پنجشنبه , آذر 22 1403

دوازدهم

دوازدهم:

من هیچ ندانم كه مرا آنكه سرشت       از اهل بهشت كرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب كشت        این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت

                                                                                                        (خیام)

فورد با گام‌های سبک خود را به عرشه‌ي زرین‌دل رساند، نگاهی به دم و دستگاه‌ها انداخت و بعد با خوشحالی فریادزد: «تریلیان! آرتور! بیاین ببینین، کشتی دوباره راه افتاده!»

تریلیان و آرتور روی کف عرشه خوابشان برده بود.

فورد لگدی ملایم نثار هر کدامشان کرد: «پا شید، یالا پا شید، باید راه بیفتیم».

آرتور خمیازه‌ای کشید و گفت: «اهه… برق اومد؟»

تریلیان گفت: «صلوات نفرستادیم بد نباشه یه وقت؟»

‌رایانه‌ی سفینه هم شروع کرد به بلبل زبانی و تند تند گفت: «سلام بچه‌ها. وای نمی‌دونید چقدر خوشحالم که دوباره برگشتم. خیلی وقت بود برق نرفته بود. از موقعی که بچه بودم از قطعی برق می‌ترسیدم. به خصوص وقتی وزارت نیرو جدول خاموشی‌ها رو اعلام می‌کرد و معلوم می‌شد قضیه کاملا تصادفی و خارج از جدول قراره رخ بده…»

فورد گفت: «ببین ما هم خوشحالیم که حضرت ادیسون روح تازه‌ای در تو دمیده، اما حالا جای این حرف‌ها بگو کدوم گوری هستیم».

رایانه گفت: «هرجا که باشیم خوش است. مهم اینه که الان دوباره برق اومده و همه خوش و خرم دور هم هستیم. دیگه بقیه‌ش حله، به قول اسیر شهرستانی:

راحت مرد در سبکروحی است       برق را آشیانه پرواز است

همه عالم قلمرو فیض است       در به رویت ز شش جهت باز است»

فورد گفت: «اسیر شهرستانی دیگه کیه؟»

رایانه گفت: «اطلاعات دقیقی در این مورد در دست نیست. احتمالا بین اسیرهایی که از تهرون گرفته شده بوده، یکی‌شون شهرستانی بوده و در ضمن شاعر هم بوده و…».

از آن طرف صدای زفود بلند شد و باعث شد خواب به کلی از چشم تریلیان و آرتور بپرد. زفود دوان دوان سر رسید و گفت: «اون رایانه الان تازه روشن شده و روان‌پریشه یه خرده. ولش کنین. ما توی وزغ‌اختر-ب هستیم، یه آشغالدونی تمام عیاره».

بعد دید همه دارند با علایم استفهامی متعدد روی سرشان او را نگاه می‌کنند. این بود که گفت: «در ضمن، سلام، خوبین؟ کاملا معلومه که از دیدنم اونقدر شاد شدین که زبونتون بند اومده، نگران سلامتی‌ام شده بودین، نه؟»

آرتور که هنوز خوابالود بود، خسته و کوفته از بستر سرهم‌بندی‌ شده‌اش روی زمین بلند شد و گفت: «ما کجای وزغ هستیم؟»

تریلیان هم گفت: «گفتی از چی شاد شدیم؟»

فورد پرسید: «عجبا، تو از کجا پیدات شد یهو؟»

زفود در پاسخ به این همهمه با مهارت تمام موفق شد حرفی بزند که به هیچ یک از سه پرسش ارتباطی نداشته باشد: «آره می‌دونم چه حالی دارین، منم همینطورم. قشنگ معلومه که دارین از خوشی می‌میرین».

تریلیان گفت: «نه… ببین…»

– «آهان، براتون سوال پیش اومده که چرا این‌جوری شد؟ خب باورتون نمیشه اگه بهتون بگم که تمام این مدت توی جیب من بودین. هم موقعی که با منشی بال‌قشنگه سروکله می‌‌زدم، هم وقتی توی کیهان‌نما داشتم جایگاه مهم و والای خودم رو در کل کائنات تماشا می‌کردم».

فورد گفت: «ئه… آخه تو جیبت؟ …هوم؟»

زفود گفت: «آره تو جیبم بودین. هیچ ناراحت نباشین. فورد، تو هم نگران نباش که حرف زدنت این‌جوری شده، من خودم هم وقتی گفتگوی درونی دارم اغلب زبونم می‌گیره و لکنت پیدا می‌کنم».

در آن جمع رایانه زودتر از همه خودش را جمع و جور کرد و با واقعیتِ بازگشت زفود کنار آمد. علامتش هم این بود که گفت: «با عرض گرم‌ترین سلام‌ها به پیشگاه عالی‌مرتبتِ جناب آقای بیبل براکس، رئیس اسبق دولت کهکشانی…»

– «خیله خب، باشه بابا… حالا جای این حرف‌ها ما رو از این جا ببر، زود‌ باش، یالا، راه بیافت».

– «حتما، هرچی امر شما باشه. اما کجا می‌خوای برم؟»

زفود سرش فریاد زد، بی‌توجه به این حقیقت که رایانه‌ها سر ندارند: «هرجا حال می‌کنی برو، هیچ فرقی نداره. فقط یه جایی جز وزغ‌اختر-ب باشه».

اما بلافاصله حرفش را پس گرفت: «آهان، نه، چرا، خیلی فرق داره، ما رو ببر به نزدیکترین جایی که بتونیم یه چیزی بخوریم، یه جایی مثل درکه که کلی رستوران داشته باشه».

رایانه انگار که قرار باشد خودش هم چیزی بخورد، با خوشحالی گفت: «همین الان. سفت بشینین».

ناگهان انفجاری عرشه‌ی کشتی فضایی را به لرزه درآورد. چندان شدید و غیرطبیعی که هر چهار نفرشان دوام و قوام مادی خود را از دست دادند. درست یک دقیقه بعد، زارنی‌ووپ روی عرشه‌ی زرین‌دل ایستاده بود و با دو چشم علاقمند و کنجکاو -که پای یکی‌شان با مشت زفود بادمجانی کاشته شده بود- به چهار پف اثیری‌ای نگاه می‌کرد که داشتند در هوا می‌رقصیدند.

اما تجربه‌ای که سرنشینان اصلی زرین‌دل داشتند به کلی متفاوت بود. هر چهار نفر با عجز مطلق در سیاهی‌ای غرقه شدند که مثل گردابی دورادورشان می‌چرخید. هشیاری‌شان فرو مرُد و جای خود را به ناهشیاری سرد و سهمگینی داد که آنها را به مغاک نیستی فرو مکید. سکوتی مطلق مثل غرشی اندوهناک از همه‌سو احاطه‌شان کرد. بعد در غرش موج‌هایی دریایی سرخ و تلخ و تاریک فرو رفتند. دریا چنان به آرامی‌ فرو بلعیدشان که گویی این کارش به قدر ابدیت به درازا خواهد کشید. پس از زمانی به درازای ابدیت دریا پس نشست و آنها را روی کرانه‌ای سرد و سخت رها کرد. روی رسوبی آبرفتی از جریان زندگی و پویایی کیهان و باقی چیزهایی که می‌شود اینجا نوشت ولی الان حوصله‌ی نوشتن‌شان را ندارم، و داگلاس هم لابد نداشته، وگرنه می‌نوشت!

هر چهار نفر قدری به خود پیچیدند و مثل پروانه‌ای که بخواهد از پیله‌ی شفیره‌اش بیرون بیاید تکان تکان خوردند. نورهایی مرده گرداگردشان به رقص درآمدند. کرانه‌ي سرد و سختی که زیرشان بود، خم و راست شد و به هر سو گسترش یافت. شبح سبز رنگی با شکل مبهم داشت آنها را تماشا می‌کرد. به نظر نمی‌آمد خیلی از ظاهر و رفتارشان خوشش آمده باشد.

شبح سرفه‌ای ساختگی کرد و گفت: «هِلو…شب بخیر، خوش اومدین مهمون‌های عزیز، ببینم، شما جاتون رو از قبل رزرو کردین؟‌»

هشیاری فورد مثل فنری که کشیده شده باشد و ناگهان رها شود، به سر جای اصلی‌اش برگشت. مغزش با سرعتی چشمگیر دوباره به کار افتاد. ولی سرعتش هرچقدر که بود نمی‌توانست تشخیص دهد این شبح سبز کیست و اینجا چه می‌کند؟ یا دقیق‌تر بگوییم، نمی‌دانست خودشان آنجا چه می‌کنند. پس تصمیم گرفت فعلا نکته‌ای انتقادی را مطرح کند تا ببیند بعدش چه می‌شود.

گفت: «رزرو چیه داداش؟ درست حرف بزن! فارسی را پاس بدار».

شبح قدری با آزردگی گفت: «فارسی را پاس بدارم؟»

– «بعله، زیرنویس نیست که، مگه نمی‌بینی داریم فارسی حرف می‌زنیم؟»

– «خب… فارسی رزرو چی میشه؟»

– «چه میدونم، مثلا بگو قبلا هماهنگ کردین؟ یا مثلا قبلا جا گرفتین؟… یه همچین چیزی!»

– «خب، مهمانان گرامی، شما قبل جا گرفتین؟»

– «جای چی رو؟»

– «یعنی منظورم اینه که شما پیشاپیش هماهنگ کردین آیا؟»

– «با چی هماهنگ کنیم؟»

شبح تازه در این لحظه متوجه شد که فورد هیچ تصوری درباره‌ی شرایط مکالمه‌اش ندارد. این بود که توضیح داد: «ببینید موسیو، شما برای حضور یافتن در محل مورد نظر باید جلو جلو جایتان را هماهنگ کرده باشید».

فورد ولی همچنان مشکوک بود که بحث در چه زمینه‌ای جریان دارد. در ضمن هرچه اطرافش را نگاه می‌کرد هیچ چیز مادی ملموسی به چشمش نمی‌خورد. این بود که گفت:‌ «عجبا… از کی تا حال باید قبل از مردن توی اون دنیا زنبیل گذاشت؟»

شبح سبز گفت: «زنبیل؟»

– «یه چیزیه که آدمها توی صف میذارن که جاشون رو نگه دارن. مثل صف نون، مرغ، گوشت»

– «من اصلا درک نمی‌کنم چی‌ داری میگی… نون و مرغ و گوشت چی هستن دیگه؟»

– «اهه… من فکر کردم تو یک روحی هستی که در گذشته‌های دور مُردی. اگه نمیدونی اینها چیه، معلومه به آینده مربوط میشی. ببینم توی دوره‌ی شما صف می‌بستن مردم؟ گشت بود ارشادتون کنه؟»

شبح سبز به همان شکلی که از یک شبح سبز انتظار می‌رود، ابروهایش را به نشانه‌ی تحقیر بالا برد. «صف و ارشاد که مایه‌ی برکت زندگی هستن آقا… مهم اینه که بشه یه خرده اصلاحات درشون اعمال کرد هر از چندی!»

فورد گفت: «اوخ اوخ، فکر کنم می‌دونم تو کی هستی آقا شبحه… گمون کنم روح همون بزرگواری باشه که اسمش الان سر زبونمه… چی بود اسمش؟ تریلیان یه مدتی هوادارت بود ها… به هر صورت حیف شد که مُردی، یه وقتی نماد مقاومتی بودی برای خودت».

شبح سبز گفت: «آقا جان کی گفته من مُردم؟ سبزها هرگز نمی‌میرند!»

در این بین کم کم آرتور هم داشت به هوش می‌آمد. اما بر خلاف فورد هشیاری‌ او دکمه‌ی قطع و وصل نداشت و مثل چای در قوری می‌بایست به تدریج دم بکشد و جا بفتد. تازه آخرش هم خودآگاهی‌اش مثل تکه صابونی خیس در میان دستانش می‌لغزید. ولی وقتی نخستین بارقه‌های آگاهی در ذهنش جریان یافت، با زبانی الکن پرسید: «دیگه این دفعه مردیم، نه؟»

فورد گفت: «خب، گمون کنم این دفعه رو دیگه آره».

بعد به این فکر افتاد که برخیزد و بایستد. چون یاد این مصراع افتاد که «برخیز و مخور غم جهان گذران». اما جهت بالا و پایین درست معلوم نبود. در نتیجه بر اساس این نظریه که لابد پایین آن سطح سرد و سخت است که رویش پهن شده‌اند، به زحمت در جهت خلافش حرکت کرد و روی چیزهایی ایستاد که قاعدتا می‌بایست پاهایش باشند. بعدتر در حالی که به آرامی‌تلوتلو می‌خورد گفت: «منظورم اینه که بعد از اون انفجار قاعدتا نمیشه زنده مونده باشیم، میشه؟»

آرتور زیر لب گفت: «نه، عمراً، نمیشه». او هم داشت همان مسیر مخالفت با جهت پایین را می‌پیمود، اما تا آن لحظه فقط توانسته بود روی آرنج‌هایش نیم‌خیز شود. ولی وسطهای کار به این فکر افتاد که دلیل فلسفی برخاستن چیست؟ بعد هم یاد این مصراع افتاد که «بنشین و جهان به شادکامی گذران». در نتیجه دوباره روی زمین پهن شد و بلا‌تکلیفی شاعر را تحسین کرد.

تریلیان اما اراده‌ای پولادین داشت و موقع بلند شدن هم شعرهای کهن را مرور نمی‌کرد. این بود که زور زد و زور زد و بالاخره از جایش بلند شد. بعد با آرتور موافقت کرد: «راست می‌گه، غیر ممکنه از همچون انفجاری جون به در برده باشیم. دیگه این دفعه مردیم به سلامتی».

در این بین صدای خرخری خش‌دار از آن پایین‌ها برخاست. صدای زفود بیبل براکس بود که داشت مثلاً‌ یک چیزهایی می‌گفت. البته بیشتر صداهایی تولید می‌کرد شبیه به وقتی که خبری شده و تلویزیون‌های معاند پارازیت‌باران می‌شوند. با این حال اگر دقت می‌کردی می‌دیدی از وسط این صداها یک چیزهای معنی‌داری هم تراوش می‌کند. اگر بازسازی‌اش می‌کردی چنین چیزی می‌شد تقریبا: «من بی‌شک مُردم، مزاحمم نشین. فکر کنم حتا زودتر از شماها مرده باشم. توی همون ثانیه‌ی اول داغون شدم، پاره شدم، اصلا پاره پاره شدم… به قول شاعر: پیر در صدر و مِی‌کِشان گِردش/ پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش!»

ضمیر نابهشیار آرتور هم از ارتفاعی نزدیک به او، یک کمی بالاتر، گفت: «بعله،‌ همه‌مون پاره‌‌ایم، هرکدوم یه جور پاره‌ایم… یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود/ یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا!»

فورد گفت: «حالا اگه پاره پاره هم نشده باشیم، دست کم قطعه قطعه شدیم. دست یه طرف، پا یه طرف، هر تیکه یه طرف، کله گم و گور… مثل مرحوم بابک خرمدین».

باز ضمیر ناخودآگاه آرتور تداعی آزاد کرد: «همون که خلیفه‌ تکه تکه‌اش کرد؟»

فورد گفت: «نه، اون یکی که بابای خودش تکه تکه‌اش کرد!»

شبح سبز که با به هوش آمدن این جماعت و آغاز مکالمه‌شان در گردابی از جملات عمیق ولی نامربوط غرقه شده بود، بی‌صبرانه گفت: « یعنی مهمون‌های عزیز و محترم ما دلشون یه درینک نمی‌خواد؟».

زفود ولی به کلی او را نادیده گرفت و پی چرندیاتی که می‌بافت را گرفت: «این یک مهبانگ معنوی بود، انقراض عمومی‌ای بود در یک ثانیه، اصالت پیدا کردن اتم‌ها و منسوخ شدن موکول‌ها بود، استیلای جزء بر کل بود…»

آرتور گفت: «البته من فکر نکنم با این شدتی که میگی مرده باشم. این دیگه خیلی مرگ رادیکالیه…»

زفود خطاب به یکی از اشکال مبهم دور و برش که فکر می‌کرد باید فورد باشد، ولی در واقع شبح سبز بود، گفت: «بگو ببینم فورد، تو هم در لحظه‌ی مردن کل زندگی‌ت مثل یه فیلم با دور تند جلوی چشمات گذشت؟»

فورد از پشت سرش جواب داد: «آره، برای من هم همچین اتفاقی افتاد. توی یک لحظه‌ی کوتاه کل زندگی‌ام از مقابلم گذشت».

شبح سبز گفت: «خب خنگ‌های خدا، این خودِ همون چیزیه که بهش میگن زندگی، مرگ یه چیز دیگه‌ست».

آرتور گفت: «من ولی زندگی‌ام از جلوی چشمم نگذشت. شاید دلیلش این بود که چشمم داشت از جلوی زندگیم می‌گذشت!»

تریلیان در این بین سکوت کرده بود و داشت نگاهش را روی چیزهای دور و برش متمرکز می‌کرد. چون شکل‌های مبهم و تیره و تار اطرافش داشتند کم کم حد و مرزی پیدا می‌کردند و به تصویرهایی درست و حسابی تبدیل می‌شدند. وقتی چشم‌انداز اطرافش قدری شفاف شد، گفت:‌ «بچه‌ها، ببینین ما کجاییم».

زفود گفت: «معلومه دیگه، منگنه شدیم بین نیستی و غیاب. به هیچ تبدیل شدیم. از همون‌ هیچ‌هایی که میشه تناول‌شون کرد. ما در بین‌العدمین به شکل پاره پاره‌ای…»

فورد گفت: «ولی راست میگه ها… ما یه جایی هستیم. اینطوری نیست که هیچ‌جایی باشیم».

زفود قدری تردید گفت: «حالا چه فرقی می‌کنه؟ ما بالاخره یه جایی مردیم دیگه، جسدمون همین‌جوری افتاده زمین…»‌

تریلیان که کلی برای بلند شدن روی پایش زور زده بود، حرفش را تصحیح کرد: «نخیر، نیافتادیم، ایستادیم».

زفود با تعجب گفت: «اهه… یعنی میخوای بگی تو درختی؟»

آرتور هم که دست آخر توانسته بود با هزار جان کندن برخیزد، گفت: «درخت؟»

زفود گفت: «آره دیگه، نشنیدی میگن درختان ایستاده می‌میرند؟»

تریلیان گفت: «نه بابا درخت چیه؟ ما وسط یه غذاخوری وایسادیم».

زفود همچنان داشت هذیان می‌گفت: «استعاره‌ی جالبیه اتفاقا، عدم مثل غذایی است، یا غذاخوری‌ایست، یا معده‌ایست…»

فورد گفت: «غذاخوری عادی هم نیست، شبیه یه رستوران پنج ستاره‌ست».

زفود هم کم کم حواسش سر جا می‌آمد و می‌توانست دور و برش را ببیند. این بود که یک دفعه چرند گفتن‌اش قطع شد و خیلی خردمندانه و هوشیارانه گفت: «اهه… رستورانه… آخ جون، غذا!»

فورد گفت: «ولی یه کمی عجیبه، نیست؟»

آرتور هم داشت اطراف را تماشا می‌کرد. گفت: «آره، یه کمی هست. من نشنیده بودم کسی اینطوری بمیره».

تریلیان گفت: «چه چلچراغ‌های قشنگی هم داره».

چهار نفری بی آن که از چیزی سر دربیاورند هاج و واج اطرافشان را تماشا کردند.

آرتور گفت: «خب شاید رفتیم بهشت؟ می‌گفتن اونجا بخور بخوره…»

تریلیان گفت: «نه بابا، اونجا درخت داره، شیر و عسلش هم توی فنجون نیست، همینطوری توی جوب روانه روی زمین».

حالا که قدری منظره روشن‌تر شده بود، می‌توانستند ببینند که آن چلچراغ‌هایی که تریلیان می‌گفت چندان هم قشنگ نبودند و بیشتر باب طبع نوکیسه‌‌های خودنما بود. سقف قوس‌داری هم که چلچراغ‌ها را از آن آویزان کرده بودند، رنگ فیروزه‌ای خوبی نداشت و کاشی‌کاری‌هایش چنگی به دل نمی‌زد. بیشتر شبیه رستوران‌ سنتی‌های ارزانی بود که معماری‌شان را از ظرف دیزی استخراج می‌کردند، و نه بالعکس. اگر اینجا بهشت بود، فرشتگان عالی‌قدر موقع طراحی‌اش دقت کافی را مبذول نکرده بودند. به خصوص که کل سطح پیشخوان مرمری چهل متری‌ای که بخش سلف سرویس را تشکیل می‌داد، با پوست سوسمارهای پرنده‌ی منظومه‌ی آنتارس پوشانده شده بود، و این از نظر قوانین حفاظت از تنوع زیستی هیچ پذیرفتنی نبود.

غذاخوری جای شلوغ و پرسروصدایی بود. موجوداتی از نژادهای مختلف در گوشه‌های تصویر نشسته بودند و داشتند چیزهای متنوعی می‌خوردند. چند موجود بسیار خوش‌لباس که شکل بدن‌شان سیال بود و دایم تغییر می‌کرد، به پیشخوان تکیه داده بودند و موقع نوشیدن لیموناد (واژه‌ی پیشنهادی وزارت فخیمه‌ی ارشاد منظومه‌ی خورشید) با انگشتان بی‌شمارشان روی پوست دباغی شده‌ی سوسمارهای آنتارس ضرب گرفته بودند. آن طرف‌تر چند موجود خمیر مانند که شباهت چشمگیری به بارباپاپا داشتند روی صندلی‌های خوش نقش و نگاری ولو شده بودند. یک افسر جوان شق و رق از نژاد ولهرگ همراه بانوی زیبایی آمدند و مثل ابری پر صاعقه از وسط غذاخوری رد شدند و از درهای بزرگی در انتهای تالار بیرون رفتند. پشت آن درها که شیشه‌هایی دودی داشت، خود غذاخوری در نور غرق بود و سطوح تر و تمیز و براقش می‌درخشید. در طرف مقابل دو لنگه در متحرک دیده می‌شد که مدام آشپزها و پیشخدمت‌ها ازش رد می‌شدند و خوراکی‌ها را برای مشتری‌ها می‌آوردند. معلوم بود آن طرفش آشپزخانه‌ی غذاخوری است.

پشت سر آرتور یک پنجره‌ی خمیده‌ی بزرگ بود که پرده‌ای آن را می‌پوشاند. آرتور گوشه‌ي پرده را کنار زد تا نگاهی به بیرون بیندازد و ببیند کجای این دنیای شگفت‌انگیز هستند. پشت پنجره منظره‌ای را دید که در شرایط عادی حتماً‌ مایه‌ی ترس و وحشتش می‌شد. اما خیلی وقت بود که دیگر شرایط عادی نبود، به همین خاطر به جای ترسیدن به چشم‌انداز آسمان خیره شد و احساس کرد روحش دارد متعالی می‌شود. چون آسمان، از آن آسمان‌هایی بود که حال عالی را متعالی‌ می‌کنند.

خدمتکاری آمد سراغشان و مؤدبانه گوشه‌ی پرده را از آرتور گرفت و آن را دوباره به حالت اول بست. بعد هم گفت: «پیلیز پیلیز. پرده رو اوپِن نکنین. بر خلاف رولز اینجاست. وِری ممنون».

هیچکس به حرفهای او توجهی نکرد. اما چشمان زفود برقی زد، چون برای لحظه‌ای پشت پرده را دیده بود.

گفت: «بچه‌ها به نظرم ما نمردیم».

آرتور گفت: «اگر هم مردیم اومدیم بهشت. اوف… نمیدونی چه آسمونی پشت این پرده هست».

فورد گفت:‌ «میگم شاید کشته شدیم. مثلا چون به خاطر رفاقت‌مون دسته جمعی کشته شدیم، شهید حساب شدیم و بنیاد شهید یه خرده با عجله ما رو فرستاده بهشت، هان؟»

زفود گفت: «آره ممکنه، از قدیم گفتن: ما کشته‌ي عشقيم و جهان مسلخ ماست/ ما بي‌ خور و خوابيم و جهان مطبخ ماست».

تریلیان گفت: «راست میگی ها…اینطوری علاوه بر غذاخوری، مطبخی که اون گوشه‌ست هم علت وجودی پیدا می کنه».

آرتور گفت: «ولی با همه‌ی این حرف‌ها من به نظرم عجیب میاد که چهارتایی با این کیفیت مرده باشیم و سر از اینجا درآورده باشیم. نظرتون چیه؟»

آن شبح سبز مبهم که گام به گام همراه با شفاف‌ شدن محیط اطرافشان تغییر کرده و حالا دیگر به شکل یک پیشخدمت ریزنقش چروکیده‌ی سبزپوست با کت شلوار تیره در آمده بود، که آشکارا نسبت به آن یکی پیشخدمت سمت بالاتری داشت. بنابراین با لحن غرورآفرین یک سرپیشخدمت گفت: «موسیوها و مادموازل، میشه من هم نظرم رو بگم؟»

این را که گفت، تازه همگی یادشان آمد که او هم از ابتدای تجربه‌ی برزخی‌شان آنجا بوده. شبح وقتی دید نظر همه جلب شده، منوهایی که در دست داشت را به دستشان داد و گفت: «شاید مهمان‌های عزیزمون دوست داشته باشن همراه با این بحث فلسفی جالبشون یه درینکی هم بزنن توی رگ… نوشیدنی‌های مجاز البته، فاقد الکل، سِتون، بنزن، دی هیدروکسی پنتا اریتروتول… همون لیموناد منظورمه دیگه».

زفود با سرخوشی گفت: «آفرین، همینه، نوشیدنی!‌ نوشیدنی! این بهترین پیشنهاده. آره عالیه… حالا جای لیموناد ماءشعیر ندارین؟ یا حتا دوبله شده‌اش به فارسی رو؟»

پیشخدمت با شکیبایی گفت: «نه متاسفانه، میدونین دیگه، اماکن میاد در رستوران رو تخته می‌کنه اونطوری. ما حتا ژامبون خوک‌های خزنده‌ی منظومه‌ی اطلس رو هم به همین خاطر از توی منوی غذاهامون برداشتیم. تایتل‌اش رو هم عوض کردیم و یه مدت می‌گفتیم پورک و پیگ و این جور چیزها که شیک‌تره، ولی یکی از کاستومِر‌هامون که هم ارتدوکس عقیدتی بود و هم یه خرده انگلیسی بلد بود رفت ما رو لو داد و کلی جریمه‌مون کردن. اینه که شما یه چیز دیگه‌ای اُوردِر بدین!»

تریلیان گفت: «این یارو چرا اینطوری حرف می‌زنه؟ فارسی بلد نیست؟ یا حواسش نیست کتاب داگلاس ترجمه شده؟»

فورد گفت: «همون اولش که گفت رزرو، من تا تهش رفتم. دچار نشانگان زبان‌پریشی هندی شده…»

– «چی هست این مرض؟»

– «یه بیماری‌ خطرناکیه که آدمها تکه تکه کلمات زبان‌های دیگه رو میارن به جای زبون خودشون به کار می‌برن، آخرش زبون‌شون رو از دست میدن و لال میشن. اولین بار روی زمین توی هند ثبت شد این بیماری، البته قبلش سیصد سال انگلیسی‌ها داشتن با هندی‌ها تمرین می‌کردن که نتونن با زبون خودشون حرف بزنن. میگن یه جور سوتی برنامه‌نویسی بوده توی رایانه‌ی زمین. میمون‌نما‌هایی که می‌خوان باکلاس به نظر بیان ولی نمی‌تونن، سریع میگیرن ویروسش رو».

پیشخدمت داشت به دقت این حرف‌ها را گوش می‌داد و آشکارا از جملات آخر آزرده شده بود. این بود که سعی کرد بیانات خودش را برایشان ترجمه کند: «خب مخلفاتش رو داریم. مثلا توی منو نوشته پیتزا سالامیستوسغوژژژ که منظور همون نون و پنیر و سبزیه. اُلُویه دُ دون‌دون هم زیتون پرورده‌ست، یوغورت گریل پوتاتوژوستیشور هم داریم که میشه به عبارتی چیپس و ماست. یعنی ژامبون نداریم ولی چیزای دیگه زیاد داریم. به جای ژامبون خوک اطلسی می‌تونین جوج کباب بگیرین، به افتخار اون روانشاد جوجی که خیلی هم مرد شریفی بود».

زفود آشکارا توی ذوقش خورده بود، ولی از نه از نوع حرف زدن طرف. معلوم بود قصد داشته بعد از ماءشعیر ژامبون خوک خزنده سفارش بدهد. گفت: «اهه… جوج؟ جوجی کیه حالا؟ نکنه جورج منظورته؟»

پیشخدمت سبز گفت: «نه، اون جورج بوش خوب نبود و مشتری‌هامون که دستگاه بویایی قوی‌ای دارن سفارش نمی‌دادنش. منظورم اون جوجی پسر چنگیز هست. همون که با پدرش در استخدام اداره‌ی جهانی کنترل جمعیت بر سیارات توسعه نیافته بود».

تریلیان گفت: «خب بابا عیبی نداره. همون لیموناد رو شما بیار برامون».

پیشخدمت سبز گفت: «پرفکت… پرفکت..»

فورد اول فکر کرد دارد نام خانوادگی او را صدا می‌کند، ولی بعد متوجه شد طرف دوباره زد روی کانال زبان هندی: «اگر مایل باشین میتونین اوردِرتون رو هم بدین که دیگه موقع انفجار کهکشان دغدغه‌ی خوندن منو رو نداشته باشین».

زفود با شیفتگی و شوریدگی حرفش را برید: «به به… غذا! آفرین به این حکمت و درایت. ببین آقا سبزه، نمی‌دونی چقدر پیش من محبوبیت پیدا کردی».

تریلیان تنها کسی بود که به بخش کلیدی جمله‌ی پیشخدمت توجه کرد. پرسید: «وایسا ببینم. گفتی کهکشان قراره منفجر بشه؟ چرا ما اینقدر خوش قدمیم آخه؟ هرجا میریم اونجا داره نابود میشه؟»

پیشخدمت خنده‌ی ریز و حساب‌شده‌ای کرد و گفت: «آهان، نه، منظورم رو فکر کنم متوجه نشدین. منظورم انفجار کائنات هست که رستوران ما به طور انحصاری منظره‌اش رو برای شادمانی و خوشحالی شما عزیزان طراحی کرده».

زفود گفت: «حالا چرا انفجار؟ نمیشه مثلا رنگش رو عوض کنید برامون؟ البته ما که دیگه مردیم و خیلی برامون فرق نمی‌کنه… برای خلق‌های ستمدیده‌ای میگم که روی اون همه سیاره دارن زندگی می‌کنن».

پیشخدمت گفت: «بله متوجهم، شما یه مقدار گیج هستین الان و موقعیت رو درک نمی‌کنین. این هم طبیعیه. از عوارض جانبی سفر زمانیه. در ضمن نمی‌دونم چرا اینقدر اصرار دارین بگین مرده هستین. بودایی هستین شما مگه؟ یا شاید از پیروان اون صوفی بزرگ شیخ موش‌مرده‌‌ی لاهوتی باشین؟ هان؟»

زفود گفت: «سفر زمانی؟»

فورد گفت: «یعنی نمردیم؟»

تریلیان گفت: «موش‌مرده‌ی لاهوتی؟»

آرتور گفت: «ببینم، تو منظورت اینه که اینجا بهشت نیست؟ یا دست کم برزخ؟‌»

پیشخدمت باز همان لبخند خفیف مودبانه‌اش را زد و گفت: «بهشت؟ برزخ؟ نه!»

آرتور گفت: «یعنی میخوای بگی ما نمردیم؟»

پیشخدمت با لحن حق‌ به جانبی گفت: «اصلا به من میاد که پیشخدمت یه سری مرده باشم؟»

فورد گفت: «الان نه، ولی اولش که یه شبح سبز بودی بهت میومد».

در این لحظه زفود بیبل براکس یکی از حرکت‌های تبلیغاتی مشهورش را انجام داد که نوبتی باعث شده بود به خاطرش رای بیاورد و رئیس دولت کهکشانی شود. یعنی دو تا از دست‌هایش را محکم روی پیشانی‌های دو کله‌اش نواخت و دست سومش را کوبید روی رانش. صدای شترق دلنشینی بلند شد که زمانی شعار ستاد تبلیغاتی زفود بیبل براکس فرزانه بود. در تاریخ رقابت‌های انتخاباتی فقط یکی از میمون‌نماهای زمینی بود که تا حدودی می‌توانست با این ژست او رقابت کند. او هم زمانی به خاطر لبخند وحشتناکش به ریاست رسیده بود. چون موقع لبخند زدن قیافه‌اش خیلی مضحک می‌شد و مردم انتخابش کرده بودند به این هوا که در دوران زمامداری‌اش حسابی بخندند. او البته به وعده‌های انتخاباتی‌اش تا حدودی وفادار ماند و کارهای خنده‌دار زیادی کرد. اما آخرش کار به گریه‌ای توده‌ای ختم شد که از بحث داستان ما خارج است و از اتاق فرمان هم روح مرحوم داگلاس دارد با دستش علامت قیچی نشانم می‌دهد.

خلاصه زفود بعد از این که حرکت مشهورش را به جا آورد، گفت: «بچه‌ها، باورتون میشه؟ ما درست اومدیم همون‌جایی که قرار بود بیایم. به غذاخوری او سرِ دنیا».

پیشخدمت با تعجب گفت: «خب معلومه. پس تا حالا فکر می‌کردید کجایید؟ اینجا غذاخوری اون سرِ دنیاست دیگه ».

آرتور گفت: «حالا کدوم سرِ دنیا؟ این سر دنیا یا اون سر دنیا؟»

پیشخدمت گفت: «طبعا اون سر دنیا. این سرش که بلافاصله بعد از مهبانگ بود و چیز چندانی برای تماشا نداشت. یه غذاخوری رقیب ما بود که اونجا بساطش رو پهن کرد، اما خیلی زود ورشکست شد و جمع کرد رفت توی کار دلالی. کی میاد شکل‌گیری یه سری اتم هلیم رو تماشا کنه آخه؟»

آرتور گفت: «ببخشید، اون سر دنیا میشه کجاش دقیقا؟»

پیشخدمت گفت: «اون سرش دیگه، آخرش. اونجایی که دیگه کائنات تموم میشه».

آرتور گفت: «هان؟ مگه کائنات هم تموم میشه؟ یعنی یه جایی هست که اون طرفش دیگه کائنات نیست؟»

پیشخدمت طوری او را نگاه کرد که انگار دارد با تک‌یاخته‌ای انگلی با یک تک نورون صحبت می‌کند. سه نفر دیگر هم بزرگ‌منشانه با همان نگاه تحقیرآمیز همراهی‌اش کردند، انگار که از پرسشی چنین پیش پا افتاده شرمنده شده باشند. هرچند این سوالی بود که در ذهن همه‌شان بود.

– «نه بابا جان. کائنات در مکان ته نداره که، در زمان سر و ته داره. شما اسم زمان کرانمند به گوشتون نخورده؟ این سرش اونجاییه که مهبانگ میشه و کائنات به وجود میاد. اون سرش هم جهان از بین میره و کهکشان‌ها همگی منفجر میشه. ما هم الان اون سر دنیا هستیم».

زفود باز همان حرکت مشهورش را تکرار کرد. دلیلش البته این بود که متوجه شد با این حرکت می‌تواند نظر بانویی در صندلی بغلی را جلب کند. آن بانو البته چیزی شبیه عروس دریایی بود که مثل کیسه‌ای نورانی در هوا شناور بود، اما بالاخره کاچی به از هیچی بود. وقتی حرکت را تکرار کرد و زیر چشمی طرف را پایید، یک دفعه متوجه شد که رفقایش هم دارند زیرچشمی به او نگاه می‌کنند. برای این که ژستش هدر نرفته باشد گفت: «بفرما، ما هرجا قدم میذاریم دنیا به آخر می‌رسه. حالا چقدر وقت مونده تا این انفجار بزرگ که میگی؟»

پیشخدمت گفت: «یه کمی وقت داریم هنوز قربان، چند دقیقه‌ای مونده» بعدش هم برای این که کظم غیض کرده باشد، نفس عمیقی کشید. البته اصولا از آن نژادهایی بود که نیازی به نفس کشیدن نداشت. چون مخلوط عجیب و غریبی از گازهای مورد نیازش از راه دستگاه کوچکی که به پایش بسته بود مستقیم وارد جریان خونش می‌شد، که تازه آن هم از جنس گاز بود. با این حال، جدای از مسیرهای سوخت‌وساز هر از چندی لازم می‌شود که یک نفس بلند و عمیق بکشیم برای تسلط بر اعصاب، که البته باز در آن نژاد از جنس گاز بود.

سکوت پر ابهامی که برقرار شده بود را تریلیان شکست: «خب، حالا چکار کنیم پس؟»

پیشخدمت که دیگر چندان هم خوش‌خلق به نظر نمی‌رسید، گفت: «اگه مهمون‌های عزیز و محترم‌مون لطف کنن و نوشیدنی‌شون رو سفارش بدن، بنده به میزشون راهنمایی‌شون می‌کنم و میرم به باقی کارهام برسم که خیلی هم زیاده در ضمن».

نیش زفود با شنیدن کلمه‌ی نوشیدنی باز شد، یک جفت نیش بر دو کله‌ی کنار هم. بعد گفت: «ببینم، با کارت اعتباری رئیس دولت کهکشانی میشه همه‌ی نوشیدنی‌هاتون رو یک‌جا سفارش داد؟ البته اگه نشه هم ایرادی نداره، یه راهی برای پرداخت صورتحساب پیدا می‌کنیم».

 

 

ادامه مطلب: سیزدهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب