پنجشنبه , آذر 22 1403

سه‌‌‌شنبه شانزدهم تیرماه 1388- 7 جولای 2009- تای‌‌‌شان

سه‌‌‌شنبه شانزدهم تیرماه 1388- 7 جولای 2009- تای‌‌‌شان

آن شب را از هول این‌‌‌که مبادا خواب بمانیم، تقریبا نخوابیدیم. بخش عمده‌‌‌ی شب به بحث درباره‌‌‌ی تمدن ایرانی گذشت و درست پیش از آن که پیاده شویم امیرحسین با شعرِ زیبایی درباره‌‌‌ی ایران مهمان‌‌‌مان کرد و با آن حافظه‌‌‌ی شگفت‌‌‌انگیزش کل قصیده‌‌‌ای بلند را برایمان خواند. ساعت دو و نیم صبح بود که از قطار پیاده شدیم و کوله‌‌‌هایمان را به امانتداری ایستگاه قطار سپردیم و با یک تاکسی در هوایی خنک و قیرگون به سوی کوهستان حرکت کردیم.

منطقه‌‌‌ای که در آن فرود آمده بودیم، سرزمینی است به نام شان‌‌‌دونگ که از چند نظر مهم و نامدار است. برای من که به دیرین‌‌‌شناسی و جانورشناسی دلبستگی داشتم، این استان چینی یادآور خاطره‌‌‌های شیرینی بود. مهمتر از همه این‌‌‌که در فاصله‌‌‌ی هفتاد میلیون تا شصت و هشت میلیون سال پیش، بر همین خاک‌‌‌ها دایناسوری قدم می‌‌‌زد که اسم علمی‌‌‌اش میکروپاکیسِفالوسوروس هونگتویانِنْسیس[1] بود!

با خواندن این نام زیبا و خوش‌‌‌آهنگ به خوبی می‌‌‌توان دریافت که جانورشناس‌‌‌های رنج کشیده باید چه کلماتی را حفظ کنند و در مکالمه‌‌‌های روزمره‌‌‌شان به کار ببرند.

به هر صورت، این میکروپاکیسِفالوسوروس هونگتویانِنْسیسِ قصه‌‌‌ی ما که صاحب طولانی‌‌‌ترین اسم علمی در میان تمام دایناسورهاست، از چند نظر موجود جالب توجهی است و به نوعی پدر جد – یا مادر جدّه‌‌‌ی – دایناسورهای علفخوار شاخداری مثل‌‌‌ تری‌‌‌سراتوپس محسوب می‌‌‌شود که به خاطر دو شاخ روی پیشانی و یک شاخ روی بینی و صفحه‌‌‌ی استخوانی پشت سر و هیکل تانک‌‌‌آسایشان شهرتی دارند. به خصوص وقتی اسم طولانی و بسیار دراز این جانور بیچاره را وارسی کنیم به رازهای زیادی درباره‌‌‌ی سویه‌‌‌های تبلیغاتیِ تمدن چینی پی می‌‌‌بریم.

این نام را دیرین‌‌‌شناسی چین نامداری به نام دونگ‌‌‌ژی‌‌‌مینگ برای این خزنده‌‌‌ی بی‌‌‌آزار انتخاب کرده است. خودِ درازی اسم، از طرفی عشق و علاقه‌‌‌ی چینی‌‌‌ها به کلمه‌‌‌ها و نام‌‌‌ها را منعکس می‌‌‌کند و از سوی دیگر تا حدودی به تمایل‌‌‌شان برای اغراق و بزرگ‌‌‌نمایی میراث گذشته‌‌‌شان باز می‌‌‌گردد. چون خزنده‌‌‌ای که نامی به این درازی را یدک می‌‌‌کشد، درواقع سوسماری کوچک بوده با درازای کمتر از یک متر که یکی از کوچکترین دایناسورهای شناخته شده‌‌‌ی جهان است. گمان کنم اگر میکروپاکیسِفالوسوروس هونگتویانِنْسیسِ نگون بخت از این لقب خبردار می‌‌‌شد، آن را ریشخندی درباره‌‌‌ی قدش فرض می‌‌‌کرد و زودتر از شصت و هشت میلیون سال پیش منقرض می‌‌‌شد.

نکته‌‌‌ی نهایی در مورد این اسم آن که علاوه بر نامتناسب بودن و بیان نشدنی بودن، نادرست هم هست! یعنی استاد دونگِ عزیز به نادرست آن را عضوی از خاندان پربرکتِ پاکیسِفالوسوریده فرض کرده بود، در حالی که او درواقع به دودمان فروتنِ سِراتوپْسیا تعلق دارد! هرچند ناگفته نماند که این نام‌‌‌گذاری را باید نتیجه‌‌‌ی خطایی علمی قلمداد کرد و نه چیزی بیشتر. یعنی این اسم علمی را نباید در زمره‌‌‌ی کالاهای تقلبی چینی رده‌‌‌بندی کرد. به هر حال، آن نیمه‌‌‌شبی که ما از قطار پیاده شدیم، هرچه گشتیم هیچ اثری از میکروپاکیسِفالوسوروس هونگتویانِنْسیس‌‌‌ها در دور و اطراف ندیدیم. تنها سایه‌‌‌ی مهیب کوهستان تای را می‌‌‌شد در مقابل دید که آسمان پرستاره را از چشم‌‌‌مان پنهان می‌‌‌کرد. این کوهستان را چینی‌‌‌ها تای‌‌‌شان (泰山) می‌‌‌نامند و آن را یکی از پنج کوه مقدس‌‌‌شان قلمداد می‌‌‌کنند.

این کوه بر فراز شهر تای‌‌‌آن قرار گرفته و یکی از مهمترین مراکز گردشگری استان شان‌‌‌دونگ است. ارتفاعش با مقیاس‌‌‌های ایرانی اندک به نظر می‌‌‌رسد و تنها 1632 متر است. اما چون چین کشور پست و همواری است، در چشم مردم این سرزمین خیلی بلند می‌‌‌نماید.

در پستی سرزمین‌‌‌های اطراف همین بس که بگویم ما صعودمان به این قله را از ارتقاع 150 متری سطح دریا آغاز کردیم، یعنی حدود یک کیلومتر زیر آن جایی که اهالی تهران در خانه‌‌‌هایشان نشسته‌‌‌اند!

این کوه از دیرباز برای تائوئیست‌‌‌ها جایگاهی مقدس بوده و نماد رستاخیز، طلوع خورشید و زایش پنداشته می‌‌‌شود. بیشتر آدم‌‌‌های مهم چینی دست کم یک بار به این کوه آمده و مراسمی را در آن اجرا کرده‌‌‌اند.

یکی از اولین‌‌‌هایشان خودِ چین‌‌‌شی‌‌‌هوانگ – اولین امپراتور چین – بود که در سال 214 پ.م از این کوه بالا رفت و بر فراز قله‌‌‌اش متحد شدنِ کشور چین را اعلام کرد. ما هم چون قرار بود متحد شدن ایران زمین را به زودی اعلام کنیم، به عنوان تمرین فکر کردیم از کوه بالا برویم. بله می‌‌‌دانم دارید چی فکر می‌‌‌کنید. اما دماوند را گذاشته‌‌‌ایم برای بعد از آن‌‌‌که ایران زمین را متحد کردیم!‍

دانشمندان تائویی که درواقع پرستندگان طبیعت هستند، معتقد بودند این کوه ایزدی ویژه دارد که «دونگ‌‌‌یوئِه‌‌‌‌‌‌دادی» () نامیده می‌‌‌شود. در برخی از اساطیر او را فرزند پان‌‌‌گو دانسته‌‌‌اند که نخستین هستنده و آفریننده‌‌‌ی جهان بود. این ایزدِ کوهستانی دختری هم داشت که او را بانوی یشم یا ملکه‌‌‌ی یشم می‌‌‌نامند. به افتخار این پدر و دختر پرستشگاه بزرگی به نام معبد دائی یا دائی‌‌‌میائو () در پای کوه ساخته شده که تندیس‌‌‌ها و بوستان بسیار زیبایی دارد. معماری و آرایش معبد رونوشتی از شهر ممنوع و معبد کنفوسیوس در چوفو است و کلنگ احداثش را در 1008 .م به زمین زده‌‌‌اند.

خلاصه آن که این کوه از دید چینی‌‌‌ها خیلی مقدس محسوب می‌‌‌شد. در حدی که شهر تای‌‌‌آن که درست در جنوب آن قرار دارد و شهر بزرگترِ جی‌‌‌نان که مرکز استان است، احتمالا به دلیل تقدس آن در این نقطه ساخته شده‌‌‌اند. به هر صورت وقتی ما پیاده شدیم و قدم در راه نهادیم، هوا آنقدر تاریک بود که تقدس کوه درست معلوم نبود. اما کم‌‌‌کم که هوا روشن شد دیدیم که واقعا داریم روی یک کوه مقدس راه می‌‌‌رویم.

در همان ابتدای کار کوله‌‌‌هایمان را به امانت گذاشتیم و در آستانه‌‌‌ی کوه بلیط گرانی خریدیم. خلاص شدن از شر کوله‌‌‌ها موهبتی بسیار بزرگ بود، چون اگر قرار بود با همان بارهای سی چهل‌‌‌ کیلویی‌‌‌مان کوه را صعود کنیم یا می‌‌‌مردیم و یا به یکی از مقدسان کوهستان تبدیل می‌‌‌شدیم. وقتی کوله‌‌‌ها را دادیم، سبکبار و سبکبال به کوهستان وارد شدیم و تصمیم گرفتیم شبانه از آن بالا برویم.

کوه با پلکانی سنگی شروع می‌‌‌شد. اولش گفتیم از پله‌‌‌ها بالا برویم تا راه را گم نکنیم. مطمئن بودیم که مثل درکه و دربندِ خودمان به زودی پله‌‌‌ها تمام می‌‌‌شود و واردِ خود کوه می‌‌‌شویم. اما اشتباه می‌‌‌کردیم. تازه بعد از یک شب راهپیمایی بود که با حیرت متوجه شدیم چینی‌‌‌ها در تمام کوه‌‌‌هایشان از پایین تا بالا پله کنده‌‌‌اند. این بدان معنا بود که تمام کسانی که به کوهستان می‌‌‌آمدند‌‌‌، تنها و تنها از پله‌‌‌ها بالا و پایین می‌‌‌رفتند و هرگز وارد خودِ کوهستان و بخش‌‌‌های جنگلی و وحشی نمی‌‌‌شدند. من که از هوای خنک شامگاهی و منظره‌‌‌ی پرابهت کوه شبانه سرمست شده بودم، از همسفرانم اجازه گرفتم و از ایشان جدا شدم. بخش‌‌‌هایی را به جنگل زدم و بخش‌‌‌هایی دیگر را به پلکان سنگی بازگشتم تا خیلی هم از راه دور نشوم.

هوا به نسبت شرجی بود و زود خیس عرق شدم. پس لباسم را درآوردم و در کیف کمری‌‌‌ام گذاشتم و با تعجب دریافتم که پشه‌‌‌ها چندان هم آزارنده نیستند. چند بار در میانه‌‌‌ی راه بالا و پایین هم رفتم و دوستانم را هم دیدم و به این ترتیب مطمئن شدم که همدیگر را گم نکرد‌‌‌ه‌‌‌ایم.

چون بالای کوه تلفن‌‌‌ها آنتن نمی‌‌‌داد و اگر همدیگر را گم می‌‌‌کردیم پیدا شدنمان تنها با یاری ملکه‌‌‌ی یشم ممکن می‌‌‌شد.

بالاخره در حدود ساعت شش بامداد بود که هوا روشن شد. حتی پیش از آن، زمانی که نور کبود صبحگاهی از افق خاور بیرون زده بود، می‌‌‌شد از لابه‌‌‌لای مه سنگینی که صخره‌‌‌ها را پوشانده بود، به عظمت و زیبایی کوهستان پی برد.

طلوع خورشید را در شرایطی دیدم که بر سنگی نشسته بودم و تمام دریچه‌‌‌های حسی‌‌‌ام را بر زیبایی نفس‌‌‌گیر طبیعت اطرافم گشوده بودم. آنجا بود که برای نخستین بار دریافتم این حس زیبایی‌‌‌شناسی غریب و عمیق چینی‌‌‌ها از کجا می‌‌‌آید.

به همین ترتیب، دریافتم که نقاشی منظره‌‌‌ها در نگارگری چینی چیزی جز بازنمایی واقع‌‌‌گرایانه‌‌‌ی طبیعت پیرامون‌‌‌شان نیست، و تنها از چشم خشک و منطقی مردمان مغرب زمین است که چنین رمانتیک و خیال‌‌‌انگیز می‌‌‌نماید.

آن روز پنج ساعت با سرعتی نزدیک به دویدن کوه را بالا رفتیم. پیمودن پله‌‌‌ها ساده ولی خسته کننده بود. در مقابل جنگل و صخره‌‌‌ها سرزندگی وحشی و لذت‌‌‌بخشی داشتند.

اما بسیار انبوه بودند و سرعتم هنگامی که در آن حرکت می‌‌‌کردم بسیار کم می‌‌‌شد.

برای این‌‌‌که دوستانم را گم نکنم چند بار میان‌‌‌‌‌‌بر زدم و مسیرهای پیچاپیچ راه پله را قطع کردم وگرنه از آن‌‌‌ها عقب می‌‌‌ماندم. صخره‌‌‌های عمودی و پرچین و شکن، جنگل‌‌‌های وهم‌‌‌انگیز خیزران و آوای زنجره‌‌‌هایی که مانند پرستو آواز می‌‌‌خواندند، به راستی تجربه‌‌‌ای به یاد ماندنی بود.

یک بار در اواسط راه، وقتی که تقریبا جاده‌‌‌ی کوهستانی را گم کرده بودم، در میانه‌‌‌ی جنگل به دیواری بلند و سنگی برخوردم. دیوار به ساختمانی بسیار بزرگ تعلق داشت و مدتی طول کشید تا آن را دور زدم. بعد از این کار دیدم که باز به راه رسیده‌‌‌ام. وارد مسیر اصلی شدم و کمی پیش رفتم تا در بنا را پیدا کردم. معبدی بسیار بزرگ و بسیار زیبا بود. جلبک‌‌‌ها روی در و دیوارش را پوشانده بودند و درونش به ظاهر خالی بود.

تندیس‌‌‌هایی از مقدسان تائویی را در پرستشگاهی که آنسوی حیاط قرار داشت، نهاده بودند. فضایش بسیار آرام و لذت‌‌‌بخش بود. وقتی داشتم از آن خارج می‌‌‌شدم، صدای آوازی به زبان فارسی را شنیدم. اول فکر کردم تلاش‌‌‌های شبانه‌‌‌روزی‌‌‌مان به ثمر رسیده و دست کم خدایان کوهستانی چین پذیرفته‌‌‌اند تا زبان سخت چینی را رها کنند و به فارسیِ روان و زیبا حرف بزنند.

اما کمی بعد سر و کله‌‌‌ی پویان و امیرحسین پیدا شد که آوازخوانان پیش می‌‌‌آمدند، و معلوم شد اشتباه کرده‌‌‌ام. کمی در معبد دور هم نشستیم و بعدش باز از آن‌‌‌ها جدا شدم و به جنگل زدم.

با روشن شدن هوا شمار کوهنوردان هم بیشتر شد و معلوم شد بسیاری از آن‌‌‌ها در ساختمان‌‌‌های کم‌‌‌شمارِ سر راه شب را سپرس کرده‌‌‌اند. چون در هر جایی که کمی مسطح می‌‌‌شد، بنای کوچکی ساخته بودند. بسیاری از این بناها معبدهایی بودند که یکی دو تا تندیس تائویی در آن نهاده بودند. برخی دیگر چیزهایی شبیه به پاگودای بودایی‌‌‌ها بودند که مردم قفل‌‌‌های فراوانی را به آن آویخته بودند. این رسم دخیل بستن به مکان‌‌‌های مقدس را در خودِ پکن هم دیده بودیم و به خصوص در استان‌‌‌های جنوب چین خیلی نمود داشت. در معبد لامای پکن دیده بودم که به خود درخت معبد هم با نخ دخیل می‌‌‌بستند.

چون دیدم همه‌‌‌ی مردها بالاتنه‌‌‌ای برهنه دارند، لباسم را بر تن نکردم و با همان وضعیت لخت و عور به بالای کوه رسیدم. کوه چندین قله داشت و پیمودن همه‌‌‌شان چند روزی وقت می‌‌‌گرفت.

کمی پیش از رسیدن به یکی از قله‌‌‌ها، با پویان و امیرحسین تلاقی کردم و حدود ساعت هشت صبح بود که در یکی از قله‌‌‌های کوه آرام گرفتیم. آبی به دست و رویم زدم. از جوان خندانی چند برش هندوانه خریدیم و با گوجه‌‌‌فرنگی خوردیم.

بعد با سرعتی تقریبا دو برابر رفتن‌‌‌مان از کوه سرازیر شدیم و ساعت ده و نیم به پایین رسیدیم. در مسیر سه تایی تبانی کردیم و از راه بیرون زدیم و بیراهه‌‌‌ی مفصلی رفتیم. من باز از دوستانم جدا شدم و جایی چندان زیبا و آرامش‌‌‌بخش یافتم که بخش عمده‌‌‌ی زمان را به مراقبه گذراندم. بعد از آن که بازگشتم و کمی دیگر صخره‌‌‌ها را بالا و پایین رفتم، پویان و امیرحسینِ شاد و سرخوش با لباس‌‌‌هایی گِلی سر رسیدند و تعریف کردند که از صخره‌‌‌هایی بلند بالا رفته و نزدیک بوده از آن پرت شوند. برای دقایقی به نظر می‌‌‌رسید در این تجربه‌‌‌ی نزدیکی به مرگ به نیروانا رسیده باشند، چون خیلی خوشحال بودند و ظاهرا از تمام رنج‌‌‌های دنیوی آسوده شده بودند. کمی بعد که دسته‌‌‌جمعی گرسنه‌‌‌مان شد معلوم شد که این فرضیه باطل بوده و صرفا جهت زنده ماندن شادمان بوده‌‌‌اند.

در بالای کوه دستاوردهای تجربه‌‌‌ی کوه‌‌‌پیمایی‌‌‌مان را با هم رد و بدل کردیم و خبردار شدم که کوه‌‌‌پیمایی دوستانم عواقب وحشتناکی برای تمدن چین به همراه داشته است. در راه رفت تا حدودی و در راه برگشت که بیشتر با هم بودیم به روشنی معلوم بود که مردم چین از دیدن چند نفر خارجی در بالای این کوه خیلی حیرت کرده‌‌‌اند. به خصوص پویان با آن یال و کوپال و ریش بلندش و دوربین فیلم‌‌‌برداری که مرتب در دستش افراشته بود، بیشتر به موجودی فضایی شبیه بود که با آلات فن‌‌‌آورانه‌‌‌ی پیشرفته به سیاره‌‌‌ی زمین نزول اجلال کرده باشد.

این البته تفسیر کمونیست‌‌‌های از خدا بی‌‌‌خبر چینی از حضور پویان بود. وگرنه برای دیندارها کاملا روشن بود که این همان خدای جنگ است که بار دیگر به میان رعایایش بازگشته است. به هر صورت قضیه از دید پویان کاملا متفاوت بود. پویان تقریبا با هرکس که روبرو می‌‌‌شد – یا گاهی وقتها حتا زمانی که روبرو نمی‌‌‌شد

سلامِ چینی یعنی «نِی‌‌‌هاو» را با لهجه‌‌‌ای کشیده و غیرعادی بر زبان می‌‌‌آورد. از واکنش چینی‌‌‌ها معلوم بود که نی‌‌‌هاو با گویش پویانی بر مفهومی بی‌‌‌ربط اما فلسفی دلالت می‌‌‌کند، و به هر صورت به معنای سلام نیست.

چون بیشترشان با شنیدن این حرف با حیرت به پویان خیره می‌‌‌شدند، برخی به شدت به فکر فرو می‌‌‌رفتند و عده‌‌‌ی دیگری هم می‌‌‌خندیدند و چیزهای دیگری می‌‌‌گفتند.

در ضمن این را هم داشته باشید که پویان از بچه‌‌‌های چینی خیلی خوشش آمده بود و هر بچه‌‌‌ای را که می‌‌‌دید «نی‌‌‌هاو»ای نثارش می‌‌‌کرد. حال در نظر بگیرید که موقع بالا رفتن از کوه، یکی از زنان زائر کوه کودک خردسالش را بر پشتش بسته بود، طوری که صورت طفل معصوم مشرف به پشت مادرش و بنابراین رویارو با پویانِ مهیب بوده که درست پشت سرِ این خانواده راه می‌‌‌پیمود. به روایتی که از امیرحسین شنیدم، پویان ابتدا چند بار به بچه نی‌‌‌هاو گفته بود و بچه به گریه و زاری در آمده بود، اما کم‌‌‌کم هم پویان بی‌‌‌خیال شده بود و هم بچه به حضورش عادت کرده بود. حالا در نظر بگیرید کودک بی‌‌‌گناه چینی را که قرار است در جامعه‌‌‌ای با یک میلیارد آدم بی‌‌‌ریش پرورش یابد و آن وقت در سنین حساس حدود دوسالگی که تازه مرحله‌‌‌ی آیینگی به سرانجام رسیده و به قول لاکان و کولی خودانگاره‌‌‌اش در حال شکل‌‌‌گیری‌‌‌ است، برای سه چهار ساعتِ متمادی چهره‌‌‌ی مهربان پویان در برابر چشمانش قرار گرفته باشد. من به راستی در مورد سرنوشت این کودک و بقیه‌‌‌ی اطفال چینی نگرانم!

راه برگشت از کوهستان تای را با دوستانم بودم. با امیرحسین بحث مفصل و پرباری کردیم درباره‌‌‌ی ارتباط بینش فلسفی شاعرانی مثل حافظ و صائب.

همین طور بحث کردیم و از هوای پاک کوهستان و منظره‌‌‌های چشمگیر و زیبایی که در نور روز جلوه می‌‌‌فروختند، لذت بردیم، تا وقتی که به خودمان آمدیم و دیدیم همان طور که تقدیر ازلی‌‌‌ است، داریم در مورد مزایا و معایب اشعار مولانای بلخی و بیدل دهلوی بحث می‌‌‌کنیم.

این درواقع یک جبر تاریخی است که من و امیر در هر موقعیتی و با هر سرآغازی که گفتگویی را شروع کنیم، در نهایت به بحث درباره‌‌‌ی سبک هندی و عراقی می‌‌‌رسیم. علتش هم آن است که بیدل دهلوی که بی‌‌‌شک اوج شعر هندی محسوب می‌‌‌شود، به نظر من یکی از قله‌‌‌های دست نیافتنی شعر پارسی هم هست. اما امیرحسین نه تنها بیدل را چندان جدی نمی‌‌‌گرفت، که اصولاً با سبک هندی سرِ ناسازگاری داشت و پیچیدگی‌‌‌های شعر هندی را به عنوان بازیهای زبانی نکوهش می‌‌‌کرد.

دلیل سرسختی امیرحسین در نکوهش سبک هندی و برکشیدن مولانای بلخی به عنوان نمادی در برابر آن، البته ناشی از فروپایگی بیدل نبود.

به نظرم کل قضیه در این حقیقت ساده ریشه داشت که طبق محاسبه‌‌‌ی کاهنان بودایی چینی، امیرحسین تناسخ مولانای عزیز محسوب می‌‌‌شد!

بحث من و او در این زمینه معمولاً در دو جهت نابرابر پیش می‌‌‌رود، چون هم حفظ کردن اشعار بیدل کار دشواری است و هم من حافظه‌‌‌ی غریب امیرحسین را ندارم.

این است که معمولاً بحثمان با این وضع خاتمه می‌‌‌یابد که من از پیکربندی فلسفه و دقت و خلاقانه بودنِ کلیدواژگان بیدل دفاع می‌‌‌کنم، در حالی که امیرحسین از خیال‌‌‌انگیز بودنِ شعر مولانا و پیوندش با عاطفه و دل می‌‌‌گوید و به ازای هر سخنش هم ده بیست بیت گواه می‌‌‌آورد. به این ترتیب شادمان و خرسند از کوه پایین آمدیم. من و امیرحسین در حالی که برای هم شعر می‌‌‌خواندیم و بحث می‌‌‌کردیم و پویان عزیز در حالی که هویت کودکان چینی را سخت مورد حمله قرار داده بود و پشت سرمان از کشته پشته می‌‌‌ساخت!

با همین وضع به دامنه‌‌‌ی کوه رسیدیم و دوباره به ایستگاه قطار برگشتیم و یک راست به شهر چوفو رفتیم که زادگاه کنفوسیوس بود. از دیشب تا آن موقع به جز مقداری رنگیزه‌‌‌ی سرخ گیاهی (یک قاچ هندوانه و چند گوجه فرنگی) چیزی نخورده بودیم و گرسنگی داشت در دلمان غوغا می‌‌‌کرد.

یک راست به رستورانی رفتیم و نشستیم. جای مرتب و شیکی بود و انباشته از مردمی که داشتند غذا می‌‌‌خوردند. پیشخدمت رستوران دخترخانمی بود که یک منوی چینی با تک جمله‌‌‌هایی انگلیسی برایمان آورد. امیرحسین با همان پشتکاری که درباره‌‌‌ی رمزگشایی از متون عرفانی داشت، سعی کرد سر در بیاورد که معنی عبارتهای چینی چیست. من که گرسنه‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بودم تصمیم گرفتم به شیوه‌‌‌ی فیلسوفان تجربه‌‌‌گرا عمل کنم. این بود که بلند شدم و سراغ میزهای دیگر رفتم و غذاهایشان را وارسی کردم. خوشبختانه مردم چین هم مهربان‌‌‌اند و هم اصولاً خارجی ندیده‌‌‌اند. این بود که توجه من به غذاهایشان به رقابت یا قلمروگیری یا چیزی شبیه به این ختم نشد. همه با شوخی و خنده غذاهایشان را نشانم می‌‌‌دادند و بعضی‌‌‌ هم قاشقی تعارف می‌‌‌‌‌‌کردند.

انگار همه فهمیده بودند قضیه چیست. به زودی امیرحسین و پویان هم به گردش علمی پیوستند و بعد از بررسی دقیقی که از غذای ملت کردیم، آن‌‌‌هایی که به نظرمان بهتر بود را با اشاره به پیشخدمت نشان دادیم. تا وقتی که غذا را بیاورند آنقدر با چینی‌‌‌های مشتری رستوران گفته و خندیده بودیم که فکر کنم غذای آن روز کاملا گوشت شود به تن‌‌‌شان!

غذایی که آن روز سفارش دادیم برای خودمان خیلی آموزنده بود. خوراکی که شباهت عجیبی به کرم کارامل داشت و حدس می‌‌‌زدیم دیگر مزه‌‌‌اش باید از پیتزا بهتر باشد، خمیر بی‌‌‌مزه‌‌‌ی ساده‌‌‌ای از آب در آمد که من به خاطر سفارش دادن‌‌‌اش کلی شرمنده شدم.

در مقابل یک جور غذا شبیه به گوشت قیمه شده‌‌‌ی همراه با سبزیجات سفارش دادم که تا حدودی بار گناهانم را سبک کرد. یک سوپ هم سفارش داده بودیم که طبق معمول خیلی خوشمزه بود و البته پویان هم طبق رسم خانوادگی‌‌‌اش یک ماهی سفارش داده بود.

در ظرفِ گوشت‌‌‌ها چند تکه نان گردِ نازک، چیزی مثل جنین نان لواش خودمان، گذاشته بودند. ما سرگرم خوردن گوشت‌‌‌ها شدیم و باعث شدیم پیشخدمت رستوران بیاید و یک کارگاه آموزشی درباره‌‌‌ی چگونگی خوردن غذا برایمان بگذارد.

بعد از این دوره‌‌‌ی فشرده بود که دریافتیم باید گوشت‌‌‌ها را وسط نان بگذاریم و لقمه کنیم و بخوریم. بعد از این راهنمایی حکیمانه سری تکان دادیم و بقیه‌‌‌ی گوشت‌‌‌ها را به این شیوه خوردیم. بعد از آن به گردش در شهر چوفو پرداختیم. این شهر مرکز دینی کنفوسیوسی‌‌‌ها است. خانه‌‌‌ی کنفوسیوس و یکی از مهمترین معبدهای کیش او در آنجا قرار دارد.

در تاریخ دیرپای چین، ادیان و آیین‌‌‌های گوناگونی از سرزمین‌‌‌های همسایه به این سرزمین وارد شده و در چند موج پیاپی فرهنگ چینی را در خود غرقه کرده‌‌‌اند.

مهمترین این موج‌‌‌ها از ایران زمین‌‌‌ برخاسته‌‌‌اند و در سه جریان پیاپی دین بوداییع مانوی و اسلام را در فرهنگ چینی جایگیر ساخته‌‌‌اند. در نهایت هم آیین کمونیسم در قرن بیستم این کشور را در چنگ خود فرو فشرد و آسیب‌‌‌های زیادی را به این تمدن وارد آورد. با این وجود، همچنان چینی‌‌‌ها به دو نگرش بومی‌‌‌ای که در سرزمین خودشان تکامل یافته سخت وفادار هستند.

یکی از این کیش‌‌‌ها، تائوگرایی است که ادامه‌‌‌ی آیین‌‌‌های شمنی باستانی چینیان است. دیگری آیین کنفوسیوس است که می‌‌‌توان آن را استمرار کیش پرستش نیاکان دانست که مانند مراسم جادویی شمنی، از ارکان تمام ادیان بسیار قدیمی محسوب می‌‌‌شود.

کنفوسیوس شکل لاتینی شده‌‌‌ی کونگ فو زی (孔夫子) است که یعنی «استاد کونگ» دلیل‌‌‌اش هم این است که نام خانوادگی این شخص کونگ بوده، و چون اسم کوچکش چیو بوده و چینی‌‌‌ها اول اسم خانوادگی و بعد اسم کوچک را می‌‌‌آورند. در دوران خودش احتمالا کونگ چیو (孔丘) نامیده می‌‌‌شده است. کنفوسیوس اسمی است که راهبان ژزوئیت در قرن شانزدهم به این شخص دادند، و به احتمال زیاد کسی که این نام را باب کرده ماتئو ریچی[2] است که چند اسم چینی دیگر را هم به همین ترتیب لاتینی کرده است.

طبق تاریخ سنت چینی‌‌‌ها، کونگ چیو در سال 551 پ.م در دولت لو به دنیا آمد، و این تقریبا مصادف با سال دهم سلطنت کوروش بزرگ هخامنشی بر انشان بود.

دولت لو یکی از واحدهای سیاسی کوچک آن دوره‌‌‌ی چین بود و مرکزش در آن هنگام شهری بود به نام زو، که امروز چوفو نامیده می‌‌‌شود و ما به تازگی در آن نزول اجلال کرده بودیم.

پدر کونگ چیو یکی از درباریان دولت لو بود که سه سال بعد از زاده شدن پسر نامدارش درگذشت و خانواده‌‌‌اش را در تنگدستی و دشواری باقی گذاشت. کونگ چیو به هر تقدیر بالید و بزرگ شد و گفته‌‌‌اند که دوران جوانی را چوپانی و گاوچرانی ‌‌‌گذراند. در نوزده سالگی با زنی به نام چی‌‌‌گوان ازدواج کرد و صاحب پسری شد به اسم لی. اما چون سخت درگیر اصلاح کار جهان و تدوین آیین جدیدش بود، زن و بچه‌‌‌اش را به امان خدایان چینی رها کرد. با این وجود به سنتهای چینی سخت پایبند بود و وقتی مادرش چهار سال بعد فوت کرد، سه سال را به عزاداری پرداخت!

کنفوسیوس دوران جوانی را به گردش در اطراف و تدوین فلسفه‌‌‌اش پرداخت. به شکلی که وقتی به پنجاه سالگی رسید، شهرتی به دست آورده بود. در سال 501 پ.م تحولی در فضای سیاسی دولت لو ایجاد شد و خاندانی تازه به قدرت رسیدند و ابتدا کنفوسیوس را به مرتبه‌‌‌ی حاکم شهری کوچک برکشیدند و بعدتر مقام قاضی اعظم را به او دادند. یک سال بعد، یکی از سه خاندان اشرافی قلمرو لو شورش کرد، اما دو خاندان دیگر دست به یکی کردند و این جنبش راقلع و قمع کردند. این ماجرا باعث شد کنفوسیوس که تمرکز قدرت را تبلیغ می‌‌‌کرد، مورد توجه قرار گیرد. کنفوسیوس همان قدر که اندیشمندی برجسته بود، از حساب و کتاب سیاست سر در نمی‌‌‌آورد.

چون طی سه سال بعد آموزه‌‌‌هایش را در فضایی آشفته به اعضای خاندان‌‌‌های رقیب منتقل کرد و به این ترتیب باعث شد برای بسیاری از اشراف فردی خطرناک بازنموده شود.

بالاخره در 497 پ.م بخت به او پشت کرد و ناگزیر شد دولت لو را ترک کند و به حالت برکناری یا تبعید به سرزمین چی پناه ببرد که رقیب سیاسی لو محسوب می‌‌‌شد.

او برای مدتی در شهرهای گوناگون سفر کرد و دولت‌‌‌های خرده ریزی را که در این مدت در چین پدید آمده بود را با اصول عقاید خود آشنا کرد. طبق سنت کنفوسیوسی، استاد بزرگ در پایان عمر به سرزمین لو و شهر چوفو بازگشت و مکتبی گشود و آموزه‌‌‌های خود را به 77 یا 72 شاگردش منتقل کرد و پنج متن کلاسیک چینی را نوشت، که در آن ادبیات و حکمت شفاهی قدیمی چینی گردآوری شده و برای نخستین بار نوشته شده بود.

این «پنج کلاسیک» تا به امروز باقی مانده و مورخان برخی از بخش‌‌‌های آن را به دوران کنفوسیوس مربوط می‌‌‌دانند. هرچند به احتمال زیاد خودِ وی نویسنده‌‌‌ی آن نبوده و تقریبا همه‌‌‌اش چند قرن پس از دوران وی به دست شاگردانش گردآوری شده است.

شواهد تاریخی نشان می‌‌‌دهد که کنفوسیوس در دوران خودش آدم مهم و تاثیرگذاری نبوده و تنها با گذر زمان بوده که اهمیت‌‌‌اش شناخته شده است.

به نظرم دلیل اصلی این اهمیت هم آن است که خودش و شاگردانش به ثبت و گردآوری سنتهای محلی همت گماردند و به این ترتیب پیش‌‌‌قراولِ نویسایی و تبدیل سنن شفاهی به متون نوشتاری بودند. به هر صورت کنفوسیوس از بس که به سنت ارج می‌‌‌نهاد، خودش به نماد سنت و پشتیبان و آفریننده‌‌‌ی سنت اجتماعی چین تبدیل شد و حتا به مقام خدایان دست یافت.

این‌‌‌ها البته سال‌‌‌ها پس از مرگش بود و متاسفانه خودش از این افتخارها خبردار نشد. چون تازه هفتصد سال بعد از درگذشت‌‌‌اش، در دوران اشکانی ما و عصر هان چینی‌‌‌ها بود که دربار چین به آرای او توجه نشان داد و امپراتوران هان که درواقع نخستین آفرینندگان دولت متمرکز چین و سازمان‌‌‌دهنده‌‌‌ی هویت چینی بودند، آرای او را به عنوان ایدئولوژی حکومتی‌‌‌شان برگزیدند.

آیین کنفوسیوسی درواقع نوعی سبک زندگی و اندیشه‌‌‌ی اجتماعی را تبلیغ می‌‌‌کند و با معیارهای ادیان یکتاپرست، نمی‌‌‌توان آن را دین دانست. با این وجود اشاره‌‌‌هایی به بهشت و زندگی پس از مرگ و بقای روح در آن وجود دارد و مناسک و مراسمی دینی در آن اجرا می‌‌‌شود.

درواقع کیش کنفوسیوسی و سایر ادیان تکامل یافته در این سرزمین از متافیزیک و دستگاه فلسفی دین‌‌‌های کلاسیک محروم‌‌‌اند. من در کتاب‌‌‌هایی دیگر مفصل بحث کرده‌‌‌ام که وجود یک دستگاه فلسفی که یک نظام اخلاقی را پشتیبانی کند و چارچوب عمومی مناسک و رفتارهای جمعی را به مرکز تقدسی یگانه پیوند دهد، ابداعی ایرانی است که ابتدا در آیین زرتشت پدید آمده و بعدتر در سرزمین‌‌‌های زیر نفوذ تمدن ایرانی به تحول ادیانی جهانگیر انجامید.

این برداشت فلسفی در ایران شرقی و هند شمالی کیش بودا، در میانرودان و آسورستان کیش یهودی و مسیحی و در عربستان دین اسلام را پدید آورد و قالب عمومی ادیان بزرگ را در قرون میانه رقم زد. این‌‌‌که آیینهای دور از دایره‌‌‌ی نفوذ تمدن ایرانی – کیش هندو، تائویی و کنفوسیوسی – این متافیزیک پیچیده و دستگاه منظم معنایی را ندارند و با این وجود کارکردهای اجتماعی خود را به خوبی برآورده می‌‌‌کنند، حدس مرا درباره‌‌‌ی تبار مشترک این عناصر دینی و هم‌‌‌دودمانیِ شالوده‌‌‌ی کیش‌‌‌های یکتاپرست ایرانی تایید می‌‌‌کند.

کنفوسیوس را در این معنی نمی‌‌‌توان پیامبر یا فیلسوف در نظر گرفت. چون مدعی بود که خودش هیچ سخن جدیدی نیاورده و مدافع سرسختِ سنت کهن جاری در جامعه‌‌‌ی چین است. در عمل هم دستورها و قواعد کیش کنفوسیوسی همان سنت قدیمی جامعه‌‌‌ی ابتدایی چینی است که بر احترام به بزرگتر، مردسالاری، آیین پرستش نیاکان و همبستگی اجتماعی و همیاری کشاورزانه تاکید می‌‌‌کند. قانون زرین کنفوسیوس در این میان همان است که در گوشهای مردم ایران زمین نیز طنینی آشنا دارد: «آنچه را که بر خود نمی‌‌‌پسندی بر دیگران رو مدار» (己所不欲,勿施於人).[3]

اندیشه‌‌‌ی کنفوسیوس با وجود سادگی و ابتدایی بودن‌‌‌اش، بر ارزشها و سنت‌‌‌هایی تکیه می‌‌‌کند که در سراسر تاریخ دو هزار ساله‌‌‌ی کشور چین در میان این مردم جاری بوده و وحدت فرهنگی و هویت‌‌‌ مشترکشان را ممکن ساخته است.

دیوانسالاری چینی و شالوده‌‌‌ی سازماندهی دولتی در این کشور هم بیش از همه‌‌‌ی ادیان به کیش کنفوسیوسی تکیه دارد. به همین دلیل هم شهر چوفو و نقاطی که قرار بود از آن بازدید کنیم اهمیت داشت و مشتاق بودیم تا ببینیم چینی‌‌‌ها چطور خاطره‌‌‌ی این مرد را گرامی داشته‌‌‌اند.

بعد از آن که در زیر آفتاب و در رطوبت زیادِ هوا در خیابانی خلوت و پهن پیاده‌‌‌روی طولانی و بی‌‌‌سر و تهی کردیم، عقلمان سر جایش آمد و از درشکه‌‌‌های دوچرخه‌‌‌داری که با یک راننده‌‌‌ی چینی در اطراف گشت می‌‌‌زدند گرفتیم و بقیه‌‌‌ی راهمان را این طوری طی کردیم.

مهمترین جایی که در شهر چوفو دیدیم، معبد کنفوسیوس یا کونگ میائو (孔庙) بود. اینجا زمانی خانه‌‌‌ی این فیلسوف باستانی محسوب می‌‌‌شد.

معبد بسیار بزرگ و زیبا بود. بناها با ستون‌‌‌های چوبی و متانت و آراستگی ساده و پرهیزگارانه‌‌‌ای ساخته شده بودند و عقلانیت آیین کنفوسیوسی در آن موج می‌‌‌زد.

معماری ساختمان‌‌‌ها به شکل خسته‌‌‌کننده‌‌‌ای متقارن و همریخت بود. یکی از تالارهای معبد کنفوسیوس سالن بسیار درازی بود که تقریبا یکی از ضلع‌‌‌های سراسر محوطه را در برمی‌‌‌گرفت.

در این تالار چند ده مذبحِ دقیقا همسان بر میزهایی مشابه نهاده بودند و روبروی هریک ستونی چوبی بود که نام یکی از مقدسان کنفوسیوسی روی آن نوشته شده بود. همه چیز انباشته از انتزاع و تقارن و تکرار بود و این به راستی غریب می‌‌‌نمود.

با وجود زیبایی این معماری و تلفیق ماهرانه‌‌‌ای که در آن با عناصر طبیعی مانند سنگ‌‌‌ها و گیاهان انجام شده بود، فضا از حدی بیشتر شلوغ و تکرار شونده بود و این چشم و ذهن را خسته می‌‌‌کرد.

تازه در این معبد کنفوسیوسی بود که دریافتم معماری بناهای ایرانی با تاق‌‌‌های ضربی و گنبدهای بزرگ و تقارن هندسی‌‌‌ای که بیشتر از هرجا در گنبدها و مقرنس‌‌‌کاری‌‌‌ها نمود یافته، چقدر دلپذیر و خوشایند است.

بعد از کونگ میائو یکی دو معبد کنفوسیوسی را دیدیم که همه‌‌‌شان به کپی‌‌‌هایی از همدیگر شبیه بودند.

بر لوحی که بر سر در یکی از این معبدها بود، این شعر مشهور از «کتاب آموزه‌‌‌ی بزرگ» (داشوئِه: 大學) را نوشته بودند که جوهره‌‌‌ی آیین کنفوسیوسی در آن خلاصه شده است:

«راه آموزه‌‌‌ی بزرگ عبارت است از نمایان ساختن فضیلت‌‌‌ها، نوسازی مردمان و استقرار برترین نیکی…

大學之道在明明德,在親民,在止於至善 (…)

مردمان باستان که آرزومندِ نمایش دادنِ فضیلتهای دیدنی در جهان بودند، نخست اوضاع خویشتن را بهینه می‌‌‌ساختند.

古之欲明明德於天下者,先治其國

آنان که آرزومندِ بهتر ساختن اوضاع خود بودند، ابتدا خانواده‌‌‌شان را سر و سامان می‌‌‌دادند.

欲治其國者,先齊其家

آنان که که خواستار سامان دادن به خانواده‌‌‌شان بودند، نخست شخصیت خویشتن را بارور می‌‌‌ساختند.

欲齊其家者,先修其身

با میل به بارور ساختن شخصیت خویش، نخست دل‌‌‌هایشان را راست می‌‌‌ساختند.

欲修其身者,先正其心

آنان که آرزومندِ راست ساختن دل خود بودند، ابتدا می‌‌‌کوشیدند تا در اندیشه‌‌‌ی خویش صادق باشند.

欲正其心者,先誠其意

برای صادق بودن در اندیشه‌‌‌شان، آنان اول به فراسوی دانایی خویش دست‌‌‌اندازی می‌‌‌کردند.

欲誠其意者,先致其知

این توسعه‌‌‌ی دانایی منوط به جستجو در ماهیت چیزها بود.

致知在格物

با جستجو در ماهیت چیزها، دانش تکمیل می‌‌‌شد.

物格而後知至

با کامل شدن دانش‌‌‌شان، اندیشه‌‌‌هایشان خلوص می‌‌‌یافت.

知至而後意誠

با صادق شدن اندیشه‌‌‌هایشان، دل‌‌‌هایشان راست می‌‌‌شد.

意誠而後心正

پس از راست شدن دل‌‌‌هایشان، شخصیت‌‌‌هایشان بارور می‌‌‌شد.

心正而後身修

با بارور شدن شخصیت‌‌‌هایشان، خانواده‌‌‌هایشان سامان می‌‌‌یافت.

身修而後家齊

با سر و سامان یافتن خانواده‌‌‌هایشان، اوضاعشان به درستی نظم و نسق می‌‌‌یافت.

家齊而後國治

با منظم شدن اوضاعشان، جهان به صلح دست می‌‌‌یافت.

國治而後天下平

از پسر آسمان بگیر تا توده‌‌‌ی مردم در پایین، همه باید بارور ساختن شخصیتشان را ریشه‌‌‌ی همه‌‌‌ی چیزهای دیگر بدانند… »

自天子以至於庶人,壹是皆以修身為本 (…)

این بندها به خوبی چشم‌‌‌انداز آیین کنفوسیوسی از اخلاق را نشان می‌‌‌دهد.

از دیدنی‌‌‌های دیگر شهر، معبد مهمی بود که برای قرن‌‌‌ها محل برگزاری آزمون‌‌‌های انتخاب کارمندان برای دیوانسالاری امپراتوری بوده است.حالا بیشتر معبدی تهی از اسباب و اثاثیه است که روی دیوارهایش تابلوهایی زده‌‌‌اند و در مورد آزمون‌‌‌ها و چگونگی اجرا و مواد درسی‌‌‌اش توضیح داده‌‌‌اند. بینشان چند چیز جالب هم هست، از جمله دعاهایی که برای موفقیت در آزمون می‌‌‌خوانده‌‌‌اند و تندیسی از یکی از ایزدانِ حامیِ آزمون دهندگان. در پکن هم یک معبد کنفوسیوسی به نام کونگ میائو (孔庙) است که در سال 1302 .م ساخته شده و همین کارکرد را داشته است.

آنجا بود که ما متوجه شدیم کنکورِ سراسری در ایران چه بلای خطرناکی است و ممکن است در نهایت به چه حوادث دردناکی منتهی شود. فکرش را بکنید، این‌‌‌که هفتصد سال چندین هزار هزار آدم بیایند و در یک جا کنکور بدهند.

ببینید چقدر آدم آنجا از حال رفته‌‌‌اند و استرس آزمون داشته‌‌‌اند و چه دقایق ناخوشایندی را گذرانده‌‌‌اند. من که اگر جای چینی‌‌‌ها بودم آنجا را به چیزی شبیه به تونل وحشت تبدیل می‌‌‌کردم، نه معبد.

هوا گرم و مرطوب بود و کم‌‌‌کم خسته و خوابالود می‌‌‌شدیم و نخوابیدنِ شب قبل رویمان اثر می‌‌‌کرد. با این وجود چوفو را خوب گشتیم و در یک رستوران خوب ناهار بسیار خوبی خوردیم. دختران پیشخدمت برایمان منوهایی آوردند که فقط به چینی نوشته شده بود. سعی زیادی هم کردند که به ما توضیح بدهند چی به چی است.

اما ما به این نتیجه رسیدیم که برای یک بار هم که شده از مکتب تجربه‌‌‌گرایان عصر رنسانس پیروی کنیم. برای همین هم در رستوران راه افتادیم و خوراکی‌‌‌هایی که بقیه‌‌‌ی مردم سفارش داده بودند را نگاه کردیم و با آن‌‌‌ها در مورد غذاها وارد مذاکره شدیم و در نهایت با نشان دادن خوراک‌‌‌های مورد نظرمان سفارش دادیم. از ظاهر مردم و کارکنان رستوران برمی‌‌‌آمد که آن روز کلی خوش گذرانده باشند. به خصوص که ما تلافی بی‌‌‌خوابی را سر غذاها در آوردیم و هر کدام‌‌‌مان به اندازه‌‌‌ی اژدهایی که در سنین رشد باشد، غذا خوردیم.

یک اتفاق بامزه‌‌‌ی دیگر این بود که در چوفو دنبال نشانی‌‌‌ای می‌‌‌گشتیم و مردم هیچ‌‌‌کدام انگلیسی نمی‌‌‌دانستند و با لهجه‌‌‌ای هم حرف می‌‌‌زدند که چینی شیوا و سلیس مرا درک نمی‌‌‌کردند. در نتیجه رفتند و دختر نوجوانی را آوردند و با افتخار گفتند که او انگلیسی می‌‌‌داند.

دختر جلو آمد و با اعتماد به نفس تمام گفت: هِلو. ما هم خوشحال شدیم و سه تایی گفتیم هِلو.

بعد دختر شروع کرد به چینی حرف زدن و هر کار کردیم جز هِلو کلمه‌‌‌ی دیگری از دهانش در نیامد. معلوم شد در همین حد انگلیسی بلد است. فکر کنم تا آن روز خیلی جلوی در و همسایه فخر فروخته بود و از دانش عمیقش در زبان‌‌‌های دیگر حرف زده بود و البته فکر نمی‌‌‌کرده یک روزی چند نفر جهانگرد ایرانی تصمیم بگیرند تا چوفو بروند و از محله‌‌‌ی آن‌‌‌ها هم بازدید کنند. عصرگاه بود که اتوبوسی گرفتیم و از چوفو به شوجو رفتیم، که شهری بود در همان نزدیکی‌‌‌ها و می‌‌‌بایست در آنجا برای مسیر بعدی‌‌‌مان قطار بگیریم. حدود ساعت هفت عصر بود که به شوجو رسیدیم. شهری بود شلوغ و پرجمعیت که مردمی پرجنب و جوش داشت.

آن شب را در خیابان‌‌‌های شوجو به گردش گذراندیم. خسته بودیم، اما کنجکاوی بابت دیدن شهر مجالی نمی‌‌‌داد که استراحت کنیم. از چند مغازه‌‌‌ی خرت و پرت فروشی بازدید کردیم و در جایی یک میز بزرگ دیدیم که رویش انبوهی از اشیای سنگی ریخته بودند و حراجش کرده بودند. قیمت هرقطعه اندک بود و چیزی معادل سه تا صد تومنِ خودمان می‌‌‌شد.

طبق معمول وقتی هوا تاریک شد رستوران‌‌‌هایی که غذاهایشان را در دیگ‌‌‌هایی کنار خیابان می‌‌‌فروختند، کارشان را آغاز کردند. در آنجا بود که برای نخستین بار دیگی پر از کله‌‌‌ی پخته‌‌‌ی سگ دیدیم!

آن شب جایی برای خوابیدن نداشتیم. می‌‌‌بایست قطار نیمه شب را سوار شویم. این بود که در ایستگاه قطار ولو شدیم و خیلی زود خوابمان برد. اما مهلت‌‌‌مان تنها به قدر چرتی مختصر بود. سر وقت بیدار شدیم و در قطاری سوار شدیم که به شکل تکان‌‌‌دهنده‌‌‌ای شلوغ بود. نمک ماجرا این بود که از بلیط و شماره‌‌‌ی صندلی و این تجملات بورژوازی هیچ خبری نبود و همه به شکل کمون اولیه از صندلی‌‌‌ها استفاده می‌‌‌کردند. این بود که وقتی رسیدیم دیدیم دیگران روی صندلی‌‌‌هایمان نشسته‌‌‌اند. با آن حال نزار و خستگی در حال مرگ مدتی ایستادیم تا این‌‌‌که بالاخره جایی گیرمان آمد. اما تا آمدیم بنشینیم، ناگهان طبع عیاری امیرحسین گل کرد و جوانمردانه جایش را به خانمی داد. ما هم چنین کردیم و به این ترتیب به اسوه‌‌‌ای اخلاقی برای خلق کمونیست چین تبدیل شدیم. ساعت شش و نیم صبح به لویانگ رسیدیم و اولین کاری که کردیم گرفتن یک هتل بود و خوابیدن، که تقریبا جان‌‌‌مان را نجات داد. چون نزدیک بود از خستگی جانمان در برود و در معبد کونگ میائو به شهیدانی بپیوندد که طی هفت قرن گذشته سرِ کنکورهای چینی سکته کرده بودند.

 

 

  1. Micropachycephalosaurus hongtuyanensis
  2. Matteo Ricci
  3. Analects XV.24

 

 

ادامه مطلب: چهارشنبه 17 تیرماه 1388- 8 جولای 2009- لویانگ

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب