گفتار بیست و پنجم: نقد مرزبندی ادیان
بخش ۵۸ از «گلشن راز» به پرسشی اختصاص یافته که حسینی هروی در یک بیت پرسیده است:
بت و زُنار و ترسایی در این کوی همه کفر است ورنه چیست بر گوی
هروی به روشنی میپرسد که در حریم دین اسلام عناصری مثل بت و زنار و کیش مسیحیت نمادهایی از ادیان بیگانه و بنابراین کفرآمیز هستند. پرسش آن است که در این صورت چرا عارفان از این نمادها برای اشاره به امور قدسی استفاده میکنند؟
شبستری در بخشهای بعدی کتابش به این پرسش پاسخ میدهد. بخش ۵۹ چنین آغاز میشود:
بت اینجا مظهر عشق است و وحدت بود زنار بستن عقد خدمت
چو کفر و دین بود قائم به هستی شود توحید عین بتپرستی
چو اشیا هست هستی را مظاهر از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مرد عاقل که بت از روی هستی نیست باطل
آغاز این بحث با مفهوم بت است و این فاشترین و عریانترین نمود رویگردانی از امر قدسی است. در قرآن دشمن اصلی مؤمنان مشرکان هستند و نه کافران، و این بدان خاطر است که رقیب مذهبی پیامبر اسلام در دوران زندگیاش پرستندگان خدایان قدیم اعراب بودند و اندیشهی فلسفی منتهی به کفر هنوز در این قلمرو رواجی پیدا نکرده بود. از این رو بت همیشه در مقام «دیگری بزرگ» رویاروی خداوند مطرح بوده است و در کنار شیطان و خداوند مثلثی ستیزهجویانه را پدید میآورد.
بت در مقابل شیطان که فرشتهی سرکشی فریبکار است، موقعیتی نازلتر دارد. چون اصولا در مقام نیروی مینویی غیرواقعی است و تنها سنگ و چوبی است که مردم به اشتباه یا دروغ آن را مقدس میدانند. یعنی در موقعیتی نزدیک با دیوهای زرتشتی جای میگیرد، که از جنس دروغ هستند و با اهریمن که هماورد خداست تفاوت دارند. موضع شبستری دربارهی این نقطهی حضیض الاهیات ایرانی، مانند بسیاری از صوفیان دیگر همدلانه است. میگوید بتها هم مانند سایر چیزها –دست کم در مقام چوب و سنگ- هستی دارند همهی هستی یکپارچه است و در هم تنیده و درپیوسته با خداوند. از این رو در این دیدگاه وحدت وجودی بت هم تنها به صرف موجود بودناش تا حدودی از تقدس خداوند برخوردار است.
در بیتهای بعدی دفاع او از رواداری دینی چشمگیر و آموزنده است. زنار بستن مسیحیان که تقلیدی بوده از کشتی بستن زرتشتیان را امری نمادین در نظر میگیرد که نشانهی عهد بستن با خداست، و این کمربند آیینی در آغازگاه زرتشتیاش به راستی هم چنین معنایی را میرسانده است. همچنین بتپرستی را به خاطر ارتباط همدلانهی بتپرست و بتی که میپرستد نمودی از عشق به خداوند در نظر گرفته است.
این نکته که هرچه هست آفریدهی خداوند است و شایستهی احترام، برای فهم رواداری فراگیر و مستمر ایرانیان در تاریخ طولانیشان بسیار اهمیت دارد. رواداری دینی ایرانیان در تمام شاخهها و فرقهها نمایان است. زرتشتیان از همان ابتدای کار و دوران هخامنشی در برابر گرفتن خدایان دیگران با ایزدان خویش دستی گشاده داشتند و در بابل مردوک و در یونان زئوس و در فلسطین یهوه را با اهورامزدا یکسان میشمردند. بعدتر مانویان همین روند را چندان گسترش دادند که ابرروایت اساطیریشان از آفرینش هستی به چارچوبی مفهومی برای تقریب ادیان تبدیل شد. حتا مسیحیان که ستیزهجوترین و متعصبترین دینداران هستند در چارچوب کلیسای شرقی ارمنستان و مذهب نستوری رواداری چشمگیری از خود نشان میدادند. این ملایمت و رواداری بوده که باعث شده تمدن ایرانی هرگز جنگ مذهبی نداشته باشد و خونریزی بزرگی مثل جنگهای سی سالهی اروپا که مبنای عقیدتی داشته باشد را تجربه نکند. این رواداری دو خاستگاه داشته است. یکی همین باور به این که هر هستندهای به صرف هستی داشتناش شایستهی احترام است، چون خاستگاه آفرینش هستی یگانه است و مقدس، و این همان نگرش یکتاپرستانهی زرتشتی است. دیگری آن که به لایهبندی و تفسیر در معنا معتقد بودهاند و بنابراین آرای دینی متفاوت را به نسخههایی متفاوت از روایتهایی بینابینی ترجمه میکردهاند. شبستری در چهار بیت نخست از مسیر احترام به هستی پیش میرود و در ادامه به راه رمزپردازی و تفسیر نیز میرسد. اما نخست این بحثِ مقدس شمردن هستی را بازتر میکند:
بدان که ایزد تعالی خالق اوست ز نیکو هر چه صادر گشت نیکوست
وجود آنجا که باشد محض خیر است وگر شری است در وی، آن ز غیر است
این بیتها بسیار مهم است چون همان نگرش باستانی زرتشتی را بازتولید میکند. نگرشی که هستی را یکپارچه و آفریدهی خداوندی یکسره نیک قلمداد میکرد و در مقابل هرچه از جنس فساد و اختلال و شر هست را به امور عدمی منسوب میدانست و خالقشان را اهریمن در نظر میگرفت. این ایده که شیطان هستی را میآفریند از فرضیهی افلاطونی دمیورژ بر میخواست و به نظام فلسفی مانویان و مسیحیان منتهی میشد. در مقابل این ایده که خداوند خود زایندهی شر و عدم است پیشینهای پیشازرتشتی داشت و هم در کیش یهود و بعدتر شاخههایی از مسیحیت و در نهایت در اسلام بازتاب یافت. این بیتها اما نشان میدهد که شبستری به تفکیک وجود و عدم قایل بوده و خاستگاهشان را خدای نیکوکار و اهریمن شرور میدانسته است. نظریهای که پیشتر در چند نقطه از آن عدول کرده بود، اما با این بیتها چنین مینماید که نقیضهگوییهای پیشیناش از جنس کتمان و لاپوشانی باوری ناسازگار با هنجارهای مذهبی دورانش بوده باشد.
مسلمان گر بدانستی که بت چیست بدانستی که دین در بتپرستی است
وگر مشرک ز بت آگاه گشتی کجا در دین خود گمراه گشتی
ندید او از بت الا خلق ظاهر بدین علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو ببینی حق پنهان به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازی گشت بیزار که را کفر حقیقی شد پدیدار
درون هر بتی جانی است پنهان به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است و «ان من شیء» گفت اینجا چه دق است
در این هفت بیت بحث را یک درجه پیشتر میبرد و میگوید نه تنها بتپرستی ایرادی ندارد و از ساختار پرستشی همسان با اسلام برخوردار است، که خودِ اسلام هم برتری چندانی بر بتپرستی ندارد و در شکل مرسوماش در همان رده میگنجد. مثلث اسلام و بتپرستی و کفر که در اینجا مورد بحث قرار گرفته، به سه شیوه از پیکربندی امر قدسی مربوط میشود. ایمان آوردن به خدای یگانهی نادیدنی اسلام است؛ پرستش خدایی دیدنی و متکثر، یعنی بت، شرک است؛ و نفی کردن تقدس بتها خدایان کفر است.
شبستری جسورانه میگوید که مسلمان اگر از ساختار بتپرستی آگاه شود و آن را با دین خود مقایسه کند، در مییابد که دو در اصل یک چیز هستند، به همان ترتیبی که مشرک نیز اگر ماهیت امر قدسیِ نهفته در بت را بشناسد، از ارج نهادن به سنگ و چوب چشمپوشی خواهد کرد. یعنی نقطهی اتصال مهمی وجود دارد که مسلمان با لمس کردناش در مییابد که ساختار شرعی و مناسکآمیز دیناش قالبی عملیاتی دارد که همتای بتپرستی است. از سوی دیگر بتپرست اگر این نقطه را برگیرد متوجه میشود که شرک در شالودهی انتزاعیاش چیزی جز تکریم خاستگاه هستی و حق نیست. فهم این نقطهی اشتراک شرک و اسلام است که باعث میشود قالب رسمی و شرعی ادیان فرو بپاشد و کفر جایگزینشان شود. این کفر به معنای دقیق کلمه کفر است، یعنی با انکار آن خدایانی همراه است که همگان آن را مقدس میدانند، و با طرد شرع و قواعد هنجارین حاکم بر بزرگداشت وی مبتنی است.
اما این طرد و انکار از دید شبستری شالودهی اصلی دینداری و عرفان است. چون تنها بعد از فهم ماهیت حقیقی وجود مطلق است که چنین دلزدگیای از برداشتهای سطحی و عوامانه حاصل میآید. بتپرست در این موقعیت متوجه میشود که دینش شرک است، و مسلمان هم در مییابد که با اسلام مجازی دست به گریبان بوده است. پس «ز اسلام مجازی گشت بیزار / که را کفر حقیقی شد پدیدار». کفر در این معنا گذر کردن ز ادیان ساختگی و باورهای جعلی است و با فهمی ژرفتر از ماهیت امر قدسی پیوند خورده است. به همین خاطر «به زیر کفر ایمانی است پنهان».
جالب آن که شبستری در نهایت برای به کرسی نشاندن حرف خود از قرآن گواه میآورد. اشارهی مصراع پایانی به آیهی ۴۴ سورهی اسراء است که میگوید « و ان من شىء الاّ يسبّح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم»، یعنی «و هیچ چیزی نیست مگر آن که او را ستایش کند ولی این ستایش را نمیفهمند.» آیه البته ارتباط چندانی به این مبحث ندارد و به اطاعت همهی جانداران از خداوند تاکید دارد و استیلای قضا و قدر بر جانداران. اصولا هم متن قرآن موضعی ستیزهجو و آشتیناپذیر در قبال بتپرستی دارد و یکسره با گفتمان شبستری ناسازگار است. اما این هنر صوفیان است که از متنهای مقدس گوناگون تعبیرهایی موافق با گفتمان خویش برگیرند.
چه میگویم که دور افتادم از راه «فذرهم» بعد ما جائت «قل الله»
بدان خوبی رخ بت را که آراست که گشتی بتپرست ار حق نمیخواست
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکی بین و یکی گوی و یکی دان بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان
نه من میگویم این بشنو ز قرآن تفاوت نیست اندر خلق رحمان
باز در ابتدای این بیتها به آیات قرآن تکیه میکند و میگوید الله گفته است که «فذرهم». این اشارهایست به آیهي ۹۱ سورهی انعام: « قل الله ثمّ ذرهم فى خوضهم يلعبون» یعنی «الله گفت: سپس رهایشان کن با تا حرفهای بیهودهشان سرگرم شوند.» یعنی از سویی گفتارهای خود را از جنس گمانهزنیهای بازیگوشانه میداند و از سوی دیگر حرف دیگران در این مورد را به مهملهایی بیهوده تشبیه میکند. باز در اینها ارجاع قرآنی بر خلاف معنای اصلی متن به کار گرفته شده است. چون در سورهی انعام این بخش اتفاقا بر ضد مشرکان و در نکوهش ایشان آمده. اما در «گلشن راز» بعدش میخوانیم که جذابیت بت برای بتپرستان هم تقدیر الاهی است و اگر کسی از این گمراهی مصون ماند، آن نیز باز لطفا خداییست. در نهایت هم میگوید اینها همه موازی و متقارناند و همسان.
شمار ارجاعهای شبستری در فصل ۵۹ چشمگیر است و با بقیهی متن تناسبی ندارد. دلیلش به نظرم آن است که به موضوعی میپردازد که حساس است و شبههبرانگیز، و موضعی میگیرد که واژگونهی جبههگیری قرآن در برابر مشرکان است. شاید به همین خاطر خود را موظف دانسته در حد امکان از آیات برای تثبیت سخن خود بهره بگیرد. هرچند این گواه گرفتن قرآن برای کسانی که با تاریخ اسلام و تفسیر آشنا باشند چندانی پذیرفتنی نیست و شکاف سهمگین میان رواداری شبستری و تعصب و سختگیری توحیدی قرآن را پر نمیکند.
پس از این بحث، نوبت به رمزپردازی زُنار میرسد. شبستری در فصل شصتم منظومهاش به این موضوع میپردازد و سخنش را با این بیتها آغاز میکند:
نظر کردم بدیدم اصل هر کار نشان خدمت آمد عقد زنار
نباشد اهل دانش را مؤول ز هر چیزی مگر بر وضع اول
میان در بند چون مردان به مردی درآ در زمرهی «اوفوا بعهدی»
به رخش علم و چوگان عبادت اگر چه خلق بسیار آفریدند
ز میدان در ربا گوی سعادت تو را از بهر این کار آفریدند
این پنج بند که به مصراع مشهور «تو را از بهر این کار آفریدند» ختم میشود، مضمونی دارد یکسره واژگونهی کاربرد قبلی این تعبیر در «گلشن راز». پیشتر بیتی مشابهی داشتیم که میگفت « نبودی تو که فعلت آفریدند تو را از بهر کاری برگزیدند»، و این نمونهای خالص از نگرش جبرگرایانهی اشعری است که کردارهای انسانی را یکسره جدای از ارادهی او و برخاسته از تقدیری الاهی در نظر میگیرد. در اینجا ولی وقتی سخن زنار در میان میآید با برداشتی دیگر سر و کار داریم که ارادهگرایانه است.
این پرسشی جذاب است که بدانیم آیا شبستری خود به تبارنامهی مفاهیمی که در این بیتها میگوید آشنایی داشته یا نه. دادههای موجود دربارهاش نشان میدهد که دست کم تا حدودی چنین آشناییای در کار بوده و او نیز مانند سهروردی و اندیشمندان نامدار دیگر پارسیگو از راه فرهنگ تودهی مردم به خزانهای غنی از یادگارهای معنایی گذشتگان دور دسترسی داشته است. به هر روی خواه او با آیین مهر کهن آشنا بوده و خواه با آن بیگانه بوده باشد، آنچه هست آن که این پنج بیت را یکسره در بافت رمزگان مهرپرستانه سروده است.
نخست میگوید «نظر کردم بدیدم اصل هر کار نشان خدمت آمد عقد زنار»، یعنی خودش ادعا میکند که بر «اصل کار» آگاهی داشته و بستن کمربند آیینی (کُشتی) و پیوند مفهوم گره با پیمان را میدانسته است. ناگفته نماند که کمربند زرتشتی که از کمربند جنگاوران آریایی کهن باز مانده و به همراه طوق و یاره نماد پیمان بستن جنگاوران با سردارشان بوده، رمزپردازی بسیار پیچیده و دقیقی داشته است. در دین زرتشتی کُشتی یا کُستی با سه رشته که علامت گفتار و کردار و پندار نیک بوده و هفتاد دو گره و گرهی فرجامینی که کمربند را بر شلوار استوار میکرده، منظومهای غنی و پیچیده از نمادها و معناها را در خود جای میداده است. گره زدن کشتی در بامدادان علامت پیمان بستن روزانه با نور و مهر در هنگام فراز رفتن خورشید بر آسمان بوده است. به همین ترتیب کشتی گرفتن در زورخانهها کهنترین ورزش رزمی زندهی کرهی زمین است که پیوندهایش با اخلاق جوانمردی و مفهومهای مهرآیینی نیاز به تاکید ندارد.
باید توجه داشت که مسیحیان اولیه فاقد کمربند نمادین بودند و علامت تمایزشان صلیبی بوده که بر تن خالکوبی کرده یا بر گردن میآویختهاند. زُنار یعنی کمربند ویژهی مسیحیان نخست در میان مسیحیان ایرانی باب میشود و بعد از آنجا به اروپا هم راه مییابد و هرگز هم نمادپردازیهای پیچیدهی کشتی زرتشتیان را پیدا نمیکند. یعنی آشکارا وامی است که مسیحیان از زرتشتیان گرفته بودهاند. در میان مسیحیان ایرانی هم مثل زرتشتیان کمربند بستن علامت پیمان نگه داشتن و گره زدن کمربند بر کمر نشانهی آمادگی برای رزم در راه عهد و پیمان مینویی بوده است. مفاهیمی مثل کمر همت بستن و کمربستهی کسی بودن از اینجا برخاسته است که هنوز هم در زبان پارسی رواج دارد.
بنابراین وقتی شبستری میگوید از اصل کارها باخبر است و میداند که گره زدن کمربند (عقد زنار) به معنای خدمت است، روشن است که به این تبارنامهی دیرینه و بایگانی غنی فرهنگی اشاره میکند. در بیت بعدی بر آغازگاهها تاکید میکند و بر پیوند کمربند با «وضع اول» اشاره میکند و اینها همه با اساطیر کهن مهری پیوند دارند که احتمالا در دوران شبستری کورسویی از معنایشان در ذهنها باقی بوده، اما همین هم در این اندازه نیرومند بوده که بگوید « میان در بند چون مردان به مردی درآ در زمرهی «اوفوا بعهدی»، این جمله را اگر به پهلوی ترجمه کنیم تقریبا همان است که در کتیبههای پارسی میانهی شاهان ساسانی میبینیم. یعنی پیوند میان مردی و مردانگی و آیین جنگاورانهی جوانمردان با کمربندی که نشانهی عهد و پیمان بوده را در سراسر تاریخ ایران میبینیم. چنین پیوندی البته در ساحت دین مسیح برقرار نیست. یعنی در آنجا اصولا پیوندی بین دین و آیین جنگ برقرار نیست و کمربند هم نماد عهد و پیمان دانسته نمیشود. به همین خاطر وقتی در اسلام این مفاهیم را میبینیم، خاستگاهشان قاعدتا دین زرتشتی بوده و نه مسیحیت.
رمزپردازی نهایی شبستری هم باز به آیین جوانمردی و رسوم شهسواران جنگاوری اشاره میکند که با آیین مهر پیوند داشتهاند. او توسنی که برای دستیابی به دانش باید بر آن سوار شد را رخش مینامد و بنابراین رستم را راهنما و استاد این راه میگیرد. جالبتر آن که عبادت را به بازی چوگان تشبیه میکند که بسیار شگفتانگیز است. چون چوگان در مقام آیینی ایرانی همیشه مورد لعن و نفرین متشرعان مسلمانی بوده که با فرهنگ ایرانی پیش از اسلام ستیزه داشتهاند. چوگان هم بازی است و هم ورزشی رزمی، و بنابراین از این دو سو با جدیت متحجرانهی زاهدان در تضاد است. شبستری اما به کنایهای بسنده نمیکند و در بیت بعدی سخنش را بسط میدهد و میگوید رستگاری و سعادت همان گویی است که در بازی چوگان همه آن را از هم میربایند. «تو را از بهر این کار آفریدند» بنابراین به زاهدی جبرزده اشاره نمیکند که در کنجی بر حسب تقدیر کردارهایی از پیش مشخص را اجرا میکند. بلکه به شهسواری ارجاع میدهد که به بازی مشغول است و به زور بازوی خویش و بر حسب تصادف بازیگوشانهی حاکم بر بازیهایی مثل چوگان، گوی سعادت را میرباید. یعنی در اینجا تصویری یکسره مهرآیینی از جنگاوری خودمختار و ارادهمند مثل رستم را پیشاروی خود داریم، و نه غازی متعصب و خشمگینی مانند عمر را.
پس از آن شبستری به ارادی بودن کردارها و ارزش دانش در سازماندهی بدان اشارهای میکند که به آرای معتزله شباهت دارد:
پدر چون علم و مادر هست اعمال به سان قرةالعین است احوال
نباشد بیپدر انسان شکی نیست مسیح اندر جهان بیش از یکی نیست
رها کن ترهات و شطح و طامات خیال خلوت و نور کرامات
کرامات تو اندر حق پرستی است جز این کبر و ریا و عجب و هستی است
در دو بیت بعدی همین مسیر را پی میگیرد و بر ارزش و اهمیت عقل در ساماندهی به کردارها تاکید میکند. میگوید «حال» که شالودهی دریافت شهودی از هستی است و در نتیجه مغز عرفان، از درآمیختن دانش و کردار حاصل میآید و این دو به پدر و مادری شباهت دارند که فرزندی میزاید. بعد به گفتار آن کسانی میتازد که ارزش دانش و علم را انکار میکنند و معتقدند تنها عمل برای دستیابی به حال و شهود و درک حقیقت بسنده است. میگوید تنها یک تن بود که به پدر نیاز نداشت و او عیسی مسیح بود و بس. یعنی همهی چیزهای دیگر (احوال) به پدری (علم) نیاز دارند و بی آن وهم و تصوری بیش نیستند. اشارهاش به ترهات و شطح و طامات به گفتمان نامفهوم و نامعقول صوفیانی است که مدعی رستن از بند عقل بودند، اما این را نه با غور در عقل و فرا رفتن از آن، بلکه با کنارهجویی از دانستن و اندیشیدن همراه میپنداشتند. دعوی ایشان که در خلوت به نور حق دست مییابند و صاحب کرامات میشوند، از دید وی مردود است. چرا که این جور کرامات به کردارهایی فاقد علم شباهت دارند و از این رو گسستی میان کردار و دانش را نمایش میدهند.
در این هر چیز کان نز باب فقر است همه اسباب استدراج و مکر است
ز ابلیس لعین بی سعادت شود صادر هزاران خرق عادت
گه از دیوارت آید گاهی از بام گهی در دل نشیند گه در اندام
همیداند ز تو احوال پنهان در آرد در تو کفر و فسق و عصیان
شد ابلیست امام و در پسی تو بدو لیکن بدینها کی رسی تو
کرامات تو گر در خودنمایی است تو فرعونی و این دعوی خدایی است
کسی کو راست با حق آشنایی نیاید هرگز از وی خودنمایی
همه روی تو در خلق است زنهار مکن خود را بدین علت گرفتار
شبستری آشکارا بحث زنار را همچون دستاویزی برای حمله به ادعای کشف و کرامات صوفیانی قرار داده که از دانش بهرهای نداشتهاند. سخنش نسبت به آغازگاه این فصل که از رمزپردازی کمربند و پیمان سخن میگفت، گسستی را نشان میدهد و دنبالهی منطقی آن نیست. اما با دو مفصلبندی حاشیهای و کمابیش لق از آنجا به اینجا پریده است. نخست مربوط کردن نگاه ارادهگرایانهای که در تمثیل چوگانبازی بود، با ترکیب علم و عمل، و دوم پافشاری بر این که نمایش عبادات کاری عبث و فریبکارانه است. در این مورد دوم انگار زنار کشیشان مسیحی را نماد خودنمایی در عبادات دانسته است. اما همچنین از پیروان کشیشان-زاهدان-صوفیان مدعی نیز یاد میکند که مانند رهبرانشان کمسوادند و عوام.
چو با عامه نشینی مسخ گردی چه جای مسخ یک سر نسخ گردی
مبادا هیچ با عامت سر و کار که از فطرت شوی ناگه نگونسار
تلف کردی به هرزه نازنین عمر نگویی در چه کاری با چنین عمر
شبستری در این بیتها شمشیر را از رو بسته و با تندترین زبانی که بتوان از رهبران مذهبی دوران خودش یاد کرده است. باید به یاد داشت که اینان اغلب همان کسانی هستند که از سویی دعوی زهد و عبادت و پارسایی دارند و از سوی دیگر با قدرت سیاسی و ایدئولوژی حاکم ترکان پیوستگی دارند و بنابراین خطرناک هم قلمداد میشوند. شبستری تا حدودی مثل ابن عربی در «فصوص الحکم» هرچه به پایان کتابش نزدیکتر میشود لحنی تندتر و صریحتر به خود میگیرد و در برابر مذهب مرسوم زمانهاش موضعی سرسختانهتر و جسورانهتر پیدا میکند.
به جمعیت لقب کردند تشویش خری را پیشوا کردی زهی ریش
فتاده سروری اکنون به جهال از این گشتند مردم جمله بدحال
نگر دجال اعور تا چگونه فرستاده است در عالم نمونه
نمونه باز بین ای مرد حساس خر او را که نامش هست جساس
خران را بین همه در تنگ آن خر شده از جهل پیشآهنگ آن خر
چو خواجه قصهی آخر زمان کرد به چندین جا از این معنی نشان کرد
ببین اکنون که کور و کر شبان شد علوم دین همه بر آسمان شد
نماند اندر میانه رفق و آزرم نمیدارد کسی از جاهلی شرم
همه احوال عالم باژگون است اگر تو عاقلی بنگر که چون است
کسی کارباب لعن و طرد و مقت است پدر نیکو بد، اکنون شیخ وقت است
خضر میکشت آن فرزند طالح که او را بد پدر با جد صالح
کنون با شیخ خود کردی تو ای خر خری را کز خری هست از تو خرتر
بیتها به قدر کافی شفاف و روشن هستند و آشکارا کار به لعن و طعن و دشنام به شیخان و مریدانشان کشیده است. در تمام این موارد آماج اصلی شبستری نادانی رهبران مذهبی است و نکوهش پیروی چشم و گوش بستهی عوام از ایشان. بیت بعدی هم همین را آماج کرده است:
چو او «یعرف الهر من البر» چگونه پاک گرداند تو را سر
این در واقع همان زبانزد مشهوری است که در پارسی هم رواج دارد و میگوید «فلانی هِر را از بِر تشخیص نمیدهد» و این ترجمهایست از این زبانزدی عربی که «لایعرف الهِر من البِر». در زبان تازی «هِر» یعنی گربه و «بِر» یعنی چاه.
و گر دارد نشان باب خود پور چه گویم چون بود «نور علی نور»
پسر کو نیکرای و نیکبخت است چو میوه زبده و سر درخت است
ولیکن شیخ دین کی گردد آن کو نداند نیک از بد بد ز نیکو
مریدی علم دین آموختن بود چراغ دل ز نور افروختن بود
کسی از مرده علم آموخت هرگز ز خاکستر چراغ افروخت هرگز
باز در همان امتداد به نکوهش رهبران مذهبی بیاخلاق میپردازد میگوید انتقال فرهمندی و نور از کسی ممکن است که خود آن را پیشاپیش دارا باشد. اما «شیخ دین» از این صفات بیبهره است و فرق میان نیک و بد را نمیداند، از این رو هستهی مرکزی دین یعنی مرزبندی میان خیر و شر را نمیتواند آموزش دهد و کارکرد اصلیاش که برافروختن نور حق در دل است از عهدهاش بر نمیآید. تمایزی که شبستری اینجا میان مذهب و اخلاق قایل میشود و نادانی اخلاقیای که به شیخان دین نسبت میدهد، بسیار جالب توجه است. نقد او در این زمینه چندان تند و تیز است که این قائدان دینی را مردگانی میداند که به هیچ شکلی قادر به آموزاندن چیزی یا برافروختن نوری در دلها نیستند.
پس از آن شبستری اعترافی شگفتانگیز میکند و میگوید:
مرا در دل همی آید کز این کار ببندم بر میان خویش زنار
نه زان معنی که من شهرت ندارم که دارم لیک از وی هست عارم
شریکم چون خسیس آمد در این کار خمولم بهتر از شهرت به بسیار
یعنی میگوید اوضاع دین به قدری خراب است که تصمیم گرفته بود از حضور در جرگهی مسلمانان انصراف دهد و زنار ترسایان به کمر ببندد. بعد هم میگوید علت این کنارهجوییاش آن نبوده که با شیخان احساس رقابت میکرده و به قدر ایشان شهرت و اعتبار نداشته. برعکس، معتبر و مشهور بوده و بابت همین قضیه شرم داشته است. چون گویی با کسی شریک شده که فرومایه و پستفطرت است و میگوید در این شرایط همان بهتر که مردمان نام و آوازهات را ندانند.
دگرباره رسید الهامم از حق که بر حکمت مگیر از ابلهی دق
اگر کناس نبود در ممالک همه خلق اوفتند اندر مهالک
بود جنسیت آخر علت ضم چنین آمد جهان والله اعلم
بعد میگوید از ترک مسلمانی گفتن و زنار بستن منصرف شد. چون خداوند در دلش انداخت که نباید حضور این افراد مایهی دلسردی و دلزدگیاش شود. حتا در اینجا که در پی تبرئهی شیخان دین است، زبانی تند و گزنده دارد و میگوید این افراد مانند کناسان هستند، و ایشان طبقهای از مردمان بسیار فروپایه و حاشیهنشین بودند که از راه تمیز کردن آبراههی فاضلابها زندگی میگذرانند. شبستری به شکلی تکان دهنده رهبران مذهبی را به کناسانی تشبیه میکند که در فضولات و مدفوع مردم دست و پا میزنند و امرار معاششان از دستکاری کثافت و نجاست میگذرد. میگوید با این که این افراد شغلی تنفربرانگیز دارند، اما وجودشان برای جامعه لازم است و بالاخره کسی باید این کار را بر عهده بگیرد.
ولیک از صحبت نااهل بگریز عبادت خواهی از عادت بپرهیز
نگردد جمع با عادت عبادت عبادت میکنی بگذر ز عادت
در نهایت هم با دو بیت فصل شصتم را به پایان میبرد که بسیار بحث برانگیز هستند. چون میگوید آنچه بر اساس عادت انجام شود، عبادت نیست. این دقیقا نقطهی مقابل نگرش اشعریان و جبرگرایان و اهل ظاهر است. چون ایشان معتقد بودند اصولا اختیار و انتخابی در کار بنده وجود ندارد و بنابراین آنچه در ظاهر انجام میدهد نماد رستگاری یا لعنت شدگی اوست. بر این مبنا ممارست در مناسک امری ضروری و مفید دانسته میشد و تعلیم دینی در واقع عبارت بود از تکرار مداوم آداب و هنجارهای ظاهری دینداری، در حدی که به ملکهی ذهن تبدیل شود و از راه عادت کردن به خلق و خوی دوم فرد بدل گردد. شبستری مبلغان این گفتار را «نااهل» میداند و در سه مصراع کوبنده کل این نظام هنجارین و مرسوم را درهم میشکند. این سه مصراع یک مقدمهی نظری (نگردد جمع با عادت عبادت) و دو نتیجهی عملی دارد: «عبادت خواهی از عادت بپرهیز» و «عبادت میکنی بگذر ز عادت».
ادامه مطلب: گفتار بیست و ششم: سیر و سلوک