پنجشنبه , آذر 22 1403

روز سوم: 22 مارس – 2 فروردین 88 یک شنبه – روایت پویان

روز سوم: 22 مارس – 2 فروردین 88 یک شنبه

روایت پویان

صبح ساعت 4:40 به مرو یا ماری رسیدیم، تا ساعت 8 صبح باید صبر میکردیم تا گیشه بلیت فروشی به کار بیفتد، پس فرصت خوبی بود برای این که کارهای عقب افتاده را انجام دهیم، کار هایی مثل نوشتن سفر نامه یا چینی خواندن و ریش زدن شروین و شستن ظرف های کثیف شام دیشب و حتی حمام رفتن من با آب دست شویی بدون کندن لباس ها!

بر عکس اشک آباد، ایستگاه قطار مرو، توالت های محقری داشت، توالت های فرنگی که چه در قسمت مردانه و چه زنانه، تعدادشان سه عدد بود و با یک دیوار از هم جدا شده بودند ولی درِ ورودی نداشتند. اگر میخواستی به توالت آخری بروی و دو توالت جلویی پر بودند، مردم را میدیدی که دارند کارشان را میکنند. از این به بعد در طول سفر، این الگو مدام دیده می شود. فرقی نمیکند که توالت، فرنگی باشد یا ایرانی، در هر صورت اگر عمومی باشد احتمالاً در ندارد و باید شرم و حیا را کنار بگذاری وگرنه رنج خواهی کشید.ضمناً در این توالت ها خبری از شیلنگ آب و آفتابه هم نیست. باید با این وضعیت خو بگیری.

ساعت نزدیک 8:00 که شد، از دست شویی کمی آب برمیداریم و با گازسفری و کتری که آورده ایم ، آب جوش درست میکنیم برای نسکافه، کمی هم کالباس از دیروز مانده که با نان، صبحانه مان را تشکیل میدهد.

از بوفه دار ایستگاه خواهش میکنیم، باطری ها و موبایل هایمان را شارژکند، که میپذیرد.

این استراحت در ایستگاه خیلی چسبید، ما هم البته خیلی خودمانی با فضا برخورد کردیم به شکلی که بعد از مدتی کم کم اطرافمان خالی شد. صندلی های آن قسمت ایستگاه را به تمامی، تسخیر کرده ایم. ساعت 8:00 ، شروین و پدرام به گیشه فروش بلیت مراجعه می کنند و من در این فاصله مشغول جمع و جور کردن وسایلم هستم. تلویزیون ایستگاه روشن است . خوانندگان مختلف ترکمن را نشان میدهد که به مناسبت نوروز می خواندند، موسیقیی که از تلویزیون پخش میشود سنتی است ، مانند خواننده های 40 سال پیش خودمان که از تلویزیون نمایش داده می شد، است. پس از پرس و جوی مجدد از باجه فروش بلیت، معلوم میشود که بلیت بعد از ظهر ساعت 7:00 فروخته میشود و قطار هم ساعت 12:00 نیمه شب حرکت میکند ، دیگر ایستادنمان در ایستگاه بی معنی است. ولی برای مطمئن شدن از زمان حضور مجددمان و طول زمان سفر ، تصمیم میگیریم به زبان بین المللی متوصل شویم و روی کاغذی شکل ساعت را بکشیم و نام شهر ها را بنویسیم و سوالاتمان را تکرار کنیم، در حال سوال از مردم کنار گیشه بودیم که مردی کوتاه قد و 35 ساله با موهایی کم پشت، با کت شلواری تیره به کمکمان آمد و دیگر مطمئن شدیم که باید بعد از ظهر برگردیم.

بعد فکر کردیم برای امروز برنامه ریزی کنیم، از همان مرد سراغ دیدنی های مرو را که بر روی نقشه، نمایش داده شده بود ،گرفتیم. شروع کرد به توضیح دادن، ولی باز ما خوب متوجه نشدیم، دست ما را گرفت و ما را به طبقه بالای ایستگاه برد و به داخل اتاقی دعوتمان کرد، روپوش سفید و کارتش را نشانمان داد، متوجه شدیم که دکتر ایستگاه قطار است و میخواهد، اگر ما دوست داریم، در ازای کرایه حمل و نقل با ماشین خودش، ما را به مرو قدیم ببرد و برگرداند. میگویید 45 دقیقه راه است و 50 کیلومتر، 200000 منات ( حدود 15000 تومان) هم کرایه اش میشود. کرایه اش با توجه به کرایه های ایران معقول به نظر میرسد و فعلاً گزینه بهتری نداریم، چون اگر بخواهیم اتوبوس پیدا کنیم حتماً زمان میبرد، ضمناً گپ زدن با دکتر ترکمن که تَرک پست میکند هم برایمان جالب است، می پذیریم و میرویم.

نکته جالب این که در راه هرگز سرعت آقای دکتر ( نامش دولت بود) از 60 کیلومتر بر ساعت بیشتر نشد و پلیس واقعاً کنترل زیادی دارد و آنهایی که سرعتشان بیشتر میشود را جریمه سنگین میکند. جلوه شهر مانند اشک آباد تروتمیز است و ساختمان های تازه ساز با نمای سفید رنگ و خیابان های پهن و تمیز و مجسمه هایی که بیشتر به مخدومقلی و ارطغرل و کوراغلی اشاره میکند و البته عکس های رئیس جمهور، بسیار زیاد است. از شهر که خارج میشویم کم کم مزارع پنبه خود نمایی میکند، پخته[1] میگوند پنبه را. چند کیلومتر دورتر سمت شمال جاده، دیواری شروع میشود که چند کیلومتری ادامه دارد و در انتهایش پرچم ترکیه و ترکمنستان را زده اند، دکتر میگوید که این مزرعه پرورش اسب ترکمنی است که با سرمایه گذاری ترکیه احداث شده. از قیمت بنزین میپرسیم که نکته جالبی را گوشزد میکند، در ترکمنستان هر ماشین ماهانه 40 لیتر بنزین مفتی دارد به همین دلیل حمل و نقل در درکمنستان خیلی ارزان تمام میشود، والبته این که ترکمنستان هم نفت دارد و هم جزو چهار کشور برتر دارای ذخایر گاز دنیاست در این ارزانی بی تاثیر نیست.

DSC_0317یک بنای دولتی در مرو

نام محلی که از آنجا شهر قدیم مرو شروع میشود آبادی “بایرام علی” است که با قطار یک ایستگاه با مرو جدید یا ماری فاصله دارد مسافت جاده ایش هم 35 کیلومتر است نه 50 کیلومتر.

در مرو باستان:

بایرام علی آبادی است که ماشین های فراوانی برای پیاده و سوار کردن مسافر، آنجا جمع شده اند. تاکسی، ون و اتوبوس به تعداد زیاد به چشم میخورد .

راه فرعی از راه اصلی جدا میشود به سمت شمال میرود، دو طرف این راه فرعی، ویرانه هایی از یک بارو دیده میشود. با بچه ها قرار میگذاریم موقع برگشت حتماً اینجا را ببینیم! ( راستش توی دلمان هم از دکتر دولت، کمی دلخوریم که اینجا نمی ایستد تا بیشتر ببینیم، غافل از این که چه گنجی در مقابلمان منتظرمان است)

جاده فرعی، ده کیلیومتری ادامه میابد و گردا گردش پر از ویرانه های شهر باستانی است، بالاخره ماشین درکنار گنبد بلندی از جنس آجر و کمی کوچکتر از گنبد سلطانیه می ایستد، اینجا مقبره سلطان سنجر[2] است.

جمعیت زیادی از ترکمن ها برای بازدید آمده اند، به وضوح پیداست که تعطیلات است، بیشتر بازدید کنندگان بچه و جوان هستند، دختر های ترکمن با لباس های رنگارنگ بومیشان ، پسر ها و چند گروه سرباز، اتوبوس ها به سرعت می آیند و مسافران جوانشان را کنار آرامگاه سلطان سنجر پیاده میکنند، دکتر برایمان با افتخار از سلطان سنجر صحبت میکند، معلوم است که در اینجا سلطان سنجر سلجوقی، مانند کورش به عنوان بنیان گذار ترکمنستان، معرفی شده. آرامگاه، بنایی است آجری با تزئناتی از بیرون و درون و به ابعادی حدود 30 متر در 30 متر و مربع شکل که ارتفاعی حدود 40 متر دارد و سقف بنا گنبدی است که از داخل گچ کاری شده. سنگ قبری در وسط بنا به صورت برجسته وجود دارد که روی آن، نام و نشان سلطان سنجر حجاری شده، چیزی که بیشتر از همه جلب توجه میکند، پول گذاشتن مردم بر روی قبر است.

هر از چند گاهی هم که مقدار پول ها زیاد میشود، یکی پول ها را جمع میکند و درون صندوق صدقاتی که در گوشه ای، تعبیه شده می اندازد، معلوم است که با اعتقاد قلبی، صدقه میدهند.

DSC_0369صدقه دادن مردم!

DSC_0341

در حال عکاسی هستیم، که یکی از ماموران بنا سر میرسد. از بلیت ورودیمان میپرسد، مجبور میشویم بلیت بگیریم، من و شروین برای خرید بلیت که در گیشه ای ، کنار بنا میفروشند، میرویم و سه بلیت به قیمت 150000 منات میخریم.

من یک نقشه هم میخرم، نقشه شهر قدیم مرو. دکتر هم که بهانه کارش را گرفته، میخواهد برگردد، میگوییم ما چگونه برگردیم ، میگوید با اتوبوس، میگوییم اتوبوس چند میگیرد، میگوید 500 منات ( تقریباً مجانی) به دکتر 100000منات (7500 تومان) میدهیم تا برود، کمی هم حس دماغ سوختگی داریم ولی به هر حال این هم حکمتی داشته!

بعد از نیم ساعتی گشت و گذار در داخل آرامگاه و اطرافش ، تصمیم میگیریم به سمت دیگر بخش های این شهر برویم.

ادامه جاده فرعی که از بایرام علی جدا شد، به سمت شمال میرود و در نقشه هم، قسمت هایی از شهر را که در سمت شمال گسترانیده شده نشان میدهد، موازی جاده از بین خرابه های شهر حرکت میکنیم.

DSC_0439

عجب حس قریبی دارد این شهر، انگار نه انگار که در کشوری دیگر با صد ها کیلومتر فاصله با ایران امروزمان حرکت میکنیم. تصور این که دویست سال پیش اینجا پایتخت خراسان بوده، تصور این که اینجا زمانی مانند نیشابور یک میلیون نفر ایرانی زندگی میکرده اند که مغولان قتل عامشان کرده اند، تاریخ کشورمان را به یادمان میآورد. وابستگی ما ایرانی ها در اطراف ایران زمین. راستی این مرزهای سیاسی آیا میتوانند هویت ما ایرانی ها را محدود کنند، که گفته مرو ایرانی نیست؟

هوا بسیار لطیف است ، ابری در آسمان گسترده شده، هر چند دقیقه، قطره هایی از باران به صورتمان میخورد ولی خیس نمیشویم. شهر ویران، ما را در خود می بلعد، هر کجایش را که نگاه میکنی، هجوم داستان های فروخفته بر تو میتازد. حیف که آوار، زبان ندارند تا سخنشان را با صدا، برایت تعریف کنند. نمیدانم شما هم تا بحال این حس را داشته اید، مکان های باستانی ، چه شهر ها و چه عبادت گاه ها ، روح دارند، با دیگر فضا ها متفاوتند، اینجا معنی دارد و تو را از خود، بیخود میکند.

marvشهر باستانی مرو

همین طور که میرویم، از دور کاروان بزرگ شتری را میبینیم که در حال گذر از جاده است. پیشقراولانشان، در باروی خرابه ای، تپه مانند در مشرق جاده گم میشوند، به سمتشان میرویم، از باروی خراب که بالا میرویم، قسمت محصوری از شهر در برابرمان گسترانیده میشود، شاید اینجا ارگ حکومتی بوده، به کاروان که میرسیم تقریباً همه شان جاده را رد کرده اند و فقط چند بچه شتر و مادرشان نزدیکمان هستند، مرد شتر بان نسبتاً جوانی با چهره ای آفتاب سوخته و کمی چاق و سه پسربچه تقریباً 10 ، 12 ساله در پی ماروان در حرکتند و دو تا سگ گله هم دارند.

از شتر ها عکس برداری میکنیم و با شتر بان و بچه ها چاق سلامتی. چهره شان مهربان است ، خدا حافظی میکنیم و دور میشویم.

DSC_0469

DSC_0471مادر (بالایی) و فرزند (پایینی)!

100 متر آن طرف تر پشت دیوار خرابه ای، آب انارمان را به سلامتی اتحاد ایران زمین، مینوشیم. ( راستی باید اعتراف کنم، نوشیدنی رسمی این سفرمان آب انار بود، و چقدر خوش طعم بود این آب انارهای شیشه‌‌ای‌‌شان!)

ساعت حدود 10:00 است، و ما صبحانه نخورده ایم، هوا هم چنان دل انگیز است که دل کندن از این جا ممکن نیست. تصمیم میگیریم در همین جا بساط صبحانه را علم کنیم. در همین فکر و ذکر هستیم که کم کم شتربانان هم نزدیکمان میشوند، شروین کمی خرما تعارفشان میکند، و دو باره با هم به گپ زدن مشغول میشویم، دعوتمان میکنند که با هم صبحانه بخوریم. میپذیریم، نام مرد جوان 31 ساله، دولت است، اینجا در بین ترکمن ها دولت نام رایجی است پسر ها هم محمد و مقصد و دولت نام دارند. محمد، باچشم های روشن و قیافه زیرک، زودتر ارتباط برقرار میکند. مقصد و دولت بزرگ و دولت کوچک هم مهربانیشان را با درست کردن آتش و پهن کردن کاپشن هایشان به عنوان زیر انداز برای نشستن ما نشان میدهند، چقدر اینها صمیمیت دارند.

بغض گلویم را گرفته، چقدر این مردم دوست داشتی هستند، لذت حقیقی که میگویند همین است، دمی با این مردم بودن. انسان هایی که برای تو کُد و نماد نشان نمیدهند، اعتبار و پول و مقامشان را به رخت نمیکشند، خودشان را ارائه میکنند، آدم هایی که دغل بازی یاد نگرفته اند، در طبیعت بزرگ شده اند و هرچه دارند طبیعی است.

آنچه در بین ما رد و بدل میشود کلام نیست، زبانی فراتر از کلام است، پس این که ما فارسی حرف میزنیم و آنها ترکمنی چندان مهم نیست. یادصحبت امیر حسن ماحوزی ( امیر حسین دوست خوب ادیبمان است که هم زمان با ما به آسیای میانه سفر کرده) افتادم، چند روز قبل از سفر، با هم صحبت میکردیم، پرسیدم برای مردمی که در سفر میبینیم، چه چیزی سوغات ببرم، هم برای سفر آسیای میانه و هم برای چین. گفت خود واقعیت را سوغات ببر. راستی چقدر این جمله کلیدی است. این شتربانان ترکمن خود واقعیشان را به ما نشان دادند .

ما در دنیای کُد گذاری شده و ماشینی امروز، تشنه دیدن خود واقعی آدمها هستم. جالب است که خود واقعی انسان ها فرو دست و فرادست نمیشناسد، نه از طرف ما و نه از طرف دوستان ترکمنمان، حسی از رفتار پایین به بالا نبود، چیزی مربوط به گذشته و آینده نبود، هرچه هست همین لحظه است، هر چه هست هجوم انکشاف است. کشف است که بین ما جاریست. نه ما اعتبار و مدنیتمان را به میدان آورده ایم و نه آنها مشغله گرفتاریشان را ، به همین دلیل آن شد که یکه و یگانه بود و هست و خواهد بود و دیگر تکرار نمیشود. این که پژمان ( پژمان نوروزی دوست قدیمیم) میگوید، هم سفره گی، هم دلی می آورد راست است. وقتی با دیگری، هم سفره شدیم، هم دل هم میشویم.

DSC_0538

DSC_0524

DSC_0525

سه نفر که از طبیعت به یک اندازه کیف کوکند!

DSC_0568

انگار سالهاست که ما همدیگر را میشناسیم و دوباره داریم یکدیگر را میبینیم، صبحانه مان در هوای خنک و در کنار آتش گرم صرف شد. ترکیبی از قارچ کبابی شده و چای سبز که در ابریق دم کشیده بود، و خوراکی از ترکیب سیب زمینی و چربی کوهان شتر و گوشت شتر نمک سود شده ، که در شیشه ای شبیه شیشه سس مهرام، قرارداشت و خوب در کنارهم عمل آورده شده بودند. و نان های محلی سبزی دار خیلی خوشمزه. مربای خانگی هم داشتند.

DSC_0560سندِ رسواگرانه‌‌ی چای نوشیدن شروین!

چای را در پیاله های چینی صرف میکنیم، جالب است که حتی شروین هم چای مینوشد، ساعتی با هم هستیم، که متاسفانه زبان از توصیف لذتی که بردیم، ناتوان است. امید وارم شما هم اگر به سفری میروید، هستی را به یاری بطلبید که اجازه دهد کشفش کنید، چون تنها کشف کردن است که سفر را لذت بخش میکند. امید وارم گرچه سفر هایتان را برنامه ریزی میکنید، ولی خود را در چهارچوب برنامه هایتان محصور نکنید، چون هستی خیلی فراتر از چهارچوب برنامه های ماست و گرچه این بزرگی و هیبت، ممکن است نا امن به نظر برسد، ولی در عوض پاداشش خیلی بزرگتر است!

بعد از این صبحانه شاهانه( بی شک بهترین صبحانه عمرم بود)، از بین بارو های شمالی ارگ، خارج شدیم.

DSC_0578از راست به چپ: دولت، محمد، شروین، مقصد، دولت بزرگ، پدرام ( در عکس ها نمی خندند!)

طبق نقشه در یک کیلومتری شمال غرب مقبره یوسف همدانی قرار دارد، که از صوفیان قرن پنجم است. به نظر بنای جدیدی می آید، ولی تصمیم میگیریم به آن سمت حرکت کنیم، وارد جاده میشویم و به ورودی آن محوطه وارد میشویم. انگار اینجا هم یکی از چندین ورودی سایت باستانی شهر مرو است ، چون پارکینگ بزرگی دارد و در کنار پارکینگ دوره گرد ها بساط کرده اند و خنزر پنزر میفروشند. گیره سر، کلاه ، مجسمه های گلی، روبان و جواهرات بدلی و چیز هایی از این دست، جداً این تعداد زیاد بچه ها در خانواده های ترکمن جالب توجه است، فکر کنم سه چهارم جمعیتی که ما دیدیم سنشان زیر 20 سال است.

DSC_0624

دختر ها با لباس های محلی میگردند و پسر ها با بلوز و شلوار معمولی، انتهای پارکینگ که میرسیم، محوطه سنگ فرش میشود، بعد از چند پله، به محوطه سنگ فرش دیگری میرسیم.

بعد از آن صبحانه صبح و مهمان نوازی گرم ساربان های ترکمن ، گاردمان کاملاً باز شده، به همه باشور شوق سلام میکنم و آنها هم تحویل میگیرند. از این که دعوتشان میکنیم با ما عکس بگیرند، خوشحال میشوند.

DSC_0629

در محوطه سنگ فرش به سمت غرب که حرکت میکنی، دست راست، اول به مسجد قدیمی میرسی با نمای آجری و بعد بنایی مربع شکل به ابعاد 5 متر در 5 متر، ایوان مانند با مصالح آجری که اطرافش باز و کَفَش 1 متری بالاتر از کف سنگ فرش است و درونش مقبره خواجه ابويعقوب يوسف پسر ايوب همداني[3] سرسلسله، خواجگان یا فرقه نقش بندیه است. سقف مقبره، طاق ضربی و آجری است. پشت این مقبره بنای کوچک گنبد داری است با فضایی پیچ در پیچ، احتمالاً فضاهایی برای چله نشستن بوده.

سمت غرب همین مقبره هم مناری است که درونش پله میخورد و 10 متری ارتفاع دارد. از فراز آن شهر مرو به تمامی در زیر پایت گسترده است.

به بالایش میرویم و همراه ما، گروه گروه بچه ها و جوانان ترکمن هم بالا می آیند. بر فراز منار قرار میگیریم.

از بالای منار، خانواده بزرگی از ترکمن ها را میبینیم که وارد محوطه سنگ فرش میشوند. ریش سفیدان خانواده که دو تن هستند با لباسی نیلی و کلاهی همرنگ در پیش. برای زیارت می آیند حدود 30 نفری میشوند. ظاهراً این دو پیرمرد، پیر و مرشدشان هستند، بچه ها، چه پسر و چه دختر لباسهای پلو خوریشان را پوشیده اند و تمیزیشان حسابی توی چشم میزند. همه خیلی مرتب با مو های شانه کرده و قیافه های ترگل ورگل، بقعه را طواف میکنند و دعا میخوانند و بعد سمت شمالش میروند و مانند صف نمازگذاران روی زیر اندازی که انگار برای همین منظور پهن شده مینشینند و مرشدانشان در پیش و همه دست به دعا بر میدارند و ذکر میگویند. 10 دقیقه ای به این حالت ادامه دارد. ما هم از منار به زیر می آیم.

وقتی روی منار بودیم، چند پسر بچه نو جوان حدود 10 یا 12 ساله دورمان جمع میشوند و با چند کلمه انگلیسی که میدانند، سعی میکنند با ما ارتباط برقرار کنند. به کمک ترکی پدرام و نقشه ای که داریم، حالیمان میکنند که در جنوب غربی این شهر باستانی مرو، چند کیلومتر پایین تر از آرامگاه سلطان سنجر ساختمانی است مخروبه با نام KIZ KALA که ظاهراً بزرگ و قابل توجه است و دالانی زیر زمینی دارد و دوست دارند ما را به آنجا راهنمایی کنند. ما که هنوز یاد نگرفته ایم به این بچه ها میشود اعتماد کرد، اول سعی میکنیم دست به سرشان کنیم، پس بعد از چرخیدن در اطراف مقبره خواجه یوسف همدانی، به سمت جنوب محوطه که جویباری روان است و برخی از مردم محلی هم میروند ، میرویم. ظاهراً داریم از محوطه دور میشویم و انتظار نداریم چیز جالبی ببینیم.

DSC_0637جماعت در حال طواف بقعه

DSC_0645خانواده به همراه پیرشان دعا میکنند!

DSC_0660 بچه ها همراهمان می آیند، کمی جلو تر در وسط راه لحافی گل گلی انداخته اند و پای زنی از زیر آن بیرون است، از بچه ها میپرسیم این چیست، میگویند، چاهی است که زن ها با سر بردن زیر لحاف و نگاه کردن در چاه و دخیل بستن بر روی میله های چاه، حاجتشام را طلب میکنند. اولین کشف جالب بود، بعد به پلی میرسیم باریک که بر روی نهر آب زده اند، یک نفر، یکنفر میتوانیم گذر کنیم. در پشتمان آن خانواده 30 نفره که کنار مقبره در حال دعا بودند و مرشدانشان، در حال نزدیک شدن به ما هستند، ما و بچه ها از پل رد میشویم، جای جالبی است، مثل قبرستان میماند ولی خوب که نگاه میکنیم میبینیم، انگار آدمها در مسیر مشخصی قدم بر میدارند و هر از چند گاهی روی زمین کلوخ هایی را میبینیم که بصورت 8 به هم تکیه داده شده اند. هر وقت میخواهیم از مسیر خارج شویم بچه ها به ما یاد آوری میکنند که باید در راه قدم بر داریم، با فاصله کمی بعد از پل به محوطه ای میرسیم که یک درخت کهن سال وجود دارد، معلوم است که درخت مقدسی است، چون کلی دخیل به آن بسته شده. درخت بیشتر از آن که بلند باشد، پهن است، مثل درختان مناطق کویریست، برگهایی نیمه سوزنی دارد و شاخ و برگ پیچ و تاب خورده خوابیده روی زمین . ارتفاعش در حدود 4 متر است و در شعاعی حدود 6 متر، پخش شده. خوب که نگاه میکنیم از این گونه درخت، چند، تایی کنار هم روییده و انگار این مجموعه مقدس است.

DSC_0661دو پیر خانواده 30 نفره بر روی پل!

زوار، گردا گرد درخت میچرخند و دخیل میبندند و گاهی مینشینند و دعا میخوانند و بعد دستشان را به صورتشان میکشند. کنار درخت قبر هایی وجود دارد که بجای سنگ قبر بر رویشان به شکل گرده ماهی با آجر طاقی کوتاه زده اند مثل قطاعی از توپ بیس بال که از زمین بیرون آمده باشد، طولش 2 متر و عرضش در وسط یک متر و ارتفاعش در وسط نیم متر ودر محیط قبر یک دیوار حائل حدود نیم متری به ابعاد 2.5 در 1.5 متر کشیده اند که کسی وارد محوطه نشود، درخت را دور میزنیم و خانواده یاد شده با نظم و ترتیب زیارتشان را انجام میدهند و میروند، مرشد ها که پیر مردان خوش رویی هستند، با ما عکس میگیرند.

DSC_0674درخت مقدس!

این که آدم ها متعصب نیستند برایم جالب است، اینجا هم مثل نپال ( سفری که قبلاً با شروین رفته بودم) در بسته ای نمیبینیم، مردم با این که مذهبی هستند ولی با روی گشاده از تو در مکان های مقدسشان پذیرایی میکنند، کم کم به بچه های همرا همان هم خو میگیریم، می فهمیم که تینتشان پاک است، اینجا واقعاً توریستی نشده. شاید امروز هم چون نوروز است خانواده ها برای ادای احترام به نیاکان آمده اند. هنگام برگشت از کنار درخت مقدس به سمت پل ، بچه ها توضیح میدهند که کلوخ هایی که به شکل 8 قرارداده شده نمایش نذری است که آدم ها میکنند و نباید آن ها را خراب کرد تا نذرشان براورده شود. به همین دلیل مسیر حرکت منحصر به فرد است، ما هم برای احترام به این رسم ، نیت میکنیم و دعایی کلوخی میسازیم!!

DSC_0677دعایی از جنس کلوخ

DSC_0680 هنگام برگشت، چون سر چاه خلوت است، لحاف گل گلی را کنار میزنیم تا بهتر ببینیم، چاهی است که در عمق 4 متری آب دارد با دهنه ای به قطر حدود 60 سانتیمتر و درپوشش از شبکه میلگرد با چشمه هایی حدود 15 سانتیمتری است. دو باره به محوطه سنگ فرش میرسیم. دیگر متقاعد شده ایم که همراه بچه ها برویم، ساعت یک بعد از ظهر است ولی صبحانه قویی که خورده ایم چنان بود که شکممان سیر است.

پس میرویم، راه، نسبتاً طولانی است ولی حضور بچه ها سرخوشمان کرده، نام یکیشان شرف است و سردسته بقیه، نام بقیه را فراموش کردم ولی این شرف و یکی دیگر خیلی خوب ارتباط میگیرند و ترجمه پدرام هم کمک بزرگی است. هر چه میگویند پدرام ترجمه میکند و آن ها هم فارسیش را یاد میگیرند. شاید، اگر یک ماه به این منوال سر کنیم، ما ترکمنی یاد بگیریم و بچه ها فارسی. در میانه راه آواز میخوانیم و سرخوشانه راه پیمایی میکنیم و هر کدام از اتوبوس های قراضه رنگارنگ که از کنارمان میگذرد، برایش دست تکان میدهیم. جو خوبی شکل گرفته. کم کم بر تعداد راه پیمایان افزوده میشود شاید جمعیتی بالغ بر 30 نفر در حال راه پیمایی اند، چند دختر جوان هم همراهمان شده اند.

DSC_0689سرخوشانه، آواز میخوانیم و راه میرویم، کیلومترها!

یک جایی شرف از من پرسید با خودت سکه ایرانی داری، پدارم هم یک سکه 50 تومانی داشت و من و شروین هم دویست تومانی داشتیم، پول ها را بین بچه ها تقسیم کردیم. وبعد یک واکنش غیر قابل پیشبینی که برایم خیلی آموزنده بود. بچه ها بلافاصله چند سکه منات به عنوان یادگاری به ما هدیه دادند. هر چه بیشتر با بچه ها اخت میشدیم، بیشتر به فرهنگشان پی میبردیم، این ها واقعاً اخلاق دارند و این نشانه خوبی است، شاید چون هنوز در ترکمنستان صنعت توریست وارد نشده. مردم اینجا سنتی زندگی میکنند. هیچ کس ایمیل ندارد، اینترنت اینجا مفهوم ندارد. مردم آن قدر پیچیده نیستند که نشود آدم ها را شناخت، حتی آن ها که کمی جنسشان شیشه خورده دارد، به راحتی قابل شناساییند . به خوبی می فهمی که رابطه ات را تا کجا باید ادامه دهی تا چه حد میشود اعتماد کرد بدون آنکه گاردت را ببندی.

به همراه بچه ها کیلومتر ها راه آمده را برگشتیم، و گروهمان بزرگ و بزرگ تر شد، کم کم برای مردم محلی آشنا میشدیم، خیلی از ماشین هایی که قبلاً ما را دیده بودند، این بار آن ها برایمان دست تکان میدادند، از چند بنای قدیمی آرامگاهی بازدید کردیم و بالاخره به ورودی “کیز کالا”[4] رسیدیم، جمعیت زیادی در انتظارند. احتمالاً از همان هایی هستند که با ماشین و اتوبوس از کنارمان گذشته اند و ما برایشان دست تکان داده ایم، مرد میانسالی با اصرار ما را به وسط میدان میبرد و دختر هایش را کنار ما می ایستاند تا با آنها عکس بگیریم، این دیگر از عجیب ترین رفتار های این ترکمن هاست، چون خودشان دوربین ندارند و عکس ها را ما با دوربین خودمان میگیریم و هیچ امکان مبادله عکس هم نداریم ولی آن ها خوشحالند که ما با آنها عکس گرفته ایم، چنین نمایشی به دفعات در ترکمنستان برایمان تکرار شد. باور کنید!

DSC_0698

جماعتمان زیاد و زیاد تر می شود!

DSC_0712عکسی اسطوره ای که به اصرار پدر دختر ها گرفته شد!

وارد کیز کالا میشویم. بنایی بزرگ و خشت و گلی است که از بیرون مقطع دیوارش به صورت نیم استوانه هایی تزیین شده، سقفش فروریخته، گویا قصری بوده، چند طبقه. وسعتش 100 متر در 100 متر است و بر بالایش که میرویم، ما را به محرابی که به زیر زمین میرود هدایت میکنند، چراغ قوه ها را روشن می کنیم، دالانی است زیر زمینی که چند متری عمق دارد و در انتها با آوار بسته شده. اینجا هم مثل بنا های تاریخی ایران، این قصه رایج است، که فلان راه زیر زمینی، کیلو متر ها ادامه دارد و از فلان چاه یا دالان دیگر سر بر می آورد!

چراغ رو سریهایمان برایشان خیلی جالب است.

DSC_0719داخل دالان زیر زمینی!

DSC_0743 بر میگردیم در میانه بنا. با دوستان ترکمانمان عکس یادگاری میگیریم و برای برگشت آماده میشویم، شرف میگوید برای رسیدن به ایستگاه اتوبوس میتوان از میان مزارع میانبر رفت، پس دوباره اعتماد میکنیم و میرویم. همچنان با فاصله، جمعیتی از دختر و پسر در پی مان می آیند، دو نفر جوان 16 ساله به جمعمان اضافه شده اند که معلوم است الکل مصرف می کنند، بوهای عجیبی میدهند، قیافه هایشان هم غلط اندز است، بچه ها تک تک هر کداممان را یواشکی میخوانند و به زبان ایما و اشاره حالیمان میکنند که این ها خلاف کارند و همراهیشان نکنیم، گرچه خودمان هم فهمیده بودیم ولی این که بچه ها نسبت به ما احساس مسئولیت میکردند، خیلی خوش آیند بود. به جاده که رسیدیم، چند دقیقیه ای می ایستم تا دو خلاف کار از ما دور شوند و دوباره راه می افتیم.

نکته: کلاً به بچه ها راحت تر میشود اعتماد کرد. چون گاردشان باز است و روراست ترند.

در راه جایی بچه ها از شروین چیزی میخواهند و شروین کیف پولش را نشان میدهد که پر از پول است. از این به بعد کمی رفتار بچه ها عوض میشود مثلاً یکی از آنها پیشنهاد میدهد که وقتی به ایستگاه رسیدیم در غذاخانه برویم و چیزی بخوریم.

نکته: همیشه به مقدار مصرف روزتان پول دم دست داشته باشید و بقیه پول ها را دور از چشم بگذارید، تا روابط انسانی مخدوش نشود. حیف است آدم های به این خوبی، یک جور دیگر بشوند از خودشان تهی شوند!

ساعت حدود 2:30 بعد از ظهر است که به بایرام علی میرسیم. هر سه نفرمان تصمیم میگیریم به نوعی از بچه ها تشکر کنیم، شروین جدا میشود تا چیزی برایشان بخرد و یکی از بچه ها هم برای این که شروین گم نشود سریع دنبالش میرود، ما هم مسیر را ادامه میدهیم تا ایستگاه اتوبوس های مرو، من و پدرام ربع ساعتی منتظرشان میمانیم. بالاخره می آیند. شروین میگوید هیچ چیز بدرد بخوری پیدا نکردم، سر آخر با کمک همراهش، برای بچه ها نوشابه میخرد.از بچه ها خداحافظی میکنیم، خانه شان نزدیک است.

یک روز گردش در مرو قدیم هم دارد تمام میشود، خسته و مانده سوار اتوبوس میشویم اینقدر خسته ام که به محض نشستن در اتوبوس خوابم میبرد و زمان زیادی که اتوبوس منتظر می ماند تا مسافرانش سوار شوند، نمی فهمم. بالاخره اتوبوس ساعت 4:00 بعد از ظهر راه می افتد، پدرام با دو دختری که کنارش نشسته اند گرم صحبت است، هر دو جوانند ولی خاله و خواهر زاده هستند و همراه مادر دختری که خاله است به مرو میروند. از این که میبینند ما بیش از 30 سالمان است و ازدواج نکرده ایم خنده شان میگیرد، میگویند اینجا دختر ها 16 سالگی و پسر ها هم تا 22 سالگی حتماً ازدواج میکنند.

بازگشت دو باره به مرو جدید ( ماری):

به مرو که میرسیم ساعت حدود 4:45 دقیقه است، بعد از کمی جستجو به پاساژی که سمت شمال خیابان است وارد میشویم. خیلی گرسنه ایم از دخترکی که کفش میفروشد آدرس رستورانی که بشود ششلیک خورد را میگیریم. به طبقه سوم راهنماییمان میکند، طبقه دوم مزون عروس است، و طبقه سوم یک کافه و یک جایی شبیه رستوران. وارد که میشویم، خیلی تاریک است، از دختر و پسری که روسی با هم صحبت میکنند، میپرسیم غذا دارید، دختر که انگار دو رگه است و ترکی هم بلد است، میگوید بنشینیم. ظاهراً اینجا بار و دیسکو است، ولی احتمالاً شب ها کارشان شروع میشود ، ما کمی زود رسیده ایم.

DSC_0770خسته و گرسنه،در بار و دیسکو!

یک ساعت و اندی معطل میشویم تا بالاخره شش لیکمان حاضر شود در این فاصله کمی صحبت میکنیم. به دختر و پسر صاحب بار که با هم آیکیدو کار میکنند نگاه میکنیم، ساعت 18:20 غذا را می آورند ، غذایش چرب است و مقدارش کم، آب هم ندارند. فقط مشروب و سودا، سودا را جای آب همراه غذا مینوشیم. به هر حال برای تشنگی بد نیست، محیط اصلاً برای غذا خوردن مناسب نیست چون اینجا را برای رقصیدن درست کرده اند نه غذا خوردن! غذایمان که تمام میشود بیرون میرویم ولی هنوز گرسنه ایم.

ساعت از 7:00 گذشته که به ایستگاه راه آهن میرسیم به قول خودشان ( Vakzal). خیلی شلوغ است ولی به هر حال بلیت گیرمان می آید، اما بلیت درجه دو، به خیالمان که باید تا چهارجو ( مرکز ولایت لباب که ترکمن آباد هم خوانده میشود) نشسته برویم ولی بعداً متوجه میشویم که کوپه اش شش تخته است و تفاوتش با قطار درجه یک قبلی این است که قبلی 4 تخته بود.

خیالمان که از بابت خرید بلیت راحت شده، میرویم به گردش، خورشید غروب کرده و هوا در حال تاریک شدن است، هر سه نفرمان خسته ایم.

نکته: در سفر های اینچنینی خیلی باید مراقب خستگی بود چون به راحتی بیمار میشویم وبیماری در سفر فاجعه است، ضمناً همین خستگی باعث کج خلقی میشود که تنش عصبی بوجود می آورد.

هم اشک آباد و هم مرو ( ماری) یک خوبی بزرگ دارند و آن افق باز خیابان ها شان است. ساختمان های بلند، محدود کننده دید نیستند، چون شهر ها متراکم ساخته نشده اند. اگر جایی ساختمان بلندی هم در دست ساختمان است، دور و اطرافش آن قدر فضای سبز هست که احساس دل بازی میکنی. خیابان ها هم به شکل دست و دلبازانه ای، عریض هستند که به این احساس دل بازی کمک میکند.

DSC_0785 نسیم خنکی می آید و آرام به سمت مسجد بزرگی که صبح دیده بودیم حرکت میکنیم، معماری مسجد شبیه همان مسجد ارطغرل در اشک آباد است، به گمانم این را هم ترکیه ساخته باشد شاید هم مطابق گفته شروین با سرمایه گذاری وهابی ها؟

نیم ساعتی راه میرویم و به مسجد میرسیم. بنایی بزرگ با چهار منار بلند و گنبدی لاجوردی، خیلی بزرگ است، این جا هم شاید به راحتی 2000 نماز گزار جا شوند، بدنه از سنگ چینی است و نورپردازی خوش رنگ آن به هیچ وجه توی ذوق نمیزند. پلان مسجد 8 ضلعی است مانند مسجدالاقصی.

سه چهارم محیط مسجد را دور میزنیم تا به در باز برسیم. در چوبی بزرگ و منبت کاری شده ای که در بالای پله ها قرار دارد، وارد که میشویم، تعدادی پسر بچه نوجوان با عرق چین های سپید، به عنوان کفش دار ایستاده اند، کوله هایمان را گوشه ای میگذاریم و پدرام میماند، من و شروین برای یافتن طهارت خانه شان میرویم. از پسر بچه های کفش دار سوال میکنیم، ناگهان همه به خدمت حاضر میشوند، نزدیک به ده نفر جلو می افتند که ما را به طهارت خانه هدایت کنند، دیگر راه برگشتی نیست باید برویم. به دست شویی که میرسیم، بچه ها جلو میروند و با یک آفتابه پر از آب بر میگردند و به هر کداممان یک آفتابه میدهند، منتظر میمانند که کارمان تمام شود، به وضوخانه هدایتمان میکنند، همه جا خیلی تمیز است و به هیچ وجه خساست نکرده اند.

وضو خانه اش سالن بزرگی است که راه آبی کاشی کاری شده در کناره ها دارد و نمازگذاران میتوانند در سکوهای کنار راه آب بنشینند و شیر های آب را باز کنند و پایشان را بشویند، من و شروین هم که می دانستیم خیلی کثیفیم، از فرصت استفاده کردیم و پاهایمان را کاملاً شستیم، بعد بلند شدیم که بیایم بیرون که پسر بچه ها به دست شویی هدایتمان کردند، انگار باید قسمت بعدی وضو را اینجا انجام میدادیم، ما هم به یک دست شستن ساده بسنده کردیم چون وضویمان را در همان دست شویی قبلی گرفته بودیم و خارج شدیم. نیم ساعتی در مسجد استراحت کردیم. من جوراب ولباسهایم را عوض کردم .

DSC_0775

کم کم مسجد شلوغ شد و ما هم بیرون آمدیم تا توی چشم نباشیم. بیرون مسجد گروه های جوان، دختر و پسر نشسته بودند، انگار پارک دور مسجد، تفریح گاه شهر است. داشتیم میرفتیم که دختر تپلی با هیجان به ما سلام کرد و سعی کرد به انگلیسی به ما خوش آمد گویی کند ولی متاسفانه زبانش خوب نبود، به هر ترتیبی  بود به ما حالی کرد که میخواهد با ما عکس بگیرد، جمع شدیم دوستانش آمدن و با هم عکس گرفتیم.

DSC_0774عکس یاد گاری با دوستان ترکمنمان در کنار مسجد!

کم کم داشت دیر میشد، ساعت حدود 9 شب بود، تصمیم گرفتیم برگردیم و سر راه فروشگاهی هم پیدا کنیم تا چیزی برای شام بیابیم. دریغ از فروشگاه باز، در این شهر خیلی زود مغازه ها میبندند. خودمان را به ایستگاه میرسانیم. ایستگاه قطار خیلی شلوغ است. هیچ کدام از صندلی ها خالی نیست. درست در کنار ایستگاه، سمت غرب ، رستوران روبازی وجود دارد که روی یکی از صندلی هایش مینشینیم. چون هنوز گشنه ایم، سه پرس کباب ترکی هم میگیریم با ماست، آب میوه هم برای فردا صبح. هوای خوبی است و در کنار شلوغی جماعت که احتمالاً بسیاریشان مسافرند، خوش میگذرد!

حدود ساعت 10:30 به ایستگاه بر میگردیم، هنوز یک ساعت و نیمی تا حرکت قطار وقت داریم.

پدرام سرغ بوفه ایستگاه میرود تا مثل صبح باطری هایمان را شارژکند. به ما میگوید، در اتاق نماز خانه پریز برق هست.

این اتاق نمازخانه کشف خوبی بود، یک اتاق خلوت که کفَش موکت شده. هر سه نفر میرویم آنجا، چراغ را خاموش میکنیم، موبایل و باطری ها را به برق میزنیم ، شروین هم زنگ موبایلش را برای ساعت 11:45 دقیقه کوک میکند و تخت میخوابیم. ایستگاه خیلی شلوغ است و جای سوزن انداختن نیست در حالی که اینجا سکوت حکم فرماست. فقط حدود ساعت 11 دو نفر ازبک برای شارژموبایلشان میآیند که ما خیلی با آن ها کاری نداریم و بعد هم میروند. فکر کنم هیچ کس بجز یک ایرانی در نماز خانه نمی خوابد؟!

ساعت 11:45 دقیقه بیدار میشویم و ساعت 12:00 سوار قطار شده ایم.

قطار مرو به ترکمن آباد ( لباب، چهار جوی)

کوپه ما شلوغ است، بجز من و شروین و پدرام، یک خانم و آقای و دو دختر 12 و 14 ساله در کوپه هستند و دو دوختر 17 یا 18 ساله هم که موهای بور و چشم آبی هستند، یکی با لباس ورزشی آبی روشن و دیگری با لباس ورزشی قرمز، بیرون کوپه نشسته اند. در بدو ورودمان به کوپه، مادر خانواده که فکر کنم حد اقل یک رگ روس هم دارد، دماغش را میگیرد، انگار که ما بوی بدی میدهیم، این پیف پیف کردن مادر، ما را عصبی میکند. کاملاً مادر سالار است، مرد میانسال ترکمنش مثل موش نشسته و خانم یک دم در حال رتق وفتق امور. کم کم یخ خانم باز میشود و میپرسد از کجا آمده ایم، در همین حین پدرام هم با یک شیشه کوچک عطر بیک سر میرسد. تصمیم میگیریم عطر نزنیم، چون رفتار خانم بهمان خیلی برخورده.

به زودی میفهمیم که خانم واقعاً نیت بدی ندارد و بیشتر از این طریق می خواسته با ما سر صحبت را باز کند، چون خیلی سریع با هم رفیق میشویم. برایمان میگوید که یک ایستگاه بیشتر همراهمان نیست، چون در بایرام علی زندگی میکنند و در آنجا از ما جدا میشوند.

مسئول واگن که از ایرانی بودن ما خبر دار است، دست جوان ایرانی را میگیرد و به داخل کوپه می آورد، به نظرش این اتفاق خوبی برای ماست که هم وطنمان را ببینیم. پسر اهل رفسنجان است و برای کسب وکار به ترکمنستان آمده. روی صورتش، بالای دماغ ، اثر زخم سالک دیده میشود، این بهانه خوبی برای خانم هم کوپه ایمان است که دوباره پیف پیف کند، و دماغش را بگیرد، پسرک هم بعد از یک سلام و احوالپرسی گرم و کوتاه کوپه را ترک میکند. بعد از پیاده شدن خانواده قبلی ، ما تصمیم میگیریم بخوابیم در پی آماده سازی بسترمان بودیم که دو زن و چند بچه به کوپه می آیند. تنها خاطره ای که دارم این است که بچه هایشان شیر خواره اند. من و شروین در طبقه سوم میخوابیم و پدرام در طبقه دوم، این قدر خسته ام که تا سرم را میگذارم، به خواب عمیقی میروم با خواب های خوش، تواتر اتفاقات این قدر زیاد است که خواب های یک سالم را یک شبه و به صورت زیپ شده میبینم!

 

 

  1. Pakhteh
  2. آخرین پادشاه امپراطوری سلجوقیان 1085 تا 1157 میلادی
  3. مرگ در 1140 میلادی
  4. Kiz kala = قلعه دختر

 

 

ادامه مطلب: روز چهارم: دو شنبه 3 فروردین 88‌‌ –  23 مارس – روایت شروین

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب