دیباچه
هرگاه كه چیزی نوشتم، به احساسی درونی كه زمان و مكان آغاز نوشتن را تعیین می كرد اعتماد كردم.
گاه، نیاز به نوشتن در شرایطی نامعمول و دشوار گریبانگیرمان میشود. گاهی بر درختی در جنگلی، یا بر صخرهای دركوهی نیاز به نوشتن پیدا میكنیم. و تنها راه درست در این شرایط، تسلیم شدن و نوشتن است. شاید كه از آنچه ثبت میشود، چیزی ارزشمند پدید آید.
این متن یك نمونهی بارز از این پدیده ی خودبه خود نوشتن است. هیچ مقدمه و زمینهای نمیتوان برایش در نظر گرفت. در آغاز فروردین ماه سال 1379، هنگامی كه برنامهی مطالعاتی سنگینی برای خود تعیین كرده بودم و قصد داشتم كه از روزهای تعطیلات نوروزی آن سال بیشترین بهره را ببرم، در آن هنگام كه برنامهریزی كرده بودم تا زمان نوشتنم به نظریهی منشها -كه متنی علمی و فنی بود و به دلیل همین وفاداری به خودجوش بودن نوشتار، دو سه سال بعد نوشته شد- اختصاص یابد، و بالاخره در آن هنگام كه فقط چهل روز وقت داشتم تا در آزمون دكترای فیزیولوژی شركت كنم، ناگهان این متن به سراغم آمد و خیلی چیزها را به هم زد.
روزی دوستی با خواندن نخستین مجموعه ی داستانهای كوتاهم، -كه در واقع نوعی سیاه مشق بود- زنهارم داد كه: “ناپخته مینویسی و هنوز سبك قلمت جا نیفتاده است.”
حق داشت. و شاید پس از خواندن این متن هم همین را بگوید و شاید باز حق داشته باشد.
با این همه، حالا كه نوشتن این متن را بر پرداختن به نظریهی منشها ترجیح دادهام و آزمون را به دست فراموشی سپرده ام، از انتخاب خویش خرسندم. كه اگر این نوشتار را برای دل خود نمی نوشتم، دلگیر میشدم.
نمیدانم این نوشته را در كدام رده قرار دهم. نخستین داستانی بلندی است كه در حال و هوای تهران امروز و اكنون مینویسم. بیتردید آغازیدنش زیر تاثیر اوضاع اجتماعی و وقایع تاریخی و مهمی كه در این روزها رخ میدهد بوده است، اما نباید این نكته را هم ناگفته بگذارم كه نوشتن متنی شبیه به این را در واقع سالها پیش آغاز كردم. ده سال پیش بود كه در سر یكی از كلاسهای دبیرستان نشسته بودم و حس نوشتنی از همین دست را تجربه كردم. نتیجه، نوشته شدنِ دو فصل نخست همین داستان در سر كلاسها بود. متنی كه در بین دوستانم به نام “پسر عقرب” مشهور شد. نسخهی خطیاش در همان دبیرستان بین برخی از همكلاسانم كه تحمل خواندن خط نازیبایم را داشتند، گشت و به ادامهی كار تشویقم كرد، ادامهای ابتر كه ناتمام ماند، تا پس از ده سال بار دیگر حسی مشابه تجربه شود و داستانی كاملتر نگاشته گردد، و این چرخهی طولانی نوشتنها و بازنوشتنها ادامه یابد.
هیچ ارزیابی مشخصی از داستانی كه سی سال پیش در سن پانزده سالگی یك ماهه نوشته شده باشد ندارم. داستانی كه ماجراهایش بدون هیچ طرحریزی اولیهای، در هنگام نوشتن شكل میگرفت، و به ویژه پایانش خودم را هم شگفتزده كرد! شاید متنی خواندنی باشد، و شاید هم ارزش ادبی چندانی نداشته باشد. اما در این میان تنها یك اصل و یك چیز مهم است.
این اصل كه تقارن بر همه چیز حاكم است، …
و این كه از نوشتن این نوشتار، خوشنودم.
ادامه مطلب: بخش نخست: گنج
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب