پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش ششم: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فرهنگی یونان – گفتار دوم: داستان فرهنگ یونانی – سخن دوم: قصه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دین یونانی – پنجم: ماجرای کاهنان و دین کلاسیک

بخش ششم: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فرهنگی یونان

گفتار دوم: داستان فرهنگ یونانی

سخن دوم: قصه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دین یونانی

پنجم: ماجرای کاهنان و دین کلاسیک

تاریخ دین در یونان باستان دو موج متمایز را شامل می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. این تاریخ در مورد قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي یونانی پس از پایان عصر ظلمت آغاز می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. در نخستین موج، که از سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي نهم پ.م. آغاز شد و تا سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي ششم پ.م. ادامه یافت، عناصر اساطیری چندخداگرایانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای رواج یافتند که خاستگاه‌‌‌‌‌‌‌‌شان دین آریایی کهن و آیین‌‌‌‌‌‌‌‌های فنیقی بود و از ترکیب این دو شاخه پدید آمده بودند. زادگاه این اساطیر، چنان که دیدیم، آسیای صغیر بود. این موج مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از روایت‌‌‌‌‌‌‌‌ها را پدید آورد که معمولاً با نام اساطیر همری شناخته می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند و مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از متن‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند که با ایلیاد آغاز می‌‌‌‌‌‌‌‌شود و تا درام‌‌‌‌‌‌‌‌های یونانی تداوم می‌‌‌‌‌‌‌‌یابد.

در سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي ششم و پنجم پ.م. موج دیگری از صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي باورهاي دینی در یونان برخاست که بنابر برداشت‌‌‌‌‌‌‌‌هایی امروزین خصلتی بیشتر دینی و کمتر اساطیری داشت. یعنی عناصری انتزاعی‌‌‌‌‌‌‌‌تر، مناسکی نمادین‌‌‌‌‌‌‌‌تر، و مفاهیمی عمیق‌‌‌‌‌‌‌‌تر و پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌تر را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت. این موج زیر تأثير مستقیم شاهنشاهی هخامنشی شکل گرفت و خاستگاه آن بخش‌‌‌‌‌‌‌‌های یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌نشین درون شاهنشاهی ایران بود. چنان که گفتیم، در زمان اوج درگیری‌‌‌‌‌‌‌‌های ایران و یونان، یعنی عصر خاشایارشا، بیش از نیمی از جمعیت یونانیِ زنده، شهروند شاهنشاهی ایران بودند و همین‌‌‌‌‌‌‌‌ها فرهیخته‌‌‌‌‌‌‌‌ترین و ثروتمندترین بخش از این مردم را هم شامل می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند.

عامل اصلی ظهور موج دوم در این نواحی آن بود که يك‌‌‌‌‌‌‌‌پارچه شدن نظام سیاسی و اقتصادی مناطق گوناگون در قالب شاهنشاهی هخامنشی زمینه را برای توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بازرگانی، بسط ارتباطات و در نتیجه آمیختگی فرهنگی هموار کرده بود. به همین دلیل هم در این دوره با ظهور دين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي جدیدی روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو می‌‌‌‌‌‌‌‌شویم که با دين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي پیش از خود تفاوت‌‌‌‌‌‌‌‌هایی کیفی دارند. این دين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي جدید خصلت محلی و قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌ای سابق خود را از دست داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و حالتی فراگیر و جهان‌‌‌‌‌‌‌‌شمول یافته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. احتمالاً اولین دین از این رده، که ادعای جهان‌‌‌‌‌‌‌‌گیری داشت و همگان را مستقل از نژاد و زبان‌‌‌‌‌‌‌‌شان مخاطب خود می‌‌‌‌‌‌‌‌دید، دین زرتشتی بود که توسط داریوش بزرگ به کار گرفته شد و شالوده‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشروعیت داتَه و نظم هخامنشی را تشکیل می‌‌‌‌‌‌‌‌داد.

در استان‌‌‌‌‌‌‌‌های لودیا، داسکولیون، و ایونیه شهرهای مهم و بزرگی مانند افسوس و میلتوس و سارد وجود داشتند که مرکز آمیختگی دين‌‌‌‌‌‌‌‌ها و عقاید و دیگ جوشی برای ترکیب باورهای دینی و عقاید فلسفی محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند. چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که در همین مراکز نطفه‌‌‌‌‌‌‌‌های موج دوم آیین‌‌‌‌‌‌‌‌های یونانی بسته شده باشد. دين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي این موج دوم، با وجود غنایی که نسبت به برداشت اساطیری قدیمی داشتند، و با وجود تأثير فراگیری که در سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌نشین گذاشتند، از چند نظر ساده‌‌‌‌‌‌‌‌تر و ابتدایی‌‌‌‌‌‌‌‌تر از دين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي کهن‌‌‌‌‌‌‌‌تر و ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌دارتر مقیم میان‌‌‌‌‌‌‌‌رودان، مصر و ایران محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند. مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترين این موارد عبارتند از:

الف) دین یونانیان هرگز نهاد متمرکز و سلسله‌‌‌‌‌‌‌‌مراتب پیچیده و نیرومندی به لحاظ سیاسی پدید نیاورد. نهادی مذهبی مانند سلسله‌‌‌‌‌‌‌‌مراتب موبدان زرتشتی و شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌های گسترده‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن، یا لایه‌‌‌‌‌‌‌‌بندی هفتگانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مهرپرستان و مغانِ مبلغ آن هرگز در یونان شکل نگرفت و دين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي یونانی هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان خصلت محلی و وابسته به دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهر خویش را حفظ کردند. از این رو، سازمان‌‌‌‌‌‌‌‌های دینی یونانی هرگز به سطحی از پیچیدگی دست نیافتند که در حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌های اجتماعی دیگر – مثل سیاست – اثرگذار باشند. تنها نهاد دینی در یونان باستان که اهمیت سیاسی داشت، نهاد سروش‌‌‌‌‌‌‌‌ها بود که مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترين مراکزش – معبد دلفی و معبد برانخیدی – جیره‌‌‌‌‌‌‌‌خوار شاه ایران بود. از میان این مراکز به ویژه معبد دلفی به خاطر پیشگویی‌‌‌‌‌‌‌‌های سروش آپولون در آن اهمیت داشت، چون شاهان و دولت‌‌‌‌‌‌‌‌مردان یونانی به طور مداوم با وی مشورت می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. گروه‌‌‌‌‌‌‌‌های دینی مخفی دیگر که یک به یک در این بخش مورد وارسی قرار خواهند گرفت، تا پایان به صورت نهادهایی مخفی و زیرزمینی باقی ماندند و هرگز به موقعیت دینی رسمی ارتقا نیافتند.

ب) نظام چندخدایی یونانی، هرگز به ترکیبی فلسفی دست نیافت و در وضعیت یکتاپرستانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای که نطفه‌‌‌‌‌‌‌‌اش در پرستش مردوک بابلی و آشور دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود قرار نگرفت. بدیهی است که نظامی با پیچیدگی آیین زرتشتی نیز در این قلمرو ظاهر نشد و روابط میان خدایان در حد سلسله‌‌‌‌‌‌‌‌مراتبی محکم و هستی‌‌‌‌‌‌‌‌شناختی‌‌‌‌‌‌‌‌ای که در دين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي یکتاپرستی مانند زرتشتی وجود داشت، سازمان نیافت. تنها نسخه‌‌‌‌‌‌‌‌های یکتاانگارانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای که به وجود آمد، نسخه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بیشتر فلسفی – و کمتر دینی – متفکران مکتب ایونی بود که سعی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد نظام چندخدایی یونانی را با اعتقاد به جوهری یکتا (آرخه) ترکیب کند. این شاخه هم دوامی اندک داشت و به خاطر ساده‌‌‌‌‌‌‌‌انگاری در تعریف جوهر اولیه با اقبال چندانی روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو نشد (تالس جوهر اولیه را آب می‌‌‌‌‌‌‌‌دانست، اما شاگردش آناکسیماندر آن را آپایرون (نامحدود) نامید و شاگرد وی آناکسیمنس آن را با هوا یکی گرفت).

پ) نظام دینی یونانی هرگز با اخلاقیات گره نخورد. پیوند اخلاق با دین، یکی از نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌های پیچیده شدن نظام دینی است و برای نخستین بار به شکلی تمامیت‌‌‌‌‌‌‌‌گرا در آیین زرتشتی ابداع شد. خدایان یونانی تا آخرِ کار موجوداتی غیراخلاقی باقی ماندند که به قول افلاطون به زنا و دروغ‌‌‌‌‌‌‌‌گویی و فریب‌‌‌‌‌‌‌‌کاری دست می‌‌‌‌‌‌‌‌یازیدند و اسیر عواطفی مانند خشم و حسد و ترس بودند.

به این ترتیب، نظام دینی یونانیان از سه جنبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پیچیدگی نظام کهانت، عمق معانی فلسفی و سطح نمادین شدن مفاهیم، و درجه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پیوند تقدس و اخلاق از دين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي رایج در کرانه‌‌‌‌‌‌‌‌های خاوری هلسپونت ابتدایی‌‌‌‌‌‌‌‌تر بودند. با وجود اين، نحله‌‌‌‌‌‌‌‌هایی دینی در یونان باستان پا گرفتند که بر مبنای این سه متغیر پیشرفته‌‌‌‌‌‌‌‌تر از دیگران محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و الگوهای اصلی موج دوم دین یونانی را به نمایش می‌‌‌‌‌‌‌‌گذاشتند.

سرگذشت پوتاگوراس – پوتاگوراس پسر منِسارخوس یکی از مشهورترین اندیشمندان جهان باستان است. کسی که در یونان به عنوان کاهنی شناخته می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، اما در عصر جدید به دلیل ارجحیت یافتن فیلسوفان بر کاهنان، بیشتر بر سویه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فلسفی افکارش تأكيد می‌‌‌‌‌‌‌‌شود و او را تا مرتبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خردگرایانی مانند سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها ارتقا می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند. پوتاگوراس در کشور ما بیشتر با شکل عربی شده و نازیبای نامش – یعنی فیثاغورث – شهرت دارد. این شکل از نام پوتاگوراس را قسطا بن لوقا در سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي سوم هجری در ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌اش از کتاب پروتارخوس به دست داده است.

پوتاگوراس بین سال‌‌‌‌‌‌‌‌هاي 571-580 پ.م. در ساموس متولد شد و زمانی به بلوغ فکری و ذهنی رسید که پلوکراتس به نمایندگی از ایرانیان بر این جزیره حکومت می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. پلوکراتس جباری بود که با طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اشراف دشمنی داشت. از شواهد چنین بر می‌‌‌‌‌‌‌‌آید که پوتاگوراس به این طبقه تعلق داشته باشد چون پدرش، منسارخوس، جواهرفروش بود. با به قدرت رسیدن پلوکراتس گروهی از اشراف از ساموس کوچیدند، و پوتاگوراس یکی از ایشان بود. او در این مقطع به ایتالیا کوچید و در شهر کروتون ساکن شد و در همان‌‌‌‌‌‌‌‌جا دبستان خویش را بنیان نهاد.

مکتب پوتاگوراس به یونانی «مجمع»  سونِدریا: ) نامیده می شد. این نامی است که در شورای روحانی یهودیان – صنهدرین – به یادگار باقی مانده است. این مکتب یکی از نخستین فرقه‌‌‌‌‌‌‌‌های دینی یونانی است که نقش سیاسی عریانی را ایفا می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و آشکارا در بازی‌‌‌‌‌‌‌‌های میان دولت‌‌‌‌‌‌‌‌مردان وارد می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. چنان که گفتیم، خودِ پوتاگوراس گرایش‌‌‌‌‌‌‌‌های اشرافی داشت. پس هنگامی که در کروتون ساکن شد، دبستانی تأسيس کرد و به آموزش جوانانی پرداخت که از طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اشراف برخاسته بودند. آشکار است که تا این دوران نظام فکری او شکل گرفته بود و از این رو، دوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی اقامتش در ساموس را باید همتای مرحله‌‌‌‌‌‌‌‌ی یادگیری و پختگی اندیشه‌‌‌‌‌‌‌‌اش دانست. آشنایی او با اندیشه‌‌‌‌‌‌‌‌های شرقی باید در همین دوره انجام شده باشد و به این ترتیب وقتی پوتاگوراس به ایتالیا کوچید، انبانی از آرا و عقاید رایج در مرزهای غربی شاهنشاهی ایران را با خود همراه می‌‌‌‌‌‌‌‌برد. شواهدی در دست است که نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد او سبک زندگی ایرانیان را نیز وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری کرده بود. چون در منابع معتبر به این مسأله که پوتاگوراس شلوار می‌‌‌‌‌‌‌‌پوشیده، اشاره شده است[1]. شلوار در آن دوران لباس ویژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایرانی بود و به نوعی لباس ملی پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مادها محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. این نکته به قدری شهرت داشت که هرودوت برای نامیدن ایرانیان لقب «شلوارپوش» را به کار گرفته است. به این ترتیب، معلوم می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که پوتاگوراس در برخی از عادات زندگی روزمره‌‌‌‌‌‌‌‌اش دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌روی ایرانیان بوده است. یکی از دلایلی که بر این امر می‌‌‌‌‌‌‌‌توان آورد، هویت یکی از استادان دوران جوانی‌‌‌‌‌‌‌‌اش است: تئودوروس ساموسی که مدتی استاد وی بود و به عنوان مجسمه‌‌‌‌‌‌‌‌ساز و معمار برای کارفرمایان پارسی کار می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و سال‌‌‌‌‌‌‌‌هاي زیادی از عمر خویش را در ایران گذرانده بود[2].

پوتاگوراس دبستان خود را در خانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یکی از اشراف به نام میلو تأسيس کرد و با حمایت سایر اشراف برای خود شهرتی به هم زد و شاگردان بسیاری را به مکتب خویش جذب کرد. در مورد محتوای آموزه‌‌‌‌‌‌‌‌های وی برداشت‌‌‌‌‌‌‌‌های متفاوتی وجود دارد. امروز او را بیشتر به خاطر عقایدش در مورد اهمیت عدد و تلقی‌‌‌‌‌‌‌‌اش از آن به عنوان اصل اولیه می‌‌‌‌‌‌‌‌شناسند. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم که او نخستین کسی بود که خود را فیلسوف نامید. به همین دلیل هم در برداشت کلاسیک، هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون فیلسوفی یونانی با گرایش‌‌‌‌‌‌‌‌های عقل‌‌‌‌‌‌‌‌گرایانه و کلامی آشنای عصر افلاطونی تجسم می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. اما واقعیت امر آن است که پوتاگوراس مؤسس مکتبی دینی/ عرفانی بود و محور آموزه‌‌‌‌‌‌‌‌هایش را مفاهیمی مانند جاودانگی روح، تناسخ، و پرهیز از گناه تشکیل می‌‌‌‌‌‌‌‌داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. مفهوم حکمت (سوفیا: ) هم در یونان باستان با معنایی که پس از دو سده در عصر پریکلس به دست آورد، متفاوت بود. در زمان پوتاگوراس، سوفیا نام ایزدبانویی بود که حکمت و خرد را نمایندگی می کرد و برخی از مفاهیم رازورزانه و عرفانی را نیز حمل مینمود. فیلسوف به معنای کسی است که هوادار این ایزدبانو باشد و دوستدار قلمرو زیر حمایت وی باشد.

مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترین دلیلی که برای فیلسوف (به معنای جدید)، ریاضی‌‌‌‌‌‌‌‌دان، و حتی دانشمند پنداشتن پوتاگوراس مورد استفاده قرار می گیرد، علاقه اش به مفهوم عدد است. اعتقاد به اهمیت جوهری اعداد ( هوی آریتمای: )، یکی از باورهای بنیادین پوتاگوراسیان بوده است. اما این عدد با مفهوم ریاضی عدد که امروز ما در ذهن داریم كاملاً تفاوت دارد. چون برای یونانیان باستان عدد مفهومی کیفی بوده، نه کمی! یعنی برداشت ایشان از عددی مانند 3 با برداشت ما که این عدد را بخشی از زنجیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی اعداد طبیعی (بین 2 و 4 ) می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم، متفاوت بوده است. یونانیان باستان مانند بسیاری از تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های کهن دیگر برای عدد خصلتی جادویی و معنایی عمیق قایل بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. به این ترتیب 3 برای مصریان، بابلیان و فنیقیان که به وجود تثلیث‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از خدایانِ پدر، مادر و پسر باور داشتند، علامت الوهیت بوده و کارکرد محاسباتی‌‌‌‌‌‌‌‌اش به عنوان عددی بین 2 و 4، در مرتبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بسیار فروپایه‌‌‌‌‌‌‌‌تری قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفته و تنها به دبیران و حسابداران منحصر می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است.

در زمان پوتاگوراس برداشت بابلیان در مورد عدد بسیار شهرت داشت و این تفسیر همان بود که احتمالاً به این فرهیخته‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی هم منتقل شد. پوتاگوراس معتقد بود ماده‌‌‌‌‌‌‌‌ی نخستینِ تشکیل‌‌‌‌‌‌‌‌دهنده‌‌‌‌‌‌‌‌ی جهان، یعنی چیزی که یونانیان هولِه () می خواندند، عدد است. علمی که این جوهر اولیه را بررسی می کرد، علم اعداد (آریتمِتیکِه: ) نام داشت. این علم اعداد با ریاضیات امروزین تفاوت زیادی داشت، چون به عدد هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون مفهومی قدسی و کیفی می نگریست، نه ابزاری محاسباتی و کمی. به عنوان مثال، از دید پوتاگوراس مجموعه ای از جفت های متضاد معنایی در جهان وجود داشت که ده تا از آنها از بقیه مهم تر بود[3]. یکی از این جفت ها به تمایز زوج (آپتیون: ) و فرد (پریتّون: ) مربوط می شد. از دید پوتاگوراس زوج با نیمی از جفت ها و فرد با نیمی دیگر هم ارز بودند. مثلاً زوج محدود، مادینه، و ساکن بود و فرد نامحدود، نرینه و متحرک دانسته می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. عدد 1 نه زوج بود و نه فرد، و عدد 5 که از جمع نخستین عدد نرینه (3) و مادینه (2) ایجاد می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، علامت ازدواج بود. به همین ترتیب 6 معادل با نشاط و 7 همتای فرصت قلمداد می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. با مرور برداشت پوتاگوراس از معنای عددهای گوناگون، می‌‌‌‌‌‌‌‌توان بهتر ماهیت کیفی عدد را دریافت. این همه در حالی است که بابلیان باستان در همین دوره جداول عددی پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌ای را برای محاسبات اخترشناسانه ابداع کرده بودند و عدد را به معنایی محاسباتی و نزدیک به مفهوم امروزین ما به کار می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. ریاضیات بابلی به قدری پیشرفته بوده است که حتی عملیات لگاریتمی را بدون آن که قانون حاکم بر آن را بدانند، به طور تجربی انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند[4].

از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا که هنوز سیستم عددنویسی در خط یونانی نهادینه نشده بود، پوتاگوراس و شاگردانش نمادهایی برای نمایش اعداد ابداع کرده بودند و آنها را با چیدن سنگریزه هایی (پسوفوی: ) بر بخشی هموار از زمین (هوروی: ) نمایش می دادند. عدد 10 از دید پوتاگوراس مقدس بود و نماد طبیعت دانسته می شد. به همین دلیل 4 هم عددی مهم تلقی می شد، چون مجموعه چهار عدد نخست (1+2+3+4) برابر می شود با ده. عدد 10 به همین دلیل به صورت مثلثی چهار ردیفی نمایش داده می شد که قاعده اش چهار و بالایش یک سنگریزه داشت. پوتاگوراسیان این مثلث را چهارتایی تِتراکتوس  ) می خواندند و آن را نماد رمزی عدد 10 می دانستند. به همین دلیل هم یکی از محکم ترین سوگندهای پوتاگوراسیان «سوگند به چهار» (تتراس: ) بود. اعتقاد پوتاگوراسیان به عدد ده به قدری بود که شمار اختران را نیز ده می دانستند و از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا که در آن روزگار تنها نُه جرم کیهانی[5] برای‌‌‌‌‌‌‌‌شان شناخته شده بود، ستاره ی دیگری به نام «ضد زمین» (آتنی ختون: ) را تصور کرده بودند تا شمار آنها را به ده برسانند.

ریاضی ترین آموزه ی پوتاگوراس، که به همین دلیل هم شهرت یافته است، عبارت است از این نکته که در یک مثلثِ دارای زاویه‌‌‌‌‌‌‌‌ی 90 درجه، مربع وتر با مجموع مربع دو ضلع دیگر برابر است. این را البته مصریان از حدود دو هزار سال پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند و بابلیان از حدود هزار سال قبل از وی این موضوع را بر کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان با خطوطی هندسی و محاسباتی دقیق نشان داده بودند. قضیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پوتاگوراس در مورد وتر مثلث قائم الزاویه به ایجاد تعارضی در دل نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌های وی منتهی می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. یعنی وتر مثلث راست‌‌‌‌‌‌‌‌گوشه‌‌‌‌‌‌‌‌ای که طول هر ساق آن برابر 1 باشد، برابر است با ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌ی عدد 2، که برای یونانیان ناشناخته بود. به این ترتیب معلوم می‌‌‌‌‌‌‌‌شد که جوهر همه چیز عدد نیست، چون چیزی مانند وتر چنین مثلثی وجود داشت که برای یونانیان با هیچ عدد شناخته‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌ای برابر نبود. به این شکل می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که تنها عنصر ریاضیاتی واقعی در دستگاه نظری پوتاگوراس، که از مصر یا بابل وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری شده بود، دقيقاً همان بخشی بود که با بقیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دستگاهش هم‌‌‌‌‌‌‌‌خوانی نداشت و به اختلال در آن می‌‌‌‌‌‌‌‌انجامید.

به این شکل با مرور متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي پوتاگوراسی معلوم می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که این متفکر یونانی هنگام سخن گفتن از عدد چیزی متفاوت با ریاضیات امروزین را در ذهن داشته است. چیزی که به مفهوم عدد نزد کاهنان و جادوگران کلدانی شباهت داشته است. مفهومی که در همان زمان نزد حسابداران و اخترشناسان بابلی تا حد مفاهیم کمی و محاسباتی امروزین ترقی کرده بود، اما از دید این شاگرد عارف‌‌‌‌‌‌‌‌مسلک دور مانده بود. او بیش از ریاضی‌‌‌‌‌‌‌‌دان بودن، کاهنی محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شد که مفهوم عدد و تقدس آن را از بابلیان وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری کرده و برخی از قضایا و مفاهیم شناخته‌‌‌‌‌‌‌‌شده در ميان‌‌‌‌‌‌‌‌رودان و مصر را به عنوان معجزاتی برای حقانیت مکتبش به شاگردانش می‌‌‌‌‌‌‌‌آموزاند.

ادعای کاهن بودن پوتاگوراس و خصلت دینی مکتبش را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان با اشاره به چند شاهد تاریخی تقویت کرد.

ما می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم که یکی از قواعد کلیدی حاکم بر مکتب پوتاگوراس، سوگندی بوده که هنگام ورود به این نحله برای حفظ سکوت می خورده اند. پوتاگوراسیان این سوگند را «اِخِموتیا» (:) می نامیدند که «سکوت» معنا می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد. سوگند سکوت در فرقه های رازورزانه ی جهان باستان بسیار رایج بوده و نوآموزان را متعهد می کرده تا در مورد آنچه می آموزند با اعضای خارج از فرقه سخنی نگویند. به این ترتیب، از دید پوتاگوراسیان کل مردم به دو گروه تقسیم می شدند: رازآموزان (مَتِمَتیکوس: ) که می توانستند دانش اعداد را بیاموزند، و مردم معمولی یا «ناشنواها» (آکوسماتیکوس: ) که نباید در مورد رازهای فرقه با ایشان سخنی گفته شود. می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم که مکتب هایی مانند فرقه ی الئوسیس و آیین مهر نیز سوگندهایی مشابه را داشته اند و به این ترتیب می توان مکتب پوتاگوراس را هم در همین رده ی فرقه های رازورزانه جای داد. قانون حفظ سکوت به قدری محکم بوده که یکی از اعضای این نحله – هیپاسوس – که راز اصم بودن طول وتر مثلثی با دو ساق به طول واحد را افشا کرده بود، به دست اعضای فرقه‌‌‌‌‌‌‌‌اش کشته شد.

عنصر دیگری که ماهیت دینی این مکتب را نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، باورهای متافیزیکی‌‌‌‌‌‌‌‌ای است که توسط پوتاگوراس تبلیغ می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. امروز برای تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسانِ جدیدی که در جهانی انباشته از تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی و ریاضی‌‌‌‌‌‌‌‌محوری زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند، جنبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ریاضیاتی پوتاگوراس برجستگی یافته و آموزه‌‌‌‌‌‌‌‌هایش در مورد عدد بیشتر جلب نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. اما او در جهان باستان عمدتاً به خاطر باورهای دینی‌‌‌‌‌‌‌‌اش پرآوازه بود و از اعتقاداتش به عدد تا زمان افلاطون جز به اشاره سخن نمی‌‌‌‌‌‌‌‌گفته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. پس از افلاطون، با توجه به آن‌‌‌‌‌‌‌‌که این فیلسوف نامدار این جنبه از کار پوتاگوراس را وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری کرد، این قضیه اهمیت یافت و به تدریج پوتاگوراس را از مرتبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی رهبری روحانی و بنیان‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری دینی به موقعیت یک ریاضی‌‌‌‌‌‌‌‌دان بی‌‌‌‌‌‌‌‌طرف و علاقه‌‌‌‌‌‌‌‌مند به پژوهش‌‌‌‌‌‌‌‌های علمی دگرگون ساخت.

پوتاگوراس باورهایی را تبلیغ می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد که آشکارا ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌ای شرقی داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. از دید او همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی جانداران روحی جاویدان دارند که می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند با قواعدی از بدنی به بدن دیگر منتقل شود. به این ترتیب، نظامی از تناسخ‌‌‌‌‌‌‌‌های پیاپی وجود دارد که بر مبنای گناهان یا نیکی‌‌‌‌‌‌‌‌های هر روح در هر مرحله از زندگی‌‌‌‌‌‌‌‌اش، کالبد وی را در زندگی بعدی تعیین می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. گویا پوتاگوراس خود مدعی بوده که تمام زندگی‌‌‌‌‌‌‌‌های پیشینش را به یاد می‌‌‌‌‌‌‌‌آورد. او این توانایی را مدیون حافظه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شگفت‌‌‌‌‌‌‌‌انگیزش می‌‌‌‌‌‌‌‌دانست که مدعی بود آن را قرن‌‌‌‌‌‌‌‌ها قبل هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون هدیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از هرمس دریافت کرده است. بنا بر روايت‌‌‌‌‌‌‌‌هايی دست دوم، پوتاگوراس مدعی بود که هر 216 سال یک تناسخ را تجربه می‌‌‌‌‌‌‌‌کند: او نخست در کالبد اوفوربوس که در تروا به دست منلائوس زخمی شد می‌‌‌‌‌‌‌‌زیست، بعد در قالب مردی به نام هرموتیم زاده شده و پسر منلائوس را در معبدی دید، آن گاه در قالب ماهی‌‌‌‌‌‌‌‌گیری فقیر در دلوس زیست، و آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه در قالب پوتاگوراس بار دیگر زاده شد. برخی از شاگردانش معتقد بودند استادشان بعد از مرگ در قالب مردی به نام پریاندروس و پس از او در قالب روسپی مشهوری به نام آلکو به زندگی بازگشته است.

این روایت‌‌‌‌‌‌‌‌ها به روشنی از عقیده به سامسارَه و کارمَه در آیین بودایی وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری شده است. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين پوتاگوراس معتقد بود که نباید به جانداران آسیبی رساند، و باید از خوردن گوشت پرهیز کرد. اين‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم برداشتی یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌شده از آهیمسای بوداییان هستند. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين بر این باور بوده که تاریخ جهان از دوره‌‌‌‌‌‌‌‌هایی تکراری تشکیل یافته که با عقیده‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانیان درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی دوره‌‌‌‌‌‌‌‌های سه هزار ساله‌‌‌‌‌‌‌‌ی آفرینش گیتی و عقاید هندیان درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی چرخه‌‌‌‌‌‌‌‌های زمانی تکرار شدنی هم‌‌‌‌‌‌‌‌خوانی دارد. این عقاید و آرای پوتاگوراس در مورد تناسخ، منع خوردن گوشت، حرمت کشتن جانداران و ناپسند دانستن همنشیني با قصاب‌‌‌‌‌‌‌‌ها و شکارچیان آشکارا از هند و آیین بودا وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی این که عناصر يادشده چگونه و از چه مجرایی به یونان رسیده‌‌‌‌‌‌‌‌اند، چیزهایی می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم.

روایت کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند که نخستین استاد پوتاگوراس عمویش زوئیلوس بود. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه مغ یا جادوگری به نام فرکودس که از شهر آپولونیوس می‌‌‌‌‌‌‌‌آمد تعلیم او را بر عهده گرفت. سپس او به سفری دور و دراز رفت و در معابد تِب در مصر شاگرد کاهنان مصری شد. می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند در این میان به بابل هم سفر کرد و از کاهنان کلدانی هم چیزهایی آموخت. در واقع، با توجه به محتوای عقایدش، بیشتر به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد آموزگارانش کلدانی بوده باشند تا مصری. چون تأكيد بر تقدس عدد و عقاید بودایی را تنها در بابل می‌‌‌‌‌‌‌‌توانسته بیاموزد. در واقع در این دوران، بابل مرکزی بوده که به دلیل تجارت با ایران شرقی و هند، طیف‌‌‌‌‌‌‌‌های گوناگونی از عقاید هندی در آن رواج داشته است. تبادلات فرهنگی میان ایران و هند از دیرباز برقرار بوده و به ویژه پس از فتح بخش‌‌‌‌‌‌‌‌های شمالی هند توسط هخامنشیان و پیوستن این منطقه به شاهنشاهی، فرهنگ هندی هم در بستر جذب تمدن هخامنشی وارد شد، تا حدی که دست‌‌‌‌‌‌‌‌کم از دوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی آشوکا به بعد معابدی بودایی در بابل وجود داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. احتمالاً پوتاگوراس در این معابد و در این فضا با عقاید هندی برخورد کرده و آن را با دیدگاه‌‌‌‌‌‌‌‌های بابلیان در مورد تقدس اعداد درآمیخته است. البته احتمال سفر پوتاگوراس به مصر منتفی نیست. یکی از باورهای مرکزی پوتاگوراسیان، یعنی مقدس دانستن جانوران، گذشته از ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌ی هندی می‌‌‌‌‌‌‌‌توانسته خاستگاهی مصری هم داشته باشد.

عقاید پوتاگوراس، یک رگه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشخص ایرانی هم دارند. تأكيد بر پیوند عقاید دینی و اخلاق شخصی، که در دين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي هندی هم وجود دارد، در دین زرتشتی به تعریف چندین جفت متضاد معنایی می‌‌‌‌‌‌‌‌انجامد که مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترین‌‌‌‌‌‌‌‌شان اهورامزدا/ اهریمن و مزدیسنی/ دیویسنی است. گویا حضور این جفت‌‌‌‌‌‌‌‌های متضاد در نگرش پوتاگوراسی، و تأکیدش بر قواعد اخلاق شخصی، سرچشمه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی ایرانی داشته باشند. با مرور برخی از این قواعد اخلاقی می‌‌‌‌‌‌‌‌توان به رگ و ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن پی برد. مثلاً پوتاگوراس عقاید کهن ایرانی در مورد تقدس خروس را پذیرفته بود و به پیروی از اوستا کشتن خروس را یکی از بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌ترين گناهان می‌‌‌‌‌‌‌‌دانست. این عقیده به قدری در میان پیروانش جدی بوده که حتی دست زدن به خروس سفید را مجاز نمی‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين برخی از عقاید زرتشتیان در مورد تقدس خاک و آتش و آب را رعایت می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و مثلاً با کفش به معابد وارد نمي‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و با چاقو آتش را به هم نمی‌‌‌‌‌‌‌‌زدند.

پوتاگوراسیان علاوه بر اين‌‌‌‌‌‌‌‌ها مجموعه ای از پرهیزها (آپخِستای: ) را رعایت می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند که برخی از آنها امروز برای ما بی‌‌‌‌‌‌‌‌معناست. مثلاً نزد این افراد نشستن بر پیمانه، خوردن لوبیا و نوعی ماهی، نگاه کردن به چراغ در کنار آیینه، بریدن نان با چاقو، ایستادن بر خرده‌‌‌‌‌‌‌‌های ناخن، و خنده‌‌‌‌‌‌‌‌ی پر سر و صدا مجاز نبوده است. به پوتاگوراس معجزاتی هم نسبت داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند که همه در خور کاهنان و رهبران فرقه‌‌‌‌‌‌‌‌های باستانی است. مثلاً می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند توانست گوساله‌‌‌‌‌‌‌‌ای را قانع کند که لوبیا نخورد، یا سال‌‌‌‌‌‌‌‌ها با خرسی معاشرت داشت، یا هنگام عبور از رود نِسوس آب رودخانه به او درود می‌‌‌‌‌‌‌‌فرستاد.

به این ترتیب، می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که مکتب پوتاگوراس دانشگاهی برای آموزش علوم ریاضی نبوده است، بلکه فرقه‌‌‌‌‌‌‌‌ای دینی بوده شبیه به سایر فرقه‌‌‌‌‌‌‌‌ها، که زیر تأثير عقاید بابلی، هندی، ایرانی، و مصری شکل گرفته و به نظامی برای سازماندهی اشراف تبدیل شده است. یک دلیل ساده بر تفاوت این مکتب با دبستان‌‌‌‌‌‌‌‌هاي فیلسوفان بعدی، آن که بحث‌‌‌‌‌‌‌‌ها در میان اعضای این فرقه با نقل قول آوردن از پوتاگوراس ختم می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. عبارت مشهورِ «آوتوس اِفِه» که در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي لاتینی به ipse dixit ترجمه شده، «خودش این را گفت» معنی می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و نشانگر آن است که نقل قول آوردن از استاد در بحث‌‌‌‌‌‌‌‌ها حجت بوده، نه قوت استدلال طرفین مباحثه. چنان که اشاره شد، این فرقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دینی یکی از نخستین مراکز سازماندهی تقدس در یونان بود که به معبدی وابسته نبود و با وجود اين، در حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیاست نقش‌‌‌‌‌‌‌‌آفرینی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. پوتاگوراس پس از ورود به کروتون با حاکم شهر، که اشراف‌‌‌‌‌‌‌‌زاده‌‌‌‌‌‌‌‌ی جنگاوری به نام میلو بود، دوستی نزدیکی به هم رساند. چنان که گفتیم، همین میلو بود که خانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای را به عنوان دبستان در اختیار فیلسوف ساموسی گذاشت. به این ترتیب، پوتاگوراس تعلیم و تربیت جوانان اشرافی کروتون را برعهده گرفت و ایشان را در قالب فرقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سری نیرومندی متحد کرد. طبیعی است که در این شرایط لبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تیز مخالفت دشمنان اشراف، یعنی هواداران دموکراسی در این شهر، متوجه پوتاگوراس و شاگردانش شود. در عمل هم چنین شد و رهبر دموکرات‌‌‌‌‌‌‌‌ها که کولون نام داشت، با پوتاگوراس به دشمنی برخاست. با وجود اين، قدرت اشراف و میلو به قدری بود که اجازه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تعرضی را به مخالفان نمی‌‌‌‌‌‌‌‌داد.

آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه در 511 پ.م. بحران فرار رسید. در این سال دموکرات‌‌‌‌‌‌‌‌ها در شهر همسایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی کروتون، سوباریس، به قدرت رسیدند و خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌های اشرافی را قلع و قمع کردند. گروهی از اشراف از شهرشان گریختند و به کروتون پناه بردند. تِلوس، که رهبر دموکرات‌‌‌‌‌‌‌‌های سوباریس بود، تسلیم آنان را خواستار شد و هواداری میلو از پناهندگان منجر به شعله‌‌‌‌‌‌‌‌ور شدن آتش جنگ در میان دو شهر شد. به این شکل، مردم کروتون بر سوباریسی‌‌‌‌‌‌‌‌ها چیره شدند و به دستور میلو تمام مردم این شهر کشتار شدند و خانه‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان با خاک یکسان شد. چنان که گذشت، این یکی از نخستین نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌های قتل‌‌‌‌‌‌‌‌عام کل ساکنان یک شهر است که در مستندات یونانی ثبت شده است. کروتون با وجود پیروزی در این جنگ، با بحرانی داخلی درگیر شد و کولون توانست میلو را از قدرت کنار بزند. به این ترتیب، در شهر شورشی بر ضد اشراف شکل گرفت[6]. یکی از نتایج این شورش آن بود که کولون و هوادارانش به دبستان پوتاگوراس حمله کردند و آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا را در آتش سوزاندند و همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شاگردانش را از دم تیغ گذراندند. گویا تنها دو تن توانسته باشند از این کشتار جان سالم به در ببرند. یکی از آنها آرخیپوس و دیگری لوسیس نام داشت. این شخص اخیر بعدها به مصر و تب رفت و مکتب پوتاگوراسی را در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا تأسيس کرد. در مورد سرنوشت خود پوتاگوراس روایت‌‌‌‌‌‌‌‌های ضد و نقیضی در دست است. دیکه‌‌‌‌‌‌‌‌آرخوس مدعی است که او به معبد موزها گریخت و چون محاصره‌‌‌‌‌‌‌‌اش کردند در همان‌‌‌‌‌‌‌‌جا از گرسنگی تلف شد. اما پورفوریوس می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید دموکرات‌‌‌‌‌‌‌‌ها او را دستگیر کردند اما آسیبی به او نرساندند و بعدی از مدتی آزادش کردند.

تفکر پوتاگوراسی تا 350 پ.م. باقی ماند و در جهان یونانی اثرات بسیار چشمگیری بر جای گذاشت. افلاطون مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترين کسی بود که از این مکتب تأثير پذیرفت، و بحث‌‌‌‌‌‌‌‌های مربوط به تقدس اعداد را از آن وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری کرد. بعدها نوافلاطونیان این عقاید را به الاهیات مسیحی وارد کردند که بخش‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از آن هنوز هم وجود دارد.

علاوه بر این اخترشناسی پوتاگوراسی‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم، که از بابل وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری شده بود و نسبت به عقاید یونانیان بسیار پیشرفته محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، در یونان بسیار بازتاب یافت. پوتاگوراس بر این مبنا زمین را متحرک دانست و آن را در وضعیتی تجسم کرد که گرداگرد آتشدانی مرکزی می‌‌‌‌‌‌‌‌چرخد. او با توجه به گِرد بودن سایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خسوف نتیجه گرفت که زمین کروی است و به این ترتیب خمیرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خورشیدمرکزی را بنا نهاد. احتمالاً پوتاگوراس در این مورد واسطه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بوده است که اندوخته‌‌‌‌‌‌‌‌های علمی بابلیان را به رومیان و مسیحیان بعدی منتقل کرده و زمینه را برای ظهور مدل کپرنیکی از کیهان فراهم ساخته است[7].

سرگذشت امپدوكلس – اندیشمند دیگری که شایسته است در اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا به نامش اشاره شود، امپدوکلس پسر مِتون است. امپدوکلس در سال 492 پ.م. در خاندانی اشرافی در آگریگنتوم زاده شد. این شهر همان است که امروز آکراگاس نامیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود و در سیسیل قرار دارد. پدرش قهرمان ارابه‌‌‌‌‌‌‌‌رانی چهار اسبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی المپیک هفتاد و یکم بود و در نتیجه می‌‌‌‌‌‌‌‌توان خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌اش را اشرافی دانست. چون ارابه‌‌‌‌‌‌‌‌رانی ورزشی ویژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی این طبقه محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. گویا پدربزرگش هم که امپدوکلس نامیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شده در مسابقات المپیک مقام قهرمانی را به خود اختصاص داده باشد. او با وجود اصل و نسب اشرافی‌‌‌‌‌‌‌‌اش، با محافظه‌‌‌‌‌‌‌‌کاران و آریستوکرات‌‌‌‌‌‌‌‌ها دشمنی داشت و هوادار دموکرات‌‌‌‌‌‌‌‌ها بود.

او در 470 پ.م. در شورش مردم بر ضد جباری به نام تراسیدایوس نقش داشت و گویا بعدها هم هنگامی که هزار تن از آریستوکرات‌‌‌‌‌‌‌‌ها برای به دست گرفتن قدرت بسیج شده بودند، رهبری مردم را به دست گرفت و تلاش‌‌‌‌‌‌‌‌های ایشان را عقیم گذارد. می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند مردم شهرش او را به پادشاهی برگزیدند اما او که ادعای خدایی داشت این مقام را ناچیز شمرد و قدرت را به دموکرات‌‌‌‌‌‌‌‌ها سپرد. او برای مبارزه با بیماری مالاریا مرداب‌‌‌‌‌‌‌‌های اطراف آگریگنتوم را خشک کرد و قاعدتاً این کار را از پارس‌‌‌‌‌‌‌‌های هم‌‌‌‌‌‌‌‌عصرش آموخته بود که برای کنترل این بیماری‌‌‌‌‌‌‌‌ چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند در اواخر عمرش به دلایلی سیاسی از شهرش تبعید شد و به پلوپونسوس کوچید.

درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی او داستان‌‌‌‌‌‌‌‌های زیادی وجود دارد. مثلاً دیوگنس لائرتیوس او را پایه‌‌‌‌‌‌‌‌گذار علم بلاغت می‌‌‌‌‌‌‌‌داند و جالینوس از او به عنوان مؤسس مکتب پزشکی ایتالیا یاد می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. یکی از شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌های مهم اندیشه در یونان، یعنی جنبش سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها، توسط دو تن از شاگردان او آغاز شد که گرگیاس و پاوسانیاس نام داشتند. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين معجزات زیادی از او نقل شده است. مثلاً می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند مردگان را زنده می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و بیماری‌‌‌‌‌‌‌‌ها را با قدرتی جادویی شفا می‌‌‌‌‌‌‌‌داد. با توجه به همین داستان‌‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم که امپدوکلس در علومی مانند زیست‌‌‌‌‌‌‌‌شناسی و پزشکی و شیمی صاحب‌‌‌‌‌‌‌‌نظر بوده است و بیشتر به علوم تجربی گرایش داشته تا نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌های انتزاعی ریاضی یا فلسفی. در مورد آموزشی که دریافت کرده، دو چیز را می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم. نخست آن که با پوتاگوراسیان نزدیک بوده و مدتی شاگردی‌‌‌‌‌‌‌‌شان را می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده است. می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند با پارمنیدس و زنون هم دیدارهایی داشته و شاگرد تلوگس، پسر پوتاگوراس، یا اپیخارموس، یکی از استادان مکتب پوتاگوراسی، بوده است. دوم آن که در جوانی به سفرهای دور و درازی پرداخته و به ویژه مدتی طولانی را در ایران گذرانده است. می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند او سال‌‌‌‌‌‌‌‌ها در بابل و ایران شاگرد مغ‌‌‌‌‌‌‌‌ها و کاهنان کلدانی بود و وقتی به سرزمین خویش بازگشت لباسی ارغوانی و سربندی پارسی پوشیده بود.

امپدوکلس ادعای خدایی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و در میان شاگردان و پیروانی که این ادعایش را باور داشتند، می‌‌‌‌‌‌‌‌زیست. او دو شعر به نام‌‌‌‌‌‌‌‌های «درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی طبیعت» و «پالایش‌‌‌‌‌‌‌‌ها» سروده که روی هم رفته پنج هزار بیت طول داشته، ولی فقط چند صد بیت از آنها باقی مانده است. در این اشعار، نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌ی زرتشتی کشمکش میان دو نیروی نیک و بد بیان شده است. از دید امپدوکلس، کل گیتی از چهار عنصرِ همتا و هم زور تشکیل شده است که زیر تأثير دو نیرو با یک دیگر ترکیب می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند، یا از هم تفکیک می گردند. این دو نیرو عبارتند از مِهر (فیلوتِس: ) و آفَند (نِئیکوس: ). مهر نیرویی نیک است که عناصر را به سوی هم می کشد و باعث ترکیب شدن شان (میکسیس: ) می شود که دستمایه ی حیات است و به شادی می انجامد. آفند، برعکس نیرویی پلید است که تجزیه (دیالاکسیس: ) شدنِ چیزها را موجب می‌‌‌‌‌‌‌‌شود و از این راه باعث مرگ می گردد.

از دید او تاریخ جهان به چهار دوره تفسیم می شود: دورانی اولیه که در آن مهر بر کل گیتی حاکم بود و هستی واحدی کروی‌‌‌‌‌‌‌‌شکل بوده و اسفایروس ( یعنی سپهر چرخان یا کُره) نام داشت. در دوره ی دوم آفند در این کره نفوذ کرد و در دوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی سوم که ما در آن به سر می‌‌‌‌‌‌‌‌بریم، به تجزیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی عناصر و بروز مرگ و میر منتهی شد. چهارمین دوره زمانی فرا می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد که بار دیگر مهر بر آفند چیره شود و جهان از نابودی و تباهی رها گردد. به روشنی می‌‌‌‌‌‌‌‌توان رد پای عقاید زرتشتی را در این برداشت تشخیص داد. در آیین زرتشت هم دو نیروی نیک و بد در جهان به کشمکش با يك‌‌‌‌‌‌‌‌ديگر می‌‌‌‌‌‌‌‌پردازند. یکی از آنها که به اهورامزدا تعلق دارد، دوستی و نیکوکاری و زندگی را پشتیبانی می‌‌‌‌‌‌‌‌کند و دیگری که زاده‌‌‌‌‌‌‌‌ی اهریمن است تباهی و نابودی و دشمنی را موجب می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. در برداشت هخامنشیان از دین زرتشتی، نظم و قانون (داته) نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی حاکمیت اهورامزداست و پیامد آن شادی و خوشبختی مردمان است. به این ترتیب واژگان داته (قانون) و شاتی (شادی) که در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌های شاهان هخامنشی مرتب تکرار می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند، به پیوند نظم پارسیان با جهان‌‌‌‌‌‌‌‌بینی‌‌‌‌‌‌‌‌ای زرتشتی دلالت دارند. دوره‌‌‌‌‌‌‌‌های چهارگانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخ هستی هم عیناً از دوره‌‌‌‌‌‌‌‌های چهارگانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی زرتشتیان برگرفته شده است. با این تفاوت که این دوره‌‌‌‌‌‌‌‌ها در ایران با اساطیر پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر و غنی‌‌‌‌‌‌‌‌تری درآمیخته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. در ایران هر یک از این دوره‌‌‌‌‌‌‌‌ها سه هزار سال به درازا می‌‌‌‌‌‌‌‌کشند و در هر یک رخدادهایی اتفاق می‌‌‌‌‌‌‌‌افتد که جمع‌‌‌‌‌‌‌‌بندی‌‌‌‌‌‌‌‌شان بعدها در قالب بُن‌‌‌‌‌‌‌‌دَهِشن منظم شد.

امپدوکلس هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين به بقای روح باور داشت و معتقد بود که گناه روح را می‌‌‌‌‌‌‌‌آلاید. او می‌‌‌‌‌‌‌‌گفت روح خاستگاهی الاهی دارد و به دلیل آلوده شدن به گناه نخستین – که کشتن و خوردن گوشت بوده – به جهان خاکی تبعید شده است. این برداشت نیز خاستگاهی شرقی دارد. بحث گناه نخستین مدت‌‌‌‌‌‌‌‌ها پیش از ورود آرياييان به فلات ایران در آثار سومری و بابلی وجود داشته است، ولی این نکته که این گناه زیر تأثير آفند و نیروی پلیدی رخ داده و با خوردن گوشت همراه بوده، مضمونی آريايي است و به ماجرای جمشید و سرکشی‌‌‌‌‌‌‌‌اش در برابر اهورامزدا و گوشت‌‌‌‌‌‌‌‌خوار شدنش باز می‌‌‌‌‌‌‌‌گردد. این مضمون در آموزه‌‌‌‌‌‌‌‌های اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم وجود داشته است. امپدوکلس به تناسخ نیز باور داشت و معتقد بود در زندگی‌‌‌‌‌‌‌‌های گذشته‌‌‌‌‌‌‌‌اش در بدن‌‌‌‌‌‌‌‌های پسربچه، دوشیزه، گیاه، پرنده و ماهی زیسته است.

داده‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی آموزه‌‌‌‌‌‌‌‌های امپدوکلس در دست است، نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که می‌‌‌‌‌‌‌‌توان او را در گروه فیلسوفان و اندیشمندان تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی قرار داد که بعدها جنبش سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در آتن به راه انداختند و نخستین شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي تفکر فلسفی شکاکانه را در جهان یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌زبان رهبری کردند. با وجود اين، عقاید و باورهای او درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی روح و رستگاری آن به وضوح ماهیتی دینی دارند و وامی هم که به عقاید ایرانی دارد آشکارتر از سایر اندیشمندان است. امپدوکلس تنها اندیشمند یونان باستان است که ادعای خدایی کرد، و گویا با توجه به حکمتی که از ایران با خود به همراه برده بود، این ادعایش پذیرفته نیز شده باشد.

سرگذشت اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌اي‌‌‌‌‌‌‌‌ها – مذهب اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای، خاستگاهی نامشخص دارد، اما در شرقی بودن ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌اش تردیدی نیست. بنیاد‌‌‌‌‌‌‌‌گذار افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای این دین، اورفئوس تراکی است که بنا بر افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌ها یک نسل قبل از نبرد تروا و هم‌‌‌‌‌‌‌‌زمان با آرگونات‌‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌‌زیسته است. آیین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای نوعی دین رازورزانه بوده که از ترکیب دو شاخه از باورهای یونانی و غیریونانی پدید آمده است. محتوای یونانی آن را با آپولون و محتوای شرقی‌‌‌‌‌‌‌‌اش را با دیونوسوس نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و به این ترتیب جفت متضاد معنایی مشهوری در جهان باستان پدید آمده بود که بر تقابل این دو خدا استوار بود و خردورزی با وقار آپولونی را در برابر شور و هیجان دیونوسوسی قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌داد.

چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که بنیاد‌‌‌‌‌‌‌‌گذار تاریخی این دین اونوماکریتوس باشد. او که احتمالاً در سال‌‌‌‌‌‌‌‌هاي 480-530 پ.م. می‌‌‌‌‌‌‌‌زیسته، شاعری خوش‌‌‌‌‌‌‌‌قریحه و کاهنی پرشور بوده است. او نخستین کسی است که اشعار و آداب و مناسک دین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای را در یک مجموعه گرد آورد و در قالب نظامی آموزشی تدوین نمود. اونوماکریتوس برای سال‌‌‌‌‌‌‌‌ها در بابل می‌‌‌‌‌‌‌‌زیست و به روایتی اصل و نسبی بابلی داشته است. او در قالب مردی دانش‌‌‌‌‌‌‌‌آموخته و کاهنی بانفوذ به آتن سفر کرد و در معبد الئوسیس ساکن شد و مناسک رازورزانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی الئوسیسی را بنیان نهاد. حامی اصلی او در این کار، پیسیستراتوس بود. می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند چند سال بعد لاسوس هرمیونی که برای کاری به معبد الئوسیس رفته بود، مچ او را در شرایطی گرفت که داشت پیشگویی‌‌‌‌‌‌‌‌های جعلی و خودساخته‌‌‌‌‌‌‌‌اش را در میان متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي مقدس معبد می‌‌‌‌‌‌‌‌گذاشت. به این ترتیب، او را به دستور هیپارخوس (احتمالاً در اصل هیپیاس) از آتن تبعید کردند. به روایت هرودوت، اونوماکریتوس پس از آن به شوش رفت و از نزدیکان شاه ایران شد. این عبارت را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان چنین ترجمه کرد که کاهن اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای به استان سارد رفت و در نزد پارسیان موقعیتی ممتاز یافت. این فرد یکی از هم‌‌‌‌‌‌‌‌دستان پیسیستراتی‌‌‌‌‌‌‌‌ها هنگام حمله‌‌‌‌‌‌‌‌شان به آتن بود و بنا بر روايت‌‌‌‌‌‌‌‌ها در زمان نبرد ماراتون در جبهه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایران با آتنیان جنگید. هرودوت او را به عنوان کسی که با پیشگویی‌‌‌‌‌‌‌‌هایش خشایارشا را به جنگ با یونانیان برمی‌‌‌‌‌‌‌‌انگیخت، معرفی می‌‌‌‌‌‌‌‌کند[8].

بر مبنای دیدگاه اونوماکریتوس جهان از سه ماهیت زمانِ خنثا (خرونوس: ) و زمینِ مادینه () و زندگی نرینه (زِئوس: ) تشکیل می شد که در هاویه ای نخستین از جنس دود و تاریکی ریشه داشته اند. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه نبرد میان خدایان آغاز شد، که به کشته شدن خائوس (دیوی مارچهره) به دست خرونوس (نماد زمان) منتهی گشت. به این شکل گیتی سامان گرفت و زاد و ولد موجودات آسمانی (همان داستان زایش خدایان) آغاز شد. این در واقع روایتی بی کم و کاست از اسطوره ی آفرینش بابلی، انوماالیش، است که بر مبنای آن مردوک (خدای نظم) بر تیامت (ایزدبانوی آشوب) چیره می شود و جهان را از پاره های پیکر او برمی‌‌‌‌‌‌‌‌سازد و به این ترتیب به شاه خدایان تبدیل می شود.

کاهن نامدار دیگر اورفه ای، فِرِکودِس نام داشت و از شهر سوروس برخاسته بود. او احتمالاً شاگرد اونوماکریتوس بوده و معاصر جوان تر او قلمداد می شده است. منظومه ی مشهور به پنج ورطه (پنتِموکوس: ) را او سروده است و در آن به شرح بیشتر افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آفرینش پرداخته است. او هر یک از سه عنصر اولیه، به علاوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دود و تاریکی، را زیر نام یک ورطه مورد اشاره قرار داده و نبرد خدایان را به صورت مبارزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خدایان با اژدهایی به نام اوفیونِئوس تصویر کرده است. این اژدها پس از شکست خوردن به جهان زیرین تبعید شد. این جهان را اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌ها با نام «اوگِنوس» می‌‌‌‌‌‌‌‌شناختند که از واژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی «اوگنو»ی بابلی به معنای «ورطه» مشتق شده و بعید نیست ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌ی واژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی اوکِئانوس (اقیانوس) هم باشد.

بر مبنای منظومه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پنج ورطه، آفریننده‌‌‌‌‌‌‌‌ی جهان نیروی نرینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی زندگی یعنی زئوس یا زاس بوده است. این نیرو در قالب خدایی تصویر شده که ردایی بلند با نقش ستارگان را بر تن دارد و گیتی را با نیروی مهر و نیکی دگرگون می‌‌‌‌‌‌‌‌سازد. این تصویر احتمالاً از ترکیب لباس ویژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی کاهنان بابلی با اصل موضوعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آیین زرتشتی یعنی هواداری از نیروی مهر در برابر آفند ریشه گرفته است[9].

عقاید و آرای این کاهنان اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای در سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي ششم پ.م. به روایت‌‌‌‌‌‌‌‌های شاعران دوره‌‌‌‌‌‌‌‌گرد و نوازندگان ناشناسی راه یافت که در شهرهای یونانی سفر می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و مردم را به آیین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای فرا می‌‌‌‌‌‌‌‌خواندند. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين به روایت نیکلای دمشقی در سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي پنجم پ.م. مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از داستان‌‌‌‌‌‌‌‌های مقدس اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای در قالب 24 دفتر وجود داشته که به سبک اشعار هسیودی در وزن حماسی شش وتدی سروده شده بود. این اشعار را به کاهنانی افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای به نام‌‌‌‌‌‌‌‌های سیبول و باکیس منسوب کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. در این دفترها پیشگویی‌‌‌‌‌‌‌‌های زیادی وجود دارد که گزیده‌‌‌‌‌‌‌‌ای از آنها را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان در الواح زرین یافت‌‌‌‌‌‌‌‌شده در جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی کرت نیز یافت. این الواح در شهرهای پتِلیا، اِلوترنا، و توریوی یافت شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از آنها در شهر رُم نیز به دست آمده است. قدمت این الواح به سده‌‌‌‌‌‌‌‌هاي چهارم تا دوم پ.م. باز می‌‌‌‌‌‌‌‌گردد و شرحی است بر سفر ارواح به جهان مردگان.

با توجه به مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی این مستندات، می‌‌‌‌‌‌‌‌توان تا حدودی اندیشه‌‌‌‌‌‌‌‌های به کار گرفته شده در آیین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای را بازسازی کرد. مثلاً از این متن‌‌‌‌‌‌‌‌ها برداشت می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که آیین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بر محور ارج نهادن بر شب و تاریکی استوار بوده است. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم که این شاعران زمان را عاملی بنیادین می‌‌‌‌‌‌‌‌دانسته‌‌‌‌‌‌‌‌اند که آتش و نور و اثیر از دل آن زاده شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این باور، یعنی تلقی زمان و تاریکی به عنوان خاستگاه‌‌‌‌‌‌‌‌های هستی، ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌ای مصری دارد و به آیین پرستش خدایی مصری به نام «نون» شباهت دارد که نماینده‌‌‌‌‌‌‌‌ی هاویه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آغازین است. در روایت مصری، نون هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون گیاهی می‌‌‌‌‌‌‌‌شکفد و تخمی را در بطن خود می‌‌‌‌‌‌‌‌پرورد که از دل آن رع (خدای خورشید) زاده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود و به این ترتیب روشنایی به جهان گام می‌‌‌‌‌‌‌‌گذارد. در اساطیر اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای هم ظلمت اولیه در دل خود تخمی سیمین را پدید می‌‌‌‌‌‌‌‌آورد که از دل آن «فانِس» ( یعنی نور) زاییده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود و به تدریج در گذر سه نسل، خدایان را از پشت خویش می‌‌‌‌‌‌‌‌زاید.

امروز آپولون را در برداشتی عامیانه از اساطیر یونانی مظهر نور و خرد شفاف و عقلانی تلقی می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند و تمایز میان او و دیونوسوس با مرزهایی روشن و عبورناپذیر مشخص می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. در جهان باستان، رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آپولون با عناصر ظلمت چنین طردکننده نبوده است. مردمان جهان باستان معتقد بودند خورشید در ساعات شب مسیر خود را در جهان زیرین ادامه می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و بنابراین نیمی از عمر خورشید در تارتاروس سپری می‌‌‌‌‌‌‌‌شود که زادگاه شب و ظلمت هم هست. آپولون هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين خدای پشتیبان غیبگویی و شفادهنده‌‌‌‌‌‌‌‌ی بیماران هم بود. غیبگویان و شفاجویانی که برای یاری به آپولون روی می‌‌‌‌‌‌‌‌آوردند، خود را در غارها و سرداب‌‌‌‌‌‌‌‌هایی در زیر زمین زندانی می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند تا الهامات خدای خورشید یا کراماتش را دریافت کنند. این شیوه از یاری جستن از خدایان مختص آپولون نبوده است. استرابو در بند مشهوری از جغرافیای خود به شرح چگونگی شفا یافتن بیماران در یکی از مراکز پرستش هادِس در منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نوسا می‌‌‌‌‌‌‌‌پردازد و بر این نکته تأكيد می‌‌‌‌‌‌‌‌کند که شفاجویان در نزدیکی دروازه‌‌‌‌‌‌‌‌های جهان زیرین، خارونیوم، به غارهایی داخل می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و با راهنمایی کاهنان برای مدتی به تنهایی در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا می‌‌‌‌‌‌‌‌ماندند تا شفا یابند. به این ترتیب می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که آیین شفا جستن از هادس و آپولون شباهتی با هم داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند و آن هم تنها ماندن در غارها و زیرزمین بوده است. این آیین برای هادس طبیعی به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد. چون او خدای جهان زیرین بوده و با دوزخ و ظلمت آن پیوند داشته است. اما حضور آپولون در این میان نشانگر آن است که پیوندهایی میان ظلمت و آپولون برقرار بوده است و هم‌‌‌‌‌‌‌‌ارز دانستن وی با نور خالص و دشمنی‌‌‌‌‌‌‌‌اش با تاریکی در دورانِ دور چندان درست نبوده است.

به عنوان یک شاهد اضافی می‌‌‌‌‌‌‌‌توان به کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ای اشاره کرد که به عصر کلاسیک یونانی باز می‌‌‌‌‌‌‌‌گردد و در ناحیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایستریا کشف شده است. بر این سنگ نبشته، دو کلمه به چشم می‌‌‌‌‌‌‌‌خورد: «آپولو فولئوتِریوس» (). در زبان یونانی فولئوس «لانه» یا «کنام» معنا می دهد و بیشتر برای اشاره به لانه ی جانورانی که در غارها زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند کاربرد دارد. فعل ناشی از این کلمه، یعنی «فولِئوین» ()، «خوابیدن در غار» و «ماندن در کنام» معنی می دهد. مفهوم دیگری که از این واژه برداشت می‌‌‌‌‌‌‌‌شود، ماندن در مکانی مقدس و غارمانند است، چون فولئوس «مکان مقدسی در زیر زمین» یا «معبدی در غار» هم معنا می‌‌‌‌‌‌‌‌داده است. فعلِ فولِئوین، در واقع، عمل کسانی را توصیف می‌‌‌‌‌‌‌‌کند که برای دریافت الهام یا شفا در غارهای مقدس می‌‌‌‌‌‌‌‌خوابیدند. بنابراین کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی يادشده به یکی از نقش‌‌‌‌‌‌‌‌های آپولون اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌کند: نقش حامی و پشتیبان شفاجویان و غیبگویانی که در غارهای تاریک می‌‌‌‌‌‌‌‌خوابند[10]. جالب آن که همتای ایرانی آپولون، ایزد مهر است که پرستش وی نیز در سردابه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی زیرزمینی انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌شده و یکی از مراتب هفت‌‌‌‌‌‌‌‌گانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پیروان وی کلاغ نام داشته که با شب و ظلمت در ارتباط است.

به این ترتیب، رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آیین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای با نگرش‌‌‌‌‌‌‌‌های رازآمیز شرقی روشن می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌ها، به پیوندی میان نیروهای ظلمت و نیروهای نور باور داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند؛ پیوندی که در دين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي کلاسیکی مانند زرتشتی‌‌‌‌‌‌‌‌گری و مناسک کلاسیک آپولون انکار می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است، اما در حلقه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مخفی و رازجویانه مانند آیین زروانی و مهرپرستی بر آن تأكيد می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. این باور به خاستگاه مشترک نیروهای نور و ظلمت، تا به امروز در آیین‌‌‌‌‌‌‌‌های عرفانی باقی مانده است. برداشت ستایش‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز شیخ عطار از هویت شیطان و شکل‌‌‌‌‌‌‌‌گیری حلقه هایی از دراویش که مانند طاووسی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و یزیدی‌‌‌‌‌‌‌‌های کردستان شیطان را هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون فرشته‌‌‌‌‌‌‌‌ای مقدس می‌‌‌‌‌‌‌‌پرستند، در همین پیوند باستانی نیروهای نور و ظلمت ریشه دارد.

البته توجه به خاستگاه مشترک نور و ظلمت به معنای آن نبوده که این دو قلمرو هم‌‌‌‌‌‌‌‌ارز پنداشته شوند و مرز میان گناه و ثواب و مجاز و غیرمجاز از میان برداشته گردد. برعکس، آیین‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که به این ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشترک باور دارند روش‌‌‌‌‌‌‌‌هایی پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌تر و مخفیانه‌‌‌‌‌‌‌‌تر از تفکیک قلمرو نیک و بد را ابداع می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند و به همین دلیل هم معمولاً از محرمات و امر و نهی‌‌‌‌‌‌‌‌هایی بیشتر برخوردارند.

یکی از عناصر بنیادین آیین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای، باور به خاستگاه یزدانی روح، و اعتقاد به اسیر شدنش در کالبد خاکی بوده است. اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌ها این را با ارتکاب گناه نخستین مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند و پرهیز از گناه و گیاه‌‌‌‌‌‌‌‌خواری را به عنوان راهی برای تزکیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی روح و رهاندنش از قالب خاکی پیشنهاد می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. شالوده‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشترک این نگرش با تفکر پوتاگوراسی به روشنی آشکار است. تفاوت در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جاست که پوتاگوراس به شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی هندیان اسیر شدن روح در چرخه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از زایش و باززایش مجدد را علت پایبندی روح به کالبد خاکی می‌‌‌‌‌‌‌‌دانست و اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌ها با نگاهی سامی محکوم شدن روح به اقامت در کالبد مادی (سوما: ) را کفاره ای می دانستند که روح باید به خاطر گناه نخستینش بپردازد[11]. بنابر روايت‌‌‌‌‌‌‌‌هاي اورفه ای، زئوس پس از چیرگی بر تیتان‌‌‌‌‌‌‌‌ها خون دیونوسوس را بر خاکستر اجساد تیتان‌‌‌‌‌‌‌‌هایی پاشید که در اثر برخورد با آذرخشش سوخته بودند. به این ترتیب خمیرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اولیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای برای ساختن بدن آدمیان آماده شد و زئوس به این شکل بشر را آفرید. اشاره به خاکستر تیتان‌‌‌‌‌‌‌‌ها و خون دیونوسوس نشانگر آن است که اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌ها نهاد آدمی را ترکیبی از دو نیروی پلید و نیک می‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند و این بازتاب دیگری از باورعرفانی به آمیختگی نیروهای نور و ظلمت است. همین باور، پرهیز را به صورت امری ضروری و کلیدی در رستگار شدن روح تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌کند.

قواعد پرهیز در آیین اورفه، شبیه به آنچه در مورد پوتاگوراس دیدیم، بیشتر جنبه‌‌‌‌‌‌‌‌ای نهی‌‌‌‌‌‌‌‌کننده داشت و این الگویی است که در اخلاق مصری نیز بدان برمی‌‌‌‌‌‌‌‌خوریم. در کتاب مصری مردگان بندی وجود دارد که به اعترافات فردِ در حال مرگ مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود و چنین است:

«من بیوه زنی را نیازرده‌‌‌‌‌‌‌‌ام. من شیر از دهان کودک شیرخواری نگرفته‌‌‌‌‌‌‌‌ام. من فقیری را تنگدست‌‌‌‌‌‌‌‌تر نساخته‌‌‌‌‌‌‌‌ام. من از کارگری زیادی کار نکشیده‌‌‌‌‌‌‌‌ام. من اشک را به چشمان کسی ننشانده‌‌‌‌‌‌‌‌ام. من در همه‌‌‌‌‌‌‌‌جا مایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شادی بوده‌‌‌‌‌‌‌‌ام. ناپاکی از من دور است و گناهانم بر زمین ریخته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. پس من به سرزمین رستگاران وارد خواهم شد.[12]»

در اشعار اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای هم به گزاره‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مشابه برمی‌‌‌‌‌‌‌‌خوریم؛ گزاره‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که قواعد اخلاقی را در قالب عباراتی منفی صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و آنچه را که فرد مجاز به انجام دادنش نبوده مورد تأكيد قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند.

حتی امروز هم در میان تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی درجه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دین بودنِ آیین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای اختلاف نظر وجود دارد. گروهی به تفاوت آرا و تکثر برداشت‌‌‌‌‌‌‌‌های شاعران اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند و کلیت این نحله را هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی واگرا از باورهای عرفانی قلمداد می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند که تنها در ارجاع به نام اورفه و تلاش برای رستگاری روح اشتراک دارند. گروهی دیگر، با استناد به متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي یونانی کهن، آیین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای را دینی رازآمیز می‌‌‌‌‌‌‌‌دانند و کمبود منابع موجود درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان را به خصلت محرمانه و زیرزمینی فعالیت‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان مرتبط می‌‌‌‌‌‌‌‌بینند. از دید من، این نگرش دوم به حقیقت نزدیک‌‌‌‌‌‌‌‌تر می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید.

افلاطون هنگام اشاره به اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌ها[13]، بر این نکته تأكيد می‌‌‌‌‌‌‌‌کند که ایشان مناسک و آدابی ویژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود داشتند و به پشتوانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی این آداب خود را از نسل خدای ماه می‌‌‌‌‌‌‌‌دانسته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. اودِموس شاگرد ارسطو هم معتقد بود اصل آغازین (آرخِه) شب است و اين‌‌‌‌‌‌‌‌ها نشانگر سویه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ظلمت‌‌‌‌‌‌‌‌مدارانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آیین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌اي است. افلاطون، گذشته از این، اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌کند که کاهنان اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای ادعا داشتند که با خدایان ارتباطی مستقیم برقرار می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. این ادعاها که در سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي هشتم پ.م. و زمان سروده شدن آثار همر و هسیود مقبولیت عام داشت، در زمان سروده شدن اشعار اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌اي یعنی سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي ششم و پنجم پ.م. چندان پذیرفته شده نبود. در این دوران تنها کسانی با خدایان مرتبط دانسته می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند که از موهبتی خداداد بهره‌‌‌‌‌‌‌‌ مند باشند و این مقدسان همه در معابد رسمی خدایان در مقام کاهن و سروش ایفای نقش می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. این که با پیوستن به فرقه‌‌‌‌‌‌‌‌ای دینی و انجام مناسک و پایبندی به پرهیزهایی بتوان با خدایان هم‌‌‌‌‌‌‌‌صحبت شد، امری است که به آیین‌‌‌‌‌‌‌‌های رازآمیز اختصاص دارد و به این ترتیب شاهدی بر ساختار دین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌آید.

هرودوت نیز هنگام اشاره به آیین‌‌‌‌‌‌‌‌های اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای، دو چیز را درباره‌‌‌‌‌‌‌‌اش عنوان می‌‌‌‌‌‌‌‌کند:

نخست آن که این آیین هم مانند مکتب پوتاگوراسی رازآمیز بوده است و مناسک تدفین خاصی را دارا بوده؛

دوم این که خاستگاهی مصری داشته است[14]. هرودوت از مناسک اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای با صفت باکیک (یعنی منسوب به باکوس یا دیونوسوس) یاد می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. این عبارتی است که بر سنگ قبری از سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي پنجم پ.م. هم حک شده است. بر این سنگ قبر، که در شهر کومه یافت شده، نوشته شده است: « مجاز نیست کسانی که رازآموخته‌‌‌‌‌‌‌‌ی باکوس (بِباخومِنون: ) نیستند در اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا دفن شوند».

در شهر اولبیا که از کوچ نشین های میلتوس در کنار دریای سیاه بوده، کتیبه ای از همین دوران به دست آمده که در آن به رمزهایی همراه با علامت (دیو) نوشته شده که کوتاه شده ی نام دیونوسوس است. بر این کتیبه به نام «اورفیوی» () اشاره رفته است که به معنای «مردم اورفه ای» است[15]. به این ترتیب، می توان پذیرفت که آیین اورفه ای به راستی دینی رازورزانه بوده است و نه مجموع‌‌‌‌‌‌‌‌های از باورهای پراکنده که در اشعار دوره‌‌‌‌‌‌‌‌گران بازتاب یافته باشد.

آیین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای در حدود هزار سال دوام آورد و یکی از دين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تأثيرگذار بر سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي غرب یونان بود. تأثير این آیین بر افلاطون و شاگردانش قابل انکار نیست و عناصر مهمی از آن به دین مسیحیت راه یافته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. کمی پس از شکل‌‌‌‌‌‌‌‌گیری آیین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای، حلقه‌‌‌‌‌‌‌‌ی رازورزانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگری در معبد الئوسیس در نزدیکی آتن شکل گرفت که از نظر مناسک و آداب با آیین اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای شباهت داشت، و مانند آن بر بقای روح و اهمیت پرهیز در رستگاری تأكيد می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. با وجود اين، به سبک مورد پسند آتنیان، قواعدی ملایم‌‌‌‌‌‌‌‌تر داشت و از سختگیری‌‌‌‌‌‌‌‌های اخلاقی کیش اورفه‌‌‌‌‌‌‌‌ای بی‌‌‌‌‌‌‌‌بهره بود. یکی از محورهای آیین الئوسیس، نقش مهم پادشاه/ چوپان در آن بود[16] و این عنصری است که از مصر به طور موازی به یونان و بین قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌هاي یهودی وارد شد و بعدها در فلسفه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیاسی نقشی بس مهم بر جای گذاشت[17]. در آیین الئوسیس مناسکی وجود داشته است که احتمالاً از زرتشتیان یا مغان خدمتگزار سایر خدایان ایرانی وام‌‌‌‌‌‌‌‌گیری شده است. مثلاً مراسم اهلیت پادشاه و رستاخیز او احتمالاً در آداب تاج‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری و مراسم تطهیر شاهان هخامنشی ریشه داشته است. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين می‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم که رازآموزان این فرقه هنگام اجرای مراسم‌‌‌‌‌‌‌‌شان نوشابه‌‌‌‌‌‌‌‌ای مقدس را با اثرات توهم‌‌‌‌‌‌‌‌زا و تخدیرکننده مصرف می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند[18] و این با آیین نوشیدن هوم نزد زرتشتیان شباهت دارد.

 

 

  1. کینگزلی، 1383: 36.
  2. کینگزلی، 1383: 37.
  3. این ده جفت عبارت بودند از: محدود/ نامحدود، واحد/ کثیر، نر/ ماده، متحرک/ ساکن، خط راست/ خط خمیده، مربع/ مستطیل، نیک/ بد، روشن/ تاریک، راست/ چپ، و زوج/ فرد.
  4. نویگه باور، 1375.
  5. این نه جرم کیهانی عبارت بودند از: ماه، خورشید، تیر، بهرام، ناهید، برجیس، کیوان، زمین و فلک ثوابت.
  6. 1 دیودور، 12.9.1-12.10.1.
  7. گمپرتس، جلد 1، 1375.
  8. هرودوت، کتاب هفتم، بند 6.
  9. گیمن، 1350: 119-142.
  10. کینگزلی، 1383: 103-112.
  11. افلاطون، کراتولوس.
  12. کتاب مصری مردگان، فصل 125.
  13. افلاطون، کراتولوس.
  14. هرودوت، کتاب دوم، بند 81.
  15. Parker, 1997.
  16. آللو، 1366: 182-162.
  17. فوکو، 1366.
  18. آللو، 1366: 182-162.

 

 

ادامه مطلب: بخش ششم: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فرهنگی یونان – گفتار دوم: داستان فرهنگ یونانی – سخن دوم: قصه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دین یونانی – ششم: جمع‌‌‌‌‌‌‌‌بندی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب