بیست و یکم:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من تو مَگِریْ و مگو: دریغ! دریغ به دام دیو دراُفتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو: فراق! فراق مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
(رودکی سمرقندی)
تالار تابوتها سقفی کوتاه و گنبدیشکل داشت و نوری بیرمق فضایش را روشن میکرد. خیلی وسیع بود و تا چشم کار میکرد ردیفهای تابوت بود که با نظم و ترتیب آنجا چیده شده بود. انتهای تالار به راهرویی با سقف کوتاه و خمیده منتهی میشد. از جایی که فورد و آرتور ایستاده بودند میشد دید که آن راهرو هم به تالار مشابهی باز میشد که آن یکی هم پر ازتابوت بود.
فورد سوتی از سر حیرت کشید و وارد تالار شد. گفت: «عجب! چه باحال!»
آرتور دستپاچه پرسید: «کجای این همه تابوت باحاله؟» و با گامهای لرزان به دنبال قلندر کیهانگَرد رفت.
فورد گفت: «فعلاً نمیدونم، ولی این همه تابوت حتما باید یه جنبههای باحالی داشته باشه… کافیه بگردیم تا پیداش کنیم».
در نگاه اول تابوتها انگار از سنگ ساخته شده بودند. اما از نزدیک که نگاه میکردی معلوم میشد که جنسشان از مادهای مصنوعیست که به شکلی باسمهای ظاهر مرمر سپید را تقلید میکند. درهایش نیمه شفاف بود و میشد از پشتشان شمایل مقیمان فقیدشان را دید که به رحمت الاهی رفته بودند. قیافههای مرحومشان انسانوار بود و مرگ بر چهرهشان نقشی از آرامش مطلق را حکاکی کرده بود. تابوتها به ظاهر زیاد سنگین نبودند. چون همه را مایل ایستانده بودند طوری که سر هر تابوت تا نزدیک کمر آرتور بالا میآمد.
چیزی که فضای تالار را وهمانگیز می کرد، گاز سپید و سنگینی بود که روی زمین شناور بود و با هر حرکتشان بین تابوتها موج برمیداشت و میخزید. این ابر کم ارتفاع تالار را به چیزی تبدیل کرده بود که بین نمایش تریلر مایکل جکسون بود و منظرهی جنگل ابر، از بالای کوه. به همین خاطر آرتور اولش فکر میکرد این گاز جنبهی نمایشی و تزئینی دارد. ولی خیلی زود متوجه شد که کارکرد دیگری هم دارد. چون نزدیک بود ساق و کف پایش که در آن شناور بود، یخ بزند. تازه میفهمید چرا مایکل جکسون در آن نمایش مشهورش مدام ورجه ورجه میکرد و پاهایش را از داخل بخار روی زمین بیرون میآورد.
آنها در واقع به درون یک سردخانهی شلوغ قدم نهاده بودند. بدنهی تابوتها هم یخ بسته بود و نمیشد با دست لمسشان کرد. یعنی میشد، ولی آدم عاقل چنین کاری نمیکرد. فورد کنار یکی از آنها زانو زد. حولهاش را از کولهاش بیرون کشید و با گوشهی آن بخشی از تابوت را سخت سایید. بعد رو کرد به آرتور و گفت: «نگاه کن، اینجا یه لوح هست ولی روش رو یخ گرفته. میبینی. حالا میشه خوندش…»
وقتی یخ روی لوح پاک شد، چشمشان به خطوطی درهم و برهم افتاد که رویش حک شده بود. از دید آرتور این خطوط در بهترین حالت میتوانست ردپاهای عنکبوتی چاق باشد که یکی از شکارهایش قبل از گرفتار شدن در تار، مقدار زیادی میوهی تخمیر شده خورده باشد. فورد اما مردی فرهیخته و باسواد بود و با یک نگاه فهمید که نوشتهایست به خط تندنویسی کهکشانی. از رویش خواند: «نوشته: ناوگان اخترناو ژاویشولدوز، کشتی ب، تالار هفت، تلفن پاککن رده دو… بعدش هم یه شماره شناسایی نوشتن».
آرتور گفت: «تلفن پاککن؟ یعنی شغل این آقاهه بوده؟»
– «آره، ببین، قیافهاش شبیه تلفنپاککنهای حرفهایه…»
– «ولی آخه این جسد اینجا چه کار میکنه؟ یعنی این سفینه این همه تلفن کثیف داشته که این تازه ردهی دومیش بوده؟»
فورد از میان در نیمه شفاف تابوت نگاهی به درون انداخت و گفت: «از ظاهرش اینطور بر میاد که این صنف دست کم ده ردهی دیگه داشته باشن…»
بعد با گامهای سبک خود را به تابوت دیگری رساند و مشغول ساییدن لوح آن شد. یک دقیقه بعد با صدایی بلند و سرخوش گفت: «این یکی رو ببین. یه آرایشگره… نوشته متخصص بیگودی کردن سبیلهای زنانه. معلومه تساوی جنسیتی مطلقی بین این مردم برقرار بوده… حالا دیدی اینجا باحاله؟»
تابوت بعدی آرامگاه ابدی یک دستیار منگنهکن بود که روزگاری در بخش بایگانی بانکی کار میکرده. بعدی هم که پیرمردی بود با چهرهی اشرافی، جامعهشناس متخصصی بود که تخصصاش بررسی رابطهی الگوی شمارش آرا در انتخابات بود، با نوسانات قیمت گوجه فرنگی.
بعد توجه فورد به دریچهای جلب شد که روی کف تالار جای داشت. نشست و با دستانش گاز سرد را از روی آن دورکرد و تلاش کرد بازش کند. گفت: «اوف… نیگا کن. اون زیر هم انگار یه فضای دیگهست».
فکری از مغز آرتور گذشت و از همانجا به زبانش سرازیر شد: «وایسا بینم. اگه اینا تابوتن، چرا انقدر سرد نگهشون میدارن؟»
فورد تکانی وحشیانه به دریچه داد و توانست بازش کند. گفت: «اصلاً تو بگو چرا نگهشون میدارن؟ کدوم ابلهی با این همه دردسر و هزینه پنج هزار تا جسد رو توی فضا این ور و اون ور میبره؟»
آرتور گفت: «ده هزار تا» و به راهروی روبروشان اشاره کرد که به تالار بعدی میرفت.
فورد از دریچهی نیم گشوده پایین را نگریست، بعد سرش را بالا گرفت و گفت: «پونزده هزار تا، اون پایین هم یه تالار دیگه عین همینه»
آرتور گفت: «پونزده هزار تابوت؟»
صدایی گفت: «پونزده میلیون».
فورد گفت: «پونزده میلیون؟ نه بابا، این دیگه نامعقوله!»
صدا غرید: «دستاتون رو بذارین روی سرتون و روتون رو برگردونین این طرف. یه تکون اضافی بخورین تبدیل به گوشت چرخ کرده میشین!»
فورد انگار هنوز فکر میکرد صدا متعلق به آرتور است، چون گفت: «چی گفتی؟ درست نشنیدم» اما وقتی از پای دریچه بلند شد معلوم شد به حقایق مهمی پی برده است. چون فوری دستهایش را روی سرش گذاشت و به سوی صدا چرخید و هیچ حرکت اضافهای هم نکرد.
آرتور هم چنین کرد و نالید: «چرا توی این کهکشان خراب شده یکی پیدا نمیشه که از دیدن ما خوشحال بشه؟»
بیشک یکی از کسانی که در کهکشان از دیدنشان خوشحال نمیشد، همین مرد صاحب صدا بود که حالا میشد هیبتش را دید که در چارچوب در ایستاده و تفنگ هولناکش را به سمت آنها نشانه گرفته است. این که از آنها خوشش نیامده تا حدودی از صدای خشدار و آمرانهاش معلوم میشد، و از آن معلومتر، تفنگ نقرهای لولهبلندی بود که با افتخار به دست گرفته بود. آرتور به محض دیدنش یاد آوازی افتاد که تریلیان نوبتی برایش خوانده بود:
«تفنگ دسته نقرهام رو فروختُم برا یار قبای ترمه دوختُم
فرستادُم برایُم پس فرستاد تفنگ دسته نقرهام! داد و بیداد!»
با دیدن هیبت مرد میشد حدس زد که خریدار آن تفنگ همین موجود بوده است.
مرد با همان حالت مسلح و خطرناک وارد تالار شد و دور آنها چرخی زد. حالا میتوانستند لباس نظامی سیاهش را ببینند که دکمههای طلایی براق و سردوشیهای شیکی داشت. مرد اشارهای به در کرد و گفت: «یالا… بیرون». در جملهاش فعل هم به کار نبرد، حتا یک فعل امری خشک و خالی. البته کسی چنین انتظاری هم از او نداشت. تفنگ همیشه جایگزین مناسبی برای صورتهای دستوری زبان و به ویژه فعل بود. فورد و آرتور ترسان بیرون رفتند، و صاحب تفنگ ترسناک هم غرقه در دکمههای درخشان، پشت سرشان.
همین که به راهرو رسیدند خود را با بیست و چهار فقره دوندهی چاق روبرو دیدند که تازه دوش گرفته بودند و با لباسهای نو بر تن، داشتند وارد تالار میشدند. همهشان بیتوجه به فورد و آرتور و مرد تفنگدار از کنارشان رد شدند. آرتور ایستاد و با سرگشتگی آنها را نگریست.
مرد نعره کشید: «تکون بخورین».
آرتور به خود آمد و باز به راه افتاد. فورد هم شانهای بالا انداخت و چنین کرد. پشت سرشان بیست و چهار دونده یک راست رفتند سراغ بیست و چهار تابوت سنگی خالی، درشان را باز کردند و داخل شدند، و بعد طی چند ثانیه به خوابی تهی از رویا فرو رفتند.
ادامه مطلب: بیست و دوم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب