روز اول: 30 اسفند جمعه- 20 مارس
روایت شروین
وقتی بالاخره گذرنامههایمان را با آن روادیدهای رنگارنگ از سفارت ترکمنستان گرفتیم، هنوز فکر نمیکردیم سفرمان شروع شده باشد. سفري كه در واقع دو سه هفته پيش بود تازه به فكر انجامش افتاده بوديم. قرار اولمان اين بود كه در تعطيلات عيد نوروز به چين برويم. اما به چند دليل برنامهمان تا تابستان به تعويق افتاد. مسئلهي گران بودن هزينهها در فصل تعطيلات يك بحث بود، و البته خورگرفت مهمي كه تابستان در چين رخ ميداد هم عامل اصلي بود. به هر حال، هفتهي دوم اسفند بود كه به اين نتيجه رسيديم برنامهي چين را عقب بيندازيم، و بعد مكالمهاي كوتاه بينمان انجام شد. غروب همان روزي كه سفر چين را رها كرديم، با پويان – كه همسايهام هم هست- از كلاس اسطوره شناسي به خانه بر ميگشتيم. حرف كشيد به اين كه برنامهي نوروزيمان خالي شده. بعد همين طوري گفتم:” بيا بريم آسياي ميانه!”
و پويان هم با همان لحن خونسرد هميشگياش گفت:” بريم!”
دوستمان پدرام چند روزي بعد خبر سفر را شنيد و اعلام آمادگي كرد كه بيايد. به اين ترتيب بود كه شديم سه نفر. سه نفری که در جریان سفرمان القابی فراوان را برایش ابداع کردیم. اما برای این که تصویری در موردشان داشته باشید، بد نیست معرفی کوتاهی از ایشان بکنم. دوستم پویان مقدم، مهندس راه و ساختمان است. سابقهی دوستیمان به ده سال پیش میرسد و در همین حدود است که در کانون خورشید و موسسهی خورشید با هم کار میکنیم. دغدغهی اصلیاش علاوه بر این که ساختمانهای عجیب و غریب بسازد، گردشگری و سفر به گوشه و کنار جهان است. دوست دیگرمان پدرام، دندانپزشک قابلی است و ردپای ماندگاری را در دهان بخش مهمی از اعضای موسسهی خورشید به جا گذاشته است. او هم اهل سفر و گردشگری است و کمی دورتر از پویان با خورشید در ارتباط است. ما سه نفر گذشته از این که در موسسهی خورشید همکاریهایی داریم، تا حدودی سلیقهی فرهنگی و هنری مشابهی هم داریم و تمدن ایرانی و سابقهاش برایمان مهم و جذاب است. میدانم که با این حرفها تصویر ذهنی دقیقی دربارهی همسفرانم در سر ندارید. اما نگران نباشید، کافی است به تصویرها بنگرید تا همه چیز دستگیرتان شود:
پویان مقدم (راست) پدرام فرحی (میان) شروین وکیلی (چپ)
تا جمعه که نقطهی شروع سفرمان بود، با دو بدقولی پیاپی کنسول ترکمنستان در روزهای پیشین روبرو شده بودیم و دو بار سفرمان به تعویق افتاده بود. موسسهی مسافرتیای که قرار بود کارهای اداری مربوط به گرفتن روادید را انجام دهد، در واقع از یک مرد میانسال تشکیل شده بود و یکی دو منشیاش. مرد را در یکی از مراجعههایمان به سفارت ترکمنستان دیدم و از حالت چاکرمآب و چاپلوسش در برابر کاردار ترکمنی که علنا به او توهین میکرد هیچ خوشم نیامد. وقتی لابلای حرفهایم به او بازخورد دادم و گفتم بهتر است به عنوان یک ایرانی محترمانهتر رفتار کند، با بی خیالی گفت: “اون دوره که ایرونی عزت داشت گذشته…” و دلیل این گذشتن هم معلوم بود، دلیلش این بود که برخی از ایرانیها احترام خودشان را نگه نمیداشتند!
داشتیم کم کم از گرفتن روادید مایوس میشدیم و به آغاز کردن سفری در راستای مادِ باستان (کردستان و آذربایجان) فکر میکردیم که ناگهان همه چیز جورشد. ظهر روز سیام اسفند بود که کارهایمان به سامان رسید، آرش، شوهر خواهر همان مدیر موسسهی کذائی جوان مودب و خوبی بود و آشکارا از آشفتگی و بدقولی خویشاوندش شرمنده بود. ما هم به همین دلیل نتوانستیم زیاد به او سخت بگیریم. بخش عمدهی پولی را که باید به آژانس میدادیم به او پرداخت کردیم و همراه با مادرم که زحمت رساندمان را بر عهده گرفته بود، به سمت پایانهی شرق تاختیم. پدرام صبح با آنجا تماس گرفته بود و میدانستیم که دقیقا سر ظهر ماشینی از آنجا به قوچان میرود.
سر وقت رسیدیم و پدرام را هم یافتیم و سوار شدیم. همسفرانمان بیشتر خراسانیهایی بودند که به دلایلی نامعلوم زمانِ تحویل سال را برای بازگشتن به شهرشان برگزیده بودند. در صندلی جلوییمان خانوادهای با یک کودک نوزاد بسیار زیبا و خوش اخلاق نشسته بودند که بازیها و خندههایش مایهی انبساط خاطر همه شد.
در راه با لطف راننده و کمک راننده موفق شدیم دو تا فیلم ناب آموزنده ببینیم. خوشبختانه نام هیچکدام را نفهمیدم و تکه پاره نگاهشان کردم. اولی فیلمی بود بی سر و ته با داستان، فیلمنامه، فیلمبرداری، و نورپردازی افتضاح، که چند هنرپیشهی بسیار ماهر ناامیدانه در آن با بهترین کیفیت بازی میکردند، و البته قادر به ماستمالی کردن ضعفهای فیلم نبودند. فیلم بیشتر بیانیهای بود در تخطئه و شماتت جوانانی که در پارتیهای شبانه شرکت میکردند و دختران و پسرانی که بدون حضور عاقد و ناظر و محلل با هم چند کلمه حرف میزدند. آمیزهی عجیبی بود از فیلمهای پلیسی، احساسی، رمانتیک، اخلاقی، و مستند که میکوشید این پیام را به تمام زبانهای زنده و مردهی دنیا مخابره کند.
بعدش فیلم دیگری پخش شد که دست بر قضا نام آن را هم نفهمیدم. هردو را به عنوان آزمونی جامعهشناسانه و البته تلاشی در راستای زهد و ریاضت نگاه کردم. فیلم هندی، سنی در حدود خودم داشت. آمیتابا چان در حالی که هنوز نوجوانی بیش نبود در آن بازی میکرد و همان دوبلور مشهورِ آلن دلون به زیبایی جایش حرف میزد. از فیلمهای هندی عهد بوق بود که به ضرب و زور دوبلهی ایرانی و رقص و آوازش تماشایی میشد. این یکی بیانیهای به همان اندازه خنک و چرند بود در ضرورت ازدواج کردن. داستان بهیک مشت پسر و دختر مربوط میشد که در ابتدای کار از مجرد بودن مینالیدند و در انتهای کار پس از فراز و نشیب بسیار همه ضربدری با هم ازدواج کردند. هر از چندگاهی هم در حد 30 ثانیه رقص و آواز میآمد و میرفت تا به بیننده اطلاع دهد که این فیلم زمانی رقص و آواز هم داشته و بعد آن را سانسور کردهاند.
زمان به نسبت طولانی سفر تا قوچان را در صندلیای در کنار مردی جوان، اتوکشیده و بسیار مودب نشسته بودم که میگفت این دو فیلم را هر بار که به قوچان میرود، در همین اتوبوس میبیند. در صندلی کناریام مادری مهربان با دختربچهی بیش فعالش (hyperactive) نشسته بودند و یکی از بارهایی که خوابم گرفته بود و نزدیک بود از راننده بخواهم صدای فیلم را کم کند، دیدم هر دو با شیفتگی و دقت کامل مفتون فیلمها شدهاند. دختربچه البته زیاد فیلم را نگاه نمیکرد، چون سرگرم وول خوردن روی صندلی، پرتاب کردن دمپاییاش به اطراف، زمزمه کردن آواز، حرف زدن با خود، و گهگاه بالا آوردن و دستشویی رفتن بود!
در راه یکی دو بار ایستادیم و خرت و پرتهایی را که داشتیم خوردیم. دریکی از توقفها از رستورانی بین راهی چند ظرف ماست خریدیم و دسته جمعی با نان خوردیم که خیلی چسبید. بعد هم مراسم نوشیدن آیینی دوغ را اجرا کردیم و با پدرام و پویان عهد اخوت بستیم تا در اولین فرصت ایرانزمین را بار دیگر متحد کنیم تا همهی دویست میلیون خلق الله که این طرف و آن طرف پلاس بودند بتوانند در کنار هم دوغ بنوشند!
عصرگاه بود که تلفن همراهم زنگ زد و صدای شادمان مادرم آذردخت را شنیدم که میگفت: “نوروز مبارک، سال تحویل شد!” برخاستیم و با پدرام و پویان روبوسی کردیم و عید مبارکی گفتیم. همسفرانمان لحظهی تحویل سال را چندان تحویل نگرفتند و حرکتمان در دو سال پیاپی تداوم یافت…
بالاخره حوالی نیمه شب به قوچان رسیدیم. شهری که چند باری پیش از آن گذارم به آنجا افتاده بود. از میان مردمش دست کم یکی از دوستان خوب دانشگاهیام – مهدی را، که حالا دکترای بیوفیزیکش را گرفته- میتوانم نام ببرم، و البته خویشاوندان دوست و همکار خوب و دیرینهام حسین رجایی، که بیشتر در خورشید با نام رهام شناخته میشود.
مرد مسافرکشی که ما را از پایانهی مسافرتی سوار کرد، چندان مسئول بود که چند مسافرخانه و مرکز اسکان ایرانگردان را زیر پا گذاشت تا شب برایمان جایی بیابد. مرکز اسکان مسافران نوروزی از جا دادنمان در مدارس و خوابگاههای شهر خودداری کرد و گفت: “میدونید که، شما مجرد هستید!” ناگهان دریافتم فیلم هندی و ایرانی چرندی که در اتوبوس دیده بودیم در چه زمینهای پخش و مشاهده میشود. دردسرتان ندهم، رانندهی مهربانمان که آخرش هم در یافتن جایی برای ما ناکام ماند، نزدیک بود به خانهاش دریکی از روستاهای اطراف شهر دعوتمان کند. سپاس گفتیم و پیاده شدیم و در میدان شهر کیسهخوابها را پهن کردیم و خوابیدیم.
ادامه مطلب: روز اول: 30 اسفند جمعه- 20 مارس – روایت پویان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب