روز هشتم: 27 مارس – 7 فروردین 88 جمعه
روایت پویان
آغاز پنج کنت به دو شنبه:
صبح ساعت 6:00 بیدار میشویم و بعد از جمع و جور کردن وسایل، حدود ساعت 7:00 از خانه میرویم بیرون به سمت میدان اصلی شهر که در کنار مسجد است، برای خرید. قرار است وسایل صبحانه و نهار را تهیه کنیم. اول از همه دو تکه نان میخریم و پسر لپ گلی شادی همراهمان میشود تا کمکمان کند. راهنماییمان میکند دیگر نیاز هایمان را تهیه کنیم. به نظر 11 ساله می آید و خیلی مهربان. پیاز و میوه و آب میوه خریده ایم و در آخر به اصرار یک سیب هم پسرک را مهمان کردیم، به پاس کمک و همراهیش. تاجیک ها از این که میبینند همزبانشان هستیم و میتوانند با ما ارتباط برقرار کنند خیلی خوشحال میشوند و البته ما دوچندان خوشحالیم. پاک تینتی ذاتیشان و مهربانیشان، کمک میکند ارتباطشان با ما، در ما تاثیر بگذارد. برمیگردیم، در مسیر برگشت در ابتدا کنار مجسمه لنینی که بعد از این همه جنگ داخلی بر علیه کومونیستها، هنوز بر قرار بود را میبینیم و بعد پدرام یکی از گردنبند های سنگی که دیروز خریده بود را چون نخش پاره بود به زنان موزه بان، پس میدهد و تعویض میکند. به سرعت به مهمان سرا بر میگردیم، بعد ازجمع و جور کردن های نهایی. به راه می افتیم، با تاکسی به سمت “آفتابوتسا” که همان ترمینال ماشین است. بازار چانه زدن گرم است و البته ما با توجه به صحبت های دیروزمان، لب مرز، قیمت ها را میدانیم. با پسر خوش رویی قرار میگذاریم، ما را به دوشنبه ببرد فقط در بین راه، پنج رود ، زادگاه و آرامگاه رودکی را هم، نشانمان دهد. ماشینمان تویوتای لند کروز مدل 98 است و رانندمان پسری جوان و خوش لباس به نام سلیم. قرار قیمتیمان هم 330 سامانی است تا دوشنبه. ساعت 10:00 راه می افتیم.
مردم، بچه ها و همه حس خوبی که از پنج کنتی ها به یاد دارم
آرامگاه رودکی در روستای پنج رود است که برای دست یابی به این روستا باید از ده شورجه به سمت راست برویم از طریق جاده ای کوهستانی و فرعی ،بعد از 17 کیلومتر به این روستای آرام و زیبا برسیم.
دره زر افشان که شهر پنج کنت در آن قرار گرفته، حاصل جلگه رود خانه زر افشان است که از کوه های بلند غرب تاجیکستان سرچشمه گرفته و به سمرقند میریزد. در این فصل، این دشت بسیار زیباست. چمن زاری فراخ با کوه های سپید در آن دور دست ها.
کرکس های هما
جاده اولش، 40 کیلو متری خوب است، در همان حوالی 40 کیلو متری به روستای شورجه میرسیم. کمی مانده به شورجه، مرد میان سالی با ما همسفر شده، انگار از آشنایان سلیم است و عازم دوشنبه. به آرامگاه رودکی میرسیم. ساختمان آرامگاه تازه ساز است و زیبا، میگویند 1 سال پیش ساختش تمام شده.
بر میگردیم به شورجه و ادامه مسیر.جاده کم کم، خراب میشود و خاکی.
داخل آرامگاه رودکی، از راست به چپ، رودکی، من، خادم رودکی، باباجان، شروین، سلیم
در میانه راه، پرنده ای میبینیم، به سان عقاب ولی سپید رنگ (سفید و خاکستری) شروین میگوید، لاشخور هما است! جلو تر که میرویم، یک گله، 20 ، 30 تاییشان را میبینیم که در منطقه کوچکی بر روی دامنه کوه مقابل نشسته اند، 300 متری بیشتر با ما فاصله ندارند و صحنه ای هیجان انگیز است. شاید گوشت مرداری آنجا باشد که این پرندگان دورش جمعند.
می گویند هر که سایه هما بر سرش بیفتد، شاه میشود، نمیدانیم آیا سایه شان بر سر ما افتاد یا نه؟!
نهاری بین راهی و گذر از تونل هیجان آور:
حدود ساعت 1:00 برای نهار در ایستگاهی بعد از آبادی آینی می ایستیم ( آینی شهری است که بر سه راه خجند، دوشنبه ، پنج کنت، ساخته شده). قهوه خانه ای بین راهی، تمیز و مردمی است.برای ما که این چند روز، چربی خونمان بر اثر خوردن کالباس های چرب، بالارفته،غذایش خوب است. بُرش و شوربا میخوریم، که کم چرب و سبک و خوش مزه است.
به آبادی انزاب که میرسیم، برف همه جا را سپید پوش کرده. اینجا جایی است که ایرانی ها در حال ساختن تونلی بلندند. تونلی دو بانده که طول تونل 5 کیلومتر است. به کارگاه ساختمانی که میرسیم، پیاده میشویم تا به هم وطنانمان خسته نباشید بگوییم.
کارگاه تونل انزاب
تونل 5 کیلو متری را شرکت سابیر از وزارت نیرو، کار میکند و گویا از پروژه هایی است که ایران در تاجیکستان به صورت رایگان و در راستای هدف نزدیکی دوکشور، انجام میدهد.
به علت سردی هوا و برف سنگین، تنها یک ایرانی در کارگاه حضور دارد. یک تکنسین ایرانی به نام یوسفیان اهل الیگودرز، با هم سلام و علیکی میکنیم و میرویم. راهمان زیاد است و نمیتوانیم خیلی معطل شویم!
خود راه را که آن هم پروژه ای بزرگ است، چینی ها ( یا به قول سلیم، ختایی ها) انجام میدهند. گذر از تونل، تجربه هیجان آور و ماجراجویانه ایست است. تونل نیمه تمام که هیچ چراغی ندارد، مانند دالان دوزخ میماند. چون هواکش های تونل نصب نشده، کمی که وارد تونل میشویم، حجم زیادی دود، ساکن مانده. اگر پنجره های ماشین باز باشد، احتمال مسمویت بسیار زیاد است. کف تونل یخ زده و تنها شیار باریکی روی یخ وجود دارد که حاصل رفت و آمد ماشین ها است. اگر از شیار خارج شوی، دوباره افتادن در ریل، کار مشکلی است. بویژه وقتی قرار است ماشینی از روبرو بیاید و مجبوری از ریل خارج شوی، دو باره افتادن در ریل یخی، داستان ها دارد.
آن طرف تونل، جاده با دیواره های برفی پوشیده شده، دیواره ای به ارتفاع حدود 6 متر. کوه های بلند و پربرفی است، که اسکندر کوه می نامندش.
ادامه مسیر تا دوشنبه:
کم کم به رودخانه ورزاب میرسیم و برف ها نا پدید میشوند. کیفیت راه هم خوب شده.
ماشین سلیم تمیز میشود!
نزدیک دوشنبه که میرسیم، سلیم، جایی توقف میکند تا پسرکی که کارش شستن ماشین است، ماشین سلیم را بشوید. ساعت 4:30 به دوشنبه میرسیم.
اولین برخورد با دوشنبه در جمعه:
اولین پرسشمان این است که آیا از دوشنبه میتوانیم بلیت هواپیمایی ایران ایر برای پرواز تاشکند به تهران، تهیه کنیم؟ طبق اطلاعاتی که پدرام، قبل از سفر جمع کرده، تنها امیدمان به آژانس هوایی تاجیک ایر در بازار شاه منصور در دوشنبه است.
پس برنامه میشود، رفتن به بازار شاه منصور با خط 67 .
دفتر تاجیک ایر که در خیابان صد برگ قرار دارد، بسیار بزرگ است و یکی از خانم های فروشنده بلیت، به ما توضیح میدهد که از دوشنبه به تهران دو تا پرواز داریم، یکی سه شنبه ساعت 10 شب و دیگری شنبه ساعت 11 صبح. و در مورد فروش بلیت ایران ایر هم آب پاکی را میریزد روی دستمان.
نکته: از دو شنبه به ایران، هواپیمایی آسمان هم پرواز دارد و به مشهد میرود نه تهران.
بعد به جایی که مردم به ما میگویند سفارت ایران است میرویم، نزدیک چای خانه سعادت.
علی بهجانی ممقانی ( دایی رضا):
از تهران که میخواستیم راه بیفتیم، یکی از دوستانم، رضا پور رضا، گفته بود داییش در دوشنبه هست و از دیپلمات های ایرانی آنجا است. میخواهیم او را پیدا کنیم.
به ساختمانی معروف به سفارت ایران که میرسیم، متوجه میشویم که اینجا رایزنی فرهنگی ایران است نه سفارت خانه. آقای بهروزیان از کارمندان رایزنی، کمکمان میکند که با سفارت خانه تماس بگیریم و با آقای علی بهجانی ممقانی ( دایی رضا) قرار بگذاریم.
از آقای بهروزیان و دیگر همکارانش خدا حافظی میکنیم و با تاکسی به سفارت ایران میرویم.
مسئله اصلیمان پیدا کردن محلی برای خواب امشب است، سر راه از هتلی قیمت میگیریم. خیلی گران است این شهر دوشنبه! میگویند هر نفر 35 دلار برای هر شب!
جلوی ورودی سفارت، مردی را میبینیم، با موهای خاکستری و خوش لباس، عینکی هم به چشم دارد و صورتش هم سه تیغه است. این با دایی رضا که سال ها قبل دیده بودم خیلی فرق داشت ولی خودش بود، احتمالاً او هم با دیدن من با این ریش و قیافه، همین حس را پیدا کرده چون دفعه قبلی که همدیگر را دیده بودیم، من دانش آموز دبیرستان بودم!
علی، کمکمان میکند برای خواب جا پیدا کنیم. اول از همه به فیروزه خانم زنگ میزند، (خانم موقری که معمولاً برای مهمانان سفارت ایران، خانه پیدا میکند). فیروزه خانم نزدیک ما است و قرار میشود، برایمان جایی پیدا کند و بیاید دنبال ما.
فیروزه خانم می آید ولی قیمت هایش بالا است، هر شب برای هر نفر 30 دلار . در شهر به دنبال جایی برای بیتوته کردن میگریدم و اولین گردش در دوشنبه را کوله بر پشت شروع میکنیم. خیابان اصلی شهر، رودکی، نام دارد. رودکی را به سمت صد برگ میرویم، و از جلوی اپرا بالت شهر ( سالن اپرایی که در آن اپرای بالت هم اجرا میشود) ، که میدانی زیبا است می گذریم.
ساختمان هایی در جلوی سفارت ترکیه در حال ساخت است که علی میگوید این ها هتل هستند و ترکیه پی سیاستی در این منطقه، زمین از شهرداری تحویل میگیرد و به صورت اشتراکی، هتل میسازد.
هتلی که ترکیه میسازد!
به صد برگ که میرسیم، چند پسر جوان کشتی گیر با ما هم صحبت میشوند، هتلی در جنوب میدان صدبرگ را نشانمان میدهند و می گویند 10 دلار برای هر نفر میگیرند. ظاهراً قیمت خوبی است ولی بعد از پرس و جو میبینیم که،شبی 50 دلار برای هر نفر میگیرند که با جیب ما سازگار نیست. پسرها که میخواهند کمکمان کنند، میگویند مسجد هم میتوانید بروید، به شرط این که نماز بخوانید! می پرسند؛ شما نماز میخوانید که؟
از علی در مورد ماندن در مسجد میپرسیم. می گوید: گمان نمیکنم مسجد جایی برای خواب داشته باشد. در همین زمان، تلفن علی زنگ میزند و خبر میرسد، نگهبان سفارت، برایمان جایی پیدا کرده.
همراه دختری به نام ملیکا که قرار است خانه را نشانمان دهد روان میشویم. دختر جالبی است، 17 سال بیشتر ندارد ولی کاملاً تاجر مآب شده. متوجه میشویم که باید حواسمان باشد تا کلاه سرمان نگذارد.
دوشنبه مانند روستایی بزرگ است، خانه ها، بیشتر آپارتمانی و 4 طبقه هستند. نمای بیرونی ساختمان ها بسیار تخریب شده و زشت است که احتمالاً یادگار دوره شوروی است. بر عکس وارد خانه که میشوی، معمولاً شیک و تمیز است.
خانه ای که ملیکا برایمان پیدا کرده، همین طور است، خانه ای سه اتاق خوابه در محله اپرابالت، کفش پارکت و تمیز است. ساعت 7:00 میرسیم خانه. هر چه چانه میزنیم، قیمتش به زیر 40 دلار نمی آورد. به ناچار قبول میکنیم.
از ملیکا میپرسیم، برای رفتن به بدخشان آیا مجوزی لازم داریم، میگوید خودش نمیداند ولی مادرش که نسا نام دارد و در کار گردشگری است، میتواند برایمان ویزا تهیه کند و از این دست حرف ها. قرار شد، ملیکا برود و فردا بعد از ظهر ساعت 4 با اطلاعات در مورد بدخشان، برگردد.
خسته ایم و کوله کشی کت و کولمان را آزرده. علی قبل از رفتن، از باز کردن در بر روی غریبه ها زنهارمان میدهد. میگوید در این شهر مردم کم درآمدند، پلیسها هم همین طور. بنا بر این باند هایی به وجود آمده تا از تازه وارد ها سوء استفاده کنند. میگوید یکی از این سوء استفاده ها، این طور است که روسپیانی با پلیس هم دست شده، در خانه ها را میزنند و بعد از مدتی، پلیس به خانه یورش میبرد. و چون روسپی گری در تاجیکستان ممنوع است، رشوه های کلان به جیب زده میشود!
علی که میرود، میخوابیم.
ادامه مطلب: روز نهم: شنبه 8 فروردین 88 – 28 مارس – روایت شروین
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب