شنبه سیزدهم تیرماه 1388- 4 جولای 2009- پکن
قرار گذاشته بودیم در سومین روز اقامتمان در پکن به گردش در شهر بپردازیم. دیدار از شهر ممنوعه در برنامهمان بود و امیرحسین و تا حدودی پویان دوست داشتند بازارهای شهر را هم بگردند. چون مشهور بودن که اجناس خوبی را با قیمتهای خیلی پایین میشود در چین خریداری کرد. من هم به شدت از این فکرِ سر زدن به بازار و فروشگاهها استقبال کردم، اما منظورم نوع خاصی از بازار بود. یکی از دلپذیرترین جاهای شهر پکن برای من، بازاری بود به نام پانجایوآن، که همان روز اولِ رسیدنمان به چین توصیفش را از سونا شنیده بودم. یکی از تفریحهای من گردآوری سنگ است و کم پیش میآید به سفری بروم و چند تکهای سنگ را از آنجا به یادگاری نیاورم.
این علاقهام به سنگ از حدود پنج سالگی شروع شد، و آن هم موقعی بود که بر حسب تصادف نگینی عقیق را پیدا کردم و شیفتهی زیبایی و رنگش شدم.
بعد از آن جستجو و یافتن سنگ یکی از تفریحهای بزرگم شد و این در ابتدای کار منحصر به اوقاتی بود که با خانواده به کوه و بیابان میرفتیم، محض پیک نیک. کمکم وقتی به سن دبیرستان رسیدم در مغازهی طلافروشیای که آن موقعها داشتیم شروع به انجام کارهایی کوچک کردم و یکیاش خرید و فروش سنگهای نیمه قیمتی در ابعاد کم بود و همان دوره بود که به زمین شناسی هم علاقهمند شدم.
علاقهام به سنگها از وقتی سفرهای خودم به گوشه و کنار آغاز شد، بسیار تشدید شد. همه جور سنگ برایم جالب بود. سنگهای معدنی مختلف، بافتهای سنگی خالص، نمونههای نیمه قیمتی، فسیلها و بلورها همه به نظرم جالب و خوشایند میرسید و به این ترتیب بود که به تدریج مجموعهای به نسبت چشمگیر از سنگها را گرد آوردم. این کلکسیون بیش از هزار قطعه سنگ تراش خورده یا خام را شامل میشد و هر سفری که میرفتم چند قطعهای به آن میافزودم.
در چین چنانکه گفتم، تداوم عصر سنگ و شیفتگی مردم به کندهکاری روی سنگ کاملا نمایان بود. به خصوص حس زیباییشناختی عمیقی که نسبت به سنگهای تراش نخورده و خام داشتم را به خوبی در آثار هنری و طراحی منظرهشان رعایت میکردند و در گوشه و کنار مدام به نمونههایی از سنگِ خامِ زیبا و بزرگ بر میخوردی که با درختچهای یا گیاهی در اطرافش آراسته شده و در آستانهی درگاهی یا روی تاقچهای قرار گرفته است. با این زمینه بود که وقتی شنیدم پکن یک بازار سنگ بزرگ دارد، قند در دلم آب شد.
بازار پانجایوآن شهرت زیادی بین جهانگردان نداشت، اما مسیر رفتن به آنجا به نسبت ساده بود و میشد با یک بار سوار شدن به مترو و یک کالسکه سواری کوتاه به آنجا دست یافت.
بار اولی که با پویان و امیرحسین به آنجا رفتیم، هنوز خبر نداشتیم چه منظرهای در انتظارمان است. از در پشتی که مخصوص سنگتراشان صنعتی بود وارد شدیم و در حالی از آستانهی در گذشتیم که هر کداممان یک نانِ سبزیدارِ داغ را در دست گرفته بودیم و داشتیم با مزهاش کیف میکردیم. با وجود اینکه از در پشتی وارد شده بودیم، منظرهی مقابلمان بسیار جذاب بود. تا چشم کار میکرد تندیسهای سنگی بزرگ و کوچک را کنار هم روی زمین چیده بودند و اینها تازه نمونههایی بودند که از سنگهای غیرقیمتی ساخته شده بودند. بیشترشان مرمری بودند، اما نمونههای آهکی هم در میانشان کم نبود. از مقابل صف منظم شیرها و اژدهاها و بوداهایی که گاهی در ابعاد بزرگ ساخته شده بودند، عبور کردیم و به خودِ بازار وارد شدیم. شگفتی اصلی از آنجا آغاز شد. بازار پانجایوآن در فضایی مربع شکل به ابعاد چند هکتار قرار داشت. در همهی این مساحت غرفههایی کوچک کنار هم چیده شده بود که با راهروهایی از هم جدا میشد.
بیاغراق دست کم پانصد مغازه در آنجا وجود داشت. در هر غرفه دست کم یک چینی در محاصرهی انبوهی از اشیای سنگی نشسته بود. در گوشهای از بازار اشیای مفرغی و چینی و در گوشهای دیگر تندیسهای چوبی فروخته میشد. یک رسته از بازار به فروش خوشنویسی و نقاشی چینی اختصاص داشت و درست در کنار این مربعِ عظیم، مربع کوچکتر دیگری قرار داشت که کتابهای قدیمی و نسخههای خطی چینی را در آنجا میفروختند. بسیار دریغ خوردم که چینی خواندن نمیدانم، وگرنه با زیر و رو کردن کتابهای آنجا چه لذتی که میشد برد.
اما لذت گشت و گذار در بازار سنگ هم دست کمی از آن نداشت. تقریبا هر چیزی که بشود با سنگ درست کرد، در آنجا یافت میشد. از تندیسهای غولآسای یشمی گرفته تا مجسمههای کوچک و ظریف، و از سنگهایی که به سادگی به شکل کره تراش خورده بودند گرفته تا نگینهای رنگارنگ. پویان و امیرحسین هم از این بازار خوششان آمد. اما سلامت عقل بیشتری داشتند. این بود که کمی گردش کردند و بعد برای بازدید از فروشگاههای شهر آنجا را ترک کردند. قرار گذاشتیم ساعت فلان روبروی دکهی بابا چانگ در حوالی میدان تیانآنمن همدیگر را ببینیم و از هم جدا شدیم. فکر میکنم تا همین جای کار دستتان آمده باشد که ما در همین مدت کوتاه چقدر برای خودمان در بافت فرهنگ چینی جا افتاده بودیم!
بعد از رفتن دوستان، من به هوای خودم به گردش در بازار سنگ پرداختم. تقریبا تمام کسانی که در آن بازار شلوغ دیده میشدند، چینی بودند. فروشندهها هم فقط چینی بلد بودند و معلوم بود این مکان هنوز حالتی توریستی پیدا نکرده است.
شمار زیادی از غرفهها را زنان میگرداندند و برخیشان به زنان خانهدار یا روستاییان شباهت داشتند. هزاران تن در آن بازار پرسه میزدند و از شمار زیاد سنگهایی که در هر لحظه دست به دست میگشت و بر بساط فروشنده در میان سایر سنگها میافتاد، صدای چکاچک زیبا و دلنشینی برمیخاست.
تصمیم گرفتم اول یک بار کل بازار را بگردم و بعد با چشم خریدار به اشیا نگاه کنم. این کار را با تمام دشواریاش انجام دادم و تصویری از نقشهی آن هزارتوی عظیم در ذهنم ایجاد کردم. یکی از اهدافم هنگام این گردش آن بود که حرف زدن مشتریها و فروشندگان را گوش کنم و دستم بیاید که قیمت سنگها برای خود چینیها در چه حدودی است.
چون مغازهداران معمولاً با دیدن اینکه طرف خارجی است قیمتهای بالایی را میپراندند. پس از یکی دو دور زدن و کمی فضولی، دستم آمد که خودِ چینیها با چه قیمتی سنگ میخرند و به خصوص جایگاههای فروش سنگ خام در این مورد مهم بود، چون کسانی که به آنجا مراجعه میکردند کسانی بودند که همان سنگها را بعد از تراشیدن در همین بازار میفروختند و بنابراین همکار بقیه محسوب میشدند و قاعدتا کمترین بها را میپرداختند.
بعد شروع کردم به خرید کردن. چانه زدن با مردم را به خصوص در سفری که به نپال داشتم خوب یاد گرفته بودم. این بود که با همان چینی دست و پا شکسته، کارم خوب پیش میرفت. روش چانه زدن هم این بود که وقتی از سنگی خوشم میآمد، سنگی دیگر در کنارش را بر میداشتم و طوری نشان میدادم که انگار از آن خیلی خوشم آمده، بعد کلی دربارهی قیمت آن چانه میزدم و در نهایت انگار دل کندن از آن برایم سخت است، آن را به فروشنده بر میگرداندم. بعد انگار از سر ناچاری آن سنگِ مورد علاقهام را بر میداشتم و قیمت آن را میپرسیدم.
فروشنده معمولاً در این حالت قیمتی نزدیک به بهایی که خودِ چینیها میپرداختند را پیشنهاد میکرد. تازه سر این قیمت و کالا بود که چانهزنی اصلی را شروع میکردم.
قاعده در کل این بود که برای گشودن باب چانهزنی، قیمتی به طرز باور نکردنی اندک را پیشنهاد کنی. این بود که مثلا وقتی طرف میگفت سنگی دویست یوآن است، من مبلغ ده یوآن را پیشنهاد میکردم.
جالب این بود که فروشندهها در مقابل این قیمتهای احمقانهی پیشنهادی خم به ابرو نمیآوردند و از قیمت اولیهشان کمی پایینتر میآمدند.
من هم میبایست کمی بالاتر بروم و به این ترتیب هردوی ما با شیبی متفاوت به سمت قیمتی که از همان ابتدا قابل پیشبینی بود و مورد توافق قرار میگرفت، حرکت میکردیم.
البته گاهی این نقطهی تلاقی دست نمیداد و قیمتی که من حاضر بودم بابت کالا بپردازم خیلی کمتر از مقدار مورد علاقهی فروشنده بود.
در این حالت معامله جوش نمیخورد و خریدی انجام نمیگرفت. یاد گرفته بودم که در این حالت چیز کوچک دیگری را از فروشنده بخرم. این حرکت معمولاً نوعی ابراز ادب بابت گرفتن وقت فروشنده تلقی میشد و فروشندهها هم با بهایی بسیار اندک – و گاهی به عنوان هدیه- آن چیز کوچک را به من میدادند. مردم خاور دور و به خصوص چینیها از خودِ چانه زدن لذت میبرند. خوب به یاد دارم که یک بار در بازاری شلوغ در نپال با گروهی از دوستان ایرانی و اروپایی همراه بودیم. من نقابی چوبی را بعد از مدتی چانه زدن با فروشنده به بهای یک دهم مقدار اولیهی مورد نظرش خریدم. بعد دیدم به یکی از همسفرانم که قیمتی دو سه برابر آن را برای نقابی مشابه پیشنهاد میکرد، نقاب را نفروخت. پرسیدم چرا این کار را کرده؟
و گفت فقط موقعی ارزان میفروشد که مشتری بلد باشد خوب چانه بزند و معلوم بود این را نوعی تفریح حین کار تلقی میکرد. در بازارهای چین هم اوضاع چنین بود. فروشندهها به روشنی از اینکه با مشتری گپ بزنند و قیمتها را بالا و پایین کنند، لذت میبردند. فکر میکنم بخش عمدهی موفقیتم در خرید کردن هم به همین ماجرا بر میگشت. چون از طرفی وقتی میدیدند به چینی صحبت میکنم خوششان میآمد و از طرف دیگر چون قیمتها را تا حدودی میدانستم تعجب میکردند. قیمتهایی که برای بیشتر سنگها پرداخت کردم به راستی نازل بود. چون پیش خودم قرار گذاشته بودم که حتما با قیمتی کمتر از آنچه به چینیها میفروختند، خرید کنم. کامیابیام در امر چانهزنی با این محک تایید شد که برخی از مغازهها بعد از یک چانه زنی جانانه با وجود آن که خریدی از ایشان نکرده بودم، بلوری کوچک یا تکه سنگی ارزان قیمت را به عنوان هدیه به من میبخشیدند!
خندهدار آن که یکی از آنها بلور کوارتز خاکستریای بود که در ابتدای کار قصد داشتم آن را بخرم، اما چون درگیر بحث بر سر سنگی دیگر شدم، یادم رفت و داشتم دکهی طرف را ترک میکردم که همان را در کاغذی پیچید و به عنوان هدیه به من داد و پولش را هم نگرفت. خلاصه آن که بازار پانجایوآن بعد از آن به بهشت من تبدیل شد و هر وقت اضافی که گیر میآوردم در آنجا صرف میکردم. گمان کنم اگر یک ماه در پکن میماندم میتوانستم همان دور و بر دکهای برای خودم دست و پا کنم و به بازار کار بپیوندم!
وقتی بعد از نخستین روزِ بازدید از پانجایوآن، بعد از سه چهار ساعت، بار دیگر با پویان و امیرحسین دور هم جمع شدیم، من کیسهای در دست داشتم که دست کم بیست کیلو وزن داشت. ایراد اصلی سنگ آن است که سنگین است! و به همین دلیل هم خرید مختصری که کرده بودم روی هم انباشته شده و وزنی چشمگیر یافته بود. مقصد بعدی ما گردش در بخشهای دیگر پکن بود، و این بارِ سنگین میتوانست تهدیدی برای ماموریت مهم ما محسوب شود.
من یکی دو خیابانی را پا به پای بچهها آمدم، اما بعد دیدم اوضاع خراب است و نمیشود تا شب این وزنه را همراه خودم به این طرف و آن طرف بکشم. در همین حین که با یک گونی پر از سنگ در وسط پایتخت چین و ماچین مانده بودم که چه بکنم، ناگهان خدایان تائویی دلشان برایم سوخت و یک چینیِ فرهیخته را بر زمین نازل کردند. قبل از اینکه بفهمم درست چه شده، دیدم با مردی میانسال و عینکی دوست شدهام و دارم با ترکیبی از چینی و انگلیسی با او خوش و بش میکنم. مرد کنجکاو بود بداند از کجا آمدهایم، بعد هم ما را به گالری نقاشیاش دعوت کرد و معلوم شد نقاش زبردستی است که در یکی از نقاط خوبِ کنار خیابان منتهی به میدان تیانآنمن، مغازهی بزرگ و مرتبی برای عرضهی آثار هنریاش دارد.
همراهش به آنجا رفتیم و متوجه شدیم قصدش فقط کمک به ما بوده و هیچ چشمداشت دیگری ندارد. گونی سنگها را به او سپردم و قرار شد شب قبل از رفتن به خانهی سونا برویم و محموله را از آنجا برداریم. نقاشیهای گالریاش یا کار خودش بودند و یا شاگردانش و از نظر هنری کیفیت بالایی داشتند. بعد از ترک گالری دوست تازهمان قرار بود به شهر ممنوع برویم که چینیها آن را گو گونگ (故宫) مینامند. اما وقت زیادی نداشتیم و بلیتش هم گران بود. این شد که قرار گذاشتیم موقع بازگشت یک روز زودتر به پکن برگردیم و در آن هنگام شهر ممنوع را ببینیم.
با این وجود از دروازههای شهر ممنوع رد شدیم و گفتیم تا جایی که کسی بلیتی از ما نخواسته پیش برویم. نتیجه آن شد که نیم ساعتی در شهر ممنوع پیشروی کردیم و کسی آدم حسابمان نکرد. بالاخره در نزدیکی دروازهای معلوم شد از اینجا به بعد را دیگر باید بلیت داشت. پس گشتی در محوطهی پشت کاخها زدیم و به پکنگردیمان ادامه دادیم.
هوا شرجی و بارانی بود و نسیمی میآمد که در آن گرمای شدید موهبتی محسوب میشد. چند خیابان را همین طوری به قصد ولگردی زیر پا گذاشتیم تا اینکه به ساختمانی نیمه کاره رسیدیم که کارگران در آن مشغول بنایی بودند.
پویان که ناگهان رگ مهندسی عمرانش جنبیده بود دوربینش را در آورد و وارد ساختمان شد و با زبان چینیای که نمیدانیم چطور ناگهان بهبود پیدا کرده بود با کارگران وارد گفتگو شد. بعد هم از نکات فرهنگی عمیقی مثل شیوهی حمل آجر با فرقون و ابعاد آجر سه سانتیهای چینی شرح مستندی تهیه کرد و بالاخره رضایت داد که به راهمان ادامه دهیم.
در مدتی که پویان به مکالمه با کارگران مشغول بود، من و امیرحسین کمی گرداگرد ساختمان گردش کردیم. من با وجود تسلط عمیقی که بر تمام لهجههای زبان چینی داشتم از محتوای مکالمهشان سر در نیاوردم. درواقع از شوخی گذشته، در این سفر زبان چینی من پیشرفتی نکرد.
دلیل اصلیاش هم این بود که مدام در حال گفتگو و خنده با دو همسفر دوست داشتنیام بودم و بنابراین وقتی برای تمرین زبان چینی با مردم محل باقی نمیماند.
راستش این ماجرایی بود که پیش از آغاز سفر پیشبینیاش نکرده بودم و برنامهام این بود که از یک ماهِ اقامت در چین همچون فرصتی طلایی برای یادگیری چینی استفاده کنم. اما وقتی امیرحسین شروع به صحبت میکرد، زیباییهای زبان فارسی با تمام ژرفایش نمود مییافت و واقعا حیف بود که در این شرایط آدم به زبانی دیگر توجه کند.این بود که زبان چینی من در طی سفر رشد چندانی نکرد و در مقابل به لطف همنشینی با امیرحسین فارسیام خیلی شیوا و سلیس شده بود و اگر سفرمان کمی بیشتر طول میکشید این زبان را کامل یاد میگرفتم! بعد از بازدید فنی از کارگران ساختمان چینی، به بوستانی رفتیم که عصرِ آن روزمان را به خاطرهای به یاد ماندنی تبدیل کرد. پکن در کل شهری بسیار دیدنی است.
چندین و چند بوستان بزرگ و دیدنی در آن وجود دارد که مشهورترینشان در محلهای به نام شیچِنگ (西城区) قرار دارد و به اسم باغِ بِئیهای (北海公园) شناخته میشود. باغ وحش پکن هم در همین منطقه قرار دارد. این بوستان را خودِ چینیها بِیهآیی گونگ یوآن مینامند که در شمال غربی شهر ممنوعه قرار دارد و در ابتدای کار بخشی از آن بوده است. اما در 1925.م آن را از کاخ امپراتور جدا کردند.
این بوستان 69 هکتار مساحت دارد و میگویند که سابقهاش به قرن دهم میلادی باز میگردد، یعنی هزار سال قدمت دارد. نیمی از مساحتش را دریاچهای مصنوعی پوشانده که در میانش جزیرهای قرار دارد. این جزیره نسبت به آب سی و دو متر بلندا دارد و چیونگ هوا نامیده میشود. استوپای سپیدی در این جزیرهساختهاند که چهل متر ارتفاع دارد و دو بار پیش از این در اثر زمین لرزه ویران شده است، اما از آخرین باری که بازسازیاش کردند، دیگر تغییر چندانی نکرده و این مربوط میشود به سال 1979.م.
این بوستان به راستی شاهکاری در هنر باغآرایی است. برکهای بزرگ در شمالش قرار دارد که سطحش از نیلوفرهای آبی زیبایی پوشیده شده و در اطرافش بناها و کلاه فرنگیهای پرشماری وجود دارد. یکی از این کلاه فرهنگیها را با اسم پنج اژدها میشناسند و در دوران مینگ ساخته شده است. یک دیوار 9 اژدها هم در بخشهای شمالیتر بوستان قرار داشت که چیز خیلی چشمگیری نبود، تنها دیواری بود که رویش نقش 9 اژدها را به زیبایی کندهکاری کرده بودند. چیزی که در آنجا برای ما بیشتر جالب بود، تجمع گروهی رزمیکار بود که انگار به سبکها و رشتههای مختلف تعلق داشتند و همه داشتند برای خودشان در محوطهای باز ورزش میکردند.
وقتی ما به آنجا رسیدیم حدود ظهر بود و با آن هوای شرجی و گرم، واقعا ورزش کردن زیر آفتاب کار سختی بود. در نزدیکی این دیوار معبدی بودایی قرار داشت که فکر میکنم با این رزمیکارها ارتباطی داشت.
نقش و نمادی که در این بوستان آشکارا چیره بود، همان نشان اژدها بود که نماد رسمی ملیت چینی هم محسوب میشود. در اساطیر چینی اژدها موجودی نیکو و سودمند است و از این نظر کاملا با اژدهای ایرانی تفاوت دارد. در ایران زمین اژدها ماری بزرگ است که معمولاً قدرت سخن گفتن یا آتش باریدن از دهانش را هم دارد. این موجود در ایران همواره دلالتی منفی و اهریمنی دارد و به ویژه با مار و زمین پیوند میخورد. کارکرد او در برخی از داستانها –مانند ضحاک ماردوش- به دیوِ حبس کنندهی آبها نزدیک میشود. در چین ماجرا برعکس است. اژدها موجودی نیرومند و مقدس و آسمانی است که به خصوص با آبهای جاری پیوند دارد و به همین دلیل هم کشاورزان دوستش دارند.
چینیها به اژدها میگویند لونگ (龙). آن را موجودی با چهار دست و پا میدانند که در هر یک پنج انگشت دارد. ناگفته نماند که در خاور دور با شمردن انگشتهای اژدها میتوان به ملیتش پی برد. چون اژدهاهای ژاپنی سه و کرهایها چهار انگشت دارند.
برخلاف چیزی که در غرب شایع شده، اژدها نماد ملیت چینی نیست و تنها علامت امپراتور بوده است. در حدی که از دوران حاکمیت مغولها، یعنی عصر یوآن به بعد اشخاص حقیقی اجازه نداشتند در اسمشان این عبارت را داشته باشند.
با این وجود به دلیل پیوند امپراتوری با تاریخ این کشور، مردم چین گاهی خودشان را نسل اژدها (لونگ دِه چوان رِن : 龙的传人) میخوانند و پرل س. باک هم این نام را از ایشان گرفته و روی داستانش در مورد یک خانوادهی چینی نهاده است.
امروز دولت چین سعی میکند با جایگزین کردن علامت خرس پاندا به جای اژدها بر ماهیت صلحجوی خود تاکید کند. با این وجود از دههی هفتاد میلادی که نمایش هویتهای قومی با نمادهای جانوری رواج یافت، باز اژدها به قلبِ رمزپردازی چینیها از خودانگارهشان بازگشت. در این دوره همزمان با باب شدنِ توتم گرگ برای ترکها و میمون برای تبتیها، ادیبان و فیلمسازان چینی همچنان بر نشانهی اژدها تاکید کردند. در چین آسیب رساندن یا تخریب علامت اژدها تابو محسوب میشود و برای همین هم شرکت نایک نتوانست تبلیغ مشهور خود – که در آن پهلوانی اژدهاکش نموده میشد- را در چین نمایش دهد.
دربارهی خاستگاه این نماد در چین نظریههای متفاوتی وجود دارد. در کل اساطیر چینی در روایتهایی ریشه دارد که کهنترین ردپایشان به قرن دوازدهم پ.م باز میگردد.
البته در آن هنگام این روایتهای شفاهی بودهاند و تنها چند عنصر معدود از آن دوره در اساطیر امروز چینی به یادگار مانده است.
برخی معتقدند اژدها ترکیبی از ماهی و مار است که توتم قبایل دوران یانگشائو بوده است. دلیلی هم که در این مورد اقامه شده آن است که مرکز حفاری بانپو از این دوران استخوانهای مارماهی و مار زیادی را در خود پنهان کرده بود.
اما امروز باستانشناسان جدی این نظریه را قبول ندارند و رواج این نماد را به دورههایی بسیار دیرتر مربوط میدانند. یک نظریهی دیگر میگوید که این جانور اساطیری از تغییر شکل کروکدیلی با نام علمی Crocodylus porosus ناشی شده که بزرگترین خزندهي چین است و در متون باستانی به عنوان نوعی اژدها مورد اشاره واقع شده است.
در متن کنفوسیوسی چیانفولون (یعنی یادداشتهای یک منزوی) که توسط وانگفو (78-163 .م) نوشته شده، نُه اندام برای اژدها برشمرده شده است: شاخی شبیه گوزن، سری شبیه شتر، چشمی شبیه به دیو، گردنی مارسان، شکمی همچون صدف، فلسی مانند ماهی کپور، پنجهای مثل عقاب، کف پایی چون ببر، گوشی گاونما، و سری آراسته به یک برجستگی به نام «چیمو» که به کار پرواز میآید. در متون دیگر میخوانیم که هر اژدها 117 فلس دارد که هشتاد و یکی (9*9) از آنها یانگ و سی و ششتا (6*6) یین است. به همین دلیل هم اژدها را بیشتر با عدد 9 و نیروی نرینهی یانگ مربوط میدانند. در برخی از تندیسها در زیر چانهی اژدها مرواریدی مشتعل دیده میشود که نماد بخت خوب است.
چینیها ده بیست نوع اژدها دارند که از میانشان تیان لونگ (صورت فلکی اژدها)، شِن لونگ (ایزد تندر و توفان)، فوتسان لونگ (نگهبان گنجهای دفن شده)، هوانگ لونگ (نماد امپراتور) شهرت بیشتری دارند. در میان اینها، هوانگ لونگ شاخ ندارد و معمولاً به رنگ امپراتور یعنی زرد نموده میشود. در اساطیر چینی دشمن اصلی اژدها ببر است و در هنرهای رزمی هم سبک ببر در برابر سبک اژدها قرار میگیرد. چینیها با اژدها طوری برخورد میکنند که انگار به واقع وجود داشته یا همین الان هم وجود دارد. آثار هنری و معماریشان انباشته از تصویر اژدهاست و من جامعهی دیگری را ندیدهام که برای زمانی چنین طولانی با این کیفیت و بسامد یک جانور تخیلی را در هستهی مرکزی خیالپردازی مردماش حفظ کرده باشد. این در حالی است که چینیها به خصوص در نیمهی دوم قرن بیستم میلادی برای مدرن شدن و علمی شدن کوششهای فراوانی کردند.
یک نمونهاش اینکه از حدود بیست سال پیش یک برنامهی سازمان یافته و بسیار گسترده برای ردهبندی جانوران و گیاهان چینی آغاز شد و تا جایی توسعه یافت که به هر بوستان و جنگلی که پا میگذاشتیم، مشخصات گیاهان و جانوران مقیم آن را بر اعلانهایی بر در و دیوار میدیدیم. این قضیه به گذشته هم تعمیم یافت و در همین دو دههی اخیر گسترهی وسیعی از بافت زمینشناسی چین کاوش شد و دهها گونه دایناسور در این سرزمین کشف شد که چشمانداز دیرینشناسان دربارهی تکامل خزندگان را به کلی دگرگون ساخت. حالا در میانهی این تلاش علمی درخشان فکر میکنید چینیها در زبان خودشان به دایناسور چه میگویند؟ بله، درست حدس زدید، به آن میگویند لونگ، یعنی اژدها!
اگر از تداخل واقعیت و افسانه در ذهن چینیها بگذریم و مرزبندی مبهم میان روایتهای داستانی و واقعیت علمی را در فرهنگشان نادیده بگیریم، میرسیم به ققنوس که در سلسله مراتب جانوران اساطیری چین، بعد از اژدها مهمترین جانور است. چینیها ققنوس را فِنگهوانگ یا کونجی مینامند که یعنی خروس شاهانه. از دورهی هان به بعد فِنگ را نرینه و هوانگ را مادینه میدانستند و ترکیب این دو را با جهت جنوب یکی میگرفتند.
همان طور که اژدهای چینیها با مال ما تفاوت دارد، این پرنده هم در میانشان شکل و شمایلی دیگرگون دارد. در چین باستان او را پرندهای مادینه میدانستند که جفتِ اژدهاست و با او عشقبازی میکند. از این رو وی را نماد خانواده میدانستند و نقشهای پرشمار چینی که اژدها و ققنوس را نشان میدهند، مضمونی عاشقانه را نشان میدهند.
در نقاشیها و تندیسهای چینی ققنوس همچون پرندهای با سر پرستو، منقار خروس، پیشانی مرغ، گردن مار، سینهی غاز، گُردهي لاکپشت، پای گوزن و دم ماهی بازنموده شده است. نقاشان امروز چینی از این ترکیب افراطی دست برداشتهاند و او را همچون اردکی میکشند که پای درنا و دم طاووس و سر قرقاول داشته باشد. پرهایش به پنج رنگ نمایش داده میشوند: سرخ، سپید، سیاه، زرد و آبی. گاهی هم او را دارای سه پا دانستهاند. میگویند لانهاش بر فراز کوه کونلون در شمال چین قرار دارد و از این نظر با سیمرغ و قاف در ایران شبیه است.
جانور افسانهای دیگر، چیلین نام دارد و شکلی خیالپردازانه از زرافه است. در باورهای عامیانهی ژاپن و کره هم وجود دارد و کیرین و کیلآن نامیده میشود. اولین ارجاع به آن مربوط میشود به قرن پنجم میلادی و کتاب زوجوان. همچون جانوری آرام و صلحجو و گیاهخوار نموده میشود که بدنی آتشین دارد و بر بدنش فلس دیده میشود. با این وجود شاخهای کوتاه و سم زرافه را همچنان حفظ کرده است. چینیها مراسمی پرشور دارند که طی آن مردم در لباس این جانور فرو میروند و به رقص میپردازند. این موجود را در ژاپن بیشتر شبیه به آهو نمایش میدهند. در دوران ایلخانی این موجود به سپهر فرهنگی ایرانی هم وارد شد و در برخی از نگارگریهای آن دوران ردپایش دیده میشود. در ایران او را با بُراق که هنگام معراج مرکب پیامبر اسلام بود، یکی میگرفتند.
بوستان بئیهای گذشته از اژدهاهای فراوانی که از در و دیوار و کلاه فرنگیهایش سرک میکشیدند، جاهای جالب دیگری هم داشت. در نزدیکی همین دیوار 9 اژدها، باغی چهار هزار متری به نام جینگشان (景山) بود که تالار مراقبهی مشهوری داشت و ما برای مدتی در آنجا استراحت کردیم و از آرامش و محیط زیبایش کلی لذت بردیم.
همچنین بنای بزرگ و زیبایی در نزدیک آن ساخته بودند که چنگ گوان دیان نامیده میشد و دیواری گرد و سقفی دو لایه داشت. این بنا درواقع معبدی بود که درونش تندیسهای خدایان مختلفی را گذاشته بودند و در بینشان یک بودای زیبا هم بود که در ابعاد یک انسان چینی ساخته شده بود و هدیهی شاه کامبوج به گوانگ شو، دهمین امپراتور دودمان مانچو بود. اسم این ساختمان به زبان چینی “تالار دریافت آذرخش” معنا میدهد و طبق پیش فرضِ مربوط به این بوستان، لابد یک ربطی به اژدها پیدا میکند که ما نفهمیدیم.
مردم چین روی هم رفته بسیار با ادب و مهربان هستند. پاکیزه و تمیز به نظر میرسند و خیابانهای شهرهایشان بر خلاف شایعههایی که شنیده بودیم، کاملا تمیز و مرتب است.
البته این تمیزیشان چند دهه قدمت دارد و بعد از المپیک پکن بود که قوانینی برای منع تف کردن در پیادهرو و ادرار در جوی آب و این جور کارها میانشان رواج یافت. اما دست کم در شهرهای بزرگ مردم به خوبی با این قوانین کنار آمده بودند. ارتباطشان با ما بسیار خوب بود و اصولاً خارجیها را خیلی تحویل میگرفتند. علتش هم این بود که سرانهی سهم خارجی بر جمعیتشان خیلی پایین بود. یعنی احتمالا به هر ده میلیون نفر از این ملت یک خارجی میرسید! بیشتر جاهایی که ما رفتیم که انگار اصلا تا آن موقع غیرچینی ندیده بودند.
اینها همه با توجه به اینکه تا همین چند سال قبل مرزهای کشورشان را روی خارجیها بسته بودند، طبیعی مینمود. اما در کل دچار نوعی قحطی خارجی بودند. شبیه به چیزی که در ایران هم هست. با این تفاوت که در ایران خودِ مردم با عزل از مرتبهی شهروندی یا مهاجرت اعضای خانوادهشان به فرنگ، کمکم بیگانه و خارجی محسوب میشوند و از این رو زیاد وضع خارجیها برایشان عجیب نیست. یکی از سرگرمیهای بزرگ مردم چین در دوران اقامت ما در این کشور، نگاه کردن به ریشهای پویان بود. چینیها اصولاً ریش و سبیل ندارند و من و امیرحسین که به طور منظم اصلاحات ارضی میکردیم چندان در چشمشان غریب نمینمودیم. اما پویان با ریشهای بلند خرماییاش کاملا توی چشم میزد. شگفتی چینیها چندان هم نامنتظره نبود. چون نه تنها خودشان ریش نداشتند، بلکهی سابقهی ذهنیای هم در این زمینه نداشتند. در کل اساطیرشان فقط یک موجود ریشدار وجود داشت که آن هم خدای جنگ بود و تندیسهایش شباهت چشمگیری با پویانِ ما داشت. پویان اما از این موضوع چندان دلگیر نبود. در خیابان مردم با حیرت نگاهش میکردند و یکی دو بار بچههای چینی که به ایشان تنه زده بود و به سرزمینهای دوردست پرتابشان کرده بود، وقتی بر میگشتند و او را میدیدند وحشت میکردند و میزدند زیر گریه. نکتهی کلیدی ماجرا در این بود که پویان خیلی هم به بچهها علاقه داشت و اصرار داشت با لهجهی گیلکیاش که به شکلی توجیهناپذیر فقط موقع چینی حرف زدنش نمایان میشد، با تمام کودکان چینی سلام و علیک کند. به این ترتیب احتمالا در سالهای آتی شاهد بحرانی عاطفی و روانی در کودکان چینیای خواهیم بود که در معرض خوش و بش مهربانانهی دوست ریشویمان قرار گرفته بودند.
ناگفته نماند که این عقدهی خودکمریشبینی چینیها و حیرتشان از دیدن پویان یک سویهی خوشایند هم داشت و آن هم به دختران جوان چینی مربوط میشد که ظاهرا ریش او را با نوعی تزئین گرانقیمت برای صورت اشتباه میگرفتند. یک بار یکیشان آمد و اجازه گرفت که به ریش پویان دست بزند!
و هر جا میرفتیم سی چهل دختر پیدا میشدند که خواهان عکس انداختن با پویان بودند. در پارک بئیهای یک دسته از دخترهای دانشجو سراغمان آمدند و به خصوص اصرار داشتند با پویان عکس بیندازند. امیرحسین به شوخی میگفت دلیلش این است که دیگر دلیلی ندارد بلیط روسیه را بخرند و با همین عکس میتوانند ادعا کنند تا سن پترزبورگ رفتهاند و با نوادهی مستقیم تزار روسیه عکس گرفتهاند.
بیشتر محلهایی که ما از آن بازدید کردیم، مکانهای تاریخی بود و همواره انبوهی از توریستهای چینی که از بخشهای دیگر این کشور به آنجا آمده بودند، در گوشه و کنار دیده میشدند. پویان برای تمام این مردم یکی از جذابیتهای چشمگیر سایتهای توریستی بود و چون ما مدام حرکت میکردیم دست کم در سی چهل مرکز مهم توریسم چین کسانی با او عکس انداختند. به نظرم چینیها او را یکی از جذابیتهای گردشگریای میدانستند که دولت چین برنامهاش را ریخته است.
به این ترتیب بعد از سفر ما به چین سطح رضایت مردم از دولت کمونیستی خیلی ارتقا یافت و فرو نشستن شورش ترکستان و تبت هم به گمانم به همین دلیل بود. به هر صورت حالا پویان ریشهایش را زده است و من عکسی بدون ریش و سبیل از او را نگه داشتهام تا در روز مبادا به خبرگزاریهای چینی مخابرهاش کنم. مطمئنم که در این حالت یک انقلاب خونین دیگر در چین برپا خواهد شد.
اگر از ریش پویان بگذریم، (و البته گذشتن از این مسیر انبوه بسیار دشوار است) میرسیم به خودِ بوستانی که برای گردش به آن پا گذاشته بودیم. پارک بئیهای بیشک یکی از زیباترین بوستانهایی بود که در کل سفرهایم به آن برخوردم.
دریاچهي بزرگ میانیاش با فرشی برافراشته از برگهای سبز نیلوفری پوشیده شده بود و درختان و گیاهانِ کاشته شده در آن و حتی سنگهای کنارشان براساس اصول باغآرایی چینی تزیین شده بود. شمار زیادی از شاهنشینها و آلاچیقها و معبدهای کوچک و بزرگ در آن وجود داشت که مهمتریناش پاگودای سپید (بائیتا) نام داشت و در بالاترین نقطهی بوستان بر فراز پلههایی نفسگیر ساخته شده بود.
در گوشه و کنار میشد مردمی را دید که زیباییهای آفریدهی خویش را به این زیبایی طبیعی میافزودند. دستهای در میانهی باغی به نواختن موسیقی مشغول بودند و جمعی از مردم در اطرافشان گرد آمده بودند و بیآن که این کار را بی ادبی بدانند، با صدای بلند با هم صحبت میکردند.
مردی سالمند با قلم عظیمی در دست و سطلی آب، روی زمین بندهایی از اشعار چینی را با خطی خوش مینوشت. از آب به عنوان مرکب استفاده میکرد و کارش نوعی هنر لحظهای بود، چون تا وقتی خیسیِ آب بر زمین بود، خطی که نوشته بود به زیبایی دیده میشد، اما این خط زیبا به سرعت خشک میشد و از چشم پنهان میشد. خواستم قلم را از او بگیرم و چیزی به فارسی برایش بنویسم. اما تعصبی در مورد هنرش داشت و قلم را نداد. پرسید کجایی هستیم و وقتی گفتم از کشور ییلان (ایران) میآییم، جملهای را به افتخار ایران نوشت (یو ها ییلان) که فکر میکنم یعنی زنده باد ایران.
ادامه مطلب: یکشنبه چهاردهم تیرماه 1388- 5 جولای 2009 – داتونگ
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب