دیباچه
چندی پیش جایی درسی میدادم دربارهی هنر داستاننویسی، و برای دانشجویان بندی از تاریخ طبری را مثال زدم که در کلماتی بسیار اندک، داستان کوتاهی دلکش را گنجانده و معمایی طرح کرده که بر اساس آن میتوان داستانهایی جذاب نوشت. در آن کلاس دوستی در میان دانشجویان بود، ناباور؛ که پرسید: «مگر با این چند جمله چند داستان میشود نوشت؟». پاسخ دادم که دست کم هفتتا. آنگاه مکثی کرد و ناباورانه گفت: «اگر راست میگویی، بنویس!»
گفتاری خوش بود و نهیبی سودمند، پس آنجا قولی به دانشجویانم داد که بنویسماش. چون در همان کلاس از ضرورت سوار کردن قاعدههای اضافی بر متن و زیباییشناسی لزوم مالایلزم ابوالعلاء معری هم سخن گفته بودم، تصمیم گرفتم نهتنها هفت داستان دربارهی سرنوشت بهرام بنویسیم، که اینها را در قالب یک روایت گرد بیاورم، چنانکه هر روایتی داستان پیشین را نخست بپذیرد و بعد بچرخاند و نفی کند. همچنین قصد کردم که به جای هفت، هشت داستان بگویم، که هم هفت باشد و هم هشت!
نتیجه این شد که میبینید. متنی که با نگارش نخستین تفاوتی اندک دارد، که آن را مدیون دوستان عزیز و فرهیختهام هستم که کتاب را خواندند و بازخوردهایی سودمند دادند، و مرا به انتشارش ترغیب کردند. امیدوارم از خواندناش لذت ببرید. نوشتناش که لذتبخش بود و خوشگوار.
بهرام (گور) در اواخر روزگار خویش سوی ماه رفت و روزی به آهنگ شکار برنشست و به گورخری تاخت و در تعاقب آن دور برفت و به چاهی افتاد و غرق شد و مادرش خبر یافت و با مال بسیار برفت و نزدیک چاه فرود آمد و بگفت تا آن مال به کسی دهند که بهرام را از چاه در آورد و از چاه گل و لجن بسیار بر آوردند که تپههای بزرگ فراهم شد، اما جثهی بهرام به دست نیامد.
تاریخ طبری، ۱۳۶۲، جلد دوم، صفحهی ۶۱۷.
هفت نفر بودند. اگر پیرمرد را هم میشمردی، میشدند هشت نفر. آن شبانگاهی که زیر آسمان پر ستاره دور هم کنار آتش نشستند، همگی همچنان لباسهای سفرشان را بر تن داشتند. با آن جامههای درخشانی که شعلههای آتش را بر خود منعکس میکرد، به هیکلهایی نورانی شبیه شده بودند، گویی که از افسانهای فراموششده گام بیرون نهاده باشند. ماسههایی که رویش نشسته بودند، نرم و خنک بود و آسمان کویر بالای سرشان صاف و بیماه. کهکشان مثل اقیانوسی از کهربای گداخته بالای سرشان میجوشید و سو سو میزد. هوا کمکم سرد میشد، اما گرمای آتش حریف بود.
همه آسوده بر ماسههای پاکِ پوک لمیده بودند. به نظر نمیرسید کسی بخواهد تا سپیدهدم آسایش کنار آتش را رها کند و به قصرِ ویرانهی سرد و نمور برود. بنایی نیمهویران و غرق در تاریکی که حتا کورسوی پیهسوزی هم در روزنهی پنجرههایش دیده نمیشد. در زمینهی اخترانی که با عظمتی سرسامآور بالای سرشان چرخ میزدند و زیباییهای گَرودِمان مینویی، آن بهشت لاجوردین را به یاد میآوردند، هیکل کج و کولهی قصر به غولی بیمار و خسته شبیه بود که زمینگیر شده و در راه رسیدن به آتش از پا در آمده باشد.
بیشترشان پیش از غروب خورشید به قصر ویرانه رسیده بودند. دو اشکوب پایینیِ بنا هنوز سر پا بود و میشد شب را در آن بیتوته کرد. اما بام و کف طبقهی سوم بر دوم فرو ریخته بود و آثار ویرانی و فروپاشیدگی در همهجا دیده میشد. پیرمرد، که تنها ساکنِ ویرانه بود، میگفت سالها پیش دستهای از هَپْتالیها از آن حدود گذشته و چند تن از این قوم غارتگر به قصر تاخته و دو نگهبان سالخوردهاش را کشته و اثاث قصر را به یغما بردهاند. پس از آن قصر به حال خود رها شده و علفهای بیابانی در شکاف گچبریهای زیبایش روییده بود. مجسمههای پیرامونِ آبگیر کنارهی صحن را هم شکسته بودند. ولی هنوز چشمانداز آب زلال و سردی که غلغل بیرون میجوشید و در آبراههها روان میشد، زیبا بود و دلپذیر.
معلوم نبود پیرمرد از کجا به آن قصر آمده و چرا در آن بیابان برهوت اقامت گزیده است. نخست گمان بردند که دیوانه است. چون برای دیرزمانی هیچ نمیگفت و با آن لباسهای ژنده و پای لنگ و ریش و موی بلندش که در باد تفتیدهی غروب کویر به هوا میپیچید، به سودا زدگان شباهتی داشت. اما بعدتر که با ادب و احترام به داخل قصر دعوتشان کرد، دیدند نهتنها نغز و نیکو سخن میگوید، که آدابدان نیز هست. چندان که چه بسا از خدمتکاران قدیمی ساکن قصر بوده باشد. چند بز و میش داشت و با شیرِ همانها پذیرایی مختصری ازشان کرد. هیچ کدامشان انتظار نداشتند در وسط کویر آدمیزادی ببینند و همین که میتوانستند اسبشان را جایی ببندند و در چهاردیواریای ایمن از کفتارها شب را به صبح برسانند، از سرشان هم زیاد بود. بهخصوص که هیزمی هم در کار بود و میشد آتشی هم در پیشگاه ویرانهی قصر برپا کرد.
همه خبر داشتند که این عمارت را بهرام گور ساخته است و به همین خاطر روستاییان کنارهی کویر آنجا را قصر بهرام مینامیدند. شاهنشاه بهرام که به شکار دلبستگی داشت، در شکارگاههایش در گوشه و کنار ایرانشهر قصرهایی ساخته بود و این نیز یکی از آنها بود. بنایی درهمشکسته و غمزده که صدای بوف از بامهایش به گوش میرسید، گرچه در نور سرخ غروب دیده بودند که همچنان بخشی از عظمت گذشتهاش را حفظ کرده است.
هر هفت تن تنها سفر میکردند و از این رو بیشتر از آنکه دیدن پیرمردِ خرابهنشین برایشان عجیب باشد، از برخورد با هم یکه خوردند. غریبتر آنکه همگی همزمان به قصر رسیدند. گویی دست ایزد بخت با دقتی وسواسآمیز به این نقطه هدایتشان کرده باشد. همان بخت زیرک و پنهانکاری که مداخلهاش در کردارهای مردمان حدی داشت و دامنهای، و پهلوانان و مسافران مدام در فراسوی آن در جوش و خروش بودند.
اولیشان چند ساعتی بعد از ظهر سر رسید. اسواری غولپیکر و زرهپوش بود که بر اسبی تناور و پوشیده در پالهنگی باشکوه سوار بود. بر سپرش نقش اژدهایی بنفش جلوه میفروخت که نشان خاندان سورن بود. پهلوان که زره درخشاناش در لفافی از غبار پوشیدهشده بود، روزهای پیاپی اسب تاخته بود و سخت خسته و کوفته مینمود. پیرمرد اسبش را تیمار کرد و خودش را به حال خود گذاشت تا زین اسبش را زیر سر بگذارد و بر صحن کاخ دراز بکشد و در خنکای سایهی دیوارهای بلند و پرترک چرتی بزند.
پس از او بانو سر رسید. بر اسبی کهر و چابک و لاغر سوار بود و کمان بزرگی بر زین آویخته بود. از جامههای چرمین سرخش نمایان بود که به طبقهی اشراف تعلق دارد. سرزنده و چالاک بود و گیسوی بلند پیچاپیچش را با نواری زرین بسته بود. وقتی نقاب از چهره برداشت، پیرمرد دید که چهرهای بسیار زیبا دارد و چشمانی سیاه و بس درخشان، چنانکه گویی شعلهای در میانهاش برافروخته باشند. ساعتی پس از شهسوار رسید و مثل او از پذیرایی مختصر و پدرانهی پیرمرد برخوردار شد. او نیز ساعتی در یکی از اتاقهای قصر آسود.
وقتی خورشید به افق باختر نزدیک شد و خون به چهرهی مهر دوید، بقیهی رهروان هم یکی یکی سر رسیدند. اولی پیرمرد خمیده و خستهای بود که بر خری سپید سوار بود. وقتی که رسید، آشکارا رمقی در تن نداشت. رنگ رخسارش سرخ بود و از چهرهی عرقکردهاش برمیآمد که زیر آفتاب بیابان گرمازدهشده باشد. دعوت پیرمردِ ویرانهنشین را با خرسندی پذیرفت و دقایقی در آبگیر کوچکِ مقابل دروازهی قصر سر و روی خود را شست. وقتی شیر و نانی خورد و جانی گرفت، کتابی بزرگ و قدیمی را از خورجین بیرون آورد و گوشهای نشست و غرق در خواندناش شد.
پس از او همزمان دو تن سر رسیدند. بازرگانی فربه و درشتاندام با جامهی زربفت و مجلل، که سوار بر گردونهای بزرگ از راه ری میآمد. همزمان با او آهنگر جوان بلخی از سوی خاور سر رسید، در حالی که بر شتری تنومند و قبراق سوار بود. تا برسند و مرکب خود را تیمار کنند و آبی به چهره بزنند، روز به پایان رسیده بود.
پس در آن هنگام که سایهها بر صحرا دراز شده و خورشید تا نیمه در چاه غرب فرو رفته بود، دیگران پشت سر هم سر رسیدند. نخست مردی میانسال، که رگههای موی سپید در زلف بلند و ریش انبوهش دویده بود و جامهی سپید در بر داشت و با عصایی بزرگ در دست پیاده راه میپیمود. با این حال نشانی از خستگی و فرسودگی در سیمایش دیده نمیشد. آنگاه هنگامی که آسمان لاجوردین و سایهها محو شده بود، آخرینشان به جمع مهمانان قصر پیوست؛ مرد کشاورز تنومندی با جامهی بلند اهالی خوارزم که گاری بزرگش را دو اسب میکشیدند.
پیرمرد بیاباننشین به یکایک رهروان خوشامد گفت و از همه پذیرایی کرد. در حالی که مختصری میلنگید، مرکبهایشان را در اصطبل قصر بست و علوفهای برایشان ریخت و به هریک پارهای نان و کاسهای شیر داد. وقتی چهارپایان را تیمار میکرد، لبخندی بر لبانش بود. شاید چون اسبان زمخت گاری و بهویژه درازگوش فرسوده در آن عمارت بزرگ با طاقهای ضربی بلند و ستونهای زیبایش، وصلههایی ناجور مینمودند. اما چارپایان بی دغدغه همانجا آسوده ایستادند و به نشخوار خوراکهای پیشینشان پرداختند، بی یاد کردن از اسبانی نژاده و شاهوار که زمانی در همان جایگاه میآرمیدهاند.
پیرمرد گویا از همان ابتدای کار انتظار این مهمانان ناخوانده را داشت. چون پیشاپیش کومهای هیزم فراهم آورده بود. وقتی خورشید غروب کرد، آهنگر بلخی و کشاورز خوارزمی را فراخواند و کومه را نشانشان داد تا آتشی برای شبنشینی برافروزند. کشاورز تنومند کندههای سنگین را به آسانی جابهجا کرد و آهنگر که جوانی چالاک بود و کاربلد، افروختن آتش و نگهبانی از آن را بر عهده گرفت. چنین بود که همزمان با غروب و سرد شدن تدریجی هوا، آتشی فروزان به پا شد که مسافران را گرد خود جمع آورد. وقتی تاریکی بر زمین دامن گسترد، نوآمدگان یکایک از قصر بیرون آمدند و گرداگرد آتش نشستند. هریک خوراکی در خورجین داشتند که بر سفرهی مشترکشان پیش نهادند و دستهجمعی به خوردن پرداختند. پیرمرد هم مثل شبحی ساکت و ساکن گوشهای دورتر از ایشان بر زمین نشست و به آسمان خیره ماند، همچون مغی که به خواندن آینده از متن اختران سرگرم باشد.
دقیقهای نگذشته بود که صحبتشان گل انداخت و ابراز شگفتی کردند که چگونه دست تصادف همهشان را همزمان یک جا گرد آورده است. بهویژه وقتی گپ و گفتشان گرم شد، این شگفتی بیشتر هم شد. چرا که معلوم شد همگی در جستجوی چیزی یگانه گذرشان به آنجا افتاده است. هیچ یک گمان نمیکردند روزی با دیگرانی با آماجی همسان برخورد کنند، آن هم در میانهی کویری دورافتاده و در کنارهی قصری ویران.
نخستین پرسشها را شهسوار سورن از دیگران پرسید. به خاطر سرمای شبِ کویر جامهی چرمیاش را از تن بیرون نکرده بود. هرچند زره سنگین و کلاهخودش را همراه با شمشیر بلند و نیزهی عظیم آهنیناش در قصر وانهاده بود. موهای طلایی بلندش و ریش پر پیچ و خماش بر گردنش فرو ریخته بود و سیمایش را به پهلوانان اساطیری شبیه میکرد. معلوم بود سرداری آزموده و سرد و گرم چشیده است و به عادت فرماندهان، کوتاه و آمرانه سخن میگفت. او بود که سر حرف را با معرفی خویش باز کرد. گفت: «من اردشیرِ سورن هستم، از سیستان میآیم و جویای گمشدهای هستم. ای پیرِ خردمند، بگو ببینم کیستی و به چه سودا در این بیابان سرگردان شدهای؟»
پیرمرد خرسوار که هنوز کتاب قطورش را در دست داشت، مخاطب او بود. پس از مکثی چهرهی تکیدهاش را به سوی او برگرداند و گفت: «مرا مار آمو مینامند، از اَرتاوان مانوی هستم و پاسخ پرسشی را میجویم. در پی رازی سهمگین است که سرگردانِ کوه و صحرا شدهام».
مرد سپیدپوشی که پیاده سفر میکرد، کنار دست پیرمرد نشسته بود و وقتی وزن نگاه پرسشگر اردشیر را بر خویش حس کرد، زنجیرهی معرفی را ادامه داد. چشمانش را که مثل دو اخگر زیر ابروهای بلند و سپیدش برق میزد، به شعلههای آتش دوخت و گفت: «من روزبه هستم، از طبقهی موبدان. من نیز گمشدهای دارم و آن را میجویم …».
پس از او بقیه به نوبت خویش را بازشناساندند. کنار موبد سپیدپوش، بازرگانی نشسته بود که از ری آمده بود. مردِ رازی دفتر و دستکاش را هم با خود داشت، گویی که قصد داشت در کنار آتش حساب و کتاب خود را مرور کند. دستی به ریش کوتاهش کشید و گفت: «من ماهیار هستم، از پیشَگ بازارگانان و از اهالی ریِ بلندآوازه. رازی را دربارهی گنجی پنهان شنیدهام و میکوشم آن را به دست آورم».
در اینجا حلقهی مسافران گسسته میشد. میان بازرگان و آهنگر جوان که چند قدم آن سوتر کنار آتش نشسته بود، فاصلهای بود که از روزنهی آن میشد پیرمرد میزبانشان را دید. میزبانشان بیرون از حلقهی مهمانان، با قدری فاصله از هیزمهای فروزان، در تاریکی پناه جسته بود. همه وقتی به این فاصله رسیدند نگاهشان بر پیرمرد قرار گرفت. اردشیر گفت: «ای پیرِ مهربان که همهی ما را مهمان کرده و پناه دادهای. برایمان بگو که کیستی و اینجا در این ویرانهسرا چه میکنی؟»
پیرمرد اما انگار خوش نداشت در بحث مهمانانش وارد شود. این بود که با صدایی بم و گرفته و نافذ گفت: «پیرمردی هستم که نه نامی ماندگار دارد و نه کرداری ارجمند از او سر زده است. مانند بسیاری از دیگران در همهمهی زندگان آمدهام و در فراموشیِ رفتگان گم خواهم شد. بر زمین هرکس بر جایی قرار خواهد گرفت و من این ویرانه را برای ماندن برگزیدهام، چون نقش اختران را بر فراز سرم میپسندم و پهناوریِ افقِ خورشید خورده را در پیشارویم دوست دارم. قصد دارم شبها همین جا بر خاک بخوابم و روزی همین جا به خاک روم».
سخنان پیرمرد به شعری کوتاه شبیه بود و هیچ کس انتظار نداشت از او چنین حرفهایی بشنود. در چشمان مسافرانی که پیش از این او را به چشم پیرمردی مجنون مینگریستند، جرقهای از علاقه و احترام درخشید. با این همه هیچ کس توجه نکرد که پیرمرد با آنکه طولانیتر از همه سخن گفته بود، هیچ چیز دربارهی خود نگفته و حتا نام خود را بر زبان نیاورده بود. پس از او نوبت به جوان آهنگر رسید که جامهی بلخیان در بر داشت و چکمهی بلند و کلاه بلندش را از سر و پا به در نکرده بود. تهریشی داشت و سبیلهایی بلند و آویخته، و موهای بلند سرخ که از کنارههای کلاه نمدی سادهاش بیرون زده بود. گفت: «من مهرزاد هستم و پیشهام آهنگری است. برای انتقام جستن است که جامهی سفر پوشیدهام. ستمگری را میجویم و شک ندارم که حتا اگر روزی از زندگیام باقی مانده باشد، خواهماش یافت …».
بعد از او کشاورز خوارزمی نشسته بود. چهرهای سرخ و سپید داشت و موهای جوگندمی سر و ریشاش را کوتاه کرده بود. تکه چوبی در دست داشت و هر از چندی هیزمها را به هم میزد تا آتش را بگیراند. گفت: «من فرامرز نام دارم و از اهالی سرزمین فرغانهام. پدرم حقی بر گردنم نهاده و مرا مامور کنکاش در رازی کرده است و در جستن کلید آن راز است که گذرم به اینجا افتاده است. مردی عادی هستم که میکوشد وصیت پدر خویش را به انجام برساند».
به این ترتیب چرخهی کسانی که گرداگرد آتش نشسته بودند، کامل شد. تنها یک تن ماند و او همان بانوی زیباروی سرخپوشی بود که دست چپ پهلوان سورنی نشسته بود، در نقطهی بسته شدنِ حلقهی همنشینان. اردشیرِ شهسوار رو به او کرد و گفت: «ای بانوی ارجمند، شما بگویید که چگونه شده افتخار دیدارتان را در این شبِ غریب پیدا کردهایم؟»
زن بی آنکه نگاه تند و تیز اردشیر را پاسخ دهد، همچنان به آتش خیره ماند و گفت: «من؟ من مهرآفرید هستم از خاندان کارن، در جستجوی بهرام گور است که سرگردانِ کوه و بیابان شدهام».
نام بهرام گور به کلامی مقدس شبیه بود که گویی طلسمی را شکسته باشد. ناگهان همهمه برخاست و همه با لحنهایی پرسشآمیز، شگفتزده، پرهیجان یا کنجکاو چیزهایی به هم گفتند. روزبه موبد گفت: «دوستان و همسفران، سکوت کنید و یک به یک سخن بگویید که گفتارتان شنیده آید. ای مهرآفریدِ کارن، مایهی شگفتی من شدی، چون گمشدهی من نیز بهرام گور است. هرچند فکر نکنم آنچه من میدانم و میجویم را شما بدانید و بجویید».
وقتی مهرزاد آهنگر گفت: «شگفتا که من هم در جستجوی بهرام گور است که پا به سفر گذاشتهام»، دیگران نیز با هیجان چیزهایی در همین مضمون گفتند. پس بار دیگر اردشیر به سخن در آمد و گفت: «هیچ امر غریبی شگفتتر از این ندیده بودم که هفت تن در یک شب در بیابانی برهوت همنشین شوند و همهشان هم یک تن را بجویند. من نیز در جستجوی راز مرگ بهرامشاه هستم و شگفتا که شمایان نیز وی را میجویید».
فرامرزِ کشاورز که چوبی دراز را از هیمهی هیزم برگرفته و در دست میچرخاند، گفت: «ای شهسوار دلاور، اگر میخواهی چگونگی مرگ بهرام گور را دریابی، بدان که دست سرنوشت تو را بر جایی سزاوار نشانده است».
اردشیر شهسوار گفت: «آری، آرزویی جز آن ندارم که راز مرگ بهرام گور را دریابم. سالهاست برای یافتن پاسخ این پرسش در گوشه و کنار ایرانزمین سرگردان هستم و برایتان خواهم گفت که چرا اشتیاقی چنین سوزان به کشف این معما دارم. اما نخست بگذار حرف تو را بشنویم ای مهربانِ خوارزمی، که اگر گره از مشکل من بگشایی تو را از مال و خواسته بینیاز خواهم ساخت».
ادامه مطلب: آغاز داستان فرامرز، کشاورز خوارزمی