پانزدهم:
دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن چون خمشان بی گنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خورده ای نقل خلاص خورده ای بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن
(مولانای بلخی)
کتاب راهنمای قلندرهای کیهانی میگوید فاجعهسازها یک گروه پلوتونیوم راک هستند که اصلشان از منظومهی گاگراکاکا است. سپس گوشزد میکند که باور عمومی آن است که این گروه نه تنها پرسروصداترین گروه راک کهکشان، بلکه اصولا پر سروصداترین چیز در سراسر پهنهی کائنات هستند. کسانی که اجراهای این گروه را به طور منظم دنبال میکنند، میگویند بهترین تجربهی شنیداری از موسیقیشان در پناهگاههای بتونی بزرگی دست میدهد که در فاصلهی حدود پنجاه کیلومتری سنِ نمایش ساخته میشوند. خود نوازندگان گروه فاجعهسازها هرگز هنگام اجرا روی سن حاضر نمیشوند و کار بسیار معقولی هم میکنند. چون شدت صدا طوری است که هر بدنی و ساختار ارگانیکی را در چشم به هم زدنی به یک ژلهی مرتعش تبدیل میکند.
به همین خاطر اعضای این گروه سازهاشان را با سیستم هدایت از راه دور و از درون کشتی فضایی عایقبندی شدهای مینوازند که در مدار سیاره میگردد. آن سیاره هم اغلب در خود منظومهی گاگراکاکا قرار دارد و نه آنجایی که کنسرت برگزار میشود. این روش اجرای مجازی به خصوص بعد از همهگیر شدن بیماری کرونا در زمین باب شد که البته بهانهای بیش نبود. چون همه میدانستند که این ویروس در واقع یک باجافزار مولکولی بود که خود میموننماهای ساکن زمین ساخته و در سیارانهشان ول کرده بودند.
مضمون ترانههای این گروه روی هم رفته خیلی ساده و پیش پا افتادهاند. همیشه یک موجود نر با یک موجود ماده برخورد میکند و این دو تلاش میکنند جفتگیری کنند. اما اولش موفق نمیشوند، اما بعدش کامیاب میگردند. تنها نوآوریای که این گروه در چنین مضمون عام و جهانیای دادهاند این است که در شبی مهتابی که جانور نر و ماده بالاخره به کام دل میرسند و دارند جفتگیری میکنند، ماه بالای سرشان در آسمان منفجر میشود.
هرچند چنین خرافههایی رایج است، اما هر جاندار هوشمندی میداند که جفتگیری دختران و پسران جوان بر انفجار ماه و زلزلهی زمین و خشکسالی و بروز بیماریهای واگیردار هیچ تاثیری ندارد. به همین خاطر بسیاری از پژوهشگران دربارهی دلیل این ماهبازیِ آخر ترانهها گمانهزنی کردهاند. عملا همگی هم چیزی جز چرند و مهمل به هم نبافتهاند. چون به این نکته توجه نکردهاند که در زبان بومیان منظومهی گاگراکاکا اصطلاح «ماه ترکاندن» به مرحلهای خاص از جفتگیری اشاره میکند که البته معنایی رکیک دارد و به همین خاطر اغلب به چیزهایی دیگر ترجمه میشود.
گروه فاجعهسازها البته کارنامهی بحثبرانگیزی دارند و گذشته از رکیک بودن بخشی از ترانههایشان، دربارهی مجاز و قانونی بودن فعالیتشان هم کشمکشهای فراوانی درگرفته است. مدتی پیش یک خبرنگار زیرک موفق شد به اسنادی دست پیدا کند که بر مبنای آن اعضای این گروه در ابتدای کار افسرهای تخریبی در یک گروه شبهنظامی تروریستی بودهاند. در واقع کنسرتهایشان همچنان همین جنبهی تهاجمی و مخرب را دارد و به ویرانی کامل محل اجرای کنسرت منتهی میشود. در حدی که برخی از دولتها ادعا میکنند اینها در اصل کنسرت نیست، بلکه چیزی شبیه حملهی نظامی با بمب اتمی به سیارههای بیپناه است، که زیر پوشش کنسرت راک انجام میپذیرد. بر همین مبنا اجرای موسیقیهای این گروه در بسیاری از سیارهها ممنوع است.
با تمام این حرفها چنان که قاعدهی کلی کار کائنات است، چنین بگیر و ببندهایی مانع رونق موسیقی نشده و حتا به آن دامن هم زده است. مدیران بازاریابی و تبلیغات گروه راک فاجعهسازها به ویژه با بررسی سبکی باستانی از رقص و آواز که زمانی در زمین رواج داشته و «لُسآنجلسی» نامیده میشده، به این نتیجه رسیدند که هرچه محدودیت و تکفیر دربارهی آهنگهایشان بیشتر باشد، توجه و هواداری مخاطبان پرشمارتری را جلب خواهند کرد. به همین خاطر از طرفی به دولتهای محافظهکار و اخلاقگرای سیارههای مستعد رشوهی کلانی میدادند تا برگزاری کنسرت و فروش آلبومهای فاجعهسازها را ممنوع کنند، و بعد همانجاها یواشکی کنسرت برگزار میکردند و صد برابر رشوهای که داده بودند را یکشبه کاسب میشدند.
درآمد این گروه به همین خاطر چندان زیاد شد که در علم حسابان برای محاسبهی ثروتشان شاخهای به اسم نظریهی فاجعهسازها تاسیس شد. هر از چندی مدیران بازاریابی و حسابدارهای این گروه راک هم به عنوان استاد مدعو در همایشهای بزرگ بینامنظومهای شرکت میکردند و هربار دامنهی اعداد طبیعی شمارشپذیر را قدری بیشتر بسط میدادند. یکی از کاربستهای ریاضی این علم نوظهور که در قالب مقالهی بسیار مشهور «محاسبهی مالیات بر درآمد گروه فاجعهسازها در نظام بانکی شرعی پاکیزه از ربا» انتشار یافت، به طور قطعی اثبات کرد که ساختار فضا-زمان بر خلاف تصور همگان راست و اقلیدسی یا خمیده و ریمانی نیست، بلکه به کلی کج و کوله و درهم و برهم است.
به این ترتیب روشن است که کاکاداغی تنها یک خوانندهی معمولی نبود و شخصیتی چندوجهی و بانفوذ بود که در دنیای علم و اقتصاد و چند حوزهی دیگر وزنهای محسوب میشد. درست مثل برخی از دولتمردان که شغل اصلیشان ادارهی کشور بود، اما در اصل در حوزههایی مثل شعبدهبازی، رمالی و اجرای ایستخَند (به زبان پیشخدمتی: استَندآپکُمِدی!) صاحبسبک بودند.
فورد بعد از توجیه شدن دربارهی رفیق قدیمیاش با هزار مشقت تلوتلوخوران خود را به میزی میرساند که تریلیان، آرتور و زفود دورش نشسته بودند و انتظار پایان کیهان را میکشیدند. تا نشست گفت: «من غذا میخوام… یالا، غذا».
زفود گفت: «با اون یارو کار درسته حرف زدی؟»
فورد سرش را تکان داد، ولی به شکلی که درست معلوم نبود تایید میکند یا تکذیب، و این احتمال هم وجود داشت که کلا حرکتش غیرارادی باشد و ناشی از این که گردنش زیر تاثیر مواد شادیبخش لیموناد تعادلش را از دست داده است. اینجا هم طبعا منظورم ویتامین ث است، و نه زبانم لال الکل. در واقع اما مستی از سرش پریده بود و از این حرکت مبهمش کلی خوشش آمد. اما بعد دید هر سه همنشیناش با چشمانی پرسشگر به او خیره شدهاند. پس گفت: «آهان، کاکاداغی رو میگی؟ آره، خب، میشه گفت که باهاش حرف زدم… یه جورایی البته»
– «خب، اون چی گفت؟»
– «راستش رو بخوای چیزخاصی نگفت، مجلس خیلی عمیقی بود، چیزی بود بین مراسم ذن سکوت و اون توصیفی که رفیقمون هاتف میکرد».
زفود گفت: «هان؟ هاتف کیه دیگه؟»
– «همون که تریلیان چند وقت یه بار ازش شعر میخوند».
تریلیان گفت: «اون چه ربطی به اینجا داره آخه؟»
– «اتفاقا دقیقا همین دیدارم با کاکاداغی رو توصیف کرده، اونجا که میگه:
دوش رفتم به کوی باده فروش ز آتش عشق دل به جوش و خروش
مجلسی نغز دیدم و روشن میر آن بزم پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف باده خواران نشسته دوش بدوش
پیر در صدر و میکشان گردش پارهای مست و پارهای مدهوش
سینه بیکینه و درون صافی دل پر از گفتگو و لب خاموش»
زفود گفت: «عجب… راست میگه ها… توصیف همینجاست».
آرتور گفت: «حالا چرا دل پرگفتگو و لب خاموش بود این رفیقت؟»
– «راستش اون آقاهه یه خرده با لحن بدی توضیح داد. کلیتش این بود که انگار به خاطر مسائل مالیاتی محکوم شده که یه سال رو به صورت مرده بگذرونه».
در همین لحظه پیشخدمتی به آنها نزدیک شد وگفت: «وِلکام وِلکام… خیلی خوش اومدین به رستوران سوپر دولوکس ما… ترجیح میدین منو رو بدم که اوردِر بدین، یا این که دربارهی چِفتفود توضیح بدم خدمتتون؟»
فورد گفت: «چفتفود؟ این چه جور چیزیه دیگه؟»
زفود گفت: «لابد یه غذای خوشمزهایه که خیلی میچسبه… چفت میشه…»
پیشخدمت با حالتی آموزشگرانه گفت: «نه قربان، چفتفود یعنی غذای ویژهی سرآشپز که هر روز یه جوری درست میکنه».
تریلیان گفت: «خب مثل آدم بگو غذای سرآشپز دیگه، در ضمن اون که داری میگی چِف هست لابد، آشپز منظورته دیگه، به زبون پیشخدمتی؟»
پیشخدمت گفت: «بله، همون دیگه، ایشون چون مؤنث هستند و روی هویت جنسیشون خیلی تاکید دارن با تای تأنیث صداشون میکنیم. اینطوری چفت میشن ایشون!»
در همان حین که این حرفها بین قهرمانان داستان ما و قهرمانان داستانهای دیگر رد و بدل میشد، در گوشهی دیگری از همین بنا، در بازوی دیگری از ستاره دریایی عظیمی که غذاخوری اون سر دنیا خوانده میشد، دستی دراز شد و پردهای را به شکلی مرموز کنار زد. در واقع صاحب دست هیچ دلیلی نداشت اینقدر مرموز رفتار کند، اما عادت کرده بود و ترک عادت در سراسر کیهان موجب مرض بود. حالتش مثل تمساحی بود که در رودخانهای کاملا خالی از آدم و گاومیش و باقی جانوران دندانگیر، دارد برای خودش شنا میکند و باز هم فقط چشمانش را از آب بیرون میآورد و خیلی مرموز اطراف را زیر نظر میگیرد.
صاحب آن دست مرموز شباهت دیگری هم با تمساح داشت و آن هم این که اغلب کسی متوجهش نمیشد. شاید یک دلیلش این بود که قیافهای خیلی زشت و نچسب داشت و این باعث میشد فوتونهایی که از سر و کلهاش ساطع میشد، درست به شبکیهی چشم ناظران نچسبد و گیرندههای نور ترجیح بدهند از برابرشان جا خالی بدهند. صورتش دراز بود و لاغر، در واقع زیادی دراز و زیادی لاغر. چشمهایش هم زیادی گود رفته بود و قوس ابروانش مثل نیاکان سرافراز نئاندرتالها زیادی برجسته بود. ابروهای پت و پهنی هم داشت که باعث میشد در کل ناحیهی چشمش به دو سوراخ با سایهبانی پشمالو شبیه شود، بدون نشانهای نمایان از چشمها. تنها وجه مثبت چهرهاش این بود که لبهای باریک و رنگپریدهاش اغلب مواقع با سرسختی روی هم فشرده شده بود و بنابراین دندانهایش آن زیر پنهان بود. دندانهایی دراز، تیز، کج و کوله، و در عین حال خیلی سفید و درخشان، که در این مورد خاص هیچ مزیتی محسوب نمیشد.
اما بدتر از چهرهاش، دستهایش بود. یک جفت زایدهی باریک و دراز بودند و شل و ول، که مثل ماهی لیز و سرد هم بود. در آن لحظهی خاصی که دوربین ما روی او چرخیده، میتوانیم دستهایش را ببینیم که با حالتی معصومانه وانمود میکنند خیلی تصادفی پردهای مجلل را کنار زدهاند. اما کاملا روشن است که این دستها شرور و غیرقابلاعتماد هستند و در چشم به هم زدنی ممکن است زشتترین کارها را مرتکب شوند.
صاحب دستهای بدنهاد پرده را رها کرد و با این کار نوری که از چراغهای مهمانخانهی غذاخوری بر چهرهاش میتابید، پشت پرده پنهان شد و از رنجِ لمس کردن پوست صورت او معاف شد. چشمان گود رفتهاش مثل عنکبوتی که به انتظار شکار تار میتند، به دور اتاق کوچکی چرخید که در آن ایستاده بود. اتاقی کوچک و دم کرده که انگار از فضایی اضافی و فراموش شده در گوشهای از تالار پذیرایی بیرونش آورده بودند و بعد هم از سر شرم با پردهای و حجابی پنهانش کرده بودند.
همانجا روی صندلی زهوار دررفتهای نشست، پشت میز تاشویی که رویش عکسهای خوانندههایی را از مجلههای مختلف کنده و چسبانده بودند. عکسهای متنوعی بود از ستارههای موسیقی در سراسر کیهان: گروه قِروقَمبیل بودند که خوانندگانش با تولید حباب موسیقی درست میکردند و موقع رقصهای پرهیجانشان از لکههای روی بدنشان نورافشانی میکردند، چون نژادشان به نوعی نرمتن آبزی شبیه بود؛ گروه دِقشدگان بودند که مدام دربارهی پوچی و مرگ و میر و و بیماریهای درمان ناپذیر آواز میخواندند و عکسشان در واقع یک مربع سیاه بود، چون در تاریکی مطلق آوازهای اثرگذارشان را میخواندند و بعد از هر کنسرتشان چند هزار نفر خودکشی میکردند؛ اجرای مشهور گروه فاجعهسازها هم بود که به انهدام کامل یکی از سیارههای دورافتاده و انقراض همهی موجودات بومیاش منتهی شده بود، اما چون موضوع آوازشان مذهبی بود و به رستگاری روح مربوط میشد، کسی خردهای بر ایشان نگرفت؛ عکسی از نُحسن مامجو هم بود که هوادارانش داشتند پس از این که یک مادهماهی ادعا کرده بود به او تجاوز کرده، با اره برقی قطعه قطعهاش میکردند.
مرد بددست آرنجش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستانش نهاد و در وضعیتی چمباتمه زده از بالا به عکسها خیره شد، بلکه از این رخدادهای مهم در تاریخ موزیک راک الهامی دریافت کند. اما خبری نشد. حالتش روی میز شباهتی دور به حالت بدن همنژادانش هنگام قضای حاجت داشت. پس شق و رق روی صندلی اش نشست و چند تکه کاغذ فرسودهی کاهی را از جیبش بیرون کشید که رویشان ترانههایی نوشته شده بود، با مداد سیاه کمرنگ. آنها را مرور کرد و احساس کرد اوضاع الهاماتش بدتر شده است. پس از پشت دندانهای بدترکیبش با صدای بلند آهی کشید و بدن بدقوارهاش را لرزاند. در نتیجه چند میلیون فلس رنگی که روی کتش دوخته شده بود، به لرزش درآمد. صدایی که از برخورد میلیونهای فلسِ پلاستیکی رنگی رنگی برمیخاست، ناگهان به نظرش عجیب الهامبخش رسید.
در همین حین صدای زنگی برخاست و نور چراغهای تالار غذاخوری کمسو شد. گروه موسیقیای که از اولش همان بالا لنگر انداخته بودند و موسیقی خفیف و نامحسوسی مینواختند، یک دفعه ضرباهنگ آهنگشان را تندتر کردند. نورافکنی بالای سرشان روشن شد و یکی دیگر بر فضایی روشن شد که پرده و اتاقک را به تالار وصل میکرد.
هیکل پنهان در کت شش میلیون فلسی از جابش بلند شد و به چالاکی پرده را کنار زد و زیر نورافکن ایستاد. بعد هم پلهها را دو تا یکی پیمود و با یک جهش صحنه را تسخیر کرد. سبکبال به سوی میکروفون گام زد و به یک حرکت روان آن را از روی پایهاش ربود. بعد هم در جهتهای مختلف کرنش کرد و به حاضرانی خیالی که تصور میشد با حضورش از جای خود برخاسته بودند، مهربانانه اشاره کرد که بنشینند. آن وسطها برای یکی دو تا از دوستان صمیمیاش هم دست تکان داد، و تنها ایراد جزئی این بود که هیچ کدامشان آنجا حضور نداشتند و هریک در زمانی دیگر در سیارهای دوردست دنبال کار و زندگی خودشان بودند. تاریکی محیط و نور شدیدی که روی بدنش افتاده بود باعث شده بود به لعبتی زیبارو شبیه شود. این توهم البته بلافاصله از بین رفت. چون لبخندی زد و به این ترتیب دندانهای دراز و اسفناکش را در معرض دید دیگران قرار داد. به این هم بسنده نکرد و این نمایش مهیب را با لبخندی چنان گل و گشاد همراه ساخت که به نظر میرسید پهنای دهان دندانآجیناش از عرض کلهاش عبور کرده باشد.
در همان حال فریاد زد: «خانمها، آقایون، متشکرم! واقعاً متشکرم، خیلی خیلی ممنونم از محبتتون».
حالا در آن دو حفرهی گود رفتهی زیر ابروهایش برقی میدرخشید که قاعدتا میبایست به چشمهایی خوشحال مربوط باشد. صدایش هم به نظر خوشحال میرسید، که البته با ظاهر غمانگیزش تناسبی نداشت: «مهمونهای عزیز، کیهانی که ما میشناسیم تا حالا حدود صد و هفتاد میلیارد سال رو با بدبختی و فلاکت دوام آورده، ولی مژده بدید که یه کمی بیشتر از نیم ساعت دیگه کارش تمومه. من در این لحظات پایانی عمر کائنات به همهی شما خوبان که با حضورتون غذاخوری اون سر دنیا رو مفتخر کردین، خوشامد میگم».
چون دید ملت بیبخار دارند حرفهایش را گوش میدهند، خودش علامت دست زدن را نمایش داد و چند نفری توی رودربایستی برایش دست زدند. بعد با علامتی متفرعنانه همانها را به سکوت فرا خواند و ادامه داد: «امشب من برنامهی ویژهی غذاخوری رو براتون اجرا میکنم، در ضمن اسم من مکس کوردل پلینه …»
اگر چه نیازی به این معرفی نبود. او خوانندهی مشهوری بود و در سراسر کهکشان او را میشناختند.
باز چند نفری دستی زدند و باز اشارهای از همان جنس کرد، این بار قدری فروتنانهتر و ادامه داد: «… جای شما خالی همین پیش پای شما من یه اجرای درخشان و باشکوهی داشتم توی اون سرِ زمان، توی رستوران اکبر مهبانگ، خیلی شب خوشی داشتیم، امیدوارم اینجام مثل اونجا دور همی به همهمون خوش بگذره. توی این موقعیت تاریخی که دیگه دنیا داره به آخر میرسه و جای مارکس و فوکویاما خالی، پایان تاریخ فرا رسیده، کنارتون هستم تا از وقتتون بیشترین لذت رو ببرین».
برای کسانی که با حساب و کتاب حاکم بر کهکشان آشنا نبودند، طبعا این مایهی اعجاب بود که بین این همه آدم ممکن که میتوانستهاند خوانندهی مشهوری شوند، چرا فقط همین یکی به چنین مقامی دست یافته است. کسانی که این پرسش را طرح میکنند، البته نشان میدهند که به زیر و بم حقایق پشت پرده آگاهی ندارند و مثلا بیخبرند از این که در سیارهی بومی این مردم، یک شورای سنتی از ریشسفیدان قوم انتخاب خوانندهها را بر عهده دارند و خارج از ده دوازده نفری که آنها برمیگزینند، هیچکس حق ندارد آواز بخواند.
این شورای مشایخ هم با آن که بسیار محترم و ارجمند هستند، دو ایراد جزئی دارند. یکی آن که اغلبشان به خاطر فرتوت بودن و سن و سال زیاد، توانایی دیدن و شنیدن بسیار محدودی دارند و اصولا تصویری محو و بسیار نادقیق از خوانندهها را درک میکنند. دومین نکته آن است که این گروه تصمیمگیرنده از رهبران فرقهای انتخاب میشوند که اصولا آواز خواندن را کاری پلید میدانند. به همین خاطر نتیجهاش انتخاب چنین کسانی میشود، برای چنان کارهایی.
بعد از این سخنرانی کوتاه خوانندهی بددست دنداندراز که حالا معلوم شده بود اسمش مکس کوردل است، تک و توک چراغهایی که در سالن روشن باقی مانده بود و بر بر سن میتابید هم خاموش شد. برای یک دقیقه سکوت و تاریکی همه جا را فرا گرفت. بعدش همزمان همهی شمعهایی که روی میزها بود روشن شد و به این ترتیب فضایی رمانتیک و شاعرانه به وجود آمد. گنبد عظیم سیمین و زرین بالای سرشان هم به تدریج رنگ باخت و کم کم به کلی شفاف شد. طوری که میتوانستند کهکشانهای در حال مرگ را بالای سرشان تماشا کنند. همهمهی ستایشگرانهای از مردم بلند شد.
صدای مکس باز بلند شد که این بار نجوا میکرد: «خب، خانوما آقایون، همینطور که ما داریم اینجا یواش یواش برای خودمون موسیقیمون رو میزنیم، شما هم اگه خواستین همونجا که نشستین یه قر ریزی بدین. در ضمن گنبد همچنان بالای سرمون هست و همگی با سپر میدان نیروش حفاظت میشیم. نگرانش نباشین. فقط شفاف شده»،
بعد هم برای دقایقی موزیکی نامفهوم نواخته شد که شباهتی عجیب داشت به صدای قاشق و چنگالهایی که برای شسته شدن داخل تشتی ریخته میشدند. مهمانان غذاخوری البته زیاد به کیفیت موسیقی کاری نداشتند. همهشان شیفتهی هیبت منظرهی بالای سرشان شده بودند. چند ستارهی بزرگ به ابرنواختر تبدیل شدند و با سرعتی چند هزار برابر حالت عادی شروع کردند به سوختن، در نتیجه منظرهای مثل یک ترقهبازی عظیم کیهانی ایجاد کردند. در زمینهشان هم کهکشانهای غولآسا داشتند با هم برخورد میکردند و از درهم ریختن نوری سرخ و ملتهب به اطراف پراکنده میکردند. نوری که مثل یک فوارهی مهیب و مذاب از بالا بر سرشان فرو میریخت.
یک دفعه صدای مکس از وسط صدای مراسم قاشق-چنگال-شویی بلند شد: «خانومها آقایون، این سوال رو خیلی از مهمونهای عزیز میپرسن که آیا این نوری که الان دارین میبینین، همونیه که مردم موقع مرگ در انتهای یک تونل طولانی میبینن؟ عارضم به خدمتتون که این اون نیست. در واقع ما چون اون سر دنیا هستیم داریم نورها رو اینطوری میبینیم. اونهایی که زندگی میکنن و میمیرن طبعا وسط همین کهکشانهایی هستن که میبینین. در نتیجه نوری که ته تونل دیده میشده از کهکشانهای در حال انهدام نمیاد. در واقع اون نور انعکاس نورافکنهای بالای گنبد همین غذاخوریه، که چون ما اون سر دنیا هستیم به نظر میاد از ته تونل داره دیده میشه…»
با این توضیح بسیاری از مسائل فلسفی و الاهیاتی میتوانست حل شود و ادراکی عمیقتر و فهمی ژرفتر دربارهی سرنوشت ارواح حاصل آید. اما متاسفانه کسی به این توضیحات مهم توجه نکرد. چون همه کم کم به منظره عادت کرده بودند و درگیر گپ زدن با هم شده بودند. مکس کوردل هم متوجه شد که دیگر در مرکز توجه قرار ندارد. برای همین گفت: « خوب، خانمها و آقایون، خیلی از محضر شما لذت بردیم. ما دیگه منبر رو واگذار میکنیم به گروه عالی آقای رَگ بیحسه و گروه جاز حرفهایشون که به طرز توهینآمیزی کارشون خوبه. چون با ترکیبی از سکوت و جنبشهای کوانتومی موسیقیشون رو مینوازن که به کلی برای مقیاس ما غیرقابل شنیدنه… پس به افتخار رگ و بر و بچهها بزنین اون دست قشنگه رو!»
بعد هم در میان صدای دست زدن دو سه نفری که واقعا کار بهتری برای انجام دادن نداشتند، از سن پایین آمد. بالای سرشان هم آسمان داشت همچنان خشمناک به خودش میپیچید.
غذاخوری اون سر دنیا تنها یک صورت غذا برای تمام زمانها داشت، که بسته به عادت برخی آن را منوی ناهار و برخی پیشنهادهایی برای شام قلمداد میکردند. این یکی از مشهورترین فهرستهای غذای کیهان محسوب میشد و طیفی بسیار وسیع از خوراکیهای متفاوت را میشد در آن یافت. از کاسه لگنهای پلاستیکی قرمز و صورتی و آبی که غذای محبوب بومیان پلاستیکخوار منظومهی خورشیدی (البته چند میلیارد سال بعد از زمان حال) بود، تا سوشی و دنده کباب و بیف استروگانف و آبدوغخیار که تقویتکنندههایی نرمافزاری برای میموننماهای ساکن زمین بود.
این فهرست غذا آنقدر مشهور و مهم بود که چکیدهای از آن به صورت مدخلی بر راهنمای قلندران کیهانی منتشر شده بود. صفحهی مورد نظرمان اینطوری شروع میشد:
«تاریخ هر تمدنی در کهکشان معمولاً سه مرحلهی متمایز را پشت سر میگذارد. این مراحل به ترتیب عبارتند از بقا، پرسشگری و ظرافت طبع. البته ردهبندیهای دیگری هم داریم. مثلا برخی که در سیارههایی نزدیک به خورشید زندگی میکنند، معتقدند باید تاریخ تمدنها را به پیش، حین و پس از رواج کرم ضد آفتاب تقسیم کرد. چون در مرحلهی سوم تمدنها کم کم به خاطر سوختن اعضایشان منقرض میشوند. ردهبندیهای دیگری هم داریم. اما یکیشان که در این بین خیلی اهمیت دارد، تاریخ کل تمدنها را به قبل و بعد از نوشته شدن و ترجمهی راهنمای قلندران کیهانی تقسیم میکند. پیچیدگی قضیه اینجاست که عدهای معتقدند این کتاب را اول شروین ترجمه کرده و بعد داگلاس نوشته است، هرچند هم شروین و هم داگلاس بر خلاف این گواهی دادهاند. نظریهی غریبتری هم هست که میگوید اول کاوه متن حدواسطش را پدید آورد و بعد داگلاس و شروین در دو دنیای موازی متنهای خودشان را از روی آن نوشتند. شاید به خاطر همین پیچیدگیهاست که این نظریه جز در میان موجودات چند مغزی زیاد رونق پیدا نکرده است.
آنهایی که به سه مرحلهی بقا و پرسشگری و ظرافت طبع اعتقاد دارند، میگویند این الگوی سهتایی را همه جا میشود دید. یعنی یک چیزی شبیه تثلیث مسیحیها یا موی ریش قدیسان شبههندوست که از روی کرهی ماه تا توی سوپ میشود پیدایش کرد. این سه مرحله را با پرسشهای بنیادیِ چی؟ و چطور؟ و چرا؟ هم مترادف دانستهاند. بر مبنای این نگرش در سیر تحول خوراک در کیهان آبدوغخیار نشانهی مرحلهی چی؟، قورمهسبزی نشانهی مرحلهی چطور؟ و ماکارونی علامت مرحلهی چرا؟ میباشد. به همین خاطر در فهرست خوراکهای غذاخوری اون سر دنیا این سه نام بر تارک جلدهای سهگانهی منوی رستوران میدرخشند. جلدهایی که هریک دویست هزار صفحه حجم دارند.
بر تاریک جلد آخر از این گنجینهی عظیم فرهنگی عنوانی چشمگیر را با حروف طلاکوب نوشتهاند: «خوراکیهای ارادهمندِ مشتاق». مضمونی که در بسیاری از سیارهها ناشناخته است و حتا گاه تابو قلمداد میشود. در آن لحظه اعضای زمینیِ دارودستهی زفود در آستانهی آشنایی با این مفهوم بودند. وقتی مکس داشت در بلندگو جیغ جیغ میکرد، اعضای مست گروه تازه هشیاریشان را به دست آورده بودند و همگی تحت تاثیر منظرهی مهیب بالای سرشان قرار داشتند. به همین خاطر برای رگ که موجودی بود شبیه به گلکلمی از جنس پنیر پیتزا، دست زدند. بعد هم ناگهان خود را با جانور بزرگی روبرو دیدند که سرزده آمده بود سر میزشان.
موجود روی چهارپایش راه میرفت و معلوم بود در مزرعهای پرورش یافته است. بدنی چاق و گوشتالو داشت که از دور میشد گفت به گاو شباهتی دارد. با چشمهای درشت نمناک و شاخهایی کوچک، و لبهایی شهوانی و قرمز که با معیارهای گاویانه لبخندی دوستانه بر آن نقش بسته بود. جانور ماغی کشید و در عین ناباوری میزنشینان روی یکی از صندلیها کنارشان نشست.
در حالی که داشت به سختی کپلهای چاقش را روی صندلی جا میداد، گفت: «شبتون بهخیر، خوبین؟ خوشین؟ سرحالین؟ بنده غذای اصلی روز هستم، ویژهی سرآشپز. قرار شد بیام خدمتتون که خودتون یه نگاهی بندازین به جاهای مختلف بدنم و سفارشتون رو بدین».
آرتور و تریلیان که زبانشان بند آمده بود، شگفتزده به او خیره شدند. درست هم معلوم نبود از حرف زدن یک گاو فضایی بیشتر حیرت کردهاند، یا از این نکته که در این غذاخوری میشد پیشاپیش با خود غذا رایزنی کرد. فورد اما انگار در طول عمرش اغلب طرف مشورت غذاهایش قرار میگرفت، چون بیاعتنا باقی ماند و فقط شانهاش را بالا انداخت . زفود بیبل براکس هم مثل گرگی گرسنه به تن و بدن جانور خیره شده بود.
جانور برای این که پیشنهادی کرده باشد گفت: «شاید از سردست بدتون نیاد؟ هان؟ سردست پخته تو سس شراب سفید… خوب میشه ها!»
آرتور وحشتزده زمزمه کرد: «سردست؟ سردست خودت رو داری میگی؟»
جانور ماغکشان گفت: «بله قربون، غیر از سردست خودم متاسفانه سردست کس دیگهای در اختیارم نیست وگرنه اونم پیشکش میکردم».
زفود از جا جست و بنا کرد به ور رفتن با سر دست جانور. به نظرش خوب بود. جانور با لحنی وسوسهگر که به شهوت هم پهلو میزد بیخ گوش زفود پچ پچ کرد: «میگم کپلهام هم بدک نیستن ها، تازگیها حسابی ورزش کردم، وقتی قرار شد بیام توی خط خروجی آشپزخونه رژیم خوبی هم گرفتم، خلاصه از دست ندین که پشیمون میشین!»
بعد هم خس خس نرمی کرد و مقداری علف آبیرنگ لرزان را از معدهاش به داخل لپهایش بالا آورد و شروع کرد به نشخوار کردنشان. علفها انگار دستگاه عصبی داشتند، چون شروع کردند به جیغ کشیدن.
جانور با رضایت علفها را با دندانهای پهن و زردش له کرد و همه را دوباره بلعید. بعد گفت: «حالا البته گزینههای دیگه هم داریم. مثلا شاید از خورش قورمه سبزی بدتون نیاد؟ یه غذای سنتی خوشمزه است و تنها خوراک مشهوریه که توی یک رایانه تکامل پیدا کرده. اینجا توی ظرف سفالی میپزنش و خوب در میاد، من یه پسرعمو داشتم قورمه سبزی شد و همچین خوب در اومد که هنوز کل فامیل بهش افتخار میکنن».
تریلیان در گوش فورد گفت: «یعنی به نظر تو این جونور واقعاً میخواد ما بخوریمش؟»
فورد دستپاچه گفت: «من چه میدونم، خب از خودش بپرس…»
جانور که قدری بهش برخورده بود گفت: «خانم محترم، وقتی قراره یکی رو بخورین دست کم اینقدر ارزش قایل بشین که سوالی دارین از خودش بپرسین. بعله، بنده غایت طبیعی و آرمان اخلاقیام اینه که خورده بشم».
آرتور که چهرهاش از غضب مثل لبو قرمز شده بود گفت: «این واقعا تهوعآوره، این گندترین چیزیه که به عمرم دیدم، یعنی همهی اینها دارن غذاهایی رو میخورن که قبلش باهاش خوش و بش کردن و گپ زدن؟»
جانور اخم کرد و گفت: «میبخشین ها… کجاش اینقدر بده؟ گفتم که، ما خودمون دوست داریم خورده بشیم. اصلا به شما چه مربوطه؟ اگه گیاهخوارین به پیشخدمت بگین بلال مکزیکیها رو بفرسته سر میزتون… در ضمن بلال مکزیکیهامون صدای خوبی دارن و خوب هم گیتار میزنن. قبل از این که بخوریدشون خوب سرگرمتون میکنن. فقط حواستون باشه چس فیل سفارش ندین چون یه سری از این بلال سنتیها میگن این توهین به زیباییهای خداداد پوستشون محسوب میشه…»
زفود که همچنان داشت کپلهای بزرگ جانور را ورانداز میکرد گفت: «حرف اون رو گوش نده، ما گیاهخوار نیستیم. هیچ هم حوصله ندارم بشینم اینجا خاطرات یه عده چغندر و کدو رو گوش کنم، بس که شل و ول و کند حرف میزنن».
آرتور گفت: «خجالت بکش زفود… تو میخوای این یارو رو بخوری؟ داره باهات حرف میزنه آخه»
فورد گفت: «خب به لحاظ فنی البته گیاهها هم حرف میزنن. فقط کافیه زبونشون رو بلد باشی»
زفود گفت: «اوهوی میمون زمینی، تو چته اصلا؟ چی میگی بابا؟»
آرتور گفت: «من چمه؟ هیچی… میگم این بیرحمی و قساوته که یه جونوری رو بخوریم که خودش اومده میگه بیا منو بخور!»
زفود گفت: «هیچ هم بیرحمی نیست. شماها توی اون رایانهی قراضهتون یه دم دارین جونورایی رو میخورین که التماس میکنن نخورینشون. حالا اون خوبه و غذا خوردن ما شده بیرحمی؟ چه حرفها!»
آرتور محکم گفت: «نه خیر، مسئله این نیست». ولی بعد ساکت شد. چون متوجه شد که مسئله همین است. پس گفت: «اصلا من کاری به این حرفها ندارم. من سالاد میخورم….»
جانور گفت: «اوف… سالاد! الان یک مشت نخود لوبیا و کاهو میریزن اینجا با پیشنهادهای صد تا یه غازشون بیچارهات میکنن»!
آرتور گفت: «نه، نمیخوام قبلش جلسهی روانکاوی داشته باشم باهاشون بابا… فقط یه کاسه سالاد میخوام. همین. یه جور سالادی که هیچ نظری نداشته باشه، حرف هم نزنه!»
همین حرفها را که داشت میزد، بالای سرش کیهان تپشی عظیم کرد و موجی از خرده کهکشانهای منفجر شده سر سر و روی گنبد باریدن گرفت. چندان که اگر غذاخوری در یک زمان دیگری قرار نداشت، حتما گنبد را خرد و خمیر میکرد.
جانور گفت: «خب این گاندی خان که تکلیفش معلوم شد، شماها نمیخواین سفارش بدین؟ از کجسلیقه بودن دست بردارین دیگه… من به این خوبی صاف صاف نشستم روبروتون، اون وقت نمیتونین یه غذای ساده سفارش بدین؟ مثلا جگر چطوره؟ یه ضرب المثلی داریم ما که میگه هرکی جگر ما رو بخوره جیگرش حال میاد…ها ها ها…. ماغ ماغ ماغ».
آرتور تاکید کرد: «من اصلا نمیتونم کسی که باهاش بگو و بخند داشتم رو بخورم… عمرا نمیشه… فقط یه سالاد سبزی ساکت و صامت».
جانور گفت: «واقعا شایستگی همون رو هم داری. فکرش رو بکن، توی کیهان یک نژاد از غذاهای واقعی تکامل پیدا کرده که میتونه قبلش مشاوره بده در این مورد و مشتاقانه خورده بشه. اون وقت یه گاوخوار وحشی اومده میگه نمیخورمت… خیلی هم دلت بخواد!… اصلا الان میرم میگم گیاههای سالادت بیان تکلیفشون رو باهات روشن کنن، حالا البته درسته که ما رقابتی شغلی با هم داریم، ولی…»
آرتور گفت: «نمیخوام آقا جون…سالاد هم نمیخورم. من فقط یه لیوان آب میخوام، آبهاتون که دیگه نطق نمیکنن؟ میکنن؟».
زفود یک دفعه قاطعیتاش گل کرد. گفت: «آی بچهها، ما اومدیم اینجا مثل یه سری جاندار هوشمند و متعالی غذا بخوریم. با این بحثها شکممون پر نمیشه. ببین جونور نازنین، یه لطفی بکن و چهار تا استیک آبدار برامون راه بنداز. فقط زود باش، ما نسبت به الان چند میلیارد سالی میشه هیچی نخوردیم. گشنهایم حسابی».
جانور از جا بلند شد و خرناسی در تایید این حرف کشید. گفت: «انتخابتون واقعاً خردمندانه بود، قربون، مطمئنم که ازش لذت میبرین. همین حالا میرم و خودم رو براتون میکشم. رفتم که خودم قیمه قیمه کنم واسهتون… غذاتون سه سوت آماده میشه».
بعد هم در حالی که به سمت آشپزخانه پیش میرفت برای خودش شروع کرد به شعر خواندن:
« اگرچه تیغ اجل بیگنه فراوان کشت خدنگ ناز تو هردم هزارچندان کشت
چمن ز نوحه بیاسا که حشر نزدیک است بهار زنده کند هرکه را زمستان کشت»
همینطوری خواند و خواند و رفت و رفت تا دست آخر پشت دری سمت آشپزخانه از نظر پنهان شد. ده دقیقه بعدش پیشخدمتی با سه بشقاب بزرگ استیک عالی که بخار ازشان برمیخاست، سر رسید. یک کاسه سالاد هم همراهش بود با یک لیوان آب. گفت: «بفرمایید، مهمونهای محترم… این استیک بیفکلاشینکوف با سس ماشروم و سالت اکسسوری… این هم سالاد سزار مارکوس اورلیوس خدمت شما، با یه لیوان آب سخنگو که سفارش داده بودین، یعنی همون اسپیکینگ واتر!»
آرتور با حالتی عزادار به ظرف سالادش خیره شد. به نظرش میرسید شباهتی عجیب دارد به صحنهی قتلعام نانکینگ. صدای ضعیفی از لیوان آب به گوش میرسید که داشت دربارهی اهمیت و اعتبار پیوندهای هیدروژنی چیزهایی میگفت. از آن طرف میز زفود و فورد بدون لحظهای درنگ مثل گرگهایی گرسنه به جان استیک افتادند. تریلیان هم اولش کمی تردید کرد و با چنگال استیکاش را پس و پیش کرد، اما بعدش تصمیم گرفت به شهود دل بیشتر اهمیت بدهد تا به افکار سر.
یکی از سرهای زفود که داشت خودش را با مخلفات استیک خفه میکرد، آن وسطها گفت: «هه هه… میمون زمینی، خبر داشتی مولکولهای هوا هم حرف میزنن؟ هیچ هم خوشحال نیستن که مجبورن برن توی گلبولهای قرمز تنگ و تاریکت حبس بشن»!
آرتور با اندوه به منظرهی شکمچرانی رفیقانش خیره شد و احساس کرد فهمی عمیق از دلایل انهدام کائنات به دست آورده است.
حاضران در غذاخوری اما کاملا به حساسیتهای اخلاقی آرتور بیاعتنا بودند. موسیقی رگ بیحسه همچنان نواخته میشد، بی آن که کسی بتواند درکی از آن داشته باشد. در هر گوشهای از غذاخوری مردم -در طرحها و رنگهای مختلف، ولی همگی شیک و مجلسی- نشسته بودند و داشتند چیزهایی باورنکردنی میخوردند و مینوشیدند و هورت میکشیدند و استنشاق میکردند و جذب پوستی می نمودند. همهمهی گپ زدنشان به دهها زبان متفاوت صوتی و بویایی و تصویری هم زمینهای شلوغ و یکدست ایجاد کرده بود. بوهای خوش از گیاهان غریبی برمیخاست که همه جا در گلدانهای گرانقیمتی نهاده بودند، و این با بوی غذاهایی درآمیخته بود که بسیاریاش سر میزی با اشتیاق خورده میشد، ولی از دید میز بغلی اصلا در ردهی خوردنیها گنجانده نمیشد.
وقتی کیهان به دقایق پایانی حیاتش رسید، مکس کوردل نگاهی به ساعتش انداخت و قدری خودنمایانه دوباره روی صحنه بازگشت. دار و دستهی رگ بیحسه به نظر نمیرسید از حضور او ناراحت شده باشند، و احتمالا همچنان به نواختن موزیک نامعلومشان ادامه میدادند. چون آنها در اصل مقیم مقیاس کوانتومی بودند و آنچه که مردم ازشان میدیدند در اصل یک تصویر هولوگرافیک بود، و به همین خاطر هم بیحس و حال به نظر میرسیدند.
مکس دوباره نبض مجلس را به دست گرفت و شادمانه گفت: «خب، دوستان، همه خوبین؟ داره به همه خوش میگذره؟ اونهایی که اون عقبن دارن حال میکنن؟»
یک عده از بین جمعیت فریاد زدند: « آره ، آره». اینها از آن دسته موجوداتی بودند که اگر وسط جهنم هم دفنشان میکردید و چنین سوالی میپرسیدید، با همین سرخوشی همین جواب را میدادند. مکس که از استقبال ایشان هیجانزده شده بود، لبخند دیگری زد و باز دندانهایش را افق تا افق به نمایش گذاشت.
گفت: «دمتون گرم. خواستهی قلبی ما هم همینه به خدا… فقط میخوایم به شما خوش بگذره. پول و این حرفها که چرک کف دسته و در این لحظات پایانی کائنات اصلا ارزشی نداره».
بالای سرشان بر فراز گنبدِ نامرئی چشماندازی پرعظمت و رنگارنگ داشت شکل میگرفت که هم مهیب بود و هم زیبا. به آن سو اشارهای کرد و ادامه داد: «دیگه داریم کم کم به اوج برنامهی امشب نزدیک میشیم. همونطور که میبینین دور و برمون یک گردباد فوتونی درست و حسابی داریم که تا چند دقیقهی دیگه آخرین ستارههای سرخ سرسخت رو تیکه پاره میکنه. لطفا راحت لم بدین توی صندلیهاتون و از این تجربه هیجانانگیز پایانی لذت ببرین. به این هم توجه داشته باشیم که این دیگه تهِ تجربهایه که میتونین داشته باشین. به قول اون دوستامون، اِندِشه!»
برای لحظهای مکث کرد و از مهارتش در اجرای برنامه لذت برد. این مهارت البته به این خاطر تبلور یافته بود که شورای مشایخ منظومهشان اجازه نداده بود خوانندهها و مجریهای بااستعدادتر یا خوشگلتر پایشان به روی صحنه باز شود. اما به هر صورت چون مقیاسی در کار نبود، برنامهای که داشت به نظر خودش خیلی حرفهای و عالی میرسید. این حسی بود که اغلب شبها داشت. البته کلمهی شب هم به اندازهی واژهی مهارت در این فضا نامربوط بود. چون آنها در خلأ محضی شناور بودند که به زودی داشت از تمام ستارههای آفرینندهی روز و شب تهی میشد. با این حال عادت کرده بود به خاطر تاریکی کیهان اسمش را بگذارد شب. در واقع نه تنها زمان اجرای برنامهاش شب نبود، که حتا اصلا زمانی در کار نبود. چون غذاخوری اون سر دنیا با موتورهای جادوییاش مدام روی یک ریل زمانی کوتاه جلو و عقب میرفت و در واقع برای کل ابدیت روی چند لحظهی کوتاه مکث میکرد.
مهمانان البته ترجیح میدادند این تجربهی ناب پایان هستی را به طور کامل و در سکوت لمس کنند. اما مکس کوردل گوش مفت گیر آورده بود و با کوردلی تمام ولکن نبود: «و اکنون این است پایان نهایی و برگشتناپذیر همه چیز، اینک لحظهی پایان مطلق همهی کائنات، همون لحظهای که کل جانداران هوشمند حاضرن جونشون رو بدن تا در سکوت و تأمل تجربهاش کنن».
بعد از گفتن این جمله، با خونسردی کاغذی دراز از جیبش درآورد، و انگار که نگران جان دادن جانداران هوشمند باشد، با صدای بلندی که سکوت و تأمل را بیمعنی میکرد گفت: «خوب، حالا میرسیم به بخش مهمی از برنامه که میدونم همهی شما منتظرش هستین. اون هم خوشامد گفتن به یه سری از مهمونای عزیزمونه که به ما افتخار دادن و امشب همراهمون هستن… عرض کنم که… بعله، ما امشب افتخارِ میزبانی معاونت خَیّرات و مَبرّات شهرداری ناحیهی هفده از شهرک تجاری شیخدندهماهی رو داریم. افتخار دادید به ما حاج آقا… بعله… ایشون هستن. یه دست قشنگ بزنین به افتخارشون. عرض کنم که… سرکار دکتر مهندس کاردینال سرلشکر ۳۴۳۴۲۳۴۲ در جمعمون حضور دارن، که مدیریت حمل و نقل شرکت صنایع بستهبندی چوبشور در منظومهی عقرب بر عهدهشون هست. افتخار دادین جناب مهندس… نه خیر دوستان، اون آقای خوشتیپ محافظشون هستن، خود دکتر کاردینال اون ژلهی قرمزی هستند که توی بشقاب جلوی آقاهه نشستهاند…»
همانطور که داشت سیاههای شگفتانگیز از موجودات رنگارنگ را معرفی میکرد، با دست اشارههایی شبیه رهبر ارکسترها هم میکرد و عدهای خیلی منظم برای مهمانان ویژه دست میزدند. با حالتی که تابلو بود از کفزنهای حرفهای کارمند غذاخوری هستند و حاضرند در قبال دریافت چند وعده غذای مجانی و چند پاکت ساندیس تا آخرین لحظهی عمر کائتات برای هر ژلهای در هر بشقابی کف بزنند. مراسم تقدیر و معرفی مشاهیر که شروع شد، زفود گوشهایش را تیز کرد و نگران شد که مبادا او را شناخته باشند. البته موجود جسوری بود و از کسی باکی نداشت. ولی تجربه نشان داده بود کسانی که او را به جا میآورند به لحاظ آماری کششی قلبی دارند تا به نوعی سر به نیستاش کنند.
مکس همانطور ادامه داد و عدهی زیادی را معرفی کرد. اما کم کم مردم به شنیدن صدایش عادت کردند و باز همان همهمهی زمینهای سروصدای او را در خود غرق کرد. با این حال هر از چندی نورافکن روی گروهی از مهمانان روشن میشد و توجه حاضران را به گروهی از مهمانان والامقام جلب میکرد. بعد از معرفی پرآب و تاب موجوداتی که به سیبزمینی و ژله و مسواک و کرم ضدآفتاب شبیه بودند، در اواخر فهرست نوبت به گروههایی رسید که به نظر مهمتر میرسیدند و آشکارا به خاطر پارتیبازی گروه اول اینقدر در فهرست ویآیپی به پایین هبوط کرده بودند. یک دستهشان به گروهی از بزهکاران شباهت داشتند که اسمشان المپلیگ بود. سردستهشان مردی ریشو و خپل بود به اسم زئوس که لخت و عور نشسته بود و یک عده زن و مرد مسن هم که ملافههایی سفید به خودشان پیچیده بودند، دورهاش کرده بودند.
آنطور که مکس میگفت این زئوس سردستهی مافیایی خطرناک بوده که در دزدیدن دخترها و پرتاب آذرخش به خانهی مردم تخصص داشتهاند. پنج شش نفر موجود فضایی با چشمهای درشت و کلههای متورم و پوست سبز هم بودند که ادعا میکردند حیات را روی زمین شروع کردهاند و همه کار را برعکس انجام میدادند. مثلا به جای این که توی صندلیهایشان روی زمین بنشینند و از داخل بشقابشان غذا بخورند، توی بشقابهای پرندهای نشسته و از هوا غذایشان را از داخل ظرفهایی برمیداشتند که شبیه صندلی بود. به هر صورت لاف و گزافی بیهوده در حرفهایشان بود، چون همه میدانستند حیات در زمین به خاطر یک اشتباه ساده رخ داده و آن مادهی آلی اولیهای که بذر تکامل حیات بوده، در اصل از ساندویچ یکی از سازندگان رایانهی زمین برخاسته که اشتباهی وسط سیستم جا مانده بوده.
اواخر کار یک دار و دستهی عجیب و غریبی هم معرفی شدند که میگفتند رهبرشان ایشو خداداد نام دارد و قرار است قبل از انهدام کامل کائنات از سفری که رفته برگردد. آنها از مشتریان دایمی غذاخوری بودند و هرشب (با معیارهای مکس) میآمدند و روی زمین در خرقههای کرباسیشان مینشستند و از بطریهای یک بار مصرف آب معدنی میخوردند و انتظار میکشیدند، بلکه رهبرشان بگردد. آن رهبرشان هم موجود پیچیدهای بود که هم خدایگونه بود و هم یک انقلابی بلشویک و هم در مقطعی تاریخی مرد روستایی بیآزاری بود که همین پیروانش او را در پیشگاه خودش به شکل فجیعی قربانی کرده بودند.
آرتور با دیدن این گروه اخیر خیلی کنجکاو شد، چون قیافههایشان با آن ریشهای بلند و پینههای روی پیشانی به نظرش آشنا میرسید. رو به فورد کرد و گفت: «ببینم، اینها خسته نمیشن همیشه اینجا در لبهی پایان کیهان منتظر نشستن؟ خب اگه رئیسشون یک بار تا لحظهی پایان کائنات نیومد، معلومه نمیاد دیگه».
فورد گفت: «نه بابا زیاد جدیشون نگیر، اینها زندگیشون از این راه میگذره. شبها چند ساعتی میان اینجا روی زمین میشینن و آب معدنی میخورن. بعدش هم شروع میکنن از مهمونها اعانه جمع میکنن و بعد برمیگردن به زمان و مکان خودشون توی یه سیارهی دیگه و عشق و حالشون رو میکنن. یکیشون رو اخیرا توی مناطق خاوری سیارهی پپسی به جرم قمار گرفتن، معلوم شد یارو در زندگی واقعیاش نه تنها لباس کرباسی نمیپوشه و زاهد نیست، که خیلی هم خرپوله و تفریحش شرطبندی غیرقانونی روی خروسجنگیهای فیلسوف سیارهی سگ بزرگه که حریفشون رو با دلایل منطقی کور میکنن!»
تریلیان گفت: «حالا یه نکتهای، مگه تا چند دقیقه دنیا به آخر نمیرسه؟ ما چی میشیم این وسط بعدش؟ ما هم به آخر میرسیم یعنی؟»
فورد گفت: «نه بابا، نگران نباش. به محض این که تو سرازیری پایان کیهان بیفتیم، اون سپر میدان نیروی اطراف غذاخوری ترمزش رو میکشه. بعدش یه جور جهش زمانی عجیب و غریب اتفاق میافته و همه برمیگردن توی زمان و مکان اولی خودشون. خیالت راحت باشه، یه لشکر مهندس و مراقب الان دارن زمانبندی این غذاخوری رو کنترل میکنن».
آرتور گفت: «آهان، که این طور، خیالم راحت شد». بعد یک دفعه یادش آمد که زمان و مکان اصلیاش چندان خوشایند هم نیستند، چون ووگونها زمین را منهدم کرده بودند. دستش را دراز کرد تا برای رفع استرس یک لیوان آب بخورد، اما تا لیوان تکان خورد مولکولهای آب داخلش شروع کردند به جیغ و داد و التماس که آنها را نخورد.
فورد گفت: « ببین، شماها از یه رایانهی سیارهوارِ عقبمونده اومدین و نمیدونین توی کهکشانها چه خبره. بذارین الان بهتون میگم قضیه چیه».
دست دراز کرد و دستمالی از روی میز برداشت. آن را پهن کرد و به آرتور نشان داد: «نیگا کن، این دستمال رو در نظر بگیرین، فرض کنیم این کیهان باشه در پهنهی زمان، قبوله؟ حالا این چنگال رو در نظر بگیر، که مثلا بردار انتقالی مربوط به خمیدگی مادهست …»
اما روند نمایش خمیدگی ماده با اختلال روبرو شد. چون چنگالی که با انگشت نوکش را گرفته بود، در دستان آرتور بود، همان آرتوری که یک دقیقه پیش پس از ناکامی در نوشیدن آب تصمیم گرفته بود قدری از سالادش را بخورد. آرتور گفت: «میبخشیدا… ولی من دارم خیر سرم با این غذا میخورم. بگرد یه خمیدگی دیگه برای ماده در کیهان پیدا کن».
این مداخله باعث شد آرتور در لحظهی آخر منصرف شود، هرچند چنگال را محکم چسبید و نگذاشت به چنگ رفیقش بیفتد. اما یک دفعه دلش برای کاهوهایی که او را به جان مادرش قسم میدادند سوخت و نخوردشان. در عوض با حرکتی سریع و غافلگیرانه لیوان آب را سر کشید، قبل از آن که مولکولهای اکسید هیدروژن بتوانند به خودشان بیایند و اعتراضی بکنند.
تریلیان با شیطنت به فورد گفت: «اگه راست میگی برو خمیدگی مادی زفود رو بگیر. قبل از این که خودش رو با خوردن استیک خفه کنه».
فورد گفت: «اوهوم… خب، باشه، این قاشق رو در نظر بگیر، فرض کن یه چگالش بوز-انشتین داریم که …» و تلاش کرد یک قاشق کوچک چوبی را که روی ظرف ادویه بود بردارد. ولی آن کوچکتر از حدود مثال مورد نظرش بود، این بود که منصرف شد: «نه، از اون بهتر، این چنگال رو در نظر بگیر …»
صدای زفود از آن طرف بلند که با هردو دهانش در هر دو کلهاش میگفت: «ئه… چنگالم رو ول کن. به چنگالم چیکار داری؟» البته چون هردو دهانش پر بود، روی هم رفته صدای خیلی خفیفی از او برخاست.
فورد گفت: «خیلهخب بابا… نخواستیم… چنگالندیدهها!… اصلاً بذار یه کار دیگه کنیم، به این لیوان نگاه کنین، فرض کنیم این کیهان باشه در پهنهي زمان … »
سر و صدای التماس و عزاداری قطرات آب از درون لیوان بلند شد و فورد فوری آن را روی زمین گذاشت.
گفت: «باشه بابا… ولش کنین. اصلا ابزار کمکآموزشی نمیخواد. بذارین از اولش براتون بگم. شماها اصلا با چگالش بوز- انشتین آشنایی دارین دیگه؟»
آرتور گفت: «چنگالش بوز-انشتین چیه دیگه؟ چنگال کدومشون منظوره؟»
تریلیان با بیعلاقگی گفت: «ببین حالا اینقدرها هم مهم نیست. غذات سرد میشه ها»
فورد گفت: «عیبی نداره، غذا مهمتره یا منشأ کیهان؟ بذار یه جور دیگه بهت بگم. ببین، یه وان حمام رو در نظر بگیر، مثلا یه وان بزرگ گِرد صورتی… از اینهایی که توی تبلیغات ماهوارهای یه پریرویی همیشه وسطش بین کفها غرق شده…»
آرتور گفت: «بابا وان دیگه کجا بود؟ پریرو کجاست؟ چه آشی؟ چه کشکی؟ ووگونها زمین رو نابود کردن رفت!»
– «ووگونها و زمین رو ول کن بابا، اینها مهمترن یا منشأ کیهان؟»
– «خب نمیشه که، بدون وانِ قاطی با پریپیکر تمثیلات کار نمیکنه. میکنه؟»
– «آره آقا جون. یه وان معمولی سفید در نظر بگیر که یه گولاخی رفته خوابیده توش. خوب شد؟ این رو که دیگه میتونی تصور کنی؟»
آرتور گفت: «خب آره» و ضمن تصور کردن آن شخصیت گولاخ واننشین نگاه معنیداری به زفود انداخت که داشت همچنان با هر دو کلهاش با اشتیاق استیک میخورد.
فورد گفت: «خب، حالا در نظر بگیر که این وان، که شکلش هم تقریبا مخروطیه، پر از آرد شده، یا بهتر از اون، پر از شکر…»
آرتور گفت: «بابا تو هم مارو گرفتی ها! آخه کی وان خونهش رو پر از آرد و شکر میکنه؟»
فورد گفت: «حالا یه بارم که شده توی ذهنت این کارو بکن. اینقدر تعصب نداشته باش روی وانت…»
آرتور گفت: «خیلهخب، من فقط روی وانت آبی تعصب دارم…»
فورد گفت: «حالا فرض کن وان پر از آب شده، و این آردها و شکرها هم توش قاطیاند. بعد یه هو دریچهی آبراهه رو میکشی… چی میشه؟»
– «هیچی، لوله میگیره و تازه میشه اول بدبختی…»
– «نه بابا خنگ خدا… اولش آب از آبراهه میره بیرون دیگه… یه گردابی هم اونجا تشکیل میشه. نمیشه؟»
– «شما که بگی حتما میشه»
– «خب، حالا به اون بخش ظریف ماجرا میرسیم. میخوای اون بخش ظریفش رو برات بگم؟»
– «بستگی داره، اگه ربطی به مذاکرات اتمی نداره و بعدا پرونده برام درست نمیکنن، بگو… فقط جوادبازی در نیار!»
– «من که نفهمیدم اینا چیه. ولی برات میگم: ببین، فرض کن از کل این ماجرای رفتن آب توی سوراخ وان فیلم بگیری و برعکس پخشش کنی».
– «آهان… چه ظریف!»
– «ببین ظرافتش در اینه که فیلم رو از ته به سر تماشا میکنی، یعنی برعکس».
– «این فیلم که دیگه ظریف نشد، بیشتر به نظر میاد فرهادی باشه!»
– «حالا هرچی، نکته اینه که وقتی فیلم رو از ته به سر میبینی، همهچی بر عکس اتفاق میافته، در نتیجه اون گرداب پیچاپیچ به جای پایین رفتن، بالا میاد و وان رو پر میکنه. فهمیدی چی شد؟»
آرتور گفت: «حالا یعنی میخوای بگی کیهان اینجوری شروع شده؟»
فورد گفت: «نه بابا، ولی این جور مجسم کردن وان پر از آرد یه روش خلاقانهست برای سرگرمی و گذراندن اوقات فراغت!»
فورد بعد از گفتن این جمله با خرسندی خودش را از پشت روی صندلیاش خم کرد و دستانش را بالا برد و کشید، انگار که بخواهد بعد از حل کردن یک معمای ازلی در اخترفیزیک خستگی در کند. این حرکت ناگهانیاش باعث شد دستش بخورد به پیشخدمتی که داشت یک گوشی تلفن همراه را میآورد. با حالتی شاهانه گوشی را روی بالشی سرخ وسط یک سینی نقرهای گذاشته بود، ولی دست فورد خورد به سینی و همه چیز ریخت روی زمین. پیشخدمت فقط موفق شد با چابکی تلفن را وسط زمین و هوا بقاپد. بعد هم خیلی بزرگوارانه عذرخواهی فورد را پذیرفت و گوشی را به سمت زفود دراز کرد: «جناب آقای زفود بیبل براکس، فون کال دارین شما قربان… اکسترناله!»
زفود که داشت سومین استیکاش را میخورد، یکی از سرش بالا کرد و گفت: «بله؟ با من بودی؟»
– «بله قربان، فون کال دارین. از اکسترنال لاین برای شما کال اومده».
– «خب یه چیز رسیده برام بیار. حالا چرا کال؟»
– «نه قربان، یعنی تلفن زدن بهتون. یکی پشت خط میخواد باهاتون حرف بزنه».
– «خب چرا به زبون آدم حرف نمیزنی عمو؟ احتمالا اشتباه شده. کسی خبر نداره من اینجام. دیدی که اون رفیقتون هم اسم منو نخوند توی شخصیتهای برجستهی حاضر«
آن یکی سرش که همچنان مشغول خوردن بود، در فضای باریک بین دو لقمه به این یکی کلهاش گفت: «میبخشی من درگیر این ماجرا نمیشم ها… دستم بنده، مجبورم…»
همان سری که مدیریت امور را در دست گرفته بود، سعی کرد حدس بزند چه کسی ممکن است با او کاری داشته باشد؟ اما همهی کسانی که به ذهنش رسید به جای زنگ زدن، موشکی یا بمبی به سمتش شلیک میکردند. پیشخدمت در این حین فوری سینی و بالش را از روی زمین جمع کرد و دوباره منظرهی درباری تلفنی بر بالش قرمز بر سینه نقرهای را بازسازی کرد. بعد گفت: «قربان یک روبوت به نظرم پشت خطه. شاکی بود از این که چرا اینقدر زود توی غذاخوری ترکش کردین».
زفود گفت: «یه آدم آهنی پشت خطه؟ کیه یعنی؟ ولی ما که تازه اومدیم اینجا. کسی رو ترک نکردیم توی غذاخوری».
– «والا اون جنتلمن پشت خط میگفت شما ولش کردین به امان خدا. منظورش هم همینجا بود».
زفود گفت: «حتما یه کلکی تو کاره»
تریلیان گفت: «میگم شاید یکی اینجا تو رو شناخته و به اینترگُل خبر داده؟»
آرتور گفت: «اینترگُل؟»
تریلیان گفت: «آره، مخفف پلیس بیناکهکشانیه، اینتر+ گالاکسی».
آرتور گفت: «پس باید بگن اینترگال».
تریلیان گفت: «آره خب، ولی روابط عمومی پلیس خواسته فضا رو تلطیف کنه و بر رأفت کیهانی تاکید کنه، اینطوری اسمگذاری کرده دیگه».
آن کلهی زفود که دهنش پر نبود گفت: «نه بابا فکر نکنم اینترگل باشه. مگه این که بخوان از پشت تلفن دستگیرم کنن. نمیشه که».
تریلیان گفت: «شاید هم فکر کردن خیلی خطرناکی و ترسیدن به طور فیزیکی بیان سراغت».
آرتور زیرچشمی نگاهی به تریلیان انداخت و با فرصتطلبی گفت: «راست میگه ها، اصلا خطرناکتر از زفود خلق نشده در کائنات. هر جا قدمش رو گذاشته دست کم یکی دو تا ساختمون ویران شده و یه جماعتی کشته شدن… نحسه اصلا!»
آن یکی کلهی زفود از خوردن دست کشید و نگاه زهرآگینی به آرتور انداخت، در حالی که همچنان داشت با لپهای پر استیکاش را میجوید. این یکی کلهاش گفت: «تو دیگه خفه، میموننمای نصفهتکامل یافتهی سیارانهای!»
آرتور خشمگین از جا جست: «الحق که اگه چهل تا کله هم روی گردنت کار بذارن باز به اندازهی یک نفر نمیتونه فکر تولید کنه».
زفود گفت: «اصلا تقصیر منه که جون حقیر تو رو نجات دادم. باید میذاشتم همراه همون رایانهتون فرمت بشی!»
پیشخدمت مودبانه روی شانهی زفود زد گفت: «قربان، پیلیز، دعوا نکنید باهاش، اگه منظورش زفود بیبل براکس باشه، آوازهی قدرت تخریبش همه جا پیچیده، بنابراین…»
آرتور پیروزمندانه به زفود خیره شد، ولی جملهی بعدی پیشخدمت گند زد به خیرگیاش، چون گفت: «…بنابراین میمونتون درست میگه!»
تریلیان گفت: «آره دیگه زفود، یادته اون منظومه رو که اشتباهی دستت خورد به دکمهی تخریبش و به کل نابود شد؟»
فورد گفت: «خودِ همین زمین رو بگو، مگه تو نبودی حکم تخریب سد معبرش رو امضا کردی؟ ووگونها بدون دستور رئیس دولت کهکشان نمیتونستن منفجرش کنن که»
پیشخدمت با شنیدن این حرفها تازه به هویت مهمان محترمشان پی برد. پس خیلی آرام و ملایم سینی را جلوی زفود روی میز گذاشت و فلنگ را بست.
زفود به تندی گفت: «حالا شماها هم مثل انکر و منکر جلوی همه کارنامهی ننگین اعمال ما رو لو بدین ها…»
فورد گفت: «خب بالاخره آخر زمان رسیده وقتشه دیگه به نامهی اعمالت رسیدگی بشه».
آرتور دستپاچه به بخشی از اندامهایش نگاه کرد و مضطرب پرسید: «وای، ببینم یعنی ممکنه الان اعضا و جوارحمون شروع کنن به اعتراف کردن و گواهی دادن معصیتهامون؟»
فورد گفت: «نگرانش نباش، اگر هم اینطوری بشه صدای جوارح زفود اونقدر بلنده که صدای بقیه دیگه به گوش نمیرسه».
زفود زیر لبی گفت: «اعضا و جوارح من عمرا چیزی بگن. همهی گندکاریها رو خودشون مرتکب شدن، اصلا به من چه».
آرتور گفت: «خب حالا بردار گوشی رو ببینیم کیه».
همه با هم نگاهی رد و بدل کردند و توافق قلبی عمیقی را در چشم هم خواندند. زفود دست دراز کرد و گوشی را برداشت. گفت: «الو؟ بفرمایین…»
صدایی فلزی از آن طرف خط گفت: «سلام علیک، شما واقعا کار نادرستی کردین که موقع برگشت به محل غذاخوری…». صدا به طرز عجیبی به نظر آشنا میرسید، ولی اینقدر خط پارازیت داشت که صدایش را نمیشد شناخت. هرچند اینقدر بلند حرف میزد که هرچهارتایی میشنیدند.
زفود گفت: «اشتباه گرفتی داداش… خط رو خط افتاده لابد…خب. کاری نداری؟ قربونت»
صدا گفت: «قطع نکن آقا جون… بذار حرفم تموم بشه».
– «خب برای خودت دارم میگم. میخوام وقتت تلف نشه. ما تازه همین چند لحظه پیش اومدیم اینجا».
– «شما مگه زفود بیبل براکس نیستی؟»
زفود بعد از مکثی طولانی دل را به دریا زد و گفت: «چرا، خودم هستم».
– «خب درسته دیگه. شما الان تو غذاخوری اون سر دنیا هستین دیگه؟»
– «بعله با اجازهی شما…»
– «خب شما قبل از این که وارد اونجا بشین، همونجا رو ترک کرده بودین و بنده هم…»
فورد گفت: «یه دقیقه صبر کن، ازش بپرس ببین غذاخوری کجای کهکشانه؟ شاید راست میگه بندهی خدا»
– «الو… میبخشین. شما الان میدونین بنده کجا هستم؟»
– «بله، روی سیارهی وزغاختر-ب».
– «نه دیگه، اشتباه گفتی… یه چراغت خاموش میشه. خودت گفتی که… ما توی غذاخوری اون سر دنیا هستیم».
– «خب غذاخوری روی یکی از تکه پارههای سیارهی و.ا-ب ساخته شده. میلیونها سال بعد از این که اون سیاره تکه پاره شد».
زفود گفت: «اوخ اوخ… تازه فهمیدم چه دست گلی به آب دادیم. من به رایانهی زریندل گفتم ما رو ببره به نزدیکترین رستوران. اون هم دقیقاً همین کارو کرده. ما در واقع از جامون تکون نخوردیم به این ترتیب، فقط توی زمان چند میلیارد سالی اومدیم جلو».
همه یک دفعه شروع به حرف زدن کردند. آرتور گفت: «وزغاختر کدوم جهنم درهایه دیگه؟»
فورد گفت: «تو چطوری رفتی اونجا؟»
تریلیان گفت: «تنهایی رفتی یا با کسی بودی؟»
خود زفود گفت: «بالاخره نفهمیدیم این یاروی پشت خط کیه؟»
صدای پشت خط هم از لابهلای صداهایشان گفت: «حالا من رو که ول کردین به امان خدا، ولی حواستون باشه همهتون در نهایت ولشدگان در تاریخ و جغرافیای هستی هستین!»
با شنیدن این صدا یک دفعه هر چهار نفر داد زدند: «ماروین!»
زفود با همان روش پیچیدهاش با سه دستش روی پیشانیهایش زد: «ای وای. من آدمآهنی بدبخت رو توی ساختمون انتشاراتی گم کردم و بعدش هم یادم رفت دنبالش بگردم. اینقدر بعدش هیجان داشتم بابت مردن و بعدش هم رویارویی با کلیت کائنات که به کل یادم رفت».
ماروین از آن طرف خط گفت: «دهان خصم و زبان حسود نتوان بست/ رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار!»
زفود توی گوشی داد زد: «اوهوی، ماروین، خودتی؟ حالت چه طوره؟ خوبی؟»
صدای خستهی آن طرف خط بعد از مکثی طولانی گفت: «خوش به حالت که میتونی توی دنیایی به این گندی دربارهی خوب بودن حال از آدم سوال کنی… با همین توهم بزرگ خوش باش!»
زفود دهنی را گرفت و گفت: «آره خودشه، ماروینه، داره همچنان غم و غصهی روشنفکرانه تراوش میکنه».
بعد به ماروین گفت: «توهم چیه ماروین؟ ما اینجا واقعا داره خوش میگذره بهمون. غذاش که هم عالی بود و هم خیلی صمیمی و با ادب، شراب خوب هم فراوونه… هان؟ چی؟ تیغ ارشاد چیه؟ آهان! آره دیگه، همون ماءشعیر منظورمه. آره، همون، الماءالشعیر… راستی تو کجایی الان؟»
دوباره مکثی طولانی برقرار شد، طوری که شک کردند نکند ارتباط قطع شده باشد. ولی دست آخر ماروین گفت: «نمیخواد وانمود کنین به من اهمیت میدین. من خیلی خوب میدونم که یه آدمآهنی حقیر و ستمدیده هستم، مثل بقیهی فرودستان و بدبختهای سراسر تاریخ».
زفود گفت: «باشه، باشه، آره، تو درست میگی. حالا بگو کجا هستی ای آدمآهنی حقیر؟»
– «همون جایی که دوزخیان روی زمین هستن. جایگاه همیشگی رنجبران کیهان، جایی هستم که مدام یکی میاد بهم میگه: ماروین اون موتور پیشران معکوس رو راه بنداز، …ماروین هوابند شمارهی سه رو باز کن،… حتا گاهی میگن: ماروین میتونی اون تیکه کاغذ رو برداری بندازی سطح آشغال! فکرش رو بکن… من با مغزی بزرگ که پردازشگرش فقط یه خرده از زمین کوچیکتره الان شدم جاروبرقی حضرات..»
زفود بدون همدلی حرفش را برید: «آهان، کیها اینها رو بهت میگن؟ کجا؟»
ماروین با غمی گرانبار گفت: «فکر میکنی کیها؟ یه مشت بورژوای از خود راضی که چون فکر میکنن از مواد آلی ساخته شدن میتونن ابزار تولیدی رو تحقیر کنن. ولی عیبی نداره، من به تحقیر شدن عادت دارم. در پایان تاریخ بالاخره حق به حقدار میرسه و ما رنجبران وارثان تاریخ درخشان…»
زفود با حوصله گفت: «ببین ماروین جان. ما الان دقیقا در همون پایان تاریخ که میگی نشستیم و داریم استیک میخوریم و … و ماءشعیر. یعنی اون آقا ریشوهه که کتابش رو تریلیان بهت داده و از روش داری حرف میزنی، قرار نیست ظهور کنه. چی بود اسمش؟ واکس؟ فاکس؟»
ماروین رنجیدهخاطر گفت: «مارکس… اسمش مارکس بود. من هم بیشتر از اون ریشوئه به اون سبیلوئه ارادت دارم…»
– «حالا هرکی. ببین ما الان تقریبا رسیدیم به آخر کائنات و هیچ اتفاقی نیفتاده جز این که کائنات به آخر رسیده. حالا لطفا بگو کجایی که بیایم پیدات کنیم».
– «اگر واقعا تاریخ با این شکل مفتضح خاتمه پیدا کنه و امپریالیسم جهانخوار موجودات آلی همچنان بخواد بر همه جا حاکم باشه، من ترجیح میدم اعتصاب خشک کنم… یا حتا اعتصاب تر… چون اینجا یه بشکهی بزرگ آب هست… حالا که اینطور شد الان سرم رو فرو میکنم توی این بشکه».
جملات آخرش درست به گوش نرسید و به جایش صدای شلپ شلپ خفیفی از پشت گوشی شنیده شد.
زفود با لحنی که با صدای جان وین در فیلمهای وسترن دوبلهی فارسیاش مو نمیزد، گفت: «لا اله الا الله… عجب گیری کردیم ها!»
تریلیان گفت: «چی شده؟ چی میگه؟»
زفود گفت: «هیچی، در اعتراض به یه چیزایی کلهاش رو فرو کرده توی یه بشکه پر از آب».
فورد گفت: «چرا خب؟ اون که سطح بدنش آببندی شده و نفس هم که نمیکشه… توی آب تنها فرقی که میکنه اینه که صداش دیگه به گوشمون نمیرسه».
زفود گفت: «چه میدونم بابا… به اینکه حرفهای یه آقای سیبیلو و یه آقای ریشو تا آخر تاریخ درست در نیومده اعتراض داشت. همهش تقصیر توئه دیگه تریلیان… از وقتی تو اون کتاب جلد سفیدها رو دادی بهش اینجوری روانپریش شده».
تریلیان گفت: «وا! به من چه مربوطه؟ کنجکاو بود بدونه ما توی زمین چه کتابهای الهامبخشی میخوندیم، منم چند تا بهش دادم که آگاهی انقلابی پیدا کنه. حالا شانس آوردی اون چمدونی که کتابهای دکتر شریعتی توش بود رو جا گذاشتم».
زفود خطاب به آدمآهنی گفت: «ماروین؟ ماروین؟ کلهات رو از توی بشکه در بیار ببینم. ماها اینجا علاف توئیم مگه؟»
لحظهای بعد صدای ماروین دوباره به گوش رسید، آمیخته با اندکی غل غل آب: «خوبتون شد؟ حالا این همه آب که توی مغزم جمع شده تا دو سه روز دیگه میگنده و توش وزغ سبز میشه و دیگه ماروین ندارین که بهش این همه ظلم و ستم کنین…»
زفود گفت: «هیچیات نمیشه… بچهبازی در نیار. مگه سماوری؟»
فورد «بابا این قدر پرحرفی نکن باهاش».
بعد هم دست دراز کرد و گوشی را گرفت. اما زفود هم که قبلا با یک دستش آن را گرفته بود، دو تا دست دیگرش را هم به کمک گرفت تا تلفن را از دست ندهد. در نتیجه فورد مجبور شد به جای نزدیک کردن تلفن به دهانش، دهانش را به تلفن نزدیک کند. کلهاش را برد وسط دو تا کلهی زفود که یکیشان هنوز داشت استیک میخورد.
فورد گفت: «آهای ماروین. توی یک جمله جواب بده وگرنه گوشی رو قطع میکنم. کجایی الان؟»
ماروین در یک جمله پاسخ داد: «توی لنگرگاه غذاخوری».
زفود تعجب کرد: «تو لنگرگاه؟ اونجا چیکار میکنی؟»
– «راهنمایی میکنم سفینهها چطوری بیان و برن. جای پارک هم براشون جور میکنم. یه لباسی هم با یه کلاه قشنگ و یه وسیلهای بهم دادن که هرکی میاد یه پولی بگیرم ازشون. فکرشو بکن، بعد از این همه بارگذاری دانشهای گوناگون در این مغز عظیم، حالا شدم عملهی رستورانهای زنجیرهای سرمایهداری نئولیبرال».
فورد گفت: «خوبه پس، همون جا باش. ما الان میایم پیدات میکنیم».
زفود کاملا موافق این برنامه بود. به همین خاطر با آن یکی دهنش آخرین تکهی استیک را هم خورد و با حرکتی سریع از جا بلند شد. گوشی تلفن را هم کوبید روی بالش قرمزی که روی سینی نقرهای بود. بعد یک دفعه متوجه شد صورتحسابی عظیم بر یک کاغذ طویل برایش روی سینی گذاشتهاند. با وجدانی آسوده روی صورت حساب نوشت: «مهمان کاکاداغی دسیاتو».
گفت: «خب بچهها، بجنبین بریم، باید بریم پایین دنبال ماروین»
آرتور گفت: «آخه پایان کائنات چی میشه؟ همهاش چند دقیقه مونده. بمونیم ببینیم چی میشه».
زفود گفت: «ولش کن بابا… من قبلا صد دفعه دیدماش. مزخرف محضه. هیچی نداره. سروتهش یه گنابهم ناقابله، همین».
– «یه چیه؟»
– «یعنی یه مهبانگ سرو تهه».
فورد مشتاقانه گفت: «اون مثال وان حموم یادته که از شکر و آرد پر شده بود؟ پایان کیهان هم همون شکلیه، فقط انگار فیلم رو برعکس نشون بدی».
– «آهان، باشه باشه. فهمیدم. بریم، نمیخواد ببینیمش».
همگی از دور میز بلند شدند. آرتور ولی داشت همچنان زیرلبی غرغر میکرد: «همیشه همهچی ناقص و ناکامله، از همون اولش هم میدونستم این فیلم ظریف نیست، همون فیلم فرهادیه…»
همان طور که داشتند از بین میزها راه خودشان را باز میکردند و به سمت در ورودی میرفتند، صدای مکس را میشنیدند که داشت میگفت: «خب، بیشتر از یک دقیقه به ختم شدن کار کائنات باقی نمونده. اون لکهی قهوهای سمت چپ بالای آسمون رو میبینید؟ اونجا همون منظومهایه که خیلی دیر گوشهی دنیا کشف شد و به افتخار یکی از دولتمردهای زمینی الفنون نامگذاریاش کردن. ببینم اینجا کسی از اهالی الفنون نیست؟ آهان… چرا، اون مهمونهای عزیزمون که به خاطر بوی بدنشون زیر چادر پلاستیکی هستن… منظره رو دارین دیگه الفنونیهای عزیز؟ دیدین حالا؟ خرابکاریهایی بزرگتر از دستاوردهای الفنون کبیر هم ممکنه…»
ادامه مطلب: شانزدهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب