پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش سیزدهم: ماهيگير

بخش سیزدهم: ماهیگیر

باد گرمی كه از طرف ساحل می وزید در عبای سفید و بلندش رخنه كرد و بدنش را نوازش نمود. به دوردستها نگاهی انداخت و منظره ی زیبای غروب خورشید را در افقِ دریاچه ی هامون با لذت نگاه كرد. با وجود این كه از روز اول تولدش در كنار این دریاچه زندگی كرده بود و هر غروب این منظره را دید بود، اما هنوز از آن سیر نشده بود و هربار مثل روز اول از دیدنش لذت می برد.

نفسش را به آسودگی بیرون داد و چپقش را كه مدتی بود خاموش شده بود از لب برداشت. آن را با دقت در انتهای بلمش گذاشت و بلند شد و به سمت تور پیش رفت. تور را با هن هن فراوان از داخل آب بیرون كشید. تور خیلی سنگین بود و معلوم بود ماهیهای زیادی در آن گیر كرده اند. در عین خوشحالی تعجب كرد. چون این وقت از روز معمولا تورها اینقدر سنگین نمی شد. شاید هم دیگر داشت پیر می شد و تور به نظرش سنگین می رسید.

تور را بالا كشید و محتویاتش را در داخل قایق خالی كرد. خم شد تا طبق معمول از میان ماهی های ریز و درشتی كه در هوای فقیر و سبك جان می كندند و خود را می جنباندند، آشغالها و حیوانات به درد نخور را بردارد و به داخل آب بیندازد. كمی درنگ كرد. چیزی اشتباه بود.

به توده ی ماهی ها نگاه كرد. آنها تكان نمی خوردند. انگار همه مرده بودند. به بدن یكیشان دست زد و فورا با شگفتی دستش را پس كشید. بدن ماهی داغ داغ بود. همه ی ماهیهایی كه گرفته بود پیشاپیش در آب مرده بودند. چیزی بدنشان را پخته بود. همانطور سرگشته وسط بلم كهنه اش ایستاده بود و به انبوه ماهی های مرده ی مقابلش نگاه می كرد. خورشید حالا تا نیمه در افق فرو رفته بود و به رنگ سرخ زیبایی در آمده بود. اما دیگر دل و دماغ ستایش زیبایی طبیعت را نداشت. معمایی كه مقابلش بود كاملا گیجش كرده بود. از لبه ی بلم خم شد و به داخل آب نگاه كرد. چیزی آن پایین بود كه حرارتی اینقدر زیاد را درست كرده بود. به نظرش رسید نوری خفیف را در اعماق دریاچه می بیند. اما مطمئن نبود. شاید هم بازتاب نور خورشید در آبها بود.

جنبشی را در زیر آب دید. چیزی برقی زد و حركتی كرد. چشمان قهوه ای اش را تنگ كرد و سعی كرد ماهیت این درخشش را تشخیص دهد. ناگهان متوجه شد این درخشش از چه بود. توده ای از ماهی ها در مسیری مشترك حركت می كردند و واپسین نور خورشید در دل دریاچه بود كه این اثر را ایجاد می كرد. صدای خفیفی شنید و در گرگ و میش سطح آبی دریاچه ده ها ماهی را دید كه روی آب آمدند و به پهلو روی امواج خوابیدند. چیزی داشت ماهیهای عزیزش را می كشت. بار دیگر به داخل آب خیره شد، اما این بار نوری زرد رنگ و مشخص را در اعماق زیاد دریاچه تشخیص داد. خطایی در كار نبود. نور زردی در آن زیر وجود داشت كه داشت مرتب بزرگتر می شد.

ناگهان سطح دریاچه از هم شكافته شد. آبی شفاف و تیره ی سطح دریاچه كه آسمان صاف و عمیق بالای سر خود را در دل خود باز می تاباند، از میان شكافته شد و جسم بزرگی مانند نهنگی زخمی از آن بیرون آمد. سرعت بالا آمدن جسم آنقدر زیاد بود كه موجی شدید را در آب ایجاد كرد و بلم را به نوسان وا داشت. توی بلمش افتاد و با حیرت به منظره ی پیش رویش نگاه كرد.

چیزی كه از آب بیرون زده بود، شبیه یك تابوت بزرگ بود. از درونش نور زیادی به بیرون تراوش می كرد، اما چیزی در داخلش بود كه سایه ی بزرگی در این نور كهربایی رنگ ایجاد می كرد.

ناگهان دریچه ای كه در بالای تابوت نورانی بود باز شد، و چیزی از آن خارج شد.

آن چیز، ابتدا مانند شبحی تیره و عظیم بود. اما به تدریج كه از داخل تابوت بلند شد و در هوا شناور شد، جزئیاتش در نور زرد تابوت دقیقتر مشخص شد.

در حالی كه بر جای خود میخكوب شده بود و دهانش از حیرت باز مانده بود، او را دید.

بدن سفید و زیبایش را دید كه انگار از مرمر تراشیده شده بود. زره طلایی رنگی كه بخشهایی از بدنش را می پوشاند، و شنل ارغوانی بلندی كه بر دوش داشت را دید، و كلاهخود شاخدارش را كه با برقی زرین می درخشید تماشا كرد. موجودی كه در تابوت بود، در هوا شناور شد و همانطور در بالای تابوت آویخته ماند. چهره اش مشخص نبود و در تاریكی چیزی كه می توانست كلاهخودی شاخدار باشد فرو رفته بود.

همانطور كه در كف بلمش افتاده بود، فریادی از سر ترس كشید.

فریاد انگار موجود را بیدار كرد. از میان تاریكی سایه انداخته بر چهره اش، دو نور سرخ در جایی كه می بایست چشمانش در آنجا باشد، درخشید. چشمان نورانی موجود به سوی بلم نگاهی انداخت. موجود، همچنان كه در آسمان آویزان بود، به سمت بلم پیش آمد. در پشت سرش، تابوت نورانی كم كم نور خود را از دست می داد و با صدای غلغل خفیفی بار دیگر در زیر آب فرو می رفت.

موجود به بالای بلم رسید. حركتش در هوا هیچ صدایی نداشت. انگار كه تكه ای ابر باشد.

موجود دستان عضلانی و نیرومندش را به سوی او بلند كرد و در حالی كه در آسمان بالا می رفت و از او دور می شد، با صدایی پرطنین و عمیق گفت: نیبیست، نیبیست. منوم سوشانت، اشتاكی سپنته مینو.

 

 

ادامه مطلب: بخش چهاردهم: جستجو

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب