بخش نخست: گنج
عبید ردای پشمینش را به خود پیچید و در زیر لب به این سرزمین عجیب و مردم خطرناكش نفرین فرستاد. شش ماه می شد كه وارد ایران زمین شده بود. ابتدا به وعدهی پسرعمش ولید كه از نخستین روزها با لشكر اسلام هزیمت كرده بود و در نبرد با دشمنانی پرزرق وبرق به سرداری و تیولداری رسیده بود، فریفته شده بود و به سودای آنكه از این نمد كلاهی برای خود بدوزد گام در راه گذاشته بود، اما بر خلاف آنچه كه از این و آن شنیده بود، در ایرانشهر بهشتی كه در جستجویش بود را نیافت. برعكس، به جای آن شهرهای زرینٍ انباشته از كنیزكان زیبارو، دهكدههایی پر از دهقانانی با آداب و رسوم ناآشنا و غریب را دیده بود، و دریافته بود كه غارت دهكدههای موجود در مسیر پیشرویشان آنقدرها هم سودآور نیست. مردمی كه بر سر راهش میدید، از هر فرصتی برای مسموم كردن آب چاهها و سركشی در برابر سپاه فاتح استفاده میكردند. با این وجود، آنچه كه تا به حال از همین مردم نصیبش شده بود، اندك نبود. عبید برای چند لحظه با یادآوری محتویات خورجین سنگینش شاد شد و برای اینكه دلگرمی یابد، با انگشتان حریصش سرمای خوشایند فلز را در داخل آن جست و جو كرد.
باد سردی از دامنهی دماوند برخاست و بار دیگر عبید را در ردای بلندش به لرزه انداخت و باعث شد به خود بیاید. با غرشی زیر لبی، این كشور كوهستانی و سرد را نفرین كرد. در پیش رویش، سربازان در اطراف بخشی كنده شده از زمین حلقه زده بودند. عبید از اسب پیاده شد و به سربازانی كه همراهش بودند نگاهی تحقیرآمیز انداخت. کسی كه بار نخست سنگ را یافته بود، از مردان قبیلهی اوس بود. او حالا پیشاپیش بقیه همقطارانش ایستاده بود و منتظر عنایت او بود. عبید از خورجین اسبش چند سكه زرین بیرون آورد و به سمت مرد ژولیده پرتاب كرد. بعد در حالی كه قبضهی شمشیر باریك و تیزش را در مشت میفشرد به سوی آنها پیش رفت.
عبید با كف دستش گرد و خاك روی سنگ را پاك كرد. سنگ آتشفشانی سیاهرنگی بود كه به اندازهی انسانی بلندا داشت. سطحش به دقت تراشیده و صاف شده بود و بر رویش خطوطی حك کرده بودند. عبید با چشمانی موشكاف به سنگ نگاه كرد. برخی از خطوط برایش بیمعنا بود. خطهایی كه انگار با ضرب نوك تبر بر سنگ ایجاد شده بودند و تكه تكه و شبیه به میخ بودند. خطهای دیگری كه مشابهش را در میان كتیبههای گنجینهی پاسارگاد دیده بود و از ترس آن كه طلسمی مهیب باشد همه را با دوستانش با كلنگ خراب كرده بود. نوشتهای تك كلمهای هم بر سنگ وجود داشت كه بیتردید به خط سریانی نوشته شده بود. معلوم میشد پیرمرد كشاورز راست گفته و به راستی در اینجا معبدی وجود دارد.
عبید سواد نداشت، اما بردهای از ایرانیان گرفته بود كه حالا در عربستان نزد خانوادهاش مانده بود. بار پیش كه برای دیدن اهل عشیرهاش به عربستان برگشته بود، توانسته بود كمی از الفبای سریانی را كه هم زبانانش در سوریه بدان سبك مینوشتند از او بیاموزد. چیزی كه بر سنگ تراشیده نگاشته شده بود، با كوره سوادی كه داشت، خواندنی نبود. ولی معلوم بود كه به زبان مردم سامینژاد ساكن میانرودان نوشته شده است. عبید نفسی از سر آسودگی كشید. بالاخره توانسته بود معبدی را كه به دنبالش میگشت پیدا كند.
یافتن این معبد كار سادهای نبود. پیرمرد چوپانی را در چند فرسخی آنجا یافته بودند، و ناچار شده بودند برای بیرون كشیدن راز گنجینهای كه این همه در موردش شنیده بودند، مدتها با او كلنجار بروند. پیرمرد با وجود سن و سال زیادش سالم و تنومند و جان سخت بود. وقتی دستش را از مچ قطع كردند، تنها به زبان پهلوی غریبش دشنام داده بود و افزون بر این هیچ نگفته بود. یكی از سربازان كه پیش از جهاد و حملهی مسلمانان مدتی را در یمن به كارگری ایرانیان گذرانده بود و پارسی میدانست، كوشید تا دشنامهای بریده بریده و خشمناك او را برای عبید ترجمه كند، شاید كه از میانشان مفهومی بیرون آید. تازه بعد از كشتن پیرمرد بود كه با اعتراف نه چندان شرمگینانهی همان مرد، معلوم شد كه از ابتدا نتوانسته بوده مقصودشان را به درستی برای پیرمرد ترجمه كند و بنابراین چوپان خشمگین تا آخر كار نفهمیده بوده كه منظور اعراب مهاجم از آزار دادنش چیست.
با این همه پیرمرد با همان بد بیراههایش راه را به آنها نموده بود. از نفرینهایش چنین بر میآمد كه معبدی بر قلهی دماوند وجود دارد و خطری مهیب در آن فرو خفته است. عبید از سایر سرداران در مورد افسانهی این معبد بسیار شنیده بود. میگفتند آن را زیر زمین ساختهاند و شیطان در آنجا به بند كشیده شده است.
تقریبا شكی وجود نداشت كه این خرافات را برای ترساندن گوردزدان اختراع كرده بودند. پس وقتی پیرمرد در حال مرگ برای قاتلانش گرفتاری در چنگال شیطان معبد را آرزو میكرد، اعراب دریافتند كه فاصلهی چندانی با آنجا ندارند، و شادمان شدند.
عبید بدون اینكه بیش از این در مورد افسانهای كه پیرمرد از آن حرف میزد كنجكاوی كند، فرمان حركت به سوی قلهی كوه را صادر كرده بود. تردیدی نداشت كه یك گنجخانهی بزرگ در پیش رویش قرار دارد. مگر نه آن كه تمام معابد كفاری كه در راه ویران كرده بودند، خُمخانهای پر از زر و تندیسهایی از جنس جواهر و یاقوت داشتند؟
و حالا در اینجا بود. ایستاده بر فراز قلهای برفگیر، و در برابر سنگ بزرگی كه میتوانست مدخل غاری انباشته از ثروتهای افسانهای باشد.
بار دیگر در سنگی كه در پیش رویش قرار داشت دقیق شد. سنگ به صورت افقی روی زمین خوابیده بود.
گوشهای از آن كه چند حرف میخی عجیب را بر خود داشت توجه سربازان را به خود جلب كرده بود. آنها سعی كرده بودند آن را بدون صدمه زدن از زیر خاك بیرون آورند و به همین دلیل هم هنوز مقداری خاك روی سنگ باقی مانده بود. خاكی كه بوی قدمت و اسطوره میداد. معلوم بود كه هزاران سال از وقتی كه این سنگ را در اینجا كار گذاشتهاند، میگذرد. عبید كه در فكر فرو رفته بود، شیههی اسبش را شنید و نگاهش را از روی سنگ تراشیده برداشت. سربازانش با نگاههایی هراسیده او را نگاه میكردند. پیرمرد پیش از اینكه از شیب دره به پایین بغلتد، همهی آنها را از شیطانِ خفته در این معبد ترسانده بود و سربازی كه پارسی میدانست هم گویا تنها همین حرف را فهمیده بود و مثل احمقها همهی حرفهایش را برای بقیهی سربازان ترجمه كرده بود. حالا همه از ورود به گور انباشته از زر و گوهری كه میبایست در زیر این سنگ باشد، میترسیدند. این ترس از چشمهایشان به بیرون تراوش میكرد.
عبید فرمان داد: “سنگ را بردارید.”
یكی از سربازان كه ابوحامد نام داشت و در اعلام نظراتش جسورتر از دیگران بود، بانگ برداشت كه: “سیدی، این معبد نفرین شده است. یكی از دیوان مجوس در آن لانه كرده است. پیرمرد گبر میگفت هركس وارد اینجا شود دیگر نور روز را نخواهد دید.”
عبید قهقههای زد و گفت: “بزدل نباش، پیرمرد میدانسته در اینجا معبدی و گنجی هست و برای ترساندن ما این حرفها را زده. مگر ندیدی كه چقدر سخت به حرف آمد؟ به شرافت خون خزرج قسم كه در اینجا گنجینهای درخاك كردهاند و من به آن دست خواهم یافت.”
ابوحامد تردید كرد. بعد حركتی به سرش داد و خاموش ماند.
سایر سربازان هم سر به زیر انداختند و به سوی سنگ كهنسال پیش رفتند. همه میدانستند كه شمشیرزنان قبیلهی خزرج چقدر برای شرافت خون خویش اهمیت قایلند. اگر كسی بیش از این چون و چرا میكرد، ممكن بود به تعصب قبیلهایٍ عبید بر بخورد.
سنگ به قدر قامت مردی درازا و دو برابر تنهی آدمی پهنا داشت معلوم بود كه بخش عمدهاش در زمین فرو رفته است. فقط چند بند انگشت از بالایش از سطح خاك بیرون زده بود. سربازان هن هنی كردند و كوشیدند سنگ را از جایش بیرون بیاورند. سنگ كه انگار هزاران سال بود بر زمین افتاده بود، همچنان سخت و محكم در جای خود باقی ماند و حتی ذرهای هم تكان نخورد. سربازان كه در زیر نگاه سنگین عبید كلافه شده بودند، عرق میریختند و سعی میكردند دستگیرهای برای بیرون آوردن سنگ از جایش پیدا كنند، اما در یافتن چنین دستاویزی ناكام ماندند. زور زدن سربازان ادامه پیدا كرد، تا اینكه یكی از آنها به طور تصادفی انگشتان پینه بستهاش را روی نام سریانی حك شده روی سنگ گذاشت و آن را فشرد. ناگهان سنگ كه تا این لحظه مثل كوهی به جایش چسبیده بود، لرزشی كرد و روی محوری ناپیدا چرخید و در حفرهای كه در پشت سرش ایجاد شده بود فرو رفت. سربازان همه صدایی از سر شگفتی برآوردند و خود را عقب كشیدند.
در محلی كه تا این لحظه سنگ بزرگی قرار داشت، حفرهای عمیق دهان گشوده بود. درون حفره تاریكی محض حاكم بود و از سنگ درشتی هم كه در ورودی این غار عجیب را مسدود می كرد اثری باقی نمانده بود.
عبید كه هنوز شمشیرش را در دست میفشرد جلو رفت و نگاهی به داخل حفره انداخت.
حفره در واقع راهرویی بود که در سنگ یکپارچهی کوه تراشیده شده بود. درونش تاریکی محض حاکم بود و چیز زیادی از محتویاتش دیده نمیشد. فقط از حاشیهی منظم و تمیز حفره معلوم بود كه طبیعی نیست و دست كم كنارههایش را تراشیدهاند. عبید كه حس میكرد برق طلا را در چند قدمی زیر پایش میبیند، نعره زد:
“مشعل بیاورید.”
یكی از سربازان به نوك چوبدستی كلفتش كهنه پارهای پیچید و مشعلی بدریخت درست كرد. بعد هم با سنگ آتشزنه پارچه را آتش زد و آن را به دست عبید داد. عبید مشعل را به دست گرفت و سرش را در حفره فرو كرد. پلكانی در جلوی چشمش دید و با گامهایی لرزان از آن پایین رفت. پشت سرش، سربازانش میآمدند. همه خود را در چند قدمی گنجی خسروانی احساس میكردند و نمیخواستند به هنگام تقسیم غنایم از دیگران عقب بمانند.
عبید و سربازانش یكی یكی در دهانهی ظلمانی و مرموز حفره فرو رفتند. تنها نشانهای كه از آنها باقی مانده بود اسب عبید بود كه به زمین پوز میزد و رفتار غریب اربابانش را با چشمانی بیاعتنا نگاه میكرد.
هنوز مدت زیادی از فرو رفتن اعراب در دل زمین نگذشته بود كه صدای تیزی گوشهای اسب را آزرد. سنگ
غولپیكر به همان شكلی كه بود، بار دیگر به سر جای نخست خود چرخید. اسب كه اثری از اربابانش نمیدید، شروع به حركت كرد و از كوه پایین رفت. در پشت سرش، سنگی كه كتیبهای چند زبانه را بر خود داشت، همچنان محكم بر جای خود باقی بود. انگار كه هزاران سال است از جای خود تكان نخورده است.
ادامه مطلب: بخش دوم: معبد
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب