سیزدهم:
چون پای خرد خرد نهادی به لالهزار خوبان به خند خند کشندت میان کار
زآن خرد خرد خورده شوی در شکارشان کآن خند خند خندهی شیر است بر شکار
(ملکالشعرای بهار)
بعضی جاها هست که به نقطهی تلاقی گذشته و آینده میماند. نمونههایش فراوان است و در بسیاری از شهرها و فرهنگها میشود نمونههایی برایش برشمرد. مثال مشهورش خیابان لالهزار است که در اواخر دوران قاجار به محل برخورد مدرنیته با تمدن ایرانی تبدیل شده بود و به این ترتیب گاهی چیزهایی بسیار سنتی و قدیمی در کنار چیزهایی بسیار نو و مدرن دیده میشدند. مثل تئاترهایی که با نور برق کار میکردند روی سنشان شاهنامه میخواندند، یا روحانیونی که با لباس سنتیشان سوار خودروهای فرنگی میشدند. در میانشان البته بانوانی هم بودند که ملکالشعرا دربارهشان هشدارهایی داده است، شاید به این خاطر که میدانسته برخیشان از زمان-مکانهایی دیگر، یعنی سیارههایی دیگر و زمانی در آینده به آنجا سفر کرده بودند، و این داستانی دیگر است که هنوز نوشته نشده، و شاید سر فرصت نوشتماش.
اگر لالهزار را نقطهی اتصال گذشته و آیندهی نزدیک بدانیم، غذاخوری اون سرِ دنیا به همتای فضاییاش با مقیاسی کلان شبیه است. چون اینجا هم چنین تلاقیای رخ داده، و به هر صورت خیابان لالهزار هم به خاطر غذاخوریهایش مشهور بود.
ساخت این غذاخوری آسمانی یکی از جسورانهترین سرمایهگذاریهای کل تاریخ کیهان در حوزهی گردشگری و رستورانداری بود و هست. این غذاخوری را در جایی ساختهاند که بقایای تکه پارهی کل دنیا اطرافش پخش و پلا شده است. البته دقیقتر است اگر بگویم پخش و پلا خواهد شد. یا شاید هم بشود گفته خواهند ساخت، یا چیزهای دیگر. چون این تنها آشپزخانهایست که نه بر اساس فن پخت و پز، که با تکیه بر فنون پیچیدهی سفر در زمان طراحی شده است.
دربارهی سفر در زمان البته حرف و حدیث زیاد است. مشهورتر از همه این که میگویند اگر یک نفر به گذشته برگردد و پدربزرگش را بکشد، خودش به دنیا نخواهد آمد، و بنابراین پدربزرگش نخواهد مرد، و بنابراین به دنیا خواهد آمد و…
این نکتهی ظریف به زبان پیشخدمتها میشد «پارادوکسِ گرَندفادر». ولی باقی مردم به آن میگویند ناسازهی پدربزرگ. پیچیدگی این داستان البته تا حدودی از اینجا ناشی شده که اغلب پیشخدمتها برای مشتریها شرحش میدادند و همین کافی بود تا همهچیز بغرنج و درهم و برهم به نظر برسد، و در نتیجه همه فکر کنند سفر در زمان اصولا ممکن نیست. در حالی که همه به محض به دنیا آمدن داشتند به صورت خودکار روی زمان سفر میکردند و کسی در این مورد احساس تعجب نمیکرد. در حالی که تنظیم سرعتی چنین یکنواخت بر محور زمان خیلی کار دشواری بود.
به هر صورت بعد از اختراع اولین ماشینهای زمان معلوم شد که ناسازهی پدربزرگ در جهان خارج امکان تحقق ندارد. آنهایی که به گذشته سفر میکردند هیچ کدامشان آنقدر ابله نبودند که بزنند پدربزرگشان را بکشند و به این ترتیب با علمیترین روش ممکن از بارداری ناخواستهی خودشان پیشگیری کنند. احتمالا البته یکی دو نفری آن وسطها محض آزمایش مرتکب چنین قتلی شده بودند، اما تجربه نشان داده که بعدش یا پدربزرگ مقتول همچنان مرده باقی میماند و یا آن که نمیمرد و از خیر بچهدار شدن میگذشت. گذشته از این ماجرای قتل و غارت هم هیچ ایراد دیگری در کار نبود و هر خانوادهی روشنفکری بالاخره با پیامدهایی که سفر زمان به بار میآورد سازگاری پیدا میکردند. این کسانی را هم شامل میشد که به گذشته برمیگشتند و با والدین خودشان ازدواج میکنند و پدر و مادر یا پدربزرگ و مادربزرگ خودشان میشدند و به همین خاطر در پروردن خودشان بیشتر دقت میکردند و حسابی مایه میگذاشتند. بعضی از فرزند-والدین لاابالی هم بودند که دلشان نمیآمد به خودشان سخت بگیرند و به همین خاطر در بچگی خودشان را به صورت کودکانی لوس و نقنقو و چاقالو با دندانهای کرم خورده پرورش میدادند، که بسیار جای سرزنش داشت.
نگرانی دیگری هم اولش وجود داشت، تغییر مسیر تاریخ بود. یک عده جبرگرا میگفتند تاریخ را هرقدر هم دستکاری کنی، آخرش در و تخته جور میشود و آنچه که از ازل مقدر بوده واقع میشود. اینها پیروان نگرش اشعری و هواداران طالعبینی و این جور باورها بودند، هرچند خودشان زیاد از این موضوع خبر نداشتند و به خودشان میگفتند تقدیرگرای رواقی یا جبرگرای لاپلاسی. در زبان پیشخدمتی هم میشد دترمینیسم مکانیستی، که اسم شیکی بود، ولی بیشتر اسمی مناسب برای دسری بود که با بستنی درست کرده باشند. مثلا شایسته بود که اسم پِشمِلبا را بردارند و این یکی را جایش بگذارند، ولی به خاطر کژسلیقگی این کار را نکردند و مشتریهای بخت برگشته برای قرنها بعد از غذا پِشْمِلبا میخوردند که تازه به غلطی دیکتهای هم نوشته شده بود. پشملبا به فرانسوی یعنی هلوی مِلبا، و منظور نَلی ملبا است که خوانندهی اپرای مشهوری بود در اتریش. در سالهای پایانی قرن نوزدهم یک سرآشپز فرانسوی که در هتلی در لندن کار میکرد، تصادفا زد و بستیها را ریخت روی هلوها، یا به روایتی برعکس، و دسته گلی که به آب داده بود را به عنوان یک دسر تازه ثبت کرد و کلی پولدار شد. اسم دسرش را هم به افتخار این بانوی سوپرانوخوان گذاشت پشملبا، و این نشان میدهد که زنان اتریشی تا پیش از جنگ جهانی اول در لندن تا چه پایه در ذهن مردان فرانسوی حضور بارور و ارجمندی داشتهاند. خلاصه که معنی اسم این دسر میشود «هلوی ملبا»، یا شاید هم -زبانم لال: «ملبا هلوئه» یا «ملبا، چه هلویی»! به هر صورت این که توی منوی غذاخوری اون سر دنیا اسم این دسر را با غلطی دیکتهای به جای «پشملبا» نوشتهاند «پشملبا»، غلط است و این هیچ تعبیر مناسبی نیست، نه برای دسر و نه احیانا برای سبیل.
این جور غلطهای دیکتهای اصولا نتیجهی بیدقتی جبرانگارانی است که معتقدند هرجا هر گندی زدند، ایرادی ندارد و تقدیرشان چنین بوده است. متاسفانه داگلاس هم به چنین عقیدهی تقدیرگرایانه باور داشت و برای همین به اینجای کتابش که رسید، نوشت: «مسیر تاریخ هرگز تغییر نمیکند چون اجزای آن مانند قطعات جورچین به هم چفت و بست میشوند. همهی علل مهم آخرش به موقع پیش از معلولهایشان رخ میدهند و در پایان همه چیز بر جا و درست در خواهد آمد».
من هم البته به احترام داگلاس این جملات را دست نخورده باقی گذاشتم، ولی راستش این نگرش جبرگرایانه به کلی نادرست است. داگلاس هم بعد از مرگ متوجه اشتباهش شد که دیگر دیر شده بود برای ویرایش این بخش کتاب. حقیقتش این است که تاریخ هیچ مقصد و هدف خاصی ندارد و از هر طرف که برود، یک عده میگویند از اولش قرار بوده همینطوری شود. این است که سفر زمانی مدام تاریخ را تغییر میداد، و کائنات ککش هم نمیگزید. مردم هم همیشه آن نتیجهی نهایی را میدیدند و غرق در بهت و شگفتی میشدند، از عظمت و شکوه عقلانیتی و علیتی که همه چیز را طوری کوک کرده که دنیا این شکلی بشود که شده، در حالی که اصلا قرار نبوده اینطوری بشود، و اغلب هم نشده!
اما همهی این حرفها به این معنی نیست که سفر در زمان مشکلات خاص خود را ندارد. مهمترین مشکل، به دستور زبان مربوط میشود. مهمترین مرجعی که تا به حال دربارهی این مسئله نوشته شده، کتاب «مرجع هزار و یک صورت صرف فعل برای مسافران زمان» است که نوشته دکتر شامبول دو شوشور نوشته است. این کتاب به ویژه از این نظر مهم است که فهرستی مفصل از صرفهای فعلِ ویژهی سفر زمانی را به دست داده است. مثلا مجسم کنید امروز میروید در مراسمی سیاسی-عبادی شرکت میکنید و کرونا میگیرد، بعدش در بستر مرگ که افتادید، قدری پول خرج میکنید و به گذشته برمیگردید و از ثواب این مراسم چشمپوشی میکنید. تازه پول سفر به زمانتان را هم از بیمهی عمر میگیرید، چون اولش به آیندهای میروید که درش مردهاید، و بعدش برمیگردید به گذشتهای که در آن نخواهید مرد.
روشن است که در این شرایط شما دو سفر مفت زمانی کردهاید و کلی هم پول بیمهی عمر برایتان باقی مانده و سیستم ایمنیتان هم برای کرونا تقویت شده و صد البته کلی ثواب اخروی از دست دادهاید که قابل جبران نیست. اما بعدش فرض کنید میخواهید ماجرا را برای دوستتان تعریف کنید. چطوری فعلها را طرف میکنید؟ در گذشتهی استمراری؟ آیندهی ساده، ماضی بعید؟
خواندن آن کتاب شیرفهمتان میکند که چطوری بعد از این تجربهها، خاطراتتان را برای دلبرتان تعریف کنید. حالا حساب کنید قصدتان از سفر این باشد که پدر یا مادر خودتان بشوید. اینجا دیگر فقط صرف زمانی فعل مطرح نیست و دیگر اول شخص و دوم شخص و گاهی سوم شخص هم با هم قروقاطی میشوند. بحث عمیقی در این مورد در همین کتاب هست که فقط عنوان فصلش را در دست داریم که بسیار هم فنی است: «بیانگری فاعلانهی بنهای ماضی بعید نیمهشرطی معکوس در باب مستقبل، بر وزن رجز مثمن سالم». ادامهی کتاب بعد از این عنوان البته به خاطر صرفهجویی در مصرف جوهر سفید چاپ شده است. اما این مزیتی است که باعث میشود بتوانید تخیل خودتان را به کار بیندازید.
در کنار این مرجع مهم که خواندنش را به همه توصیه میکنیم، مدخلی هم در راهنمای قلندران کیهانی در این مورد هست که خیلی خلاصه و کوتاه در یک جمله اشاره کرده که بهتر است همهی فعلها را ماضی ساده و همهی ضمیرها را اول شخص مفرد به کار ببرید. چون دربارهی مابقیاش هیچ اطمینانی نیست. بعد از این توضیح دقیق و سودمند هم بیتی از بیدل دهلوی آمده که به روایتی اولین ماشین زمان تاریخ را در وسط رایانهای که اسمش زمین بود، اختراع کرده بود. آن بیت هم این است:
«ماضی و مستقبل من حال گشت از بی خودی رفتم امروز آنقدر از خود که چون فردا شدم»
بله، داشتیم البته دربارهی غذاخوری اون سر دنیا توضیح میدادیم که کار به اینجاها کشید. گفتیم که ساخت این رستوران یکی از بلندپروازانهترین سرمایهگذاریهای تاریخ محسوب میشود. چون کل داستان با یک دستگاه سفر در زمان قراضه شروع شد، توسط کارآفرین موفقی که تقریبا هیچ پولی در بساط نداشت. چون در سیارهشان انقلاب پرولتری شده بود و اموال او را به عنوان کاپیتالیست مستکبر مصادره کرده بودند و تازه نزدیک بود خودش را هم بگیرند و اعدام کنند.
این کارآفرین خلاق از مال دنیا فقط یک دستگاه سفر در زمان قراضه داشت، که از پدربزرگ مرحومش برایش به ارث رسیده بود، و او کسی جز خودش نبود که در نوجوانی عکس نوجوانی مادربزرگش را دیده بود و عاشق او شده بود و برگشته بود و با او ازدواج کرده بود، بیتوجه به این که این اندازه از ازدواج فامیلی ممکن است هزار جور مرض ژنتیکی ایجاد کند. ولی آن کارآفرین از نژادهایی بود که مدام جهش میکردند. این بود که آسیبی ندید و برعکس آدم باهوش و موفقی هم از آب در آمد.
خلاصه، این کارآفرین ما با ماشین زمانش رفت سیارهای برهوت و خالی از سکنه را در زمانی درست پیش از منهدم شدنش خریداری کرد. طبیعی بود که چنین سیارهای قیمتی نداشت، به خصوص که او میخواست فقط یکی از تکه پارههای باقی مانده از متلاشی شدن سیاره را بخرد. به این ترتیب عملا با ده تا تک تومنی پول لازم برای احداث رستوران فراهم آمد، تازه آن هم با قیمت تومن در سال جهش اقتصادی و رونق دامداری. این کارآفرین بعدش هم به زمان دیگری رفت، و این موقعی بود که رستوران باز شده بود و کارش گرفته بود و خوب پول در میآورد. آن زمان رفت تا از خودش مقداری پول قرض بگیرد، و در ضمن نقشهی رستوران را در زمان اوج شکوفاییاش ترسیم کند و دیگر پول معمار و مهندس ندهد. بعدش هم برگشت و غذاخوریاش را ساخت.
شاهکار او اما در انتخاب زمان و مکان بود. غذاخوری در یک حباب زمانی عظیم محصور بود، یا محصور میشده بود، یا محصور خواهد بود، یا محصور است. این حباب را هم پرتاب کرد به آیندهی خیلی دور، یعنی چند دقیقه قبل از این که کار دنیا به آخر برسد. این را البته فیزیکدانها نشان داده بودند که همانطور که مهبانگی بوده و کائنات با یک انفجار بزرگ پدیدار شده، آخرش هم با یک انفجار بزرگ دیگر از بین خواهد رفت. این انفجار آخرالزمانی را بسته به این که آدم خوشبین یا بدبینی باشید، میتوان بدبانگ یا بِهبانگ بنامید، یا حتا گلبانگ! کارآفرین ما آدم خوشبینی بود و اصولا داشت از همین انفجار بزرگ نهایی پول در میآورد. این بود که در تبلیغات غذاخوریاش عبارت بهبانگ زیاد تکرار شده است.
چیزی که غذاخوری اون سر دنیا را به یک جذابیت بیرقیب گردشگری تبدیل کرده، آن است که «اون سر دنیا» نه به محور مکان، بلکه به محور زمان اشاره میکند. این غذاخوری درست در سه دقیقه پیش از نابودی کل کائنات در حباب بستهای روی محور زمان کرانمند مهر و موم شده است. طوری که میتوانید همزمان با خوردن اُلُویه دُ دوندون و یوغورت گریل پوتاتوژوستیشور -توجه داشته باشید که- همراه با لیموناد، فرایند متلاشی شدن کائنات و تبدیل شدن ابرنواخترها به ذرات بنیادی را تماشا کنید. البته بسیاری میگویند چنین کاری ناممکن است. اما مگر نه این که هنر یک کارآفرین، اندیشیدن به ناممکنهاست؟
در غذاخوری اون سرِ دنیا مهمانان پشت میزهاشان -به قول «مرجع هزار و یک صورت صرف فعل برای مسافران زمان»- مینشسته خواهند همیبودهاند. غذایی هم که عرضه میشود کیفیت بالایی دارد و بر اساس همان مرجع بسیار بهشان میچسبیده خواهند همیشده است. در حین خوردن شام میتوانند از پنجرههای بزرگ رستوران پهنه آفرینش را تماشا کنند که در همه سو فرومیریزد و از هم فرومیپاشد.
یکی از مزایای این غذاخوری آن است که نیازی به هماهنگی قبلی و پیشاپیش جا گرفتن ندارد. هرچند پیشخدمتهایش همچنان به عنوان سنتی قدیمی از مراجعان چنین سوالی را میپرسند. دلیلش هم این است که تعیین وقت در این غذاخوری ناممکن است. چون همه چیز در حدود یک ساعت مشخص در آنجا رخ میدهد که نسبت به آغاز و پایان کائنات جایگاهی تثبیت شده دارد. فاصلهاش هم با زندگی همهی مشتریان به قدری طولانی است که تقریبا برای همه در نقطهی ابد قرار میگیرد، یا چنان که برخی از فرهنگها ترجیح میدهند بگویند، در نقطهی قیامت. در واقع آن کارآفرینی که این غذاخوری را تاسیس کرد در ابتدای کار این شعر را با خط خوش نوشته و روی میز کارش گذاشته بود که:
«زنهار، خواب غفلت و بیچارگی بس است هنگام کوشش است اگر چشم واکنی
تا کی به انتظار قیامت توان نشست برخیز تا هزار قیامت به پا کنی»
و اینطوری شد که غذاخوریاش سر از این نقطهی بعید بر محور زمان در آورد.
گذشته از تمام این مسائل فیزیکی و فلسفی، جذابیت بزرگ این غذاخوری آن است که میتوانید آنجا با گلچینی مسحورکننده از شخصیتهای بزرگ از تمام تمدنها و دورههای تاریخی ملاقات کنید و غذا بخورید. البته این احتمال بعید ولی ناخوشایند هم وجود دارد که احیانا آنجا با خودتان روبرو شوید. به خصوص زوجهایی که به آنجا میروند باید مراقب چنین سانحهای باشند. چون بارها دیده شده که کسی با همسرش به آنجا رفته و سر میز کناری با خودش روبرو شد که دارد با دوست دخترش شام میخورد، یا بالعکس. حتا در مواقعی که این دو بانو به مقطعهای زمانی متفاوتی تعلق داشته باشند، چنین برخوردی به پیامدهای فجیع و ناخوشایندی منتهی میشود که باید به هر قیمتی از آن پرهیز کرد.
حالا که حرف قیمت پیش آمد، این را هم بگویم که هزینهی غذا خوردن در این رستوران به شکلی باورنکردنی پایین است. کافیست شما یک اسکناس بیست تومانی مربوط به سال ۱۳۵۰ -یا معادلش مثلا یک چمدان پر از اسکناس به ارزش بیست میلیون تومان مربوط به سال ۱۳۹۰- را به شماره حساب شیبای غذاخوری اون سر دنیا واریز کنید تا از محل سودی که تا پایان عمر کائنات در بانک کهکشانی به آن تعلق میگیرد، هرچندبار که خواستید بتوانید آنجا غذا بخورید، و تازه بخش بزرگی از پولتان هم دست نخورده باقی میماند و برای غذاخوری منافعی سرشار به بار میآورد.
تمام اینها را برای این گفتم که خاطرنشان کنم وقتی زفود از کارت اعتباری رئیس دولت کهکشانی حرف میزد، در واقع بحث بر سر مبلغ به نسبت زیادی بود که در زمان ریاستش بر دولت به حساب غذاخوری واریز کرده بود، و آن را در ردیف بودجهی تشریفات کاخ ریاست جمهوری آورده بود. ترتیب کار را هم طوری داده بود که با عوض شدن رئیس دولت، همچنان جایش در فهرست مهمانان غذاخوری اون سر دنیا محفوظ بماند. این کارش البته نوعی کلاهبرداری محسوب میشد. چون الان مدتی بود که دیگر رئیس هیچ جایی نبود و حقهبازی تحت تعقیب محسوب میشد که مهمترین سفینهی کهکشان را دزدیده بود.
با این همه، غذاخوری کمابیش به کشور شریف و نوکیسهی کانادا شباهت داشت که هر از چندی گوشهای ازش گورهای دستهجمعی بچههای سرخپوستی پیدا میشد که در جریان روند مسیحیسازی قدری زیادی بهشان سخت گرفته بودند، و در گوشهای دیگر دولتمردانی خاوری با پولهای کلان دزدی سر میرسیدند و جای این جمعیت منقرض شدهی سرخپوست را پر میکردند. با این همه، سازندهی غذاخوری همانطور که گفتیم از آن رندهای روزگار بود و دفتر و دستک منظمی درست کرده بود تا کسانی که به هر ترتیبی اعتبار بانکیشان را از دست میدهند را شناسایی کنند و واریزیهایشان را نادیده بگیرند و پول غذا ازشان بگیرند. زفود البته در آن لحظه از این موضوع خبری نداشت، و با خوش خیالی زنجیرهای بیپایان ازنوشیدنیها را سفارش داده بود و یارانش را هم مهمان کرده بود. این چنین بود که اندک زمانی بعد، هردو کلهي زفود به کلی مست و پاتیل شدند و شروع کردند به آواز خواندن، بیخبر از این که کلی به غذاخوری بدهکار شده است.
ادامه مطلب: چهاردهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب