گفتار هفتم: اندوختهی دانایی فروغ
پرسشی که باید دربارهی هر شاعری طرح شود، موقعیت او در جغرافیای ادبیاتِ زمانهی خویش است. یعنی باید دید خودانگارهی شاعر از خودش و جایگاهی که بدان چشم دوخته و به نظر خودش آن را به دست آورده، کجاست. برای دانستن این موقعیت باید به بستر و زمینهی ادبیات از چشم شاعر نگریست، یعنی فهم وی از شعر، زبان، ادب و معنا را از گفتمان وی استخراج کرد. تنها در این هنگام میتوان فهمید که منظور وی از ادبیات و آفرینش ادبی چه بوده و چه جایگاهی را از دید خویش در این میدان اشغال میکرده است، و بعد میشود به این پرسش پرداخت که این برداشت یا ارزیابی از جایگاه خویش درست و سزاوار بوده یا نه.
نخستین نکته دربارهی فروغ که نقطهی تفاوت او با سیمین و پروین هم محسوب میشود، کمسوادی اوست. فروغ تنها نُه کلاس درس خواند که با معیارهای امروزین با پایان دوران راهنمایی برابر میشود. فروغ سال بعد به جای تحصیل در دبیرستان به هنرستان زنانه رفت و خیاطی و گلدوزی و این نوع هنرها را در آنجا آموخت. در بیشتر منابع نوشتهاند که تا سال سوم دبیرستان درس خوانده که نادرست است و احتمالا با افزودن این سالهای هنرستان محاسبه شده است. به گواهی خواهرش پوران به خیاطی و نقاشی علاقه داشته است.[1] هرچند در این زمینهها استعداد چندانی از او بروز نکرد. دربارهی نقاشی بر مبنای آنچه از او باز مانده میتوان داوری کرد و دربارهی خیاطی گزارش دوستانش را در دست داریم که میگویند زنی بدلباس بوده، بدان خاطر که لباسهایش را خود میدوخته است.[2] فروغ در همین سال 1328 مدت کوتاهی نزد علی اصغر پتگر مشق نقاشی کرد و هنرستان کمالالملک هم که به آن وارد شد توسط همین هنرمند و دو شاگردش (مهدی کاتوزیان و بهجت صدر) اداره میشد.
بنابراین از نظر تحصیلات رسمی، فروغ از سیمین و پروین فروپایهتر بوده است. اما این به تنهایی شاخصی تعیین کننده نیست. چون شاعران زیادی داشتهایم که تحصیلات مرتبی نداشتهاند و خود با مطالعه و یادگیری بر این نقص غلبه کردهاند. در میان شاعران نسل پیش از فروغ، نیمایوشیج تقریبا هماندازهی فروغ درس خوانده بود و ملکالشعرای بهار حتا همان قدر هم به مدرسه نرفت، اما بهار تا پایان عمر به یادگیری و آموختن مشغول بود و تسلط فراگیرش در تاریخ و ادبیات و زبانشناسی خیره کننده است، در حالی که نیما در حد همان آموختههای مدرسهایِ چند ساله باقی ماند. از این رو عدد مطلق سالهایی که فرد به مدرسه رفته و تحصیل علم کرده تعیین کننده نیست، اما به هر صورت شاخصی است، و در کنار شمار سالهایی که فرد به آموختن مشغول بوده و در کنار شمار کتابهایی که خوانده و عمقی که دربارهشان اندیشیده، ژرفای اندیشه و درجه جدیتِ حضور وی در سپهر ادب را نشان میدهد.
دربارهی فروغ دستیابی به تصویری از حجم و عمق دانشی که اندوخته به نسبت ساده است. فروغ در دوران زندگی کوتاهش هم در مصاحبهها و هم در نامههایی که نزدیکانش مینوشت هم دربارهی مفهوم شعر و شاعری و ادب از دید خویش چیزهایی نوشته و هم به خودانگارهی خویش در این میان اشاره کرده است. از مرور این دادهها روشن میشود که تصویر ذهنی فروغ از ادبیات و شعر به نسبت عامیانه و سادهانگارانه بوده است. یعنی با آثار کلاسیک شعر پارسی و نظریههای ادبی آشنا نبوده، زیر و بم کشمکشهای جاری میان ادیبان و نظریهپردازان معاصر خویش را نمیشناخته، و بنابراین دربارهی سیر کلی تحول زبان پارسی و جایگاه و ماهیت شعر در میانهاش دچار ابهام بوده است.
با این شاخصها، فروغ فردی به نسبت بیسواد مینماید که در حد همان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی باقی مانده است. این را به خصوص با تحلیل آثاری که به نثر از او باقی مانده میتوان دریافت. چون نثر نسبت به شعر ابهام کمتری دارد و قلابهایش به دانایی پایهی نویسنده نمایانتر است و کمتر با تفسیرهای دلبخواهانه دست به گریبان میشود. آنچه که به نثر از فروغ باقی مانده، سه جنس متن را در بر میگیرد: مصاحبهها، نامهها و داستانهای کوتاه. مصاحبهها و نامهها گذشته از اشاره به مسائل شخصی، گریزهایی هم به برداشت وی از شعر و ادب را در خود گنجاندهاند که بسیار ارزشمند هستند. این اشارهها از سویی همگرا و سازگار با هم هستند و از سوی دیگر رقیق بودن دانایی فروغ دربارهی ادب و زبان پارسی را نشان میدهد. فروغ به نظریهها و برداشتهای مهم و اندیشمندان و ادیبان بزرگ یا اشارهای ندارد، یا در جایی که دارد سخت با بدفهمی و سطحینگری دست به گریبان است.
نوشتارهای اولیهی فروغ نشان میدهد که به این نقطه ضعف خویش آگاهی داشته و ادعا میکرده که با کتاب خواندن در حال رفع و رجوع آن است. اما لاف و گزافی که در این زمینه زده و عوامانه بودنِ اشارههایی که به مفاهیم روشنفکرانه دارد، نشان میدهد که در این زمینه اغراقی به خرج داده است. در همان ابتدای کار، که تازه کتاب «اسیر» را چاپ کرده بود، در نامهای که در 1۳۳۴/10/1۲ از اهواز به علی اکبر صفیپور مدیر هفتهنامهی «امید ایران» نوشت،[3] چنین میخوانیم: «…حالا ۲۰ سال دارم، راجع به پدر و مادر و میزان تحصیلاتم بهتر است صحبتی نباشد. یکسال است که به طور مداوم شعر می گویم، پیش از آن مطالعه میکردم و میتوانم بگویم که بیشتر از همهُ روزهای عمرم کتابهای سودمند و مفید خواندهام وسه سال است که اصولاً شاعر شدهام یعنی روحیهی شاعرانه پیدا کردهام.»
ادعای فروغ دربارهی این که در این تاریخ بیشتر از شمار روزهای عمرش کتابهای سودمند خوانده، بیشک نادرست است و این را از تعریفِ «شاعر شدن» به مثابه «روحیهی شاعرانه پیدا کردن» میتوان دریافت. فروغ در همین نامه وقتی میخواهد از شاعرانی که از آنها تاثیر پذیرفته یاد کند، از فریدون توللی و فریدون مشیری و حافظ یاد میکند، و بعد از ترجمههای بودلر. یعنی کسانی که البته به خاطر گرایششان به رمانتیسم شباهتی با هم دارند، اما بیش از آن مشهورترین نامهایی هستند که در آن هنگام در مجلههای ادبی به گوش میخورده است. او همچنین میگوید که به «کنتس دو نوآی» ارادت دارد، چون «مکتبش به مکتب او نزدیک است». این در حالی است که کنتس دو نوآی نه شخصیت مهمی است و نه مکتبی خاص دارد و احتمالا فروغ ترجمهای از یکی از آثار او را جایی دیده و با او همذاتپنداریای داشته است.
فروغ در جایی دیگر، سالها بعد از این لاف جوانانه اعتراف میکند که «من هیچ وقت اوزان عروضی را نخواندهام. آنها را در شعرهایی که میخوانم پیدا کردهام. بنابراین آنها برای من حکم نبودند، راههایی بودند که دیگران رفته بودند.» و بعد میافزاید که «یکی از خوشبختیهای من این است که نه خودم را در ادبیات کلاسیک سرزمین خودمان غرق کردهام و نه خیلی زیاد مجذوب ادبیات فرنگی شدهام.»[4] یعنی نه تنها فروغ ادبیات ایران و جهان را به طور جدی نخوانده، که در این مورد احساس خوشبختی و رضایت هم میکرده است.
نامههایی که بعد از جدایی به پرویز شاپور نوشته هم الگویی مشابه را نشان میدهد. فروغ در همان ابتدای کارِ جدایی از شوهرش وقتی به تهران آمد و برای او به اهواز نامه نگاشت، خیانتش به او را با تکیه بر تفسیری بسیار سطحی از آرای اگزیستانسیالیستها توجیه میکند: «تو لابد با فلسفه (اگزیستانسیالیسم) آشنا هستی. اینها یک دستهی جدیدی هستند که عقیده دارند هیچ چیز بدی در دنیا وجود ندارد. هیچ چیز بد نیست و روی این عقیده هر کار که میخواهند میکنند. حتا لخت در خیابانها میگردند. زیرا هیچ بدی وجود ندارد. پسرها لباس دخترها را میپوشند و مثل آنها آرایش میکنند. دخترها اعمال مردها را انجام میدهند و زندگی آنها پر است از عجایب… تو فکر میکنی این زندگی لذیذ و زیبا نیست؟ ولی البته بدیهایی هم دارد. آنها به اصول اخلاق و شرافت پشت پا زدهاند و چه بسیار دیده شده که یک زن در آن واحد سه معشوق داشته است…».[5]
از این نامه بر میآید که فروغ تصویری بسیار سطحی و ابتدایی از محتوای اگزیستانسیالیسم داشته و چیزهایی به کلی بیربط را با هم همسان میانگاشته است. در ضمن از اشارههایش به خوبی روشن است که هم در جستجوی آزادی جنسی است و هم آن را بر خلاف شرافت و اخلاق میداند و در این میان چیز مبهمی را در لوای فلسفه دستاویز قرار داده تا تصویری به همان اندازه مبهم از سبک زندگی اهل فرنگ را بطلبد.
برداشت فروغ دربارهی فرهنگهای خاوری نیز به قدر تمدن باختری با نادانی آغشته بوده است. در مصاحبهای دیگر، وقتی سخن به ظرافت و زیبایی در سخن شاعرانه میکشد و مصاحبهگر به هواداران ایجاز و ظرافت در شعرهای چینی و ژاپنی اشاره میکند و احتمالا مقصودش سهراب سپهری است. فروغ با او همداستان است که این ظرافتها به درد نمیخورد و نباید در شعر خودمان دنبالش بگردیم، اما سخن آزاد را قطع میکند تا چنین اظهار نظر کند: «… این شعرها اگر کوتاه هستند و ظاهرا ساده به علت خصوصیات محیط و روحیهی ملتی است که آنها را به وجود آورده. شما این ظرافت و ایجاز و خلاصگی را در تمام مظاهر زندگی آنها میبینید. حتا در حرکات دست و سیلابهای کلمات زبانشان. به علاوه این شعرها در شکل کوتاه و ظریف هستند، در معنی که این طور نیستند. در مورد ما کاملا فرق میکند. من فکر میکنم که چیزی که شعر ما را خراب کرده همین توجه زیاد به ظرافت و زیبایی است. زندگی ما فرق دارد. خشن است. تربیت نشده است. باید این حالتها را وارد شعر کرد. شعر ما اتفاقا به مقدار زیادی خشونت و کلمات غیرشاعرانه حتیاج دارد تا جان بگیرد و از نو زنده شود.»[6]
فروغ در این پاره گفتار آشکارا نشان میدهد که از تمدنهای خاور دور و حوزهی فرهنگی چین و ژاپن فراتر از آنچه که احتمالا در فیلمهای سینمایی دیده، چیز زیادی نمیداند و با این وجود با قطعیت و یقین چشمگیری در این زمینه اظهار نظر میکند. کسانی که با اهالی خاور دور تماس داشتهاند میدانند که در میان این مردم ظریفترین و متمدنترین فرهنگ را چینیها دارند و آنها هم نه ایجاز چندانی در کردار و گفتار دارند و نه ظرافتی چشمگیرتر از ایرانیان. ادبیات کلاسیک و کردارهای رسمی مناسکآمیز چینی و ژاپنی دست بر قضا بسیار درازدامنه و پیچیده است و معلوم است که فروغ هایکوی ژاپنی و زبانزدهای ذن (کوآن) -که هردو به یک نحلهی دینی خاص تعلق دارند- را با کل فرهنگ خاور دور یکی فرض کرده است. در حالی که هایکوی ژاپنی هم بخشی آغازین از شعرهایی درازتر بوده که بعدتر تا حدودی استقلال یافته، کمابیش شبیه به پیوندی که در زبان پارسی بین غزل آغازین و قصیده وجود داشته است. یعنی حرکات دست و زبان مردم خاور دور نشانی از اختصارِ مورد نظر فروغ ندارد، مگر آن که در فیلمی به طور سطحی فارغ از بستر فرهنگیاش نگریسته شده باشد. به همین ترتیب این که ایرانیها از ژاپنیها خشنتر و تربیتنشدهتر فرض شوند، در بهترین حالت نشانگر نادانی و خودباختگی محض است و ناآشنایی با تاریخ به نسبت کوتاه مردم ژاپن و سبک زندگی خشن و جنگهای دایمی خانهایشان که در سراسر تاریخشان تا قرن پیش ادامه داشته است. خلاصه کنم، اظهار نظر فروغ در اینجا در فراغت از دانش زاده شده و در حبابی از فرضِ خودکهتری و خوار شماری خویشتن زندانی مانده است.
سایر نامههای فروغ هم چنین هستند و ارجاع درست و منظمی به آرای ادیبان یا نظریههای جدی در آن نمیتوان یافت که در ضمن درست هم باشد. بنابراین تا جایی که نثرهای بازمانده از فروغ مربوط میشود، او نه در نوشتن متنهای پارسی مهارتی داشته و نه تسلطی بر دانشِ تولید شده دربارهی ادب پارسی (یا چیزهای دیگر!) داشته است. آنچه در نامهها و مصاحبههایش باید به شکلی جداگانه وارسی شود، برداشت او دربارهی شعر است. یعنی گذشته از این که شاعر تا چه پایه در شناسایی زیربنای نظری زبان خویش کامیاب بوده و گذشته از این که اندیشهی منسجم و پروردهای دربارهی خویشتن و جهان داشته یا نه، این نکته که به طور خاص دربارهی شعر چه فکر میکرده اهمیت دارد.
از جمعبندی آرای فروغ دربارهی شعر و شاعری بر میآید که در این زمینه به تکرار جسته و گریختهی آرای رمانتیستهایی مشغول بوده که در ایران زیر تاثیر جنبش رمانتیسم اروپایی در قرن نوزدهم قرار داشتهاند. به طور کلی میتوان گفت که آرای او دربارهی چیزها همواره انعکاسی از آرای اطرافیانش دربارهی همان چیزهاست. به همین ترتیب برداشت فروغ دربارهی شعر و شاعری کاملا در همان قالب نگاه رمانتیستی دوران خودش جای میگیرد.
فروغ چندین بار دربارهی شعر و معیارهای زیباییشناسانهای که دربارهاش به رسمیت میشناسد سخن گفته است. از جمعبندی حرفهایش دو چیز بر میآید. یکی این که به معنای کلاسیک کلمه سواد ادبی چندانی نداشته و با علم عروض و قافیه و بدایع و صنایع آشنایی چندانی نداشته است. او از این نظر نقطهی مقابل پروین و سیمین است که بر ادب کلاسیک پارسی تسلطی چشمگیر داشتهاند. چندان که سیمین میگوید کتاب المعجم شمس قیس رازی را برای سالها همواره کنار دستش داشته و بارها و بارها آن را خوانده[7] و چیرگی شگفتانگیز پروین بر ادب پارسی هم که در میان معاصرانش بینظیر است. دوم آن که فروغ اصولا تصویر دقیق و روشنی دربارهی سنجهها و معیارهای حاکم بر زیبایی سخن نداشته و گفتارهایش در این زمینه واگرا و پراکنده است. او در هیچ موردی شعر را از منظری علمی و عینی وصف نکرده است و به آن در مقام فرآوردهای زبانی، نظامی معنایی یا پیکربندیای در سخن ننگریسته است.
وصف او از شعر همیشه از جنس بازگو کردن حس و حالی درونی است با زبانی تمثیلی و غیرعلمی. مثلا میگوید «مدتها زحمت کشیدم تا توانستم این چیز غریبهی وحشی (یعنی شعر) را برای خودم رام کنم و بعد مدتها زحمت کشیدم که او را در خودم نفوذ بدهم. با او درآمیزم و با هم درآمیخته شویم آن چنان که جدا کردن ما آسان نباشد.»[8] یا «شعر برای من مثل پنجرهایست که هر وقت به طرفش میروم خود به خود باز میشود. من آنجا مینشینم، نگاه میکنم، آواز میخوانم، داد میزنم، گریه میکنم، با عکس درختها قاطی میشوم و میدانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر میشنود»[9] یا «مضمون به خاطر قالب به وجود نمیآید، قالب است که به خاطر مضمون به وجود میآید. اصلا من به قالب زیاد اهمیت نمیدهم. من معتقدم که شعر عبارت است از یک حرف یا حس. البته نه حس سطحی، یک حس تجربه شده و عمیق».[10]
با این وجود در جایی دیگر میگوید «در مورد وزن هم من زیاد با وزنهایی که تا به حال در شعر فارسی معمول بوده و به کار میرفته موافق نیستم. به خاطر این که هیچ نوع هماهنگی بین این وزنها با حس خودم که یک آدم امروزی هستم، نمیبینم. اینها یک ریتمهای خیلی ملایماند. حتا وزنهایی که در شعرهای رزمی به کار رفتهاند، در همهی اینها ملایمتی هست که با حسهای امروزی جور در نمیآید… اصلا مسایلی که توی زندگی امروز ما مطرح است خیلی با این وزنها ناهماهنگ است.»[11] البته در این میان درست روشن نیست که چگونه میشود با وزنهای به کار رفته در یک زبان مخالف بود، یا فروغ که شعرهای خودش نمونهی ملایمت و لطافت هستند و هرگز چیزی با لحن حماسی را چه در نثر و چه در شعر بیان نکرده، چه محتوایی را در ذهن دارد که صلابت و کوبندگی وزنهای حماسی شعر پارسی برای گنجاندناش کافی نیستند.
از دید او «شعر من شعلهی احساس من است/ تو مرا شاعره کردی ای مرد» و «شعر شعلهای از احساس است و تنها چیزی است که مرا هرجا که باشم میتواند به یک دنیای رویایی و زیبا ببرد. یک شعر وقتی زیباست که شاعر تمام التهابات و هیجانات روح و جسم خود را در آن منعکس کرده باشد. من معتقدم همهی احساسات را بدون هیچ قید و شرطی باید بیان کرد…». در کل چیزی که در سخنان او دربارهی شعر مدام تکرار میشود، همین تاکید بر عاملی ذهنی و مبهم به نام صمیمیت است. در مصاحبهی مشهوری که با ایرج گرگین کرده،[12] به گوشه و کنار نوآوریهای شاعران معاصرش میتازد و همه را مردود میداند، اما درست معلوم نیست معیاری که خودش برای شعر خوب در نظر دارد کدام است. او در این گفتگو شعر امروز را در برابر شعر دیروز قرار میدهد و تنها معیاری که با ابهام بسیار برای شعر امروز بر میشمارد صمیمیت است. او در این گفتگو اصرار زیادی دارد که نوآوریهایی از جنس به کار گرفتن واژگان غیرفاخر روزمره یا برعکس بهرهگیری از کلمات ادبی و زیبا را تقلبی و مصنوعی و غیرشاعرانه بداند و باز تنها صمیمانه بودنِ شعر را داروی این درد میداند. در واقع گفتگوی یاد شده نمونهایست از گفتمان ایدئولوژیکی که چیزی نحیف و رقیق و فرّار به نام شعر نو یا شعر امروز را در برابر کل تاریخ ادبیات ایران علم میکند و با عبارتهایی مبهم و نادقیق و با پرهیز از اشاره به سخنی مستند و رسیدگیپذیر، همهی چیزهای خوب و مترقی و پیشرفته (و در این مورد، صمیمانه) را به شعر نو منسوب میکند و انقراض عفریت فرتوتِ شعر کهن را جار میزند.
در همان متنی هم که خوشبختی خود را در نخواندن و ندانستنِ ادبیات ایران و جهان میداند، بعد از ارجاع به نیما و ستودنِ آرای او، که از نادانی مشابهی رنج میبُرد و به بیسوادی همسانی فخر میفروخت، دربارهی وزن چنین اظهار نظر میکند: «… وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده بی آن که دیده شود. فقط آنها را حفظ میکند. و نمیگذارد بیفتند. اگر کلمهی انفجار در وزن نمیگنجد و مثلا ایجاد سکته میکند، بسیار خوب، این سکته مثل گرهی است در این نخ. با گرههای دیگر میشود اصل گره را هم وارد وزن شعر کرد و از مجموع گرهها یک جور همشکلی و هماهنگی به وجود آورد. مگر نیما این کار را نکرده؟ به نظر من حالا دیگر دوران قربانی کردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است. در شعر فارسی وزنهایی هست که شدت و ضربههای کمتری دارند و به آهنگ گفت و گو نزدیکترند، همانها را میشود گرفت و گسترش داد. وزن باید از نو ساخته شود و چیزی که وزن را میسازد و باید اداره کنندهی وزن باشد، برعکس گذشته، زبان است: حس زبان، غریزهی کلمات و آهنگ بیان طبیعی آنها…»[13]
در این نقل قول، فروغ نادانسته از مفاهیمی پیش پا افتاده و شناخته شده طوری سخن میگوید که گویی کشفی تازه هستند و برای نخستین بار توسط نیما به جهانیان معرفی شدهاند. نخست آن که دلیل به کار نیامدن انفجار در بیشتر شعرهای جدی، وزن آن نیست، که واجآرایی و دلالت معناییاش است. وگرنه وزن انفعال از سادهترین و رایجترین خشتهای وزنی در شعر پارسی است. آن گرههایی هم که فروغ از آن سخن میگوید اوتاد و افاعیل و ارکان وزنی شعر هستند و از شمس قیس به این سو یک علمِ پیچیدهی دقیق ریاضیوار دربارهشان تکامل یافته که ندانستن دربارهاش به کلیگوییهایی مبهم از این دست میانجامد و دانستن و درست فهمیدناش آرای دقیق و نظریههایی شفاف و روشن را پدید میآورد، از آن جنسی که در آثار بهار و خانلری و اخوان و فرزاد پدید آورده است.
دستاویزی که مبلغان نادانی معاصر فروغ برای توجیه بیسوادی ادبی خویش از آن بهره میجستند، این دعوی بود که محتوا از فرم مهمتر است. این برداشت که تا حدودی درست هم هست، با این پیشداشت نادرست همراه بود که غور در آثار قدما تنها فرم را بهبود میبخشد و بر محتوا و اندیشه چیزی نمیافزاید. چنین برداشتی خود از نادانی و ناآشنایی با ادبیات کلاسیک پارسی ناشی شده و بیسوادی در این زمینه را بازتولید میکند.
از مصاحبههای فروغ در سالهای آخر عمرش چنین بر میآید که دقیقا با همین قالب مضمون و محتوا را میستوده و گمان میکرده اگر مضمون خوبی وجود داشته باشد قالب خود به خود به دنبالش ساخته خواهد شد[14] و با این نادیده انگاشتن قالبهای شعری در عمل عروض و قافیه و نظم و وزن را طرد میکرده است و این همان است که وجه مشترک پیروان نیما محسوب میشود. با این وجود درست مثل نیما منظورش از مضمون و محتوا درست روشن نیست. فروغ میگوید «شعرهایی که تا به حال وجود داشته یک زبان شاعرانه برای ما به میراث گذاشته، اما مسائلی که در این شعرها مطرح میشود از نظر من یک مقدار مسائل محدود بودند… اشکال کار یک شاعر امروزی این است که مسائلی را میخواهد در شعرش مطرح کند که مسائلی هستند کاملا جدا از آن مسائل که تا به حال توی شعر بوده!» و بعد از این شرح مبهم بدون این که بگوید «این مسائل» خطیر و نوپدید چه هستند، میگوید راه حل برای پرداختن به آنها این است که شاعر «هرچه قدر میتواند، هرچه قدر که لازم دارد، هرچه قدر که احتیاج دارد، کلمهی تازه وارد کند.»[15]
نیما هم مدعی بود به محتوایی چندان عظیم و بزرگ دست یافته که در قالبهای شعر کلاسیک نمیگنجد و از این رو به ناچار و به جبر مضمون قالبهای وزنی و عروضی را شکسته است، و نه به خاطر بیبهره بودن از سواد ادبی کافی یا روانی طبع. با این وجود محتوای اشعار نیما مضمون پیچیده یا عمیقی ندارد و مشتی شعارهای سیاسی بلشویکی است که گهگاه با ناسزا و توهین به این و آن آراسته شده است. یعنی اصولا محتوایی جز شعارهای میانمایه و سطحی در اینجا حضور ندارد که بخواهد فشاری بر قالبها وارد بیاورد و احیانا گسستی در آن ایجاد کند.
شعر فروغ آغازگاهی متفاوت دارد و به شکلی غریزی و طبیعی از وزن و سبک نوکلاسیکِ رایج در آن دوران شروع می کند و آثاری ارزشمند را میآفریند. اما از این نظر با آثار نیما شباهت دارد که مضمونی بسیار فقیر دارد و تقریبا تمام معنایش منحصر میشود به مضمون عشق، آن هم در سادهترین و گیتیانهترین صورتبندیاش که همآغوشی جنسی باشد. یعنی در شعر فروغ هم مانند نیما تنگنای معنایی نمایانی داریم و سراسر شعرها یک چیز را بیان میکند. شعرهای فروغ بسیار زیباتر از آثار نیماست و محتوایش هم گیراتر است. چون به تجربهی زیستهی او باز میگردد و صمیمانه بیان شده است. اما این تجربهی سرریز شده به شعر همان عشق رمانتیک پر سوز و گدازی است که در «افسانه»ی نیما هم به شکلی ساختگی میدیدیم. این عشق رونوشتی از مضمون عشقِ رمانتیک اروپایی است که دربارهی فروغ به خاطر درآمیختگی به میل جنسی و صراحت در این زمینه خواندنی و ارزشمند شده، اما نسبت به دریای پهناورِ معانیِ متصل به مفهوم عشق در ادب پارسی به جویباری کوچک میماند. یعنی به خاطر بیبهره ماندن (و چه بسا بیخبر ماندن) از تاریخ دیرپای تحول مفهوم عشق در شعر پارسی، نه دلالتهای نمادین و استعاریاش را داراست و نه پیوندی با مضامین فلسفی یا اسطورهشناسانه برقرار میکند. تنوع مضمون و وسعت دایرهی معانی و عمق و ژرفای فلسفیای که در اشعار کسانی مانند مولانا و بیدل دهلوی و حافظ و سعدی یافت میشود به هیچ عنوان در آثار نیما یا فروغ نمایان نیست.
تمام حرفهای فروغ دربارهی شعر و شاعری تا سال 1340 یعنی پنج سال پیش از مرگش از همین جنس است و بیشتر در مقولهی گپ و گفت و درد دل است تا رویکردی علمی و دقیق به شعر. بعد از این تاریخ هم باز سخن جدید و منسجمی در این زمینه از او نمیشنویم و معلوم است همچنان سواد پایهی ادبیاش رشد چندانی نیافته است. زمانی کوتاه پیش از مرگش میگوید که «افاعیل عروضی را نمیدانم و نمیخواهم بدانم. آن وزن شعر پیشینیان را به صورت یک آیهی محکم قبول ندارم»[16] و «من زیاد با وزنهایی که تا به حال در شعر فارسی معمول بوده و به کار میرفته موافق نیستم».[17] چنین حرفی از اشتباهی بر میخیزد که نگاه سیاستزدهی شاعران حزبی آن را تولید کرده و بدان دامن زده است. وگرنه چطور ممکن است کسی با وزن کلاسیک موافق یا مخالف باشد؟ وزنهای کلاسیک خزانهای از تجربههای زبانی و سرمشقها و الگوهای زیباییشناسانه هستند که میتوان از آنها استفاده کرد و یا با نوآوریهای شخصی این خزانه را غنیتر ساخت. مخالف بودن با آن مثل آن است که کسی با اسم یا فعل در زبان مخالفت داشته باشد یا نسبت به دستور زبان دشمنی بورزد. چنین موضعی که نیما برای نخستین بار به صراحت بیانش کرد، از بدفهمی عمیقی دربارهی ماهیت زبان و زیرسیستمهای ساختاریاش (از جمله شعر) سرچشمه گرفته است.
با این اوصاف روشن است که فروغ هرگز با اندوختهای و پرسشی نظری به حیطهی ادبیات کلاسیک وارد نشده و تنها آرای نیمایوشیج را شنیده است. در مصاحبهای میگوید که نیما برایش «آغازی بود و عقیده و سلیقهی تقریبا قطعیاش را راجع به شعر ساخت… بیشترین اثری که نیما در من گذاشت در جهت زبان و فرمهای شعری بود.»[18] من در نوشتاری دیگر نشان دادهام که نیما خود در زمینهی شعر از دانش و موضع منسجمی برخوردار نبود و کارهایی که در این زمینه انجام داد از پشتوانهی علمی یا عقلانی محروم بود. آشکار است که فروغ هم که تازه در سالهای آخر عمرش او را معیار نظریهپردازی در شعر میداند، دست بالا تا پایهی او با زبان و شعر پارسی آشنا بوده است.
از این بحثها چنین بر میآید که تنک و اندک بودنِ منابع داناییای که فروغ از آن تغذیه میکرد، به سادگی با تحلیل متنهای به جا مانده از او و نقل قولهای خودش و اطرافیان نزدیکش اثبات میشود. افسانهی فروغِ کتابخوانِ دانای شعرشناس روایتی است که پس از مرگ او و به دست مداحاناش تولید شده است، و جالب آن که این مداحان همان واپسین حلقهی دوستانهی پیرامون فروغ بودهاند. یعنی کسانی که از نظر دانش و آشنایی با ادبیات پارسی وضعی همسان با خودِ او داشتند و ادعاهای گزاف مشابهی را دربارهی خویشتن نیز میپراکندند.
این گفتمان تا روزگار ما ادامه یافته و سرمشق حاکم بر انگارهی فروغ را شکل داده است. نمونهای از این گفتمان مقالهی پرویز نقیبی است با عنوانِ بیانگرِ «طرحی از چهرهی فروغ فرخزاد» که در ابتدای آن ادعا میکند «فروغ وحشتناک مطالعه میکرد. همهی اشعار سعدی را از حفظ بود. غزلهای حافظ را از حفظ بود و یک لحظه از مطالعه باز نمیایستاد».[19] اما این برداشت آشکارا نادرست است. بسیار بسیار بعید است کسی اشعار سعدی و حافظ را در حافظه داشته باشد و در هنگام شعر سرودن یا حتا سخن گفتن و نوشتن متن عناصری از اشعار دلکش این استادان را در متن خویش به کار نگیرد. یعنی زبان سعدی و حافظ چندان نافذ و نیرومند است که اگر در حافظهی کسی جایگیر شود، به شکلی نمایان در زبان وی نیز نمود خواهد یافت. این را به سادگی میتوان با نگریستن به شعرهای بهار و نثرهای فرزاد و مجتبی مینوی و فروغی دریافت.
در سراسر آنچه که از فروغ به جا مانده هیچ بسامدی ردپای نمایانی از این استادان دیده نمیشود و تقریبا با قاطعیت میتوان گفت تماس او با اشعار سعدی و حافظ در حدی بوده که در تودهی مردم پارسی زبان و عوام رایج است. دربارهی مطالعهی مداوم و «وحشتناک» فروغ هم از سویی غیاب شواهد را داریم و از سوی دیگر شواهدِ غیاب را. هیچ یک از اطرافیانش او را در وضعیت کتاب خواندنِ مداوم تصویر نکردهاند و چنین روایتی تنها نزد مداحان نسلهای بعدی یافت میشود که اصولا او را ندیده بودهاند. در نوشتارها و سخنان و اشعارش هم نشانی از مطالعهی عمیق و مضمونهای متنوع یا ارجاعهایی از جنس دانش یافت نمیشود.
بسیاری از مداحان جوان فروغ بر تاثیرپذیری مستقیم او از ادبیات اروپایی تاکید کردهاند و این بدان معناست که پیشاپیش تسلط کامل او را بر زبانهای دیگر (در حد فهم و درک زیباییهای شعر) پیشفرض گرفتهاند. چنین برداشتی به تدریج به تصوری اغراقآمیز انجامیده و فروغ را به نابغهای تبدیل کرده که به شش هفت زبان سخن میگفته است. این در حالی است که دیدیم حاصل جمع کل زمانی که فروغ در سراسر عمرش در خارج از ایران حضور داشته از چند ماه تجاوز نمیکند و شمار این ماهها هم به شکل غریبی توسط اطرافیانش پنهان نگه داشته میشود. در واقع اعداد قابل اعتمادی که داریم یکی سفر اولیهی سه ماههاش به انگلیس و هلند است و سفر بیست روزهی بعدیاش به انگلستان و اگر قضیه به همین محدود باشد، که احتمالا هست، این زمان کمتر از چهار ماهه برای کسی که پیشتر تحصیل دبیرستانی و دانشگاهیای نداشته کافی نیست تا بخواهد بر زبانی در حد خواندن و فهم زیباییهای ادبی شعر مسلط شود. این را هم باید در نظر داشت که فروغ در تمام سفرهایش به کشورهای اروپایی با همسفرانی همراه بوده که تجربه و تماس بیشتری با فرهنگ اروپایی داشتهاند.
بر مبنای شاخ و برگ دادنِ همین سفرهای کوتاه برخی از ستایندگان فروغ را به ابراز این نظر نامستند واداشته که فروغ زبانهای ایتالیایی، آلمانی، فرانسوی و انگلیسی را میدانسته و از زبان اخیر دو نمایشنامهی ادیبانه را هم به پارسی ترجمه کرده است![20] در واقع این اظهار نظر به گردآورندهی مقالاتی دربارهی فروغ تعلق دارد. منبع این حرف تک مضرابی است در جملاتی که فریدون فرخزاد در مصاحبهای در ستایش خواهرش گفته است. اما در کل این مصاحبهی او را چندان نباید جدی گرفت. چون به مناسبت مهر برادری در بزرگداشت خواهرش قدری افراط میکند. مثلا او را بزرگترین شاعر معاصر میداند،[21] و معتقد است دوران او را عصر فروغ فرخزاد خواهند نامید، و گفته که «خانه سیاه است» بهترین فیلم کوتاه ساخته شده در ایران است، در ضمن این نظر را هم ابراز کرده که «فروغ نقاش خوبی هم بود».[22] اظهار نظرهای دیگری هم دارد که خطای آشکار و اشتباهی عریان هستند. مثلا میگوید شعرهای فروغ عرفانی بوده و در دوران پختگی غزلهایش اشارهای به آمیزش جنسی ندارند، یا میگوید اشعار «اسیر» زیر تاثیر اشعار ادبای آمریکای لاتین سروده شده است![23] سایر مواردی هم که فریدون فرخزاد دربارهی خواهرش گفته نادرست می نمایند و جای بحث و نقد و ارزیابی دقیقتر دارند. دست کم دربارهی ادعای زباندانی او مهمترین شاهدی که داریم آن است که هیچ اثر ترجمه شدهای (حتا در حد چند سطر) از فروغ منتشر نشده است و در کل نوشتهها و گفتارهایش هم هیچگاه به متنی که به زبانی غیرپارسی باشد ارجاع نداده است. گذشته از اینها هیچ شاهدی نداریم که به روانی زبانی جز پارسی را حرف زده باشد. بنابراین از سویی با غیاب شواهد روبرو هستیم. از سوی دیگر شواهدِ غیاب هم کم نیستند.
در همین مجموعه مقالاتی که ذکرش گذشت و به مدح فروغ اختصاص یافته، م. آزاد خاطرهای را از فروغ نقل میکند که در آن فروغ تاثیر پذیرفتناش از شاعران فرانسوی را با این دلیل انکار میکرده که زبان فرانسوی نمیداند و شاعران این زبان را نمیشناسد.[24] براهنی هم گفته که سال 1342 (سه سال پیش از مرگ فروغ) به خانهاش رفته بود. او گزارش میکند که در این تاریخ «قفسهی کتابش چندان هم تعریفی نداشت». او همچنین میگوید که فروغ «از ادبیات جهان بیخبر به نظر میآمد ولی معلوماتش عمیق نبود». فروغ در این هنگام کوشیده بود کتابی از هنری میلر را به زور دیکسیونر «فقط تا صد صفحهی اولش» ترجمه کرده بود.[25] بنابراین دست کم زبان فرانسوی و انگلیسی را تا پایان عمر در حدی که ادعا شده نمیدانسته است.
این نکته را باید در نظر داشت که فروغ در کنار این نادانی عمیق از استعداد ادبی و طبعی روان برخوردار بود و سرشت شاعرانهی نیرومند و پرجوش و خروشی داشت که بر خلاف نادانان دیگر، سرودههایش را به آثاری دلکش و ماندگار بدل میساخت. با این همه طبع روان و تخیل نیرومند او بر خلاف سیمین و پروین داربستی نظری نداشت و به اندوختهای فرهنگی تکیه نداشت. به همین خاطر از دستیابی به یک زیربنای نظری دربارهی کاری که میکرد و همچنین از سوگیریهای ادبی خودجوش و درونزاد محروم ماند و در هر برش زمانی پیرو و دنبالهروی مردِ شاعری بود که بیشترین نزدیکی را با او داشت. در واقع صمیمیتی که تا این پایه هنگام شرح شعر برایش اهمیت دارد، تا حدودی از تجربهی زیستهاش بر میخاست، چون آنچه که خود دربارهی شعر آموخته بود از کتابها و ارتباطهای استاد و شاگردی حاصل نیامده بود و نتیجهی گپ و گفتهایی بود که در فضایی صمیمانه و خصوصی جریان مییافت.
- فرخزاد، 1345. ↑
- کسمائی، 1382: 401 و براهنی، 1382: 380. ↑
- جعفری، 1384. ↑
- فرخزاد، 1343: 49. ↑
- کیارس اسدی، 1387: 7. ↑
- فرخزاد، 1343: 58. ↑
- بهبهانی، 1376: 125-126. ↑
- جلالی، 1377: 213. ↑
- جلالی، 1377: 203. ↑
- جلالی، 1377: 183. ↑
- فرخزاد، 1341: 142. ↑
- فرخزاد، 1343: 146-153. ↑
- فرخزاد، 1384: 134. ↑
- جلالی، 1377: 183. ↑
- جلالی، 1377: 173. ↑
- جلالی، 1377: 227. ↑
- جلالی، 1377: 181. ↑
- جلالی، 1377: 186. ↑
- نقیبی، 1382: 482. ↑
- عباسی، 1382: 14. ↑
- البته خیلی زود کوتاه میآید و میگوید فقط نیما شاعر بزرگتری بوده است. در هر دو مورد هم به نظرم اشتباه میکند. در میان معاصران فروغ شاعران بهتری (چه زن و چه مرد) وجود داشتهاند و فروغ هم بسیار بهتر از نیما شعر میگفته است. ↑
- فرخزاد، 1382: 470-477. ↑
- فرخزاد، 1382: 480. ↑
- آزاد، 1382: 315. ↑
- براهنی، 1382: 388. ↑
ادامه مطلب: گفتار هشتم: تحول ریخت و قالب در شعر فروغ
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب