سفرنامه سغد و خوارزم (روز ششم)

روز ششم: چهارشنبه ۵ فروردین ۸۸ – ۲۵ مارس

بامدادان برخاستیم و به گردش در سمرقند پرداختیم. خوب به یاد دارم که دو سال پیش بود که داشتم رمانی بر اساس زندگینامه‌ی غیاث‌الدین جمشید کاشانی می‌نوشتم و بخش مهمی از ماجراهای داستان در شهر سمرقند رخ می‌داد. همان روزها که بر مبنای خوانده‌ها و نقشه‌های تاریخی مشغول بازسازی محیط این شهر بودم، دریغ خوردم که چرا در جریان سفرهایم به این خطه سری نزده‌ام، اما وقت تنگ بود و کار، زیاد و دو سال بعد از پایان‌یافتن رمان و موقعی که سریالی (احتمالا با تحریف و دستکاری‌های فراوان) بر اساس آن ساخته شده بود، تازه به اینجا آمده بودم.

مهمانخانه‌ی بهادر درست روبروی مدرسه‌ی الغ بیک قرار داشت؛ طوریکه پای پیاده چند دقیقه بیشتر راه نبود. رفتیم و پس از خرید بلیت‌هایی که بهایی معقول هم نداشت، به مدرسه وارد شدیم. بنایی به راستی شکوهمند بود. نگهبانی که همراهمان شده بود، پیشنهاد کرد در مقابل دریافت رشوه‌ای که به سرعت قیمتش کاهش می‌یافت، درِ برجی را باز کند و بگذارد روی پشت بام برویم. چون با رشوه‌دادن و دامن‌زدن به این عادتِ گداپرورانه مخالف بودیم، هر سه مخالفت کردیم. طرف دمش را بر کولش نهاد و رفت.

بنا، گذشته از طمع ناخوشایند نگهبانش، شاهکاری بود. کاشیکاری‌های زیبا و ظریفی در سردر بناهایی کار شده بود که به طور متقارن در دو سوی صحن مرکزی ساخته بودند. کاشی‌ها مایه‌ای طلایی و آبی داشتند، چنان‌که وقتی صحرگاه به آن نگاه می‌کردی، آنکه رو به خاور داشت با نور آفتاب رنگ می‌خورد و زرین دیده می‌شد و دیگری همچنان کبود.

بر یکی از سردرها نقش شیر و خورشید خودمان ترسیم شده بود با این تفاوت که خورشیدش به بانوان ابرو پیوسته و لُپ گُلیِ حرمسراهای قاجاری شبیه بود و شیرش هم با اجازه‌ی شما ببر بود و خط خطی! با این وجود ماهیت شیر و خورشید بودنش برقرار بود و ازبک‌ها همین نقش را به عنوان علامت ملی بر اسکناس‌هایشان نقش زده بودند.

مدرسه، بسیار خلوت بود. شادمان شدم که درست به همان شکلی بود که تصورش کرده بودم. به خوبی بنا را مرمت کرده بودند و وقتی در یکی از موزه‌ها تصویر قدیمی اینجا را دیدیم، دریافتیم که دامنه‌ی مرمت، بسیار زیاد بوده و گنبدها و گلدسته‌ها را هم شامل می‌شده است. جالب آن بود که منارها را بازسازی کرده بودند، اما گلدسته‌های بالایش را دست نزده بودند و بنابراین منارهایش سر بریده به نظر می‌رسید. یک موزه­‌ی فقیرانه در محیطی مرمت‌شده و بسیار زیبا برقرار بود و در کنارش یک بنجل‌فروشی به همان نسبت مفلوک. به راستی استفاده­‌ای که از این بنای شگفت­‌انگیز می­‌شد توهینی بود به سابقه­‌ی علمی و فرهنگی­‌اش.

از هم جدا شدیم و کمی در بنا گشتیم. حجره‌های شاگردان که بر سردر هرکدام حدیثی یا بیتی به فارسی در ستایش دانش و دانشمندان نوشته شده بود، نظرم را جلب کرد. بعضی از حدیث‌ها جالب بود؛ یکی‌شان که یادم مانده این است: العلماء الوارثانی کالانبیاء الاسرائیل!

در میانه‌ی یکی از شبستان‌ها تندیسی مفرغین از پنج فرهیخته را نهاده بودند که سه تایشان را بدون خواندن پلاک‌ها می‌شناختم: الغ‌بیک بود و جمشید کاشانی و قاضی‌زاده‌ی رومی. سه تنی که رصدخانه‌ی سمرقند را بنا نهاده بودند و بزرگ‌ترین دانشمندان دوران خویش بودند.

به راستی دانشگاه را می‌بایست چنین می‌ساختند. دریغ بود از ما که وارثان این فرهنگ باشیم و کهن‌ترین دانشگاه را آکسفورد و کمبریج بدانیم که تا چند قرن بعد از شکوفایی این مدرسه جز صومعه‌هایی خرافه‌پرور نبودند. به راستی اگر دانشجویان ما در فضایی شبیه به این درس می‌خواندند و سایه‌ی پرابهت چنین نامدارانی را بر سرشان احساس می‌کردند و در شکلِ مدرن‌شده‌ی چنین حجره‌هایی زندگی می‌کردند، چه ا ز آب در می‌آمدند؟

شاید ما غول‌های تمدنمان را نادیده گرفته‌ باشیم و از این رو که بر شانه‌ی کوتوله‌ها تکیه زده‌ایم، غول نشده‌ایم…

وقتی در مدرسه گردش می­‌کردیم، متوجه یک زوج ژاپنی شدم که هر کدام یک دوربین به گردن داشتند و تمام وقت داشتند از پشت آن در و دیوار را نگاه می‌کردند و عکس می گرفتند. وسوسه شدم سراغشان بروم و دوربین را از جلوی چشمشان بردارم تا بتوانند خودِ بنا را و شکوه آن را در کلیتش لمس کنند، اما انگار به ثبت‌کردن آنچه که از پشت دوربین می‌دیدند بیشتر میل داشتند تا دیدنی چشم‌اندازِ رویارویشان. آخرش هم البته این عادتشان به دادمان رسید، چون پدرام دوربینش را به آن‌ها داد تا از ما هم عکسی بیندازند. یادِ حکایت آن بابا افتادم که دید مردی دارد خمیازه می‌کشد و گفت آقا حالا که دهنت رو این همه باز کردی بی‌زحمت یه داد بزن این رفیق ما رو هم صدا کن…

زودتر از آنچه گمان می‌کردیم گردش در مدرسه پایان یافت. از آنجا بیرون آمدیم و شروع کردیم به گردش در شهر. برخلاف بخارا، محله‌های قدیمی و جدید سمرقند از هم جدا نبود. معلوم بود که شهر در چند مرحله‌ی متمایز توسعه‌ نیافته و به تدریج بناهای نوساز و خیابان‌های پهن به درون گوشت و استخوان سمرقند کهن رخنه کرده‌اند. شهر از خیابان‌هایی پهن و بزرگ تشکیل شده بود و درختکاری منظم و تمیزی در اطرافش، به همراه ساختمان‌هایی معمولا نوساز و زیبا که بناهای کهن و مدرسه‌ها و مسجدهای فرسوده را احاطه کرده بود. این ترکیبِ نسنجیده به دلمان ننشست. سمرقند نه مانند بخارا کهنسال بود و نه مدرن. موزائیکی بود درهم ریخته از بناهایی که همه زیبا بودند، اما به دوران‌های تاریخی متفاوتی تعلق داشتند و همنشینی‌شان به «معنا» منتهی نمی‌شد.

شهر اما، درست مانند بخارا بسیار تمیز بود. دختران جوان در گوشه و کنار مدام به جاروزدن زمین مشغول بودند، حتی در جوی‌ها و باغچه‌ها هم آشغالی دیده نمی‌شد. بناهای نوساز شهر با طرح‌ها و نقش‌هایی سنتی تزیین شده بود، اما همه‌ی طرح‌واره‌هایی که به نگارگری ایرانی می‌ماند، ساده‌شده و انتزاعی بود. بسیاری از آن‌ها چشم‌نواز و زیبا بود. معلوم بود مردم شهر با سلیقه هستند و از آن حس زیبایی‌شناسی مشهور ایرانیان و هنرپروری‌شان هنوز بارقه‌هایی پیداست، هر چند این بارقه‌ها چندان پرشمار نبود.

طبق معمول در راه یا در حال گفتگو با هم و خندیدن بودیم و یا با مردم رهگذر خوش‌وبش می‌کردیم و آن‌ها را هم در خنده‌مان شریک می‌کردیم. در کل، گمان کنم اگر یکی دو سفرِ این شکلی برویم، دولت‌های منطقه ما را به عنوان عاملی برای بالابردن روحیه‌ی اهالی شهرها استخدام کنند. به همین ترتیب با بگو بخند پیش رفتیم و سر راه به چند مغازه هم سری زدیم. یک لباس فروشی که دو پیرزن با چهره‌‌هایی مادربزرگ‌گونه صاحبان‌شان بودند،‌ ما را با اصرار دعوت کردند تا از قباها و کلاه‌های سنتی‌شان دیدن کنیم. پویان بدش نمی‌آمد از این قباها بخرد، اما نگرانِ سنگین‌شدنِ کوله‌اش بود که تا همین لحظه هم دست کم 25 کیلویی وزن داشت. فروشنده اما انگار انگیزه‌های ما را درست درک نکرده بود، چون با وجود اینکه چند بار گفتم قصد خرید ندارم،‌ اصرار داشت که من حتما قبایی بپوشم و کلاهی سنتی را بر سر بگذارم. شاید هم می‌خواست ببیند چه شکلی می‌شوم! به هر صورت، قبا و کلاه را در بر کردم و عکسی مبسوط انداختیم. بعد هم از جلوی یک دکان سمبوسه‌فروشی رد شدیم و تصمیم گرفتیم سمبوسه بخریم. فروشنده که مرد جوانی بود پرسید: کجایی هستید؟ گفتیم ایرانی، بعد دیدیم با شک و بدگمانی نگاهمان کرد و گفت: نماز می‌خوانید یا نه؟ با هم نگاه کردیم و خندیدیم. طرف احتمالا نماینده‌ی بخش حراست ازبکستان بود. بعدها فهمیدیم که به خاطر تبلیغات کشورمان و جو معنوی غلیظی که از مرزهای ایران به بیرون می‌تراود،‌ مردم کشورهای همسایه فکر می‌کنند ایرانی‌ها همیشه در حال نذر و دعا و استغاثه و عبادت خداوند هستند و خوب، چندان اشتباه هم نمی‌کنند. خلاصه از آن مفتش عقاید سمبوسه‌‌ای داغ و خوشمزه‌ای خریدیم و خوردیم و به راه خود ادامه دادیم.

یکی از هتل‌های مهم شهر، افراسیاب نام داشت یا با گویش مردم سمرقند، افراسیوب! بر دیوار هتل نمادهایی سنتی را نقش کرده بودند: یک کاروان از شتران که بومی آن منطقه نبودند و برخلاف شتر بلخی به صراحت دو کوهان داشتند، به علاوه‌ی یک نخل که باز در سغد یافت نمی‌شد.

در نزدیکی هتل افراسیاب، گور امیر تیمور گورکانی قرار داشت. پویان که با وجود شکل و شمایل گیل‌اش از نوادگان این جهانگشای تاتار بود، از رسیدن به آنجا هیجان‌زده بود و شتاب داشت که زودتر «پدربزرگش» را ببیند. مجموعه‌ای که گور امیر تیمور در آن قرار داشت، از مسجدی کوچک با خادمانی مهربان تشکیل شده بود و گور برهان‌الدین صوفی که از نزدیکان تیمور و مورد اعتقاد و موضوع ارادت وی بود و خودِ مقبره‌ی امیر که همان گنبد خیاره‌دارِ فیروزه‌ای که در عکس‌ها فراوان دیده بودیم، بر فرازش قد برافراشته بود. وقتی در بخارا بودیم و سر میزِ آن جوان ایرانی و نامزد زیبای بخاراییش نشسته بودیم، به ما اندرز داد که پیش از سرکشیدن به بناهای تاریخی در موردشان اطلاعات به دست آوریم. بعد برای آنکه عواقب رعایت‌نکردن این نصیحت را نشان دهد، گفت که به سر گور امیر تیمور رفته و کلی برایش فاتحه خوانده و بعد فهمیده که این مرد چه کشتاری از ایرانیان کرده و چه بلایی بر سر شهرهای پرجمعیت ما آورده. برای همین هم کلی پشیمان شده و تمام دعاهای خیرش را پس گرفته. حالا مجسم کنید پویان با خونِ فرضی تیمور در رگ‌هایش چگونه این اندرز را شنید!

وقتی به گور امیر رسیدیم، پویان چندان خوشحال بود که دلمان نیامد یادآوری کنیم امیر تیمور فقط در اصفهان بیش از 100هزار نفر را سر بریده. گذاشتیم دوست خوبمان GPSزنان به مقبره وارد شود و من و پدرام در باغِ مجموعه دمی نشستیم.

اگر اظهار نظر شخصی‌ام را بخواهید، گمان می‌کنم تیمور یکی از شخصیت‌های برجسته و البته خونریز تاریخ ایران‌زمین بوده است. در شجاعت و دلیری و توانایی سازماندهی نظامی‌اش شک ندارم و به همین ترتیب تردید ندارم که مردی سیاست‌باز و گاه ریاکار بوده است. شیخ پویان تطهیری از گناهمان بگذرد، اما کشتار مردم شهرها را نمی‌توانم بر او ببخشم و بازی‌ای که با عقاید مردم کرد و دستاویز ساختن صوفیان و رهبران دینی را برای جلب مشروعیت را ناروا و ناشایست می‌دانم. دولتمردان بزرگ با کردارهایشان نزد مردم ارج می‌یابند، نه به واسطه‌ی نواختن رهبران عامه پسندی که داوری در نیت و کردار خودشان نیز جای بحث دارد.

در عین حال، تیمور را سازمان‌دهنده‌ای بزرگ می‌دانم و شکی ندارم که به فرهنگ ایرانی دلبستگی داشته است. اینکه فرزندانش را چنین خوب تربیت کرد، برای اثبات این که برنامه‌ای درازمدت را برای اداره‌ی ایران‌زمین داشته است کفایت می‌کند. او نخستین خان تاتار بود که جانشینانی کاملا ایرانی تربیت کرد و همچون پشتیبانی برای نهادهای فرهنگ ایرانی عمل کرد. فرزندش، شاهرخ مردی نیرومند و استوار از آب در آمد و نوه‌اش الغ‌بیک هم ریاضیدان و دانشمندی مشهور شد. تقریبا تمام شاهزادگان تیموری شاعر و ادب‌پرور و دانش‌دوست بودند و این‌ها بود که به ظهور دوران شکوفایی تازه‌ای در فرهنگ ایرانی انجامید، هر چند استوارشدن این نظام، با خطاهایی بسیار و کشتارهایی وحشتناک ممکن گشت.

از مقبره‌ی امیر تیمور به بوستانی رفتیم که نزدیک به هتل افراسیاب بود و دریاچه‌ی مصنوعی کوچکی کنارش درست کرده بودند. دو جوان ازبک پیشمان آمدند و پرسیدند کمکی می‌توانند بکنند یا نه. فقط ازبکی بلد بودند و روسی و آلمانی. کمی آلمانی با هم حرف زدیم، اما دانش من در این زمینه نم کشیده بود و آنجا هم نمی‌دانم چرا پردازنده‌ی زبانم دچار اختلال شد. بالاخره با یاری جملات ترکی پدرام اطلاعاتی رد و بدل شد و فهمیدیم که در آن حوالی مکانی تاریخی به نام «شاه زنده» است که خوب است آن را ببینیم. در جهتی که شاه زنده قرار داشت به راه افتادیم و در راه به بخشی از بهشت رسیدیم که بر زمین منعکس شده بود!

این بخش از بهشت عبارت بود از بازار بزرگ سمرقند. بخش پهناوری از زمین بود که همچون مربعی بزرگ در کنار مقبره‌ی بی‌بی (از شاهزاده خانم‌های تیموری) قرار داشت. ساختاری مدرن داشت و با سوله‌هایی بزرگ رویش سقف زده بودند. زیر این سقفِ پهناور، همان بازار سنتی سمرقند با تمام مشخصاتش با سرزندگی تمام به چشم می‌خورد. فروشندگان، بساط خود را روی سکویی مشترک پهن کرده بودند و هر چیز خوراکی قابل تصوری را می‌فروختند. مهم‌تر از همه اینکه به اخلاق و سنن کهن بازارهای ایرانی پایبند بودند؛ یعنی، به جنسی نگاه می‌کردی و یا حتی از کنار بساط کسی رد می‌شدی، فوری نمونه‌ای از خوراکی‌هایش را ارائه می‌کرد که امتحانش کنی. بدیهی است که در چنین جایی ما سه نفر چه آتشی می‌سوزانیم.

پس از آن تا حدود یک ساعت بعد زندگی ما به خوبی و خوشی با گذشتن از میان بساط فروشندگان گذشت. رفتار، کم کم برایمان تکراری شد. می‌بایست مرتب به فروشندگان که می‌گفتند «هلو، مستر!» بگوییم «ما ایرانی هستیم. به پیر به پیغمبر، ببینید،‌ فارسی حرف می‌زنیم!» بعد هم به چند پرسش دوستانه مثلا در این مورد که ایران هم آلوچه‌ای به این بزرگی دارد یا نه پاسخ بدهیم و البته بخش دلپذیر ماجرا اینکه چیزی را بچشیم. این چیز، دامنه‌ا‌ی بسیار وسیع را در بر می‌گرفت. ابتدای کار از بخش شیرینی‌فروش‌ها شروع کردیم و فکر کنم قبلا هم اشاره کردم که رژیم غذایی مردم آسیای ‌میانه مانند رژیم غذایی خودمان به شدت چرب و شیرین است!

پس از ترس اینکه سیر نشویم و از فیض بازدید از بقیه‌ی جاها باز نمانیم، در این ناحیه زیاد دله‌بازی در نیاوردیم. القصه، هی راه رفتیم و خوردیم و خوردیم و راه رفتیم. میوه‌فروش جوانی گفت سیب را به قیمت کیلویی حدود سه هزار تومان می‌فروشد و چون گفتیم نمی‌خواهیم، سیبی تعارفمان کرد که با حساب خودش دست کم 500 تومانی قیمت داشت. فکر کردم به هوای اینکه شاید از او خرید کنیم سیب را تعارف کرده؛ این بود که گفتم: «ممنون، سیب نمی‌خریم.» گفت: «خوب نخرید، این را ببرید بخورید!»

در جای دیگری با ردیفی از ماست‌فروشان روبه‌رو شدیم که ماست چکیده‌هایشان را مانند تپه‌ای جلویشان برپا کرده بودند. برای چشیدنش انگشت به کار گرفته می‌شد و واقعا مزه داشت! آجیل و خشکبارشان که معرکه بود. تقریبا به قدر یک عید دیدنی ترک‌تازانه آنجا آجیل خوردیم!

ناخنک‌زدن‌هایمان البته آنقدرها هم ناجوانمردانه نبود. وقتی حدود ساعت یک بعد از ظهر به سمت مهمانخانه‌ی بهادر بازمی‌گشتیم دستانمان از خریدهایی که کرده بودیم پر بود. سر راه به دنبال جایی می‌گشتیم که آبمیوه بخریم و همراه نهارمان بخوریم. به دکه‌ی کوچکی رسیدیم که بانویی پشتش ایستاده بود و آبمیوه را از یک بطری عظیم سه چهار لیتری در پیاله می‌ریخت و به مردم می‌فروخت. از او پرسیدیم که هر یک از این بطری‌ها را چند می‌فروشد و در حالی که ناباورانه می‌خندید، یکی از آن‌ها را که پر از آب شفتالو بود خریدیم. از نگاه بانوی فروشنده معلوم بود که باورش نمی‌شد ما سه نفر بتوانیم تمام آن را بخوریم.

با غنایمی که از این گردش دلپذیر به دست آورده بودیم به مهمانخانه بازگشتیم و بزمی بر پا کردیم. تا خرخره نان و آجیل و آبمیوه خوردیم و جالب آن بود که آن بطری بزرگ را تقریبا تمام کردیم. به شوخی می‌گفتیم بد نیست عصر، باز سراغ همان دکه برویم و یکی دیگر از همین بطری‌ها بخریم و واکنش فروشنده را نظاره کنیم.

بعد از نهار یک ساعتی خفتیم و بعد باز به راه افتادیم. شاه زنده را به خاطر جذابیت مقاومت‌ناپذیرِ بازار سمرقند ندیده بودیم و حالا به آن سو بود که می‌رفتیم.

شاه زنده در واقع گورستان بزرگ شهر سمرقند بود. محوطه‌ی وسیعی بود که از تپه‌هایی پهناور و کوتاه و پوشیده از چمنی سرسبز تشکیل شده بود. گورها با نظم و ترتیبی نه چندان ریاضی‌گونه در سراسر این پهنه‌ی زمردگون چیده شده بودند. این منطقه در کنار شاه‌راهی  قرار داشت که خودروها با همان بی‌پروایی و سرعتِ رایج در ازبکستان در آن حرکت می‌کردند. از پله‌های کج و معوج و پرشماری بالا رفتیم و خود را به بالاترین نقطه‌ی تپه‌ها رساندیم. این بلندترین نقطه، در واقع برجستگی ممتد و بزرگی بود که چند کیلومتر ادامه داشت. حدسم آن بود که این منطقه در روزگاران گذشته شهری بوده باشد و این برجستگی راست و مستقیم بخشی از حصار آن باشد. احتمالا در جریان یکی از کشتارهای مردم سمرقند، این جا هم ویران شده و بعدها به عنوان گورستان مورد استفاده قرار گرفته است.

هوا بسیار دلپذیر و با طراوت بود و چمن‌ها و گیاهانی که در سراسر این منطقه روییده بودند، منظره‌ای چندان زیبا و سرزنده را پدید می‌آوردند که آدم هوس می‌کرد، بمیرد و همین جا دفن شود!

کمی در تپه گشتیم و بعد از دور دیدیم که مجموعه‌ای از بناهای کاشیکاری‌شده و گنبدهای زیبا در همان نزدیکی وجود دارند. به راحتی می‌شد از بالاترین نقطه‌ی این مجموعه واردش شد. از این رو پویان و پدرام به آن سو رفتند و من کمی ماندم تا برای خودم در بالای حصار گورستان خلوت کنم.

دمی روی حصار به مراقبه نشستم. وقتی برخاستم، دیدم مردی بلندقامت و میانسال با قبا و کلاه مخصوص تاجیکان دارد از میان تپه‌ها می‌گذرد. با دیدن من خیلی عادی سلام‌وعلیکی کرد و از راهی پنهان شده در میان درختان پرشکوفه وارد محوطه‌ی شاه زنده شد. از همان راه رفتم و خود را در خیابانی پرشیب و بسیار دراز یافتم که در دو سویش آرامگاه‌هایی بسیار آراسته را برای شاهزادگان عصر تیموری بنا کرده بودند. هر آرامگاه، بنایی بود با سردر کاشیکاری‌شده‌ی باشکوه و اتاقی بسیار آراسته و گنبدی معمولا خیاره‌دار که گاه خشت‌هایش با لعابی فیروزه‌ای پوشیده شده بود. هر کدام از این آرامگاه‌ها اثر هنری بزرگی بود. کاشیکاری‌های زیبا و ظریفِ آبی رنگ، تزیینات اسلیمی و خطایی زرین، و مقرنس‌کاری‌های درون بنا که گاه با نگارگری‌هایی نقش‌شده بر دیوار تکمیل می‌شد، جملگی بسیار چشم‌نواز و زیبا بودند.

پویان و پدرام را در همان حوالی یافتم که مشغول بازدید از مقبره‌ها و عکس‌انداختن بودند. به آن‌ها پیوستم و مدتی را در آنجا گشتیم. وقتی خورشید به تدریج در آسمان پایین آمد، شاه زنده را ترک کردیم و باز به تپه‌های سرسبز گورستان وارد شدیم. در بخش‌های مدرن‌ترِ گورستان، خیابان‌هایی آسفالت‌شده کشیده بودند. گورها بسیار زیبا و قشنگ درست شده بود. تقریبا همه با بنای یادبود کوچکی از جنس مرمر و گرانیت تزیین شده بودند و بر هر یک لوحی از سنگِ سیاه یا سرخ وجود داشت که نقش مقیمِ مقبره را با روشی که تا آن موقع ندیده بودم، درست مانند عکس بر آن حک کرده بودند. خطی که نام و نشان درگذشتگان را با آن نوشته بودند، کریلیک بود یا لاتینِ ترکی، اما متون به فارسی بود و گاه حتی شعری فارسی را نیز با همین خط‌های ناموزون بر لوح گوری نگاشته بودند. تک و توکی گورهای خیلی قدیمی هم بودند که نوشته‌ی رویشان به خط فارسی بود و این را گاهی در مورد گورهای جدیدتر هم می‌شد دید که نگارنده فقط اسم متوفی یا لقبش را به خط فارسی در میان آن الفبای لاتینی نگاشته بود.

آشکار بود که زیبایی و آراستگی گورها به چیزی بیش از ارادت زندگان به مردگان دلالت می‌کند. آثار چشم و هم چشمی و تفاخر و نمایش پول در گورها به چشم می‌خورد و دریغ بود که دستاویزی چنین سبک را و مردمانی درگذشته و بنابراین بی‌دفاع را دستمایه‌ی خودنمایی کرده بودند. چنان‌که وندیداد می‌گفت، در همین حوالی، گمانم جنوب‌تر؛ در هرات بود که اهورامزدا سرزمین‌هایی بارور را آفرید و اهریمن در آن گناهِ دفنِ مردگان را پدید آورد. شاید آن گناه، این شیوه‌ی خودنمایانه از دفن مردگان بوده باشد.

به هر صورت، در گورستان چرخی زدیم و خیابانى منتهی به آن را گرفتیم و تا بنایی رفتیم که گویا خانقاه یا مسجدی کهن بود و بر تپه‌ای بلند قرار داشت. نامش «خزر» بود و بلیتی کلان را بابت ورودمان به آن طلب کردند که وقتی دیدیم کل بنا تازه‌ساز است؛ ندادیم و گذشتیم.

درست روبروی این خزر، بازار سمرقند قرار داشت که ظهرِ آن روز را به تاخت‌وتاز در آن پرداخته بودیم. بار دیگر واردش شدیم واین بار از جبهه‌ای دیگر و اینجا نقطه‌ای بود که لباس‌فروشان هم در آنجا بودند.

وقتی از تهران حرکت می‌کردیم،‌ چند سناریوی فرضی برای سفرمان تهیه کرده بودیم. یکی از برنامه‌ها که انگار داشت اجرا هم می‌شد، بر آن مبنا بود که نتوانیم در ازبکستان زیاد بمانیم. در این حالت دوست داشتیم تاجیکستان را بیشتر بگردیم و به خصوص بدخشان را بازدید کنیم و در کوهستان‌های شگفت‌انگیزش کوهنوردی کنیم. در این نقطه از سفرمان، تقریبا قطعی شده بود که به بدخشان هم خواهیم رفت. به همین دلیل هم مسئله‌ای تازه شکل گرفت و آن هم اینکه کفش‌های پدرام برای کوهنوردی در سرزمین پربرف و سنگلاخی‌ای مانند بدخشان مناسب نبود و لازم بود از جایی کفش بخرد. ناگفته نماند که در میان ما سه نفر، کفش‌های من هم حکایتی برای خود داشت. من در بیشتر گردش‌های این سفر پوتین سربازی بزرگ و محکمی بر پا داشتم که معمولا در جریان سفرهای طولانی در پایم بود. این پوتین برای خودش سرگذشت پرافتخاری داشت. در جریان ایرانگردی‌های پردامنه‌ام بیشتر وقت‌ها آن را در پا داشتم و بنابراین سه ربع از پهنه‌ی ایران خودمان را با آن زیر پا گذاشته بودم. در ضمن همین کفش بود که در جریان سفر به نپال و هند هم در پا داشتم. بدیهی بود که کفشی با این سابقه‌ی پرافتخار باید از ریخت بیفتد و چنین هم شده بود. با این وجود، پوتین مورد بحث بسیار راحت و محکم بود؛ طوری که در این لحظه با وجود شکل ظاهری مهیبش نه کوچک‌ترین سوراخ و روزنه‌ای داشت و نه در راحتی و استواری‌اش ذره‌ای خلل وارد شده بود. به هر حال این کفشى بردبار و عزیز ناگزیر در ادامه‌ی همین سفر به دنبال یک شورش مردمی از جایگاه رفیع خود عزل شد که بعدتر در موردش خواهم نوشت.

وقتی به نواحی لباس‌انگیز‌ بازار سمرقند رسیدیم، همگی فقط یک هدف داشتیم و آن هم اینکه برای پدرام کفشی مناسب جور کنیم. این بود که سراغ کفش‌فروش‌ها رفتیم و دیدیم قیمت کفش در این سرزمین بسیار ارزان است. این بود که من دو کفش خریدم و پدرامِ بلند قامت و پاگنده نتوانست کفشی به اندازه‌ی پایش پیدا کند. راستش وقتی به جایش کفش خریدم احساس کردم خیلی دوست‌تر می‌داشتم پدرام به چیزهای مهم‌تری احتیاج پیدا می‌کرد…

گردش ما باز در بازار خوراکی‌ها توسعه یافت. آخر وقت بود و خیلی‌ها در حال بستن و جمع‌کردن بساطشان بودند. باز کمی خوراکی خریدیم و به مهمانسرا بازگشتیم. پویان در میانه‌ی راه از ما جدا شد تا به محل تاریخی‌ای که وصفش را از مردم شنیده بود سری بزند. من و پدرام که کیسه‌ی کفش‌ها و خوراکی‌ها دستمان بود ترجیح دادیم به مهمانخانه برویم و کیسه‌ها را آنجا بگذاریم.

اول شب بود که پویان هم بازگشت و باز جمع ما جمع شد. باز به حرکت در آمدیم و این بار در خیابان اصلی شهر پیش رفتیم و در بولوار سرسبزی قدم زدیم تا به مجسمه‌ی بزرگ تیمور رسیدیم که از برنز ساخته شده بود و در میانگاه زیبایی نصب شده بود. تندیس را به زیبایی درست کرده بودند، اما چهره‌ی تیمور را با الهام از شاهان سامانی ساخته بودند و به آنچه که روس‌ها بر مبنای تحلیل جمجمه‌اش بازسازی کرده بودند شباهت چندانی نداشت.

با پدرام و پویان بر نیمکتی نشستیم و به گپ زدن پرداختیم. در مورد ایران‌زمین و میراث فرهنگی‌اش و اینکه چه می‌توان کرد سخن گفتیم. شبی خیال‌انگیز بود. در سمرقند نشسته بودیم، در نزدیکی تندیس تیمور، و در مورد امکان بازسازی تمدن ایرانی می‌گفتیم و می‌شنیدیم. در حالی که بادی ملایم در میان درختان کهنسال می‌وزید و گهگاه دسته‌هایی از جوانان شبگرد سمرقندی از برابرمان می‌گذشتند.

ادامه دارد…

همچنین ببینید

درباره‌ی خاستگاه انديشه‌ی  محافظه‌کاران

مقاله‌ای درباره‌ی خاستگاه اندیشه محافظه‌کاران که در روزنامه‌ی همشهری، شنبه ۱۳۸۵/۹/۴ به جاپ رسید...