‌‌پیوست سفر کرد و ادعای خدازادگی‌‌‌‌‌‌‌‌اش را در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا اعلام کرد. برخی می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند این ادعا در اثر برداشت اشتباه از تعارف یک کاهن آمون ناشی شده. اما شواهد نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که اسکندر خود به این ماجرا واقعاً باور داشته است و وقتی دراین مورد به او طعنه می‌‌‌‌‌‌‌‌زده‌‌‌‌‌‌‌‌اند خشمگین می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است.

چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که اسکندر خود باورش شده بوده که فرزند زئوس، آمون، و عده‌‌‌‌‌‌‌‌ی زیادی از موجودات محترم دیگر در آن دوران است. بد نیست این نکته را هم بدانیم که اسکندر وصیت کرده بود پس از مرگش در کنار پدرش دفن شود، در سیوه!

با وجود اين، اگر این کار اسکندر با هدف تضمین مشروعیت انجام شده باشد به شکست انجامید. کوروش زمانی ظهور کرد که هنوز شاهان فرزندان خدا پنداشته می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و مصریان فرعون‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان را هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون هوروس می‌‌‌‌‌‌‌‌پرستیدند. گذشته از این، کوروش خود هرگز ادعای خدایی نکرد و این مردم پیرامونش بودند که این عنوان‌‌‌‌‌‌‌‌ها را به او می‌‌‌‌‌‌‌‌بستند. اما اسکندر در زمانی به این شعارها روی آورد که جهان متمدن دو سده فرمانروایی هخامنشیان را پشت سر گذاشته بود؛ شاهانی که در شکوه و جلال از تمام پیشینیان خود برتر بودند و تمام جهان شناخته شده زیر سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌شان بود و با وجود اين، هیچ ادعای فراطبیعی‌‌‌‌‌‌‌‌ای نداشتند. مصریانِ شاه‌‌‌‌‌‌‌‌پرست هم دو سده بود زیر فرمان شهربان‌‌‌‌‌‌‌‌هایی زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند که پارسی بودند و از این ادعاهای مردم‌‌‌‌‌‌‌‌فریبانه دوری می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. به همین دلیل هم لقبی که سیصد سال قبل برای کوروش مشروعیت تولید می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، و او از آن چشم‌‌‌‌‌‌‌‌پوشی کرده بود، برای اسکندری که مشتاقانه خواهانش بود خنده‌‌‌‌‌‌‌‌دار می‌‌‌‌‌‌‌‌نمود. یک نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی روشن از این تغییر اوضاع آن که خودِ سپاهیان اسکندر این حرف‌‌‌‌‌‌‌‌ها را باور نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و گاه و بی‌‌‌‌‌‌‌‌گاه در این مورد او را دست می‌‌‌‌‌‌‌‌انداختند و مسخره‌‌‌‌‌‌‌‌اش می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند.

به هر حال، اسکندر در وادی سیوه به پسر زئوس تبدیل شد و با تأخیری چشمگیر به سوی قلمرو هخامنشی بازگشت. در این مدت، غیبتش تأثير نامطلوب خود را بخشیده بود. در زمستان 332 پ.م. آگیس، شاه اسپارت که هرگز مطیع مقدونیان نشده بود، جنبشی آزادی‌‌‌‌‌‌‌‌بخش را بر ضد او آغاز کرد و قوای مقدونی را شکست داد. تا بهار سال بعد مردم الیس و آخائی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و آرکادیایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و به تدریج سایر یونانیان به او پیوستند. اسکندر که گویا دیگر یونان برایش اهمیتی نداشت، برای فرو نشاندن فتنه به آن‌‌‌‌‌‌‌‌سو نرفت. تنها ناوگان خود را با صد کشتی و گروهی از سربازان به یونان فرستاد تا شورش را سرکوب کنند.

از آن‌‌‌‌‌‌‌‌سو، داریوش در بابل به بسیج نیروی بزرگی دست زده بود. وقفه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اسکندر باعث شده بود که سپاهیانی از تمام قلمرو شاهنشاهی برایش فرستاده شوند. در این مدت ارابه‌‌‌‌‌‌‌‌ی داس‌‌‌‌‌‌‌‌دار هم برای نخستین بار در سپاه ایران در ابعاد وسیع به کار گرفته شد. پارسیان در این فاصله دویست گردونه از این نوع ساخته بودند. اين‌‌‌‌‌‌‌‌ها همه نشانگر آن است که قصه‌‌‌‌‌‌‌‌ی انحطاط و سستی پارسیان در مقابله با اسکندر نادرست است. ایرانیان تا آخرین روزهای‌‌‌‌‌‌‌‌شان نوآوری‌‌‌‌‌‌‌‌های نظامی خود را داشتند و برای بارهای بسیار برای مقابله با اسکندر نیرو بسیج می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. این بسیج نیرو در واقع تا صد سال بعد، که پارتیان یونانیان را از ایران بیرون راندند، ادامه یافت و هرگز متوقف نشد. آنچه در این مقطع باعث ناکامی‌‌‌‌‌‌‌‌شان می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، در درجه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اول شمار زیاد مهاجمان بالکانی، و پس از آن نبوغ نظامی اسکندر بود.

اسکندر پس از زاده شدنش از زئوس، از مصر خارج شد و از پل فرات گذشت و به سوی بابل پیش آمد. مازه، که شهربان سوریه بود، بنا به دستوری که از داریوش داشت راهش را سد نکرد. چون داریوش دشت‌‌‌‌‌‌‌‌های ميان‌‌‌‌‌‌‌‌رودان را برای رویارویی با او انتخاب کرده بود و انتظار داشت پس از شکست‌‌‌‌‌‌‌‌ خوردنش توسط قوای سوری محاصره و تار و مار شود. انتخاب دشت گوگامل برای رویارویی با اسکندر هوشمندانه بود، اما بخت این‌‌‌‌‌‌‌‌بار هم از داریوش رو گردانده بود.

اسکندر پس از طی مسیری طولانی از جنوب ارمنستان گذشت و با عبور از نصیبین از دجله رد شد. هنگامی که در 30 شهریور 331 پ.م. در شرق دجله نیرو پیاده می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، ماه گرفت و اسکندر که مردی خرافاتی بود قربانی‌‌‌‌‌‌‌‌هایی برای گِئا (ایزدبانوی زمین) و هلیوس (خدای خورشید) و سِلِنِه (ایزدبانوی ماه) پیشکش کرد تا خشم ایشان را از سپاهش دور کند[12].

آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه، دو سپاه در نزدیکی دهکده‌‌‌‌‌‌‌‌ی بابلی گوگامل در برابر يك‌‌‌‌‌‌‌‌ديگر صف آراستند. ایرانیان پانزده فیل جنگی و دویست ارابه‌‌‌‌‌‌‌‌ی داس‌‌‌‌‌‌‌‌دار داشتند و با اعتماد به نفس زیادی نبرد را شروع کردند. در واقع هم جناح راست سپاه ایران، که از نخبگان پارسی تشکیل می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، توانست فالانژهای مشهور مقدونی را درهم بشکند. اما اسکندر با همان شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مرسومش شکافی در جناح چپ سپاه ایران باز کرد. این بخش توسط سوارکاران سکا حمایت می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه سواره‌‌‌‌‌‌‌‌نظامش را وارد این شکاف کرد و قلب سپاه ایران را از پهلو مورد حمله قرار داد. داریوش فرار کرد و ارتش ایران، شاید پیش از موعد و به دلیل غیاب شاه، شکست خورد. به این ترتیب اسکندر به بابل وارد شد و باز با رفتاری که تقلیدی از ورود کوروش به بابل بود با مردم مهربانی کرد و ادعای سلطنت بر جهان را مطرح کرد. این ادعا در بابل مشروعیت داشت، چون از زمان باستان بابل را مرکز گیتی می‌‌‌‌‌‌‌‌پنداشتند و بسیاری از ایرانیان نیز مبدأ تاریخ ایران را زمانی می‌‌‌‌‌‌‌‌دانند که کوروش به بابل وارد شد؛ یعنی احتمالاً هفتم آبان ماه 539 پيش از ميلاد.

در همین ماه‌‌‌‌‌‌‌‌ها، آتنی‌‌‌‌‌‌‌‌پاتر، که با کمک‌‌‌‌‌‌‌‌های مالی اسکندر تقویت شده بود، سپاهی چهل هزار نفره را از مردم یونان بسیج کرد و در نبردی سخت آگیس و سپاهیانش را نابود کرد و به این ترتیب بار دیگر یونان را برای اسکندر فتح کرد.

هم‌‌‌‌‌‌‌‌زمان، پارمنیون به پارس تاخت و مقاومت شدید شهربان آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا، آریوبرزن، را در هم شکست و آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا را فتح کرد. آریوبرزن در نخستین نبرد بر مقدونیان پیروز شد و حمله‌‌‌‌‌‌‌‌ی آنان را پس زد، اما در برابر هجوم سیل‌‌‌‌‌‌‌‌آسای بعدی‌‌‌‌‌‌‌‌شان که از چند سو به سوی پارس پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌آمد از پا درآمد. اتفاق مهمی که پس از آن افتاد، آن بود که اسکندر در حالت مستی و به تحریک یونانیان تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشید را آتش زد و مقادیر عظیمی از گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌های هنری گردآمده در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا را در آتش سوزاند. این کار، اشتباه بزرگی بود که به احتمال زیاد زیر تأثير الکل و در اثر ناآگاهی از او سر زده بود، چون یونانیان تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشید را نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شناختند و به اهمیت آیینی آن در ایران و کل شاهنشاهی آگاه نبودند. همین کارش باعث شد، تا آخر، نزد ایرانیان با لقب گُجَسته شناخته شود[13]. ادعای مشروعیت او، پس از این کار، دیگر نزد ایرانیان محلی از اعراب نداشت.

در میان تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان معاصر مرسوم شده که آتش ‌‌‌‌‌‌‌‌زدن تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشید را تلافی آتش زدن آکروپلیس به دست پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها بدانند. این برداشت از چند نظر نادرست است. نخست آن که آتن، چنان که دیدیم، در رویارویی ایران و مقدونیه هوادار ایران بود و مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترين سياست‌‌‌‌‌‌‌‌مدارش، دموستنس، در واقع کارگزار هخامنشیان بود. نابودی شهر تبس و کشتار مردم آن، که متحد آتن بودند، نیز نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که اسکندر چندان شیفته و دوستدار آتن و یونانیان نبوده است. دوم آن که، این انگیزه در منابع یونانی باستانی مورد تأكيد نیست و برای نخستین بار در منابع رومی و بعدتر با شدتی فزون‌‌‌‌‌‌‌‌تر در منابع اروپایی معاصر مورد تأكيد قرار گرفته است. منابع قدیمی تنها بر مستی اسکندر هنگام انجام این کار تأكيد کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند[14].

اسکندر اگر در تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشید آبروی خود را نزد ایرانیان از دست داد، در مقابل، پولی کلان به چنگ آورد. خزانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پارسه سه برابر اندوخته‌‌‌‌‌‌‌‌ی شوش بود و 120 هزار تالان را شامل می‌‌‌‌‌‌‌‌شد[15] که برابر است با ارزشِ 420 هزار کیلو نقره!

داریوش در این بین با کادوسی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و سکاهای متحدش به اکباتان رفت، هفت هزار تالان خزانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا را برداشت و به شرق ایران گریخت. در نزدیکی شهر صد دروازه، داریوش با خیانت شهربان بلخ به قتل رسید. اسکندر که با سرعت او را دنبال می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، ساعتی بعد به پیکر کشته‌‌‌‌‌‌‌‌اش رسید و دستور داد او را با احترام تمام و به رسم پارسیان دفن کنند. از اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا به بعد، اسکندر رسماً ادعای تخت و تاج هخامنشی را کرد و خود را شاهنشاه ایران خواند.

این ادعا با چند اقدام ناپذیرفتنی از دید یونانیان همراه شد: نخست آن که اسکندر پارسیان را به ارتش خود وارد کرد و گروهی نخبه از ایشان تشکیل داد که به تدریج جایگزین هتایروی‌‌‌‌‌‌‌‌های مقدونی شد[16]؛ دیگر آن که آیین و رسم پارسیان را در پیش گرفت، مانند ایشان لباس پوشید و غذاهای پارسی خورد و کوشید تا به شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایشان زندگی کند؛ آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه با اصرار زیاد كوشيد تا یونانیان همراهش را نیز به شکلی ایرانی کند!

این رفتار اسکندر، احتمالاً، در میان بخشی از جمعیت ایران برایش مشروعیت تولید می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، اما مدعیان نیرومند دیگری هم بودند که بین اسکندر و لقب شاهنشاه قرار داشتند. مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترين ایشان، «باز» (باسوس)، شهربان بلخ بود. باز سرداری لایق از تبار هخامنشیان بود. او در 330 پ.م. با نام اردشیر چهارم تاجگذاری کرد و جنبشی ملی را آغاز کرد که هدفش راندن یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها از ایران بود. او سه سال در برابر مقدونی‌‌‌‌‌‌‌‌ها ايستادگي کرد و در نهایت به نبرد چریکی روی آورد[17]. اسپیتامن شهربان سغد و شادبرزن (ساتیوبرزنوس) که شهربان آریا (افغانستان) بود هم به او پیوستند. اسکندر سواره‌‌‌‌‌‌‌‌نظام خود را با اسب‌‌‌‌‌‌‌‌ها، سربازان، لباس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و تجهیزات پارسی مجهز کرد و ایشان را به سوی شادبرزن گسیل کرد. سپاه اسکندر، که حالا دیگر ایرانی شده بودند، به آرتاکوانا، پایتخت آریا، هجوم بردند و آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا را در دو روز گشودند. مقدونیان بلوچستان (آراخوزیا) و زَرَنگ (دَرنگیانَه) را فتح کردند و در زمستان 330 پ.م. به کوه‌‌‌‌‌‌‌‌های هندوکوش رسیدند.

در این بین، باز بارها به یاری سکاها و بلخیان به یونانیان تاخت و لطمه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی جدی به ایشان وارد کرد. در بهار 329 پ.م. بطلمیوس در راس سپاهی یونانی از هندوکوش عبور کرد و بلخ را فتح کرد و باز را در سغد دستگیر کرد. او را با مراقبت بسیار به اکباتان بردند و گوش و دماغش را بریدند و به چهارمیخش کشیدند و پس از شکنجه‌‌‌‌‌‌‌‌های بسیار به قتلش راندند[18].

در این بین اسپیتامن، که برخی او را در گرفتار شدن باز بی‌‌‌‌‌‌‌‌تقصیر نمی‌‌‌‌‌‌‌‌دانند، رهبری مقاومت ملی ایرانیان را بر عهده گرفت و با یاری فراسمنِ خوارزمی و سواره‌‌‌‌‌‌‌‌های ماساگت به باختر حمله کرد و یونانیان را کشتار کرد. بعد به سغد تاخت ولی از والی یونانی آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا، کنوس، شکست خورد. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه در حالی که در جایی به نام گابای[19] به جنگ مشغول بود، در اثر خیانت ماساگت‌‌‌‌‌‌‌‌ها کشته شد[20] و به این ترتیب جنبش سازمان‌‌‌‌‌‌‌‌یافته‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانیان در برابر یونانیان برای چند دهه فرو مرد. پس از این نبردها، ایران شرقی و مرکزی هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان ناآرام باقی ماند تا آن که پارت‌‌‌‌‌‌‌‌ها آن را آزاد کردند. یونانیان در این ناحیه با خشونت بسیار با مردم رفتار کردند و هر بار با گشودن شهری شورشی مردان را قتل‌‌‌‌‌‌‌‌عام و زنان را برده می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و این خود دلیلی می‌‌‌‌‌‌‌‌شد برای آن که بار دیگر مردم منطقه بر آنها بشورند.

پس از فتح ایران شرقی، رفتار اسکندر تغییر کرد و به تقلیدی دست و پا شکسته از رفتار مؤقرانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شاهان هخامنشی تبدیل شد. او از اطرافیانش می‌‌‌‌‌‌‌‌خواست تا هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون شاهان هخامنشی او را احترام کنند و در برابرش به خاک بیفتند. اما گویا برای همگان تفاوت میان این دو روشن بود چون این رفتارش نارضایتی بسیاری را برانگیخت[21].

در پاییز 330 پ.م. فیلوتاس پسر پارمنیون، بزرگترین سردار اسکندر، به جرم توطئه علیه اسکندر دستگیر و پس از شکنجه کشته شد. هم‌‌‌‌‌‌‌‌زمان چند مقدونی وفادار به اکباتان گسیل شدند تا پارمنیون را با نیرنگ به قتل برسانند. آنان در این مأموریت خود کامیاب شدند. در پاییز 328 پ.م. دوستان اسکندر در مجلس عیش‌‌‌‌‌‌‌‌ونوشی او را دست انداختند. یکی از ایشان، کلیتوس بود؛ همان افسری که در نبرد گرانیکوس جانش را نجات داده بود و حمله‌‌‌‌‌‌‌‌ی سپهرداد را دفع کرده بود. او روابط اسکندر با آمون را مسخره کرد و در میان ناباوری همگان با نیزه‌‌‌‌‌‌‌‌ای که اسکندر در حال مستی به سویش انداخته بود کشته شد[22].

آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه هرمولائوس، که از سرداران و اشراف بانفوذ مقدونی بود، در شکار بر اسکندر پیش‌‌‌‌‌‌‌‌دستی کرد و گرازی را پیش از او کشت. اسکندر، که شنیده بود شاهان پارس این شرایط را توهینی به خود محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند، دستور داد او را جلوی سربازانش شلاق بزنند. این رفتار او نارضایتی زیادی را برانگیخت و گویا به شکل‌‌‌‌‌‌‌‌گیری دسیسه‌‌‌‌‌‌‌‌ای برای قتلش منتهی شد. اما توطئه‌‌‌‌‌‌‌‌گران لو رفتند و همگی سنگسار شدند. کالیس‌‌‌‌‌‌‌‌تنس، که به قولی تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويس اردوی اسکندر بود، احتمالاً در این جریان گناهی نداشت، اما چون در برابر اسکندر به خاک نمی‌‌‌‌‌‌‌‌افتاد دستگیر شد و بعد از چند ماه اعدام شد. او در گذشته معلم اسکندر و هرمولائوس و بسیاری از اشراف مقدونی دیگر بود[23].

آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه اسکندر در بهار 327 پ.م. ناگهان عاشق روشنک شد که دختر اسپیتامه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سغدی بود و در نبردی اسیر شده بود. او رسماً طی آیینی ایرانی با او ازدواج کرد و به این ترتیب خشم یونانیان همراهش را برانگیخت چون انتظار داشتند وارثی یونانی برای‌‌‌‌‌‌‌‌شان به جای گذارد.

اسکندر، که كاملاً در میان ایرانیان غرق شده بود، سپاهی از سکاها و یاران قدیمی‌‌‌‌‌‌‌‌اش را تجهیز کرد و به سوی هند حرکت کرد. این تصمیم او هم هیچ دلیل نظامی یا سیاسی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای نداشت، جز تقلید از کوروش، که طبق افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌های یونانی هند را گرفته بود. او مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترين فتحش را در کنار رود هیداسپ انجام داد. مردمانی که در برابرش می‌‌‌‌‌‌‌‌جنگیدند هم از نظر نژادی ایرانی بودند. ایشان مردان قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌هاي اَسپَسیا[24] () و آساکِنا (اَرشاکان؟)‌‌‌‌‌‌‌‌ ([25]) بودند که به شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌ی بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌تر کامبوجا تعلق داشتند[26] و این احتمالاً همان تیره‌‌‌‌‌‌‌‌ای بود که پدر و فرزند کوروش بزرگ بدان نامیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند.

مقاومت این قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌ها در برابرش به قدری شدید بود که به تصریح کوتیوس، وقتی شهر اصلی ایشان، ماساگا در پنجاب، را فتح کرد، نه تنها تمام مردان و زنان و کودکان را کشت[27]، که ساختمان‌‌‌‌‌‌‌‌های شهر را هم ویران کرد و همه چیز را با خاک یک‌‌‌‌‌‌‌‌سان نمود[28]. توالیِ مقاومت هندیان و کشتار مردم محلی به قدری تکرار شد که در نهایت به اعتراض و شورش سربازانش انجامید[29]. اسکندر پس از آن، ناچار شد بازگردد. سپاه او در راه برگشت از مسیر بلوچستان تلفات بسیار زیادی دادند و عده‌‌‌‌‌‌‌‌ی اندکی از آنها به بابل بازگشتند.

اسکندر در زمستان 325 پ.م. برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی کردن مقدونیان را با برگزاری مراسم ازدواج بزرگی در شوش پی گرفت. در این مراسم هشتاد هزار سرباز مقدونی با زنانی پارسی و مادی ازدواج کردند. شمار زیاد این مقدونیان نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که حدس ما، در مورد انبوه بودن جمعیت بالکانی‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که سپاه اسکندر را تشکیل می‌‌‌‌‌‌‌‌دادند، درست بوده است. اسکندر خود با استاتیرا دختر داریوش ازدواج کرد. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه بار دیگر به خلق و خویش برگشت. در ابتدای سال 324 پ.م. به پاسارگاد وارد شد و به این بهانه که مغان و موبدان خوب به آرامگاه کوروش رسیدگی نکرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند، عده‌‌‌‌‌‌‌‌ی زیادی از آنها را کشت و عده‌‌‌‌‌‌‌‌ای را شکنجه کرد[30]. به روایتی در همین زمان نسخه‌‌‌‌‌‌‌‌ی کهن‌‌‌‌‌‌‌‌سال اوستا را در آتش سوزاند[31]. به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد در این جریان توهین به آرامگاه کوروش بهانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای مردم‌‌‌‌‌‌‌‌پسند بوده باشد و هدف اصلی‌‌‌‌‌‌‌‌اش از این کارها از بین بردن خاستگاه‌‌‌‌‌‌‌‌های مقاومت ملی ایرانیان در برابرش باشد که روز به روز وسعت بیشتری می‌‌‌‌‌‌‌‌یافت؛ مقاومتی که جنبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فرهنگی‌‌‌‌‌‌‌‌اش در معماری‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مانند تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشید یا متونی هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون اوستا تجلی می‌‌‌‌‌‌‌‌یافت. در عین حال، این هم حقیقت دارد که احترام و قربانی برای آرامگاه کوروش یکی از دغدغه‌‌‌‌‌‌‌‌های مهم اسکندر به شمار می‌‌‌‌‌‌‌‌رفته است. این که احترامی از این دست را هرگز برای معابد هراکلس در یونان یا آرامگاه آخیلس در آسیای صغیر رعایت نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که سرمشق او کوروش بوده است، نه پهلوانان اساطیری یونانی.

در تابستان همین سال مقدونیان را برای بازگشت به کشورشان مرخص کرد و چون سربازان حس کردند دارند اخراج می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند، بلوایی به پا کردند. اسکندر سیزده نفر از ایشان را، که خدازادگی‌‌‌‌‌‌‌‌اش را مسخره می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند، اعدام کرد. کمی بعد بار دیگر اسکندر و مقدونیان آشتی کردند. در همین حدود یکی از سردارانش، هفستیون، که بی‌‌‌‌‌‌‌‌تردید شریک جنسی مذکرش هم بوده[32]، پس از یک شب می‌‌‌‌‌‌‌‌گساری تب کرد و درگذشت. اسکندر از مرگ او به قدری ناراحت شد که تا سه روز در کنار جسدش خوابید و نمی‌‌‌‌‌‌‌‌گذاشت او را دفن کنند! بعد هم ابتدا یکی از شهرهای اطراف را مورد حمله قرار داد و تمام ساکنانش را برای شادی روح دوستش قربانی کرد[33]، سپس طرح مقبره‌‌‌‌‌‌‌‌ای عظیم را برایش ریخت که با مرگ خودش نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌کاره ماند.

در همین دوران هارپالوس، که دوست قدیمی اسکندر بود، به جای پارمنیون خزانه‌‌‌‌‌‌‌‌دار اکباتان شده بود. او پس از اسراف و ریخت‌‌‌‌‌‌‌‌وپاش زیادی که کرد، خزانه را برداشت و با سی کشتی به یونان گریخت و گروهی مزدور یونانی را بسیج کرد و یونانیان را بر اسکندر شوراند. او را در آتن زندانی کردند و می‌‌‌‌‌‌‌‌خواستند به اسکندر تحویلش دهند، اما نیمی از خزانه را به دولت‌‌‌‌‌‌‌‌مردان آتنی (از جمله دموستنس) رشوه داد و گریخت.

اسکندر در بهار 323 پ.م. پیامی به یونانیان فرستاد و دو دستور به ایشان داد. نخست آن که همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شهرها تبعیدیان دوره‌‌‌‌‌‌‌‌های گذشته‌‌‌‌‌‌‌‌شان را به شهر راه دهند، و دوم آن که او را به عنوان خدا بپرستند! یونانیان هر دو کار را بدون مقاومت انجام دادند.

در شب یازدهم تیرماه 323 پ.م.، که هم‌‌‌‌‌‌‌‌تای هفدهم ماه دایسیوس مقدونی می‌‌‌‌‌‌‌‌شود، اسکندر در مجلس شرابخواری‌‌‌‌‌‌‌‌ای شرکت کرد و تا صبح به تقلید از هراکلس شراب نوشید. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه نزدیک صبح، وقتی داشت آماده می‌‌‌‌‌‌‌‌شد که به خانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود برود، به دعوت یکی از دوستانش به نام مِدیوس به مجلس خصوصی دیگری دعوت شد. پس به آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا رفت و تا فردای آن روز باده‌‌‌‌‌‌‌‌نوشی را ادامه داد. به دنبال این کار به شدت تب کرد و تا 22 تیر ماه بیماری‌‌‌‌‌‌‌‌اش ادامه یافت و در این شب درگذشت. گروهی دلیل مرگش را عوارض ناشی از افراط در مصرف الکل می‌‌‌‌‌‌‌‌دانند، هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين امراضی مانند حصبه و مننژیت نیز نامزدِ این نقش تاریخی هستند. اما شواهد نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که به تب مالاریا از دنیا رفته است[34]. به این ترتیب اسکندر، که بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌ترين شاهنشاهی تاریخ را به خاک و خون کشیده بود، با نیش یک پشه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بابلی نابود شد.

 

 

  1. Fuller, 1960.
  2. Delbruck, 1990, Vol.1.
  3. Arrian, 1, 16: 45-50.
  4. Arrian, Anabasis Alexandri I, 23.
  5. Arrian, Anabasis Alexandri II, 3.
  6. Arrian, Anabasis Alexandri I, 20, 24–26.
  7. Arrian, Anabasis Alexandri II, 6–10.
  8. Arrian, Anabasis Alexandri II, 11–12.
  9. Sabin, 2007: 396.
  10. Grimal, 1992: 382.
  11. پلوتارک، اسکندر، 27.
  12. Arrian, Anabasis Alexandri III 7–15.
  13. گجسته – در برابر خجسته – یعنی نفرین‌شده و ملعون.
  14. Hammond, 1983: 72-73.
  15. Arrian, Anabasis Alexandri III, 16.
  16. Worthington, 2004: 307 , 308.
  17. Arrian, Anabasis Alexandri III, 21, 25.
  18. Arrian, Anabasis Alexandri III, 30.
  19. Gabai
  20. Arrian, Anabasis Alexandri IV, 5–6, 16–17.
  21. Arrian, Anabasis Alexandri VII, 11.
  22. Gergel, 2004: 99.
  23. Waldemar and Tritle, 2009: 47-48.
  24. Aspasioi
  25. Assakenoi
  26. Tripathi, 1999: 118-121.
  27. McCrindle, 1997: 229.
  28. Singh & Joshi, 2005: 134.
  29. پلوتارک، اسکندر، 62.
  30. Arrian, Anabasis Alexandri VI, 29.
  31. ارداویرافنامه، بند1.
  32. Aelian, Varia Historia XII, 7.
  33. پلوتارک، اسکندر، 72.
  34. دستن، 1383: 17-33.

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظامی یونان – گفتار دوم: داستان جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های ایران و یونان – سخن یازدهم: داوری درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی اسکندر

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب