بخش چهارم: اسطورهی معجزهی سیاسی یونان
گفتار دوم: داستان تاریخ سیاسی یونان
از نظر تاریخی، در یونان باستان چهار الگوی عمومی برای صورتبندي قدرت سیاسی وجود داشته است. هر چهار الگوی يادشده ناپایدار و شکننده بوده و در دورههایی به نسبت کوتاه به یکدیگر تبدیل میشدهاند. این نشانگر آن است که از دید جامعهشناسی سیاسی، ساختار دولتشهرهای یونانی شالودهای سست و ناپایدار داشته است.
نظمهای سیاسی اصلی در یونان باستان، به روایت افلاطون عبارت بوده از تیموکراسی، آریستوکراسی، دموکراسی، و جباریت[1]. ارسطو بیشتر بر سه نظام آریستوکراسی، دموکراسی و جباریت تأكيد میکند[2]. هر دوی این فیلسوفان هوادار بی قید و شرط آریستوکراسی هستند و تنها تفاوتشان آن است که افلاطون سرمشقی اسپارتی و ارسطو الگویی مقدونی از این اشرافیت متمرکز را در ذهن داشتهاند. با وجود متنهاي مشهور فلاسفهی یونانی دربارهی تمایز میان این سه نوع دولت، بهتر آن است که ساخت سیاسی دولتشهرهای آتنی را با ترکیب دادههای تاریخی و جغرافیایی تحلیل کنیم. با انجام این کار، به تصویری دقیقتر از نظم حکومتی در دولتشهرها دست مییابیم.
از نظر تاریخی، همهی دولتشهرهای یونانی در ابتدای کار خویش، پادشاهیهایی کوچک بودند که در قلمروی محدود – در حد یک شهر و روستاهای اطرافش – حکومت میکردند. در ایلیاد تنها به همین یک نوع دولت اشاره رفته است، و تمام پهلوانان حاضر در میدان نبرد یا شاه هستند یا شاهزاده. از اینرو چنین مینماید که ساخت دولت در کل یونان باستان در سدههاي هشتم و هفتم پ.م. چنین وضعیتی داشته باشد. بقایای این نظام پادشاهی در دولتشهرهای مقیم سرزمينهاي شمالیتر – مانند تراکیه و مقدونیه – تا قرنها بعد همچنان باقی ماند.
دانش ما دربارهی نظامهای پادشاهی کهن، که بیتردید در شهرهای عصر ظلمت یونان وجود داشتهاند، از دادههای اسطورهشناختی فراتر نمیرود. روایت مهمی که از این دوران در دست داریم، به توسعهطلبی اسپارتها مربوط میشود. این مردم، که به قول یونانیان باستان «به زمینهای خود چسبیده بودند» و جامعهای کشاورز و به شدت محافظهکار داشتند، نتوانستند افزایش بحران جمعیت خود را با تشکیل کوچنشینیها رفع کنند. از این رو، در داخل خاک شبهجزیرهی یونان به دنبال سرزمینی جدید گشتند، و چون نیافتند، به دولت مِسِن در همسایگیشان یورش بردند و زمینهایشان را گرفتند و خودشان را به برده تبدیل کردند. کشمکش میان اسپارتها و مسنیهای برده، شرایطی ویژه را پدید آورد که ظهور نظام جنگسالار اسپارتی را ایجاب کرد؛ نظامی که پایهگذارش را شاه افسانهای اسپارت، لوکورگوس میدانند[3]. این نظام، نوعی آریستوکراسی بود که از دل نظامهای پادشاهی کهنتر پلوپونسی زاده شده بود و زیر فشار ضرورتهای جامعهای بردهدار، شکلی غیرعادی به خود گرفته بود و به شکلی اغراقآمیز جنگسالار شده بود.
نخستین جنگهای مسنی در آخر سدهي هشتم پ.م. رخ داد[4] و در جریان آن اسپارتیها به قدری تلفات دادند که ناگزير شدند برخی از سربازانشان را از خدمت معاف کنند تا بتوانند بچهدار شوند و جمعیت سربازان را ترمیم کنند. این نسل پرشمار از اسپارتیها، بعدها به دلیل این که مادران خیلی از آنها غیراسپارتی بودند، از حقوق شهروندی محروم شدند و پارپِنیِن () نام گرفتند. این گروه وقتی بالیدند و بزرگ شدند، برای دستیابی به قدرت توطئه کردند، اما شکست خوردند و به کوچنشينی تارانت تبعید شدند.
دومین جنگهای مسنی در سدهي هفتم پ.م. درگرفت و در جریان آن فیدون آرگوسی به یاری مردم مسن آمد و اسپارتیها را شکست داد. اسپارتها پس از تجدید قوا با مردم الیس متحد شدند و پس از سی سال جنگ، مسنیها و متحدانشان را شکست دادند[5]. به این ترتیب نظام پادشاهی در اسپارت برافتاد و جای خود را به آریستوکراسی نظامی لوکورگوسی داد.
در سدهي هفتم پ.م. نظام سیاسی جدیدی در یونان پدیدار شد که ما امروز آن را به نام حکومت جباری میشناسیم. اصطلاح جبار یا خودکامه در زبان امروزین ما مفهومی منفی را به ذهن متبادر میکند، اما باید به این نکته توجه داشت که برای یونانیان باستان واژه ی تورانتوس () باری منفی نداشته و به سياستمداری اشاره می کرده که با تکیه بر محبوبیت شخصی و هوادارانی که از میان طبقات فرودست برای خود جلب کرده، شبیه به پادشاه فرمان براند. در نظام جباری هم، مانند نظام پادشاهی، قدرت در یک نفر متمرکز بود و هم او تعیینکننده ی بخش عمده ی تصمیم های دولتی محسوب می شد. تفاوت اصلی نظام پادشاهی و جباری در آن است که جباران، بر خلاف شاهان، از تبار شاهان نبودند و مشروعیت خویش را از محبوبیت شان در میان مردم کسب میکردند، نه ارتباطشان با خاندانی که قبلاً قدرت را در دست داشته است. تفاوت دوم، در این بود که جباران برای حفظ محبوبیت و مشروعیت خود ناچار بودند به سیاست های عامه پسندانه و فعالیت های عمرانی شدیدی دست بزنند و از این رو بخش مهمی از دستاوردهای منسوب به تمدن یونانی محصول تلاش های جباران است. به همین دلیل است که ارسطو جباران را مردم پسند (دِماگوگوی: ) مینامد و آنها را در میان مردم محترم و قابل اعتماد میداند[6].
برای مدتها، تاريخنويسان مارکسیست جباران را به عنوان نمایندگان پرولتاریای شهری میستودند و ایشان را نماد مقاومت مردمی در برابر اقتدار سیاسی پادشاهان میدانستند. امروز ما میدانیم که چنین تصویری نادرست است. برای پرهیز از چنین اشتباهی، باید به دو نکته توجه کرد. نخست آن که این جباران همگی از طبقهی اشرافِ لایهی میانی یا نجیبزادههای دونپایه برمیخاستند و همیشه برای دستیابی به قدرت گروهی از هوادارانشان را در میان این طبقه سازماندهی میکردند. به عبارتی، ظهور جباران نتیجهی قدرت گرفتن طبقهای نظامی بود؛ نظامیانی که هوپلیتها نمایندهشان بودند و خواستار آن بودند تا یکی از میان خود را برای حکومت بر شهر برگزینند.
دوم آن که، جباران تمایل به وراثتی کردن قدرت خود داشتند و بیشترشان میکوشیدند تا به مؤسس دودمانی شاهی تبدیل شوند. گرچه معمولاً به خاطر آشفتگی اوضاع سیاسی یونان در این راه ناکام میماندند و سلسلههاي جباری بیش از دو یا سه نسل دوام نمیآورد.
نظام جباری، در واقع، نشانهای بود از هرج و مرج سیاسی و بحران مشروعیت در قدرت، و پیامد آن، ظهور دو صورتبندي تازه برای قدرت سیاسی بود. این دو، همچنان که ارسطو و افلاطون شرح دادهاند، عبارت بودند از دموکراسی و آریستوکراسی. آریستوکراسی بازگشتی محافظهکارانه به نظم دوران پادشاهی بود، با این تفاوت که دیگر زمانهی مشروعیت شاهی یکتا گذشته بود و برای پرهیز از دسیسههای دایمی اشراف بر ضد هم، لازم بود حلقهای از نخبگان طبقهی اشراف قدرت را به دست بگیرند. ساختار آریستوکراسی بیشتر در بخشهای جنوبی یونان رواج داشت و اسپارت پشتیبان اصلیاش بود. یکی از ویژگیهای نظام آریستوکراسی آن بود که مشارکت سیاسی را به هوپلیتها و مردان بالغ و ثروتمند عضو قبیلهی اصلی دولتشهر حصر میکرد و برای فقیران و شهروندان فروپایهتر حق سیاسی قایل نبود.
تاریخ یونان عصر کلاسیک از عصر جباران آغاز میشود. دودمانهای کهن پادشاهی – که احتمالاً در یونان آشوبزدهی عصر ظلمت دوام و پایداری اندکی داشتهاند – در سدههاي هفتم و ششم پ.م. به تدریج منقرض شدند و جباران به جایشان قدرت را در دست گرفتند. اولین اشاره به جبارها، در شعری از آرخیلوخوس دیده میشود، که گوگِس، شاه لودیا، را با لقب جبار به شنوندگانش معرفی میکند. از آنجا که گوگس یکی از پادشاهان دودمان مورمِنوئید بوده است، بعید نیست که یونانیان در ابتدای کار این واژه را به عنوان مترادفی برای شاه به کار گرفته باشند. نخستین یونانیای که چنین لقبی را گرفت، پیتاکوس[7] بود که حکومت را در شهر موتیلنه در دست گرفت[8].
پس از او نوبت به فِیدون[9] رسید که در ابتدای سدهي هفتم پ.م. قدرت را در آرگوس غصب کرد و فعالیتهای زیادی را برای رفاه شهروندانش انجام داد. او همان کسی بود که به بازیهای المپیک سر و سامان داد و یکاها و واحدهای وزن و حجم را در پلوپونسوس یکدست کرد[10]. واحدهای وزن و حجم در این منطقه تا قرنها بعد با برچسب «فیدونی» شناخته میشدند.
از دید ارسطو، طولانیترین دودمان جباران به اورتاگوراس پسر آندرِآس و خویشاوندانش مربوط میشد. این مرد جبار سیکون بود. پس از او برادرش مورون بر این شهر حاکم شد و به دنبال او مورون دوم پسر اورتاگوراس قدرت گرفت. پس از او آریستونوموس و کلئیستِنِس به قدرت رسیدند که به ترتیب پسر و نوهی ایسوداموس، برادرِ مورون دوم، بودند. این جبار آخری، رهبر جنبش ضد دوری شهر سیکون بود. از شواهد چنین برمیآید که جمعیت غیردوری این شهر زیاد، و قبيلههاي دوری آن در اقلیت بوده باشند. چون کلئیستنس موفق شد ایشان را بین سالهاي 651-655 پ.م. سرکوب کند و شهر دوریایی همسایهاش کیرّا را هم فتح کرده و ویران سازد.
این کلئیستنس از جنبهی دیگری هم در تاریخ یونان شهرت دارد، و آن هم شیوهاي است که برای انتخاب شوهر دخترش، آگاریسته، در پیش گرفت. او که خود قهرمان مسابقات گردونهرانی چهار اسبه بود، در گرماگرم مسابقات اعلام کرد هر کس را که خواستگارِ دخترش باشد برای یک سال مهمان میکند. در نتیجه عدهی زیادی از قهرمانان و ورزشکاران[11] در دربارش گرد آمدند. کلئیستنس برای یک سال ایشان را مهمان کرد و خلق و خوی همه را به دقت سنجید و در نهایت جشنی بزرگ ترتیب داد و صد گاو قربانی کرد و مگاکلس پسر آلکمئون را به عنوان دامادش انتخاب کرد[12]. این شخص، مؤسس دودمان آلکمنوئید شد که اعضایش بخش مهمی از تاریخ آتن را شکل دادند. آخرین جبار دودمان اورتاگوراس، آیسخینوس پسر کلئیستنس بود که از اسپارتها شکست خورد و توسط آنها تبعید شد. این دودمان به روایت ارسطو صد سال حکومت را در دست داشتند[13].
جبار مشهور دیگری که در همین زمانها میزیست، کوپسِلوس[14] نام داشت. این فرد اهل کورینت بود. به روایت استرابو، پیش از ظهور وی، خاندان باکخیادای[15] برای حدود دو سده بر کورینت حاکم بودند و به شیوهای آریستوکراتیک حکومت میکردند. مردان این خاندان، بر مبنای رسمی قدیمی، تنها با دختران خویشاوند خود ازدواج میکردند. میگویند یکی از حاکمان این دودمان به نام آمفیون[16] دختر لنگی به نام لابدا داشت که کسی از خویشاوندان حاضر به ازدواج با او نمیشد. در نتیجه او را به اِئاتون پسر اِخِکراتِس شوهر دادند که از خانوادهی باکخیادای نبود. سروش دلفی در هنگام زاده شدن پسر این زوج خبر داد که او در آینده ظلم و ستم خاندان مادریاش را از کورینت برخواهد چید، و به همین خاطر ده نفر از خاندان باکخیادای همپیمان شدند تا او را بکشند. اما چون کودک نوزاد را در دست گرفتند و دیدند که لبخند میزند، دلشان به رحم آمد و او را در صندوقی نهادند و به رودخانه انداختند. به روایتی نام این جبار هم از واژهی کوپسِلِه () به معنای صندوقچه مشتق شده است.
این کودک بعدها بالید و بزرگ شد و آخرین حاکم دودمان باکخیادای، هیپوکلِئیدِس[17]، را کشت و خود بر جایش نشست و فرزندانش تا سه نسل همچنان منصب جباری را حفظ کردند. فرزند او پریاندر[18] نام داشت که یکی از حکيمان هفت گانهی یونان باستان بود و به خاطر قانون عادلانهاش در مورد مالیات شهرت داشت. این شخصیت جالب توجه زنش را به قتل رساند، اما بعد پشیمان شد و از آن پس همواره فکر میکرد شبح زنش او را دنبال میکند. این جبار احتمالاً به بیماری مردهدوستی[19] هم مبتلا بوده، چون گفتهاند نمیگذاشت زنش را دفن کنند و مدتها با جسد در حال فسادش، مثل زنی زنده، زندگی میکرده است. این فرد نخستین جباری بود که برای خود محافظان شخصی استخدام کرد[20]. کار دیگری که به او نسبت میدهند، اسیر کردن فرزندان خانوادههای سرشناس کورسیکا بود. او 300 پسر بچه را از آن میان برگزید و به سارد فرستاد تا توسط آلیات لودیایی اخته شوند. اما مردم ساموس در راه از این قضیه خبردار شدند و بچهها را نجات دادند[21]. پس از او برادرزادهاش کوپسلوس دوم پسر گورگوس به قدرت رسید، اما در جریان شورش مردم کورینت کشته شد. در جریان همین شورش، اعضای خاندان کوپسلوس هم به قتل رسیدند و خانههایشان غارت شد.
جبار نامدار دیگر، تئاگِنِس[22] بود که در ابتدا راهزنی میکرد و به غارت گلهداران میپرداخت، اما به تدریج دامنهی نفوذ خود را افزایش داد و جبار مگارا شد. گویا ظهور او و اشاره به این که غارتگر گلهها بوده، به خاستگاه طبقاتی پستش دلالت داشته باشد. احتمالاً این فرد یکی از تاجران پشم در مگارا بوده که به دلیل اهمیت یافتن این محصول در اواخر سدهي هفتم پ.م. توانسته به قدرت سیاسی دست یابد. تئاگنس به دو دلیل شهرت دارد. نخست آن که، یک چشمه و دو منبع آب در مگارا احداث کرده که در شهرهای یونانی نامدار بودهاند، به ویژه منبعهای آب که خیلی بزرگ – 24 در 14 متر – بودهاند[23].
این تئاگنس دختری داشته که با قهرمان دوی المپیک 640 پ.م. عروسی کرد. این قهرمان کولون نام داشت و از اهالی آتن بود. کولون، پس از وصلت با خاندان جبار مگارا، به شهر خود برگشت و پس از یکی دو سال تلاش کرد مانند پدرزنش قدرت را غصب کند. پس با چند نفر از جوانانِ هوادارش به آکروپلیس حمله کرد، اما مردم به یاریاش برنخاستند و آکروپلیس توسط سربازان خاندان آلکمنوئید، که در این زمان بر آتن حاکم بودند، محاصره شد. از آنجا که تپهی آکروپلیس مقدس بود و خونریزی در آن مجاز نبود، محاصرهکنندگان به او و یارانش امان دادند تا از آنجا خارج شوند، و چون چنین کردند همه را به قتل رساندند. آتنیهای مخالف خاندان آلکمنوئید معتقد بودند به همین دلیل اعضای این خانواده نفرین شدهاند[24].
به نظر میرسد پس از این کودتای ناموفق و سرکوب آن، درگیری خونینی میان خاندان آلکمنوئید و مخالفانشان درگرفته باشد. چون در همین زمان میبینیم که برای نخستین بار مجموعهای از قوانین در آتن تدوین میشود. این قوانین، که به نام واضعشان «دراکونی»[25] خوانده میشوند، همچون راهبردی برای جلوگیری از خونریزیها مورد استقبال قرار گرفت. تثبیت این قوانین و اقبال عمومی از آن نشان میدهد که اهالی آتن به دنبال راهی برای رهایی از زنجیرهی تصفیهحسابهای خانوادگی و شخصی میگشتهاند که شهرشان را اسیر خود کرده بود. به روایت پلوتارک، قوانین دراکونی بسیار سختگیرانه بوده و به قول او با خون نوشته شده بود، نه با جوهر. چون بر مبنای آن مجازات بسیاری از جرایم – حتی دزدیدن میوه – مرگ بود[26]. همچنين میدانیم که بر اساس این قانون کشاورزانی که نمیتوانستند اجاره بهای کشتزارها (معادل یک ششم محصول یک برداشت عادی) را به صاحبان زمین پرداخت کنند، همراه با خانوادهشان به بردگی گرفته میشدند. با وجود این، تنها بندِ مستندی که از این قانون تا به امروز باقی مانده است چندان هم سختگیرانه نیست. چون بر مبنای این بند، کسی که مرتکب قتل غیرعمد شود به قتل نمیرسد، بلکه از شهر تبعید میشود. به نظر میرسد این بندِ باقیمانده و آن محتوای سختگیرانهی مورد نظر پلوتارک را میتوان به این ترتیب با هم آشتی داد که محتوای این قوانین را بر خونخواهی و تصفیهحسابهای خانوادگی متمرکز دانست. سختگیرانه بودن این قانون احتمالاً تنها ضمانت اجرایی آن بوده است. چون میدانیم که خودِ دراکون در زمان تدوین قانونش آرخون نبوده و بنابراین قانونش را نمیتوانسته جز با سختگیری در شیوهی اجرای آن جا بیندازد.
قوانین دراکونی شاید از خونریزیهاي بیشتر جلوگیری کرده باشد اما پیامد تلخی برای مردم آتن به همراه داشت، و آن برده شدن گروه بزرگی از کشاورزان فقیر بود. در نتیجهی اعمال قانون دراکون، دو رده ی نوظهور از بردگان در آتن پدیدار شدند که به خاطر بدهی های اندک شان به رعیتِ وابسته به زمین یا بردهی کامل تبدیل شده بودند. آنها را به ترتیب «وابسته» (پلاتای: ) و «یکششمی ها!» (هِکتِموروی: ) می نامیدند[27].
پس از دوران کوتاهی از آشوب، سولون، که نمونه ای از اشراف مردم دار و کاردان بود، در 594 پ.م. به مرتبه ی آرخونی برکشیده شد و برای سالها در این سمت باقی ماند. او قوانین دراکونی را، که به بردگی شهروندان بسیاری منتهی شده بود، اصلاح کرد و تمام دیون کشاورزان را بخشید. این کار در یونانی «لرزاندن مرزها» (سِئی ساختِئیا: ) نام گرفت[28] و بخش عمده ی کشاورزان بردهشده را دوباره آزاد کرد. از دید پلوتارک، مهمترين کار سولون برای آزادی این بردگان آن بود که هر مینا را (که قبلاً با صد دراخما معادل بود)، هم ارزِ 73 دراخما گرفت و به این ترتیب بازپرداخت بدهی ها و وام ها ساده تر شد[29].
سازمان اجتماعی در زمان سولون به این شکل بود که چهار شاخه ی قبیله ای اصلی (فولِه: ) وجود داشت که به چارچوب در هم ریختهی چهار طبقهی کهن آریاییها (جنگاوران، موبدان، کشاورزان، و صنعتگران) شبیه بود. هر یک از این شاخهها به سه زیرشاخه و هر یک از آنها به دوازده «ناوکراریا» تقسیم میشدند[30] که به خاطر کشتیهایشان شناخته میشدند و نام خود را هم از آن گرفته بودند.
سولون این ساختار را دگرگون کرد و مردم را از نو بر مبنای دارایی به چهار طبقه تقسیم کرد. این کار، در واقع، تجدید نظر و بازسازماندهی نظم اجتماعی طبقات کهن آریاییها بود. به این ترتیب، طبقات نوظهور بازرگانی که ثروتمند ولی بی اصل و نسب بودند و ادعای قدرت سیاسی داشتند، توانستند به مقامهای سیاسی دست یابند. بر مبنای ردهبندی سولونی، مردم آتن به این چهار طبقه تقسیم شدند[31]:
الف) پنتاکوسیمِدیمنوی (): از کسانی تشکیل می شد که میتوانستند 26500 لیتر (معادل پنج «مِدیمنوس») گندم در سال تولید کنند. این طبقه ثروتمندترین و برترین گروه را تشکیل می دادند و حاکم شهر (آرخون) می بایست از میان ایشان انتخاب شود.
ب) هیپیس (): به معنای «دارنده ی اسب»، کسانی را شامل می شد که کشتزارهایشان تا 15800 لیتر غله در سال تولید می کرد. اکثر اعضای این گروه همان جنگاوران قدیمی بودند.
پ) زِئوگیتای (): به معنای «دارنده ی جفت» (منظور رمه است)، کسانی را شامل می شد که درآمد سالانه شان 7900 لیتر غله بود.
ت) تِتِس (): از کسانی تشکیل می شد که فقیر بودند و کمتر از حد يادشده در سال درآمد داشتند.
چند نکته در این رده بندی اهمیت دارد:
نخست آن که هنوز پول آنقدر رایج نشده بود که طبقهی مردم بر مبنای پول زر یا معادل آن محاسبه شود، و بنابراین از روش سنتی شمارش حجم غله – به عنوان ابزار تبادل پایاپای – بهره گرفته شده است.
دوم آن که ساختار طبقاتی قدیمی یونانی همچنان در این ردهبندی باقی ماند، ولی راه برای ارتقای ثروتمندان و نزول فقيران هموار شد. به عبارت دیگر، اصلاحات سولونی با وجود انقلابی بودنشان از دید بازرگانان، تغییر چندانی در ساخت طبقاتی جامعه ایجاد نکرد.
سوم آن که نظم جدید همچنان بر پیشفرضِ نابرابری ذاتی مردم استوار بود. با این تفاوت که با این ترتیب، نابرابری در اصل و نسب جای خود را به نابرابری اقتصادی میداد.
سولون گذشته از این نوآوری، تلاش زیادی کرد تا نظم و ثبات را به جامعهی آتنی بازگرداند. او قاعدهی برده شدن افراد بدهکار را لغو کرد و کشت مو و زیتون را تشویق کرد و هنرمندان و شاعران را نیز به پشتیبانی خود دلگرم نمود. او قانونی گذاشت که، به ظاهر، برای جلوگیری ازمهاجرت به آتن تدوین شده بود، اما اثری كاملاً معکوس داشت. بر مبنای این قانون، هیچکس نمیتوانست به شهروندی آتن پذیرفته شود، مگر آن که از شهر خود تبعید شده باشد، یا با تمام خانوادهاش به این شهر کوچ کند، و قصد تجارت در این شهر را داشته باشد. این قانون آشکارا برای تشویق بازرگانان تدوین شده بود. اما باید به این نکته دقت داشت که در زمان يادشده، آتن هنوز اهمیت تجاری چندانی نداشت و محصولات کشاورزی محور اقتصادش را تشکیل میداد. یکی از دلایل این فرعی بودن تجارت و اهمیت به تولید کشاورزی برای مصارف داخلی، قانون عجیب سولون برای منع تجارت با بیگانگان بود. بر اساس این قانون، هر کس که چیزی جز روغن زیتون را به غریبهها میفروخت 100 دراخما جریمه میشد[32]!
در سدهي هفتم پ.م. آتن هنوز درخششی از نظر تجارت و صنعت نداشت و این ماجرا که سولون آتن را به یک قطب بازرگانی یا صنعتی تبدیل کرد افسانهای بیش نیست. شواهد نشان میدهد که در زمان يادشده تنها یک قطب تجاری در این منطقه وجود داشته و آن هم کورینت بوده است. شمار کل صنعتگران آتن را هم در عصر سولون نزدیک به شش هزار نفر تخمین میزنند که تقريباً همهشان برده بودهاند و نسبت به ديگر دولتشهرها رقم قابل توجهی محسوب نمیشود.
اصلاحات سولونی، با وجود مبتکرانه بودنش، بر آشفتگی اوضاع دامن زد و هنگامی که سولون برای کاری از آتن خارج شد، مردم شورش کردند و قواعد سولونی را نادیده گرفتند. سولون، پس از بازگشت به آتن، شورشیان را سرکوب کرد و این بار در چهرهی حاکمی مستبد ظاهر شد و اصلاحات خویش را به کمک بازرگانانی که از قوانینش سود میبردند، ادامه داد. شدت عمل او پس از بازگشتش از سفر در متنهاي بسیاری ذکر شده است، اما این مطلب که او به صورت جباری بر آتن حکم راند یا نه، محل تردید است. بیشتر به نظر میرسد او بار دیگر منصب آرخونی را تصاحب کرده باشد، چون پلوتارک به صراحت قید میکند که سولون هرگز جبار نبوده است[33]. او شرط وابستگی خانوادگی به طبقهی اشراف را از ویژگیهای ضروری برای آرخون شدن برداشت و مجلس چهارصدنفرهی آتن را تأسيس کرد که همهی مردان آزاد – حتی فقرا – هم در آن حق رای داشتند. در همین زمان قانون جالب سولون برای منع بیطرفی سیاسی تصویب شد. بر اساس این قانون، هر کس در کشمکشهای سیاسی دولتشهر بیطرف باقی بماند از حق شهروندی محروم میگردد[34]!
سولون
در مورد اصلاحات سولون، یک نکتهی مبهم اصلی باقی مانده، و آن هم زمان واقعی اجرای آن است. نویسندگان باستانی همه در این نکته اشتراک دارند که سولون در زمان آرخونی خود دست به اصلاحات زد و این به سال 594/593 پ.م. مربوط میشود. اما روایتی هم از هرودوت در دست است که اصلاحات سولونی را ناشی از سفرش به لودیا و مصر میداند و میگوید که زیر تأثير فرهنگ و تمدن این سرزمينها برنامهی اصلاحی خود را طرح کرد[35]. اگر چنین حرفی درست باشد، سولون باید در حدود سالهاي دههی 570 پ.م.، پس از بازگشتش به آتن، دست به اصلاحات زده باشد. چون هرودوت میگوید او در حین سفر با آماسیس مصری – که بین 526-570 پ.م. حکومت میکرد – و کرسوس لودیایی – که بین 546-560 پ.م. شاه بود – هم ملاقات کرده است.
نویسندگان معاصر در این مورد رویکردهای متفاوتی را در پیش گرفتهاند. هینِت[36]، که در سالهاي میانی سدهي بیستم مینوشت، معتقد است که این اصلاحات در دههی 570 پ.م. رخ داده و دامنهی آن را هم چندان زیاد نمیداند. مارکیانوس[37]، بیست سال بعد از او، به همین نتیجه رسید و اصلاحات را به پس از بازگشت او از سفر شرق مربوط دانست. در عین حال، والاس[38] بیشتر بر قول نویسندگان باستانی، که اصلاحات را به زمان آرخونی وی مربوط میدانند، تکیه میکند و اصولاً مسافرت سولون به شرق و دیدارش با شخصیتهای تاریخی مشهور را افسانه میداند. از دید من، سفر سولون به شرق بیتردید انجام گرفته است، چون خودش در یکی از اشعارش به خاطرهی نشستنش در کنار رود نیل اشاره میکند. هر چند دلیلی وجود ندارد تا داستانهای هرودوت را در مورد دیدارش با کرسوس و آماسیس جدی بگیریم. با توجه به آن که دامنهی اصلاحات سولونی و تغییر ساختارهایی که ایجاد میکرده بیش از حدِ اختیارات یک آرخون بوده، و بیتردید مقاومتی را در میان طبقات اشرافی و ثروتمندانِ سنتیتر ایجاد میکرده، بعید به نظر میرسد در دوران آرخونیاش به چنین کارهایی دست زده باشد. بنابراین من هم با نویسندگانی که اصلاحات را متأثر از سفر سولون به شرق میدانند همعقیده هستم و تاریخ این ماجرا را در دههی 570 پ.م. فرض میکنم.
پس از سولون داماسیاس به مقام آرخونی رسید، اما بر خلاف قانون پس از یک سال از کنارهگیری سر باز زد و قدرت را غصب کرد و به مدت دو سال و دو ماه حکومت کرد تا این که با توطئهی گروهی از دولتمردان با نفوذ از کار برکنار شد. پس از آن دوران، حکومت ده نفری آغاز شد. این ده نفر از بخشهای متفاوت جامعهی آتنی برگزیده شده بودند. پنج نفرشان اشرافیانی بودند که نمایندهی دشتنشینان محسوب میشدند و رهبرشان لوکورگوس بود. از پنج نفر دیگر سه نفرشان کشاورز و دو نفر صنعتگر بودند و نمایندهی ساحلنشینان بودند و توسط مگاکلِس هدایت میشدند. این گروه دوم هوادار اصلاحات سولون بودند و با محافظهکاریهای گروه نخست مقابله میکردند. هرودوت هر یک از این گروهها را حزب (استاسِئیس: ) می نامد[39].
با مرور گرایش های سیاسی این گروهها، میتوان به تصویری به نسبت دقیق از جبههبندیهای درونی در آتن سدهي ششم پ.م. دست یافت. چنین مینماید که در آن دوران، سه گروه سیاسی اصلی در آتن وجود داشته است[40]:
نخست – حزب کرانه (هوی پارالوی: ) که هوادارانش در منطقه ی فالِرون تا سونیون، در ساحل غربی آتیکا و در جنوب شهر آتن، ساکن بودند. خاندان آلکمنوئید در این منطقه صاحب نفوذ بودند و از اصلاحات سولون حمایت می کردند.
دوم – حزب دشت (هوی اِک تو پِدیون: ) که هوادارانش در دره ی رود کِفیسوس می زیستند و هوادار لوکورگوس و خاندان اشرافی بوتادای بودند. اینان با اصلاحات سولون مخالف بودند.
سوم – حزب کوهنشينان (هوی هوپِراکریوی: ) که هوادارانش در ناحیهی دیاکریا در شمال شرقی آتیکا میزیستند و مردمی فقیر و از حقوق شهروندی بیبهره بودند. به همین دلیل هم رهبری نداشتند و از هر دو حزب پیشین ناراضی بودند.
در این شرایط بود که پیسیستراتوس به صحنه وارد شد.
در 561/562 پ.م.، زمانی که نوبت آرخونی به کومِئاس رسیده بود، پیسیستراتوس، که تازه در میان آتنیان شهرتی به دست آورده بود و رهبر کوهنشينان شده بود، با حقهی کودکانهای موفق شد قدرت را غصب کند. به این ترتیب که درخارج از شهر، خودش و الاغش را زخمی کرد و لباسهایش را پاره کرد و با این وضعیت وارد شهر شد و ادعا کرد که دشمنان ناشناسی به او حمله کردهاند و میخواستهاند او را به قتل برسانند. او با این حیله موفق شد مردم را متقاعد کند تا سیصد نفر سرباز در اختیارش بگذارند تا به عنوان محافظ از ایشان استفاده کند. آنگاه به کمک همین محافظان، قدرت را در دست گرفت و آرخون را از کار برکنار کرد و خود را جبار آتن نامید[41]. ارسطو، هنگام شرح این حقه، اشارهای هم به سولون دارد و میگوید که او با دادن محافظ به این شخص مخالف بود و وقتی دید قدرت را قبضه کرده است، سپر و شمشیرش را به علامت اعتراض پشت در خانهاش گذاشت[42]. به نظر میرسد این حرف درست باشد، چون سولون در دو بند از شعرهایش اشارههایی اعتراضآمیز در مورد پیسیتسراتوس دارد[43]. با این وجود، ظاهراً پیسیستراتوس از هواداران سرسخت اصلاحات وی بوده و کوشیده است تا آن را تکمیل کند. از این رو سیاستهای سولون را دنبال کرد، به طوری که بعدها سولون او را تأييد کرد و به صورت مشاورش درآمد[44].
سیاستهای پیسیستراتوس، مانند رفتار سولون، با اعتراض اشراف و طبقههای با نفوذ روبهرو شد، و به زودی جنبشی شکل گرفت که او را از قدرت کنار زد. اما کشمکش میان دشمنان اصلی او، یعنی آلکمنوئیدها و اشراف خاندان بوتادای، همچنان تداوم یافت. تا این که مگاکلس آلکمئونی تصمیم گرفت با پیسیستراتوس متحد شود و با او قرار گذاشت تا در ازای ازدواج او با دخترش، يارياش کند تا به قدرت بازگردد. پیسیستراتوس حیلهگر، این بار هم برای بازگشت به قدرت نمایشی سرگرمکننده ترتیب داد. او با دختر گلفروشی، که اصل و نسبی تراکی داشت و به خاطر قد بلند و زیبایی چشمگیرش مناسب برنامهاش بود، دسیسهای چید. به شکلی که قرار شد این دختر همچون پالاس آتنه، ایزدبانوی حامی شهر، لباس سپید بلندی بپوشد و همزمان با جشنهایی که به افتخار این ایزدبانو برگزار میشد، با ارابهای به میدان شهر آتن بیاید و حمایت خود را از پیسیستراتوس اعلام کند. دخترک چنین کرد و مردم سادهدل آتن که او را ناگهان در میانهی جشن دیدند با ایزدبانویشان اشتباه گرفتند و در برابرش سجده کردند و پیسیستراتوس را به قدرت بازگرداندند[45]!
به این ترتیب، این سیاستباز آتنی بار دیگر به قدرت بازگشت و برنامههای خود را ادامه داد. او طبق قول و قراری که با مگاکلس داشت با دخترش ازدواج کرد. اما به روایت هرودوت، چون خاندان آلکمنوئید نفرین شده بودند، نمیخواست از او بچهدار شود و به همین دلیل هم به شکلی غیرطبیعی با او آمیزش میکرد. نوعروس پس از چند روز وقتی دید شوهرش قصد ندارد رفتاری عادی با او را در پیش بگیرد، نزد پدرش شکایت برد و مگاکلس که از این توهین به دخترش خشمگین شده بود، بار دیگر با اشراف دست به یکی کرد و او را در 557 پ.م. از آتن راند[46]. پیسیستراتوس به همراه پسر بزرگش هیپیاس به آرگوس گریخت و در خارج از آتن به دنبال متحدانی نیرومند گشت. جباران شهرهای همسایه به او یاری رساندند و به ویژه اهالی ارتریا و تبس پول زیادی به او دادند. پیسیستراتوس با این پول هزار نفر مزدور را اجیر کرد و با نیروهایی که لوگدامیس، جبار ناکسوس، در اختیارش گذاشته بود به سوی آتن حرکت کرد.
در 546 پ.م.، یعنی همان سالی که کوروش لودیا را فتح کرد، پیسیستراتوس به همراه پسرش هیپیاس و متحدانش از بلنديهاي آتیکا حرکت کرد و در دشت ماراتون اردو زد و بعد بدون روبهرو شدن با مقاومت خاصی در نبرد پالنه بر آتنیها چیره شد و شهر را گرفت و خاندان آلکمنوئید و بازرگانان هوادارشان را از قدرت خلع کرد. آلکمنوئیدها، که از قدرت سرنگون شده بودند، به تبعید رفتند[47]. او چون از شورش مجدد مردم میترسید، کلک دیگری برای خلع سلاح کردن مردم سوار کرد. به این ترتیب، که از همهی مردم خواست تا با سلاحهایشان در میدان اصلی شهر جمع شوند. آن وقت شروع کرد به سخنرانی برای ایشان و از ایشان خواست سپرها و شمشیرشان را در نزدیکی خود روی زمین بگذارند. بعد به تدریج آرامتر و آرامتر سخن گفت و وقتی مردم گفتند صدایش را نمیشنوند، از ایشان خواست تا نزدیکتر بروند. به این ترتیب، مردم آتن از سلاحهایشان جدا شدند و هواداران پیسیستراتوس سلاحها را جمعآوری کردند[48]!
آنگاه دست به انجام برنامههایی پردامنه و اثرگذار زد. او همان کسی بود که آثار همر را گردآوری و تدوین کرد و نخستین معابد زیبا و بناهای عمومی را در آتن ساخت. او کشاورزی را تشویق کرد و مالیاتی عادلانه در حد 10 درصد بر زمینهای کشاورزی بست و کسانی را که زمینهای بایر را احیا میکردند از مالیات معاف کرد[49]. همچنين به کشاورزان وام داد و به این ترتیب وابستگی ایشان به زمینداران و ربادهندگان را کم کرد. به دنبال این سیاستها، انباشت ثروتی در شهر آتن پدید آمد که برای نخستین بار این شهر را از معادن نقرهی تراکیه بینیاز کرد. به همین دلیل هم عصر حکمرانی پیسیستراتوس را نخستین دوران طلایی آتن نامیدهاند.
پس از پیسیستراتوس، پسرش هیپیاس به قدرت رسید. او هم به شیوهی پدرش پیش رفت و در رفاه حال مردم آتن بسیار کوشید. او برادر کوچکتری به نام هیپارخوس داشت که جوانی عاشقپیشه و نرمخو بود و با ولخرجی زیاد حلقهای از شاعران و هنرمندان را در گرد خود جمع کرده بود[50]. وقتی که یک جفتِ همجنسِ آتنی توطئهای چیدند و هیپارخوس را در مراسمی عمومی به قتل رساندند، رفتار هیپیاس دگرگون گشت و نسبت به همه بدگمان شد و به خشونت و سختگیری روی آورد و عدهی زیادی را تبعید کرد و به قتل رساند[51]. هیپیاس، از سوی دیگر، کوشید تا از میان قدرتهای بزرگ دورانش متحدی برای خود بیابد، پس دخترش آرکِدیس را به عقد اناتیدس پسر هیپوکلوس درآورد، که جبار لامپساکوس و تابع ایرانیان بود[52].
برخی از نویسندگان باستانی، هیپارخوس را جباری دانستهاند که پس از پیسیستراتوس بر آتن حکم راند. اما به نظر میرسد این حرف نادرست باشد و در زمانی بعدتر، زیر تأثير به قتل رسیدن وی و برای بزرگنمایی جسارت قاتلانش، ابداع شده باشد. چون هیپارخوس از هیپیاس کوچکتر بود، و بر خلاف برادرش که پنج فرزند داشت هیچ بچهای نداشته، بعید به نظر میرسد که پیش از او قدرت را به دست گرفته باشد. علاوه بر این، نام او بر ستون یادبودی که از همان دوران به دست آمده، وجود ندارد و بر آن ستون بيدرنگ پس از نام پیسیستراتوس، نام هیپیاس آمده است[53].
در دوران زمامداری هیپیاس بود که آلکمنوئیدهای تبعیدی، در مقام تلافی، به سروش معبد دلفی رشوه دادند تا اسپارتیها را به مداخله و بیرون راندن پیسیستراتیها ترغیب کند. سروش هم به خوبی از عهدهی این کار برآمد و اسپارتیهای خرافهپرست، که احساس میکردند از سوی خدایان برای رهایی آتن مأمور شدهاند، به آتن تاختند و پس از شکست خوردن در نبردی دریایی و چیره شدن در نبردی زمینی[54]، با گروگان گرفتن زن و بچهی خاندان پیسیستراتیها، هیپیاس را وادار کردند تا دست از مقاومت بردارد و به تبعید برود. هیپیاس، به این ترتیب، در سال 508 پ.م. به سیگِئیون در لامپساکوس رفت و مهمان دامادش شد، که از متحدان وفادار پارسها در یونان به شمار میآمد[55]. به این شکل بود که هیپیاس راه خود را به دربار ایران باز کرد. این دربار به احتمال زیاد شهربانی سارد بوده است نه شوش، که یونانیان باستان مایل بودند همهی تبعیدیهایشان را به آنجا روانه کنند.
پس از آن که اسپارتیها و آلکمنوئیدها قدرت را در آتن قبضه کردند اختلاف در میانشان آغاز شد. کالیستنس که به این خاندان وابسته بود، و همان کسی بود که به سروش رشوه داده بود، معتقد بود حکومت باید به شیوهای دموکراتیک و با شورایی پانصد نفره اداره شود. اما رقیبش ایساگوراس، که از اشراف استخواندار قدیمی بود و به هوادارای از اسپارت شهرت داشت، هوادار بازگشت به نظام آریستوکراتیک قدیمی دولتشهرهای یونانی بود. با تبعید پیسیستراسیها و خالی شدن عرصه برای زورآزمایی این دو رقیب، تنش میانشان تشدید شد. مرحلهی اولِ اختلافات هنگامی به سرانجام رسید که ایساگوراس به کمک نمایندگان اسپارتی کالیستنس را به اتهام قتل و دزدی به دادگاه کشاند و او را تبعید کرد. بعد، هفتصد خانوادهی بانفوذ و مخالف آتنی را از شهر راند[56] و کوشید تا شورای پانصد نفری بوله را منحل کند، اما با مقاومت مردم و هواداران رهبر تبعیدی مجلس روبهرو شد. به این ترتیب ایساگوراس و اسپارتیها از آتن رانده شدند و کالیستنس و خانوادههای تبعیدی بار دیگر پیروزمندانه به شهر بازگشتند. کالیستنس پس از قدرت گرفتن مجدد در آتن، متوجه شد که اسپارت و ایساگوراس بر ضد او با هم متحد شدهاند و به دسیسه مشغولاند. پس او هم راه هیپیاس را برگزید و نمایندگانی را به ایران فرستاد تا حمایت شاه بزرگ را جلب کند.
نمایندگان او در سارد نزد آرتافرن بار یافتند. از بازخوانی مکالمهی – احتمالاً تخیلی – میان ایشان، که هرودوت در کتابش آورده، به خوبی میتوان به اهمیت آتن و یونان در نزد ایرانیان پی برد! میگویند آرتافرن وقتی با نمایندگان کالیستنس روبهرو شد از ایشان پرسید که شهرشان چه نام دارد و بعد چون نام آتن را نشنیده بود، پرسید شهرشان در کجا قرار دارد. آتنیان در مورد موقعیت شهر خود توضیح دادند. آنگاه آرتافرن «به اختصار» به ایشان پاسخ داد که اگر برای شاه بزرگ آب و خاک بفرستند و مطیع شاهنشاهی شوند، میتوانند از حمایت ایران برخوردار شوند. نمایندگان نیز آب و خاک را تقدیم کردند و به آتن بازگشتند[57]. هر چند بعدها توسط مخالفان سیاسیشان به خاطر این کار سرزنش شدند. روایت هرودوت، از این که این نمایندگان سر خود و بدون مشورت با رهبران آتن چنین پیمانی را بستند، بیتردید نادرست است چون چنین رفتار خودسرانهای در تاریخ روابط سیاسی آتن با دولتشهرهای همسایه سابقه ندارد، چه رسد به ایران که چیزی بیش از این دولتشهرها بوده است و بیشک نمایندگانی که به آنجا فرستاده شدهاند، اختیارات تام داشتهاند.
پرسشهای آرتافرن، و اختصاری که در پاسخش دیده میشود، نشان میدهد که شهربان سارد از موقعیت و جایگاه آتن بیخبر بوده و این موضوع برایش آنقدرها هم اهمیت نداشته، چون به دادن پاسخی رسمی و کوتاه بسنده کرده است.
در اينجا باید به نکتهی جالبی اشاره کنم که در متنهای کهن یونانی به روشنی مورد تاکید، و در کتابهای درسی امروزین كاملاً نادیده انگاشته شده است، و آن هم رابطهی میان ایرانیان و دموکراسی یونانی است.
قدیمیترین و مفصلترین شرح تاریخی از ظهور دموکراسی در یونان، به هرودوت تعلق دارد و روایت اوست که چارچوب اصلی تاریخ امروزینِ پذیرفتهشده در مورد دموکراسی را برمیسازد. با وجود اين، نکتهی مهمی در روایت او مورد غفلت واقع شده که شایسته است دقیقتر مورد بازبینی واقع شود.
نخستین اشاره به مفهوم دموکراسی در تاریخ مدون جهان در تواریخ هرودوت وجود دارد. او روایت میکند که وقتی داریوش بر گوماتای مغ چیره شد و شورای هفت نفرهای از پارسیان برگزیده گرد هم آمدند تا شیوهی حکومت ایران را در آینده تعیین کنند، با اختلاف نظر روبهرو شدند، چون یکی از هفت نجیبزادهی پارسی به نام هوتن در این میان معتقد بود که باید به شیوهی مردمسالاری بر مردم حکومت کرد و آن را شیوهی شایسته برای پارسها دانست. عین جملهی هرودوت این چنین است[58]:
هوتن بر این باور بود که دموکراسی شایسته ترین شیوهای است که پارسها باید با آن اداره شوند.
یعنی به روایت پدر تاریخ، هوتن را باید نخستین مدعی دموکراسی در تاریخ مدون جهان دانست. زمان بیان این حرف به زمان طغیان داریوش در 522 پ.م. باز میگردد که سالها قبل از ظهور نخستین نظامهای سیاسی دموکراتیک در یونان است.
نقل این روایت البته بدان معنا نیست که گفتارهای هرودوت را میتوان جدی گرفت، اما نشانگر این نکته است که یونانیان باستان مفهوم دموکراسی را چیزی وارداتی و دارای خاستگاه ایرانی میدانستهاند. اگر به روابط بین ایرانیان و یونانیان دقیقتر بنگریم، شواهد زیادی برای درست بودن چنین پنداشتی به دست خواهیم آورد.
به این ترتیب، به نکتهای جالب توجه برمیخوریم، بنا به روایت هرودوت، که داستانهایش بافت اصلی تاریخ کلاسیک را تشکیل میدهد، نخستین کسی که از دموکراسی سخن راند یک ایرانی به نام هوتن بود، و کالیستنس، یعنی نخستین یونانیای که نظام دموکراتیک را در آتن برپا کرد، همان کسی بود که برای نخستین بار پارسیان را به دخالت در یونان ترغیب کرد، و اولین گرایش هوادار ایرانی که در آتن وجود داشت گرایش دموکراتیک بود!
شاید در اينجا این ایراد مطرح شود که با توجه به سابقهی هوادارای ایرانیان از جبارها، پیوند دادن دو قضیهی پیشنهاد هوتن و هوادارای ایرانیان از دموکراسی نوپای یونانی ناشی از تمایلات نگارنده باشد و بر دو رویداد بیربط و مستقل تأكيد کند که نزد یونانیان باستان نشانگر جهتگیری عمومی پارسیان نبوده است. یک دلیل برای رد این ادعا، آن است که خودِ هرودوت در بند 43 کتاب ششم خود این دو موضوع را در کنار یکدیگر آورده و بر این نکته تأكيد کرده که ایرانیان نخستین مروجان و مبدعان اندیشهی دموکراسی بودهاند. به عبارت دیگر، از متنِ خودِ هرودوت بر میآید که این دو موضوع در میان یونانیان باستان در پیوند با يكديگر مطرح میشدهاند.
پیوند میان خاندان آلکمنوئید و کالیستنس با ایران و شرق چندان هم عجیب نیست، چون این خاندان از ابتدا نفوذ و ثروت خود را مدیون سرزمينهاي شرقی بودهاند. میگویند سالها پیش از زمان داریوش، آلکمئون پدر کالیستنس که بنیادگذار این خاندان بود، در موردی که به سروش دلفی مربوط میشد، به کرسوس لطفی کرد و به همین دلیل هم توسط شاه دولتمند لودیا به سارد فراخوانده شد و اجازه یافت تا به خزانه برود و به قدری که توان حملش را دارد، طلا بردارد[59]. این که لطف آلکمئون به کرسوس چه بوده، تقريباً معلوم است. چون کرسوس هم مانند شاه ایران برای مشروعیت یافتن تصمیماتش در میان جامعهی سیاسی یونانیان – که مرکزش ایونیه و در قلمرو وی بوده – ناچار میشد گهگاه به سروشها رشوه دهد و رای موافق آنان را در زمینههای مختلف جلب کند. احتمالاً آلکمئون یکی از واسطههایی بوده که چنین معاملههایی را جوش میداده است. در این چارچوب، شاید بتوان رای دوپهلوی سروش دلفی هنگام حملهی کرسوس به ایران را، و این روایت نویسندگان باستانی را که سروش به نفع ایران رای داده بود به عنوان نخستین تلاش پارسها برای تسلط بر سروشهای یونانی تلقی کرد. تلاشی که پیروزمندانه تا دو سده بعد دوام یافت و باعث شد خدایان آتنی همچون هواداران پر و پا قرص ایرانیان نموده شوند. ماهیت این لطف آلکمئون هنگامی روشنتر میشود که توجه کنیم در مورد رشوه دادنش به پوتیا، سروش دلفی، اشارهای مستقیم در متن هرودوت وجود دارد[60].
کالیستنس به این ترتیب با جلب هواداری ایرانیان موقعیت خود را تثبیت کرد. او نظام سیاسی آتن را اصلاح کرد و روندی را که سولون آغاز کرده بود، به انجام رسانید. او شهروندان آتنی را به ده قبیله و 168 ناحیه (دِمِه: ) تقسیم کرد و شماری برابر از کوهنشينان، ساحل نشینان و دشت نشینان را در هر قبیله جای داد. آن گاه شمار اعضای مجلس (بولِه: ) را تا پانصد نفر افزایش داد، به طوری که هر قبیله بتواند پنجاه نفر را بر حسب قرعه انتخاب کند و به عنوان هیأت اجرایی به مجلس بفرستد. رهبری بوله را ده نفر سرکرده (مَگیستراتوس: ) بر عهده داشتند که هر کدام شان یکدهم سال رهبری شورا را بر عهده می گرفتند. 25 ناظر هم برای نظارت بر کار ایشان برگزیده می شدند.
رزم آرای (استراتِگوس: ) آتن که سمت رهبری ارتش را بر عهده داشت هم بر اساس آرای مردم و به مدت یک سال انتخاب می شد. کالیستنس مبتکر روش موسوم به اوستراکیسم () هم هست. این واژه از «اوستراکا»ی یونانی به معنای سفال مشتق شده است. روند کار چنین بوده که هر سال تکههایی از سفال شکسته میان رایدهندگان توزیع میشد و هر کس نام کسی را که فکر میکرد بیش از حد مجاز محبوبیت و قدرت پیدا کرده بر روی آن مینوشت. آن وقت سفالها را میشمردند و هر کس که بیش از شش هزار رای میآورد، برای مدت ده سال از آتن تبعید میشد! چند سال پیش، باستانشناسان در پای تپهی آکروپلیس صدها تکه سفال شکسته یافتند که روی همهشان نام تمیستوکلس نوشته شده بود، و به این ترتیب معلوم شد اينها بقایای اوستراکیسمی بوده که به تبعید این سردار منتهی شده است.
به هر صورت، هراس کالیستنس از اسپارتیها چندان نپایید. در این فاصله، اسپارتیها که از رشوه گرفتن پوتیا و دروغین بودن پیشگویی سروش دلفی خشمگین شده بودند و به فریبکاری آتنیان پی برده بودند در سال 506 پ.م. به رهبری کلئومن و به همراه گروهی از متحدان بئوسی و خالکیسی و کورینتی به سوی آتن پیشروی کردند. اما در آستانهی شهر اختلافی میان سرداران درگرفت و کورینتیها از ایشان جدا شدند و به شهر خود بازگشتند. اختلاف اصلی، ظاهراً میان دماراتوس و کلئومن درگرفت که هر دو شاه اسپارت بودند. دماراتوس، با توجه به رفتارهای بعدیاش احتمالاً هوادار ایران و دموکراسی آتنی بوده، و به همین دلیل از تداوم نبرد با آتن جلوگیری کرده است. به این ترتیب، در میان قوای اعزامی تفرقه افتاد. آتنیان از این فرصت استفاده کردند و نخست بر بئوسیها و بعد بر خالکیسیها تاختند و بخش عمدهی ایشان را کشتند و بقیهشان را هم به بردگی گرفتند[61]. به این ترتیب دموکراسی در آتن پایدار شد و برای دو سده به نیرویی تعیینکننده در سیاست آتن تبدیل شد. پیش از ادامهی بحث، لازم است دربارهی این نظام سیاسی کمی بیشتر بدانیم.
نظام دموکراسی، زیر تأثير برجسته شدن نقش نیروی دریایی شکل گرفت و تفاوت اصلیاش با آریستوکراسی آن بود که شهروندان فقیرتر را هم به ساختار قدرت راه میداد و مناصب عمومی را بر مبنای قرعهکشی یا آرای عمومی شهروندان برای مدتی کوتاه به داوطلبان واگذار میکرد و در مقابل انجام این وظیفهی عمومی از محل خزانهی شهر به ایشان پول پرداخت میکرد. دولتشهرهای دارای دموکراسی بیشتر در بخشهای مرکزی شمالی یونان و ناحیهی آتیکا متمرکز بودند و اينها همان نقاطی بودند که نیروی دریایی بزرگتري هم داشتند.
یکی از اشتباههاي مرسوم در برداشت کلاسیک از تاریخ یونان باستان، شبیه دانستن نظم سیاسی دولتشهرهای قدیمی آن روزگار با نهادهای اجتماعی امروزین ماست[62]. آنچه به این اشتباه دامن میزند، اشتیاق نظریهپردازان کلاسیک علوم اجتماعی برای وامگیری از کلیدواژگان یونانی باستان و شبیه پنداشتن مفاهیم کهن این واژگان با کاربردهای جدیدشان است. این کار، که از نظر علمی آشکارا نادرست است، بیشتر به دلیل مشروعیت بخشیدن به نظمهای سیاسی امروزین و دیرینه نمایاندنشان انجام میگیرد. این کار، از سویی نیاز جامعهی غربی به تاریخمندی و پیشینهتراشی برای نهادهای مستقر را ارضا میکند، و از سوی دیگر با تقویت اسطورهی معجزهی یونانی، هویت جمعی غربیان را تداوم میبخشد. هدف این کتاب پیشینهتراشی و مشروعیتبخشی به نظم سیاسی خاصی نیست. برعکس، قصدم از نوشتن این سطور، واسازی اسطورهی يادشده است. از این رو، لازم است نکاتی را دربارهی دموکراسی یونانی گوشزد کنم.
- افلاطون، جمهور، کتاب هشتم. ↑
- ارسطو، سیاست. ↑
- پلوتارک، لوکورگوس. ↑
- Smith, 2000:Chap. IV. ↑
- Dunstan, 2000: 95. ↑
- ارسطو، سیاست، بند 1310. ↑
- Pitacus ↑
- آرخیلوخوس، شعر آلکایئوس. ↑
- Pheidon ↑
- Ephoros, FGH70F115. ↑
- توجه داشته باشید که ورزشکارانی که در مسابقات المپیک شرکت میکردند همه به طبقهی اشراف وابسته بودند. ↑
- هرودوت، کتاب ششم، بندهای 126-131. ↑
- ارسطو، سیاست، فصل 12. ↑
- Kypselus ↑
- Bakchiadai ↑
- Amphion ↑
- Hippokleides ↑
- Periander ↑
- Necrophilia ↑
- نیکلای دمشقی، FGH90F58.1. ↑
- هرودوت، کتاب سوم، بند 48. ↑
- Theagenes ↑
- پاوسانیانس، 1.40.1. [یعنی چیزی هماندازهی آبانبارهای قدیمی خودمان]. ↑
- هرودوت، کتاب پنجم، بند 71. ↑
- Draconian ↑
- پلوتارک، سولون، بند 17. ↑
- ارسطو، سیاست آتنی، بند 2. ↑
- ارسطو، سیاست آتنی، بند 6. ↑
- پلوتارک، سولون، بند 15. ↑
- ارسطو، سیاست آتنی، بند .38. ↑
- ارسطو، سیاست آتنی، بندهای 7.3و 7.4. ↑
- پلوتارک، سولون، بندهای 24.1 و 24.2. ↑
- پلوتارک، سولون، بند 32.3. ↑
- ارسطو، سیاست آتنی، بندهای 8.1 و 8.2. ↑
- هرودوت، کتاب اول، بندهای 29 و 30. ↑
- Hignett ↑
- Markianos ↑
- Wallace ↑
- هرودوت، کتاب اول، بند 59. ↑
- ارسطو، سیاست آتنی، بندهای 13.4 و 13.5. ↑
- هرودوت، کتاب اول، بند59. ↑
- ارسطو، سیاست آتنی، بندهای 14.1-14.3. ↑
- سولون، اشعار، بندهای 9-11. ↑
- پلوتارک، سولون، بندهای 90.5 و 31.5. ↑
- هرودوت، کتاب اول، بند 60/ ارسطو، سیاست آتنی، بندهای 14.4-15.1. ↑
- هرودوت، کتاب اول، بند 16. ↑
- هرودوت، کتاب اول، بندهای 62 و 63. ↑
- ارسطو، سیاست آتنی، بندهای 15.3-15.5. ↑
- ارسطو، سیاست آتنی، بندهای 16.1-16.10. ↑
- ارسطو، سیاست آتنی، بند 18.1. ↑
- توکودیدس، کتاب ششم، بندهای 53.3 و 59.2. ↑
- توکودیدس، کتاب ششم، بند 59. ↑
- توکودیدس، کتاب ششم، بندهای 55.1-55.3. ↑
- هرودوت، کتاب پنجم، بندهای 62-64. ↑
- هرودوت، کتاب پنجم، بندهای 62-66/ توکودیدس، کتاب ششم، بند 59.3. ↑
- هرودوت، کتاب پنجم، بند 72. ↑
- هرودوت، کتاب پنجم، بند 73. ↑
- هرودوت، کتاب ششم، بند 43. ↑
- هرودوت، کتاب پنجم، بند 125. ↑
- هرودوت، کتاب پنجم، بند 66. ↑
- هرودوت، کتاب پنجم، بند 77. ↑
- هلد، 1369. ↑
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب