پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش سي و يكم: ماموريت

بخش سی و یكم: ماموریت

در ورودی دخمه به شدت محافظت می شد. دو مرد میانسال بدلباس كه قیافه های شروری داشتند در اطراف آن نگهبانی می دادند. حالتشان طوری بود كه در نگاه اول به نظر دو ولگرد معمولی می رسیدند، اما سرهنگ دوم مقصودی از اداره ی شهربانی استان یزد آنقدر تجربه داشت كه بتواند ظاهرسازی را از واقعیت تشخیص دهد. پسر نوجوانی با همان ظاهر آشفته از در ورودی خارج شد. درهای فلزی بزرگ در پشت سرش بسته شدند و خودش در حالی كه بسته ی كوچكی را در دست داشت، در خیابان به راه افتاد.

توی بی سیمی كه در دستش بود گفت: پسره رو می بینین؟

صدایی در بین خش خش بی سیم گفت: بله، جناب سرهنگ،‌‌‌ چكارش كنیم؟

گفت: بگیرینش. حسابی بترسونیدش تا من بیام.

پسر بی خبر از همه جا به راه خود ادامه داد و در خم كوچه پیچید و به سمت اداره ی پستی كه در چند خیابان پایین تر قرار داشت حركت كرد. در ماشین منتظر ماند. بالاخره این نگهبانها هم آدم بودند و می بایست چند وقت به چند وقت تعویض شوند. به كسی كه بغل دستش روی صندلی دووی نیروی انتظامی لمیده بود نگاهی انداخت. سروان مردآبادی طبق معمول داشت سیگار بدبویی دود می كرد و با چشمانی بی اعتنا منظره ی پیش رویشان را نگاه می كرد.

سرهنگ رو به او كرد و گفت: می خوام برم ببینم اون تخم سگ چی برای گفتن داره. هوای در ورودی رو داری؟

سروان گفت: اوهوم.

در را باز كرد و از كوچه پس كوچه های محله ی شمران نو مسیرش را به سمت اتوبوسی كه افرادش در آن موضع گرفته بودند پیدا كرد. وقتی به اتوبوس بنز قدیمی رسید، یكی از سربازانش را دید كه در لباس شخصی و ظاهری عادی كنار خیابان روی جدول نشسته است. سرباز با دیدن او سری تكان داد و خود را به ندیدن زد. دستور اكید داده بود كه همه پنهانكاری را در بالاترین حد ممكن رعایت كنند. ممكن بود هریك از كسانی كه از كنارشان می گذشتند یكی از افراد گروه جنایتكاران باشند.

در اتوبوس را باز كرد و وارد شد. گروهی از سربازانش در لباس تیره در داخل اتوبوس نشسته بودند. نوجوان شلخته ای را كه بیرون از پناهگاه جنایتكاران دیده بود در آنجا بود. چشمانش را بسته بودند و به دستانش از پشت دستبند زده بودند. بدون سر و صدا به یكی از سربازها كه كُرد بلند قد و رشیدی بود اشاره كرد. سرباز دستش را روی گردنش كشید و با اشاره به او فهماند كه پسرك را تهدید كرده اند.

او هم چشمكی زد و به طرف پسرك رفت و با صدای بلند گفت: هنوز این توله سگ رو نكشتین؟

مرد كُرد با صدایی خشنتر از معمول گفت: نه قربون، میگی بكشیمش؟

سرهنگ بالای سر پسرك ایستاد و گفت: اگه چیزی نمی دونه بكشیدش خلاص شیم.

پسرك سرش را كج كرده بود و به دقت به مكالمه ای كه در بالای سرش در جریان بود گوش می كرد.

یكی دیگر از سربازها با سر و صدا از جایش بلند شد و چاقویش را روی دیواره ی اتوبوس كشید و گفت: بذار خودم سرشو ببرم.

یكی دیگر از سربازها گفت: بهتره خفه اش كنی. خونش همه جا رو كثیف می كنه.

پسرك مویه كنان گفت: نه، تو رو خدا صبر كنین. من كه كاری نكردم.

سرهنگ گفت: خفه شو. تو هم از اونایی. تمومش كنین.

سرباز به سمت پسرك رفت و پس گردنش را گرفت. پسرك جیغ كشید و گفت: صبر كنین. آخه از جون من چی می خواین؟ من اصلا شما رو نمی شناسم.

مغزش هنوز در حال تكاپو بود و دنبال راهی برای نجات یافتنش می گشت. سرباز شروع كرد به كندی طنابی را دور گردنش بیندازد. بالاخره تاخیر او كار خود را كرد و پسرك كه مرتب لنگ و لگد می انداخت انگار كه كشف بزرگی كرده باشد گفت: صبر كنین. من همه چیزایی رو كه می خواین بدونین بهتون می گم. من همه چیزو می دونم. فقط منو نكشین.

سرهنگ نفس راحتی كشید و به سرباز اشاره كرد كه دست نگه دارد. بعد گفت: چی می دونی بچه؟

پسرك گفت: من همه چیزو می دونم. بپرسید بهتون بگم.

سرهنگ پرسید: بچه، خوب گوشاتو وا كن. اگه حرفات چرت و پرت باشه بلایی به سرت می آرم كه اون سرش ناپیدا. پسرك گفت: قول می دم راست بگم.

با اشاره ی سرهنگ، سرباز طناب را از دور گردن پسرك باز كرد و به او مهلت داد تا نفسی تازه كند. پسرك كه كم كم هولش از بین می رفت گفت: خوب، بپرسید دیگه.

معلوم بود كه هنوز نگران عوض شدن تصمیم زندان بانانش است.

سرهنگ بالای سرش چمباتمه زد و پرسید: بگو ببینم، اون تو چند نفر هستن؟

پسرك گفت: اینجا پایگاه مركزیه. دست كم صد و بیست نفر توش هستن.

یكی از سربازها سوتی كشید و دیگری گفت: توی همین یه مثقال جا اینهمه آدم رو چپوندن؟

سرباز كرد گفت: نه، حتما این خونه راه مخفی ای، چیزی هم داره. مگه نه، بچه؟

پسرك گفت: آره. آره. ورودی اصلی به پایگاه پیرِ ما از همین خونه است.

سرهنگ گفت: راه ورود به اونجا چه جوریه؟

پسرك گفت: از زیرحوضی كه توی حیاطه. اگه حوض رو بردارید زیرش راه پله ها معلوم می شن.

سرهنگ پرسید: آدمای اون تو مسلحن؟

پسرك گفت: آره، كلی اسلحه اونجا هست.

سرهنگ برخاست و پیش از خروج از اتوبوس گفت: چشماشو باز كنین و با دو تا سرباز بفرستینش پاسگاه. اشیم، تو هم تماس بگیر بگو نیروی كمكی بفرستن. مثل اینكه داریم می ریم توی لونه ی زنبور.

سرباز كرد كه مخاطبش بود سلامی نظامی داد و گفت: چشم. جناب سرهنگ.

طبق معمول عملیات گروه حمله از نظر هماهنگی نقص داشت. از ساعت ده صبح كه پسرك را دستگیر كرده بودند، تا ساعت هفت شب منتظر ماندند تا اینكه كاغذبازی های بی ربطی به نتیجه برسد و سه مینی بوس پر از سربازهای مسلح نیروی انتظامی به محل برسد. سرهنگ كم كم داشت شك می كرد كه نكند دار و دسته ی جنایتكاران در داخل دیوانسالاری سیستم امنیتی هم نفوذ كرده باشند. در طی چند روز گذشته مقاومت مشخصی را در برابر پیشرفت تحقیقاتش در بالادستیها مشاهده كرده بود و یكبار هم یكی از زندانی های ارزشمندنش را در اثر یك اشتباه احمقانه آزاد كرده بودند. وقتی ماشینهای پر از سرباز سر رسید، خیالش راحت تر شد. هیچ قصد نداشت با بیست نفری كه در اختیارش بود به جنگ یك لشكر از جنایتكاران برود.

وقتی مینی بوسها در جلوی در ورودی نگه داشتند، دو نگهبان از جا پریدند، اما پیش از اینكه بتوانند واكنشی نشان دهند، با سرهنگ و سروان روبرو شدند كه با تپانچه های آماده ی شلیك به سمتشان می دویدند.

سرهنگ هر دو را خلع سلاح كرد و آنها را به سربازان سپرد تا به بازداشتگاه منتقلشان كنند. بعد هم از سربازها پرسید: –رئیستون كیه؟

سرباز كه تازه از ماشین پیاده شده بود و كلاشینكف قدیمی ای را سر و ته گرفته بود گفت: گروهبان باهنره. اوناهاش.

سرهنگ با خشم به سمت گروهبان چاق و تنومندی كه با بی حالی پیاده شدن سربازهایش را نگاه می كرد، رفت.

با خشم روی شانه اش زد و گفت: گروهبان باهنر؟

گروهبان به طرلفش برگشت و در حالی كه ته ریشش را می خاراند گفت: بعله، سركار؟

تازه یادش آمد كه لباس شخصی بر تن دارد. ولی بدون مكث گفت: سرهنگ دوم مقصودی هستم و شمام الان تحت امر من هستین.

گروهبان خودش را جمع و جور كرد و گفت: ببخشید قربان، نشناختم.

كمی آرامتر گرفت ولی با همان لحن خشمگین گفت: كی گفته بود اینطوری یكهو بریزید جلوی محل عملیات؟
می خواین همه رو خبر كنین؟

گروهبان گفت: قربون به ما گفته بودن محل شناسایی و آشكار شده و فقط باید برای محاصره اش رفت. نمی دونستیم عملیات مخفیه.

سرهنگ گفت: خوب، حالا كه فهمیدی. زودباش آدماتو جمع كن تا بیشتر از این گند نزدن.

گروهبان با عجله به سوی افرادش رفت تا از بی نظمی شان جلوگیری كند. سرهنگ هم سازماندهی سریعشان را با بی طاقتی نگاه كرد و وقتی شكل ظاهری گردان كوچكش به نظرش قابل قبول رسید، فرمان حمله راصادر كرد.

با وجود تمام سر و صدایی كه در بیرون از ساختمان شده بود، افراد داخل ساختمان به ظاهر غافلگیر شدند. در واقع این غافلگیری ظاهری بود و پیشاپیش تمام علایم جنایت را از بین برده بودند. چون هیچ اثری از اسلحه یا چیز غیرقانونی دیگر در خانه كشف نشد. ساكنان خانه پنج نفر بودند. یك پیرمرد و دو پسرش، به همراه برادر و برادرزاده اش. همه ادعا می كردند كه ساكن این خانه هستند و از علت حمله ی نیروی انتظامی به خانه شان می پرسیدند. سربازها كه حوصله ی پرگویی آنها را نداشتند، همه را بازداشت كردند و به پاسگاه فرستادند.

سرهنگ در بین سربازان فراوانی كه حیاط كوچك خانه ی قدیمی را پر كرده بودند حركت كرد تا به لب حوضی قدیمی و خالی از آب رسید كه وسط حیاط نصب شده بود و به نظر می رسید سالهاست مورد استفاده قرار نگرفته است.

كمی با لبه های حوض سنگی كلنجار رفت. اما چون راهی برای جابه جا كردن آن پیدا نكرد، به این نتیجه رسیدكه باید از نیروی قهریه استفاده كند. پس حوض را با طناب به دیفرانسیل یكی از مینی بوسها بستند و با آن مشغول كشیدنش شدند. حوض كمی در مقابل مقاومت كرد، اما خیلی زود از جا كنده شد و فضای تاریك و وسیعی را در زیر خود آشكار كرد.

سرهنگ به حفره ی بزرگی كه در زیر حوض ایجاد شده بود نزدیك شد و پلكان پهن و بلندی را دید كه از زیر حفره شروع می شد. با تپانچه ای آماده ی شلیك وارد حفره شد و پشت سرش سربازان هم وارد شدند.

مسیر پلكان بسیار پیچاپیچ بود. پله ها پس از فرو رفتن به عمقی زیاد، به راهرویی پهن و تاریك منتهی شدند. چراغ قوه هایی كه تك و توك در دست سربازان بود روشن شد و دری فلزی را در انتهای راهرو آشكار كرد. سربازان در پشت در موضع گرفتند و با اشاره ی سرهنگ، به داخل هجوم بردند.

طبیعی بود كه بعد از آن همه كشمكش و سر و صدا، ساكنان پناهگاه زیرزمینی منتظر سربازان باشند. در واقع هم چنین بود. سربازان به محض عبور از در فلزی به انباری بسیار بزرگ و وسیعی وارد شدند كه چراغهای مهتابی گرد و غبار گرفته و انگشت شمارش به زحمت فضای وسیعش را روشن می كرد. مردان مسلحی در گوشه و كنار ستونهای مرتفع پرپیچ و خمی كه از كارتنهای روی هم چیده شده تشكیل شده بود، سنگر گرفته بودند. آنطور كه از تیراندازی شان برمی آمد، همگی آمادگی رزمی خوبی داشتند و با نخستین پاتك چهار پنج سربازی را كه پیش از بقیه وارد انباری شده بودند هدف قرار دادند و از پای در آوردند. سرهنگ كه خودش به همراه دو سرباز دیگر از نخستین وارد شوندگان به انباری بود، ناگهان خود را با توفان گلوله های مدافعان روبرو دید و مانند بقیه ی همراهانش كه جان سالم به در بردند، در پشت چند جعبه ی فلزی بزرگ سنگر گرفت.

سرهنگ فریاد زد: پلیس. اسلحه هاتونو بندازین و تسلیم شین. وگرنه تا نفر آخرتون كشته میشه.

این پیشنهاد با رگباری كه گویا از یك یوزی مدرن شلیك شده بود پاسخ داده شد. سرهنگ كه خشمگین شده بود جستی زد و سنگرش را عوض كرد و به سوی مدافعان ناپیدایی كه در هزارتوی كارتنها پنهان شده بودند شلیك كرد.

سایر سربازان هم با شجاعت به پیشروی ادامه دادند و یكی یكی به داخل انباری خزیدند و قدم به قدم در انباری پیش رفتند. تلفات زیاد بود. تعداد زیادی از سربازان كشته شدند و چند نفر هم زخمی شدند. مدافعان یكی یكی از پای درآمدند و بر زمین افتادند. وقتی دود ناشی از شلیك سلاحها از بین رفت، انبوهی از اجساد پدیدار شدند كه همگی همان سر و وضع آشنای جنایتكاران را داشتند. سرهنگ كه در جریان درگیری آسیبی ندیده بود با دیدنشان به این نتیجه رسید كه رئیس این تشكیلات، هركه كه هست، در گزینش افرادش از میان آدمهای بی سر و پا استعداد زیادی دارد.

سربازان به سرعت در گوشه و كنار انبار پراكنده شدند و محیط را پاكسازی كردند. مدافعان تا پای جان جنگیده بودند و هیچ اسیری در بینشان دیده نمی شد. سربازان گهگاه با دیدن یكی از ساكنان كه هنوز زنده مانده، با او درگیر می شدند، اما به زودی این رگبارهای پراكنده و در هم و برهم از بین رفت و سكوت وهم آلودی فضای نیمه تاریك و پردود انباری زیرزمینی را فراگرفت.

سرهنگ به سمت یك توده از جعبه های مقوایی رفت كه در اثر برخورد یكی از مدافعان تیر خورده بر زمین واژگون شده بود. یكی از كارتن ها را باز كرد و به آنچه كه درونش بود نگاه كرد و با حیرت گفت: اینا دیگه چیه؟

ستوان جوانی كه سرباز وظیفه بود گفت: شیشه های كلروفرمه. همه اش هم مٍركه. باید خیلی براشون آب خورده باشه.

سرهنگ با تعجب پرسید: آخه این همه كلروفرم به چه دردشون می خوره؟

بعد سروقت جعبه ی دیگری رفت. ردیفی از بطریهای بزرگ با رنگ تیره درآن چیده شده بود كه رویش به زبان آلمانی چیزهایی نوشته بود. جعبه ها یكی یكی گشوده شد و چیز زیادی جز همین ردیف شیشه ها و بطریهای حاوی موادئ گوناگون چیزی در آنجا یافت نشد. سرهنگ داشت به این نتیجه می رسید كه وارد یك مركز احتكار دارو شده، اما با صدای اشیم –همان سرباز كرد،- از این فكر بیرون آمد.

اشیم كه یك جعبه ی كوچك فلزی را با سرنیزه ی تفنگش باز كرده بود، با نوك انگشت پودر سفید داخل آن را چشید و چهره اش از تلخی آن درهم رفت. بعد هم گفت: سركار، این جعبه ها پر هروئینه.

توقفشان در انباری زیاد طول نكشید. هنوز بخشهایی از پناهگاه باقی بود كه پاكسازی نشده بود، و ممكن بود افراد مسلح دیگری در گوشه و كنار آن پنهان شده باشند و هر لحظه غافلگیرشان كنند. چیزی كه مسلم بود این كه كالاهای انباشته شده در انباری پر از انواع داروها و تجهیزات آزمایشگاهی بود كه محموله ی چشمگیری از مواد مخدر را هم شامل می شد. انباری دو در خروجی داشت. یكی همان راهروی مخفی كه از آن وارد شده بودند، و دیگری دری بزرگتر و محكمتر كه به نظر بسته می رسید اما وقتی سربازان سعی كردند بازش كنند، به سادگی باز شد.

سرهنگ، به سرعت نیروهای خود را تجدید سازمان كرد. همه برای خروج از انباری و ورود به بخشهای دیگر آماده شدند. سرهنگ بار دیگر در پیشاپیش سربازانش حركت كرد و از در فلزی نیمه باز عبور كرد.

راهرویی دیگر در پشت در وجود داشت. بسیار تمیزتر، و روشنتر از راهرویی كه پیش از این از آن عبور كرده بودند.

همه وارد آن شدند. راهرو تا دروازه ای شیشه ای ادامه می یافت. وقتی از آن عبور كردند بوی تندی شبیه به بوی بیمارستان در بینی سربازان پیچید و همگی خود را در آزمایشگاهی بسیار مدرن و مجهز یافتند.

آزمایشگاه در واقع یك محوطه ی بسیار بزرگ بود كه وسعتش دست كمی از انباری نداشت. بر سقفها لامپهایی با نور آبی كمرنگ تعبیه كرده بودند و با دیواره های كوتاهی فضای آن را به بخشهایی مجزا تقسیم كرده بودند. دیواره های كوتاه نیمه شفاف بودند و رنگ نارنجی شادشان با فضای یخزده و مرده ی آزمایشگاه در تضاد بود. هوا بسیار سرد بود و از دهان و بینی سربازان بخار بر می خاست.

سرهنگ كه هنوز گوش به زنگ بود، با دستی كه تپانچه را گرفته بود به سربازانش اشاره كرد. سربازان در محوطه پراكنده شدند و به دنبال مدافعان احتمالی همه جا را زیر و رو كردند. سرهنگ بر سر جای خود ایستاد و منتظر ماند تا سر و صدای شلیك را بشنود. پس از چند دقیقه بی سیمش خرخری كرد و صدای آهسته ی یكی از سربازانش را شنید كه می گفت: قربان به انتهای شرقی دیوارها رسیده ایم، هیچكس را ندیدیم. به زودی گزارشهای مشابهی از همه ی گروه های دیگر هم دریافت كرد و مطمئن شد خطر ضدحمله ی مدافعان رفع شده است. پس گفت: شروع كنید به گشتن محوطه، هرچیز جالبی دیدین گزارش كنین.

سربازان در سكوت اطاعت كردند. به زودی سیل گزارشهای شفاهی بر سر سرهنگ بارید. معلوم بود در آزمایشگاه چیزهای جالب زیادی وجود دارد. سرهنگ بنابر گزارشهای افرادش مسیر خود را تعیین كرد و از بین هزارتوهای پیچیده ی درون محوطه راه خود را پیدا كرد. سربازانش همه جا پخش شده بودند و اثری از مخاطرات احتمالی دیده نمی شد.

اولین چیز جالبی كه یافتند، جسد نیمه تشریح شده ی یك جانور عجیب و غریب بود. موجود به خرچنگی بسیار بزرگ شباهت داشت كه دست و پای ناقص انسانی به آن چسبیده باشد. معلوم بود موجود پیش از به دنیا آمدن مرده است چون مغزی كوچك و چروكیده داشت كه بخشی از آن از شكاف روی جمجمه ی موجود بیرون زده بود.

چیز جالب دیگر، صدها مخزن بزرگ شیشه ای بود كه در گوشه و كنار دیده می شد. محوطه ی وسیعتری كه در بین اتاقكهای بخش بندی شده قرار داشت،‌‌‌ فضایی خالی بود كه دو ردیف از همین محفظه های استوانه ای شكل را در دو طرفش چیده بودند. درون هریك از این مخزنها موجود عجیب و وحشتناكی دیده میشد. بیشتر موجودات ناقص الخلقه و كج و كوله بودند و به نظر می رسید خالق دیوانه شان آنها را از تركیب كردن قطعات بدن انسان و حیوانات ساخته باشد.

در یكی از اتاقكهای حاشیه ی جنوبی محوطه، زنی باردار را دیدند كه روی تختی بسته شده بود و نقابی كه لوله های فراوانی به آن متصل بود روی صورتش قرار داشت. ابتدا فكر كردند زن مرده است، اما سرهنگ وقتی به بدنش دست زد دید هنوز گرم است و قلبش می تپد. شكم زن بسیار برجسته و بزرگ بود و به نظر می رسید بچه ی غول آسایی را در شكم خود داشته باشد. همچنین چندین جسد انسان را یافتند كه بخشهایی از آن تشریح شده بود و اندامهای تكه تكه شده شان در حوضچه هایی از اسید در حال حل شدن بود.

سرهنگ كه از دیدن این مناظر شگفتت زده شده بود، متوجه شد كه سربازانش روحیه ی خود را باخته اند و از دیدن مناظر این آزمایشگاه شیطانی ترسیده اند. پس تصمیم گرفت زودتر آنها را از آنجا خارج كند و تحقیق بیشتر را به بعد موكول كند. تقریبا مطمئن شده بود كه به یكی از مراكز اصلی هدایت كننده ی جنایتهای مرموز اخیر دست یافته است.

سربازانش را صدا كرد و به گروهبان گفت: برای تخلیه ی محل آماده شوید.

در دیگری دیده نمی شد و انگار ناچار بودند از همان راهی كه آمده بودند بازگردند. وقتی به آستانه ی در شیشه ای آزمایشگاه رسیدند، صدای خفه و چندش آوری مو را بر تنشان راست كرد: به همین زودی تشریف می برید؟

صدا از بالای سرشان می آمد. به بالا نگاه كردند، و او را دیدند.

شبیه به انسان بود، اما دو زایده ی مار مانند از شانه اش بیرون زده بود كه مرتب تكان می خوردند و فش فش می كردند. چهره ای تیره رنگ و صاف داشت، با دو چشم زردرنگ گربه مانند كه به آنها خیره شده بود. ردای سیاه یكدستی بر تن داشت و به نظر می رسید مسلح نباشد.

موجود به سقف چسبیده بود. وقتی نگاه همه ی آنها را متوجه خود دید، از سقف كنده شد و به سبكی یك برگ در هوا شناور شد و روی زمین فرود آمد. سرهنگ جلو رفت و گفت: گوش كن آقایی كه اسمت رو هم نمی دونم. چه شعبده بازی بلد باشی و چه نباشی، بازداشتی.

موجود با قهقهه ای نافذ خندید و گفت: اوه، پس چرا برای دستبند زدن به من تكون نمی خوری؟

گروهبان باهنر كه از لحن مسخره آمیز مرد سیاهپوش خشمگین شده بود، و به سوی او پیش رفت تا دستانش را با دستبند ببندد، اما به محض اینكه دستش به او خورد، فهمید كه اشتباه كرده است. هرچند ناراحتی اش از این ادراك زیاد طول نكشید.

سربازان كه تفنگهایشان را به سوی مرد سیاهپوش قراول رفته بودند، با وحشت رئیسشان را نگاه كردند كه با دست زدن به او دچار برق گرفتگی شد. رگه هایی از جریان نورانی تخلیه ی الكتریكی بدن گروهبان را درخود گرفت. جرقه هایی از بدن بیرون زد و جسدش در حالی كه دود از آن برمی خاست در جلوی پای مرد سیاهپوش بر زمین افتاد.

مرد به سربازان نگاه كرد و گفت: شما آدمیزادها چطور جرات كردین پاتونو توی آزمایشگاه من بذارین؟

معلوم نشد كی برای اولین بار شلیك كرد. اما با اولین شلیك، همه چنین كردند. مرد سیاهپوش از جایش تكان نخورد و در دود ناشی از شلیك گلوله ها گم شد. بعضی از گلوله ها كمانه می كرد و به در و دیوار می خورد. یكی رگبار شیشه های مخزنی را شكست و لاشه ی خشكیده ی جانوری سبز رنگ كه در داخلش قرار داشت به همراه سیلاب مایع زردی از درون آن بیرون ریخت. بوی تند فرمالین چشم همه را سوزاند.

سروان مردآبادی زودتر از بقیه به خود آمد و در سر و صدای كر كننده ی تفنگها فریاد زد: بسه، شلیك نكنین. می گم شلیك نكنین.

سربازان ناگهان دست نگه داشتند. وقتی دود فرو نشست. مرد همچنان بر سر جایش ایستاده بود. ردای سیاهش تكه پاره شده بود، اما عضلات برجسته ی بدن تیره رنگش كه از زیر آن بیرون زده بود، حتی خراشی هم بر نداشته بود.

مرد با صدایی شمرده گفت: شما این افتخار رو دارین كه به دست ضحاك كشته بشین.

او این را گفت و دستانش را به سوی آنها بلند كرد. از نوك انگشتانش اشعه ای سرخرنگ خارج شد و به سوی سربازان تراوش كرد. اشعه پیش از همه به سربازانی كه در ردیف اول ایستاده بودند برخورد كرد و لباسشان را آتش زد. سربازها كه در لباس سبز رنگ مشتعلشان به خود می پیچیدند، فریاد زنان شروع كردند به دویدن. بقیه هم ناگهان صفوف منظم خود را ترك كردند و به طور نامنظم گریختند. ضحاك به هوا برخاست و در حالی كه همچنان از دستانش اشعه هایی سرخ بیرون می زد، آنها را دنبال كرد. هر از چند گاهی، یكی از آنها مثل خرگوشی كه گلوله بخورد، بر زمین می غلتید و در شعله های آنش دست و پا می زد. برخی ناامیدانه به سمتش شلیك می كردند، اما این تاثیری در حملاتش نداشت.

سرهنگ مقصودی كه پشت یكی از نیم دیوار های نارنجی رنگ پناه گرفته بود، حس كرد سایه ای بر رویش افتاده و چون به بالا نگریست ضحاك را دید كه در هوا دراز كشیده و او را نگاه می كند.

نعره ای كشید و خواست فراركند، اما پیش از آن با مشاهده ی اشعه ی آبی رنگ پرنوری كه از پشت به بدن موجود پرنده برخورد كرد، برجای خود میخكوب شد.

اشعه مثل یك رعد و برق كوچك بود و شنل سیاه ضحاك را درید و او را به میان یك قفسه ی پر از شیشه های پر از موارد شیمیایی پرتاب كرد. قفسه با صدای كرد كننده ای متلاشی شد و ضحاك از میان خرده شیشه ها و اسیدهایی كه لباسش را می سوزاندند، سر بیرون كشید و به هوا جهید.

كسی كه جان گروهبان را نجات داده بود، مردی بود سرخپوش كه نقابی چرمی بر صورت داشت و صاعقه ی آبی رنگی از چشمانش بیرون می زد. ضحاك تازه از جای خود برخاسته بود كه برق دیگری از جلو به صورتش اصابت كرد. این بار زیاد صدمه ندید و با دستانی كشیده به سوی مرد سرخپوش اشاره كرد. تشعشع قرمز دستش بدن مرد را در خود گرفت، اما لباسش را نسوزاند. مرد بر زمین افتاد، اما زود برخاست.

ناگهان سر و كله ی دو سرخپوش دیگر از پشت سر ضحاك پیدا شد. آنها هم با همان چشمان اشعه افكنشان وارد معركه شدند و ضحاك كه از چند سو مورد حمله قرار گرفته بود، پس از چند بار چرخ خوردن در هوا، به سمت در ورودی گریخت. سر راهش به هركجا كه می توانست آتش می پاشید و به این ترتیب بخش مهمی از آزمایشگاه در شعله های سوزان آتش غرق شد.

با خروج ضحاك، مردان سرخپوش دور هم جمع شدند. تعدادشان ده نفر بود. در چشم پنج نفرشان جرقه ی سبزرنگی می درخشید. یكی از آنها به سمت سرهنگ رفت و گفت: زودتر از اینجا برید بیرون. ممكنه برگرده.

نیازی به تكرار دستور نبود. سرهنگ برخاست و فریاد كشید: محل رو تخلیه كنید. و خودش هم به سوی در ورودی دوید. ده دوازده سرباز باقی مانده كه موهایشان كز كرده بود، به دنبالش بیرون دویدند.

وقتی همه جا آرام وخلوت شد، افراد سرخپوش به گردش در آزمایشگاه پرداختند.

دختری كه فرنگیس نام داشت و از جاویدانان بود، برای اولین بار آن را دید. با صدای بلند بقیه را فراخواند و بدون اینكه توضیحی بدهد به مخزن شیشه ای بزرگی كه در پیش رویش بود اشاره كرد. شاهرخ كه چندین مخزن مشابه را دیده بود، ویژگی مهمی در این مخزن خاص نمی دید. این هم مخزنی بود استوانه ای و بسیار بزرگ كه موجود غول پیكر و خمیده ی عجیبی در مایع داخلش شناور بود. دهها مخزن مشابه در گوشه و كنار پراكنده بود. همراهان انسانش هم به نظر نمی رسید اهمیت این مخزن به خصوص را دریافته باشند، اما بقیه ی همراهانش چنین نظری نداشتند. جاویدانها با دیدن موجود سرخرنگ درون مخزن با حیرت به سویش پیش رفتند و محو تماشایش شدند. یكی از آدمها كه دختر جوانی بود، پرسید:‌‌‌ مگه این چیه؟

تیرداد كه با دیدن موجود بر جای خود میخكوب شده بود، زیر لب گفت: اسمش احتمالا براتون آشناست. این یك نمونه ی بی نقص از دشمنان قدیمی ماست. توی كهكشان بهشون میگن: مولوك.

 

 

ادامه مطلب: بخش سی و دوم: انگل

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب