گفتار ششم: مسخ شدن مهر در بستری اجتماعی
«عشاقنامه»ی عبید از این نظر اهمیت دارد که تاثیر عامل اجتماعی و نقش «مردم» در زوال ارتباط مهرآمیز را به خوبی نشان میدهد. در سراسر متن اشارههایی به این موضوع هست که ارتباط عاشقانه باید پنهانی باقی بماند و اگر دیگران از آن خبردار شوند، دیری نخواهد پایید. چنین مینماید که معشوق در این زمینه پختهتر و سنجیدهتر رفتار میکند و اوست که مدام دربارهی خطرِ آگاه شدنِ مردمان هشدار میدهد. در ابتدای کار که هنوز در کار انکار است و عشق دلباخته را نمیپذیرد، یکی از دلایل خویش برای این کار را ترس از رسوایی میداند:
من ار با او به یاری سر در آرم دگر پیش کسان چون سر بر آرم
چو نادان و خیال اندیش مردیست مرا خواهد محال اندیش مردیست
کسی کو با چنان آشفته رائی نشیند یک زمان روزی به جائی
همانا زود دشمن کام گردد میان مردمان بدنام گردد
بگو لطفی یکی زین کوی برگرد چنین تا چند کوبی آهن سرد
دلت در عشقبازی ناتمام است بهل تا میزند جوشی که خام است
بعدتر هم که نرم میشود و به وصال رضا میدهد، باز همین نگرانی را دارد. در همان دمی که دلدار وعدهی دیدار میدهد و میگوید که برای همنشینی با دلباخته خواهد آمد، سخنش را با این بیتها پی میگیرد:
حدیث وصل ما فردا مینداز شبستان را ز نامحرم بپرداز
همی بنشین و ما را منتظر باش مهل کان راز گردد پیش کس فاش
ز بهر نام خود کوشیده بهتر ز هرکس راز خود پوشیده بهتر
اما چنین مینماید که عاشق در این میان بیپرواتر و بیمهاباتر است و اوست که در نهایت باعث میشود راز این دو از پرده بیرون بیفتد و مایهی رسوایی شود. اوست که آنقدر نمایان در کوچهی دلدار رفت و آمد میکند که توجه بانو و اطرافیانش را به خود جلب میکند، و اوست که دایهی سالخورده را واسطهی فرستادن پیام میکند و در آراستن بزم وصال با معشوق هم گویا احتیاط زیادی ندارد و باکی ندارد که کسانی دیگر از موضوع خبردار شوند. شاید به این خاطر است که اختلال در ارتباطش با دلدار را به دشمنان خودش منسوب میکند:
زناگه بخت وارون بر سرم تاخت از آن خوش زندگانی دورم انداخت
ز هر سو دشمنانم را خبر شد حدیث ما به هر جائی سمر شد
جهانی را از آن آگاه کردند ز وصلش دست ما کوتاه کردند
چو خصمان را از این معنی خبر شد حکایت بعد از این نوع دگر شد
در این معنی بسی تقریر کردند به آخر دست این تدبیر کردند
که اینجا بودناش کاری است دشوار بباید رفتناش زین ملک ناچار
به این ترتیب ارتباطی که از همان آغاز ماهیتی شفاهی داشت و در خلوت دلدار و دلداده محصور نبود و پیامهایش با دهانِ واسطهها انتقال مییافت، به شکلی ناگهانی و رنجآور پایان یافت. عبید پس از رفتن دلدار از شهر به تلخی با خود اندیشه میکند و جامعه و مردم را بابت این ناکامی سرزنش میکند و اندرزهایی در کنارهگیری از مردمان بر زبان میآورد، و جالب است که در این میان از ازدواج و زناشویی هم بدگویی میکند. شاید بدان خاطر که عاشق یا معشوق در این میان در قید ازدواجی گرفتار بودهاند و به همین خاطر رسواییشان به واکنشی چنین تند منتهی شده است.
بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین دغا باز است گردون مهره برچین
ادای بد مکن با قول کج بار که آرد بدادائی مفلسی بار
اگر خوش عیشی و گر مستمندی در این ده روزه کاینجا پای بندی
چو عنقا گوشهي عزلت نگهدار مرو بر سفرهی مردم مگس وار
تردد در میان خلق کم کن چو مردان روی بر دیوار غم کن
نمیبینی کمان چون گوشه گیر است بر او آوازهي زه ناگزیر است
مجرد باش و بر ریش جهان خند ز مردم بگسل و بر مردمان خند
مکن زن هر زمان جنگی میندوز ز بهر شهوتی ننگی میندوز
که از بیغیرتی به پارسائی به دیوثی نیرزد کدخدائی
علائق بر سر خاکت نشاند مجرد شو که تجریدت رهاند
غنیمت مرد را بیآب و رنگی است خوشی در عالم بینام و ننگی است
خراب آباد دنیا غم نیرزد همه سورش به یک ماتم نیرزد
در این صحرای بیپایان چه پوئی غنیمت زین ره ویران چه جوئی
از این منزل که ما در پیش داریم دلی خسته روانی ریش داریم
بیابانی است کو سامان ندارد رهی دارد که آن پایان ندارد
بدین ره رفتنت کاری است مشکل نه مقصودت نه مقصد هست حاصل
در این ویرانه گر صد گنج داری وزین کاشانه گر صد رنج داری
گرت کیخسرو جمشید نامست ورت خلق جهان یکسر غلامست
به وقت کوچ همراهی نیابی ز کوهی پرهی کاهی نیابی
چه خوش میگوید این معنی نظامی به رغبت بشنو ای جان گرامی
« که مال و ملک و فرزند و زن و زور همه هستند با تو تا لب گور »
« روند این همرهان چالاک با تو نیاید هیچکس در خاک با تو »
ادامه مطلب: پایان کلام