پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش بيستم: شكار

بخش بیستم: شكار

هنوز ماشین كاملا متوقف نشد بود كه در را باز كرد و از آن پایین پرید. تك و توك مردمی كه تا این لحظه در منطقه باقی مانده بودند در حال فرار بودند. پسر بچه ی دبیرستانی وحشتزده ای كه یك پایش كمی می لنگید و با تمام قوا می دوید، با دیدن آنها گفت: فرار كنین. داره میاد این طرف.

در حالی كه دستش را به زیر بغلش برده بود و تپانچه اش را از غلافش بیرون می آورد پرسید: كسی آسیب دیده؟

پسر كه لنگان دور می شد فریاد زد: دست كم سه نفر رو خورده.

مینی بوس قراضه ای كه بیست سرباز سبزپوش نیروی انتظامی را به منطقه آورده بود در كنار ماشینش توقف كرد و سربازها از آن پایین ریختند. راننده اش كه جوانی به نام رضا بود، وقتی فرار آخرین افرا د باقیمانده را دید،‌‌‌ سرش را از پنجره بیرون كرد و پرسید: ببینم، می خوای همینجا وایسی؟

تپانچه اش را در مشت فشرد و گفت: پس چی، بالاخره یكی باید كلك این مرده شور برده رو بكنه یا نه؟

سروان جوانی كه فرمانده ی سربازها بود نزد او آمد و افرادش را تحت فرمان او قرار داد. طبق معمول هیچ هماهنگی درستی بین پاسگاه محلی كه سربازها را فرستاده بود و اداره ی مركزی آگاهی كه او را اعزام كرده بود انجام نشده بود. فقط از روی شانس بود كه سروان وظیفه ی جوان آدم درستی از آب در آمده بود و ترجیح داده بود افرادش را زیر فرمان افسری با تجربه تر از خودش قرار دهد.

به سوی افسر جوان چرخید و اسمش را از روی برچسب لباسش خواند و گفت: سروان معصومی، چه خبرهایی داری؟

سروان گفت: احتمالا در حدی كه شما دارین. خبر دادن كه یك موجود عجیب الخلقه یكدفعه از توی فروشگاه سر در آورده و به مردم حمله كرده. اطلاعات در موردش ضد و نقیضه. مردم هم كه همه فرار كردن و كسی نیست كه خبر دست اولی داشته باشه.

به دیوارهای سنگی فروشگاه نگاه كرد و گفت: می دونید طبقه ی چندمه؟

سروان گفت: گویا رفته طبقه ی سوم. اولین بار توی یك رستوران سنتی دیدنش. اصلا نمی فهمیم چطوری تا اونجا بالا رفته و كسی خبردار نشده. لابد از كانال كولری، جایی رفته بالا.

صف بستن سربازان و گرفتن آرایش نظامی آنها را نظاره كرد و زیر لب فحشی داد. همه جوان و بی تجربه بودند. انگار یك گروهان بچه دبیرستانی را برای ماموریت اعزام كرده بودند. بدون اینكه مخاطبش مشخص باشد گفت: -تا حالا دیده بودیم مار زنگی یا سوسمار توی شهر پیدا بشه، اما یك جانور عجیب كه سه تا آدم رو بخوره، این دیگه خیلی حرفه.

بی سیم ماشینش صدایی كرد و رضا گوشی را به او داد. از لابلای سر و صدای خرخر بی سیم صدای اپراتور اداره راشنید: سرگرد تهرانی، سرگرد تهرانی…

گوشی را گرفت: تهرانی هستم. به گوشم.

صدای آشنای رئیس اداره را شنید: سرگرد، موقعیت خودتون رو گزارش بدین.

شروع كرد: بیرون ساختمون فروشگاه موضع گرفتیم. یك مینی بوس با بیست سرباز از كلانتری…

سروان گفت: شعبه ی بهارستان.

ادامه داد: … شعبه ی بهارستان با فرماندهی سروان معصومی هم اینجاس. سروان افرادش رو تحت امر قرار داده و می ریم كه وارد ساختمون بشیم.

صدای رئیس آمد: سرگرد… گزارش رسیده كه موجود بسیار بزرگیه و مواد سمی به مردم پاشیده. مراقب باشید. اول شلیك كنید، بعد حالشو بپرسید.

دكمه ی بی سیم را زد و خاموشش كرد. بعد آن را به رضا داد و به سروان اشاره كرد: ببین رفیق، الان من و تو و دو تا از سربازات می ریم تو…

نیم نگاهی به سربازان انداخت. فقط پنج تایشان مسلح بودند. آن هم كلاشینكف! بقیه چماقهای چوبی بلندی در دست داشتند كه به درد كشتن سگ هم نمی خورد.

-… بعدش طبقه به طبقه پیشروی می كنیم و بقیه ی بچه هات هم پشت سرمون میان. یكی از مسلسل به دستات با سه چهارتا از باتوم دارات هم دور ساختمونو محاصره كنن كه اگه خواست در بره ترتیبشو بدن. مفهومه؟

سروان آب دهانش را قورت داد و گفت: آره، جناب سرگرد.

در ورودی ساختمان باز بود. با احتیاط از آستانه ی دو لنگه در شیشه ای دودی رد شد و در حالی كه صدای نفس نفس زدن سروان را از پشت سرش می شنید، به سمت پلكان پهنی كه به سمت طبقات بالا می رفت حركت كرد. تازه ساعت شش و نیم بود و مغازه های متعدد داخل فروشگاه همه باز بودند. صاحبانشان مدتها قبل فرار كرده بودند، اما هنوز چراغهای فروشگاه ها روشن بود و نئونهای تبلیغاتی به چشمك زدن خود ادامه می دادند.

وقتی از طبقه ی اول رد شد و علامت مشكوكی ندید، سرعتش را اضافه كرد. برگشت و پشت سرش را نگاه كرد. سروان با رنگی پریده پشت سرش بود. به او اشاره كرد و سروان چند پله پایین رفت و در سكوت به سربازانش علامت داد تا طبقه ی همكف را اشغال كنند.

به بالا رفتن از پله ها ادامه دادند. به طبقه ی سوم رسیدند. هیچ اثری از موجود مهاجم نبود.

در حالی كه تپانچه اش را به جلو نشانه رفته بود، پیش رفت. لكه های خونی بر روی پاركت سبزرنگ راهروی بین مغازه ها توجهش را جلب كرد. به طرف لكه های خون رفت و اولین جسد را پشت در یك شیرینی فروشی دید.

منظره ی جسد به قدری دلخراش بود كه بی اراده رویش را برگرداند. جسد به زنی میانسال تعلق داشت. چیزی بدن او را تكه تكه كرده بود. یكی از دستانش از ساعد قطع شده بود و چند قدم آن طرفتر بر روی زمین افتاده بود. چشمانش هنوز باز بود و سوراخ بزرگی با دیواره های خونین در وسط بدنش وجود داشت. انگار لوله ای بزرگ از وسط بدنش عبور كرده باشد. به جای بریدگی دستش نگاه كرد. دیواره های بخش بریده شده نانظم و تك پاره شده بود. انگار كه چیزی دستش را كشیده باشد و از جا كنده باشد.

ناگهان صدای فریادی را شنید و با سرعتی برق آسا برگشت. سروان معصومی بود كه پشت سرش ایستاده بود و با چشمانی از حدقه در آمده به جسد نگاه می كرد. با خشونت به او نهیب زد: خفه شو. می خوای صدامون رو بشنوه؟

سروان جوان با پاهایی لرزان عقب عقب رفت و با صدایی مرتعش گفت: من… من … فقط یك سرباز وظیفه ام. قرار نبود برای این كارها ما رو بفرستن…

از دیدن ترس سروان جوان دوباره خونسردی اش را به دست آورد. گفت: خوب گوش كن بچه ننه. فعلا هردو تامون اینجا هستیم و ممكنه حیوون مرده شور برده ای كه این زن رو تیكه پاره كرده سراغ ما هم بیاد. پس چشماتو وا كن و مراقب اطرافت باش. فهمیدی؟

سروان سرش را به علامت مثبت تكان داد، اما معلوم بود كه زیاد نمی شود رویش حساب كرد.

به حركتشان ادامه دادند. دو تا از سربازها هم كه از توقفشان در طبقه ی بالا نگران شده بودند با چماقهای بلندشان از راه رسیدند. وقتی دید سروان از دیدن سربازانش قوت قلب گرفته،‌‌‌ اعتراضی به حضور آنها نكرد. فقط نگذاشت چشمشان به جسد زن بیفتد و آنها را به طرف دیگر راهرو فرستاد. خودش ماند تا در اطراف جسد زن سر و گوشی آب بدهد.

به مغازه ی كناری رفت. یك لباس فروشی بود كه روی تمام لباسهایش لكه های خون پاشیده بود. در جستجوی جسدی دیگر لای لباسها را گشت، اما چیزی پیدا نكرد. داشت از گشتن منصرف می شد كه لكه ای خون بر دستش چكید. به بالا نگاه كرد و با دیدن آنچه كه آنجا وجود داشت بر جای خود خشك شد.

جسد دیگری در آنجا بود. مرد جوانی بود كه دهانش هنوز به فریادی نیمه تمام باز بود. یكی از میله های بزرگ مخصوص آویزان كردن لباسها تا نیمه در شكمش فرو رفته بود و او را به سقف كاذب مغازه دوخته بود. عضلات دست و پای مرد خشك شده بود و در حالتی نیمه خمیده از سقف آویزان مانده بود.

عقب عقب از مغازه بیرون آمد. اینجا یك دیوانه خانه ی واقعی بود. از فكر اینكه چه موجودی می توانسته میله ای به این بزرگی را اینطور در بدن یك آدم فرو كند به خود لرزید.

به سمت سروان و دو سربازش دوید كه در وسط محوطه ی بین مغازه ها كز كرده بودند و جرات نداشتند زیاد از هم دور شوند. معلوم بود ترس سروان به بقیه هم سرایت كرده. به آن گفت: مغازه های این طرف رو گشتید؟

سروان كه انگار كمی از ترسش شرمنده شده بود، گفت: نه، اما الان می گردیم.

به همراه سربازان به یك یك مغازه های آن راسته سركشی كرد. به نظر می رسید جانوری كه این فجایع را انجام داده از آنجا رفته باشد. سروان و افرادش كم كم اعتماد به نفس بیشتری پیدا می كردند و قانع می شدند كه خطر رفع شده است. اما این توهم خیلی زود برطرف شد.

یكی از سربازها وارد بانكی شد كه با در نیمه باز و چراغهای روشن در انتهای پیچی قرار داشت. به محض وارد شدنش صدای سوت تعجب آمیزش را شنیدند كه گفت: اوه… یكی اینجاس.

سرگرد كه نگران پیدا شدن جسد دیگری بود، به آنسو رفت، اما دید كه سرباز دست پسر جوان سیاهپوشی را گرفته و او را از بانك خارج می كند. جوان لباس چندان تمیزی بر تن نداشت و ظاهر كثیف و ناخوشایندی داشت. كمی سردرگم و دستپاچه به نظر می رسید. سروان با مهربانی به طرفش رفت و گفت: نترس داداش. تو در امانی. بگو ببینم اون حیوونه هنوز هم اینجاست یا نه؟

جوانك دستانش را در هم گره كرد، و پیش از اینكه چیزی بگوید، با شنیدن صدای خشنی كه می گفت: صالح…كجایی، برگشت.

همه به سمت صدا برگشتند. مردی میانسال با لباس سفید رنگ و به همان ترتیب كثیف و نتراشیده و نخراشیده از بانك بیرون آمد. نگاه آتشین خشنی از وسط چهره ی اصلاح نشده اش به جماعت آنها خیره شده بود. گونی بزرگی بر دوش داشت كه برجستگی كناره های بسته های كوچك درونش از روی تار و پود آن آشكار بود.

مرد به محض دیدن سرگرد و افرادش، با حركتی سریع گونی را بر زمین انداخت و تپانچه ای را از جیبش بیرون آورد. سربازان به قدری شگفت زده شده بودند كه نتوانستند به موقع واكنش نشان دهند. گلوله ی اول مرد به شانه ی یكی از سربازان خورد، و گلوله ی دیگرش شیشه ی یكی از مغازه های پشت سرشان را شكست.

مرد هنوز به خود نجنبیده بود كه سرگرد تهرانی دست به كار شد و با اولین شلیكش او را از پای در آورد. مرد كه گلوله به پایین صورتش برخورد كرده بود، با جمجمه ای متلاشی شده بر زمین افتاد.

سرگرد به طرف سرباز مجروح رفت و پرسید: چطوری؟

سرباز كه لهجه ی آذری غلیظی داشت شجاعانه گفت: چیزی نشده. یك خراش كوچیكه.

سرگرد به جوانك كه با نگاهی تنفرآلود نگاهشان می كرد خیره شد و به سروان گفت: به این عنكبوت احمق دستبند بزنین و ببرینش تا یاد بگیره موقع كشته شدن مردم نباید به فكر دزدی از بانكها باشه.

سروان به او نزدیك شد و دستان جوانك را از پشت با دستبند بست. پسرك با صدایی پرغیض گفت: پیرِ ما حالیتون

می كنه دستبند زدن به افراد برگزیده اش چه مزه ای داره.

سروان گفت: اوه. اوه. پس اون یارو تنها همدستت نبوده؟ هی سرگرد، ببین این یارو چی میگه. انگار سردسته شون یكی دیگه بوده.

جوانك گفت: پیرِ ما همه تون رو می اندازه جلوی جونورها. همه تون می میرین. تیك تیكه تون می كنه.

سرگرد كه توجهش به موضوع جلب شده بود گفت: وایسا بینم بچه. یعنی تو می دونی اون حیوون از كجا اومده بوده؟

پسرك به او خیره شد و هیچ نگفت.

به سمتش رفت تا پرسشش را به شكل خشن تری تكرار كند، اما سر و صدایی از طبقه ی پایین او را در
میانه ی راه متوقف كرد. صدای فریادهایی از پایین می آمد و كسی شلیك می كرد.

در حالی كه از پله ها پایین می رفت به سروان و دو سرباز همراهش گفت: این میمون رو نگه دارین تا بیام. پایین نیاین.

وقتی به طبقه ی پایینی رسید، از حیرت بر جای خود خشك شد.

جانور آنجا بود. خیلی بزرگ بود. حدود سه متر طول داشت و دو متر ارتفاع قدش بود. بدنش از صفحات استخوانی سنگینی به رنگ خاكستری پوشیده شده بود از لابلای آنها عضلات سرخرنگ و نرمش دیده می شد. روی هشت پای بلند عنكبوت مانند حركت می كرد و سری متورم و كیسه مانند داشت كه خرطومی دراز و قابل ارتجاع از نوكش بیرون زده بود. اثری از چشم بر سرش دیده نمی شد و معلوم نبود از كجا محیط اطرافش را تشخیص می دهد. با این وجود بی تردید چنین اندامی داشت. چون با دقت چشمگیری حمله می كرد.

وقتی كه هیولا به دیدرسش رسیده بود، در حال دریدن یكی از سربازان بود. سرباز كه جوانك سیاه چرده ی لاغری بود، مرتب فریاد می كشید و با مشت بر خرطوم موجود می كوبید. اما به نظر نمی رسید این حركات اختلالی در كار حیوان ایجاد كند. جانور خرطومش را در بدن او فرو كرده بود و ظاهرا داشت مواد درون بدنش را به داخل می مكید. سرباز كه لباس فرم سبز رنگش خیلی زود از خون خیس شده بود و سیاه رنگ می نمود، دست و پایی زد و بی حركت باقی ماند. حیوان وقتی از مردنش مطمئن شد، خرطومش را از بدنش بیرون كشید و به سمت یكی دیگر از سربازان برگشت كه تفنگش را به سمت او قراول رفته بود. سرباز بدون نشانه گیری درستی، به سمت او شلیك می كرد. از آن فاصله خطا كردن خیلی دشوار بود. گلوله ها مرتب بر بدن زرهپوش موجود فرود می آمد و بدون اینكه اثر مشخصی بر او باقی گذارد در بدنش فرو می رفت. موجود وحشتناك یكی از پاهای درازش را با سرعتی باورنكردنی به حركت درآورد و سرباز را از پایش گرفت و بدنش را با دقتی وحشیانه به دیوارها كوبید. سرباز حتی فرصت فریاد كشیدن را هم پیدا نكرد. سرش در برخورد با دیوارها متلاشی شد و تفنگ از دستش افتاد.

بقیه ی سربازها در حال فرار بودند. فقط یكی از آنها كه به نظر شجاعتر از بقیه می رسید، و البته تفنگ هم در دست داشت، سر جایش ایستاده بود و گویا سعی می كرد با دقت بیشتری حیوان را هدف قرار دهد. گلوله ی اول او بر زیر شكم موجود نشست، و موجود را متوجه او كرد.

موجود به سمت او خیز برداشت، اما در میانه ی راه متوقف شد. او به شكلی حضور سرگرد را هم حس كرده بود. شاخك دراز موجود كه از مخاط چسبناك و تهوع آوری پوشیده شده بود به سوی او حركت كرد. سرگرد كه بالای پله ها ایستاده بود، ضامن تپانچه اش را آزاد كرد و سر متورم و حباب مانند موجود را هدف گرفت. دو گلوله ی اول او بر پایین جمجمه ی موجود نشست، و به طور مشخص حركتش را كندتر كرد.

سرباز كه گویا متوجه نقطه ضعف موجود شده بود، تفنگ كلاشینكف سبكش را قراول رفت و از پایین یك رگبار كامل در سر موجود خالی كرد. موجود مكث كرد و در حالی كه بخشهایی از بدنش به شكلی نامتوازن لنگر بر می داشت و می لغزید، به سوی سرگرد شیرجه رفت. سرگرد در حالی كه فریاد می زد به شلیك كردن ادامه داد.

آخرین صحنه ای كه دید، سر جانور بود كه مرتب بزرگتر و بزرگتر می شد، و زخمهای كوچكی به اندازه ی سكه های بزرگ كه در اثر برخورد گلوله هایش بر آن ایجاد می شد. بعد خرطوم دراز و مخوف موجود را دید، و با تعجب حس كرد كه جنس آن –وقتی در شكمش فرو می رفت- مانند استخوان محكم است.

 

 

ادامه مطلب: بخش بیست و یکم: آزمون

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب