پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش بيست و ششم: گزارش

بخش بیست و ششم: گزارش

“…ضربه‌‌‌‌‌‌ی پای راهنمایم لطف‌‌‌‌‌‌الله به طور تصادفی به اسم سریانی كنده شده روی سنگ برخورد كرد. این ضربه یك مكانیسم خودكار را به كار انداخت كه سنگ عظیم چند تنی‌‌‌‌‌‌ای را از روی دهانه‌‌‌‌‌‌ی حفره‌‌‌‌‌‌ای كه زیرش بود، كنار زد. در زیر حفره راهرویی سرازیری در دل صخره كنده‌‌‌‌‌‌اند. راهرو از پله‌‌‌‌‌‌هایی به ارتفاع حدود پانزده سانتی‌‌‌‌‌‌متر و عرض هفتاد هشتاد سانتی‌‌‌‌‌‌متر تشكیل شده و مستقیم به سمت پایین پیش می‌‌‌‌‌‌رود. دیوارهای راهرو در سنگ تراشیده شده و صیقلی هستند. اما اثری از نقش و نگار یا نوشته در آن دیده نمی‌‌‌‌‌‌شود. هرچه پایین‌‌‌‌‌‌تر می‌‌‌‌‌‌رویم راهرو گشادتر و بزرگتر می‌‌‌‌‌‌شود. فاصله‌‌‌‌‌‌ی دیواره‌‌‌‌‌‌ها و سقف هم از پله‌‌‌‌‌‌ها به تدریج افزایش پیدا می‌‌‌‌‌‌كند.

… حالا راهرو به یك مسیر بسیار زیبا و تمیز تبدیل شده است. صخره‌‌‌‌‌‌ای كه مسیر را در دل آن تراشیده‌‌‌‌‌‌اند حالت بلورین نیمه شفافی دارد. انگار تمام این مقبره را در دل یك رگه‌‌‌‌‌‌ی غول‌‌‌‌‌‌آسای مرمر یا سنگی شبیه به آن تراشیده باشند. كار گذاشتن صخره‌‌‌‌‌‌ی ورودی به قدری دقیق انجام گرفته بوده كه یك ذره خاك هم به اینجاها نفوذ نكرده و همه جا از تمیزی برق می‌‌‌‌‌‌زند. اینجا نمی‌‌‌‌‌‌تواند یك گور عادی باشد. شاید با یك معبد یا سردابه‌‌‌‌‌‌ای كه خزاین سلطنتی را در آن نگهداری می‌‌‌‌‌‌كرده‌‌‌‌‌‌اند روبرو شویم. خوب، بالاخره پلكان طولانی به پایان رسید و به سطحی تخت و محوطه‌‌‌‌‌‌ای باز رسیدیم. اوه…باور نكردنی است.”

صدای لطف‌‌‌‌‌‌الله بر نوار ضبط شد، وقتی كه گفت: “ببین مهندس همه جا پر از مار و عقربه…”

صدای لرزان باستان‌‌‌‌‌‌شناس بار دیگر گزارش كرد: “اینجا سالنی بزرگ است كه تمام دیواره‌‌‌‌‌‌هایش پر از كنده‌‌‌‌‌‌كاری‌‌‌‌‌‌های ظریف و شگفت‌‌‌‌‌‌انگیز است. بی‌‌‌‌‌‌تردید نوشته‌‌‌‌‌‌هایی هم هست كه ما از این فاصله تشخیص نمی‌‌‌‌‌‌دهیم. نکته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عجیب، سطح این سالن است که از سنگفرش‌‌‌‌‌‌هایی سرخرنگ و زیبا پوشید شده، و بر روی آن، …نمی‌‌‌‌‌‌دانم چطور به چشمانم اعتماد كنم… بر روی آن دست كم هزار مار و عقرب در هم می‌‌‌‌‌‌لولند. این همه موجود زنده در دخمه‌‌‌‌‌‌ای كه به این خوبی درزگیری شده باشد نمی‌‌‌‌‌‌توانند زنده بمانند. باید هزاران سال پیش از گرسنگی و تشنگی مرده باشند. اما چیز شگفت‌‌‌‌‌‌انگیز اینكه واقعا زنده هستند و دارند از سر و كول هم بالا می‌‌‌‌‌‌روند.

آه… انگار از نور می‌‌‌‌‌‌ترسند چون وقتی نور چراغ قوه را رویشان انداختم از سر راهم كنار رفتند. این طوری می‌‌‌‌‌‌شود راهی باز كرد و از میان‌‌‌‌‌‌شان رد شد. از وسط راه باریكه‌‌‌‌‌‌ای كه بین انبوه عقرب‌‌‌‌‌‌ها ایجاد شده عبور می‌‌‌‌‌‌کنیم. مارها زودتر جنبیده‌‌‌‌‌‌اند و از ما فاصله گرفته‌‌‌‌‌‌اند. اما صدای فش فش كردن‌‌‌‌‌‌شان را می‌‌‌‌‌‌شنویم. به بخشی از سالن می‌‌‌‌‌‌رسیم كه دیواره‌‌‌‌‌‌هایش به هم نزدیك‌‌‌‌‌‌ترند و چیزی شبیه به یك راهروی بزرگ را درست كرده است. مارها و عقرب‌‌‌‌‌‌ها از آستانه‌‌‌‌‌‌ی این تنگه جلوتر نرفته‌‌‌‌‌‌اند. انگار نیرویی در اینجا هست كه می‌‌‌‌‌‌ترساندشان. چون ما را هم دنبال نمی‌‌‌‌‌‌كنند. به همراه لطف‌‌‌‌‌‌الله وارد بخش باریك‌‌‌‌‌‌تر سالن می‌‌‌‌‌‌شویم.

تمام دیوارها از نقش‌‌‌‌‌‌برجسته‌‌‌‌‌‌هایی كه با دقت بسیار در سنگ تراشیده شده پوشیده شده است. نمی‌‌‌‌‌‌دانم چطور در این عمق از زمین نور كافی برای ساختن چنین اثر هنری بزرگی را تولید كرده‌‌‌‌‌‌اند. هیچ اثری از دوده و سیاهی مشعل بر در و دیوارها نیست. آه، چرا فقط چند لكه‌‌‌‌‌‌ی تیره‌‌‌‌‌‌ی كوچك در اینجا باقی مانده كه شاید بعدها به وجود آمده.

روی دیوارها در مورد مراسمی مذهبی كه چند موجود شاخدار با بدن‌‌‌‌‌‌های نورانی در آن نقش مهمی دارند چیزهایی نقش كرده‌‌‌‌‌‌اند. كتیبه‌‌‌‌‌‌هایی هم به زبانی كه من نمی‌‌‌‌‌‌فهمم بر روی دیوارها نوشته‌‌‌‌‌‌اند. مسلما پارسی باستان و یا زبان‌‌‌‌‌‌های میخی دیگر نیست. كمی شبیه به خط الفبایی سریانی است اما با آن هم تفاوت می‌‌‌‌‌‌كند.

راهنمای من لطف‌‌‌‌‌‌الله چیزی پیدا كرده… در انتهای بخش باریكتر سالن چیزهایی روی زمین افتاده‌‌‌‌‌‌. به آن سو پیش می‌‌‌‌‌‌رویم.

باور نكردنی است. اینجا چندین جسد افتاده. دست كم پانزده نفر هستند. همه لباس‌‌‌‌‌‌های بادیه‌‌‌‌‌‌نشینان را بر تن دارند و مسلح هستند. باید از گور دزدان عربی باشند كه مدتها قبل خواسته‌‌‌‌‌‌اند به اینجا دستبرد بزنند. بدن همه‌‌‌‌‌‌شان منجمد شده و خشكیده است. دلیل مرگ‌‌‌‌‌‌شان معلوم نیست. هیچ جای خراش یا زخمی روی بدنشان دیده نمی‌‌‌‌‌‌شود. انگار سرما و خشكی هوای این پایین همه‌‌‌‌‌‌شان را مومیایی كرده باشد، چون همه مثل اجساد فراعنه خشكیده‌‌‌‌‌‌اند و هنوز گوشت و مو روی بدن‌‌‌‌‌‌شان دیده می‌‌‌‌‌‌شود.

راهنمای من اصرار دارد كه برگردیم. راستش خودم را هم ترس برداشته. علت مرگ این اجساد هرچه كه بوده، ممكن است ما را هم تهدید كند. مقبره‌‌‌‌‌‌های فراعنه دارای تله‌‌‌‌‌‌های مخوف و مرگباری بوده كه شاید نمونه‌‌‌‌‌‌هایی ایرانی از آنها را هم اینجا كار گذاشته باشند. با لطف‌‌‌‌‌‌الله قرار می‌‌‌‌‌‌گذاریم تا انتهای سالنی كه پیش رویمان قرار دارد برویم و بعد برگردیم.

سالن بزرگ دیگری در انتهای تنگه‌‌‌‌‌‌ی باریكی كه تعریفش را كردم قرار دارد. عجیب اینكه جسد عرب‌‌‌‌‌‌ها در اینجا هم افتاده است. اگر جسدها در سالن اولی افتاده بود می‌‌‌‌‌‌شد فرض كرد كه نیش عقرب‌‌‌‌‌‌ها همه را كشته. ولی اینجا…این اتاقی كه تویش هستیم خیلی بزرگ است. آنقدر بزرگ كه بسیاری از دیوارها اصلا در نور كم چراغ قوه‌‌‌‌‌‌ام دیده نمی‌‌‌‌‌‌شوند. در وسط سالن چیزی هست. به آنسو می‌‌‌‌‌‌رویم… لطف‌‌‌‌‌‌الله ، لعنتی مواظب باش. شاید خطرناك باشه…

…اما این كه غیرممكنه. این یك جعبه‌‌‌‌‌‌ی سنگی بزرگ شبیه به تابوته. اما سطح بالاییش از یه جور شیشه‌‌‌‌‌‌ی آبی رنگ و محكم ساخته شده.”

سر و صدای خش خشی به گوش رسید و صدای هیجان‌‌‌‌‌‌زده‌‌‌‌‌‌ی مهندس كه از لفظ قلم صحبت كردن دست برداشته بود برخاست كه انگار با صدای بلند با خودش صحبت می‌‌‌‌‌‌كرد.

“… زیرش یه جور مایع غلیظ و تیره‌‌‌‌‌‌ست كه یه چیزی شبیه بدن آدم توش دیده می‌‌‌‌‌‌شه. چیزی كه باور نكردنیه اینه كه انگار لامپ‌‌‌‌‌‌های كم نور و آبی رنگی رو زیر این جسد كار گذاشته باشن. وقتی چراغ قوه‌‌‌‌‌‌ام رو خاموش كردم هنوز این نور وجود داشت. هیچ نمی‌‌‌‌‌‌دونم چی بگم. منو ببخشین اما شاید دیگه نتونم گزارشم رو با ترتیب علمی ضبط كنم. فكرشو بكنین! دو و نیم هزاره قبل ایرونی‌‌‌‌‌‌ها به روشی برای تولید نور دسترسی داشتن كه یك نمونه‌‌‌‌‌‌اش هنوز بعد از این همه وقت كار می‌‌‌‌‌‌كنه. نمی‌‌‌‌‌‌دونم احساس غرورم بیشتره یا حیرتم.

در اطراف تابوت سنگی شاسی‌‌‌‌‌‌هایی هست. چندتاشون رو فشار دادم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. شیشه‌‌‌‌‌‌ای كه روی تابوت رو گرفته كاملا سرده و مثل یخ می‌‌‌‌‌‌مونه. از زیر شیشه چیزی شبیه به بدن یك آدم معلومه كه انگار توی مایعی شناوره. بدن خیلی بزرگه. حدود دو متر قد داره و انگار لباس تنش باشه…

صدای فریاد لطف‌‌‌‌‌‌الله برخاست و بعد سر و صداهای درهم و برهمی آمد. لطف‌‌‌‌‌‌الله با صدایی نغییر یافته خر خر كرد: “اینجا پرِ ماره… تو برو مهندس …”

صدای بعدی كه ضبط شده بود، صدای باستان‌‌‌‌‌‌شناس بود كه با لحنی غریب، بسیار خونسرد و بسیار ناامید، می‌‌‌‌‌‌گفت: “داره بیرون میاد… حالا می‌‌‌‌‌‌فهمم… ولی این غیرممكنه. غیرممكنه…”

و این صدا، در فریادی خوفناك و سر و صداهایی شبیه به غرش درندگان محو شد. بقیه‌‌‌‌‌‌ی نوار خالی بود.

تیرداد دكمه‌‌‌‌‌‌ی خاموش را فشرد و ضبط را خاموش کرد. بعد گفت: “تموم شد.”

گودرز نگاهی اندیشناك به دوستش انداخت و پرسید: “فقط همین؟”

تیرداد گفت:‌‌‌ “خودت می‌‌‌‌‌‌دونی دیگه. مقبره و مخزن نگهداری بدن برای مدت طولانی، و مارها و عقرب‌‌‌‌‌‌هایی كه از در و دیوار بالا می‌‌‌‌‌‌رفتن. جسد اون دوتا ماجراجو رو هم پیدا كردیم. یك چیزی مثل گرگ نصف تن‌‌‌‌‌‌شونو خورده بود. راهنماهه كه قوی‌‌‌‌‌‌هیكل تر هم بود به طور مشخص با نیش مار مرده بود. اما اون یكی رو انگار حیوونی دریده بود.”

گودرز زیر لب گفت: “خودشه. باید زودتر به همه اعلام خطر كرد. فکر کنم بیدار شده باشه.”

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم: تیمارستان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب