بخش سی و ششم: پایان
نوشین و شاهرخ در كنار آبشار زیبایی در كوههای اطراف تهران ایستاده بودند، و به ریزش افسون كننده ی آب خیره شده بودند. در فاصله ای نه چندان دور، گروهی از دوستانشان به بازی با توپی سبك مشغول بودند.
نوشین به عینك دودی شاهرخ كه تصویرش را مثل آیینه ای باز می تاباند نگاه كرد و پرسید: نفهمیدین سوشانت چی شد؟
شاهرخ گفت: احتمالا دوباره به دریاچه ی هامون برگشته تا توی سفینه ای كه یك روزی خلبانش بوده بمیره. ولی هیچكس نمی دونه. شاید هم یك دفعه دوباره ظهور كنه و باز برای مبارزه با دیو دیگه ای به كمكمون بیاد.
نوشین گفت: پس كل ماجرا به این ترتیب تموم شد؟
شاهرخ گفت: آره، به عبارتی به خیر گذشت، اما برای همه ی ما تجربه ی مهمی بود. فكر نمی كنم برای هر كسی این شانس دست بده كه بتونه جنگ دو تا نیمه خدا رو ببینه.
نوشین گفت: ای كاش من هم اونجا بودم.
شاهرخ گفت: ممكن بود كشته بشی. ما ده درصد كل نفرات انسانیمون رو توی اون جنگ از دست دادیم.
نوشین گفت: باشه، به خطرش می ارزید. دست كم كاشكی معبده رو سالم نگه می داشتین كه بشه آدم بره ببیندش.
شاهرخ گفت: عملا ممكن نبود. تیرداد و آریاپات چیزهایی در مورد اینكه مخازن ناشناخته ی این معبد مممكنه خطرناك باشه گفتن و در نهایت كل معبد رو منفجر كردن. الان از اونجا فقط یك تپه ی نمكی فرسوده باقی مونده. شاید جسد بعضی از جاویدان ها هم اونجا مونده باشه و قرنها بعد كشف بشه.
نوشین گفت: ولی داستان ضحاك و سوشانت برای من خیلی گیرا بود. راستشو بخوای از بعضی جنبه ها اونا رو بیشتر به خودم نزدیك می دونم تا جاویدان ها. جاویدانها یك خورده عجیب و غریبند. اونقدر دور از ما به نظر میان كه بعد از شنیدن خبر مرگ بهرام، زیاد حس نكردم دوستی رو از دست داده ام.
شاهرخ گفت: در واقع هم اینطور نبود. جاویدان ها با همه دوست هستن و با هیچ كس زیادی دوست نیستن. بیش از حد علاقه یا نفرت داشتن نسبت به یك نفر براشون یك جور ضعف اخلاقی محسوب میشه. در واقع غلبه بر همین احساسات بود كه باعث شد سوشانت بتونه ضحاك رو شكست بده. ضحاك فكر می كرد مفهوم تقارنی رو كه از جاویدانها شنیده بود، فهمیده. اما اشتباه می كرد، سوشانت در این مورد عاقلتر بود كه معنای واقعی این كلمه رو درك كرده بود. اون فهمیده بود كه هیچ چیز نمی تونه جای چیز دیگری رو بگیره، و به همین دلیل هم تونست اهمیت احترام یكسان گذاشتن به همه چیز رو درك كنه. به این ترتیب بود كه به ضحاك هم به عنوان موجودی كه در حال نبرد برای آرمانهاش بود احترام قایل شد، و همین هم باعث شد بتونه اون رو شكست بده.
نوشین گفت: ولی رابطه اش با اشه وهو به نظر من قشنگ تر بوده.
شاهرخ گفت: اون از دیدگاه یك جاویدان عادی یك قصه ی قدیمی و مندرس بود. هرچند من هم فكر می كنم این رابطه خیلی جالب بوده.
نوشین گفت: من كه دلم نمی خاست جاویدان باشم. بعضی از احساسات ارزش مردنی بودن رو داره.
شاهرخ گفت: اما بعضی از جاویدان ها هم توانایی درك و ابراز احساسات رو دارن.
نوشین گفت: پس جاویدان ها هم می تونن بیش از حد مجاز دوست داشته باشن؟
شاهرخ گفت، البته، تازه، می تونن به خاطر این كار مدت زیادی تغییر قیافه بدن، و نقش آدمهای عادی رو بازی كنن.
نوشین با كمی بدگمانی به او نگاه كرد و گفت: منظورت چیه؟
شاهرخ با خنده ای آرام عینك دودی اش را از چشمانش برداشت و گفت: تو كه منظورم رو می فهمی، مگه نه؟
نوشین با حیرت به چشمان درخشان و نورانی شاهرخ خیره شد و درحالی كه در نور سبز آنها غرق شد بود، لبخند زد.
آریاپات از بالای آبشار به پایین نگاه كرد و شاهرخ را دید كه عینكش را برمی دارد و چهره ی معمولی جاویدانانه اش را به دختری كه همراهش بود، نشان می دهد، آهی كشید و گفت: این بچه هیچوقت از این كارها دست برنمی داره.
تیرداد كه پهلوی دستش ایستاده بود لبخندی پدرانه زد و گفت: خوب، می دونی، فكر می كنم اینكه شاهرخ موقع دریافت كالبد جدیدش فقط یك بچه ی كوچك بوده كاملا روی روحیاتش اثر گذاشته.
آریاپات هم خندید و گفت: آره، فكر می كنم فرزندت شاهرخ تا چند هزار سال بعد هم همینطوری بچه بمونه.
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب