پنجشنبه , آذر 22 1403

روز ششم: 25 مارس – 5 فروردین 88 چهار شنبه  – روایت پویان

روز ششم: 25 مارس – 5 فروردین 88 چهار شنبه

روایت پویان

ریگستان و آرامگاه تیمور:

صبح ساعت 7:30 لباس‌‌هایمان را پوشیده‌‌ایم و از در می‌‌رویم سمرقندگردی، از در هتل که خارج می‌‌شویم یک مجموعه مسجد مانند، در فاصله 500 متریمان وجود دارد که می‌‌رویم آنجا را ببینیم.

چیزی که در نگاه اول از سمرقند دیده می‌‌شود این است که این شهر بافت قدیمی ندارد، انگار محله‌‌های قدیمی تخریب شده و فقط برخی آثار شاخص حفظ شده. به همین دلیل محله ریگستان که محله‌‌ای بسیار قدیمی است، امروز مانند پارک می‌‌ماند، که چند مسجد و مدرسه مرمت شده و موزه در آن وجود دارد و بقیه سطح این محله به خیابان‌‌های عریض و فضای سبز تخصیص یافته. در حاشیه هم تعدادی آپارتمان و خانه نسبتاً نوساز وجود دارد.

DSC_0003خروجی اتاق ما در مهمانسرای بهادر

مجموعه ریگستان شامل سه مدرسه و یک مسجد است که هر کدامشان بسیار بزرگ است. بناها مربوط به دوره تیموریند. اول می‌‌خواهیم از در پشتی وارد شویم که پلیسی در آن طرف در می‌‌گوید نمی‌‌شود، باید از در ورودی اصلی وارد شوید. جالب است که خود سمرقندی‌‌ها از فضای بین مدارس به عنوان پیاده‌‌رو گذر می‌‌کنند، منعی ندارند. در اصلی در جنوبی است و ما از شرق بنا، آن را دور می‌‌زنیم و به محوطه ورودی می‌‌رسیم، که با حصار کوتاهی ورودی به راهروی باریکی محدود شده. بعد از خرید بلیت که قیمتش هم بسیار گران بود، وارد می‌‌شویم پلیسی که ما قبلاً دیده بودیمش، بلیت‌‌ها را تحویل می‌‌گیرد و بعد پیشنهاد عجیبی می‌‌دهد، می‌‌گوید آیا دوست دارید، از بالای منار مسجد، کل سمرقند را ببینید، طبیعی است ما هم ابراز علاقه کردیم. بعد ما را از داخل یک فروشگاه صنایع دستی که در حجره‌‌های مدرسه غربی بود عبور داد تا از در پشتی فروشگاه به میدان مدرسه غربی، راه پیدا کنیم. بعد ما را به پشت هشتی اصلی، در همین مدرسه غربی برد، جایی که ورودی راه پله دوار، به بالای منار دیده می‌‌شد. در بسته است.

به ما نگاهی کرد، انگار می‌‌خواهد خود را برای گفتن چیزی خطیر آماده کند، سکوتی کرد و بعد گفت: من از هرکدامتان 5 دلار می‌‌گیرم و شما را آن بالا می‌‌برم، این کار غیرقانونی است ولی چون آن بالا خیلی قشنگ است، و شما هم ایرانی هستید، این کار را می‌‌کنم. هر سه‌‌مان به یکدیگر نگاه کردیم. انگار تصمیمی از پیش تعیین شده باشد گفتیم نه حتی حاضر نشدیم سر قیمت چانه بزنیم.

DSC_0043

راستش پول خیلی مهم نبود، این که فرهنگشان را به انحطاط بکشیم ودیگران را جیره‌‌خور بکنیم، کار زشتی است که نه این جا و نه در هیچ کجای سفر بنا نداریم چنین کنیم. پلیس هم که کمی دمغ شده بود از ما جدا شد. براستی از انتخابمان راضی هستیم.

نکته: بعد از این داستان، برایم مهم شده که راهبردهای سپاسگذاری از مردم، بدون پول را کشف کنم. پول، مردم بومی را فاسد می‌‌کند و در دراز مدت بیچاره، چون بجای این که کار کنند و حاصل دست رنجشان را بفروشند، به گدایی می‌‌افتند و توریست‌‌ها گداپرورهای خیلی خوبی هستند! امیدوارم هیچ وقت به این فلاکت نیفتم که توریستی سفر کنم. (که برای کسب تایید مردم بومی و ارتباط گرفتن، پول را وارد رابطه کنیم)

rigestonمجموعه مدارس ریگستان در وسط محله ریگستان

اگر بخواهم فضای کلی ریگستان را توصیف کنم چنین است، از جنوب میدان که وارد می‌‌شوی، محوطه سنگفرش بزرگی است به پهنا و درازای حدودی 150 متر که با گذر از چند پله به پایین از فضای پیاده رو قابل دست‌‌یابی است. سمت شرق و غرب این میدان دو مدرسه دارد که ما مطابق داستان پلیسی که تعریف کردم از مدرسه غربی وارد این میدان شدیم. سمت شمال هم مدرسه و مسجد بزرگ ریگستان است که گنبدی دیدنی دارد.

مدرسه‌‌ها شبیه هم است و هر سه کاشی‌‌کاری با نقش‌‌های ایرانی، و معماریشان عین معماری مدارس و کاروان‌‌سراهای دوره صفوی خودمان است یا به عبارت دیگر احتمالاً این‌‌ها الگوی مدارس ما بوده‌‌اند چون به‌‌هرحال این فضا مربوط به دوره تیموری است. گنبدها خیاری است یعنی سطح بیرونی گنبد صاف نیست بلکه شیار شیار است به ترتیبی که اگر از ارتفاعی گنبد را موازی زمین، قاچ کنیم مقطعش مانند گل آفتاب‌‌گردان می‌‌شود، یک دایره بزرگ با گل برگ‌‌هایی شبیه نیم دایره گردا گردش.

داخل مدرسه غربی، برخی حجره‌‌ها را به فروشگاه صنایع دستی تبدیل کرده‌‌اند و در ایوان یکی از حجره‌‌ها هم مجسمه الغبیک (پسر شاهرخ و نوه تیمور) و غیاث الدین جمشید کاشانی و برخی از دانشمندان آن دوره گذاشته شده.

در مدرسه شرقی، آنچه جلب توجه می‌‌کند، نقش بالای سردر است، ببر و خورشید، با خورشیدی شبیه خربزه، با دو خال بر گونه‌‌ها، بر پشت ببر.

DSC_0089ببر و خورشید!

داخل مسجد، به موزه تبدیل شده است. بیشتر، عکس‌‌های قدیمی همین مجموعه ریگستان است، ظاهراً حدود هفتاد سال پیش اینجا کاملاً ویران بوده حتی گنبد و مناره‌‌هایش فرو ریخته بود. جالب است، در واقع هر آنچه ما می‌‌دیدیم، انگار دوباره سازی بود برای جلب توریست.

چیزی که بیشتر از همه، توی ذوق می‌‌زد، بی‌‌روح بودن مجموعه است. توریستی شدن آفت بزرگی است که موجب جدا شدن ملت‌‌ها، از اصلشان می‌‌شود، زیرا داشته‌‌های قدیمشان را به صورت مصنوعی، فقط برای دیده شدن ارائه می‌‌دهند نه مصرف شدن، به همین دلیل مکان می‌‌میرد و می‌‌پژمرد. سیستمی می‌‌ماند با ساختار و بی کارکرد.

با این که اول فکر می‌‌کردیم، یک ساعت، جدا جدا در مجموعه بچرخیم ولی سر نیم ساعت هر سه‌‌مان متوجه شدیم که اینجا چیز بیشتری ندارد. شروین نکته جالبی گفت، اگر اینجا به صورت دانشگاه مورد استفاده قرار می‌‌گرفت و امروز پر جنب و جوش بود و بهترین دانشمندان ایران زمین در آن به تدریس و پژوهش مشغول بودند، حتماً آن روحی را که ما انتظار داشتیم، داشت!

نکته: این که بناهای مخروبه را می‌‌شود این‌‌قدر خوب مرمت کرد و دوباره به شکل اولش در آورد، برای ما در ایران قابل یاد گیری است. اینکه، به راحتی می‌‌شود روح مکان را از آن جدا کرد و آن را به مکانی بی‌‌معنا تبدیل کرد، باز برای ما در ایران قابل توجه و هشدار دهنده است. انگار ما هم در ایران دچار این آفت شده‌‌ایم فقط با این تفاوت که هم ساختار و هم کارکرد را یک جا نابود می‌‌کنیم.

DSC_0116عکس بنا در چند دهه پیش که نشان میدهد چقدر خوب مرمت شده

خیابان شرقی غربی ، جنوب مجموعه ریگستان را که به سمت غرب بروی، بعد از عبور از چهار راه، و حدود 1 کیلومتر، طرف جنوب خیابان، گنبد آرامگاه امیر تیمور دیده می‌‌شود، گرچه در فاصله‌‌ای حدود 500 متری.

دخترها و زن‌‌های این سامان رفتار جالبی دارند، دو گروهند، یا لباس سنتی تنشان است و یا به سبک و سیاق بانوان روسی، کفش پاشنه بلند می‌‌پوشند و پاهایشان را لخت نگه می‌‌دارند. به نظرم خیلی هم راحت نیستند که با کفش پاشنه بلند راه بروند ولی به هر حال سنتی است روسی!

در بین مقبره امیر تیمور تا خیابان، اول به بنای آرامگاهی می‌‌رسیم، آجری. خادمش می‌‌گوید مربوط به برهان الدین است. به گفته این خادم، او صوفی و مرشد تیمور بوده است. روی نقشه نامش را مقبره رخ آباد آورده!

DSC_0148آرامگاه برهان الدین صوفی

بنای آرامگاهی، خانوادگی است و چند نفری از اهالی خانواده او اینجا دفن شده‌‌اند. خادم ما و دو نفر ازبک را دعوت به نشستن روی نیمکت چوبی داخل آرامگاه می‌‌کند و خودش شروع به خواندن دعا و حمد و سوره می‌‌کند. معلوم است که هدفش پول گرفتن از ما است.

DSC_0171داخل بنای آرامگاه برهان الدین

اینجا دوشیوه برای پول گرفتن از مخاطب مقبره‌‌ها، ابداع شده، یکی شیوه سنتی و دیگری جدید. در شیوه سنتی، خادم دعا می‌‌خواند و مخاطب بومی، پولی به عنوان صدقه به دعاخوان می‌‌دهد و در شیوه جدید، کاغذی شبیه بلیت وجود دارد که با خودکار مبالغی بر روی آن نوشته شده و به عنوان بلیت به توریست‌‌ها می‌‌دهند و پول می‌‌گیرند.

در مقبره برهان الدین، چون هم ما به نمایندگی توریست‌‌ها بودیم و هم یک زن و شوهر ازبک، هر دو شیوه به‌‌کار برده شد. اول زن و شوهر با سلام و صلوات، بلند شدند و پولی به خادم دادند و بعد، ما بلند شدیم که نمی‌‌خواستیم پولی بدهیم. شروین و پدرام جلو رفتند ولی خادم جلوی من را گرفت و دسته بلیتی را نشانم داد و گفت هزینه بازدید را بپرداز، من در رودربایستی، پول دادم. چند قدم آن طرف‌‌تر از طرف شروین خزانه‌‌دار مورد شماتت قرار گرفتم که چرا چنین کردم. راستش از بد حادثه پول‌‌ها دست من بود ولی تصمیم‌‌گیرنده شروین، پس پول‌‌ها را به شروین برگرداندم تا از این به بعد مشکلی پیش نیاید!

همین طور که در فضای پارک مانند به سمت مقبره تیمور می‌‌رویم، به مسجدی می‌‌رسیم با سقفی چوبی و تزیین ‌‌شده. خیلی قدیمی نیست و پس از سلام و احوالپرسی با امام جوان مسجد، و چند تاجیک سمرقندی دیگر و بازدیدی کوتاه از مسجد و خوردن آب گوارایی از شیر آب کنار مسجد، مسیرمان را ادامه می‌‌دهیم.

نکته: آب سمرقند بسیار سبک و گواراست، حتماً اگر گذرتان به این خطه افتاد، بنوشید.

بعد وارد محوطه آرامگاه امیر تیمور می‌‌شویم. دیواری گرداگرد محوطه است که برای ورود، به سردر اصلی هدایتت می‌‌کند. سردری کاشی کاری شده، به بلندای حدود 17 متر.

داخل این دیوار پیرامونی بنای آرامگاهی تیمور و خاندانش است، که بخش‌‌های زیادی از بنا نابود شده و پی دیوارهای آن بنای اولیه دیده می‌‌شود. قسمت سردر تا ورودی بنا را هم باغچه‌‌بندی کرده‌‌اند و فضایی مصفا ایجاد شده.

DSC_0196آرامگاه امیر تیمور و فرزندانش!

از آنجا که قیمت ورودی آرامگاه گران است، من تنهایی به داخل می‌‌روم و شروین و پدرام، بیرون منتظر من هستند.

بنای آرامگاه از ورودی که داخل می‌‌شوی به‌‌صورت هشتی به چپ متمایل می‌‌شود و به اتاقی می‌‌رسد، مستطیل شکل و به درازای حدوداً 10 متر و پهنای 4 متر که در این اتاق صنایع دستی و کارت پستال چیده‌‌اند و می‌‌فروشند، مردی که به من بلیت فروخت، به انگلیسی می‌‌پرسد کجایی هستی؟ به فارسی می‌‌گویم ایرانی. تعجب می‌‌کند دوباره تاکید می‌‌کند، آمریکا زندگی می‌‌کنی یا انگلیس، پافشاری می‌‌کنم، ایرانی هستم و در تهران زندگی می‌‌کنم. به لهجه تاجیکی سمرقندی، می‌‌گوید با این ریش و این شمایل باور نمی‌‌کنم. انگار ایرانی‌‌ها نمی‌‌توانند ریش داشته باشند!

به انتهای اتاق ده متری که می‌‌رسم درِ کوچکی، سمت راست دیده می‌‌شود که به اتاقی مربع شکل، با سقف بلند و گنبدی وارد می‌‌شود. نُه سنگ قبر در این تالار وجود دارد که سنگ میانی، سیاه رنگ و کمی کوچک‌‌تر است و دیگر سنگ‌‌ها بزرگتر و خاکستری و در اطراف آن سنگ سیاه قرار گرفته . سنگ سیاه متعلق به تیمور و سنگ‌‌های دیگر مربوط به الغبیک و شاهرخ و دیگر فرزندان و نوادگان تیمور است. دور تا دور اتاق نیمکت چوبی گذاشته‌‌اند و یک گروه توریست آلمانی و چند زن و بچه سمرقندی نشسته‌‌اند. صدا در اتاق می‌‌پیچد. راهنمای توریست‌‌های آلمانی در حال توضیح دادن است و زن‌‌های سمرقندی در حال ذکر گفتن و زیارت‌‌نامه و دعا خواندن. بعد هم نذوراتشان را به صندوق صدقاتی که در گوشه اتاق وجود دارد می‌‌ریزند.

از بچگی، پدر بزرگم هر وقت نام تیمور، می‌‌آمد با احترام از او یاد می‌‌کرد چون به واسطه شجره‌‌نامه قدیمی که در خانواده پدریش بود، انگار اجداد ما به محمد شاه گورکانی، شاه هندی از نوادگان تیمور می‌‌رسید (این محمد شاه همان است که نادر شاه افشار، حکومتش را برانداخت و بعد از غارت، دوباره بر تخت نشاندش). ولی بعدتر که به مدرسه رفتم و با مردم بیشتر دمخور شدم، متوجه شدم تیمور در ایران مردی سفاک بوده و حمله‌‌اش به ایران، چون حمله مغولان به ایران، در رده بلایای وحشتناک تاریخ شناخته می‌‌شود. خشونت هر کس را که می‌‌خواهند مثال بزنند، می‌‌گویند مانند تیمور است. ( حالا متوجه شدید چرا من تنهایی آن قدر پول دادم تا آرام گاه امیر تیمور را ببینم!)

در سمرقند، شهری که گرچه تیمور هر جا را ویران کرد، این جا را آراست، مردم نذرشان را از او می‌‌خواهند که برآورده کند. از بازی‌‌های تاریخ این است که همین سمرقند و بخارا از آماج قتل و غارت تیمور در امان نمانده و در اول کار صدمات بسیاری از حمله تیمور، دیدند.

راستی داستان‌‌های تاریخ چقدر حقیقت دارند و من چگونه با آن ارتباط برقرار می‌‌کنم؟ شاید بهتر باشد، آن چیزی را باور کنیم که خودمان دریافته‌‌ایم و همیشه آماده باشیم، شنیده‌‌هایمان را اصلاح کنیم. شاید بهتر باشد که متعصب نباشیم!

از مقبره که بیرون می‌‌آیم شروین و پدرام را می‌‌بینم که مشغول عکاسی هستند، اینجا هم مانند بخارا و کلاً دیگر شهرهای آسیای میانه، به‌‌جای انبوه گنجشک، مرغ مینا دارند. مرغ میناها بر روی درختان در حال نغمه‌‌سرایی هستند تا جفتشان را بیابند.

پیرمردی، کهنسال، شاید 80 ساله، که آلمانی است، با گروهشان برای دیدن گور تیمور آمده‌‌اند. با هم خوش و بش می‌‌کنیم و عکسی به یادگار می‌‌گیریم. ( تاجیک‌‌ها به عکس گرفتن می‌‌گویند، صورت گرفتن).

DSC_0202پیرمرد آلمانی خوشحال!

من هنوز مشکلی در این شهر دارم. مشکل کلاسیک این سفر. نقشه ندارم! مانند گربه‌‌ای که سبیلش افتاده باشد، نامتعادلم. البته این مورد برای پدرام و شروین چندان مهم نیست، چون بر اساس استدلال آن‌‌ها، در شهری که یک یا دو روز در آن بیشتر نیستی، داشتن نقشه به درد نمی‌‌خورد. راستش من که از این استدلال سر در نمی‌‌آورم! به نظرم آزموده را آزمودن خطا است! ولی این هم خوب است که از سر نخ‌‌های محلی خوب استفاده کنی و خودت را پای‌‌بند چهارچوب نقشه نکنی!

به خیابان اصلی بر می‌‌گردیم و فعلاً هدفمان رسیدن به مجسمه امیر تیمور در وسط میدانِ انتهای خیابان است. در راه به هتل افراسیاب می‌‌رسیم، در فروشگاه هتل، من به آرزویم می‌‌رسم، خرید نقشه شهر سمرقند، به قیمت 4000 سوم. بعد به پارک نزدیک هتل می‌‌رویم، و لب حوض می‌‌نشینیم. نقشه را باز می‌‌کنیم تا برنامه امروزمان را تعیین کنیم. یک نوع برنامه‌‌ریزی کلاسیک!

DSC_0205هتل افراسیاب

در حال بررسی هستیم که دو پسر جوان ازبک سر می‌‌رسند. سعی می‌‌کنند با ما ارتباط برقرار کنند. می‌‌خواهند کمکمان کنند. تنها مجرای ارتباطمان کمی آلمانی شروین و کمی ترکی پدرام است. راه بجایی نمی‌‌بریم، چون گرچه آن‌‌ها دانشجوی زبان آلمانی هستند و خوب صحبت می‌‌کنند ولی شروین زبان چهارمش آلمانی است و خیلی مسلط نیست و ترکی آذری هم با ازبکی خیلی فاصله دارد. به هر حال از آن‌‌ها خواهش می‌‌کنیم که محل‌‌های دیدنی شهر که با وقت ما قابل دیدن باشد، بر روی نقشه به ما نشان دهند. نام‌‌هایی را می‌‌گویند؛ که بی‌‌بی خانم (همسر تیمور)، مسجد حضرت خضر، شاه زنده از آن جمله هستند. خداحافظی گرمی می‌‌کنیم و می‌‌رویم و می‌‌روند. کمی جلوتر به میدان امیر تیمور می‌‌رسیم، مجسمه بزرگ برنجی که از امیرتیمور در وسط این میدان گذاشته‌‌اند، ابهت این میدان را صد چندان کرده. مجسمه‌‌ای به حالت نشسته از امیر تیمور و به ارتفاعی حدود 3 متر. امیر تیمور بر تختی نشسته و دستش را به شمشیرش تکیه داده. گرچه با ابهت است ولی قیافه تیمور خشن نیست. در این شهر تیمور مرد بزرگ و محترمی است چون مردم هم نام محل کسبشان را تیمور گذاشته‌‌اند.

نکته: چندین سال پیش در دوره شوروی، آرامگاه تیمور نبش قبر شد و اسکلت تیمور که استخوان پایش هم شکسته بود( تیمور لنگ بود) در آورده شد، دانشمندان و هنرمندان روس مدت‌‌ها بر روی این اسکلت کار کردند و از آناتومی چهره‌‌اش سر در آوردند به همین دلیل تیمور از معدود افرادی است که با تصویر واقعیش هم آشنایی داریم و به احتمال زیاد چهره مجسمه برنجی با واقعیت یکسان است.

DSC_0247مجسمه امیر تیمور (از پدر بزرگانم!)

بعد از آن که شروین در هتلی دیگر که از مهربانی نگهبان تاجیکش بسیار می‌‌گفت، دست به آب رفت. همه با هم برگشتیم سمت هتل بهادر. در راه از اتوبوس جهانگردی که مخصوص توریست‌‌های خارجی بود ولی راننده‌‌اش تاجیک، محل ایستگاه تاکسی‌‌های مرز پنج کنت را پرسیدیم، یک احتمال وجود داشت که آخر وقت امروز به سمت مرز برویم تا در موقع خروج مشکلی برایمان پیش نیاید. همانطور که قبلاً گفتم، ویزای ازبکستان ما یک ویزای دوبار ورود با مدت سه روز بود و اگر روزی را که وارد ازبکستان شده بودیم را هم حساب می‌‌کردیم، امروز سومین روزی است که در ازبکستانیم و باید تا آخر وقت می‌‌رفتیم. شهر پنج کنت، اولین آبادی در تاجیکستان است و از سمرقند تا مرز هم نیم ساعت بیشتر راه نیست.

ایستگاه مسافر برهای ونِ مرز تاجیکستان، پشت موزه سمرقند در همان محله ریگستان است. به آنجا می‌‌رسیم و بعد از پیدا کردن ماشین‌‌ها، قیمت می‌‌گیریم. سوال اصلی این است که آخرین ماشین‌‌ها تا چه ساعتی حرکت می‌‌کنند و به چه قیمتی. (رحیم، تاکسیی که در ابتدای ورودمان به سمرقند ما را از ایستگاه قطار به هتل بهادر آورده بود، می‌‌گفت 3000 سوم برای هر نفرمان می‌‌گیرد. قیمت اینجا هم تقریباً همان است، برای هر نفر 2500 سوم می‌‌گیرند و اگر دربست بخواهی پول چهار نفر را باید بدهی. در مورد ساعت حرکت هم، پسری تلفنش را می‌‌دهد که هر وقت خواستم به او زنگ بزنیم، حتی نیمه شب، فقط انگار مرز از 9 صبح تا ساعت 5:00 بعد از ظهر باز است.

آیا از ازبکستان اخراج می‌‌شویم؟

هنوز برنامه امروزمان مشخص نیست، مهمترین سوالمان این است که آیا امروز آخرین فرصت ما برای خروج از ازبکستان است؟

به هتل بر می‌‌گردیم و از بهادرسوال می‌‌کنیم. او هم نمی‌‌داند، ولی لباس می‌‌پوشد و ما را همراهش می‌‌برد تا از پلیس اتباع خارجی بپرسیم. اداره اتباع خارجی تا هتل بهادر 200 متر بیشتر فاصله ندارد، نبش خیابان تاشکند با ریگستان. من و پدرام روی نیمکتی بیرون اداره پلیس می‌‌نشینیم و شروین و بهادر داخل می‌‌شوند. جای زیبایی است، نیمکتی که ما نشسته‌‌ایم در مقابل درختی با شکوفه‌‌های صورتی است. پر از شکوفه است و مرغ‌‌های مینا در حال خواندن.

پدرام برایم می‌‌گوید که در دوران کودکی کتابی مصور داشته که فضای داستان کتاب، سمرقند بوده و می‌‌گفت چقدر سمرقندی که دیده شبیه همان کتاب است.

شروین خوشحال بر می‌‌گردد، می‌‌توانیم امروز را هم باشیم. در واقع ازبکستان به نفع گردشگران، روزها را حساب می‌‌کند و از روز بعد از ورودتان، سه روز را حساب می‌‌کند.

از بهادر تشکر می‌‌کنیم و می‌‌گوییم امشب هم مهمانشانیم. خیالمان راحت شده و ترجیح می‌‌دهیم حالا که وقت داریم به دیدار بنای مسجد و مقبره بی بی خانم برویم.

بی بی خانم و بازار روز:

همین خیابان تاشکند را که به سمت شمال برویم، در انتهایش، مسجد و آرامگاه بی بی خانم، همسر تیمور قرار دارد.

در راه، اول به مغازه‌‌های لباس محلی می‌‌رسیم، پیرزنی پارسی‌‌گوی ما را به داخل می‌‌برد و از پشت مغازه کارگاهش را نشان می‌‌دهد با قباهایی متعدد، یکی‌‌شان را بر تن شروین می‌‌کند تا نشانمان دهد، هر چه می‌‌گوییم ما خریدار نیستیم، چندان تفاوتی نمی‌‌کند، «رحمت» می‌‌گوییم و بیرون می‌‌آییم، اینجا بجای واژه «تشکر» مردم به هم می‌‌گویند «رحمت».

IMG_0001شیخ الشیوخ سید محمد شروین خان وکیلی طباطبایی سمرقندی!

قبل از این که به این سفر بیایم، در اینترنت از جاذبه‌‌های ازبکستان و تاجیکستان، اطلاعاتی جمع می‌‌کردم. در بیشتر سامانه‌‌های اینترنتی، سمبوسه تاجیک‌‌ها را سفارش می‌‌کردند. در راه زنی را می‌‌بینیم، که در مقابل قهوه‌‌خانه‌‌ای، سینی سمبوسه‌‌اش را چیده بود و داشت می‌‌فروخت. سمبوسه می‌‌گیریم که تجربه‌‌ای نغز بود، بسیار خوشمزه و پر ملات.

IMG_0017نماد های روی دیوار، زیبا و با معنا!

چند قدم جلوتر سمت راستمان بنای آرامگاه بی بی خانم دیده می‌‌شود و در مقابلش مسجد بی بی خانم. ورودیه‌‌ها بسیار گران است و تقریباً از همان‌‌جا که هستیم داخل بنا هم پیداست، ترجیح می‌‌دهیم، که به همان نگاه از بیرون بسنده کنیم و پولی از این بابت ندهیم.

IMG_0025زیور آلات با دندان گرگ!

درست در انتهای خیابان، در شمال مسجد بی بی خانم، دروازه فلزی که پششتش مردم بساط کرده‌‌اند و در حال فروش اجناسشان هستند، نظرمان را جلب می‌‌کند. اینجا بازار پر نشاط سمرقند است. بازاری دهقانی مانند جمعه بازارها و شنبه بازارهای خودمان در گیلان و مازندران. همه چیز در حال داد و ستد است از ماهی ترشی، تا ماست چکیده و ترب و انار و نان‌‌های فطیر عالی و ترشی‌‌های گوناگون و شیرینی و تخم مرغ محلی. فروشنده‌‌ها که بیشترشان روستایی هستند در زیر سایبان‌‌های نوساز و سکوهایی که در زیر این سایبان‌‌ها ساخته شده محصولاتشان را به دقت چیده‌‌اند و برای فروش تبلیغات می‌‌کنند. بازار خیلی زنده است، همان چند دقیقه اول کافی است که حسابی جذبت کند. دخترهای ازبک و تاجیک وقتی می‌‌خندند، دندان‌‌های طلایشان به چشم می‌‌آید.

تجربه بازار، بسیار تجربه خوبی است، مردم از این که می‌‌بینند هم زبانیم شاد می‌‌شوند، به‌‌ویژه وقتی که دعوتشان می‌‌کنیم با هم عکس بگیریم و نامشان را می‌‌پرسیم. جالب این که اینجا هم نام‌‌ها ایرانی است. مانند دختری ترشی‌‌فروش به نام گل سارا که صورتی ایرانی دارد!

IMG_0040

IMG_0058 اینقدر مزه‌‌های مختلف را آزمودیم که داشتیم سیر می‌‌شدیم. ساعت از 1 گذشته، بر می‌‌گردیم به سمت هتل تا باطری دوربین پدرام، که شارژ شده را برداریم. کمی هم، هله هوله برای نهار می‌‌گیریم، ماست و «ترشی ماهی خام» و کلم و خیارشور و برگه قیصی و البته در مسیر برگشت از پیرزن آب میوه فروش سر راهمان یک شیشه سه لیتری آب «شفتالو» می‌‌گیریم!

ناهاری پر برکت در مهمانخانه، از ماست و ماهی و آب شفتالو و ترشی کلم و خیار شور و برگه قیصی، روی میز می‌‌چینیم و مشغول می‌‌شویم.

توجه: ازبکستان و به‌‌خصوص سمرقند، پر از خشک بار است، و میوه‌‌هایی عالی، از دست ندهیدشان.

سفرنامه امروز را می‌‌نویسم و کمی چرت می‌‌زنم، بقیه هم درخوابند! ، فکر کنم بعد از چند روز سفر فشرده، خوب است این تن‌‌آسایی!

شاه زنده و بازار:

ساعت 4:30، خورشید کمی کم فروغ‌‌تر شده. رفتیم بیرون، به سمت شاه زنده. تا بی بی خانم و بازاری که صبح رفتیم، با مسیر پیش از ظهرمان یکی است. به انتهای خیابان تاشکند که می‌‌رسی، در مقابلت تپه‌‌ای سرسبز می‌‌بینی با چند گنبد مسجدمانند بر رویش. یک خیابان حائل است بین ما و تپه، از آن می‌‌گذریم و به سمت گنبدها روان می‌‌شویم.

دوباره بساط بلیت بر پاست، راستش این قدر پول بلیت‌‌ها برایمان سنگین است که تصمیم می‌‌گیریم از خیر این گنبد و بارگاه که به شاه زنده معروف است بگذریم.

همچنان تپه سرسبز که که ما پایش ایستاده‌‌ایم، صدایمان می‌‌کند. تپه انگار از این تپه‌‌های باستانی است که بعدها به قبرستان تبدیل شده، چون در دیواره‌‌های پر شیبش، نقش خشت‌‌های خام بارویش، قابل تشخیص است و البته سنگ‌‌های آرامگاهی مدرنِ ایستاده، قانعمان می‌‌کند که گورستان زنده شهر است!

در امتداد تپه به پیش می‌‌رویم تا شاید درِ ورودیِ این گورستان عجیب را، بیابیم.

انتظارمان به زودی برآورده می‌‌شود و همین طور که به سمت مشرق می‌‌رویم، در ورودی به پله‌‌هایی رو به بالا، در سمت چپمان، ما را به بالای تپه هدایت می‌‌کند.

بی شک زیباترین گورستانی است که دیده‌‌ام، حیف که آدم‌‌ها بعد از مردن، احساسشان را از دست می‌‌دهند و دیگر زنده نیستند! وگرنه حتماً آرزو می‌‌کردم که اینجا بمیرم!

DSC_0036آرامگاه روی تپه باستانی!

تپه‌‌ای باستانی و سرسبز، پوشیده از چمن. هر چند متری، سنگی تمیز از دل خاک بیرون آمده و نام و نشان، متوفی بر آن نقش بسته. از صدها سال پیش هست تا امروز.

انگار پایانی بر این شهر زیرین نیست، به شمال که می‌‌نگری تا افق، تپه‌‌های سرسبز با سنگ‌‌های بیرون زده از دل آن پس‌‌زمینه سبز، به چشم می‌‌خورد. عادت دارم هر وقت به آرامگاهی می‌‌روم، کمی فکر کنم. شاید، هیچ جایی برای اندیشیدن به معنای زندگی، بهتر از گورستان نیست. آخرِ مسیرِ زندگیِ همه‌‌مان، گورستان است، ولی از کودکی یاد می‌‌گیرم، از آنجا بترسیم و نادیده‌‌اش بگیریم.

شاید بزرگترین دروغی که بشر به خودش می‌‌گوید نادیده گرفتن مرگ است! و نادیده گرفتن چیزهای مهم دیگر!

بگذریم، زمانی را برای خلوت کردن با خودمان در نظر می‌‌گیریم.کشف می‌‌کنیم، از میان گورستان، پلکان‌‌هایی به مجموعه شاه زنده وجود دارد و می‌‌توانیم مانند سمرقندی‌‌ها، بدون پرداخت ورودیه از این مجموعه دیدن کنیم.

با پدرام به سمت شاه زنده می‌‌رویم و شروین در گورستان می‌‌ماند تا دقایقی دیگر به ما ملحق شود.

DSC_0048

DSC_0059بناهای آرامگاهی، تنگِ هم!

DSC_0099درگاه یکی از مقابر شاه زنده!

شاه زنده که مجموعه ای از بناهای آرامگاهی است، بیشتر به خانواده تیمور مانند شیرین، خواهر تیمور و صوفی‌‌های ارشد آن دوران مانند استاد نصفی ،که در سمرقند زیسته‌‌اند، مربوط می‌‌شود. برخی از بناها، معماری بسیار پیچیده دارند و پر از دالان‌‌ها و تالارها و اتاقک‌‌های پستویی است که شاید زمانی به عنوان چله‌‌خانه استفاده می‌‌شده، کاشی‌‌کاری‌‌ها و گچ‌‌بری‌‌ها و آجرکاری‌‌ها، بی‌‌نقص است و به خوبی نشان از هنرمندی، سازندگانشان دارد.

ساعت 6:00 به سمت بازار راه افتادیم، پدرام کفشش پاره شده ولی در بازار، شروین به مراد می‌‌رسد. به‌‌جای پدرام که کفشی برایش پیدا نمی‌‌شود، شروین چندین جفت کفش می‌‌خرد. دوباره می‌‌رسیم به بازار خوراکی!

این بار نان فطیر می‌‌خریم و من هم کلاه سمرقندی.

اینجا نان فطیرشان با نان های فطیر ما فرق دارد، نان فطیر، نانی روغنی و گرد و بسیار خوش خوراک است.

بازار گوشتشان که در فضایی پوشیده است، آخرین کشف ما در این مجموعه است. همه جا در حال بسته شدن است و گوشت چندانی نمانده. قیمت‌‌ها افسون کننده است. زبان گوساله را می‌‌دهند کیلویی 6000 تومان!

از بازار بیرون می‌‌آییم. من و پدرام به دنبال مسجد خواجه زود مراد می‌‌رویم و قرار می‌‌شود، شروین را ساعت 7:30 در هتل ببینیم.

مسجد خواجه زود مراد:

از پشت مسجد بی بی خانم رفتیم به سمت مسجد خواجه زود مراد در خیابان امام بخاری.

ظاهر شهرها به مرور مدرن می‌‌شود و البته یکسان، ولی در هر شهری که کمی هویت داشته باشد، اگر به کوچه و پس کوچه‌‌های که خیلی در چشم نیست بروی، می‌‌توانی کمی شهر واقعی را ببینی. این تجربه را قبلاً هم داشته‌‌ام، یادم هست چند سال پیش که با کیوان مهدی زاده، از دوستان خوبم، به شهرش محلات رفته بودم، با هم گردشی در این کوچه‌‌های پشت پرده کردیم و چه دلنشین بود.

سمرقند هم چنین است، از کوچه‌‌ها که می‌‌رویم، سمرقند واقعی را می‌‌بینیم با همان مردم واقعی‌‌اش.

در پس کوچه‌‌ای چند بچه در حال بازی هستند، پسر بچه‌‌هایی شر و شلوغ و دخترکی آرام در حال جارو کردن. با بچه‌‌ها به گپ می‌‌نشینیم، مادر هم به ما می‌‌پیوندد، مادر 6 بچه قد و نیم قد. وقتی پدرام سنش را می‌‌پرسد می‌‌گوید: خودتان حدس بزنید؟ پدرام برای احترام، سعی میکند 10 سالی سنش را پایین‌‌تر بگوید و می‌‌گوید 48 سال. لبخندی بر چهره خانم نقش می‌‌بندد و می‌‌گوید دقیقاً درست است. راستش به نظر می‌‌آید اینجا، زن‌‌ها با تعداد زیاد بچه‌‌ها، زندگی سختی داشته باشند و زود پیرشوند.

اینجا زن‌‌ها به نظر خانه‌‌نشین هستند، چون وقتی از مادر نام خیابان بخاری را می‌‌پرسم، فکر می‌‌کند و بعد می‌‌گوید نمی‌‌دانم. می‌‌گوید خیلی از خانه بیرون نمی‌‌رود و اسامی خیابان‌‌ها را در یاد ندارد. از رفتار دخترکش هم می‌‌شود استنباط کرد که در آینده مادری خانه‌‌نشین می‌‌شود. دخترک، گوشه‌‌گیر است و سعی می‌‌کند در عکس تصویرش ضبط نشود. این رفتار را بعد از این هم از دخترانی دیگر، دیدیم.

جدا می‌‌شویم و به سمت خیابان بخاری و مسجد خواجه زود مراد، می‌‌رویم، خورشید غروب کرده و شب در راه است. مردان در آستانه درها و در چهار سوق محله‌‌ها جمعند و در حال گپ و گفت. چند بار نشانی، می‌‌پرسیم از گروه‌‌های مختلف. هر گروه، وقتی متوجه می‌‌شوند، ایرانی هستیم، تحویل می‌‌گیرند و با خوشرویی، نشانی می‌‌دهند.

خواجه زود مراد، مسجد و زیارتگاهی قدیمی است، با یک درخت چنار چند پایه سالمند. شب شده بر می‌‌گردیم.

DSC_0174خواجه زودمراد شب پیمایی در سمرقند:

DSC_0193 شامی از ته مانده‌‌های ظهر می‌‌خوریم و ساعت 8:00 دوباره می‌‌رویم بیرون برای شب‌‌گردی. به سمت مجسمه تیمور می‌‌رویم و بعد بلوار وسط خیابان دانشگاه را پیاده گز می‌‌کنیم.

روی نیمکتی می‌‌نشینیم و افکارمان را بلند بلند با هم رد و بدل می‌‌کنیم.

بی شک هر سفری اگر به شیوه توریستی انجام نشود، هر لحظه‌‌اش اکتشافی است برای چشمان ریزبین.

وقتی دیار آشنایت را می‌‌گذاری و به شوق کشف تفاوت‌‌ها، به مکانی دیگر می‌‌روی، می‌‌توانی یله از بندهای یکسان‌‌کننده محیط آشنایت، دیار خودت را بهتر ببینی. ما هم در این چند روز با این همه تعدد اتفاقات و این همه تفاوت‌‌ها داشتیم کم کم ایران را می‌‌دیدیم. این شب سمرقند، زمان خوبی است که دوباره فکر کنیم، حاصل زندگی ما در ایران چه می‌‌تواند باشد. ما چه چیزی را می‌‌توانیم دگرگون کنیم. امواج خیالمان را رها کردیم تا ببینیم که اگر امروز ما در سمرقند زندگی می‌‌کردیم و نه در ایران با توجه به تفاوت‌‌هایی که دیده بودیم و نقاط قوت و ضعف، چه چیزی را تغییر می‌‌دادیم و زمان و زندگیمان را در چه راهی صرف می‌‌کردیم.

در این گپ و گفت بودیم که پسری ازبک، مست و خراب، با بطری می به دست، تلو تلو خوران از جلویمان، می‌‌گذرد. یادمان می‌‌افتد باید برگردیم. بازار عشاق جوان که برای راه پیمایی شبانه آمده‌‌اند داغ است و البته دیگر برایمان عادی شده! خوب اینجا که جمهوری اسلامی ایران نیست!

ساعت 10:15 به هتل بر می‌‌گردیم و می‌‌خوابیم.

 

 

ادامه مطلب: روز هفتم: 26 مارس – 6 فروردین 88 پنج شنبه  – روایت شروین

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب