بخش ششم: اسطورهی معجزهی فرهنگی یونان
گفتار دوم: داستان فرهنگ یونانی
سخن سوم: قصهی فلسفهی یونانی
نخست: ماجرای فیلسوفان پیشاسقراطی
مرسوم است که نخستین فصل از کتابهای مرجع تاریخ فلسفه را به اندیشمندان مکتب ایونی اختصاص دهند و نخستین بنیادگذار این مکتب را تالس مِلطی بنامند. چنان که از تاریخ مرسوم فلسفه بر میآید، تالس بنیانگذار تفکر فلسفی در جهان باستان بود. او نخستین کسی بود که تلاش کرد پدیدارهای طبیعی را با دلایلی طبیعی و بدون ارجاع به دادههای اسطورهشناختی توجیه کند. علاوه بر این، تالس به خاطر ابداع مفهوم جوهر نخستین (آرخِه: ) و تلاش برای تحویل کردن همهچیز به یکچیز شهرت دارد. در شهر زادگاه تالس، زنجیرهای کوتاه از شاگردان راه او را ادامه دادند که آناکسیماندر و آناکسیمنس مشهورترین نامها را در این میان در بر میگیرند.
در مورد تالس و زندگیاش چند چیز میدانیم. نخست آن که زادگاه وی شهر میلتوس در کرانهی غربی کاریه بوده و دوم آن که پس از سیر و سفر بسیار، در شهر خویش شهرتی به هم زده و مکتب خویش را با نام شهرش درآمیخته است. میگویند تالس در 624 پ.م. به دنیا آمد و خورشیدگرفتگی هفتم خرداد 585 پ.م. را پیشگویی کرد. این همان کسوفی بود که در زمان نبرد لودیا و ماد رخ داد و باعث ترس و وحشت دو لشگر و صلح میانشان شد. پیشبینی گرفتگی ماه و خورشید در آن زمان، بر مبنای جداول نجومی بابلیان، سابقهای چند قرنه داشت اما در یونان هنوز به مثابه عملی معجزهآسا تلقی میشد.
زادگاه تالس و شاگردانش، میلتوس بود. این شهر، بخشی از دولت کاریه بود و در اواخر سدهي هفتم پ.م. توسط لودیا فتح شد. این همان سرزمینی بود که برای نخستین بار در اساطیر همری واژهی بربر برای اشاره به مردمش به کار گرفته شد و بعدها هرودوت را نیز در دل خود پرورد. از نظر سیاسی، تالس شهروند لودیا بود و این همان جایی بود که یونانیان به نام آسیا میشناختندش. در زمان تولد تالس، پادشاهی ماد سرزمينهاي جنوب و شرق کاریه را تسخیر کرده بود و سیلی از منشها و عناصر معنایی تمدن ایرانی در این منطقه جاری بود؛ سیلی که به فاصلهی یک نسل زمینهی پیوستن این قلمرو به شاهنشاهی هخامنشی را هموار کرد.
در مورد تبار تالس دادههاي جالب توجهی موجود است. به روایت هرودوت، تالس اصل و نسبی فنیقی داشت و اجدادش به خاندانهای اشرافی کادموس و آگنوسوروس تعلق داشتند[1]. با وجود اين، نام مادرش را کلِئوبولینِه ذکر کردهاند که نامی یونانی است. بنابراین مادر تالس یونانی بوده و با توجه به ایونی بودن جمعیت مقیم میلتوس، خودش در فضایی با فرهنگ یونانی بزرگ شده است. از تالس متنی برای ما باقی نمانده و نمیدانیم به چه زبانی آثار خود را مینوشته، اما پارهجملههایی از شاگردش آناکسیماندر در دست است که قدیمیترین متن فلسفی یونانی نیز محسوب میشود. این جملهها به زبان ایونی هستند. میلتوس در سدهي ششم و پنجم پ.م. از این نظر اهمیت داشت که مرکز فرهنگ ایونی بود و اندیشمندان و ادیبان و متفکرانی که به این فرهنگ منسوب بودند در آنجا گرد هم میآمدند. این شهر در سال 546 پ.م. که کوروش لودیا را فتح کرد، به قلمرو هخامنشی پیوست. به این ترتیب، سالهاي آخرِ عمر آناکسیماندر (546؟-610 پ.م.) با مشاهدهی این جریانات تاریخی همراه بوده است.
پس از او، آناکسیمنس رهبری مکتب ایونی را عهدهدار شد. او در سال 585 پ.م. به دنیا آمد و زمانی به سن پختگی رسید که ایرانیان بر لودیا مسلط شده بودند. به این ترتیب او بخش عمدهی سالهایی را که تا پایان عمرش در 525 پ.م. در مقام فیلسوفِ مشهور میلتوس گذراند، شهروند شاهنشاهی هخامنشی بود. جالب آن که همین فیلسوف میلتوسی که از بقیه ایرانیتر بود و بخش عمدهی عمر مفیدش را در نظم هخامنشی زیسته بود، در چشم نویسندگان باستانی نمایندهی مکتب ایونی به شمار میآمد و بیشتر تاريخنويسان اندیشه در جهان باستان این مکتب را به نام او میشناسند و معمولاً هنگام اشاره به این مکتب نام تالس و آناکسیماندر را از قلم میاندازند[2].
در مورد گرایش سیاسی فلاسفهی ایونی اطلاعات ما بسیار اندک است. تنها میدانیم که آناکسیماندر گویا در بخشی از عمر خود به عنوان رهبر گروهی از مهاجران که از میلتوس به آپولونیا میرفتند، ایفای نقش کرده باشد. از آنجا که این حادثه باید پیش از آمدن ایرانیها رخ داده باشد، و در ضمن روند مهاجرت از شهرهای ایونی در قالب سیاست توسعهطلبانهی لودیا انجام میشده، نمیتوان آن را به عنوان دلیلی برای یونانمداری این فیلسوف یا مخالفتش با ایرانیان در نظر گرفت. بنابراین سه اندیشمند بنیادگذار مکتب ایونی در زمان ظهور قدرت پارسی و استیلای ایرانیان بر شهرهای ایونیه میزیستند و از نظر کردار سیاسی هم نشانهای وجود ندارد که بر مخالفتشان با این روند دلالت کند. از سوی دیگر ارتباط همهشان به طبقهی اشراف و هواداری اشراف ایونی از حاکمیت هخامنشیان را میتوان به عنوان شاهدی بر دشمن نبودنشان با شاهنشاهی ایران در نظر گرفت.
تمایل تاریخنگاران یونانمدار بر آن است که ادامهی تاریخ فلسفه را از اينجا به بعد در شبهجزیرهی یونان پیگیری کنند. حتی در برخی از کتابهای مرجع این امر به صراحت ذکر شده که حوزهی ملیتوسی با چیرگی ایرانیان بر آن فرو مرد[3]. شاید سرگذشت کسنوفانس یکی از عوامل تقویتکنندهی این تصور بوده باشد. کسنوفانس، که متفکری مستقل و متمایز از سلسلهی مکتب ایونی بود، در 570 پ.م. در کولوفون زاده شد و هنگامی که ایرانیان حکومت شهرش را بر عهده گرفتند، 23 سال داشت. او در تاریخی پس ازاین، از شهر خود تبعید گشت و توسط دزدان دریایی ربوده شد و تا وقتی که توسط چند پوتاگوراسی نیکوکار بازخریده و آزاد شود، مدتی را به بردگی گذراند. دربهدری و فقر او، و طنزها و نقدهایی که در قالب شعر میریخت و به آواز برای مردم میخواند، نامش را ماندگار ساخت و این تصور را ایجاد کرد که ترانهخوانی و دورهگردی سرنوشت تمام فلاسفهای بوده که در شاهنشاهی هخامنشی زندگی میکردهاند!
از کسنوفانس دادههایی در دست داریم که نشان میدهد پس از تبعیدش از کولوفون و دردسرهایی که در جریان بردگیاش کشید با فقر بسیار دست به گریبان شد، تا حدی که به قول خودش حتی دو برده هم نداشت! از محتوای پارهسرودهایی که از او برایمان باقی مانده، معلوم میشود که کسنوفانس نقدهایی جالب توجه بر سبک زندگی و باورهای دینی یونانیان داشته و آنها را در قالب سرودهایی برای مردم میخوانده است. نکتهی مهمی که در این میان وجود دارد، آن است که محتوای سخنان کسنوفانس بیش از آن که بر هویت یونانیاش پافشاری کند یا از عناصر فرهنگی آنان ستایش کند، نقدی طعنهآمیز و گاه توهینآمیز بر مقدسات و اخلاق و رفتار مردم هلنی است. از این رو، او را باید منتقدی سرخورده از دولتشهر زادگاهش دانست که نقدهای خویش بر سنن یونانی را در قالب ترانه به گوش مردم میرسانده است. تنها اشارههای او به قلمرو هخامنشی در دو بند از سرودههایش دیده میشود. در بندی مردم لودیا را به خاطر تجملگرایی و استبداد سیاسیشان نکوهش میکند و درست معلوم نیست منظورش گردن نهادن به شاهنشاهی ایران است یا چیرگی اشراف مستبد بر دولتشهرها را در نظر دارد. در جایی دیگر در حال و هوایی سرخوشانه و هنگام شادخواری زمان ورود ایرانیان به ایونیه را همچون مبدأ تاریخ در نظر میگیرد و میگوید: «از کجا آمدهای؟ دوست من، چند ساله بودی وقتی ایرانیان آمدند؟»
این در حالی است که اشارههاي گزندهی بسیاری به دزدی، زنا، و دروغ در میان یونانیان دارد. اصولاً به نظر میرسد کسنوفانس بیشتر عمر خود را به پرسه زدن در دولتشهرهای یونانی ایونیه و شبهجزیرهی یونانی گذرانده باشد و آماج نقدهایش بیشتر عادات و اعتقادات یونانیان است، تا نظم سیاسی حاکم بر آنها.
چنان که گفتیم، تاريخنويسان فلسفه ترجیح میدهند داستان ظهور فلسفهی یونانی را با شرح دربهدریهاي کسنوفانس پایان دهند و به این ترتیب نشان دهند که حضور ایرانیان همارز با فرو مردن شعلههای تفکر در سرزمينهاي زیر سلطهشان بوده است. آنچه معمولاً در این میان از قلم میافتد آن است که کسنوفانس توسط همشهريان یونانیاش تبعید شد و توسط دزدان دریاییای اسیر شد که به احتمال قریب به یقین یونانی بودند و بیتردید در دولتشهری یونانی به بردگی فروخته شد و به این ترتیب در به دریاش ربط چندانی به ایرانیان نداشته و اتفاقاً در حاشیه و خارج از بستر نفوذ پارسیان رخ داده است.
گذشته از این، باور به این که کسنوفانس آخرین فیلسوف مقیم قلمرو ایران بود و ظهور پارسیان همزمان با هجرت تفکر فلسفی به شبهجزیرهی یونان بود، نادرست است. زنجیرهی فیلسوفان پیشاسقراطی پس از تبعید کسنوفانس همچنان در قلمرو ایونیه ادامه یافت و گرانیگاه آن تا مدتها بعد به شبهجزیرهی یونان منتقل نشد.
دستکم یک فیلسوف دیگر در میلتوس زاده شد که اتفاقاً از نظر چارچوب فکری بسیار با نحلهی ایونی وابستگی داشت و آن هم لوکیپوس، استاد دموکریت و نخستین فیلسوف اتمیست، بود. اندیشههای او در مورد عنصر تجزیه ناپذیری (اتُم: ) که جهان را بر می سازد، در واقع تداوم اندیشهی ایونی دربارهی جوهر نخستین (آرخه) محسوب میشود. در مورد زادگاه او ابهامهایی وجود دارد. اما این را به طور قطع میدانیم که پیش از دموکریت در مورد مفهوم اتم متنهايی نوشته و دموکریت وی را استاد خود میدانسته است. همچنين میدانیم که در حدود 470-480 پ.م. به دنیا آمده است. از آثار او جز چند نقل قول چیزی بر جا نمانده است، اما نام کتابش را میدانیم: جهان مِهتر (مِگاس دیاکوسموس). این همان نامی بود که دموکریت هنگام نوشتن کتاب مهمش به آن نظر داشت و به همین دلیل هم اثر خود را جهان کِهتر (میکروس دیاکوسموس) نامید. دیوگنس لائرتیوس زادگاه او را شهر الئا در ایتالیا دانسته که به احتمال زیاد غلط است. سیمپلیکوس از قول تئوفراستوس نقل میکند که زادگاه او را گروهی میلتوس میدانند و گروهی دیگر با توجه به زادگاه شاگرد نامدارش آبدرا را اقامتگاه وی میشمارند. با توجه به سنخیت آرای لوکیپوس با مفهوم جوهر نخستین ایونیان، و بر مبنای برخی شواهد حاشیهای تاریخی، چنین مینماید که میلتوس درستتر باشد[4]. با توجه به این که میلتوس از 494 پ.م. در خاک هخامنشی قرار داشت و به گواهی خود یونانیان خیلی زود رنگ و روی فرهنگ ایرانی را در خود جذب کرد، میتوان پذیرفت که کل عمر این فیلسوف در چنین زمینهای سپری شده باشد.
شاگرد لوکیپوس دموکریت نام داشت و در سال 460 پ.م. در آبدرا به دنیا آمد. این شهر در حاشیهی شمالی دریای اژه قرار داشت و از دولتشهرهایی بود که به حکومت کمبوجیه گردن نهادند. در 513 پ.م. این منطقه بار دیگر توسط داریوش بزرگ فتح شد و در استان تراکیه ادغام شد. به این ترتیب دموکریت هم ساکن دولتشهری ایرانی بود و از ابتدای تولد در چنین منطقهای بالید و بزرگ شد. میدانیم که دموکریتوس پنج سال از عمر خود را به جهانگردی و شاگردی نزد حکیمان جهان باستان گذراند. بر مبنای روایت تاريخنويسان، او در این سفرِ درازمدت از مصر، بابل و ایران دیدن کرد؛ مناطقی که در آن زمان همگی در قلمرو شاهنشاهی هخامنشی قرار داشتند. با توجه به آنچه در زمینهی ارجاعاتش به مفهوم یونان و ایران دیدیم، و نقل قولهای صریحی که از زرتشت کرده است و اشارههای متعددی که به ایران دارد، میتوان او را شهروندی وفادار به فرهنگ ایرانی دانست. به این ترتیب، میبینیم که سلطهی سیاسی ایرانیان مانعی در راه پیدایش و بسط فلسفهی یونانی ایجاد نکرد. حتی برعکس، میتوان پذیرفت که حضور نظم پارسی در صحنه زمینهساز برخورد آرا و عقایدی شد که ظهور این اندیشمندان نامدار یونانی را ممکن ساخت.
دومین مکتب فلسفی مهم پیشاسقراطی با نام الئایی خوانده میشود. نام این مکتب از زادگاه آن یعنی شهر الئا در ایتالیا وامگیری شده است. این منطقه را بیتردید باید خارج از قلمرو نفوذ سیاسی دولت هخامنشی دانست، هر چند نفوذ فرهنگی قلمرو خاوری را نمیتوان در اینجا منتفی دانست، چون مردم شهر الئا کوچنشینانی بودند که دو نسل قبل، هنگام ورود هخامنشیان به صحنهی سیاست آناتولی، از شهر خود کوچیدند. در واقع الئا کوچنشینی بود که بخشی از اهالی فراری فوکایا، پس از آن که شهرشان توسط ایرانیان فتح شد، در ایتالیا برای خود تأسيس کردند. الئاییها از سلطهی سیاسی هخامنشیان گریخته بودند، اما نتوانستند بند ناف فرهنگی خویش را با آسیای صغیر و فرهنگهای مقیم آن سامان قطع کنند. به همین دلیل هم فرهنگی كاملاً ایونی بر این شهر حاکم بود. در مورد پیوند پارمنیدس با نحلههای عرفانی شرقی و تأثيری که از عرفان ایرانی پذیرفته، پژوهشهای چندی انجام گرفته که خوشبختانه یکی از آنها به فارسی ترجمه شده است[5]. با توجه به شعری که از پارمنیدس بهجا مانده، چنین بر میآید که او رهبر یکی از حلقههای عرفانی و رازورزانهی پرستش آپولون بوده باشد. این آیینها خاستگاهی شرقی داشتند و در زمان کوچ مردم فوکایا و مدتها پس از آن در آسیای صغیر رایج بودند. الئا مرکز ترویج این عقاید «شرقی» در ایتالیا بوده است.
چنان که از شواهد بر میآید، دوردست بودن کوچنشينیهای یونانی در ایتالیا دلیلی کافی برای مهار شدن توسعهی فرهنگ خاوری در این مناطق نبوده است. چون پارمنیدس تنها شمنِ رازورزِ متأثر از عقاید ایرانی نبود، و باید او را در کنار پوتاگوراس کرتونی و امپدوکلس آگریگنتومی در نظر گرفت که آنان نیز درخاک ایتالیا میزیستند و جایگاه اجتماعی مشابهی را اشغال میکردند.
در مورد گرایشهای سیاسی فلاسفهی الئایی چیزهایی میدانیم. شاهدی از دخالت مستقیم پارمنیدس در سیاست در دست نیست، اما میدانیم که با پوتاگوراسیان ارتباط داشته است. شاگردش زنون دشمن سرسخت نئارخوس، جبار الئا، بود و به دلیل تلاش برای کشتن وی دستگیر شد و چون از معرفی همدستانش سر باز میزد، پس از شکنجههایی وحشیانه کشته شد. با توجه به این روابط، میتوان پذیرفت که زنجیرهی پارمنیدس- زنون هم مانند اندیشمندان مکتب ایونی به طبقهی اشراف تعلق خاطر داشتهاند.
از میان فیلسوفان پیشاسقراطی، اندیشمند نامدار دیگری باقی مانده و آن هراکلیتوس است که در سال 544 پ.م. در اِفِسوس زاده شد. ایرانیان چند سال قبل از زاده شدنش این شهر را تسخیر کردند. چنان که مشهور است او تمام عمر خویش را در همین شهر گذراند. شواهد نشان میدهد که هراکلیتوس نه تنها بر هویت خویش به عنوان یک شهروند شاهنشاهی هخامنشی آگاه بود، بلکه از آن دفاع هم میکرد.
اجداد هراکلیتوس کاهنان معبد آرتمیس در افسوس بودند. افسوس یکی از مراکز انتشار فرهنگ ایرانی در ایونیه محسوب میشد و معبدی که یونانیان با نام ایزدبانوی آرتمیس مینامند، در واقع، نخستین معبد آناهیتا در این منطقه بوده است[6]. به این ترتیب، خاندان هراکلیتوس از سویی اشرافی و نژاده بوده و به شاهان باستانی نسب میبردند، و از سوی دیگر با نیروهای ایرانی پیوندهایی داشتند. چنین مینماید که هراکلیتوس از دخالت در سیاست بیزار بوده باشد، چون منصب کهانت این معبد را، که حق قانونیاش بود، به برادر کهترش واگذار کرد. با این گوشهگیری، او با شورش مردم ایونیه بر ضد ایران مخالف بود و به عنوان اندیشمندی که هوادار ایرانیان است شهرت داشت. دیوگنس لائرتیوس مینویسد او از مردم شهرش بیزار بود، چون نزدیکترین دوستش، هرمودوروس، را از شهر تبعید کردند. این هرمودوروس حاکم دستنشاندهی ایرانیان بر افسوس بود و با شورش بر ضد ایران مخالفت میکرد و به همین دلیل هم لقبش «دوستدار ایرانیان» (مِدوفیلا: ) بود. در جریان شورش دولتشهرهای ایونی، او را از حکومت عزل و تبعیدش کردند. گویا خود فیلسوف هم در این میان از انتقامجویی نیروهای ضدایرانی بینصیب نمانده باشد، چون به روایت دیوگنس پس از شورش سر به کوه و بیابان گذاشت و از مردم دوری گزید و به همین دلیل هم به مرض استسقا دچار شد و درگذشت[7].
فیلسوف نامدار دیگر، که باید از نظر نوع اندیشه در میان سوفیستها ردهبندیاش کرد اما از نظر تاریخی به اندیشمندان ایونی نزدیکتر است، آناکساگوراس نام دارد. او در سال 500 پ.م. در شهر کلازومنای در ایونیه زاده شد و تا 427 یا 428 پ.م. در همانجا زندگی کرد. این شهر هم دو سال پس از تولد فیلسوف به قلمرو ایران پیوست و بنابراین آناکساگوراس از دو سالگی مقیم قلمرو ایران بود. پدرش هِگِسیبولوس نام داشت و به دلیل هواداریاش از قدرت پارسها با لقب دوستدار ایران شناخته میشد. آناکساگوراس گرایش سیاسی پدرش را به ارث برد و از هواداران پر و پا قرص سیاستهای ایرانیان محسوب میشد. او پس از آن که آوازهای به دست آورد، به آتن رفت و استاد پریکلس شد. میتوان برخی از سیاستهای پریکلس در راستای نزدیکی به ایرانیان را ناشی از نفوذ او دانست. وقتی مخالفان وی به قدرت رسیدند به جرم بددینی و توهین به مقدسات یونانی به اعدام محکومش کردند، اما به کمک دوستان با نفوذی که داشت عفو شد و از آتن به شهر لامپساکوس کوچید که در آسیای صغیر و در خاک ایران قرار داشت. به این ترتیب در مورد وابستگیهای جغرافیایی این فیلسوف تردید زیادی وجود ندارد.
به این ترتیب چنین مینماید که با مرور سابقهی فلاسفهی پیشاسقراطی به چند نتیجهی آشکار برسیم:
– نخست آن که زادگاه فلسفهی یونانی شهر میلتوس و منطقهی ایونیه بوده است که همگی در آسیای صغیر قرار دارند و از نخستین سرزمینهایی هستند که به شاهنشاهی هخامنشی پیوستند؛
– دوم آن که زادگاه بخش عمدهی فلاسفهی یونانی پیشاسقراطی (آناکساماندر، آناکسامنس، کسنوفانس، لوکیپوس، دموکریتوس، هراکلیتوس و آناکساگوراس) در درون خاک ایرانِ هخامنشی بوده و بیشترشان به عنوان شهروندان ایرانی زیسته و شهرت یافتهاند؛
– سوم آن که تنها سه حوزهی فلسفی در یونان باستان به لحاظ جغرافیایی خارج از قلمرو سیاسی ایران بودهاند: الئا که به داشتن پارمنیدس سرافراز بود، آکراگاس که امپدوکلس را پرورد و کروتون که هر چند زادگاه پوتاگوراس نبود[8]، اما برای بیست سال او را همچون مهمانی پذیرفت و در نهایت همچون دشمنی شاگردانش را از میان برد. این سه تن، یکی پارمنیدس بود که رهبر حلقهای وابسته به عرفان آسیای صغیر محسوب میشد، دیگری امپدوکلس بود که بازگوکنندهی دیدگاه زرتشت به زبان یونانی بود، و سومی پوتاگوراس بود که به سبک ایرانیان میزیست و اخلاقیات ایشان را تبلیغ میکرد؛
– و چهارم آن که بخش مهمی از خودِ این فیلسوفان بر هویت شرقی و جایگاه سیاسی خویش در مقام شهروند شاهنشاهی ایران آگاه بودند و از آن دفاع میکردند. در دوران ایشان، یونانی بودن تا حدود زیادی با ایونی بودن مترادف بود. ایونیه هم از اواسط سدهي ششم پ.م. همارزِِ «ساکنِ یکی از استانهای شاهنشاهی پارس» تلقی میشده است. به همین دلیل هم، بر خلاف نظر تاريخنويسان اروپایی سدهي نوزدهم، یونانی بودن زبان این نویسندگان را نمیتوان دلیلی بر «هویت یونانی/ آتنی داشتنِ» ایشان، و مقابلهشان با فرهنگی ایرانی و آسیایی دانست. بخش عمدهی نیروهای فکری یونانی در این دوران شرقی و ایرانی بودهاند. شاهنشاهی هخامنشی قلمروی بسیار پرتنوع و چند قومی بود و این تکثر با سیاست مدارای شاهنشاهان این دودمان پشتیبانی میشد. از این رو، مردم هر منطقه و هر قوم و نژاد اجازه داشتند تا با سنن و زبان خویش زندگی کنند.
به این ترتیب، داشتن هویت ایرانی به معنای سخن گفتن به زبان فارسی نیست، چون در آن زمان تنها چهار میلیون نفر از ساکنان شاهنشاهی به فارسی سخن میگفتند که همه به قبيلههاي ایرانی متعلق بودند. عناصر اصلی هویت ایرانی در آن دوران، به نفوذ عناصری سیاسی مربوط میشد که مهمترینش وفاداری به نظام هخامنشی و پذیرش ایدئولوژی شاهنشاهی بود که داریوش بنیادگذارش محسوب میشد. دیگری، که مهمتر هم هست، به نفوذ دينهاي ایرانی و به ویژه مهرپرستی، زرتشتیگری و سنن باستانی ایرانی مربوط میشود که به سرعت در قلمرو شاهنشاهی بسط یافت و با تقدس و اهمیت نمادها و نشانههای ایرانی همراه بود. به این ترتیب، باور به این که تمام یونانیزبانها خود را غیرایرانی محسوب میکردند و به هویت سیاسی و اجتماعیای متمایز از ایرانیان تعلق داشتند، شبیه به آن است که فنیقیها و لیدیها و سُغدیها و ایلامیها و بابلیها را به دلیل تفاوت زبانیشان به هویت اجتماعی متمایزی از هخامنشیان منسوب بدانیم. شواهد تاریخی به ما نشان میدهد که این فرض كاملاً نادرست است و شاهنشاهیای که هویت مردمش تا این حد واگرا و متزلزل باشد نمیتواند برای مدت دو سده پایدار بماند. به این ترتیب، نخستین ستون اسطورهی فلسفهی یونانی فرو میریزد. فلسفهی یونانی در بخشی از آسیا و استانی از شاهنشاهی پارس شکل گرفت، توسط فیلسوفانی که بر هویت «آسیایی» خویش آگاه بودند تأسيس شد، و سیر تحول آن زیر تأثير آرا و افکاری «آسیایی» تداوم یافت.
- هرودوت، کتاب یکم، بند 7. ↑
- کاپلستون، 1375: 37. ↑
- کاپلستون، 1375-37. ↑
- شرف، 1370: 462و463. ↑
- کینگزلی، 1383. ↑
- بویس، 1375- ج2. ↑
- دیوگنس، کتاب 9: بند 1-3. ↑
- 2. زادگاه پوتاگوراس جزیرهی ساموس بود، پارهای از خشکی در ساحل روبهروی افسوس و میلتوس، و شهری زیر سلطهی لودیا، و بنابراین “آسیا”یی! ↑