پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش شانزدهم: پرونده

بخش شانزدهم: پرونده

بچه های سرگرد تهرانی در این چند سال خیلی بزرگ شده بودند. یك دختر بچه ی یازده ساله كه موهای بلندش را دم اسبی كرده بود و با ادب به دوست قدیمی پدرش سلام می كرد، و یك پسربچه ی شش ساله ی شیطان و خوش خنده. سرهنگ مقصودی كه سالها بود این بچه ها را ندیده بود دستی به سر هر دو كشید و برایشان چند تا جوك بامزه تعریف كرد و بعد هم همراه دوستش به سالن پذیرایی به نسبت وسیع خانه رفت.

از پنجره های بزرگ سالن، محوطه ی پر درخت شهرك سازمانی مشخص بود.

تازه نشسته بودند كه زن سرگرد سر رسید. نسبت به چندین سال پیش كه در دوران نامزدی و ابتدای ازدواجشان با خانواده ی مقصودی در یزد رفت و آمد داشتند، پیرتر و چاقتر شده بود. با هم خوش و بش كردند و سلام ها و تعارفات معمول رد و بدل شد، تا اینكه بالاخره بار دیگر تنها شدند.

سرگرد آستینهای لباس آبی رنگش را بالا زد و به راحتی روی مبلی نشست. بعد هم طبق معمول مستقیم رفت سر اصل مطلب: موضوعی هست كه باید در موردش حرف بزنیم، مگه نه؟

نگاهی به دوست قدیمی اش انداخت و گفت: خوب، البته دلم خیلی برای بچه ها تنگ شده بود، اما واقعیتش اینه كه حدست درسته. باید در مورد مسائل كاری صحبت كنیم.

سرگرد گفت: خوب، تو شروع كن. گوشم به توست.

وقتی دید دوستش منتظر است تا او سر حرف را باز كند گفت: می دونی، قضیه داره روز به روز عجیبتر میشه. اگه خودم دنبال پرونده نبودم و كس دیگری رو به تهرون می فرستادم و گزارشی شبیه همین كه خودم نوشتم می نوشت، فكر می كردم زده به سرش.

سرگرد دست بزرگش را دراز كرد و لبه ی مبلی را كه رویش نشسته بودند گرفت. بعد هم به طرفش خم شد و پرسید: مگه چی شده؟

دستی به سر نیمه طاسش كشید و گفت: راستش نمی دونم چی بگم. همه چیز غریبتر از اونیه كه بشه جدی گرفتش. منتها تمام شواهد به همین نتیجه گیریهای غریب ختم می شه.

سرگرد گفت: زیاد در مورد عجیب بودنش اغراق نكن. من هم یه چیزهای عجیبی دارم كه برات تعریف كنم.

سرهنگ گفت: فكر می كنم این دفعه پوزت بخوره. فكر می كنی چه دار و دسته ای پشت ماجرای ترورهای اخیر هستن؟

سرگرد سرش را به علامت نمی دانم تكان داد.

گفت: یك تشكل از جوونهای معمولا بی سواد و خشن كه مركزشون باید شهرهای اقماری تهرون باشه.
چند تاشون رو به دلیل موج قتلهایی كه اخیرا اتفاق افتاده دستگیر كردیم. بعضی ها اعتراف كردن. بعضی ها هم موقع تعقیب و گریز با مامورای ما خودشون رو به كشتن دادن. اما نكته ی عجیب اینه كه همه شون اعترافاتی شبیه به هم داشتن.

سرگرد پرسید: و اون اعترافات چی بود؟

سرهنگ گفت: كنار هم چیدن اطلاعاتی كه این آدمهای كم سواد به ما دادن واقعا كار مشكلیه. اما اگه بخوایم این كار رو بكنیم، به یك همچین تصویری می رسیم. همه ی اونها ادعا می كردن كه آخرالزمان شده و آدم مقدس و بزرگی برای پاك كردن دنیا از فساد ظهور كرده. همه می گفتن وظیفه ی وجدانیشون اینه كه با پلیدی و آلودگی هایی كه توی زندگی سنتی مردم ما ایجاد شده مبارزه كنن. هدف اصلی همه شون هم كشتن اجنه بود.

سرگرد گفت: عجیبه. ردپاهایی كه من پیدا كردم هم به همین قضیه ی اجنه ختم شدن.

سرهنگ ادامه داد: خلاصه اینك تمون این قتلها كار یك شبكه ی گسترده از آدمهای متعصب و جاهلیه كه به دستور یك رهبر باهوش و عجیب كه گویا توانایی های فوق طبیعی هم داره هدایت می شن. قربانیها همه كسایی هستن كه متهم به همكاری و هواداری از جنها هستن. منظور تبهكارا از جن رو هنوز نفهمیدیم. اما احتمالا منظورشون یك جور دشمن تراشی غیرمنطقیه. چون آدمهایی كه به قتل می رسن هیچ ربطی به هم ندارن. از ناشر كتاب و خبرنگار و دانشجو گرفته تا خادم مسجد و امام جماعت مسلمان و موبد زرتشتی توی لیست سیاهشون هست. چیزی كه خیلی دردناكه اینه كه به اعتراف خودشون عده ی زیادی آدم بی ربط اشتباهی كشته می شن.

سرگرد گفت: داداشِ اون یارو كه توی قتل زرتشتی ها دست داشت رو گرفتین؟

سرهنگ گفت: این موضوع عجیبتر از همه است. ما رد اون بابا رو تا یكی از محله های جنوب شهر دنبال كردیم. بعد فهمیدیم كه طرف یك دار و دسته ی خلاف دور و بر خودش داره و اهل باجگیری و آزار و اذیت مردم هم هست. وقتی رد پاش رو تا یك باغی توی شهر ری دنبال كردیم، با منظره ی باورنكردنی ای روبرو شدیم.

سرگرد گفت: نتونستید بگیریدش؟

سرهنگ خندید: اوه، چرا، اما پیش از ما یكی دیگه گرفته بودش. جسدش رو در حالی كه سرش از بدنش جدا شده بود پیدا كردن. جسد دوازده نفر از اعضای گروهش هم دور و بر روی زمین ریخته بود. سر بیشترشون بریده شده بود. یكی دو نفر توسط تفنگهای رفیقهاشون تیر خورده بودن و گردن دو نفر هم كه توی ساختمون بودن شكسته بود. هیچ اثری از مهاجم نبود. هركی كه این بلا رو سرشون آورده بدون گذاشتن هیچ ردی از خودش ناپدید شده. برادره آخرین ردپایی بود كه ما رو به حوادث یزد مرتبط می كرد، اما اینجوری این گره هم كور شد. ولی مسلما دسته ی این یارو مركزیت نداشته. چون با وجود نابود شدنش هنوز مرتب گزارش می رسه كه قتلهای جدیدی در گوشه و كنار شهر اتفاق می افته. تازه هنوز وقت نكردم پرونده های مشابه شهرستانها رو بخونم. چیزی كه مسلمه اینه كه دو دسته ی آدمكش هستن كه یكیشون مردم بی دفاعو می كشه و اون یكی اعضای دسته ی اول رو سر می بره.

سرگرد پرسید: در مورد شكل قتلها چیز مشابهی وجود نداره؟

سرهنگ گفت: نه اونقدرها. قتلها با ابزارهایی كه دست آدمهای این تیپی زیاده انجام می شه. سه نفر با مسلسل سبك و تپانچه كشته شدن، یك نفر چاقو خورده. یك نفر رو هم بستن به یك درخت و آتیشش زدن.

سرگرد گفت: واقعا وحشیانه است. فكر می كنم اگر اطلاعات مربوط به پرونده های زیر دست منو بخونی حیرتت بیشتر بشه. شباهتهای زیادی بین پرونده های من و تو وجود داره.

سرهنگ پرسید: مگه موردهای تو چه جوری هستن؟

سرگرد گفت: یادته كه در مورد اون پرونده ی دماوند چقدر سردرگم شده بودم؟

سرهنگ سرش را به علامت اینكه به یاد می آورد تكان داد. اما پیش از اینكه بتواند حرفش را ادامه دهد، همسرش با سینی ای پر از شیرینی و دو فنجان چای سر رسید و بار دیگر صحبت از اینكه چقدر دل خانمها برای هم تنگ شده و بچه های سرگرد چقدر بزرگ شده اند آغاز شد. وقتی خانم تهرانی متوجه شد كه بحثی جدی در جریان بوده، با عجله عذر خواست و از سالن خارج شد.

سرگرد كه می دید مانع دیگری برای ادامه حرفش وجود ندارد گفت: داشتم چی می گفتم؟ آهان، قضیه ی مرده شور برده ی شهر دماوند. عجیب اینه كه چند تا جنایت دیگه هم شبیه به این مورد گزارش شده. جسد دریده ی یك استاد دانشگاه كه خیلی هم بین شاگرداش محبوبیت داشته رو سه روز پیش پیدا كردن. جای چنگالهای حیوانی مثل خرس روی بدنش بود و بدنش طوری دریده شده بود كه شناختنی نبود. می دونی پزشك قانونی چه تشخیصی داده؟ گفته جسد توسط یك كوسه دریده شده! و اثر دندان حیوانی شبیه به شیر و جای نیش نوعی عقرب هم روی بدنش مونده.

یكی دیگه رو هم داریم كه سردسته ی یك شبه فرقه ی درویشی بوده و بدنش با همون ماده ی ناشناخته سوخته شده. چهارتا از مریدهای این بابا هم همراهش بودن كه بدن همه شون به دلیل تزریق زهر ناشناخته ای متورم و سیاه شده بود. جالب اینكه در محل جنایت جسد سه نفر غریبه رو هم پیدا كردیم كه تیپ ظاهری شون شبیه آدمهای دستگیر شده به خاطر قتل زرتشتی ها بوده. فكر می كنی جسد این سه تا چه وضعی داشته؟

سرهنگ گفت: نمی دونم. و با كنجكاوی به دوستش نگاه كرد.

سرگرد گفت: با چیزی شبیه شمشیر سر هر سه تاشون رو از بدن جدا كرده بودن. اون هم در حالی كه هر سه تا مسلسل یوزی توی دستشون بوده و روی زمین هم از پوكه ی فشنگهایی كه شلیك كرد بودن پر شده بوده. چند تا جنازه ی دیگه هم پیدا كردیم كه با شرایط مشابهی در محل سوءقصدهای دیگه جا مونده بودن. عجیب اینه كه یكی از افرادی كه مورد حمله قرار گرفته بوده، ادعا می كرده كه یك دیو پرنده برای كشتنش بهش حمله كرده و یك فرشته ی پرنده ی دیگه به كمكش اومده و نجاتش داده. البته ما فكر كردیم خانمی كه این حرفها را می زد به سرش زده. اما این چیزیه كه بعضی از شاهدهای بی ربط دیگه هم بهش اشاره كردن.

سرهنگ مقصودی گفت: شباهتها واقعا خیره كننده است. معلومه ما هر دو داریم از دو زاویه روی یك موضوع كار می كنیم. اما این حرفها رو كه زدی به یاد یك سوال مهم افتادم كه می خواستم ازت بپرسم.

سرگرد تهرانی پرسید: و اون چیه؟

سرهنگ مقصودی گفت: روی جنازه ها یا روی سطوح وجود در محل جنایت چیزی ننوشته بودن؟

سرگرد گفت: چرا، روی همه ی جسدهای بدون سر یك چیزهایی با حروفی شبیه به زبون هندی ها نوشته بودن كه نتونستیم بخونیمشون. اما نوشته های دیگه خوانا بودن. معمولا با خون قربانیها كنارشون جمله هایی نوشته می شه. مثلا اینكه این قربانی تقدیم به خدای فلان می شود. یا اینكه این عاقبت گمراهی و فراموش كردن اعتقادات صحیح است.

سرهنگ گفت: نه، بیشتر منظورم یك اسم بود. اسمی كه توی صحنه ی همه ی جنایتها تكرار شده باشه.

سرگرد گفت: هی، چرا. چنین اسمی بوده…

سرهنگ گفت: صبر كن. نگو. بذار خودم حدس بزنم… اون اسم، اگه اشتباه نكنم و واقعا پرونده هامون از یك جا آب بخوره، این بوده…

و نامی را گفت كه برای سرگرد تهرانی بسیار آشنا بود: ضحاك.

 

 

ادامه مطلب: بخش هفدهم: بختك

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب