گفتار پنجم: عشق و خرد
عبید در «عشاقنامه» یک روند مشخص و آشنا را برای ماجرای عشقی خویش تصویر میکند. دلداده که گویا خودِ عبید است، دلدار را برای بار نخست میبیند و زیبایی او هوش از سرش میرباید. با این همه چنین مینماید که شیفتگیاش به دلدار امری دیوانهوار و جنونآمیز نیست و عقل و خردش را آسیب نمیرساند. در ابتدا و انتهای داستان که فراق بر وصال چیره است و دلدار دور از دسترس مینماید، نشانههایی از شوریدگی و غم و اندوهِ نامعقول در عاشق دیده میشود، اما حتا در همان هنگام هم میبینیم که خرد است که راوی را به ادامه دادنِ راه عشق سفارش میکند: *
چنان در عشق او دیوانه گشتم که در دیوانگی افسانه گشتم
خرد میگفت کای مدهوش بیمار غمش را در میان جان نگه دار
اگر دل میدهی باری بدو ده به هر خواری که آید دل فرو ده
گهی چون شمع میافروز از عشق چو پروانه گهی میسوز از عشق
میندیش ار جگر خوناب گیرد که چشم از آتش دل آب گیرد
خراب عشق شو کآباد گشتی غلام عشق شو کآزاد گشتی
حدیث عشق انجامی ندارد خرد جز عاشقی کامی ندارد
منوش از دهر جز پیمانهی عشق میاور یاد جز افسانهی عشق
دلی کو با بتی عشقی نورزد مخوانش دل که او چیزی نیرزد
نداند هرکه او شوقی ندارد که دل بی عاشقی کامی ندارد
چرا جز عشق چیزی پرورد دل اگر سوزی نباشد بفسرد دل
مباد آن دل که او سوزی ندارد هوای مجلس افروزی ندارد
برو در عشقبازی سر برافراز به کوی عشق نام و ننگ در باز
کزین بهتر خرد را پیشهای نیست وزین به در جهان اندیشهای نیست
شنیدم پند و دل در عشق بستم چو مدهوشان ز جام عشق مستم
به این ترتیب در این منظومه به تاکیدی بر میخوریم که در آثار دیگران هم فراوان یافت میشود. تاکید بر این که عشق با عقل و خرد دشمنی و تعارضی ندارد و شکلی برتر و تکامل یافتهتر از همان محسوب میشود. این با سرمشق مفهومی حاکم بر جهان مسیحیت که عشق انسانی و جنسی را امری گناهآلود میداند به کلی متفاوت است. این تصور که عشق شکلی از بیماری روانی است و با زدوده شدن عقل و خرد همراه است از دل گناهآمیز پنداشتنِ عشق تنانه زاده شده و همان است که در اروپای قرن نوزدهم و در میانهی جنبش رمانتیکها تصویری بیمارگونه و دیوانهوار از عاشق را به دست میدهد.
نه تنها راوی در پیمودن مسیر عشق با خرد خویش همگام و همراه است، که معشوق هم در همین چارچوب به موضوع مینگرد. از دید او نیز عشق امری سنجیده و ملایم و آمیخته با خرد است و اگر از این مدار خارج شود به امری ناممکن و بی ارزش تبدیل میشود. وقتی معشوق برای نخستین بار از شوریدگی عاشق خبردار میشود و شدت اشتیاق او را میبیند:
به خنده گفت کاین خام اوفتادست همانا نو در این دام اوفتادست
دگر عاشق بدین زاری نباشد بدین خواری و غمخواری نباشد
به غایت تند میسوزد چراغش خلل کرده است پنداری دماغش
چنین شوریده، سامان دیر یابد چنین بیمار، درمان دیر یابد
بدین سان کوی ما، او را نشاید چنین دیوانه را زنجیر باید
کجا یابد کلید این بستگی را که سازد مرهم این دلخستگی را
که جوید با چنین کس آشنائی شکستش را که سازد مومیائی
دلدار در این جا اشتیاق بیش از حد و خاکساری عاشق را نشانهی ناپختگی و ناآشناییاش با طریقت عشق میداند و آن را به چراغی با فتیلهی ناساز تشبیه میکند که بلند شعله میکشد و زود خاموش میشود.
سرمشق حاکم بر سراسر متن از همین دست است و یگانگی و آشتیای میان عشق و خرد را نشان میدهد. شاید به همین خاطر هم ضرباهنگ داستان چنین تند است و عاشق و معشوق به سرعت پس از رد و بدل کردن دو پیام و اندکی پایمردیِ دلباخته، به وصال هم دست مییابند و با این همه عشق میانشان همچنان تداوم مییابد. عبید در یکی از غزلهای «عشاقنامه» که به نظرم بهترین غزل کل متن هم هست، تأملِ عاشق در خویشتن و آرزویش برای دستیابی به معشوق را با زبانی بیان کرده که نه تنها با عقل و خرد سازگار است، که انگار با دین و آیین نیز ناسازگاری نداشته باشد. چون عبید در اینجا خدا را هم همدست خود میداند و آرزو میکند که دلدار از خدا بترسد و کام او را روا دارد! جالب آن است که غزل به صراحت به میل جنسی و وصال تنانه اشاره میکند و نمیتوان مضمونش را به وصلتی روحانی و استعارههایی عارفانه فرو کاست.
گر آن مه را وفا بودی چه بودی ورش ترس از خدا بودی چه بودی
دمی خواهم که با او خوش برآیم اگر او را رضا بودی چه بودی
دلم را از لبش بوسیست حاجت گر این حاجت روا بودی چه بودی
بتی کز وی بخود پروا ندارم گرش پروای ما بودی چه بودی
اگر روزی به لطف آن پادشا را نظر با این گدا بودی چه بودی
خرد گر گرد من گشتی چه گشتی وگر صبرم بجا بودی چه بودی
به وصلش گر عبید بینوا را سعادت رهنما بودی چه بودی
این نکته هم شایان توجه است که عبید در منظومهاش دو جا از نابودی عقل و خرد و نادیده انگاشتن آن سخن میگوید، یکی در ابتدای کار و وقتی که دلدار را میبیند و دل میبازد و در کوی او به شوریدگی گردش میکند، و دیگری –بر خلاف انتظار- وقتی که خبردار میشود معشوق هم به او مایل است و قرار است به دیدارش بیاید. یعنی جالب است که عبید در شرایطی که هنوز هیچ امیدی برای وصال وجود ندارد و در موقعیتی که وعدهی وصال محقق شده و قرار است با دلدار همنشین شود، اشتیاقی چندان سوزان را تجربه میکند که بر عقل و خردش چیرگی مییابد:
چو این پیغامها در گوش کردم به کلی ترک عقل و هوش کردم
ز شوقش آتشی در جانم افتاد دلم دریای خون از دیده بگشاد
ولی میداد هردم دل گوائی که با او زود یابم آشنائی
دو روزی گر دلی خرم نباشد چو دولت یار باشد غم نباشد
ادامه مطلب: گفتار ششم: مسخ شدن مهر در بستری اجتماعی