پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش نوزدهم: افشاگري

بخش نوزدهم: افشاگری

نوشین گفت: كاملا غیرمعقول و اساسا غیرممكنه.

شاهرخ گفت: اما تو كه دیدیش. شغلت هم سر و كله زدن با دیوونه هاست، تا حالا آدم روانی ای شبیه به این دیده بودی؟ به نظر تو دیوونه می رسید؟

نوشین گفت: هرچی بود، زیاد هم عاقل نبود. كسی كه ادعا كنه شش هزار سال سن داره و همراه اولین موج مهاجران آریایی به فلات ایران وارد شده و در جنگ گوگامل با لشكر اسكندر جنگیده، باید دیوونه باشه. اون هم از نوع خطرناكش.

بهرام گفت: یعنی می خوای بگی تمام این شاهكار معماری رو دار و دسته ی یك دیوونه درست كردن؟ اون هم دیوونه ای به این جوونی؟

نوشین گفت: واقعا نمی دونم چی بگم. یعنی شما دوتا حرفهای اون پسره رو باور می كنین؟

شاهرخ گفت: آره، اینكه اینجا بخشی از یك پایگاه بسیار بزرگ برای یك فرقه ی زیرزمینیه، باور كردنیه. اینكه اینها بازمونده های ایرونی های قدیمی باشن هم یك جوری قابل رفع و رجوعه. هرچی باشه ما اون جنگل و دستگاه انتقال ماده شون رو دیدیم.

نوشین گفت: تو باور می كنی كه اینها چند هزار ساله همین بساط رو دارن؟

بهرام گفت: مگه چاره ی دیگه ای جز باور كردن هم داریم؟ من اگه اون مرد پرنده رو نمی دیدم شاید باور نمی كردم. اما حالا باورم می شه.

نوشین با ناراحتی به سمت پنجره ی اتاق پیش رفت. از پشت شیشه ی ضخیم و تمیز پنجره، درختان انبوه جنگل در دوردستها دیده می شدند. دره ای عمیق به جنگل منتهی می شد و ساختمان غول پیكری كه در آن بودند را در این دره ساخته بودند. بیهوده به شیشه مشت نكوبید. چون می دانست در این اتاق مجلل زندانی شده اند و راهی برای خارج شدن از آنجا ندارند.

شاهرخ گفت: به هر صورت باور كردن یا نكردن ما دیگه اهمیتی نداره. یادته چه حكمی برای ما صادر كردن؟

نوشین گفت: آره، اینكه مغزمون دوباره برنامه ریزی بشه و تموم اطلاعات مربوط به این ماجرا رو ازش پاك كنن. اینكه دوباره از فردا برگردیم سر خونه و زندگیمون و هیچ خاطره ای هم از این عجایب برامون باقی نمونه. راستشو بخوای این حكم منو می ترسونه.

بهرام گفت: چرا؟

نوشین گفت: چون می دونم امكان اینكه بتونن این كارو بكنن هست. كسایی كه اون تجهیزات را داشتن، حتما روش دستكاری مغز رو هم بلدن.

بهرام گفت: وقتی فردا توی رختخوابمون توی خونه از خواب بیدار بشیم و هیچ چیز از این وقایع یادمون نیاد، دیگه چه اهمیتی داره؟

نوشین غرید: خیلی اهمیت داره. ما در آستانه ی كشف یك راز بزرگ هستیم و كسی حق نداره ما رو از رسیدن به جواب پرسشهامون محروم كنه.

بهرام گفت: دیدی كه دلیلش چی بود. می گفت كنجكاوی ما اونها رو به خطر می اندازه. برای همین هم اصرار داشت كه عادلانه بودن حكم رو تایید كنیم.

نوشین ناگهان رو به بهرام كرد و گفت: به نظر تو این حكم عادلانه بود؟

بهرام كمی من و من كرد و گفت: می دونم چه احساسی دارین. اما به نظر من عادلانه بود. اونا می تونستن خیلی راحت ما رو بكشن. طبیعیه كه بخوان از خودشون دفاع كنن.

شاهرخ گفت اما ما نمی خوایم به اونا صدمه ای بزنیم. هیچ حرفی در مورد مشاهداتمون نمی زنیم. یعنی حرف اینقدر ارزش نداره كه روش حساب كنن؟

بهرام گفت: شاید براشون اینقدر قابل اعتماد نباشیم. به هر صورت حكمشون به نظر من عادلانه بود.

نوشین گفت: بعله، معلومه. باید هم همینطور باشه. مغز تو كه قرار نیست دستكاری بشه. بیرون گود وایسادی میگی لنگش كن.

بهرام با تعجب گفت: منظورت چیه. حكم برای همه ی ما صادر شده. مگه نه؟

نوشین به آرامی گفت: حالا دیگه همه چیز تموم شده، بازی در نیار. من از اولش هم فهمیده بودم.

بهرام با سردرگمی گفت: من اصلا نمی فهمم چی میگی.

نوشین گفت: یعنی می خوای بگی من اشتباه می كنم؟ یعنی تو از اولش همه چیزو نمی دونستی؟ می خوای بگی تو از اونا نیستی؟

شاهرخ به سمت پنجره رفت و گفت:‌‌‌من و نوشین خیلی با هم حرف زدیم. نوشین میگه تو از اونا هستی.

بهرام پرسید: برای خاطر خدا یكی به من بگه اینجا چه خبره. من از كی ها هستم؟

شاهرخ گفت: از همون جنها، جاویدان ها ، یا هرچیز دیگه ای كه خودشون به خودشون می گن. تو هم از اونا هستی.

بهرام گفت: آخه چرا همچین حرفی می زنین؟

نوشین گفت: اگه واقعا می خوای بدونی، بهت می گم. هوش زیادی لازم نبود تا شواهد رو كنار هم بذاره.

اولش اینكه تو به طور خیلی غیرمنتظره ای وارد این ماجرا شدی. پدر شاهرخ به دست دوستش كشته می شه، و همون شب تو رفتاری صمیمانه باهاش پیدا می كنی و به صورت یكی از شریكهاش توی تحقیقات در مورد این قضیه در میای. بعدش كاملا توی ماجرا قاطی می شی و از همه ی شواهدی كه ما داریم و اینكه تا كجا پیش رفتیم سر در میاری. توی این فاصله هیچ حدسی نزدی كه ما رو به پناهگاه به اصلاح جنها نزدیك كنه. در حالی كه اونقدر باهوش بودی كه چنین حدسهایی بزنی. علاوه بر این همه اش تلاش می كردی ما رو از پیگیری این قضیه منصرف كنی.

بهرام گفت: اینها كه دلیل نشد. خود تو هم تا حدودی همین وضعو داری. پس من هم باید به تو شك كنم؟

نوشین گفت: الان برات می گم. من از اونجا بهت شك كردم كه مخالفت خیلی بی موردی با رفتنمون به خونه ی اشباح شهر ری كردی. بعدش هم كه به اونجا رفتیم شك من كامل شد. یادته اون آدمكشا لباسهای ما رو پاره كردن و دنبال نشونه ای چیزی روی تنمون می گشتن؟

بهرام سرش را تكان داد. به نظر متفكر می نمود.

نوشین ادامه داد:‌‌‌ اگه یاد باشه اونا نشونه ی مورد نظرشون رو روی تن تو پیدا كردن. برای همین هم فكر می كردن تو رییس ما هستی. بعد هم كه درگیری شروع شد، تو یك تنه موفق شدی دو نفر مسلح به مسلسل را بكشی. ادعا می كردی توی تاریكی با تیر همدیگه رو زدن. اما موقعی كه برای پیدا كردنتون اومده بودم اونا رو دیدم، گردن هردوتاشون شكسته بود. یعنی تو توانایی اینكه این كار رو بكنی رو داشتی اما از ما قایمش می كردی.

بهرام گفت: خوب شاید نخواسته باشم براتون بگم كه آدم كشتم.

نوشین گفت: معقوله، اما با آخرین دلیل چكار می كنی؟

بهرام پرسید: اون دیگه چیه؟

نوشین گفت: اینه كه موقع ورود به اینجا تو در را باز كردی.

بهرام گفت: مگه ندیدی، بر اساس راهنمایی دكتر لطفیان عمل كردم.

شاهرخ گفت: اون یك تفاوت عمده داشت. مجرایی كه پدرم و لطفیان ازش رد شده بودن، مجرایی باز بوده كه برای یك مراسم عمومی آماده شده بوده. طبیعی بوده كه برای ورود افرادی كه اطلاعات كافی در مورد راه ورودی دارن سختگیری نشه. اما راه ورودی آب انبار خیلی پنهانی تر بود. مسیرش هم از قبل برنامه ریزی شده بود و سیستم مجزایی برای تعیین مسیرش وجود نداشت كه آدمهای غریبه از كار كردن باهاش عاجز باشن. اونجا معتادهایی آمد و شد داشته اند كه ممكن بوده تصادفا راه ورودی به پناهگاه را پیدا كنن. پس یك سیستم شناسایی دقیقتر برای مجرای آب انبار لازم بوده.

بهرام گفت: كه فكر می كنی چی بوده؟

نوشین گفت: اثر انگشت تو بوده. معلومه سیستمهای شناسایی دقیقی توی راه های ورودی به پناهگاه
پیش بینی شده. قبل از تو من به حلقه ی دست فروهر دست زدم و انگشتم را رویش فشار دادم، اما اتفاقی نیفتاد. در با فشار انگشت تو باز شد، چون اثر انگشتت رو می شناخت.

در نهایت هم ماجرای ببر پیش اومد. حیوان با دیدن ما كه غریبه بودیم داشت عصبانی می شد، اما تو رو آشكارا می شناخت. حتی سعی كرد باهات بازی كنه و چون دید حركتی نمی كنی پی كارش رفت. اون ببر رام شده بود و تو براش غریبه نبودی.

بهرام نفس عمیقی كشید و مستقیم به چشمان دوستانش نگاه كرد و گفت: می خواهی از همه ی این حرفها چه نتیجه ای بگیری؟

نوشین گفت: نتیجه می گیرم كه تو هم یكی از اونا هستی. جنها، آتلانت ها، یا هر اسم دیگه ای كه روی خودتون گذاشتین. تو هم یكی از اونا هستی. قضیه ی نزدیك شدنت به شاهرخ سر تحقیق در مورد قتل پدرش هم به این دلیل بود كه به شما ارتباط پیدا می كرد و نگران این بودین كه چیزی پیدا كنه.

بهرام گفت: ولی فكر نمی كنم نتیجه ی این تحقیقات دیگه فایده ای داشته باشه. شنیدی كه قراره تمام اطلاعات سری مربوط به ما رو از ذهنت پاك كنن.

شاهرخ با كمی تعجب گفت: پس اعتراف می كنی كه با اونا هستی؟

بهرام لبخند تلخی زد و گفت: آره، اعتراف می كنم. اما این اعتراف كردن به معنی این نیست كه كار بدی انجام داده باشم. چیزهای خیلی زیادی هست كه شما نمی دونید. راستشو بخواید بخش مهمی از اونا رو هم هرگز نمی تونید بفهمید. بنابراین اعتراف منو هرجور كه دوست دارین تفسیر كنین.

شاهرخ گفت: اما ما این روند كنجكاوی رو به نهایت خودش رسوندیم و موفق بودیم. پس نباید زیاد هم نفهم باشیم.

بهرام گفت: منظورت چیه؟

شاهرخ گفت: ما نه تنها فهمیدیم پناهگاه شما كجاست، كه هویت خود تو رو هم كشف كردیم. پس باید حداقل هوش لازم برای فهمیدن ماجرای شما رو داشته باشیم. فكر نمی كنی این یك برگه ی برنده برای ما باشه؟

بهرام خندید و دستانش را باز كرد و گفت: خوب، چه جور برگه ی برنده ای؟ شاید می خواید منو گروگان بگیرید؟

شاهرخ گفت: نه، اونقدر احمق نیستیم. كسی كه با دست خالی گردن دو نفر مرد مسلح رو بشكنه بی تردید می تونه از پس یك دختر و یك پسر بی سلاح هم بربیاد. منظور من این نبود.

نوشین گفت: من نمی فهمم، چی می خوای بگی؟

شاهرخ گفت: می خوام بگم كه ما حالا این شانس رو داریم كه با یكی از اون افراد مرموزی كه همیشه توی سایه می ایستادند صحبت كنیم. می تونیم ازش بخوایم ماجرای واقعی این سازمان زیرزمینی رو برامون بگه، و شاید بتونیم چیز دیگه ای هم ازش بخوایم.

بهرام گفت: ببین دوست من، رازهای زیادی در مورد ما وجود داره. چیزهایی هست كه غیرممكنه باورت بشه. الان حرف نوشین رو شنیدی. هركس از چند هزار سال عمر كردن و چیزهای غریب دیگه ای شبیه به این صحبت كنه، خل و چل به نظر میاد. چرا می خواید این مدت كوتاه باقی مونده رو صرف گوش دادن به حرفهایی بكنین كه جزء اطلاعات رده بندی شده ی محرمانه است و به زودی از مغزتون پاك میشه؟

شاهرخ گفت: برای اینكه امید دارم ما رو هم بین خودتون قبول كنین.

بهرام با تعجب گفت: چطور به این نتیجه رسیدی كه چنین چیزی ممكنه؟

شاهرخ گفت: غیرممكنه شماها بدون ارتباط با آدمای عادی بتونین تشكیلات به این بزرگی رو هدایت كنین. اون پسره آریاپات نمی دونم چی چی ادعا می كرد كه همه ی اعضای این گروه زیر زمینی جاویدانند و همیشه جوان می مانند. اما دست كم یكی از افراد شما كه توی جنگل دیدیمش، پیر شده بود و به این ترتیب همه تون نمی تونید جاویدان باشید. پس حتما آدمهای عادی هم بین شما هست.

بهرام گفت: پس بالاخره باور كردی كه ما می تونیم چندهزار سال سن داشته باشیم؟

شاهرخ با جدیت تمام به سوی او برگشت و در حالی كه به او خیره شده بود گفت: آره، بعد از دیدن اون موجود زرهپوش پرنده، تصمیم گرفتم هرچیز عجیبی رو كه دلیل كافی برای باور كردنش داشته باشم، باور كنم.

بعد هم رو به بهرام كرد و گفت: تو یكی از اونا هستی. حتما دلیل داره كه تو رو از ما جدا نكردن و با همدیگه زندونی شدیم. شاید برای همین اینجا موندی كه پیغام های آخر ما رو به دوستات گزارش بدی.

بهرام خندید و دستی به شانه ی شاهرخ زد و گفت: تو واقعا منو سربلند كردی. خیلی هوشمندانه همه چیز رو تحلیل می كنی. ولی بگو ببینم بر اساس تئوری بی نقصت من چه چیزهایی رو باید گزارش كنم؟

شاهرخ گفت: به دوستات بگو ما نمی خوایم مغزمون از اطلاعات عجیبی كه به دست آوردیم پاك بشه. بگو تمایلی به برگشت به زندگی عادی نداریم. بگو تشكیلات شما به نظرمون شگفت انگیز و نیكخواهانه میاد. بگو می خوایم به شما بپیوندیم.

بهرام از نوشین پرسید: این حرفها از طرف هردوی شماست یا تو نظر دیگه ای داری؟

نوشین كمی مكث كرد و بعد گفت: من هم با كلیات این حرفها موافقم اما راستشو بخوای هنوز باورم نمی شه داستانهایی كه در مورد خودتون گفتید درست باشه.

بهرام گفت: اما شما كه هنوز چیزی نمی دونید. شما فقط از دوست من شنیدین كه بیخبر از همه جا به یك پایگاه مخفی از مردمانی كه اسم خودشونو جاویدان گذاشته اند وارد شده اید. و اینكه ما جاویدان ها نامیرا هستیم.

نوشین گفت: قبول كن همین ها هم خیلی باورنكردنیه. اما به هر صورت من هم با شاهرخ موافقم من هم دوست دارم به گروه شما بپیوندم. فكر اینكه اینهمه عجایت وجود داره و من دیگه تا آخر عمرم اینها رو به یاد نمی آرم خیلی عذابم می ده. علاوه بر این از برخوردهایی كه دیدم فكر می كنم مردم خوب و درستكاری توی این گروه باشن.

بهرام گفت: وارد شدن به گروه ما به این سادگی ها نیست. باید مراحل آزمایشی سختی رو بگذرونید و توی هر مرحله كه مردود بشید باز به همین شكل اطلاعات اضافی از مغزتون پاك می شه. با این تفاوت كه ممكنه توی آزمایشها صدمه بیینید. بعضی از آزمونها واقعا مرگبار هستن. درست فكر كنید، هنوز هم می خواید این مسیر خطرناك رو انتخاب كنین. می تونین توی دستگاه پاك كردن فكر راحت بخوابید و فردا صبح با خاطره ی مبهم یك خواب شیرین توی رختخوابتون از خواب بیدار شید.

شاهرخ بدون تردید گفت: ما می خوایم با شما باشیم و تموم امتحانهای لازمش رو هم طی می كنیم.

نوشین هم سرش را به علامت تایید تكان داد.

بهرام برخاست و انگشتش را بر روی لكه ای طلایی رنگ بر حاشیه ی در كشید و وقتی در بدون صدا در شكافی بر دیوار فرو رفت و راه خروج از اتاق باز شد، با صدای بلند گفت: باشه. پس خودتون رو برای روبرو شدن با خطرناكترین چیزهایی كه فكرشو می كنید آماده كنید. به امتحان ورودی به انجمن جاویدان ها خوش آمدید.

 

 

ادامه مطلب: بخش بیستم: شكار

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب