پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش ششم: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فرهنگی یونان – گفتار دوم: داستان فرهنگ یونانی – سخن سوم: قصه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فلسفه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی – چهارم: ماجرای ایسوکراتس

بخش ششم: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فرهنگی یونان

گفتار دوم: داستان فرهنگ یونانی

سخن سوم: قصه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فلسفه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی

چهارم: ماجرای ایسوکراتس

مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترین موضع‌‌‌‌‌‌‌‌گیری نظری افلاطون، به جبهه‌‌‌‌‌‌‌‌گیری مشهورش در برابر سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. افلاطون ایشان را به دلیل فاسد کردن اخلاق جوانان، سست کردن مبانی اخلاق مدنی، دریافت پول از دانشجویان، و وعده کردنِ دستاوردهایی بسیار بزرگ در زمانی بسیار کوتاه مورد انتقاد قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌داد. بیشتر تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان اندیشه تاریخ جنبش سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها را با ظهور افلاطون پایان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند و چنان می‌‌‌‌‌‌‌‌نویسند که گویا ظهور نابغه‌‌‌‌‌‌‌‌ای مانند افلاطون به سادگی تمام سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها را از کار بی‌‌‌‌‌‌‌‌کار کرده باشد و جریان فکری ایشان را كاملاً از میان برده باشد. در واقع، چنین نبوده و سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها و شاگردان‌‌‌‌‌‌‌‌شان برای مدت‌‌‌‌‌‌‌‌ها باقی ماندند و کشمکش نظری شدید و پرباری را با هواداران افلاطون از سر گذراندند.

دو تا از رساله‌‌‌‌‌‌‌‌های افلاطون که شدیدترین حمله‌‌‌‌‌‌‌‌هایش به سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد، گرگیاس و پروتاگوراس نام دارند. این دو رساله در زمانی نوشته شدند که هر دو استاد يادشده مرده بودند. ضرورتی که افلاطون را به نوشتن این متن‌‌‌‌‌‌‌‌ها برانگیخت، حضور نیرومند و مؤثر شاگردانی بود که این سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها تربیت کرده بودند.

مشهورترین وارث سنت سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها در عصر افلاطون، ایسوکراتس نام داشت.

ایسوکراتس، شاگرد گرگیاس، پرودیکوس و پروتاگوراس بود و رهبری جبهه‌‌‌‌‌‌‌‌ی هواداران بلاغت را در برابر شاگردان آکادمی بر عهده داشت. ایسوکراتس در سال 380 پ.م. با ادای خطابه‌‌‌‌‌‌‌‌ی «پانِگوریکوس» ناگهان مشهور شد. این خطابه از نظر ساختار و محتوا به رساله‌‌‌‌‌‌‌‌ی المپیک گرگیاس شباهت دارد و در واقع اقتباسی از آن است. هر دوی این رساله‌‌‌‌‌‌‌‌ها به وحدت ملی آتن می‌‌‌‌‌‌‌‌پردازند و راهبردهایی را برای تقویت نیروهای اجتماعی موجود در این دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهر پیشنهاد می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. ایسوکراتس در این خطابه برخی از واژگان موجود در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي افلاطونی را به معنایی به کار می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد که برای ما عجیب می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید. مثلاً خود را از سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها جدا می‌‌‌‌‌‌‌‌داند و خود را معارض نمایندگان سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌‌داند که برجسته‌‌‌‌‌‌‌‌ترین‌‌‌‌‌‌‌‌شان سقراط و افلاطون هستند. امروز با خواندن متن این خطابه چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که ایسوکراتس مفاهیم مورد نظر افلاطون را در معنایی واژگونه به کار می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. اما اصل ماجرا آن بوده که یونانیان در آن روزگار مفاهیم يادشده را به راستی به تعبیر ایسوکراتی‌‌‌‌‌‌‌‌اش می‌‌‌‌‌‌‌‌فهمیده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. برای آنها، افلاطون و سقراط به خاطر موضوع سخن‌‌‌‌‌‌‌‌شان، سبک استدلال‌‌‌‌‌‌‌‌شان، و شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سازماندهی شاگردان‌‌‌‌‌‌‌‌شان چیزی جز سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌هایی نبودند که دست بر قضا هوادار اشراف از آب درآمده بودند و به سبک پوتاگوراسی‌‌‌‌‌‌‌‌ها خود را فیلسوف می‌‌‌‌‌‌‌‌خواندند.

ایسوکراتس، که آتنی اصیلی بود، موفق شد دستمایه‌‌‌‌‌‌‌‌ای اخلاقی و محکم برای صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي مجدد بلاغت بیابد. نقد اصلی افلاطون بر سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها آن بود که فاقد آرمانی اخلاقی هستند و با نسبی‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی‌‌‌‌‌‌‌‌شان پایه‌‌‌‌‌‌‌‌های رفتار شایسته را متزلزل می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. ایسوکراتس آرمان‌‌‌‌‌‌‌‌های ملی‌‌‌‌‌‌‌‌گرایانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خویش را به فنون بلاغت افزود و به این ترتیب ایراد افلاطون را برطرف کرد.

این کار، یعنی گره زدن آرمان‌‌‌‌‌‌‌‌هایی ملی‌‌‌‌‌‌‌‌گرایانه با دستگاه نظری‌‌‌‌‌‌‌‌ای که در ابتدا برای تبلیغ نظمی جهانی ابداع شده بود، پیچیدگی‌‌‌‌‌‌‌‌هایی را ایجاد کرد. ایسوکراتس مانند اشراف آتنی مخالف جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های پلوپونسوس بود و اصولاً از نبرد میان دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرها دل خوشی نداشت. او سخنوری را به مرتبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی هنری هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون مجسمه‌‌‌‌‌‌‌‌سازی و سنگ‌‌‌‌‌‌‌‌تراشی فرا کشید و خود را فیدیاس عرصه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سخنوری نامید. او، بر خلاف افلاطون که بر خرد و استدلال‌‌‌‌‌‌‌‌های عقلانی تأكيد می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، هیجانات و عواطف شنوندگان را نشانه می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت و با وجود آن که خود بدنی رنجور و صدایی ضعیف داشت، به خوبی رموز بهره‌‌‌‌‌‌‌‌گیری از عواطف توده‌‌‌‌‌‌‌‌ی مردم را به شاگردانش می‌‌‌‌‌‌‌‌آموخت. او به سبک سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها جستجوی حقیقت مطلق را بی‌‌‌‌‌‌‌‌معنا و بی‌‌‌‌‌‌‌‌فایده می‌‌‌‌‌‌‌‌دانست و دستیابی به شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ای عملیاتی و تجربی خوشبختی در زندگی روزمره را هدف گرفته بود. این هدف، در قالب آرمانی ملی صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي می‌‌‌‌‌‌‌‌شد که به تدریج تا سطح شعارهایی پان‌‌‌‌‌‌‌‌هلنی ارتقا یافت. چنین شعارهایی در آثار سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌های پیش از او هم وجود داشت. مثلاً گرگیاس رساله‌‌‌‌‌‌‌‌ای به نام دفاع از هلن داشت که در آن از ماجرای ربوده شدن هلن به دست پاریس گریزی به قوم‌‌‌‌‌‌‌‌هاي هلنی زده بود و خواست‌‌‌‌‌‌‌‌هایی یونان‌‌‌‌‌‌‌‌مدارانه را مطرح می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. ایسوکراتس هم در زمان تأسيس مدرسه‌‌‌‌‌‌‌‌اش (390 پ.م.) رساله‌‌‌‌‌‌‌‌ای به نام هلن نوشت که با همین سبک و سیاق شعارهایی مشابه را مطرح می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. محور ادعاهای ایسوکراتس آن بود که یونانیان برترین مردم جهان هستند و آتن مرکز جهان یونانی محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. لحن این خطابه خودستایانه است و آشکار است که ایسوکراتس جوان که در گرماگرم نبردهای پلوپونسوس می‌‌‌‌‌‌‌‌زیست، هنوز به احیای سیادت آتن بر دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای همسایه امیدوار بود و آتن را برترین قدرت یونان می‌‌‌‌‌‌‌‌دانست.

این خوش‌‌‌‌‌‌‌‌بینی به تدریج با تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شکست آتن در جنگ با اسپارت و فروپاشی نظم سیاسی اتحادیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دریایی دوم از میان رفت و جای خود را به واقع‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی تلخی داد. ایسوکراتس در یکی از رساله‌‌‌‌‌‌‌‌های دوران پیری‌‌‌‌‌‌‌‌اش که درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی صلح نام دارد، از آرمان‌‌‌‌‌‌‌‌های قدیمی‌‌‌‌‌‌‌‌اش دست شست و آتنیان را به اتحادی برابری‌‌‌‌‌‌‌‌جویانه با سایر دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرها دعوت کرد و آرمان پان‌‌‌‌‌‌‌‌هلنی را برتر از مصالح دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرخویش قرار داد. این همان زمانی بود که فیلیپ مقدونی ظهور کرده بود و الگویی از حکومت متمرکز و پادشاهی خودکامانه را به یونانیان تحمیل می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. این الگو که به نظام پادشاهی کهن یونانیان شباهت داشت و در شاهنشاهی ایران موفقیتش اثبات شده بود، در چشم ایسوکراتس هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون راه نجاتی جلوه کرد و به همین دلیل هم رساله‌‌‌‌‌‌‌‌ی فیلیپی خود را در ستایش از نظم نوین مقدونیان نگاشت. در این هنگام ایسوکراتس به افلاطون نزدیک شده بود و در همین رساله او را به عنوان اندیشمندی برجسته که متأسفانه عقایدش قابلیت اجرا ندارند، ستود. او هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين در رساله‌‌‌‌‌‌‌‌ی تعویض دارایی (آتنی‌‌‌‌‌‌‌‌دوسیس) که در واقع بیانیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای برای دفاع از خودش و مکتبش بود، از نقد افلاطون خودداری کرد.

افلاطون هم به همین ترتیب در کتاب فایدروس از نقد ایسوکراتس خودداری کرد و حکمت و صداقت او را ستود. به این ترتیب، فشارهای سیاسی وارد آمده بر آتن و ویرانی ساختار دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهر به نزدیکی دو اندیشمند سالخورده انجامید. تازه این در زمانی بود که شاگردان این دو هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان بر مبنای سنت دشمنی فیلسوفان و سوفیست‌‌‌‌‌‌‌‌ها دشمنی قدیمی میان مکتب‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان را ادامه می‌‌‌‌‌‌‌‌دادند. در این هنگام ارسطو به تازگی در آکادمی افلاطون به تدریس مشغول شده بود و فن بلاغت – یعنی قلمرو ویژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایسوکراتس – را تدریس می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و در این حین از طعنه و ریشخند ایسوکراتس خودداری نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. یکی از شاگردان ایسوکراتس هم در جواب او چهار جلد کتاب نوشت که در آن با لحنی گزنده از افلاطون سخن رفته بود.

رساله‌‌‌‌‌‌‌‌ی درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ي صلح در زمانی نوشته شد که آنتالکیداس با سیاست محافظه‌‌‌‌‌‌‌‌کارانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود بر آتن حاکم شده بود. ایسوکراتس با وجود آن که از نظر رویکرد عملی به جبهه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اشراف نزدیک شده بود، اما در این متن بار دیگر بر جبهه‌‌‌‌‌‌‌‌گیری‌‌‌‌‌‌‌‌اش در مقابل ایشان و تعلق خاطرش به دموکرات‌‌‌‌‌‌‌‌ها پافشاری کرد و به این ترتیب میراث سوفیستی خود را حفظ کرد. او در این متن دموکراسی یونانی را، که لازمه‌‌‌‌‌‌‌‌اش برابری میان شهروندان بود، به سطح دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرها ارتقا داد و چیرگی یک دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهر بر بقیه را امری غیراخلاقی دانست. به این ترتیب، رشد نیروی دریایی آتن که تا پیش از این در رساله‌‌‌‌‌‌‌‌های او علامت پیشرفت و چیرگی قدرت آتن بر سایرین تلقی می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، ناگهان چون امری غیراخلاقی و ناشایست جلوه کرد.

نوشته شدن رساله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ي درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی صلح در زمانی انجام گرفت که نظام کهن دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهری در یونان فرو می‌‌‌‌‌‌‌‌پاشید و آشفتگی سیاسی‌‌‌‌‌‌‌‌ای که به خودمداری و استقلال شهرها و جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بی‌‌‌‌‌‌‌‌پایان میان‌‌‌‌‌‌‌‌شان منتهی شده بود، به تدریج با تمرکز سیاسی بیشتری که از مقدونیه و ایران بر یونانیان تحمیل می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، در هم می‌‌‌‌‌‌‌‌شکست. بازتاب این زمانه را در رساله‌‌‌‌‌‌‌‌ی درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی درآمدهای کسنوفانس نیز می‌‌‌‌‌‌‌‌توان یافت که تقريباً در همین زمان نوشته شده و برداشتی مشابه را اعلام می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. او به آتنیان گوشزد می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد که باید دست از ادعاهای دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرمدارانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود بشویند و به نظم‌‌‌‌‌‌‌‌های سیاسی کلان‌‌‌‌‌‌‌‌تر و نوینی که در حال ظهور بودند گردن نهند.

ایسوکراتس شاگرد و پیروی داشت به نام دموستنس که همان دشمن بزرگ اسکندر و هوادار بزرگ ایرانیان در مقابل مقدونیان است. ایسوکراتس و دموستنس، گذشته از رویکردشان به سیاست، در تمام زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم‌‌‌‌‌‌‌‌ارز بودند. هر دو شخصیت‌‌‌‌‌‌‌‌های ملی و علاقه‌‌‌‌‌‌‌‌مند به شهرشان بودند و تمام عمر خویش را صرف اعتلای قدرت و شکوه آتن کردند. با وجود اين، رویکرد عملی‌‌‌‌‌‌‌‌شان به سیاست كاملاً متفاوت بود. ایسوکراتس نخست به درون جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آتنی چشم دوخته بود و بعد از سرخورده شدن از آن به جهان‌‌‌‌‌‌‌‌گشای مقدونی روی آورد. دموستنس برعکس از ابتدا متحدی نیرومند برای آتن می‌‌‌‌‌‌‌‌جست و آن را در قالب شاهنشاهی هخامنشی می‌‌‌‌‌‌‌‌یافت. به این ترتیب ایسوکراتس همان کسی بود که یونانیان را به اتحاد فرا می‌‌‌‌‌‌‌‌خواند و دشمنی مشترک و بزرگ به نام شاهنشاهی پارس را به ایشان معرفی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. دموستنس با همان زبان و احتمالاً با همان انگیزه‌‌‌‌‌‌‌‌ها جای متحد و دشمن را واژگون می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و ایرانیان را تنها تکیه‌‌‌‌‌‌‌‌گاه مطمئن برای مقابله با خطر مقدونیان محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.

نویسنده‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگری که تقريباً هم‌‌‌‌‌‌‌‌زمان با ایسوکراتس و افلاطون می‌‌‌‌‌‌‌‌زیست، کسنوفانس بود که با کتاب آناباسیس او پیش از این برخورد کردیم. کسنوفانس هوادار پر و پا قرص سیاست اسپارت‌‌‌‌‌‌‌‌ها بود و در ملکی که از ایشان دریافت کرده بود می‌‌‌‌‌‌‌‌زیست. او رساله‌‌‌‌‌‌‌‌ی تربیت کوروش را در ستایش از نظم پارسی و شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تربیت جوانان در ایران نوشت و کوروش هخامنشی را به عنوان برترین نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پادشاه آرمانی به یونانیان معرفی کرد. به احتمال زیاد این متن، یا متنی شبیه به این، سرمشق اسکندر برای جهان‌‌‌‌‌‌‌‌گشایی بوده است. کسنوفانس از نوشتن تربیت کوروش هدفی را دنبال می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و آن نزدیک دانستن شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آموزش اسپارتی با راه و روش ایرانیان بود. به این ترتیب او مشروعیتی برای اسپارتیان اندوخت و ایشان را به عنوان نزدیک‌‌‌‌‌‌‌‌ترین دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهر به غایتی که در ایران وجود داشت، ستود. البته هنوز در یونانِ این روزگار خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌ی اتحادیه‌‌‌‌‌‌‌‌های آتنی و ضدیت دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای آتیکی با ایران باقی بود و به همین دلیل هم کسنوفانس متن خود را با نقد شدیدی از تجمل‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی و تن‌‌‌‌‌‌‌‌آسایی ایرانیان معاصر خویش به پایان برد.

ایسوکراتس و شاگردانش، نخستین نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌پردازان یونانی بودند که با الهام از روایت هرودوت درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی تمایز یونانیان و بربرها، نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌ای سیاسی را پرداختند و لزوم وحدت یونانیان را گوشزد کردند. همین شعارها بود که در مدتی کوتاه به عنوان سلاحی کارآمد توسط اسکندر مورد استفاده قرار گرفت تا حمله‌‌‌‌‌‌‌‌اش به یونان را مشروع بنماید و نیروهای انسانی یونانی را برای حمله به قلمرو ایران بسیج کند. با توجه به رفتار اسکندر و تلاشی که برای حل شدن در دل فرهنگ ایرانی به خرج داد، این شعارها تنها به عنوان ابزاری برای تبلیغ سیاسی در درون یونان کاربرد داشته است. کوشش‌‌‌‌‌‌‌‌های اسکندر برای تقلید از راه و رسم ایرانیان، برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌هایش برای آمیختن خون مقدونی و پارسی، و کوششی که برای تقلید از سرمشق تاریخی‌‌‌‌‌‌‌‌اش – کوروش – از خود نشان داد، با شعارهای يادشده هم‌‌‌‌‌‌‌‌خوانی ندارد. از این رو، گمان می‌‌‌‌‌‌‌‌کنم این باورِ جاافتاده که اسکندر پان‌‌‌‌‌‌‌‌هلنیستی معتقد بوده و در مورد فرهنگ و تمدن یونانی شیفتگی یا تعصبی داشته، تنها تکرار روایتی یونانی از ظهور اسکندر است؛ روایتی که احتمالاً توسط خود او ساخته و پرداخته شده و توسط کارگزاران مقدونی‌‌‌‌‌‌‌‌اش در شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان منتشر شده تا مشروعیت حکومتش را بر دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای یونانی تأمين کند. کافی است به رفتار این پرچمدار پان‌‌‌‌‌‌‌‌هلنیسم بنگریم تا دریابیم که دلیلی برای پذیرفتن این شعارهای سیاسی وجود ندارد. اسکندر البته در فرهنگی یونانی پرورده شده و با تربیتی یونانی بار آمده بود، اما در نخستین فرصتی که یافت دستاوردهای این شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تربیت را به کناری نهاد و به راه و رسم پارسیان روی آورد.

آنچه توهمِ پان‌‌‌‌‌‌‌‌هلنیستی تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسان امروزین را دامن می‌‌‌‌‌‌‌‌زند، بیش از هر چیز رساله‌‌‌‌‌‌‌‌های ایسوکراتس است. در سده‌‌‌‌‌‌‌‌ي چهارم پ.م. یونانیان، که از جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های دایمی میان دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرها فرسوده شده بودند و منابع مدنی و اجتماعی خود را در راه غارت همسایگان از دست داده بودند، به تدریج به این نتیجه می‌‌‌‌‌‌‌‌رسیدند که راهی جز رها کردن تعصب‌‌‌‌‌‌‌‌شان نسبت به دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهر و حل شدن در نظمی متمرکزتر و بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌تر ندارند. این همان چیزی بود که بیش از دو سده‌‌‌‌‌‌‌‌ بود توسط امپراتوران ایرانی به ایشان پیشنهاد، و در بخش مهمی از یونان به ایشان تحمیل شده بود. ایسوکراتس نویسنده‌‌‌‌‌‌‌‌ای بود که مهارت‌‌‌‌‌‌‌‌های بلاغی خود را به کار گرفت و با لحنی روشن‌‌‌‌‌‌‌‌تر و کارآیی اجتماعی بیشتری این نتایج را صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي کرد و به همین دلیل هم به عنوان پیامبرِ پان‌‌‌‌‌‌‌‌هلنیسم شناخته شد؛ پیامبری که آموزه‌‌‌‌‌‌‌‌هایش به سرعت توسط مقدونیان به کار گرفته شد و دستیابی‌‌‌‌‌‌‌‌شان به ذخیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی جمعیتی بزرگ یونان را ممکن ساخت، و همین انبوه جمعیت گرسنه بود که با غلبه بر هخامنشیان نظم پارسی را برانداخت.

 

 

ادامه مطلب: بخش ششم: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی فرهنگی یونان – گفتار دوم: داستان فرهنگ یونانی – سخن چهارم: قصه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسي یونانی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب